۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

دو نکته: اول این که فصل دوم از کتاب سوم آماده اس،علاقمندان دستهاشو بالا...بعد هم این که یکی از دوستام که خیلی دوستش دارم کسالت داره و از شما می خوام برای بهبودیش دعا کنید چون صادقانه بگم،اگه قرار باشه خدای نکرده اتفاقی براش بیفته می خوام سر به تن این دنیا نباشه....پس دوستان،هم اینک نیازمند مشارکت سبزتون هستیم...خوش باشید دوستان

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

می دونی،احساس می کنم یه ده سالی دیر به چیزایی که می خواستم رسیدم و روی این حساب مجبورم سالهای باقی مونده رو با سرعت کار کنم بلکه جبران مافات بشه،امسال،بزنم به تخته البته،تا به اینجا که سال بسیار موفق و پرباری بوده و یه کار انجام نشده دارم که اگه اون رو هم با موفقیت انجام بدم،می شه گفت که موفق ترین سال عمرم بوده و نسبت به پارسال پیشرفت داشتم...از این سالهای موفق به زعم خودم،چند موردی رو در طول عمرم داشتم،البته موفقیتی که حرفش رو می زنم با توجه به سنی بوده که در اون دوره داشتم،یکی از سالهای موفق زندگیم سال هفتاد بود،زمانی که با مفهوم دوست داشتن آشنا شدم،دیگری سال هفتاد و سه،وقتی مفهوم اراده کردن و نتیجه گرفتن رو یاد گرفتم،بعد سال هفتاد و نه،زمانی که به نوشتن روی آوردم،سال هشتاد و دو،در واقع تداعی گر سال هفتاد بود،عشقی که سالها باهام رشد کرده بود،در اون سال کامل شد،سه سال رکود داشتم و از میونه سال هشتاد و پنج اوج گرفتم و در سال هشتاد و شش از پیشرفتم راضی بودم و این رضایت به امسال هم سرایت پیدا کرد....آره من الان از نتیجه کارم راضی هستم فقط ای کاش،یه ده سال جوونتر یا همون کوچیکتر بودم تا زمان کافی برای استفاده از نتایج پیشرفتم رو داشتم...می تونم بگم به حدی از خودشناسی و اعتماد به نفس رسیدم که می دونم هر کاری رو که اراده کنم و از ته دل بخوام،قادر به انجامش هستم و این خیلی حس خوبیه،خیلی..................... ؟
خب این مسافرت چند روزه هم به پایان رسید،سفر کاری بود ولی جاتون خالی خوش گذشت،به اندازه چند ماهم فقط پذیرایی شدم،ولی هوا خیلی سرد بود،من هم که سه هفته ای می شه که سرفه رهام نمی کنه،حسابی مراقب بودم که کله پا نشم......آقا جان،دوازده کیلو کم و تثبیت وزن کردم،در عرض یک ماه سه فرم پایه شائولین یاد گرفتم و پا به پای نوجوونها ورزش می کنم و می دوم،اینا رو نگفتم که فخر بفروشم(چه کم تحملید!) بلکه خواستم بگم نتیجه خواستن(از ته دل و با پشتکار) همیشه موفقیته،بخواید،از ته دل،می شه،به همین راحتی،فقط خدا نیست که می تونه ادعا کنه که گفتیم،شد،هر کسی می تونه در زندگی خودش خدای خودش باشه.......موفق باشید و هفته خوبی در پیش رو داشته باشید

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

یه چند روزی نیستم،تا بر می گردم بچه های خوبی باشید و مامانتونو اذیت نکنید!مسواک قبل از خواب فراموش نشه....سفرم به خیر! ؟

۱۳۸۷ آبان ۱۶, پنجشنبه

وبلاگ آدم مثل زندگی خود آدم می مونه....گاهی شلوغه،گاهی خلوت....تمام اون کسانی که الان سمت راست وبلاگم،در لیست گم شده ها یا فراموش شده ها هستن،یه روزی وجود داشتن،یه روزی تو وبلاگم می اومدن،مثل دوستای واقعیم در زندگی واقعیم،که یه روزی بودن،و حالا هیچ کدومشون نیستن....اول و آخرش ما خودمون هستیم و خودمون....یادمه اون روزها،خیلی سال پیش نیست،شاید پنج شیش سال بیشتر نباشه،وقتی اولین نفر از جمع دوستان صمیمیم در شرف ازدواج بود،توی دفتر یادداشتهای روزانه ام نوشتم،بوی جدایی می آد،احساس می کنم سال به سال تنهاتر بشم،و خب پیش بینی چندان سختی هم نبود....همه موقتین....اینو قبلا هم گفته بودم....یادش به خیر،سال 83 وقتی این وبلاگو راه انداختم،یه آدم له و لبرده و بی روحیه بودم که به قول خودم قاچاقی زنده بود....اون روزها حضور بعضی ها برام مثل اکسیژن بود،هر پستی که می نوشتم،بعدش می اومدم بخونم ببینم چی در جوابش نوشتن،یه جور بده بستون یه طرفه بود،من می گفتم،اونها می گفتن و برعکس........بذار یه نگاه به لیست فراموش شده ها بندازم.....یادش به خیر،با بعضی هاشون خیلی صمیمی بودم،به خصوص راحله و پانتی....راحله سنش کم بود ولی خیلی می فهمید،دست به قلم داشت و داستان می نوشت،اهل دار و دسته جمع کردن و لشگر کشی بود،خیلی وقته که هیچ خبری ازش ندارم،فقط می دونم خانوادگی رفتن آلمان....پانتی یه زن قابل احترام بود،خستگی ناپذیر و متعالی نگر،یه زمانی خیلی چیزها رو بهم گفت،چیزایی که شاید خصوصی ترین مسائل زندگیش بود،اسرار زندگیش...بهش گفتم برای همه اینا رو نگو،همه راز نگه دار نیستن....پانتی الان انگلستانه،درس می خونه و می خواد دکترا بگیره.....خب هر کدوم از این اسامی یه سرگذشتی دارن که اگه بخوام تعریفش کنم از حوصله این وبلاگ خارجه،ولی برای خودم یه دنیا خاطره اس.....همه می آن و می رن،کسی نمی مونه،اگه تونستی در همون مدت کم بودن ازشون یه یادگار خوب بگیری،بعدها از این که رفتن و نیستن چندان تاسف نمی خوری،چون یه روز هم تو برای بقیه می ری و اونها با خاطراتت خوش خواهند بود.........بگذریم............بزنم به تخته،عجیب به خودم امیدوار شدم،پا به پای نوجوونها می تونم بدوم و ورزش کنم و کم نیارم،هفته پیش زیر بارون،استادمون بعد یه تمرین سخت،گفت حالا سه بار دو به دو بدوید و برگردید و هر کی باخت ده تا شنا روی بندهای انگشتش می ره،من افتادم با یه دختر دبیرستانی،سه بار مسابقه دادیم،دو بار بردمش،دفعه سوم هم باهم رسیدیم به خط پایان....تازه بعدش استاد گفت حالا پرش جفت،اون چهل و پنج تا رفت،من هفتاد تا!....می دونی،حالا می تونم احساس مربی کوهنوردی مو یه جورایی درک کنم وقتی با هشتاد و پنج سال سن پا به پای جوونها می آد و سرافرازنه ازشون جلو می زنه....ورزش سلامتی می آره،ورزشکار سالمه!.........اون روزی که هشتاد و پنج سالم بود،اگه زنده بودید،حاضرم با همه تون مسابقه دو بدم و ببرم!...پس تا اون روز تمرین کنید! ؟