۱۳۸۷ دی ۱۰, سه‌شنبه

بعضی چیزها هست که نداشتنش یه جور مصیبته،داشتنش یه جور دیگه....البته اگه بخوای مرام داشته باشی وگرنه ریسایکل کردن دیگران کار سختی نیست،ولی خب یه روزی ممکنه به خودت بیای ببینی که خودت به بازی گرفته و بعد مدتی ریسایکل شدی....واقعا این حس خواستن رو کنترل کردن در مواردی چقدر سخته....بیای ملاحظه کنی،باید پا بذاری روی خواسته ات،که شاید به خاطرش کلی مرارت کشیده و صبر کرده باشی،بیای بی ملاحظه بکوبی و بری جلو،یه سری این وسط دل آزرده می شن...کلا زندگی ما آدمها اون قدر به هم پیچیده و مرتبط شده که نمی شه بدون عبور از خطوط قرمز به اهدافمون برسیم...خودم الان سر دو راهیم که ادامه بدم یا رها کنم...در هر صورت این دنیای مجازی وسیله ای شد تا این یه موردی هم که فکر می کردم شدنی نباشه،شدنی بشه،چه جورم بشه،ولی خب شب ها که با خودم تنها می شم و سرمو می ذارم روی بالش و می خوام به خواب برم از خودم می پرسم:هیچ می دونی داری چیکار می کنی؟....واقعیتش می دونم،خوب هم می دونم ولی خب امان از اون تز مهدی گونه ای که از اول بچگیم داشتم....نمی تونم بی خیال بشم،یه وقت دیدی در نبودم جای من یه کسی نشست که ارزش نهال رو ندونست و ساقه شو شکست،اون وقت چی؟خودتو سرزنش نمی کنی که اگه من بودم،دست کم اگه زیر شاخه اش رو نمی گرفتم،برگهاشو نمی کندم؟....نمی دونم،همیشه سر این مرام بازی هام ضرر کردم ولی دست خودم نبوده و باز وقتی شرایطش پیش اومده دواطلب شدم....در هر صورت یکی اون بالا هست که سرنوشت رو رقم می زنه و حساب کتابها دستشه،مثل همیشه ازش می خوام سرنوشته رو هر جوری که می خواد بنویسه،فقط تلخ ننویسه.....برم،می دونم از حرفهام سر در نیاوردید،بیشتر این یه درد دلی بود با خودم،من که جای دیگه ای حرف نمی زنم،پس تحملم کنید....شاد باشید بچه ها و کریسمس و سال نوی مسیحی تون مبارک! ؟

۱۳۸۷ آذر ۲۹, جمعه

می دونی،داره خنده ام می گیره،به یه نتیجه ای رسیدم که البته چندان هم بد نیست ولی خب....عمر نوح باید داشته باشم تا خوشحال کننده تر باشه....شما رو نمی دونم ولی من هیچ یک از آرزوهام،حتا آرزوهای دوران کودکیم رو،از یاد نبردم،حسرتی که اون دوره ها به خاطر نرسیدن به چیزی که می خواستم داشتم،هرگز در من خاموش نشد،بلکه زیر خاکستر زمان پنهان موند و مواقعی خودش رو نشون می داد.....و حالا،می بینم که با گذشت زمان،به یکی یکی شون دارم می رسم،ولی به قول شهریار،آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟....نا شکر نیستم،در آغوش گرفتن چیزی که زمانی تمام آرزوم بوده،حتا سالها بعد که از شر و شور افتاده،خالی از لطف نیست،وقتی نگاهش می کنم،وقتی به دستش می آرم،یه جور دلسوزی دلنشین وجودم رو فرا می گیره،به خودم می گم بهایی که باید می پرداختم تا به دستت بیارم فقط سالهای عمرم بود....در هر صورت،باز خدا رو شکر....لابد قراره عمر نوح کنم و خودم خبر ندارم...چون هنوز یه آرزو هست،که در آغوش کشیده نشده،و لابد چون یکی از بزرگترین آرزوهامه،باید سالهای بیشتری به پاش بریزم تا به دستش بیارم،آره می دونم برای آرزوهای بزرگ باید همه چیزت رو بدی،ولی خب چیزی که برای من آرزوی بزرگه،شاید برای یه نفر دیگه به دست آوردنش آب خوردن باشه،بعله آدمها با هم فرق دارن...ولی فکر نمی کنی زیادی فرق دارن؟(خنده!)...در هر صورت،اگه این رمز موفقیت منه،تنها چیزی که باید بخوام اینه که زیاد عمر کنم،چون گویا قراره با صبر کردن به همه آرزوهام برسم....خودمونیم،این آخری که بهش رسیدم عجیب داره بهم مزه می ده،عجیب....ولی هر داشتنی،یه روی بد هم داره،فعلا من دارم روی خوبش رو تجربه می کنم،پس فعلا خوش باشم و بیام اینجا شما رو در شادیم سهیم کنم تا روزی که روی بدش نصیبم بشه!البته مطمئن باشید اون روز نمی آم اینجا غر بزنم و اوقاتتون رو تلخ کنم،هواتون رو دارم بچه ها(چشمک).....خوش باشید و روزهای روشن و موفقی در پیش رو داشته باشید......................... ؟

۱۳۸۷ آذر ۲۴, یکشنبه

می خوای کمتر دلت بگیره؟با تنهاییت رفیق شو! ؟

۱۳۸۷ آذر ۱۹, سه‌شنبه

دیشب برای اولین بار در طول این همه سال دوست داشتن آرزو،یک خواب طولانی ازش دیدم....فکرشو بکن،داره به دو دهه می رسه سابقه این دوست داشتن،ولی شاهدخت رویاهام،هرگز حاضر نشده بود روی صحنه نمایش ذهنم بیشتر از چند دقیقه ظاهر بشه،هیچ وقت موفق نمی شدم یه دل سیر،حتا توی خواب،باهاش حرف بزنم،انگار چیزی بخواد مانع بشه،حتا اگه خودش نمی رفت،من از خواب بیدار می شدم و صحبت ناتموم می موند،ولی دیشب(شب بین یکشنبه 17 آذر به دوشنبه هیجدهم)هیچ عاملی مزاحم گفت و گوی ما نشد،من برای اولین بار،یک شب تا صبح فرصت پیدا کردم که با آرزو حرف بزنم،حرفهایی که افشره سالها انتظار بود،وقتی فکرشو می کنم که در دنیای واقعی،عمر دوستی من با اون حتا به بیست و چهار ساعت نرسید،(نه شب یک روز تا یک بعد از ظهر روز بعدش)به این نتیجه می رسم که این بیشترین رکورد بودنم باهاش بوده،چرا که در طول اون چند ساعت دوستی واقعی هم ما سرجمع یک ساعت و نیم بیشتر حرف نزدیم.....می دونی،صبح که بیدار شدم،برخلاف انتظار خوشحال نبودم،و این برای خودم هم عجیب بود،چرا؟من که سالها آرزو داشتم یک بار،فقط یک بار هم که شده یک خواب کامل و بدون مزاحمت از آرزو ببینم،چرا حالا که به آرزوم رسیدم،از ته دل خوشحال نیستم؟...خب باید بگم ناخواسته این اتفاق رو یه پیغام تلقی کردم که خبر از پیشامدی می داد که چند سالی هست در انتظارش هستم و فکر می کنم بالاخره وقتش رسیده....شاید خدا خواسته از این طریق،سهم منو از داشتن آرزو بده و اونو برای همیشه ازم بگیره،هرچند من در دنیای واقعی،هرگز صاحب آرزو نبودم ولی دروغه اگه بگم به بازگشتش معتقد نبودم،آهنگ وبلاگم،برگرد آرزو،هنوز برام اون مفهوم معنوی رو از اعتقاد به چیزی که فقط خودم بهش باور دارم ،حتا اگر همه بگن شدنی نیست،داره...آرزو یه روزی برمی گرده و خونه ای رو که از اول به نامش کردم تحویل می گیره....در هر صورت بعد از اون خواب، رفتنش رو با تمام وجود احساس کردم،آره،اون خواب پاداش یا به قول خودم کاراملی بود که روزگار بهم داد،تا از آرزو دست بکشم چون اون داره ازدواج می کنه....هیچ کس اینو بهم نگفته،من حتا خبر ندارم اون الان کجاست و چیکار می کنه،اولین باری هم نیست که فکر ازدواج کردنش سوهان روحم می شه،ولی این بار،می دونم که هیچ شوخی در کار نیست.......شکایتی ندارم،از زندگیم راضی هستم،می شه گفت تا اینجا هر چی و هر کسی رو خواستم به دست آوردم،حتا کتی گریز پا،ولی چیزهایی هست که مقدر شده بهشون نرسی تا به یاد داشته باشی که همیشه یه نداشته هایی هم داری،که هر چی هم بدویی،هر چی هم که قله های موفقیت رو یکی بعد از دیگری فتح کنی،قرار نیست به دستشون بیاری.....خلاصه که دیروز موقعی که در گرگ و میش دم صبح،به سمت محل کارم رانندگی می کردم،فکرم گرفتار بود،تمام اون چیزی که می شد بین من و آرزو پیش بیاد،در طول اون یک شب تا صبح رخ داد،کوپن بهره مندیم از آرزو به مصرف رسید و حالا هر یک از ما سی خودمون می ریم،ولی خب به قول آیدین داستانم،یک عاشق واقعی،نام محبوبش رو جهانی می کنه،برو آرزو و خیالت راحت،که من این کار رو برات خواهم کرد،من اومدم که نه فقط اسم تو که تمام اون کسانی که روم تاثیر گذاشتن و باعث پیشرفتم شدن رو ابدی کنم،برو آرزو،خدا به همرات.... ؟

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

داره کم کم برام به صورت یه قاعده در می آد،هرچند استثنا هم داشته ولی می تونم با قاطعیت بگم که اگه می خوایم به خواسته هامون(که می تونه آرزوهامون هم باشه)برسیم فقط باید صبور باشیم،در واقع گذشت زمان بهایی است که می پردازیم و صبوری چیزی است که پیشه می کنیم تا بالاخره به اون چه که روزی فقط در ذهنمون موجودیت داشته برسیم....سال هشتاد و هفت به یقین برای من چنین سالی بوده و خب هنوز هم تموم نشده و برام همچنان فرصت هست تا به آرزوهام برسم........زنده باد موفقیت! ؟

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

دو نکته: اول این که فصل دوم از کتاب سوم آماده اس،علاقمندان دستهاشو بالا...بعد هم این که یکی از دوستام که خیلی دوستش دارم کسالت داره و از شما می خوام برای بهبودیش دعا کنید چون صادقانه بگم،اگه قرار باشه خدای نکرده اتفاقی براش بیفته می خوام سر به تن این دنیا نباشه....پس دوستان،هم اینک نیازمند مشارکت سبزتون هستیم...خوش باشید دوستان

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

می دونی،احساس می کنم یه ده سالی دیر به چیزایی که می خواستم رسیدم و روی این حساب مجبورم سالهای باقی مونده رو با سرعت کار کنم بلکه جبران مافات بشه،امسال،بزنم به تخته البته،تا به اینجا که سال بسیار موفق و پرباری بوده و یه کار انجام نشده دارم که اگه اون رو هم با موفقیت انجام بدم،می شه گفت که موفق ترین سال عمرم بوده و نسبت به پارسال پیشرفت داشتم...از این سالهای موفق به زعم خودم،چند موردی رو در طول عمرم داشتم،البته موفقیتی که حرفش رو می زنم با توجه به سنی بوده که در اون دوره داشتم،یکی از سالهای موفق زندگیم سال هفتاد بود،زمانی که با مفهوم دوست داشتن آشنا شدم،دیگری سال هفتاد و سه،وقتی مفهوم اراده کردن و نتیجه گرفتن رو یاد گرفتم،بعد سال هفتاد و نه،زمانی که به نوشتن روی آوردم،سال هشتاد و دو،در واقع تداعی گر سال هفتاد بود،عشقی که سالها باهام رشد کرده بود،در اون سال کامل شد،سه سال رکود داشتم و از میونه سال هشتاد و پنج اوج گرفتم و در سال هشتاد و شش از پیشرفتم راضی بودم و این رضایت به امسال هم سرایت پیدا کرد....آره من الان از نتیجه کارم راضی هستم فقط ای کاش،یه ده سال جوونتر یا همون کوچیکتر بودم تا زمان کافی برای استفاده از نتایج پیشرفتم رو داشتم...می تونم بگم به حدی از خودشناسی و اعتماد به نفس رسیدم که می دونم هر کاری رو که اراده کنم و از ته دل بخوام،قادر به انجامش هستم و این خیلی حس خوبیه،خیلی..................... ؟
خب این مسافرت چند روزه هم به پایان رسید،سفر کاری بود ولی جاتون خالی خوش گذشت،به اندازه چند ماهم فقط پذیرایی شدم،ولی هوا خیلی سرد بود،من هم که سه هفته ای می شه که سرفه رهام نمی کنه،حسابی مراقب بودم که کله پا نشم......آقا جان،دوازده کیلو کم و تثبیت وزن کردم،در عرض یک ماه سه فرم پایه شائولین یاد گرفتم و پا به پای نوجوونها ورزش می کنم و می دوم،اینا رو نگفتم که فخر بفروشم(چه کم تحملید!) بلکه خواستم بگم نتیجه خواستن(از ته دل و با پشتکار) همیشه موفقیته،بخواید،از ته دل،می شه،به همین راحتی،فقط خدا نیست که می تونه ادعا کنه که گفتیم،شد،هر کسی می تونه در زندگی خودش خدای خودش باشه.......موفق باشید و هفته خوبی در پیش رو داشته باشید

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

یه چند روزی نیستم،تا بر می گردم بچه های خوبی باشید و مامانتونو اذیت نکنید!مسواک قبل از خواب فراموش نشه....سفرم به خیر! ؟

۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

وبلاگ آدم مثل زندگی خود آدم می مونه....گاهی شلوغه،گاهی خلوت....تمام اون کسانی که الان سمت راست وبلاگم،در لیست گم شده ها یا فراموش شده ها هستن،یه روزی وجود داشتن،یه روزی تو وبلاگم می اومدن،مثل دوستای واقعیم در زندگی واقعیم،که یه روزی بودن،و حالا هیچ کدومشون نیستن....اول و آخرش ما خودمون هستیم و خودمون....یادمه اون روزها،خیلی سال پیش نیست،شاید پنج شیش سال بیشتر نباشه،وقتی اولین نفر از جمع دوستان صمیمیم در شرف ازدواج بود،توی دفتر یادداشتهای روزانه ام نوشتم،بوی جدایی می آد،احساس می کنم سال به سال تنهاتر بشم،و خب پیش بینی چندان سختی هم نبود....همه موقتین....اینو قبلا هم گفته بودم....یادش به خیر،سال 83 وقتی این وبلاگو راه انداختم،یه آدم له و لبرده و بی روحیه بودم که به قول خودم قاچاقی زنده بود....اون روزها حضور بعضی ها برام مثل اکسیژن بود،هر پستی که می نوشتم،بعدش می اومدم بخونم ببینم چی در جوابش نوشتن،یه جور بده بستون یه طرفه بود،من می گفتم،اونها می گفتن و برعکس........بذار یه نگاه به لیست فراموش شده ها بندازم.....یادش به خیر،با بعضی هاشون خیلی صمیمی بودم،به خصوص راحله و پانتی....راحله سنش کم بود ولی خیلی می فهمید،دست به قلم داشت و داستان می نوشت،اهل دار و دسته جمع کردن و لشگر کشی بود،خیلی وقته که هیچ خبری ازش ندارم،فقط می دونم خانوادگی رفتن آلمان....پانتی یه زن قابل احترام بود،خستگی ناپذیر و متعالی نگر،یه زمانی خیلی چیزها رو بهم گفت،چیزایی که شاید خصوصی ترین مسائل زندگیش بود،اسرار زندگیش...بهش گفتم برای همه اینا رو نگو،همه راز نگه دار نیستن....پانتی الان انگلستانه،درس می خونه و می خواد دکترا بگیره.....خب هر کدوم از این اسامی یه سرگذشتی دارن که اگه بخوام تعریفش کنم از حوصله این وبلاگ خارجه،ولی برای خودم یه دنیا خاطره اس.....همه می آن و می رن،کسی نمی مونه،اگه تونستی در همون مدت کم بودن ازشون یه یادگار خوب بگیری،بعدها از این که رفتن و نیستن چندان تاسف نمی خوری،چون یه روز هم تو برای بقیه می ری و اونها با خاطراتت خوش خواهند بود.........بگذریم............بزنم به تخته،عجیب به خودم امیدوار شدم،پا به پای نوجوونها می تونم بدوم و ورزش کنم و کم نیارم،هفته پیش زیر بارون،استادمون بعد یه تمرین سخت،گفت حالا سه بار دو به دو بدوید و برگردید و هر کی باخت ده تا شنا روی بندهای انگشتش می ره،من افتادم با یه دختر دبیرستانی،سه بار مسابقه دادیم،دو بار بردمش،دفعه سوم هم باهم رسیدیم به خط پایان....تازه بعدش استاد گفت حالا پرش جفت،اون چهل و پنج تا رفت،من هفتاد تا!....می دونی،حالا می تونم احساس مربی کوهنوردی مو یه جورایی درک کنم وقتی با هشتاد و پنج سال سن پا به پای جوونها می آد و سرافرازنه ازشون جلو می زنه....ورزش سلامتی می آره،ورزشکار سالمه!.........اون روزی که هشتاد و پنج سالم بود،اگه زنده بودید،حاضرم با همه تون مسابقه دو بدم و ببرم!...پس تا اون روز تمرین کنید! ؟

۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

امروز هشتمین سالگرد شروع خلق کتاب آواز درنا است...کتابی که همچنان دارم می نویسمش!...اونهایی که وبلاگم رو از اول دنبال می کردن احتمالا خاطرشون هست که چی شد من یهو شروع کردم به نوشتن...آره،روز هشتم آبان ماه ساعت دوازده و اندی شب،من خوندن کتاب 2967 صفحه ای آن شرلی رو تموم کردم و اون قدر تحت تاثیر قلم مونت گومری قرار گرفتم که از فرداش شروع کردم به نوشتن....البته مدتها بود که در فکر خلق اثری با مضمون نوجوانان بودم......دیروز به سرم زد یه چرخی در سایت گوگل بزنم و ببینم در مورد آواز درنا چه نتایجی به ثبت رسیده،خب باید بگم جدا دلگرم کننده و برای خودم غرور آفرین بود......بیش از ششصد نتیجه درباره این کتاب در دنیای اینترنت به ثبت رسیده،وبلاگ و وبسایتهای زیادی اون رو با اجازه یا بی اجازه در صفحه اصلی شون قرار دادن که شاید مشهور ترینشون وبسایت بی نیاز باشه که یکی از پربیننده ترین وبسایتهای ایرانه و مورد جالب دیگه،حضور لینک کتاب من در وبسایت یک دانشجوی پاکستانی رشته حقوق بین الملل بود!......خلاصه آواز درنا در هشت سالگیش،از مرزهای ایران گذشته،و این علاوه بر خوشحالی برای من،این پیام رو داره که باید بهتر و بهتر بنویسم و سعی کنم چیزی که ارائه می دم از قبل بهتر باشه.....راه طولانی و درازی رو پیش رو دارم،ولی خب به نظر می رسه استارتش رو خوب زدم....تا بعد چی پیش بیاد.........بر و بکس جای همیشگی،زنبق های جوان،نغمه و کلاغهاش،سه تفنگدار،تولد هشت سالگی تون مبارک! ؟

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

زندگی یه دهن کجی آزار دهنده اس به غرورت....هر چی مغرورتر باشی،گزش اون دهن کجی هم بیشتره!....توی اون آستینت که همیشه کاری کردی که به چشم خودم ببینم که بی ارزش ها به من ارجحیت داده می شن!تا ابد هم این سناریو رو تکرار کنی من از موضعم بر نمی گردم!اگه تو خدایی،من هم فرهادم! ؟

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

خب من اول از خانومهای عزیزی که در طرح گردآوری اطلاعات راجع به بازی چام چام با من همکاری تنگاتنگ داشتن یه تشکر ویژه بکنم...از اون عزیزی هم که گفته بود دیگران متن رو نوشتن پس من دیگه نگم تقاضا می کنم حتما متنشون رو بگن،چون این طور که من فهمیدم این بازی بسته به مکان و محل و شهر با گویش های مختلفی تلفظ می شه که خب برای من جالب بود و همه رو آرشیو کردم،جالبه که برای یه بازی ساده مثل سلام خاله بزغاله ما دو سه نوع ورژن داریم،و خب از اطلاعات کاملی که میجون خانوم دادن هم تشکر بکنم،خدمت دیگر خانومها عرض بکنم که ایشون یکی از کارشناسان برجسته در امور بازی های دوران کودکی هستن که اطلاعاتشون در این زمینه خیلی کامله و از همه تون یه چند بیتی بیشتر بلدن،چه توی بازی خاله بزغاله،چه دختره اینجا نشسته گریه می کنه و چه چام چام....یکی از دوستان هم شعری رو با مضمون سفر به شیراز برام نوشته بود که ضمن تشکر از ایشون باید بگم طبق تحقیقاتی که من از چند تن از علمای فن در این باره کردم،این بازی که شما متنش رو نوشتید اسمش چام چام نیست ولی شکل بازی کردنش شبیه چام چامه...در هر صورت ممنون از همگی............حالا که بحث بازی شد،چند وقت پیش داشتم با خودم فکر می کردم که با پیشرفت فن آوری و ورود اون با کانون هر خانواده ای،خواسته ناخواسته بچه های نسل جدید،با بازی هایی که ما در کودکی بازی می کردیم غریبه شدن،الان اگه از یه دختر یا پسر بچه شش هفت ساله بپرسی مادام یس چیه،یا بطری بازی،صاف زل می زنه و تماشات می کنه،ولی فرضا اگه بپرسی غول آخر فلان بازی چطوری شکست می خوره می شینه یه ساعت برات بلبل زبونی می کنه،در حالی که اگه بشینیم کلاهمون رو قاضی کنیم می بینیم که قدمت بازی های اصیلی مثل زو،گانیه،الک دولک،لی لی،خاله بزغاله،شیطون فرشته و امثال اون شاید به صد سال پیش بلکه بیشتر برگرده در حالی که بازی کامپیوتری و نت ده سال نیست که وارد زندگی ما ایرونی ها شده و تموم رسم و رسوم سابق رو زیر و رو کرده....خودم شخصا از بابت این دگرگونی حسرت می خورم،شاید تا چند سال دیگه،اصلا اثری از بازی های دوران بچگی ما باقی نمونده باشه و باید وصفش رو از زبون پدر بزرگ ها و مادر بزرگها بلکه خودمون بشنویم!!!................خلاصه اینه که من دوست دارم اطلاعات بازی های دوره بچگی رو آرشیو کنم و هر جا تونستم توی کتابم ازش حرفی زدم و گریزی زدم به اشعاری که شاید دیگه توی هیچ کوچه ای خونده نشه............................ ؟
بگذریم....وجدانی حال می کنم این پاییز داره کنف می شه توی تهران!هی شبها سرد می شه ولی روز بعد که پا می شی می بینی برگهای سبز درختها سر و مر و گنده سرجاشون روی شاخه ها نشستن و دارن به قواره پاییز دهن کجی می کنن....خدائیش حیف نیست؟این همه وقت صرف شده تا این برگها روی درختها رشد بکنن و به حد اعلای سرسبزی شون برسن،اون وقت دوباره همه چیز از اول....شاخه لخت بشه و مدتی چیزی تنش نباشه تا بهار سال بعد که بخواد لک و لک(نخوید لک لک که یه پرنده اس!منظورم لک و لک کردن به معنی کند کار کردن بود)یه نیمچه برگی روش جوونه بزنه و بعد بزرگ بشه و......اووو!کی می ره این همه راهو،خب سرجاش بمونه راحت تره که!جونم؟نخیر هم،بنده هیچ رقمه از پاییز خوشم نمی آد،حالا شما با هر تابلو و شاهکار هنری هم خواستی مقایسه اش کن،خب دوست ندارمش دیگه،مگه زوره؟؟
و خب حالا یه سوال!کی می دونه اسم اون بازی که دو گروه داخل یه محوطه گچی جمع می شن و گروه اول باید از بین نفرات گروه دوم رد بشه بدون این که گیر بیفته چیه؟این بازی هم تا جایی که می دونم دخترونه اس ولی خب از شکل بازیش به نظر می رسه پسرها هم بازیش کنن....خلاصه همچنان در انتظار یاری سبزتون از نوع بهاریش و نه پاییزی هستیم....خوش باشید.......اوه راستی سارا خانوم(امیدوارم اسمتو درست گفته باشم)من هنوز شصت پامو نمی تونم به دم گوشم برسونم ولی از این که دلگرمی دادین ممنون،سعی می کنم همچنان به خوبی تمریناتمو ادامه بدم.! ؟

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

خب خب با سلام...این سری می خوام چند مدل مختلف بحرفم...هم شوخی،هم جدی و هم هر جوری که شما برداشت می کنید....اول از همه از سرکار خانوم سارا که به قول خودشون سر می زدن و نظر نمی دادن یه تشکر مخصوص بکنم،بدون شک با این اطمینان خاطری که دادید بنده از این به بعد با خیال راحت در کنار این بانوان سلاح به دست به تمرینم ادامه خواهم داد و به نیابت از شما مدارج بالای سبک تائولو رو دریافت می کنم ولی خب همون طور که گفتی تمریناتش بسیار سخت و شبیه فیلمهایی است که از جوونی های جکی چان دیده بودم...فکرشو بکن من جمعه ای یکساعت کارم این بود که پشت به یه درخت بایستم،پل بزنم و درخت رو با دو دست بگیرم و تا جایی که کمرم قوس می گیره برم پایین،بعد برگردم به حالت اول و خم بشم زانوهام رو بغل بزنم...بدون اغراق،یکساعت داشتم این کار رو می کردم و استاده منو به حال خودم گذاشته بود و البته آخر سر برای این که امتحان کنه ببینه من چقدر تمرین کردم و آیا جر زدم یا نه،پشت به پشت بازوهاشو بهم قلاب کرد و عین شنل منو کشوند روی کولش و اون قدر خم شد که من بیچاره عین یک حرف یوی برعکس لاتین(همون نعل اسب اگه این تشبیه براتون قابل تجسم تره)قوس برداشتم و این ستون مهره هام ترق و توروق صدا داد،ولی کیف می ده وقتی می بینی بعدش بدنت شروع می کنه جواب دادن و یه حرکتهایی می تونی انجام بدی که در حالت عادی می خواستی بکنی بی شک خشتک و زیر بغلت جر می خورد! ؟

و اما مطلب بعد راجع به پریشبه....بعد از خوردن یه پیتزای مشت با دوغ(نوشابه نمی خورم چون هر شیشه ای معادل پنجاه حبه قنده و اون بدون قندهاش هم ضرر داره ولی نمی گن) همراه دوستم در خنکی اولین ماه پاییز قدم می زدیم و صحبت در مورد ازدواج بود...بنده خدا دوستم خیلی دوست داره ازدواج کنه و چون شرایطش رو نداره حسابی دمق و ناراحت بود...خلاصه داشتیم بحث می کردیم و بهش می گفتم که من برعکس تو سال به سال دارم نسبت به این مسئله سرد تر می شم و احساس می کنم چهار پنج سال دیگه به کل بتونم ازش صرف نظر کنم...بعد صحبت کشید به گفت و گویی که چند وقت پیش با مادرم داشتم،آخه مادر من استعداد شگرفی در ربط دادن جمیع موارد،حتا شقیقه،به مسئله ازدواج داره و تقریبا روزی نیست که من و ایشون مباحثه ای رو در این مورد نداشته باشیم،خلاصه چند وقت پیش که مادرم از سرسختی من حسابی جوش آورده بود،برگشتم بهش گفتم مگه وقتی قضیه آرزو پیش اومد و شما استقبال نکردین،واضح و روشن به شما نگفتم که من اهل علاقمند شدن شب به صبحی نیستم و یه دختر دست کم چند سال باید در زندگیم حضور داشته باشه و من کامل بشناسمش تا بهش دل ببندم؟...داشتم اینو برای دوستم می گفتم و کوچه رو پایین می اومدیم که از دور متوجه دختری ریز نقش شدم و سریع شناختمش...خودش بود،آرزو....نمی دونم از آخرین باری که دیدمش چقدر گذشته،البته سر مراسم خاکسپاری مادر محله مون یه نظر دیدمش،ولی خیلی وقت بود که از مقابل هم و به فاصله یک متری عبور نکرده بودیم،خب سالها گذشته و دیگه از اون آرزوی عروسکی خبر نیست،اون یک دختر بالغه همون طور که من دیگه پسر بچه نیستم....نکته جالب این بود که برخلاف این سالهای اخیر،شاید برای اولین بار،آرزو با نگاهی ممتد بهم نگاه کرد،من هم نگاهشو بی پاسخ نذاشتم،و چیزی که منو بیش از همه خوشحال کرد،این بود که بالاخره بعد از مدتها که از اون ماجرای تلخ می گذره،در نگاهش هیچ نشونه ای از کدورت و دلخوری ندیدم...برعکس داشت موشکافانه نگاه می کرد.......ما همدیگه رو بخشیدیم،هر چی بوده مربوط به گذشته اس و من مطمئنم اون هم مثل من از اون دوران فقط خاطرات خوبی رو حفظ کرده که همچون یک گنجینه شخصی،فقط برای خودمون ارزشمنده....الان که فکرش رو می کنم می بینم تفاوت خونوادگی ما دو نفر،می تونست منجر به نابودی یک عشق بشه که سالهای سال ازش محافظت کرده بودم و به هر قیمتی،حتا نرسیدن به آرزو حاضر نبوده و نیستم که از دستش بدم....آرزو هر جا که باشه جاش توی قلب منه،دوستش دارم و همیشه به یادشم و مطمئنم در زندگیش موفق می شه چون آدم سختکوش و بلند همتیه...........؟

اوه راستی داشت یادم می رفت! از دوستای عزیزم به خصوص دخترخانومهای محترم خواهش می کنم اگه اطلاعاتی راجع به بازی
چام چام(امیدوارم اسمش رو درست شنیده باشم) دارن بهم بدن،شکل بازی این جوریه که دو نفر جلو هم می شینن،یه شعری رو می خونن و با یه ترتیب خاص کف دستهاشونو به هم می زنن،می خوام بدونم چی می خونن(متن شعر) و در چه شرایطی کسی این وسط برنده می شه،اگه اطلاعاتی داشتید بهم بدید ممنون می شم،این هم بگم که این بازی صد در صد دخترونه اس..............مرسی از همیاری تون،موفق و موید باشید دوستان! ؟

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

به به یاآلاه!بر و بچ وبلاگ خون،احوال شما؟این طرفها؟....عرض به خدمتتون که بنده امروز اولین جلسه شائولینم بود...و البته محض اطلاع عزیزی که متوجه منظورم نشده بگم که شائولین خوردنی یا پوشیدنی نیست بلکه یه رشته رزمی است که در واقع ورزش اصیل و سنتی کشور چینه که به رقص شباهت داره و بسیار ورزش قشنگیه...جکی چان رو می شناسید؟(نگید جکی جان بهتون می خندن ها،زشته،جکی چان،چ داره نه جیم!این هم محض اطلاع)...جت لی رو هم که حتما می شناسید و خب باید بگم این دو بزرگوار از استادان این رشته رزمی هستن که بنده به امید این که روزی بتونم بشم مثل اونها(وخب بلند پرواز نیستم و می دونم باید از بچگی شروع می کردم ولی برای من غیرممکنی وجود نداره)رفتم در چنین کلاسی شرکت کردم... البته می دونم به اون حد ممکنه نرسم ولی معتقدم در هر کاری که شروعش می کنم باید یه الگو داشته باشم،مثلا وقتی شروع به نوشتن کردم الگوم مونت گومری بود و دوست داشتم مثل اون بشم،حالا این که بشم یا نه مهم نیست،مهم اینه که همیشه یکی هست که دوست دارم بهش برسم،در واقع آرزومه،و در رشته شائولین هم رسیدن به مهارت جکی چان نهایت آرزوی بنده اس......جونم براتون بگه که از نکات جالب این کلاس اینه که بنده تنها هنرآموز مذکرش هستم و باقی همه خانومن!چیه؟به کی می خندید؟فکر می کنید خوش به حالم شده؟ابدا....اولا که من یه کم با اون چیزی که عرف و معمول پسراس فرق دارم(بیشتر هم در موردش توضیح نمی دم که حمل بر خودستایی می شه)و دوم و مهمتر از همه این که هر کدوم از اون خانومها در استفاده از یک سلاح تخصص داره....امروز که داشتم اولین مشت و اولین استقرار شائولین رو تمرین می کردم شاهد بودم که هر یک از اونها با وسایلی نظیر خنجر و شمشیر و زنجیر و چوب چه کارهای خوفناکی می کردن و شخصا هیچ دلم نمی خواد روزی همسر یکی از اونها باشم چون جونم و بیشتر از اون سرم رو دوست دارم......استادم آدم جالبیه،واسه خودش چند بار پا شده رفته چین،معبد شائولین،سرشو مثل این راهب ها تراشیده و تمرین کرده و ریاضت کشیده،اصلا به صورتش نگاه می کنی معلومه که ورزشکاره....یه نگاه نافذی داره...و چه آمادگی بدنی فوق العاده ای!حرکاتی که توی فیلمها می بینیم رو به چه راحتی و سرعت اجرا می کنه....خیلی دوست دارم روزی من هم این حرکات رو از بر بشم و هر جا خواستم واسه دل خودم اجراش کنم و حالشو ببرم......بعله خلاصه این حکایت جدید ما بود،نویسندگی در کنار ورزش رزمی.....به نظر خودم که جالب می آد،تا در نهایت به کجا بیانجامه....خوب دوستان،هفته خوبی پیش رو داشته باشید،نمی دونم با این پستم حال کردید یا نه،حس کردم یه کم ضدحال زدم ولی خب عمدی پشتش نبوده....همه تونو دوست دارم....ایشالا که خبرای خوبی ازتون بشنوم....فعلا

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

از تمام دوستان و عزیزانی که با من هم دردی کردن تشکر ویژه می کنم و عذر می خوام اگه با خبری بد باعث ناراحتی شون شدم...راستش خودم هنوز اتفاقی که افتاد رو باور ندارم،نه من که کل محل در بهت فرو رفتن و می پرسن کی می تونسته تا این حد بی انصاف و ناجوانمرد باشه که یک زن تنها رو به قتل برسونه،اون هم زنی که محبوب و خیر و نیکوکار بود؟
می دونید،با این اتفاقی که افتاد من به چاپ کتابم مصمم تر شدم،هر چند حدس می زنم بیش از اون که انتشار این کتاب برام دوست بیاره ممکنه دشمن بتراشه،چون مردم عادت ندارن خوبی ها رو به خودشون نسبت بدن بلکه می گردن و عیوب رو پیدا می کنن و به خودشون می گیرن،ولی من کاری به پیامد این کتاب ندارم و به احترام خیلی چیزها و خیلی کس ها به هر شکل ممکن روزی منتشرش می کنم،تا دینم رو به اونهایی که گفتم روم تاثیر گذاشتن و باعث پیشرفتم شدن ادا کرده باشم............پریشب،هر چی به خودم فشار آوردم که ننویسم،نشد،آخه کسی توی محل نمی دونه من مطلب می نویسم،به جز دوستان بسیار نزدیکم کسی خبر نداره چی نوشتم،من هم چون از کنجکاوی و فضولی و بدخواهی مردم بیزارم،هیچ حرفی در مورد کارم نزدم و قضیه به قول انگلیس ها سیکرته،ولی خب دیدم این بار نمی تونم سکوت کنم و شده در قالب یه نوجوون،باید افکار و احساسم رو در مورد مادر بچه های محل به زبون بیارم،یه متن نوشتم خیلی ساده از زبون یه نوجوون،که به هم سن هاش خاطرات خوبی های اون زن رو یادآوری می کرد و ازشون می خواست که اگه در زمان حیاتش قدرشناسش نبودن،دست کم در مراسم بزرگداشتش حضور در خور داشته باشن...نوشتم و کلش شد یه صفحه و پرینت گرفتم و بردم دادم به شهردار فعلی محلمون....خوند و منقلب شد و کلی تشکر کرد،و خب امروز که تشییع پیکر اون مرحوم بود،معتمد محل که پیرمرد ریش سفیدیه اومداز جانب اعضای هیئت مدیره و امنا ازم تشکر کرد و گفت متنم رو زدن توی تابلوی اعلانات،یه نگاه کردم دیدم درست کنار متنی قرار داره که استاد کوهنوردیم نوشته،خود استاد رو هم دیدم،خب من توی متنم یه اشاره ای هم به ایشون کردم و از بچه ها خواستم که قدرشو بدونن...پایین متن رو هم که امضاء نکردم و فقط نوشتم از طرف یکی از جوونهای محل...هرچند می دونم الان همه می دونن کی اون متن رو نوشته ولی خب همین به خیال خودم پنهان بودن عمل برام یه لذت خاص داره،یه لذت تک نفری.............نمی دونم کی اون چیزی که در ذهن دارم رو کامل می نویسم و تحویل می دم و نهایت آرزوم اینه که حتا اگه روزی نبودم،چیزی که نوشتم و ماجرای اون کسانی که شناختم و برام ارزشمند بودن،بعد من به حیاتش ادامه بده....این جوری بشه چهل سال هم عمر کرده باشم کافیه...خودم راضیم!(چشمک)...راستی بحث آرزو شد،بعد مدتها،نمی دونم واقعا چند وقت،آرزو رو هم یه نظر دیدم،خب همون طور که من الان مردی هستم برای خودم،اون هم خانوم برازنده ایه،دیگه از اون چهره عروسکی خبری نیست،هر دومون نوجوونی رو پشت دیوار گذر عمر به خاک سپردیم...ولی خب هر بار که می بینمش،یهو سنم نصف می شه،شیطون می شم و دوست دارم مثل اون موقعها،وسط شمشاد ها بدوم،توی حوض پارک شنا کنم،و صدا در بیارم و لحن کارتون ها و هنرپیشه ها رو تقلید کنم،خیلی از اون روزها دور شدیم،حمیرا خواهرش که زمانی پنج سالش بود و می آوردش سوار تابش می کرد الان سال دوم دانشگاهه،بلکه سوم....بزرگ شدیم،بزرگ شدیم و خودمون باور نداریم.....خوش باشید بچه ها و باز هم ممنون از هم دردی تون! ؟

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

خب همین اول بگم که این پست ممکنه خیلی ها رو ناراحت کنه...بنابراین،اگه احساس می کنید ممکنه روحیه تون خراب بشه،توصیه می کنم نخونیدش،چون با این که من طبق عادت سعی می کنم هندی و سوزناک ننویسمش،ولی ماهیت موضوع اون قدر ناراحت کننده و تاسف برانگیزه که شاید اشک خودم هم موقع نوشتنش دربیاد،پس اول خوب تصمیم بگیرید......... ؟

من دیروز خبرشو شنیدم،هنوز خبر خوش قبولی برادرم در کنکور فوق رو هضم نکرده بودم که مسیجی دریافت کردم:کجایی؟نیستی،خبرو شنیدی؟...نگاه به فرستنده مسیج کردم،خاطره خوبی از خبر هاش نداشتم،هنوز بعد پنج سال،وقتی یادم می آد ساعت دو صبح بهم زنگ زد و گفت :بابای فلانی تو بیمارستان مرد،برو در خونشون و بیارش،تنم می لرزه...هرگز به اندازه ای که اون شب ترسیده بودم،نترسیدم....و حالا مسیج نکته دار اون دوست،خواهی نخواهی منو ترسوند،در جواب نوشتم:ایشالا که خوش خبری!....طولی نکشید که زنگ زد،آدم خونسردیه،اون قدر راحت خبرهای ناگوار رو می ده که انگار داره می گه سلام!...یه حال و احوال مختصری کرد و گفت:خانم فلانی...و سکوت کرد،خب حدس زدم می خواد چی بگه،خانم فلانی زنی پا به سن گذاشته بود و با این که صحیح و سالم و چهارچوب بدنش سالم بود،ولی خبر فوتش نمی تونست زیاد غیر منتظره باشه،مکثی کردم و پرسیدم:مرد؟..یه تک خنده ای که نمی دونم بگم از سر چی بود کرد و جواب داد:مردنش که آره مرد...البته کشتنش!تمام مال و اموالشم بردن.....خشکم زد،باورم نمی شد،نه چون اون یه همسایه بود که از قدیم می شناختمش،که شک ندارم هر کی تو محل ما بود از شنیدن این خبر متاثر می شه،دوستم که سکوتم رو دید گویا خودش تشخیص داد بهتره موضوع رو زود بگه و قطع کنه:آره دیشب هر چی به گوشیت زنگ زدیم خبرت کنیم خاموش بود،دیشب ساعت ده که این بنده خدا داشته می رفته خونه اش،یکی تعقیبش می کنه و موقعی که کلید می انداخته در رو باز کنه بهش حمله کرده و داخل شده،صدای جیغش رو همسایه می شنوه ولی اول زنگ می زنه و چون جواب نمی گیره می ره دم در و می بینه هر چی در می زنه جواب نمی آد و در قفله،پس به آتش نشانی زنگ می زنه و اونها هم سوت کشان می آن و در رو می شکنن و جسد رو که می بینن می فهمن قتل بوده و پلیس رو خبر می کنن و....این طور که دوستم تعریف می کرد کل محل جمع شده بودن و جسد اون بنده خدا رو هم لحظه ای دیدن و.......می دونی چی از همه بیشتر ناراحتم کرد،جوری که بغض کردم و چشمام پر اشک شد،که اون بنده خدا یکی از خیرین محل و کسی بود که از جیب خودش به نیازمندها کمک می کرد،موقعی که مدیر محله مون شد،با این که یه زن بود،از تمام مردهایی که قبلا این سمت رو داشتن بهتر کار کرد،کلی از جیب خودش نهال خرید و خرج زیبایی و نظم و امنیت محل کرد،وقتی نگهبان شهرک رو نصف شب به خاطر این که افغانی بود و مجوز کار نداشت گرفتن و بردن کلانتری،تک و تنها پاشد رفت اونجا بست نشست و وثیقه داد تا آزادش کردن،چقدر فقط به ما جوونها محبت کرد،برامون زمین بازی فوتبال ساخت با این که همه مخالف بودن و می گفتن جوون باید تو خونه بشینه!وقتی چهارشنبه سوری شد،یه جلسه ای گرفت و همه رو دعوت و ازمون پذیرایی کرد و گفت اگه بچه های خوبی باشید و خسارت نزنید،خودم براتون یه محوطه رو آماده می کنم تا برقصید و شاد باشید و این کار رو هم کرد...آدم استثنایی بود،با این که سنی داشت،دلش جوون بود...همیشه در اعیاد به خصوص مناسبهای مذهبی،به ما جوونها می گفت برید ضبط بیارید و برقصید و شاد باشید،کمیته اومد خودم جلوشون وامیسم،اون فقط یه شهردار نبود،یه مادر بود،مادر تمام بچه های محل که تا همین پریشب که برای همیشه رفت،ساعت نه شب که می شد به نوجوونها به خصوص دخترها می گفت:عزیزای من برید خونه،دیره،یه وقت براتون اتفاقی نیفته.....برای همه دل می سوزوند...وقتی مدیر محل بود از بلند گو صداش می اومد که آی اهالی!مواظب وسایلتون باشید،در ماشینهاتون رو قفل کنید،دیشب من ساعت سه صبح که تو محل قدم می زدم دزد گرفتم،مبادا چیزی ازتون ببره............و حالا همون دزدی که همیشه ما رو در موردش هشدار می داد،جون خودش رو گرفت....واقعا نمی دونم ناراحتی مو از بابت از دست دادن چنین انسان بزرگ و ارزشمندی،که به حق مادر تمام بچه های محل بود،به چه شکلی ابراز کنم،اون تا زنده بود خودشو وقف محل کرد،حقش بود ازش قدردانی می کردن که هرگز نکردن،حالا چرا باید عاقبتش این می شد نمی دونم...به حکمت خدا نمی خوره چنین چیزی رو برای چنین بنده ای مقدر کنه....در عجبم،این بود پاداش این زن؟زنی که خود مردها می گفتن اندازه ده تا مرد عرضه داره؟فقط می تونم دعا کنم اون حیوونی(حیف از حیوون،حیوون که هم نوعشو نمی کشه!)که این جنایت رو مرتکب شد هرچه سریعتر به چنگ قانون بیفته و به شدیدترین وجه مجازات بشه،چون اون با عمل زشتش،فقط یه خونواده رو داغدار نکرده،که بچه های یک محل رو بی مادر کرد....روحت شاد مادر و بدرود ای زن آهنین............. ؟

۱۳۸۷ شهریور ۲۹, جمعه

اولین باری که رفتم جایی استخدام بشم،یه فرم تست روانشناسی گذاشتن پیش روم و گفتن پرش کن!...برام جالب بود که یه شرکتی،درمورد خصوصیات اخلاقی پرسنلش حساسیت نشون می ده و بنابراین سعی کردم خیلی صادقانه فرم رو تکمیل کنم و هر جا که به مشکل بر می خوردم،مسئولش رو صدا می زدم و باهاش بحث می کردم تا دقیقا منظور سوال رو متوجه بشم...خلاصه زد و ما در اون شرکت استخدام شدیم و مشاور و مسئول روابط انسانی شون که ازم اون تست رو گرفته بود،یه روز صدام زد و گفت:من به زودی از این شرکت می رم،بیا تا من در مورد نتایج تست باهات یه صحبتی بکنم...یادمه یه بعد از ظهری بود رفتم پیشش،مدتی حرف زدیم،اون برگه ای رو که پر کرده بودم جلوم گذاشت و در مورد جوابهایی که داده بودم بحث کردیم،جالب بود که می گفت ما برای این که بفهمیم افراد موقع جواب دادن با ما صادق بودن یا نه،چند تا تست انحرافی گذاشتیم و شما همه رو جوری جواب دادی که نشون می ده باهامون صادق بودی،بر این اساس....شروع کرد روی یک منحنی خصوصیات اخلاقیم رو گفتن،خب با این که در اون زمان سنم خیلی کمتر از الان بود و خودشناسی کمتری از خودم داشتم،ولی اکثر موارد رو از قبل در مورد خودم می دونستم و برام دلگرم کننده بود که خودم رو درست شناختم،ولی خب دو مورد بود که از نظر اون آقا در حد نرمال نبود،اولی شاخص اعتماد به نفسم بود که طرف گفت پایینه و باید روش کار کنم،دیگری شاخص انعطاف پذیری و کنار اومدن با شرایط بود که طرف گفت بسیار بالاتر از حد معمول در اومده و معتقد بود من قادرم با هر شرایطی کنار بیام.....یادش به خیر،وقتی اون شب نتایج رو به مادرم گفتم،خندید و گفت که نتیجه تست غلط بوده،چون از نظر مادرم من آدم بسیار با اعتماد به نفس و انعطاف ناپذیری بودم.......سالها از اون روز می گذره و من حالا که در مورد اون خاطره فکر می کنم،به این نتیجه رسیدم که هیچ یک از اونها،روانشناس و مادرم،اشتباه نمی گفتن،من اعتماد به نفسم بالاست ولی نه در هر جا و هر کاری،در واقع اون روانشناس متناسب با محیط کاری که قرار بود در اون کار بکنم اون تست رو طراحی کرده و نتیجه گرفته بود که من برای اون تیپ کار اعتماد به نفس کمی دارم و باید روی خودم کار کنم،که خب گذشت سالها و تجربه خیلی از مسائل از جمله محیط گند پر از تزویر و خاله زنک بازی و زیر آب زنی کار در ایران،که دست کمی از روابط اجتماعی و همسایگیش نداره،خیلی در تغییر دیدگاهم موثر بود و حالا من در محیط کار اعتماد به نفس خوبی دارم،و اما در مورد انعطاف پذیری،باز حق با روانشناس و مادرم بود،من جاهایی که قدرتمند باشم،کمتر از خودم انعطاف نشون می دم،ولی جاهایی که بدونم در تعیین یا تغییر شرایط تاثیر گذار نیستم،یه حالتی از انعطاف پذیری بالا دارم که کمکم می کنه به شکل اون شرایط در بیام،به قول خودم که شخصیت آدمها رو به چهار دسته آب،خاک،باد و آتش تقسیم می کنم،من شخصیتم بیشتر به آب برده که در عین قدرتمندی،جایی که لازم باشه به شکل ظرفش در می آد....نشون به اون نشون که من در جای کار اولم با رئیسی دو سال و دو ماه کار کردم،که قبل از من هفت هشت ده نفر از همکارهای با سابقه حتا یک هفته هم باهاش کار نکرده بودن،چون بسیار آدم دیکتاتور،شکاک و مردم آزاری بود،و من به عنوان اولین رئیس عمرم،با بدترین آدم ممکن کارم رو شروع کردم،موندم،مقاومت کردم،و در آخر پدرشو در آوردم و بعد رفتم(چشمک)....بعله خلاصه این بود حکایت شخصیت بنده....فکرشو بکن منی که اگه یه روز بیرون نمی رفتم بی تاب می شدم،الان بیش از دو هفته اس که به خاطر مریضی و بعد مصدومیت،از خونه بیرون نرفتم ولی تونستم خودمو سرحال نگه دارم و به قول خارجی ها هومسیک نشم....اینا تعریف از خودم نبود،هدف از گفتن این ماجرا ها این بود که ما اگه بتونیم از خودمون و توانمندی هامون شناخت درستی داشته باشیم،خیلی راحت تر و بی دردسر تر زندگی می کنیم و کمتر با اطرافمون دچار مشکل می شیم....موفق باشید،هر کسی کتابم رو خونده و نظری داره بیاد با هم یه بحثی در موردش بکنیم،همه به جز اونی که ویندوزش" سیو تارگت از" نداره!!!! ؟

۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

عرضم به حضور گل بلبل تون که....علاقه ای داشتم من به خیالپردازی...از بچگی هر وقت حوصله ام سر می رفت شروع می کردم تو دنیای خیالاتم غوطه خوردن و خودم از چیزایی که برای خودم تصور می کردم لذت می بردم و این عادت متاسفانه یا خوشبختانه همراهم بزرگ شد و تا به امروز که در خدمتتون هستم سرم مونده...خب یه جاهایی واقعا این ذهل فعال به دردم خورده،خیلی چیزا رو پیش از اون که تجربه کنم در خیالم بازسازی می کردم و حتا اگه این بازسازی چندان با واقعیت جور در نمی اومد اقلا باعث می شد موقع تجربه کردن نسخه حقیقیش،زیاد قضیه برام تازگی نداشته باشه...خلاصه،دیشب یکی از اون مواردی بود که خیالپردازی چندان برام خوب تموم نشد و بعد از یک هفته دلپذیر که سرما خورده بودم و جاتون خالی عین مرغ تو اتاقم خوابیده بودم،مجددا و دست کم برای یک هفته دیگه این اقامت دلچسب نصیبم شد و این بار از ناحیه شست پا-یاد معاون کلانتر و اون شست پای دوست داشتنیش به خیر!-مصدوم شدم...خب،دست خودم که نبود،تازه حموم گرفته بودم و داشتم لباس می پوشیدم که نمی دونم چطور شد زدم تو مد خیالپردازی و خودم رو 60-70 ساله دیدم که دارن ازم مصاحبه می کنن و ازم می خوان یه خاطره تلخ از دوران جوونیم تعریف کنم،من هم با آب و تاب داشتم خاطره سوتی ای رو که تو دو سه پست قبل براتون گفتم که دادم و هنوز هم روم نمی شه تعریف کنم رو با یه لحن پدر بزرگی تعریف می کردم و یادش به خیر می گفتم که یهو شترق!پام کف حموم لیز خورد و همچین جفت پا تکلی زدم به این رادیاتور در حد تیم ملی!خدائیش علی دایی می دید صد در صد منو برای ترمیم خط دفاعی سوتیش دعوت می کرد...حالا درد تا مغز استخونم رفته،به خودم گفتم انگشتهای پام قلم شدن....خلاصه لای چشمامو باز کردم و اول پای چپ رو نگاه کردم،دیدم سالمه و هر پنج انگشتش سرجا،امیدوار شدم و نگاه به پای راستم کردم،دیدم اونم شکلش مثل قبله،خواستم یه نفس راحتی بکشم که یهو متوجه شدم روی این کف سفید حموم همچینی یه باریکه قرمزی جریان گرفته به سمت کف شور...خون بود عزیزان،خون!همچین قرمز و باحال داشت کف حموم گسترش پیدا می کرد انگاری بانویی باشد خرامان در چمن زاری بی انتها...چشمتون روز بد نبینه،همچین شست پای راستمو دادم بالا از دیدن گوشت سفید پام مشعوف شدم!همین قدر بگم که شست بنده به طور کاملا مناسبی برای کلاس درس آناتومی انگشت برش خورده بود همچین این سه لایه پوست(چی چی درم و این حرفها)لایه به لایه تا رسیدن به گوشت سفید قابل رویت بود....خلاصه در حالی که خاطره ما برای شنوندگان خیالی مون در پنجاه سال آینده ناتموم موند،اینجانب فرهاد لنگ هفته ای دیگر رو مهمون منزل عزیزمون شدیم....محمدیاش صلوات! ؟

۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

اون قدر از اون روزهای خاطره انگیز فاصله گرفتم،شاید به اندازه سنی که در اون دوران داشتم،که احساس می کنم همه اون وقایع رو در خواب دیدم و این من نبودم که تجربه شون کردم...کاش بزرگ شدن اختیاری بود....کدوم خواننده بود می گفت وایسا دنیا من می خوام پیاده شم؟
بالاخره کتاب دوم هم رفت برای پرینت شدن،سال 84 سی تومن دادم واسه سه نسخه،الان که سال 87 هستش همون پول رو دادم برای دو نسخه،احتمالا وقتی جلد سوم رو آماده کنم این پول رو با یه چیزی سر باید بدم فقط برای یک نسخه!گرونی بد گازشو گرفته....آماده سازی مطالب جلد سوم رو شروع کردم،البته به این زودی شاید شروع به نوشتنش نکنم،با بازخوردهایی که از جلد دوم گرفتم و دارم می گیرم،می دونم توقعات از جلد سوم بالاتر خواهد بود،بنابراین تا احساس نکنم که نمی تونم چیزی بالاتر از جلد دوم بنویسم شروع به نوشتنش نمی کنم،ولی مطالبش آماده ان،کمی روش باید فکر کنم،ایشالا به زودی مشغول نوشتنش می شم....تا قسمت چی باشه....فعلا! ؟

۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه

الان خیلی پکرم...گاهی یه کارایی می کنم که باعث می شه تا مدتها خودم رو سرزنش کنم...برای خودم هم جالبه که در عین این که می تونم خداوند اعتماد به نفس باشم،در جای خودش از حد یه پسر نوجوون بی دست و پا، ضعیف تر می شم و گاف هایی می دم که خودم خنده ام می گیره....من باید بیشتر روی خودم کار کنم،من زیادی مغرور شده بودم،روی باد موفقیت ها خوابیده بودم و فکر می کردم همه چیز خیلی زود و راحت به دست می آد....خب تجربه دیشب درس خوبی بود برام تا یاد بگیرم همیشه و در هر کاری ولو اگه پیش پا افتاده باشه،با فکر و صبر و صرف زمان کافی عمل کنم و با شتابزدگی خودم رو در شرایطی قرار ندم که مضحکه بشم.........خدائیش خیلی سوتی بدی بود،شاید یه روزی تعریفش کردم،فعلا دلم می خواد خودمو یه سوراخی قایم کنم بلکه همه چیز فراموش بشه.......در هر صورت،می خوام خوب روی این مسئله فکر کنم و ازش درسهای بیشتری بگیرم که سرآمدش می تونه این باشه که:پسر جان!بیش از حد به خودت مغرور نشو! تکرار،پسر جان!بیش از حد به خودت مغرور نشو!تکرار...... ؟

۱۳۸۷ شهریور ۶, چهارشنبه

خب بالاخره کتاب دوم هم خونه دار شد،لینکش گوشه سمت راست وبلاگ،اون بالا در دسترسه!خوش باشید دوستان و نظراتتون رو حتما در اختیارم بذارید!(لبخند) ؟
مهم!قابل توجه دوستانی که قادر به دانلود فایل ها نیستند:برای خواندن کتاب روی گزینه
(down load now)
کلیک راست نموده، گزینه
save target as
را انتخاب کنید تا فایل کتاب که به صورت پی دی اف می باشد به صورت خودکار روی دستگاه تان بارگذاری بشه.،باز اگه مشکلی بود بهم بگین تا رفع کنم،متشکرم! ؟

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

شهریور هم از راه رسید...با این که خودم یه شهریوری خالصم،ولی شهریور ماه رو دوست ندارم...شاد نیست....تابستون در اون به پیری می رسه و دیگه نه خورشید به درخشندگی سابق می تابه و نه حال و هوا اون حالت اوایل تابستون رو داره که به جلوت نگاه می کنی و می بینی وای!سه ماه تعطیلی در پیش داری....با این که سالهاست دیگه تعطیلی تابستون ندارم،ولی هنوز به اون بچه محصلی که اول تابستون تعطیل می شه و از خوشحالی می پره آسمون حسودیم می شه....تعطیلات واقعی رو اون داره،نه منی که باید بابت هر
روزش مرخصی بگیرم...... ؟

تصمیم دارم تا آخر این هفته وبسایت کتاب دوم رو راه بندازم،الان هفت هشت ده روزی هست این پست قبلی رو نوشتم و هیچ نظری دریافت نکردم،نمی دونم چند نفر کتاب رو خوندن،دست کم وقتی سایت باشه و شمارنده بازدید کننده،یه معیاری دستم می آد......... ؟

نمی دونم چرا هر چی بیشتر از اون چیزی که دوست دارم نشونه به دست می آرم،خودش کمتر فراچنگم می آد....کاش می دونستم کجای کارم ایراد داره؟

چند ماه پیش،فکر کنم تو خرداد بود،شبکه دو طرفهای ظهر یه فیلمی نشون داد به اسم "هینوکیو"(با پینوکیو فرق داره ولی از اون الهام گرفته بود)که من تصادفا دیدم و خیلی هم خوشم اومد از داستانش،و از اونجا که به لطف صدا و سیمای ندید بدیدمون،فیلم سلاخی شده بود،برای سر در آوردن از داستانش اونو از اینترنت دانلود کردم،وای خدا....واقعا این صدا و سیمای ایران باید به خاطر وارونه جلوه دادن حقایق یه خیلی ببخشید کاندوم افتخار جایزه بگیره!اصلا فیلم اون چیزی که برای ملت نشون داده شده بود نبود،نمی دونم فیلم رو دیدید یا نه ولی اگه دیدید و یادتونه،یه پسره بود همچین بد چیزی هم نبود که عاشق یه آدم آهنی می شه که از دور توسط یه پسر معلول کنترل می شد،من همون اول هم به نظرم رسید که یه جای کار ایراد داره،حالا که فیلم اصلی رو تماشا کردم می بینم ای بابا!اصلا طرف پسر نبود،دختر بود!!حالا توی نسخه دوبله فارسیش چنان صدای مردونه ای براش گذاشته بودن و تاکید کرده بودن پسرونه حرف بزنه که شکی برات نمی موند که طرف پسره و بعضی از حرکات مشکوکش را می ذاشتی به حساب شنگیدن و این که در خارج مثل ایران نیست که به اواها گیر بدن،ولی خب حالا معلوم شد که طرف دختر بوده و آخر فیلم(که البته اینجا سانسورش کرده بودن)لباسهای پسرونه اش رو عوض می کنه و با لباس دخترونه می آد دیدن پسر معلوله(که البته دیگه معلول نیست!)و اونجاس که آدم آفرینش خدا رو انگشت به دهن می مونه............................... ؟
با روحیه ام ولی از ته دل شاد نیستم،همه چیز طبق خواسته هام پیش نمی ره،هرچند خیلی چیزها هم باب میلم بوده ولی اونی که دلم می خواد حتما مطابق نظرم پیش بره و اتفاق بیفته رخ نمی ده....نمی دونم تا کی قراره یه سناریوی تکراری برام رقم بخوره...من که دلسرد نمی شم،ممکنه بخوره تو حالم ولی دلسرد شدن و عقب نشینی تو کارم نیست،فوقش اینه که عمرم تموم می شه ولی به هر کسی که اون بالا نشسته و داره برام این نمایشنامه لوس رو اجرا می کنه ثابت می کنم که من بازیگر نمایشش نیستم!....... ؟
درست
؟

۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

قابل توجه علاقمندان کتاب آواز درنا

از طریق دو لینک زیر می تونید جلد دوم این کتاب رو دانلود کنید،لینک اول حاوی شش فصل اول کتاب و لینک بعدی شامل فصل هفتم الی آخر این کتاب هست که هنوز فرصت بازخونی و ویرایشش رو پیدا نکردم ولی سعی کردم تمیز و بدون ایراد باشه،خواهشی که از دوستان عزیزم دارم اینه که نظرات و پیشنهاداتشون رو از من دریغ نکنن،هرجا که موردی و یا ایرادی به چشمشون خورد لطف کنن بهم اعلام کنن،در هر صورت من دست تنها این کتاب رو تا به اینجا رسوندم و بدون شک یه جاهایی مواردی از چشمم پنهان مونده که ضمن پوزش تقاضا می کنم با نظراتتون در ویرایش و نهایی کردن این کتاب بنده رو یاری کنین،متشکرم! ؟

http://boxstr.com/files/3181209_4qadz/D1.pdf
http://boxstr.com/files/3181210_4qjzs/D2.pdf

توضیح تکمیلی با توجه به سوالات مطرح شده از جانب دوستان: پس از کلیک کردن روی لینکهای بالا وارد سایت باکستر می شید و باید روی گزینه
(down load now!)
کلیک کنید تا فایل به صورت خودکار روی دستگاهتون بارگذاری بشه،فرمت فایلها هم صد در صد پی دی اف هست،چنانچه باز سوالی بود در کامنتدونی بذارید تا من در اولین فرصت در همین جا بهتون جواب بدم،کامروا باشید

۱۳۸۷ مرداد ۲۳, چهارشنبه

خدایا این چه حکمتیه که همیشه اون کسانی رو که ازشون خوشم می اومده ازم دور کردی؟

۱۳۸۷ مرداد ۲۲, سه‌شنبه

بالاخره تموم شد...هم فرصتم و هم کتابم...و خب اینو باید بذارم به حساب بخت بلندم که تموم شدن فرصتم با کتابم مقارن شد...حالا کی باز فرصتی پیش بیاد که بتونم جلد سومش رو بنویسم دیگه معلوم نیست...اگه قد داد،حتما می نویسمش، نداد،راز سرنوشت شخصیتهای بی شمار کتابم با خودم محو می شه....خسته ام....خیلی این مدت به خودم فشار آوردم،ولی خب خوشحالم که نتیجه داد...کتاب دوم آواز درنا هم بالاخره خلق شد،یه بازخونی می کنم و بعد می ذارمش روی سایت،خبرشو به علاقمندان می دم....فعلا گیجم و به کمی بازیابی نیاز دارم.............................................. ؟

آرزوی محالم:چی می شد اون قدر تمکن و قدرت داشتم که می تونستم فارغ از هر گونه نگرانی و قید و بند،اونی که دلم می خواست و بدون هیچ بهونه ای به دلم می شینه رو انتخاب کنم؟ای کاش می دونستی امروز صبح که بیدار شدم چقدر دلم تو رو می خواست! ؟

۱۳۸۷ مرداد ۱۹, شنبه

خب عرضم به حضور گل منور بی مثال جانثارتون که،از اونجا که من فعلا تحت تاثیر مصرف شدید هندوانه(البته به خاطر پنی سیلین و ویتامین های مقویش،نه خدا نکرده به خاطر....)به وبلاگهاتون سر نمی زنم،و البته این اصلا به معنای فراموش کردنتون نیست چون نقش شما رو بر قلبم حکاکی کردن،بنده در اینجا پستی رو ویژه جهت پاسخگویی به کامنتهای پست قبلی می نگارم،باشد که همه تون با من آشتی کنید و بیاید یه توک پا بریم کوه در دامن طبیعت،هم فال و هم تماشا...اصلا ببینم،خجالت نمی کشید این همه وقته آشنا شدیم یه اکیپ درست نکردیم واسه خودمون؟حالا اگه از گروپ های سوسول بازی چه می دونم فرنچ کیس و فی فی جون و لاوفور عشق بودها تا به حال صد دفعه همه ته اجتماع رو در آورده بودن!اتحاد!یکپارچگی!چیزی که تخمشو ملخ برده!هی روزگار.................... ؟
اولی:ببین اصلا نمی خواد افسرده بشی،من هر کسی رو که بدونم توی نت هست ولی ازش خبر ندارم می ذارم در گم گشتگان،تازه باید به زودی شیم شیم و میجون رو هم اضافه کنم!اوه راستی،علیک سلام،خوبی؟
دومی:جوابشو در وبلاگش دادم
سومی:اصولا شما میمیک تون لبخنده،راحت باشید،اصل پذیرفتن حکیمانه بودن سخن بود که شما چنین التفاتی به بنده داشتید،رحم الله و من یقرا...ببخشید یعنی خدا به شما نصرت عطا فرماید! ؟
چهارمی:هیچی نشده به خدا!مگه باید طوری شده باشه؟ترسیدم!نکنه طوری شده خودم خبر ندارم؟
پنجمی:پنجمی هم نداریم راستی ولی خب واسه اونهایی که ازم خواستن کتاب دوم رو بهشون بدم،اگه یه مهلتی بهم بدن که من کل اثر رو یه بازخونی از اول بکنم و غلطهاشو بگیرم،به زودی کلش رو می ذارم مثل کتاب قبلی روی سایت تا برید واسه خودتون دانلودش کنید،خبرشو بهتون می دم،با تشکر،پیششش ما بیاید! ؟

۱۳۸۷ مرداد ۱۷, پنجشنبه

در دو چیز عدالت خداوند حاکم نیست،یکی تقسیم ثروت،دیگری سلیقه دخترها!! ؟

۱۳۸۷ مرداد ۱۴, دوشنبه

ديشب قبل از خواب طبق روال هميشگي داشتم واسه خودم فكر مي كردم،به اين نتيجه رسيدم كه ديگه چيزي به جاويدان شدن آدميزاد نمونده....گفته مي شه كه دانشمندان دارن راههايي رو براي ثبت و نگهداري اطلاعات مغز پيدا مي كنن و خب فكرشو بكنيد كافيه تمام اطلاعات مغز يك نفر جايي ذخيره بشه و بعدا همون اطلاعات رو در مغز هر آدمي كار بذاري مي شه همون آدم اولي كه ديگه ممكنه الان وجود خارجي نداشته باشه،به عبارتي ديگه شكل ظاهري افراد ديگه اهميت خودش رو از دست مي ده و فقط مغز مهم مي شه....حالا از اونجايي كه من هميشه وقتي به يه چيز جدي فكر مي كنم سعي مي كنم وجهه كميكش رو هم در نظر بگيرم،با خودم مي گفتم اگه فرضا به اشتباه اطلاعات مغزي يك مرد به مغز يك زن يا برعكس منتقل بشه چي مي شه؟احتمالا نتيجه اش بايد شبيه اين موارد ترانس سكشوال(دو جنسيتي)ها از آب در بياد!؟يا مثلا اين اطلاعات رو بريزن تو سر يه ميمون؟خب شكي نيست كه ميمونه دانشمند مي شه...خلاصه ديدم اين مبحث ذخيره اطلاعات مغز افراد خيلي مي تونه دستمايه قرار بگيره و اگه روش حسابي فكر بشه شايد بتونه موضوع يه داستان و حتا فيلم باشه...ايده اوليه مهمه وگرنه با اين امكانات فعلي ديگه همه مي تونن فيلم بسازن.......فرصتي كه داشتم داره تموم مي شه،يه فراغتي پيدا كرده بودم واسه نوشتن كه يه حسود بهره كش داره سعي مي كنه از بين ببردش،خب و من چون زورم بهش نمي رسه فقط بايد سعي كنم از چند قطره باقي مونده استفاده لازم رو ببرم و قال قضيه رو بكنم....اين هفته يه بخش ديگه تموم مي شه و از هفته بعد بخش آخر....دو هفته هم كه بيشتر از مرداد نمونده،ببينم مي ذارن رو برنامه پيش برم؟

۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

خوشحالم كه احساس مي كنم امسال تا به اينجا سال خوبي برام بوده....البته هميشه شيش ماه اول سال برام خوب بوده و معمولا در رحمت از نيمه دوم باز مي شده ولي خب من دوست ندارم فكر كنم روال سالهاي قبل ممكنه به امسال هم سرايت كرده باشه...روي هم رفته تا الان دو تا كار كردم(يكيش البته كمي ازش مونده ولي بدون شك اون هم انجام مي شه)يكي رسوندن كتاب به انتهاست كه البته دو فصل ديگه بايد بنويسم تا تموم بشه،ديگري كه واقعا براي من ركوردي محسوب مي شه چون از وقتي كه ديپلم
گرفته بودم چنين تناسب اندامي نداشتم،يازده الي دوازده كيلو كاهش وزن در عرض دو ماهه كه خب نه من كه حتي پزشك تغذيه هم فكرش رو نمي كرد....نگاهي به پرونده پزشكيم انداخت و با نگاهي از بالاي عينك گفت:آقاي مهندس شما ديگه مي تونيد فاز تثبيت وزن رو شروع كنيد!....و خب من در حالي كه ياد قديمهام افتاده بودم موقعي كه يه بچه دبيرستاني سبك و فرز بودم،بيشتر از همه از اين كه شرايط اون دوران برام بازسازي شده خوشحال بودم....بارها گفتم باز هم مي گم،اين فراغت دوره دبيرستان و تا حدودي دانشگاه،ديگه تكرار نمي شه،بزرگ شدن (به ويژه در اين مملكت)به معناي فرو رفتن تدريجي در مسئوليت و دردسره،اين كه فكر كني حالا بزرگ مي شم شاخ آسمون مي شكنه،ممكنه بشكنه ولي تضميني نيست كه خدا نكرده شاخه بعد شكستن به دممون فرو نره!....ادعاي تجربه ام نمي شه ها،اصلا هر جور دوست داريد باشيد،من براي خودم گفتم.................خب من برم،باز قاچاقي اومدم ها مي دونستيد؟من كلا از اين جور شيطنتها خوشم مي آد..........از دوستاني كه بهم لطف دارن و سر مي زنن و كامنت مي دن ممنونم،همه تون رو دوست مي دارم،خوش باشيد بچه ها

۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

فقط دو فصل دیگه مونده...دعا کنید تا آخر مرداد تمومش کنم،اون وقت دو سوم بارم رو گذاشتم زمین...یکی از دوستام می گفت کتاب نوشتن مثل زایمان می مونه که اگه طولانی بشه مادر و نوزاد با هم می میرن،و خب من نه فعلا قصد مردن دارم و نه می خوام شخصیتهایی که خلق کردم به این زودیا فراموش بشن،پس ای اونایی که آواز درنا رو خوندید و پسندیدید،دستها بالا،بالای بالا...حالا چی؟نخیر،دست چیه؟در محضر خدا که جلف بازی در نمی آرن! اصلا همه مودب بعد از من تکرار کنن:ای پدر مقدس که در آسمانها و زمینی،ما چون مسلمونیم با تو کاری نداریم،پس خدایا به فرهاد شانس بده که این دو سه هفته باقی مونده تا آخر مرداد رو بی قضا بالا سپری کنه و بتونه هرچی زودتر جلد دوم کتابشو تموم کنه!....مرسی که گفتین،آمین آخرش هم فراموش نشه......به قول لیلا(اونهایی که می شناسنش می دونن منظورم کیه!)وووووویییییییییییییییی! ؟
عرضم به حضورتون كه،اينجانب براي اولين بار بعد از مدتها،موفق به عبور از فيلتر محل كار و نفوذ به صفحه سفيد و دوست داشتني وبلاگم شدم و لذا از اين طريق اين پيروزي غرور آفرين را خدمت خودم تبريك عرض نموده،ضمن آرزوي تلاش بيشتر براي دست اندركاران فيلترينگ اداره مون،انگشت شست رو هم به نشانه پيروزي و هم دهان كجي(به همون هايي كه مي دونيد !)در آسمان به اهتزاز در مي آرم!....فرهاد شكيبا،هفتم مرداد سال يك هزار و سيصد و هشتاد و هفت خورشيدي

۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

چند روز پیش که داشتم واسه خودم تنهایی تو محلمون قدم می زدم و فکر می کردم،به این نتیجه رسیدم که من باید دست کم دویست سیصد سال پیش و در زمان ایلخان ها و خوانین به دنیا می اومدم چون عجیب احساس می کنم از نظر بلندپروازی،آزمندی و طمع به اونها رفتم...همه چیز رو دوست دارم برای خودم به دست بیارم...همه چیزو! ؟
صحبتم با روزگار:بذار اونها با دلخوشی های کوچکشون پشتگرم باشن...به چنان موفقیت،محبوبیت و ماندگاری ای برسم که اونها به خواب هم نبینن!یه روزی همه جست و جوم خواهند کرد و برای همیشه دورم جمع خواهند شد،موفقیتهای شما ارزونی خودتون! ؟

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

دلم تنگ شده...................... ؟

۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه

خب برای این که خیلی این پست تکراری نشه که هی بگم کدوم بخش کتاب دوم سرانجام به پایان رسید،ضمن این که خبر تکمیل شدن بخش شونزدهم کتاب دوم آواز درنا رو می دم و ایشالا خدا بخواد دیگه چیزی به آخرش نمونده و نهایتا سه بخش دیگه کار تمومه،می خوام یه روش بسیار آسون و کاربردی رو برای شناسایی آدمهای فضول یادتون بدم که خودم هم امتحانش کردم و بسیار عالی جواب داده....خب همه می دونیم که دور و بر ما آدمهای فضول زیادی می تونن وجود داشته باشن که با زرنگی خودشون رو در پوشش دوست،آشنا و همکار مخفی کردن در حالی که عین مرغ سرشونو تو زندگی ما فرو بردن و دارن لحظه لحظه شو شکار می کنن و البته انتخاب با خودتونه که خوشتون می آد ملت سر تو زندگی تون داشته باشن یا نه ولی اگه مثل من هستید و عادت دارید مشت تو بینی منقار مانند آدم فضول بزنید یه راه آسون شناسایی این عزیز فضول اینه که....خیلی ساده،یه چیزی دستتون بگیرید،هر چیزی،مثلا یه لیوان آب،یه ظرف ماست،یه کتاب...خلاصه یه چیزی که حجم داشته باشه و بشه نگاش کرد،آره،دستتون بگیرید و راه بیفتید و به هر کسی که رسیدید سلام کنید،اگر اون فرد بعد از سلام با شما فوری جفت چشماش زوم شد روی دستهای شما شک نکنید و بدونید که بسیار آدم فضولیه که به جای این که موقع سلام کردن تو صورت شما را نگاه کنه داره در واقع کل هیکلتون رو برانداز می کنه،البته می تونید برای حصول اطمینان بیشتر به اون سوژه شانس دوباره بدین و در موقعیتهای مختلف،چیز به دست دو سه مرتبه دیگه از جلوش رد بشین ولی خب اگه هر دفعه نتیجه مثل قبل بود با کمال تاسف مجبورم خدمتتون اعلام کنم که فرد مورد نظر یک فضوله و ابعاد تاسف زمانی گسترش پیدا می کنه که ممکنه از این طریق ما به این نتیجه جالب و تلخ برسیم که کلا ما ایرونی ها اگه نه زیاد ولی یه خورده رو حتما فضولیم!اصلا می خوای یه جور دیگه نشونت بدم؟کافیه من یه کم جو بدم که آه!وای!من یه چیزی دیدم بچه ها!...بعد ادامه شو خالی بذارم،ببینید چند تا جمله یا اظهار نظر در مورد این جای خالی دریافت می کنم....جونم؟لحنم گزنده بود؟ببخشید عزیزم،ولی من فکر می کنم حقایق باید گفته بشه،اگه غربی ها دستشویی شون شلنگ نداره و عادت ندارن خودشون رو بشورن ما هم ملت فضولی هستیم،خب فکر می کنید کدومش بیشتر عیب داره؟یا اصلا عیب نداره؟
خوش باشید دوستان................................................. ؟

۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

بخش پونزدهم هم آماده شد...البته حس می کنم به اون خوبی که می خواستم نشده...دیگه فعلا قدرتم همین قدره...به هر حال هیچ نویسنده ای همون اولین بار نمی تونه یه شاهکار بنویسه...می تونه؟
این روزها به شدت گرفتارم،همین باعث شده به دوستانم در این دنیای مجازی کمتر سر بزنم و خب اونها هم محبتم رو بی جواب نذاشتن،از این رو بنده این چهار خط رو نوشتم از اون جهت که اعلام کنم من به یاد همه تون هستم و یه مدتی دوری باعث نشه فکر کنیم دیگه واسه همدیگه اهمیت نداریم....یه صلوات ختم کنید...هفته خوبی داشته باشید! ؟

۱۳۸۷ تیر ۴, سه‌شنبه

روز مادر رو خدمت تمام مادرهای خوب و مهربون،به ویژه مادر نازنین خودم تبریک می گم،و البته یه تبریک عمومی تر به خانومهای عزیز که امروز روزشونه...ایشالا که یه روز شاد و ظریف و قشنگ زنانه داشته باشید،تبریکات منو بپذیرید! ؟

۱۳۸۷ تیر ۲, یکشنبه

برای خودم هم جالبه که شکل حسودی کردنم در این سن و سال خیلی شبیه و درست به همون شکلیه که در شونزده هیفده سالگیم داشتم و از اون بدتر این که به همون چیزی حسودیم می شه که در اون دوران هم در کسب کردنش ناموفق بودم،و خب برای آدم موفقیت طلبی چون من،که دوست دارم در همه زمینه ها موفق باشم و به قابلیتهام ایمان دارم،سخته که ببینم سر یه چیز به این سادگی و کوچیکی که شاید از دست یه بچه چهارده پونزده ساله بربیاد،هنوز هم که هنوزه ناموفقم...البته چون از این لفظ(ناموفق)خوشم نمی آد بهتره بگم رضایت کامل ندارم....آره این جوری بهتره....خلاصه حسودیم شد،اون هم به کی؟برادر کوچیکم...بعله عزیزم!گهی پشت به زین،گهی زین به پشت فرهاد جان! ؟
خب این لینک زیر رو برای اون کسانی می ذارم که خبر شاهکار معاون فرهنگی دانشجویی دانشگاه زنجان رو شنیدن و می خوان یه دید بصری هم به مسئله پیدا کنن....واقعا که!چه خبره تو مملکت! ؟
http://rs256.rapidshare.com/files/122572988/Madadi.3gp

روش دانلود از سایت رپیدشیر رو هم که بلدین؟اول که وارد سایت بشین باید روی گزینه رایگان یا همون فری انگلیسی(لاتین ننوشتم چون اگه بنویسم پستم چپکی می شه،بلاگ اسپاته دیگه!)کلیک کنین،بعد دوتا حالت ممکنه پیش بیاد،یا مستقیما وارد صفحه دانلود می شین و یه توپ آبی پایین صفحه با علامت دانلود می آد یا این که یه شمارنده ظاهر می شه که وقتی صفر بشه دوباره اون توپ آبیه می آد منتها این بار باید اون پسوردی رو که داره نمایش داده می شه(گاهی هم چند تا حرف بهتون می ده و باید فقط اون حرفهایی که شکل گربه روشه وارد کنین)بزنید و بعد روی توپ کلیک کنید و فایل دانلود می شه،فرمت فایل هم قابل رویت روی گوشی موبایله....حالشو ببرید! ؟

۱۳۸۷ خرداد ۲۶, یکشنبه

هفت کیلو کاهش وزن در عرض یکماه،به نظر شما هزار ماشالا نداره؟پنج کیلو دیگه کم کنم می رسم به اون حدی که برای خودم در نظر گرفته بودم،مرحله بعدی یه کم بالا بردن عیار خوش تیپیه!...خب،این همه ملت به ریخت خودشون می رسن،ما چرا یه بار تو عمرمون این طوری نکنیم؟...سه چهار سال بیشتر وقت ندارم،دلم نمی خواد بعد از سپری شدنش هیچ حسرتی برام باقی مونده باشه....امروز تو کتابم از زبون فرهاد نوشتم که" تا به حال ساکن بودم ولی از حالابه بعد می خوام جاری بشم!"این در واقع بیشتر حرف دل خودم بود تا فرهاد کتاب....چقدر برای جاری شدن انگیزه دارم!...راستی فصل چهارده هم تموم شد...یه کم به نظرم زود اومد،نگرانم که نکنه کیفیت رو فدای سرعت عمل کرده باشم...حیف هیچ یک از شماهایی که بخش های ده به بعد کتاب رو خوندید بهم نگفتید که آیا از نظر کیفی کتاب افت داشته یا نه...آخرش هم خودم باید خودمو از نگرانی در بیارم! ؟
خطاب به اون عزیزی که برام در کامنتدونی پست قبلی بخشنامه ازدواج اجباری رو گذاشته:عزیزم خیلی ممنون که به فکرمی...پیشنهاد می کنم چنانچه بانو هستی و مجرد،بیای و محبتت رو کامل کنی و وقتی بهم اختصاص بدی تا در مورد موضوع این بخشنامه یه گفتگوی دو نفره داشته باشیم،باشد که به امید خدا تا سی و یکم شهریور جاری به مفاد بخشنامه عمل کرده باشیم....(خنده،اون هم از نوع قهقه اش!) ؟

۱۳۸۷ خرداد ۲۰, دوشنبه

والا من از این که در انجام کاری تعلل کردم که میلیونها آدم چه بسا حیوون قبل از من کردن،بعد من هم خواهند کرد،احساس پشیمونی نمی کنم،ترجیح می دم وقت و عمرم رو بذارم روی یه کار که از همه کس برنیاد،تا حالا شنیدید یه نفر به این خاطر که ازدواج کرده اسمش در دنیا موندگار شده باشه؟بذارید زندگی مو بکنم! ؟

۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه

هزارمین بازدید کننده هم وبسایت کتابم رو دید...اهل تبلیغ به اون شکل که فکرشو بکنی نیستم ولی خب این مطلب رو اینجا نوشتم تا همیشه یادم بندازه که چه موقعی آمار بازدید کننده هام چهار رقمی شد....درنا!داری مشهور می شی ها!..................................... ؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

بخش دوازدهم از کتاب دوم هم آماده شد،اونهایی که می خوان دستهاشون بالا! ؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

هوس کردم یه مدتی ننویسم،نمی دونم چقدر می تونم دوام بیارم چون نوشتن برام مثل یک نیازه،منتها این روزها چون این نیاز با نوشتن ادامه کتابم در طول روز ارضا می شه،دیگه وقتی می آم خونه و پای کامپیوتر می شینم در خودم نیرویی برای وبلاگ نویسی پیدا نمی کنم....نمی دونم،شاید همین فردا به سرم زد و دوباره نوشتم،ولی فعلا تصمیمم بر ننوشتنه...سعی می کنم بهتون سر بزنم،به یه بازیابی هم احتیاج دارم،اگه نخوام اسمش رو بذارم مرخصی موقت....چی؟بازنشستگی؟عمری عزیز!من تا روزی که جون داشته باشم می نویسم،منتها محل و زمانش می تونه متغیر باشه،نمی خوام ادعا کنم ولی می دونم که به همون اندازه ای که یک خانوم در طول روز می تونه حرف بزنه می تونم بنویسم،و این مربوط به یه ماه و دوماه نیست،از وقتی خودمو شناختم این جوری بودم...خب دیگه خودستایی بسه،براتون روزهای خوبی رو آرزو می کنم،سعی می کنم فرهاد خوبی باشم و بهتون سر بزنم....پس فعلا! ؟
پی نوشت: راستی کسی کتی مارچ منو نمی بینه؟هر کی دیدش بهش بگه دلم هواشو کرده! ؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

خب به سلامتی شب دهم اردیبهشت هم طبق سنت هر ساله دو تا منور به یاد آرزو در روز تولدش در کردیم که خالی از لطف نبود،میون شلیکهای اولی یه خانومه که می خواست از کنارمون رد بشه برگشته بهمون می گه:آقا می شه خاموشش کنین تا من رد شم؟...سر شلیک دومی هم دوتا فینچ که شاید مجموع سن شون رو هم دیگه به سن من نرسه برگشتن با ناز و غمزه می فرماین مگه الان چهارشنبه سوریه؟!..خلاصه که ما به هر ترتیبی بود ولو برای چند دقیقه یاد و خاطره ای که برامون محترم بود رو زنده کردیم و لحظات خوبی رو داشتیم.......خب عزیزان من به احتمال قریب به یقین یه دو سه روزی نیستم،می رم شمال ویلای یکی از دوستانم و می دونم دلتون برام تنگ می شه و برام سفر خوبی رو آرزو می کنین،پس تا روز دوشنبه که بر می گردم بچه های خوبی باشین و شب مسواک بزنین و مشقهاتون رو بنویسین و مامانی رو اذیت نکنین.....خوش بگذره بهم و به شما بیشتر،به امید دیدار،بای بای!............ ؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه

این هفته ای که گذشت برام پر مشغله بود،هرچند شکر خدا گرفتاری هاش همه خیر بودن و ختم به خیر هم شدن...برعکس فروردین که بسیار آروم و بی سر و صدا گذشت،اردیبشهت شروع خوبی برام داشت،به اکثر اهدافی که تعیین کرده بودم رسیدم،برای خودم کتابخونه خریدم و اتاقم بعد از یک ماه شلوغی و پخش و پلا بودن اثاث کف اتاق،مرتب عین دسته گل شد...به قول مادرم حالا آدم کیف می کنه تماشاش بکنه!...لپ تاپ هم خریدم و نه فقط دیروز بخش یازده کتابم رو بعد از دو ماه باهاش به اتمام رسوندم که این پستی رو که الان دارید می خونید هم نوشتم...البته لپ تاپه نفتی و قدیمیه ولی کارمو راه می اندازه...کار بعدی هم که انجام شد خرید هدیه تولد و برگزاری یه جشن ساده و خودمونی برای مادرم بود،نمی دونم تا چند سال دیگه می تونم از شانس تجربه چنین پیشامد خاطره انگیزی برخوردار باشم ولی تا روزی که امکانش وجود داشته باشه کوتاهی نخواهم کرد....خلاصه که هفته خوبی بود و فقط خرید هاش خاطره انگیز نبود،به غیر از اون جشن تولد به یادموندنی،یه تجربه شخصی هم از نوع مراجعت به گذشته داشتم،راجع بهش نمی خوام زیاد توضیح بدم ولی همین قدر می گم که به لطف حضور یه هم بازی خوب،دوباره تونستم نوستالژی دوران نوجوونی رو برای خودم زنده کنم...مرسی هم بازی!مرسی از این که هستی! ؟
چند روز پیش ها دلم برای همون دورانی که همیشه دوستش داشتم یعنی نوجوونیم تنگ شده بود،حالت کسی رو داشتم که دوست داره بره سر مزار عزیز از دست رفته اش گریه کنه،واقعا نمی تونم حسرتی رو که موقع دیدن چشم انداز پارک خانوادگی به هنگام غروب بهم دست داد توصیف کنم،جای خالی تک تک کسانی که ازشون خاطره داشتم رو حس کردم،وقتی به گوشه پارک جایی که روزگاری از پشت شمشادهای سبز بلند، هم دوره ای هام در حال بازی خنده کنون سر در می آوردن چشم دوختم، دلتنگی سنگینی سراغم اومد...آره می دونم،خیلی وقت از اون روزها گذشته...خیلی زیاد.... ؟
پی نوشت:آقا شدم مصداق اونی که پا بذاره لب ساحل و دریا خشک شه!یه بار ما خیر سرمون اومدیم ذوق کنیم که داستانمون توی یه سایت پر بیننده پذیرفته شده،پزشم اینجا دادم و آدرسش رو گذاشتم،و خب از حق نگذریم باعث شد دست کم صد نفر وبسایت کتابم رو ببینن(حالا این که چند نفرشون هم حوصله کردن بخوننش با خداش) ولی خب دلم خوش بود بعد مدتی رکود باز وبسایت کتابم مشتری پیدا کرده، امروز رفتم سراغ سایت قفسه می بینم تغییر کاربری داده!!! باورتون نمی شه خودتون روی آدرسی که در پست قبلی گذاشتم کلیک کنید ببینید چی واستون می آد!...چی بود اون جمله؟مادر...ای وای ببخشید،منظورم این بود که بخشکی شانس!! ؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

می گن سالی که نکوست از بهارش پیداست،و خب اگه این حرف رو درست فرض کنیم باید بگم که احساس می کنم سال خوبی رو پیش رو دارم...مفتخرم اعلام کنم که کتابم در سایت کتابخانه مجازی قفسه(که آدرسش رو آخر همین پست برای علاقمندان می ذارم)پذیرفته شده و چه باورتون بشه چه نه ظرف مدت سه روز نزدیک به 110 بازدید کننده داشته...می دونم صرف این که صد نفر کتاب آدم رو دیده باشن نمی شه حکم داد که اون کتاب با استقبال مواجه شده چون ممکنه فقط رفته باشن برای ارضای کنجکاوی سری به سایت کتابم زده باشن و حتی یک ورقش رو هم نخونده باشن ولی می دونی،من از این بابت خوشحالم،من به اون چیزی که می خواستم رسیدم،نوشتن اثری که مخاطب داشته باشه و خلق شخصیتهایی که بتونن موندگار بشن و چه من باشم چه نباشم به زندگی شون ادامه بدن...البته تا دو جلد باقی مونده کتاب آواز درنا به طور کامل بازنویسی نکنم و به دست خواننده نرسونم احساس آرامش نخواهم کرد ولی خب در حال حاضر حس می کنم یک سوم کار رو با موفقیت انجام دادم،اگه عمری باقی بود و اتفاقی نیفتاد،مصمم هستم ادامه جلد دوم رو تا آخر امسال بلکه زودتر تموم کنم و اگه بشه جلد سوم رو هم سال آینده بازنویسی کنم و بعدش خلاص!آواز درنا بعد ده سال کاملا متولد می شه و می ره دنبال سرنوشتش و من می تونم برم سراغ کارهای بعدی،شخصیتهای دیگه و دغدغه خلق و بزرگ کردنشون...کار ندارم دیگرون می خوان بهم دلگرمی بدن یا دستم بندازن،من کار خودم رو می کنم،دارم یک لپ تاپ می خرم تا هر جا و هر موقعی که یه فرصت آزاد پیدا کردم بنویسم،فعلا هم نگارش بخش یازده کتاب دوم رو تموم کردم،اون هم بعد از دو ماه و اندی!!شاید اینجا گذاشتمش برای دسترسی عموم،نمی دونم دوستانی که کتابم رو دنبال می کنن براشون خوشاینده دو ماه یه بار یه بخش جدید بخونن یا دوست دارن چند ماه صبر کنن و یه دفعه سه چهار بخش رو با هم بخونن،خلاصه اون هایی که دوست دارن همین یه بخش یازده رو بخونن بهم بگن،همین جا هم بابت معطل شدنشون ازشون عذرخواهی می کنم،باور کنید وقتم کمه،از همه اونهایی هم که به طرق مختلف در نوشتن این کتاب کمکم کردن،و انگیزه به وجود آوردن تشکر می کنم،سعی می کنم به جبران محبتهای شما هر بار بهتر بنویسم،امیدوارم ازم قبول کنید،متشکرم،برای همه تون آرزوی موفقیت روز افزون دارم................... ؟
و اما آدرس سایت قفسه،اینجا می تونید کتابهای مفید زیادی پیدا کنید،فکر کنم برای قشر کتابخون بسیار سرگرم کننده باشه:؟

۱۳۸۷ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

جونمی جون،از طریق یکی از دوستهای خوبم مطلع شدم تلویزیون ایران شبکه یک عصرها بین ساعت پنج ربع تا پنج و نیم داره باخانمان نشون می ده،اونقده ذوقیدم،آخه پرین یکی از شخصیتهای مورد علاقه من بوده و همچنان هم هست،نه فقط خودش رو دوست داشتم که عاشق صدای قشنگی که در نسخه فارسی براش گذاشتن بودم(والبته هنوز هم هستم،می دونید که من وقتی عاشق چیزی بشم دیگه ازش دست نمی کشم-آخر تعریف از خود!!)و خلاصه این تجدید شدنها برام شیرینی و لذت خاصی داشت،دوباره منو برد تو اون سالهای دور،اولین باری که این سریال از تلویزیون عصرهای جمعه پخش می شد و من سال دوم دبیرستان بودم....یادش به خیر،خیلی دلم برای اون دوران تنگ شده،دورانی که دیگه قرار نیست برام تکرار بشه،دست کم در این زندگی....بگذریم،می خوام به کسانی که فرصت نمی کنن پرین رو تماشا کنن یا اون ساعت کار دارن ولی دلشون می خواد بتونن تماشا کنن یه روش خوب یاد بدم تا به آرزوشون برسن...کار سختی نیست،روی این لینک زیر کلیک کنید: ؟
http://www.iransima.ir/Index.jsp

نه فقط پرین که هر برنامه ای که از شبکه های ایران پخش بشه رو تا یک ماه گذشته ضبط شده می تونید اینجا پیدا کنید،حالشو ببرید،برای من که شنیدن صدای اون دوران گوینده پرین،خانوم نرگس فولادوند،که قاعدتا اون موقعها نوزده بیست سالش بیشتر نبوده،(و البته الان هم همچنان بیست سالشه چون می دونید که خانومها از بیست سالگی دیگه کنتور سنشون شماره نمی اندازه!)،خودش یه دنیا عشق و آرزو و خاطره اس،به نظر من که هیچ صدایی این قدر نمی تونست روی یه شخصیتی بشینه و بهش بخوره و اون رو تا این حد ملموس و باور پذیر و دوست داشتنی بکنه!ناز نفس و صدای این هنرمند خوش صدا و البته در کنارش یک سپاسگزاری درست و حسابی و جانانه همراه با بوسه ای گرم برای اون دوست خوبم که خبر خوش پخش دوباره سرگذشت پرین رو بهم داد!خیلی دوستت می داشتم،الان هوار هوارتا بیشتر می دارم!!!خب من که برم قسمتهای پرینی که این چند روز ندیدم رو تماشا کنم،امیدوارم شما هم پای برنامه های مورد علاقه تون بشینید،شب همگی خوش باشه! ؟

۱۳۸۷ فروردین ۲۱, چهارشنبه

چه زود می گذره!چشم به هم زدم چهار سال گذشت...وبلاگم رو می گم،نوزدهم این ماه تولد چهار سالگیش بود...و در چه دورانی هم بناش کردم،با خاک یکسان بودم و کوهی از ناگفته ها روی شونه هام سنگینی می کرد...ولی خب خدا رو شکر الان احساس آرامش می کنم...برام جالبه که چرا با این که هر دو ضربه بزرگ عاطفی رو در زندگیم در فصل بهار خوردم،یکی دوازدهم فروردین هشتاد و سه و دیگری بیست و پنج اردیبهشت هفتاد و چهار،ولی باز هم بهار رو دوست دارم،باز وقتی شروع می شه دوست دارم از نو عاشق بشم...اون سایه شیطون گریزان بیش از هر موقعی شبهای بهار می آد سراغم و منو از ماوام بیرون می کشه...هنوز هم که هنوزه دوست دارم دنباش کنم،مثل همیشه از دستم فرار می کنه،ولی خب یه روزی بالاخره هر دومون خسته می شیم و اون روزه که می گیرمش....وبلاگ جون تولدت مبارک!دیگه داری برای خودت مردی می شی ماشالا ها!آخرش هم همه خواهند رفت و من و تو فقط می مونیم،مثل اون روزها،مثل سال هشتاد و سه،مثل سال هفتاد و چهار....تولدت مبارک،یه نفس عمیق بکش،بعد چهارتا شمعی که توی دلم برات روشن کردم فوت کن! ؟

۱۳۸۷ فروردین ۱۸, یکشنبه

خیلی سال پیش،وقتی یه نوجوون سیزده چهارده ساله بودم،یه دفعه زد به سرم و از یه دختری خوشم اومد،خب بچه بودم و نمی دونستم چیکار باید بکنم تا توجه اون دختر بهم جلب بشه،کاملا غریزی عمل می کردم و هرچی به فکرم می رسید انجام می دادم،می شه گفت در طی اون سه چهار سالی که من به اون دختر پیله کرده بودم،انواع و اقسام روشها رو برای دوست شدن باهاش امتحان کردم و موفق نشدم،در اون دوران مقصر اصلی این شکست رو دختره می دونستم،آخه از شما چه پنهون به مرور زمان ازش خیلی خوشم اومده بود و از این که می دیدم نمی تونم دختری رو که دوست دارم مال خود کنم اعصابم خورد شده بود و حال و روز نداشتم،اون به احساساتم توجه نداشت،هرچی بهش می گفتم دوستت دارم و سعی می کردم محبتم رو بهش ابراز کنم بیشتر ازم دور می شد،و من تعجب می کردم که چرا با این که خیلی دوستش دارم،به خاطرش تب کردم و سر گذاشتم به صحرای کربلا،ولی حتی حاضر نیست یک دقیقه از وقتش رو به من بده،دست کم حرفم رو بشنوه،چرا وقتی منو می بینه اخمهاش می ره توی هم،راهشو کج می کنه و از تو باغچه می ره؟مگه من باهاش چیکار کرده بودم؟غیر از این بود که خیلی دوستش داشتم؟....کمی که گذشت،من به تدریج کینه اون دختر رو به دل گرفتم،آره اون سنگ دل بود،بی احساس و از خود راضی!هر کسی بود و این جلز و ولز کردن و اشک ریختنهای منو می دید تا به حال دلش به حالم سوخته بود،اون فرشته نبود بلکه شیطان بود،شیطانی که خدا بهش یه صورت فرشته گونه داده تا پسرای صاف و ساده ای مثل من رو گول بزنه و به دام خودش بکشونه و بعد شکنجه بده!.....سرتونو درد نیارم،دختری که یه دوره ای براش یقه جر می دادم،حالا برام شده بود نماد تنفر و مصمم بودم ازش انتقام بگیرم!اون باید تاوان این همه بی مهری رو می پرداخت،شاید باورتون نشه که زمانی حتی به کشتنش هم فکر می کردم!می گفتم بعد که کشتمش خودم هم خودکشی می کنم!!!...خدا رو شکر در آخرین لحظه اون یه ذره عقلی که هنوز تو کله ام باقی مونده بود به دادم رسید و باعث شد اسمم نره تو لیست امثال فرازها و شاهرخها....ولی خب،به تلافی لگدمال شدن احساساتم،یک تابستون کابوس مانند رو براش رقم زدم........چرا براتون اینها رو گفتم؟چرا گذشته ای که همیشه سعی در کتمان کردنش دارم رو تمام و کمال براتون بازگو کردم؟چرا خودم رو لو دادم؟.....چون این یکی از بزرگترین درسهایی بود که در زندگی گرفتم،هر دوست داشتنی عشق نیست،و هر عشقی با سرانجام نیست.نمی خوام جو گیر بشم ولی اگه می شد می دادم این جمله رو روی سینه ام خالکوبی کنن تا هرگز یادم نره که یه زمانی چقدر اشتباه فکر می کردم و چه مفاهیمی رو به غلط جای دیگر مفاهیم می گرفتم.من فکر می کردم عاشق اون دخترم ولی در حقیقت عاشق خودم بودم،اون تلاشی که برای به دست آوردنش می کردم،اون به آب و آتش زدنها،جزع فزع کردنها،اشک ریختنها و حرص و جوش خوردنها به خاطر اون نبود،که به خاطر خودم بود،من خودخواه یک دنده زورگو که تحمل درک حقیقت و شکست رو نداشتم و می خواستم به هر قیمتی شده به خواسته ام برسم....کدوم عشق؟کدوم دوست داشتن؟کدوم اشک؟کدوم کشک؟مگه مفهوم عشق غیر از مصلحت دیگری رو بر خود ارجح دونستنه؟کجای مکتب عاشقی گفتن که معشوق رو به زور از آن خود کن؟....همه اش اشتباه بود،تمام اون عمر و اعصاب و فکری که خرج کرده بودم و تازه به خاطرش متوقع بودم بی خود بود چون اعتقادم از اساس اشتباه بوده؛اصلا کسی منو اذیت نکرده بود،من خودم باعث آزار خودم شده بودم....چون من اصلا مفهوم دوست داشتن رو غلط فهمیده بودم و اون قدر یک دنده بودم که روزگار برای درآوردنم از اشتباه محکم ترین سیلی ممکن رو به گوشم زد،حالا می دونم که: ؟

دوست داشتن و بالاتر از اون عشق یعنی دیگرخواهی،نه خود خواهی

اگر دلم برای کسی مثل سیر و سرکه بجوشه دلیل بر این نمی شه که اون فرد هم چنین احساسی نسبت به من داشته باشه

عاشق دیگران شدن هنر نیست،هر وقت تونستم دیگران رو عاشق خودم بکنم هنر کردم

اگر می خوام با کسی دوست بشم،اول باید روش دوست داشتنش رو یاد بگیرم،ممکنه من پای طرف رو ببوسم و از دید خودم فکر کنم این
جوری بهش محبت کردم،در حالی که اون فرد یک لبخند رو به هر چیزی ترجیح بده

به هر قیمتی سعی نکنم با هر کسی دوست باشم،گاهی دو آدم هیچ ایرادی ندارن،ولی خلق نشدن که باهم دوست باشن

و از همه مهتر(تمام این روضه ها رو خوندم که اینو بگم)واقع بین باشم و به جای این که مدام دیگرون رو متهم کنم ازشون دلیل کارشون رو بپرسم،به خودم مراجعه کنم و دلیل شکستم رو در خودم جستجو کنم

از اون دوران سالها گذشته،و من الان از روابطی که دارم احساس رضایت می کنم و بدون هیچ گزافه گویی،عملکرد اون دختر رو در پیشرفت خودم موثر می دونم،آره اون دختر باعث پیشرفتم شد،شاید خودش قلبا چنین نیتی نداشت،ولی با سرسختیش کاری کرد که من اصلاح بشم،اگر اون در هر یک از مراحل شل می گرفت و تسلیم می شد،من مغرور می شدم و به اشتباهم پی نمی بردم،آره اون به من یاد داد که چطور باید دیگران رو دوست داشت،چیکار باید کرد که دیگران ازم فرار نکنن و مهم تر از اون،مفهوم واقعی عاشقی چیه....حالا می دونم که من در اون چهار سال عاشق اون دختر نبودم،من خودمو دوست داشتم،هرچند مطمئنم اگه کسی اون موقع می اومد سراغم،حاضر بودم رگم رو تیغ بندازم تا به همه ثابت کنم که اون دختر رو دوست دارم!....جدا که آدم در بعضی از مواقع چطور تسلیم اوهام و وسوسه می شه و حقیقتی رو که همه قادر به دیدنش هستن نمی بینه

بعدا اضافه شد:شما که یه وقت فکر نکردین اون دختر آرزو بوده؟معلومه که نبود،خدا رو شکر ماجرای آرزو بعد از اون تجربه تلخ بود و اتفاقا همون تجربه باعث شد جوری قضیه خودم با آرزو رو به سرانجام برسونم که شایسته خودش و احساسی بود که بهش داشتم....من آرزو رو واقعا دوست داشتم........................ ؟

۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

بهله...خدمت شما عرض کنم که،یهویی زد به سرم که بیام و یه پست بنویسم و توش کمی سر به سر خانمهای عزیز بذارم،البته خدای نکرده بنده نه از جونم سیر شدم و نه بیشتر خدا نکرده قصد اهانت به کسی رو دارم،این پست صرفا یک شوخیه،اگه به عزیزی برخورد،حتما به من بگه تا از دلش در بیارم،فکر می کنم تا به حال،دست کم برای شمایی که دو سه ساله توی این وبلاگ با من آشنا شدید،مسجل شده باشه که اصلا اهل راه انداختن جنگ وبلاگی نیستم،مطالبی هم که می نویسم حتا اگه انتقادی باشه سعی می کنم بدون سمت و سو و کلی نوشته بشه،خلاصه این که اصلا دنبال این نیستم از طریق وبلاگ بینی کسی رو به خاک بمالم و این حرفها....بگذریم،امروز صبح بعد مدتها بنده زود پاشده بودم،البته زود از نظر خودم اگه هشت و اندی صبح رو زود قلمداد کنید،و گفتم اول صبحی یه چرخی در این دنیای مجازی بزنم،خلاصه زد و یکی دو جا یه سری عناوین وبلاگ و بلست سیصد و شصت نظرم رو جلب کرد و خلاصه کک رو در زیر شلواری ما به رقصی وسوسه انگیز واداشت و باعث شد بنده جسارت کنم و این پست رو در شوخی با چند عنوان که نویسنده شون خانوم هستن بنویسم،امیدوارم به دل نگیرن........... ؟
ببین فلانی چقدر تنهاست؟(اسم نبردم که یه وقت نیاد منو بکشه!)،این تیتر یکی از وبلاگها بود،و نویسنده داخل پرانتز با چند یای تحبیب،همون ی ای که معمولا آخر اسامی و القاب می ذارن و نشونه محبت گوینده اس مثلا مثل خانومی و عسلی،خودش رو مخاطب قرار داده و علامت احساس رو هم چاشنی کرده بودن طوری که اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم الهی من بمیرم برای تنهایی شما که تا به حال فکر می کردم امام علی و نهایتا امام حسین بودن که در تاریخ به تنهایی مشهور بودن، حال که وصف شما رو خوندن بدون شک اسمتون رو هم به عنوان یکی از نمادهای تنهایی به ذهن خواهم سپرد و در سوگ تنهایی شما اشکها خواهم ریخت و خونها خواهم گریست و فواره ها و رودخانه ها جاری خواهم ساخت تا به آنجا که روزی خودم در اشکم غرق شوم،باشد که صدایم به گوش پروردگار متعال برسد و شما از تنهایی در آیید!.......... ؟
حالا به این بلست توجه کنید:کلی حال بد و مزخرف و گریه و از این حرفها دیگه...باور کن دیگه دوست ندارم ببینمت!.... ؟
همیشه از خودم پرسیدم چرا بعضیها اختلاف نظرشون با دوست جونشون رو از طریق رسانه های عمومی به گوش تمام جهانیان می رسونن؟البته می دونم اگه ازشون بپرسی می گن اونی که باید بفهمه می فهمه،ولی خب گناه ما چیه که تازه از راه رسیدیم اون وقت روی سر در پروفایل شما بزرگ زده دور شو!دیگه نمی خوام ریختت رو ببینم، بی وفا!چطور تونستی دل بلوری منو بشکونی؟، می بخشمت با این که دلم رو لگد کوب کردی، چرا رفتی نامرد؟خیلی گفتم دوستت دارم،نمی فهمی بیچاره؟
گاهی هم صحبت از دلشستگی و خیانت در عشق نیست و به اصطلاح نویسنده عجیب رفته توی مد سیندرلا و سفید برفی و یه جوری در وصف خودش حرف زده که جرئت نمی کنم از صد متریش رد بشم مبادا آسیبی بهش برسه،مثلا به این چند نمونه توجه کنید:من دلم از شیشه اس،اینجا می آی بلند حرف نزن،می شکنه!...یا من یه جوجوام که مامانم رو گم کردم،مواظبم می شی؟،...نازی مرده!منو فراموش کن!....خیلی پستی!حرفهات همه هستند دروغ!برو گمشو عروسک بی چشم و رو!....می دونستی دوستت دارم و رفتی؟می کشمت.... ؟
گاهی هم نصایح حکیمانه اس که بر ما ارزانی می شه...تا به حال به معنای قشنگ ای بی سی دی اف جی فکر کردی؟.....من نمی دونم به کی می شه اعتماد کرد،بی خود نیست همه از من دورند!.... من از زماني كه قلب، خود را گم كرده است، مي ترسم. من از تصور بيهودگي اين همه دست و از تجسم بيگانگي اينهمه صورت، مي ترسم.هنوز چشمي نديده ام كه نگاهش آشنا باشد ....من ارچه در نظر یار خاکسار شدم رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند....در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند،هرچه اوج بگیری کوچکتر خواهی شد!.... ؟
به جز دسته آخر که خب باعث خوشحالی است که موفق شدن در این مدت کم به چنین بصیرت شگرفی از جهان آفرینش برسن،ولی در موارد قبلی،شخصا والدین رو مقصر می دونم،هرچند جامعه هم به خاطر بی توجهی به جوانان و دنیای پر از فراز و نشیبشون کم بی تقصیر نیست،ولی این دلیل نمی شه که والدین در وظیفه شون که همون اشباع کردن بچه ها از مهر و محبته،تا این حد کوتاهی کنن که یک بچه،نوجوون و یا جووون باید بیاد پناه ببره به خیالات،سفره دلش رو جلوی هر کس و ناکسی باز کنه،دل خوش کنه به چند هم دردی و قربون صدقه واهی و بیفته توی دام کسانی که منتظر نشستن تا یه زخم خورده ای از راه برسه تا به امید درمان،فریبش بدن و زخمی بهش بزنن بدتر از زخم قبلی؟...یه دفعه خیلی از فاز شوخی زدیم توی جدی،نه؟چی؟چقدر بی مزه ای فرهاد؟مرسی عزیزم،منتظر بودم شما این مسئله رو کشف کنید،ولی واقعا این موضوع فکرم رو مشغول کرده بود،گفتم در قالب شوخی و جدی بگمش...یه کم قوی باشیم،یه کم دیر نا امید بشیم،یه کم سر سخت باشیم،یه کم ارزش خودمون رو بیشتر بدونیم و توانمندی هامون رو بشناسم و یه کم زود بعضی چیزا رو فراموش کنیم،فکر کنم مشکلمون حل بشه....والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته...خواهرای محترم هنگام خروج از مسجد چادرشون رو جلو بکشن! ؟

۱۳۸۷ فروردین ۱۲, دوشنبه

خب خب،سلام دوست موست های گلم!حالتون چطوره؟احوالتون چطوره؟خوبید؟خوش گذشته تا حالا؟سال نوی همگی مبارک! ؟
خب باید بگم خدا رو شکر به من هم خوش گذشته،جوری که برای اولین بار در طی سه چهار سالی که این وبلاگ رو دارم،برای سال نو و روز آخر سال هیچ پستی ننوشتم!البته باید بگم بر حسب همین تجربه می دونستم پستهایی که اون موقع از سال نوشته بشه معمولا تا هفته دوم فروردین سال بعد مشتری نداره و تازه تا دهم بیستم فروردین ممکنه فرض بگیر پنج شیش نفر بخوننش،خلاصه این دو عامل دست به دست هم دادن و تنبلی ذاتیم هم شد راس سوم مثلث و نتیجه این که بنده تا الان که روز دوازدهم فروردین مصادف با سالروز استقرار نظام جمهوری اسلامی است(!)،هیچ پستی ننویسم.............. ؟
معمولا رسم بر اینه که وقتی بعد از شروع سال برای اولین بار پستی می نویسی بعد از حال و احوال پرسی و تبریک عید،تعریف می کنیم که این مدت رو چطور گذروندیم یا در مورد سال قبل و این که چطور بوده حرف می زنیم،ولی خب من می خوام یه ذره سنت شکنی کنم،هر چند همین الانش هم دلم برای توصیف سالی که گذشت داره قیلی ویلی می ره،آخه خیلی سال خوبی برام بود،ولی می ذارمش برای یه موقع دیگه،فعلا می خوام همه اش از هوای خوب عید امسال تعریف کنم و بگم اونهایی که این مدت رو تهران نبودن از دستشون رفته،چون سابقه نداشته(دست کم در این ده سال گذشته)که فروردین ماه تهران یهو این طور گرم و مطبوع باشه،چند وقت پیش با دوستانم رفته بودم پارک جمشیدیه،همین که پام رو داخل پارک گذاشتم احساس کردم قدم گذاشتم به بهشت..اصلا انگار جشنواره گل و شکوفه برپا شده بود،تمام درختها به شکوفه های سفید،زرد و صورتی مزین بودن،دیگه من کارم فقط شده بود عکس گرفتن،بگذریم که چند موجود پشمالوی لونگ راه راه سفید به گردن بسته شناخته شده گند زده بودن به زیبایی مناظر و محیط پارک ولی روی هم رفته من اون دو سه ساعتی رو که اونجا بودم واقعا تو حال خودم نبودم......... ؟
این روزها تا دلتون هم بخواد با دوستانم این طرف و اون طرف بودیم و بخور بخور کردیم،از فری کثیف و پیتزا میخوش بگیر تا چلوکبابی جوان و بستنی امید بود فکر کنم در ملاصدرا...جالب بود،شیش نفری توی یه ماتیز چپیده بودیم،آخر خنده،من عکس می گرفتم سرنشین جلو فیلم می گرفت،وقتی رسیدیم به بستنی فروشی و توی نوبت بودیم،یک مرتبه یه مرد جا افتاده ای همراه خانومش سوار بر یک سی ال اوی سفید قشنگ اومد و دیدیم داره صاف می آد تو شیشه مغازه،اول فکر کردیم داره شوخی می کنه،بعد دیدیم نخیر،همچین میزون کرده وسط ویترین،جوری شد که مغازه دار از هولش دوید بیرون،معلوم شد آقا می خواسته این چند قدم راه رو از پیاده رو تا دم مغازه نیاد،خلاصه به قول راننده ها اومد گردش کنه،مالید به دیوار!سپر جلو سمت شاگرد قشنگ قرچی صدا کرد،بعد کلی غرولند مغازه دار و ملتی که توی صف بودن،اومد بره عقب،شپرق زد سپر عقب سمت راننده رو به حاشیه کاشی کاری شده باغچه!...دیگه مردم دلشون رو گرفته بودن،من با خنده می گفتم:بابا مردم این محل چه مایه دارن!ماشین به این گرونی رو می کوبن به در و دیوار عین خیالشون نیست!...و واقعا هم نبود،اگه بگی اصلا یارو پیاده شد یه نگاهی بندازه ببینه چه بلایی سر ماشین به اون خوشکلی آورده....حالا خنده دار تر این که،موقعی که می خواست بره،من یهو کرمم گرفت سر به سر یکی از دوستام که ماشین آورده بود(همون ماتیزه)بذارم،آخه هم یه جورایی یهودیه هم اصفهانی،خلاصه همین که پیرمرده ماشینشو عقب برد که از پیاده رو بره توی خیابون،من داد زدم:ای وای فلانی!زد به ماشینت!...رفیق ما رو می گی،داشت با مغازه دار حساب می کرد،پول انداخت روی پیشخون بدو بدو رفت سمت ماشینش،دیگه جوری خنده مون ترکید که همه برگشتن چپ چپ نگاهمون کردن....جا همه تون خالی این هفته اول رو بسیار خوش گذروندیم و هفته دوم رو به ناچار سر کار بودیم چون رئیس جونمون با دست کم صد روز مرخصی استحقاقی ذخیره شده،از هول این که دو روز مرخصیش هدر بره پا شده بود از تبریز تا اینجا رو کوبیده بود............چقدر نوشتم،دوست داشتم در مورد سال قبل بگم ولی می بینم طولانی می شه،اما در یک کلام سال خیلی خوبی برام بود،به خصوص که پدر و مادرم و عزیزانم در کمال صحت و سلامت از اول تا آخر سال رو باهام بودن،خودم شکر خدا اتفاقی برام نیفتاد و در کارهایی که دوست دارم موفق بودم،دوستای جدید و خوبی پیدا کردم،عده ای هم ما رو ترک کردن،ولی در مجموع سال موفقی بود،امیدوارم سال جدید هم برای من و شما به همین شکل باشه،من همیشه سه چیز رو برای خودم و دیگران در مناسبتهای خاص دعا می کنم چون معتقدم مثلث خوشبختیه:سلامت،شادی،موفقیت....ایشالا این سه عامل همیشه در طول سال شامل حالتون باشه....سال نو خجسته،سالم و شاد و پیروز باشید........................... ؟

۱۳۸۶ اسفند ۲۲, چهارشنبه

خب شما که به وبلاگ سیصد و شصتم سر نمی زنید،لینکش رو هم یه بار اینجا منتشر کردم باز افاقه نکرد،بنابراین من هم از این به بعد گاهی مطالبی رو که از قول دیگرون توی وبلاگ 360 ام می ذاشتم ،می ذارم اینجا...این پستی که می خونید مربوط به یکی از پستهای گروه مارشاله که شخصا بعضی از مطالبش رو خوب به خاطر دارم،خالی از لطف نیست و البته برای فوتبال دوستان و کسانی که مثل من سن و سالی داشته باشن جالبتره...ایشالا که مورد پسند واقع بشه............ ؟
حتما خیلی از شماها تا به حال بیننده یا شنونده برنامه های ورزشی بودید و حتما خیلی هاتون هم با سوتی های عجیب گزارشگرها
مواجه شدید ...
خیلی وقتها این سوتی ها باعث خنده من و شما شده و بعضی وقتها هم آقایون گزارشگر بدجوری روی اعصاب آدم رژه میرن !!!
به قول یکی از دوستام : برای اینکه زیباترین مسابقه فوتبال رو به یک مسابقه کسل کننده و اعصاب خورد کن تبدیل کنی کافیه گزارشش رو بسپاری به سلاطین سوتی : شفیع، بهروان یا خیابانی !!!
البته من شخصا تمشک طلایی رو به آقای علیفر میدم که نمیدونم چرا با این همه اطلاعات فنی ؛ سرمربی رئال مادرید و منچستر یونایتد نمیشه !!! (لابد چون در فوتبال چیزی قابل پیش بینی نیست!!!)
با این مقدمه با هم چند تا از این سوتی ها رو که از بین هزاران سوتی گلچین شدند میخونیم :

------------ --------- --------- --------- --
آخرين باري که نوانکو کانو پيراهن ارسنال را پوشيد کي بود؟! آنچه مسلم است اينکه هواداران توپچي های آرسنال خاطره حضور مهاجم نيجريه اي در لندن را از ياد برده اند ...
پيمان يوسفي در بازي ارسنال و واتفورد 40 دقيقه آدبايور را کانو خطاب کرد و وقتي او را در جريان تماس هاي تلفني مردم قرار دادند گفت : واقعا عذر ميخوام اسم اين اقا ادبايور است کانو ديگر در ارسنال بازي نميکند !!!
------------ --------- --------- --------- --
در جريان بازي سپاهان و ذوب اهن در جام حذفي از يکي از داوران قديمي کشور به نام عرب براقي تقدير شد . پس از سوت پايان بازي عباس بهروان دوان دوان خودش را به او رساند و گفت : بينندگان عزيز در خدمت زنده ياد عرب براقي هستيم !!!
------------ --------- --------- --------- --
دقايق پاياني بازي برزيل و هلند در مرحله نهايي جام جهاني 98بود داور به نشانه خطا سوت زد و بهرام شفيع گفت: و اين هم سوت پايان بازي!!!
برزيلي ها ضربه خطا را زدند و گزارشگر به اميد اينکه داور خيلي زود خاتمه بازي را اعلام کند سکوت کرد !
يک دقيقه هم گذشت اما داور سوت نزد و شفيع هم بدون انکه خم به ابرو بياورد سکوت را شکست و گفت :حالا رونالدو صاحب توپ ميشه !!!

------------ --------- --------- --------- --
در جام جهاني 1990 تيم ملي ايتاليا گلزني به نام سالواتوره اسکيلاچي رو کرد . در جريان برگزاري مسابقات هرکدام از گزارشگران به شيوه متفاوتي نام او را تلفظ ميکردند. در يکي از بازيهاي وقتي او دروازه حريف را باز کرد بهرام شفيع گفت : حالا اسکيلاچي،اسکلاچي،اشيلاچي،شيلاچي يا هر اسم ديگه اي داره که من نميدونم! به هر حال گل خودش را زد ...
------------ --------- --------- --------- --

در يکي از بازيهاي تيم مراکش در جام جهاني 98 نام بازيکن اين تيم به همراه پرچم قرمز رنگ مراکش روي صفحه تلويزيون درج شد. بهرام شفيع با هيجان فرياد زد : بله،نفهميديم چي شد اما در هر صورت داور بازيکن مراکش را اخراج کرد و حالا اين تيم بايد ده نفره به بازي ادامه بده!!!

------------ --------- --------- --------- --
در روزهايي که دانمارک تا مراحل پاياني جام ملت هاي 1992 پيش رفته بود و علاقمندان فوتبال نام بازيکنان نه چندان مطرح اين تيم را از هم ميپرسيدند ، بهرام شفيع يکي ديگر از شاهکارهايش را رو کرد :
مربي دانمارک دست به تعويض زد و کارگردان تلويزيوني نام بازيکن تازه وارد و بازيکن تعويضي را به همراه عبارت DENMARK روي انتن فرستاد ...
شفيع اسم بازيکني که به سمت نيمکت ذخيره ها حرکت ميکرد را درست تلفظ کرد اما: و به جاي او دن مارک وارد زمين ميشه!!!
------------ --------- --------- --------- --
در جريان يکي از بازيهاي پرسپوليس در فصول گذشته که پس از افطار برگزار ميشد مجيد خدايي کشتي گير ملي پوش ايراني در ميان تماشاگران حاضر شده بود وقتي تلويزيون چهره او را به تصوير کشيد عادل فردوسي پور گفت : اين هم مجيد خدايي کشتي گير تيم ملي فوتبال ايران !!!
------------ --------- --------- --------- --

عباس بهروان در حين گزارش استقلال و سپاهان در تورنمنت نقش جهان اصفهان : همان طوري که مشاهده ميکنيد شرايط جوي اصلا مناسب نيست. وزش باران و بارش باد امکان برگزاري يک بازي زيبا را از بين برده!!!
------------ --------- --------- --------- --
بازي نيمه نهايي جام جهاني 94بين برزيل و سوئد برگزار ميشد و باز هم عباس بهروان پشت ميز گزارش نشسته بود.
دقيقه 9 ضربه مازينهو به تور کناري دروازه اصابت کرد و به اوت رفت : توي دروازه ...توي دروازه..اين گل ميتونه نويد يک بازي پر گل و زيبا رو باشه برزيل 1 سوئد 0 !!!
البته پانزده دقيقه بعد جهانگير کوثري که به عنوان کارشناس در استوديو حضور داشت گفت: البته مثل اينکه ان توپ گل نشده بود .ضمن عذر خواهي از بينندگان عزيز بازي کماکان 0_0 دنبال ميشه!

------------ --------- --------- --------- --
اسکندر کوتي در حال گزارش بازي غير زنده تيم ملي اتريش و يک تيم ديگر بود. بالاي صفحه تلويزيون در محل مربوط به درج نام تيم ها و نتيجه بازي نام لاتين اتريش Austria درج شده بود و جناب گزارشگر اين تيم را استراليا خطاب ميکرد!!!
کار به جايي رسيد که پس از پايان پخش اين بازي ضبط شده مجري شبکه سه با اشاره به تماس هاي پر تعداد مردمي ضمن عذر خواهي ،اشتباه گزارشگر را تصحيح کرد.

------------ --------- --------- --------- --
چلسي گل زد و جواد خياباني در لا به لاي فريادهايش گفت : بدون شک الان مردم شهر چلسي خيلي خوشحال هستند!!!
او بعدها اين واقعيت را که در کل بريتانيا شهري تحت عنوان چلسي وجود ندارد پذيرفت. اما به عنوان اخرين دفاعيه اش مدعي شد : چلسي نام محله اي در لندن و منظور گزارشگر هم اشاره به ان محله بوده است!!!
مثل اين مي ماند که گزارشگر بعد از گل استقلال بگويد : الان اهالي ميدان استقلال سر از پا نمي شناسند!!!

------------ --------- --------- --------- --
کريم باقري بازيکن ارمينا بيله فلد پشت يک ضربه ايستگاهي از فاصله 30-40 متري ايستاد و مزدک ميرزايي که دو مانيتور را پيش روي خود داشت براي نواخته شدن ضربه لحظه شماري ميکرد ...
يکي از مانيتور ها مربوط به پخش مستقيم و بدون تاخير بود و ديگري با حدود 15-10 ثانيه تاخير تصاوير مربوط به شبکه سه را روي انتن مي فرستاد!
کريم در مانيتور شماره يک ضربه را زد و مزدک ميرزايي با هيجان بسيار زياد شوت او را استثنايي لقب داد !
اما تماشاگر تلويزيوني هنوز باقري را در حالي که دست به کمر زده بود و ديوار دفاعي حريف را بر انداز ميکرد ميديد!!!
عکس العمل مزدک خيلي جالب بود: البته اين ضربه لحظاتي بعد زده شد!!!
------------ --------- --------- --------- --

قبل از اينکه محمد دادکان رييس فدراسين فوتبال شود در يکي از برنامه هاي کارشناسي سيما شرکت کرد ...
عباس بهروان گفت: شما خيلي ساکت نشستين اقاي کان داد !!! ببخشيد اقاي دادکان!!!
------------ --------- --------- --------- --
اين يکي فوتبالي نيست اما خيلي قشنگه :
يدالله اعتصامي در جريان گزارش مستقيم يکي از جدال هاي داخلي در حالي که از نمايش پسر يکي از کشتي گيران قديمي به وجد امده بود تصميم گرفت احساسش را در قالب يک بيت شعر بيان کند :پسر کو ندارد نشان از پدر ...نشايد که نامش نهند آدمي!!! البته بسياري از کارشناسان ادبيات معتقدند قديم ها مصراع دوم اين بيت :
"تو بيگانه خوانش نخوانش پسر " بوده !!!
------------ --------- --------- --------- --
بازي پرسپوليس و تراکتور سازي بود.تابلوي تعويض بالا رفت و غلام حسين دين محمدي قصد داشت براي تراکتور وارد زمين شود ...
اما ناگهان جواد خياباني تمام تماشاگران تلويزيوني را در جاي خود ميخکوب کرد : حالا غلامحسين دين محمدي برادر بزرگتر رسول خطيبي وارد زمين ميشه !!!
او بعد ها مدعي شد نسبت خانوادگي حسين و رسول خطيبي و سيروس و غلامحسين دين محمدي را قاطي کرده!
------------ --------- --------- --------- --
تمام دنيا مهاجم يوگسلاو تيم ايندهوون را ماتيو کژمان صدا ميزنند اما از انجايي که جنگ فوتبال اروپا قوانين خاص خودش را دارد و املاي لاتين او Kazmen بود اسکندر کوتي در عرض يک دقيقه هشت بار گفت : ماتيو کازمن!
آن روزها جواد کاظميان بازیکن پرسپولیس هنوز معروف نشده بود وگرنه لابد بعدا آقای اسکندر کوتي به سبک ماست مالی های جواد خیابانی مدعی میشد که اين دو بازيکن را با هم اشتباه گرفته!!!

------------ --------- --------- --------- --
و دفتر داستان هاي شيرين سوتي هاي گزارشگران را با خاطره اي ازگزارش غلامعلي پير ايراني در زمان برگزاري مسابقات دسته فوق سنگين وزنه برداري بازي هاي اسيايي دوحه مي بنديم:
حالا،حسين رضا زاده وزنه 205 کيلو متري را بالاي سر مي برد !!!

۱۳۸۶ اسفند ۱۹, یکشنبه

یه کم مطلب بی ادبیه ولی خیلی نکته توش هست،دست کم در مورد کشور بی در و پیکری مثل ایران خصوصا شرکت ما که خیلی صدق می کنه! ؟

When the body was first made, all the parts wanted to be Boss. The brain said, "I should be Boss because I control the whole body's responses and functions."

The feet said, "We should be Boss as we carry the brain about and get him to where he wants to go." The hands said, "We should be the Boss because we do all the work and earn all the money." And so it went on and on with the heart, the lungs and the eyes until finally the asshole spoke up.

All the parts laughed at the idea of the asshole being the Boss. So the asshole went on strike, blocked itself up and refused to work. Within a short time the eyes became crossed, the hands clenched, the feet twitched, the heart and lungs began to panic and the brain fevered. Eventually they all decided that the asshole should be the Boss, so the motion was passed.

All the other parts did all the work while the Boss just sat and passed out the shit!

Management Lesson: You don't need brains to be Boss, any asshole will do!

۱۳۸۶ اسفند ۱۱, شنبه

این روزها زیاد بهم خوش نمی گذره،البته سر کار...چندان هم خودم رو در این مورد بی تقصیر نمی دونم....از بچگی با آقا بالا سر و هر کسی که سعی می کرد به نوعی در کارم مداخله کنه و یا محدودم کنه و بهم خط مشی بده مشکل داشتم...دست خودم نبوده و نیست...محدودیت ناپذیرم...یادمه سوم راهنمایی که بودم،یه ناظم دیوونه موجی داشتیم که مدرسه رو با پادگان اشتباه گرفته بود،وقتی با اون صدای نکره اش از طبقه هم کف داد می زد:بشمر،یک!،همه سومها،حتی اونهایی که چندین سال رد شده و برای خودشون ریش و پشمی داشتن،از ترس سوراخ موش رو یه میلیون می خریدن چون این اخطار به اون معنا بود که اون مردک دیوانه،که ما ها رو با کابل به هم تابیده و پایه چوبی شکسته صندلی کتک می زد،وقتی به شماره سه برسه هر کسی رو که در راهرو ببینه به چک و لگد می بنده....وحشتی که ازش داشتیم قابل توصیف نیست،اون وقت من اشک این جونور رو در آورده بودم جوری که به مادرم می گفت:به من بگید با پسرتون چیکار کنم؟...اون موقعها زیاد به مفهوم این حرف فکر نمی کردم ولی بعدها،که شنیدنش از زبون بالاسری هام به یک مورد تکراری مبدل شد،کم و بیش ازش لذت بردم چون همیشه این رو از زبون اون رئیسهایی می شنیدم که جماعتی از دستشون درمانده و عاجز بودن...اولین رئیس کاریم رو یادم نمی ره،یه مرد چهل و اندی ساله بود با سبیلی که از نیم رخ کپی نیچه بود،خود مردک هم شبیه نیچه بود و فکر می کرد خداست،اون چه صفات خبیث در ذهن بگنجه در این یک الف آدم جمع بود،از اون گیرهای پر مدعا،آبادانی بود اگه اشتباه نکنم و حتی تو مستراح هم دنبال پرسنلش می اومد....خیلی اذیتم کرد،ولی من دو سال و اندی پیشش دووم آوردم،البته وقتی از پیشش می رفتم،یکی دوتا تار موی سفید تو سرم در اومده بود و وقتی عصبی می شدم بالای قلبم تیر می کشید ولی من هم در چند ماه آخری که پیشش کار می کردم تموم محبتهاش رو جبران کردم جوری که التماسم می کرد که برم!....رئیس بعدیم آدم بدی نبود،خوب هم نبود البته ولی بلد بود چطور با پرسنلش رفتار کنه که با مشکل مواجه نشه،باهاش خیلی رفیق بودم،رئیس بعد از اون هم یه استاد دانشگاه بود،رشتی و زن ذلیل به غلیظ ترین حدی که تصورش رو بکنی،اون قدر به پرسنل مونثش آوانس می داد که ممکن نبود متوجه نشی...به قول معروف تابلوی تابلو....با اون هم حرفم شد،و خب چون زور اون بیشتر بود من یه جورایی تبعید شدم به بخشی که هیچ تناسبی با روحیاتم نداشت،ولی خب من مقاومت کردم،و تا امروز هم که اونجا هستم،همچنان با رئیسم میونه خوبی ندارم،چون از شانسم این بار رئیسم هم ترکه هم گوشش سنگین!...البته،تا حدی حق رو به اونها می دم،من خیلی خودسر و کله شقم،از آداب پاچه خواری هم هیچی نمی دونم...در حالی که دقت کردم،تموم رئیسهایی که باهاشون مشکل پیدا کردم،یه جوری پاچه خوار دوست بودن،و خب این دقیقا جائیه که من توش ضعف دارم،منو بکشن اهل مجیز گویی اون هم برای کسی که می دونم هیچ صلاحیتی نداره نیستم،وقتی می دونم طرف داره حرف اشتباه می زنه نمی تونم بگم:بله،احسن!چه فرمایش درستی گفتین!...وقتی هم بهم گیر بدن،صاف وامیسم تو روی طرف و جوری جواب می دم که چشماش گرد بشه...این مورد رو هم زیاد دیدم،که طرف جوری دهنش باز بمونه انگار باورش نشه که چه جوابی ازم شنیده....و خب درسته که آچمز کردن دیگرون شیرین و لذت بخشه ولی عواقبش معمولا خوشایند نیست،مثل حالا که به قول معروف منو اساسا نیمکت نشین کردن،رئیسم به خیال خودش می خواد با بی کاری دادن به من اذیتم کنه،ولی خب می دونید که چی؟آره!همونو خونده!در این بیست روزی که نیمکت نشین شدم چهار جلد کتاب خوندم،هیچ نذاشتم بی کاری دلسردم کنه،هرچند که کتمان نمی کنم تحت فشارم،ولی حاضرم بمیرم و نشون ندم که اون تونسته منو مغلوب کنه،همیشه با لبخند وارد اتاقش می شم و گرم ترین و صمیمانه ترین سلام و علیک رو باهاش می کنم،چند ماهه که شصت هزار تومن هفتاد هزار تومن از سر حقوقم می زنه،به خیالش من مثل خودشم که برای دو هزار تومن علم شنگه به راه بندازم،نمی گم بهم فشار نمی آد،ولی من برای صد برابر این مبلغ هم التماس نمی کنم،به قول معروف مگه به خواب خفیف شدن منو ببینه!...............خلاصه این که این روزها داره به این شکل می گذره و پیامد تجربه کردن مکرر چنین شرایطی کم حرف شدن و توی خود فرو رفتنه...خب من که از آهن ساخته نشدم،باید یه جا تاوان اون تظاهر به بی خیالی و خلل ناپذیری و لبخند های کیلو کیلویی که تحویل می دم بپردازم؟ولی پشیمون نیستم،من همیشه در حال مبازره با محدودیتهام بودم،اینم روش...تنها حسرتم به خاطر داستانمه،که با این فکر مشغول،به این زودی نمی تونم ادامه شو بنویسم،چقدر حیف شد،چقدر داشت خوب پیش می رفت تا این که یه عصبانیت در لحظه ای که رئیسم هم با زنش دعوا کرده و عصبانی بود،باعث شد نیمکت نشین بشم،خلاصه که تا از برزخ بیرون نیام و به شرایط ثبات نرسم،نمی تونم فکرم رو متمرکز کنم.....خنده دار بود،امروز،یکی از مدیران که به شیادی و مال مردم خوری شهره خاص و عامه اومده بود به اصطلاح خواستگاری من،می خواست منو برای پروژه خودش جذب کنه،تو دلم گفتم می دونم کی فرستادتت،و عمری خودمو بسپرم زیر تیغ تو!یه جوری با لبخند و خونسردی پیچوندمش که خودش کف کرده بود،وقتی رئیسم کنجکاوانه و با یه امید واهی از طرف پرسید:خب مبارکه دیگه؟و در جواب شنید که یارو می گه:ایشون بسیار انسان فرهیخته و موجهی هستن و بدون شک بسیار به درد شرکت می خورن تا من،قیافه رئیسم دیدن داشت!وقتی طرف رفتش ازم پرسید:بهش چی گفتی؟لبخند زنان جواب دادم:گفتم من عاشق رئیسم هستم و دوریش رو نمی تونم تحمل کنم!..........لبخند معنا داری زد و هیچی نگفت،هر دومون همدیگه رو شناختیم و با هم کنار اومدیم،من جا نمی زنم،تو هم ظاهرا نمی خوای بزنی،پس بچرخ تا بچرخیم!...ولی خب این جوری نمی مونه،بالاخره درست می شه،من مطمئنم! ؟
پی نوشت یک:هرچند خودستایی می شه ولی خب عجیب به این جمله-که یکی از جملات پانتی شخصیت کاریزماتیک کتابمه-دارم ایمان می آرم،جایی که در فصل یازدهم کتاب دوم،وقتی در تنگنا قرار گرفته خطاب به خودش در آینه می گه:هرگز به کسی مدیون نمون چون تو دلت فاسد و تبدیل به سرطان می شه،شده به دیوار مشت بکوب یا خاک رو چنگ بزن تا به روزگار نشون بدی که حق نداره هر جور دلش می خواد باهات رفتار بکنه! ؟
پی نوشت دوم:خدا آخر و عاقبت ما رو ختم به خیر بکنه!!......................................... ؟

۱۳۸۶ اسفند ۳, جمعه

درسته که هوا دوباره فروکش کرده،ولی اون بو،همون بویی که ترکیبی است عطر گل و رطوبت خاکی که داره دوباره جون می گیره،بیشتر و بیشتر به مشام می رسه...به روزهای پایانی سال نزدیک می شیم،همیشه وقتی اسفند از راه می رسه،یه شور و حالی شروع می کنه تو دلم جوونه زدن،یه جور سرخوشی مبهم،همه اش منتظر یه خبرخوبم،یه پیشامد خوشایند......یادمه اولین باری که این حالت رو به خوبی احساس کردم بیست و دو سالم بود،با خوشحالی توی سر رسیدم با خودکار آبی نوشتم:بابا نوئل هدیه ای رو که دو ماه پیش بهم نداد رو قراره این موقع بده!...روزها پشت سر هم می گذشتن ولی نیومدنش منو نا امید نمی کرد،آخر هر روز،تو برگ مربوط به اون روز می نوشتم:بابا نوئل دیر کرده،ولی حتما می آد.....و خب تا به امروز من هر سال این موقع منتظر اومدنش هستم،هرچند بعد از این همه سال دیگه اون نوجوون خیالپرداز و رویایی نیستم،ولی این باعث نمی شه که آرزوهای قدیمیم رو فراموش کنم،هر آرزویی یک روزی برآورده می شه،فقط باید زمانش فرا برسه،آدم صبور به تموم آرزوهاش می رسه،بابا نوئل من هم بالاخره یک روزی می آد...دعا می کنم اون روز،روز آخر عمرم باشه،چون این بهونه ای است که همیشه با انگیزه و جستجوگر و منتظر باقی بمونم و برای رسیدن به آرزوم تلاش کنم،همیشه این موقع یکی برام آرزو بود،یک زمانی مجازی،یک زمانی حقیقی،ولی تاثیرگذاریش همیشه باعث پیشرفتم می شد،از دل همین آرزوها بیشمار خلاقیت و زیبایی خلق شد،اهل نصیحت کردن نیستم،ولی دوست دارم این یه مورد رو ازم یادگاری داشته باشید،توی کوره امیدواری همه چیز می شه ریخت،پس اگه می خوای سردت نشه،هرچیزی دم دستته بریز توش........ ؟
این پستم بیشتر جنبه صحبت با خود رو داشت،خب مدتیه که دوستانم کمتر باهام حرف می زنن و من به حکم همون توصیه بالا،برای این که سردم نشه،خودمو هیزم می کنم...... ؟

۱۳۸۶ بهمن ۲۶, جمعه

خانواده!خانواده!و باز هم خانواده!....دیشب هوا یه عطر و بویی پیدا کرده بود،نه فکر کنی به خاطر ولنتاین می گم،که اصلا همین که پامو گذاشتم تو کوچه و در تاریکی پر رمز و راز و سکوت و خلوتی محیط اطرافم شروع به قدم زدن کردم،بوشو احساس کردم،بوی بهار!بوی زنده شدن تدریجی طبیعت...بالاخره سرما شروع کرد بار و بندیلشو بستن،حالا ممکنه باز یه ضرب شستی نشون بده و دو سه روزی چتر سفیدشو روی سر من و شما باز بکنه،ولی رفتنیه،دوره ات به سر رسیده ننه سرما،امسال هم که از سالهای قبل بیشتر غر و لند کردی و خب،فکر می کنم تلافی چند سال رو یه جا در آوردی،حالا می تونی با خیالی راحت و روحی سبک خودت رو برای رفتن آماده کنی....آه راستی داشتم می گفتم خانواده....جای همه اونهایی که به فراخوان جواب ندادن در جمع خونوادگی دیشب ما خالی بود،چی فکر کردید؟که من می شینم زانوی غم بغل می گیرم؟اصلا کی گفته تو روز ولنتاین حتما باید به دوست دختر یا دوست پسرت هدیه بدی؟مگه بی اف و جی اف از مادر و پدر آدم عزیزتر می شن؟چی؟برای تو می شن؟خوش به حالت که می شن،چون برای من نمی شن!(چشمک پیروزمندانه!)...بله،من دیشب یه دستم یه قلب سرخ روباندار بود و دست دیگرم یه جعبه شکلات،اهدایی از دوستی گرامی(که من همین جا از محبتشون تشکر می کنم و استدعا می کنم لطف کنن اینجا کامنت نذارن و خودشون رو لو ندن،امیدوارم این مطلب داخل پرانتز رو با دقت خونده باشن،متشکرم!)،موقع شام بود،مادرم صدامون می زد،وقتی رسیدم سر میز،به مادرم گفتم:می گن در روز ولنتاین به کسی که از صمیم قلب دوستش داری باید هدیه بدی،ما هم این قلب رو به شما تقدیم می کنیم!...بنده خدا مادرم یه لحظه چشماش گرد شد و هاج و واج به قلبی که کف دستش گذاشته بودم نگاه کرد و بعد به خودش اومد و با یه خوشحالی که من با تمام خوشحالی های این دنیا نه عوض می کنم و نه مقایسه گفت:وای مرسی!....در حالی که مادرم روم رو می بوسید، من جعبه شکلات رو باز کردم و به خانواده گفتم:حالا دهنتون رو شیرین کنید!........ ؟
می بینی؟از اولش هم گفته بودم نیاز به نصیحت ندارم،خودم تحت هر شرایطی سعی می کنم بهترین بهره رو از موقعیت به دست اومده ببرم،حالا صادقانه بگو،حسودیت نشد که نتونستی جای مادرم باشی؟کی واقعا ضرر کرد؟من که فرصتی ایجاد کردم تا برای یک شب بتونی در بالاترین نقطه احترامم قرار بگیری و یا تو که به حرفم خندیدی و شوخی گرفتیش؟
پی نوشت:این پاراگراف آخر رو خطاب به فرد خاصی ننوشتم،حالا اگر عزیزی هم به خودش گرفت،خودش می دونه چون من مطلقا به هیچ کامنتی که در این باره باشه جواب نخواهم داد،از همه دوستانی که با پی ام،آف و یا مسیج منو مورد لطف قرار دادن و ولنتاین رو بهم شاد باش گفتن تشکر می کنم،قلبتون شاد،روحتون سبک،جسمتون سالم و سر بلند و پیروز باشید...ولنتاین مبارک! ؟