۱۳۸۳ خرداد ۸, جمعه

جالبه که امروز زلزله نسبتا شدیدی در تهران اومده و من هیچ متوجه نشدم!! بعد از ظهر بود و من سرگرم شستن ماشینم، بعد مدتها تصمیم داشتم یه دستی به سر و گوشش بکشم و برم واسه چوب زدن زاغ سیاه آرزو... آخه مصمم شدم باهاش صحبت کنم و کار رو یه سره کنم...ظهری تو پارک نشسته بودم، آرزو ماشینو راه انداخته بود و داشت دور می زد که ناخواسته روش به سمت من شد، 50 متری باهم فاصله داشتیم ولی هم من اونو دیدم و شناختم و هم اون، جالبه که هم من نگاه می کردم و هم اون، من که نگاهمو از روش برنداشتم، اونم برنداشت و جالبه که وقتی از مقابلم عبور کرد دیدم که به آینه ماشینش ور رفت، شاید می خواسته ببینه من هنوز دارم نگاهش می کنم یا نه...آرزو، ترو به هر چیزی که دوست داری، چرا نمی آی صحبت کنیم؟ آرزو من حاضرم در مورد آینده باهات صحبت کنم، تصمیمم رو گرفتم، پای تمام عواقبش هم می ایستم،همه کار برات می کنم فقط اگر بدونم که تو هم احساسی مشابه من داری و حاضری به خاطر من به حرکت بیفتی

بله، می گفتم که مشغول ماشین شستن بودم و زیر لب آواز می خوندم که صدای جیغ و داد شنیدم، فکر کردم دعوا شده، توجه نکردم و به کارم ادامه دادم، مدتی نگذشته بود که دیدم تموم اهل محل ریختن بیرون! حالا ما یه دستمون آفتابه آب و دست دیگه مون اسفنج صابونی، هاج و واج ایستادم دارم مردم رو تماشا می کنم! از یه بچه پرسیدم چی شده؟ گفت زلزله اومده! فکر کردم شوخی می کنه ولی خب وقتی دیدم همه هراسان دارن این طرف و اون طرف می دون و با موبایل به اینجا و اونجا زنگ می زنن باورم شد که یه اتفاقی افتاده...می گن زلزله ای به قدرت 5.8 ریشتر تهران رو لرزونده و عجبا که من حتی حسش نکردم!!! لب خندون به کارم ادامه دادم در حالی که مردم همچنان می دویدن و به اقوام آشنایانشون زنگ می زدن... من ماشین رو شستم و بعد یه راست رفتم محل کار آرزو، کارتشو قبلا بهم داده بود و از روی اون به راحتی محلشو پیدا کردم، قصد داشتم منتظر شم تا اون از ساختمون خارج شه و بعد برم جلو صحبت کنم...کمی عقب تر از ماشینش پارک کردم، از شانسم خیلی هم زود پیداش شد، ولی بر خلاف انتظار مادرش و تعدادی زن هم همراهش بودن و سوار بر ماشین آرزو شدن و حرکت کردن، با این حال تصمیم گرفتم تا بخشی از مسیر تعقیبشون کنم، می خواستم ببینم آرزو از چه مسیری به خونه بر می گرده تا یاد بگیرم، تعقیب مهیجی بود، شده بود عین این فیلمهای پلیسی، البته بعد از مدتی، وقتی حدس زدم از چه مسیری می آد، گازشو گرفتم و تیز برگشتم، اما ظاهرا آرزو و همراهانش جای دیگری رفته بودن چون دو ساعت بعد من برگشتن...با یکی از دوستانم رفتیم تا از نزدیک آرزو رو ببینیم، البته این بار فاصله مون کمی زیاد بود و هیچ سلام و علیکی صورت نگرفت ولی باز من معتقدم آرزو خودشو واسم گرفت. داره دقیقا بی محلی های منو به خودم تلافی می کنه، فقط اگه می دونست به خاطرش در این دو ماه چی کشیدم! البته حالا که تصمیم گرفتم به هر قیمتی دوباره باهاش صحبت کنم احساس آرامش می کنم، حس می کنم باز یه هدفی پیدا کردم، تعلیق در زندگی و این که ندونی می خوای چیکار بکنی بدترین شکنجه ممکنه...اصلا ممکنه دیوونه بشی...مثلا همین دیشب...تو دنیای خودم بودم که پدرم گفت از یکی از خونه های اطراف صدای ساز و آواز می آد، ظاهرا عروسیه، باور کنید تا لفظ عروسی رو شنیدم با چنان سرعتی خودم رو رسوندم جلو خونه آرزو اینا...اصلا دست خودم نبود، فقط به عینه می دیدم که از تصور عروسی کردن و رفتن اون به جه حالی می افتم...خدا نصیب نکنه...مدتها رو یه صندلی تو پارک نشسته بودم، پنجره اتاق آرزو رو تماشا می کردم و از خودم می پرسیدم:

کی نوازشت خواهد کرد آرزو؟ کی تو رو در آغوش خواهد گرفت؟ کی در گوشت زمزمه خواهد کرد؟ دست تو رو کی می گیره؟ به چشمانت کی چشم می دوزه و به لبانت کی بوسه می زنه؟

شاید به نظر احساساتی و بی ارزش بیاد ولی خدا شاهده که در اون لحظات مثل این بود که دارن کارد تو قلبم فرو می کنن، داشتم از درد می مردم، داشتم از زور فشار له می شدم...به عینه داشتم می گفتم خدایا شکر خوردم اگه روزی خودمو برای آرزو گرفتم، شکر خوردم که بهش محل نذاشتم، یه فرصت دیگه بهم بده، قول می دم این بار اشتباه نکنم...روحیه ام خراب بود، اعصابم داغون بود، احساساتم ویرون شده بود...خلاصه لحظات بسیار تلخی رو دیشب سپری کردم...خدا رو شکر که سپری شد....و امروز با این تصمیمی که گرفتم باز نوری از امید به دلم تابید، از خدا خواستم اون چیزی که به صلاحمه نصیبم کنه نه چیزی که دلم می خواد، به هر نتیجه ای راضیم و با شهامت اون رو پذیرا خواهم شد، خودمو برای همه چیز آماده کردم...برام دعا کنید.

این هفته ای که گذشت برام چندان خوش یمن نبود...اول از همه این که مریض بودم و تا الانم که دارم این مطالب رو می نویسم هنوز کمی دماغم فر فر می کنه...این تیپ سرما خوردگی ندیده بودیم والا! صبح تا شب حالت خوب باشه، اونوقت یهو سر شبی شروع کنی سردرد گرفتن و تب داشتن...خلاصه این شرایط ما بود طی این هفته ای که گذشت و تا دو روز پیش هم ادامه داشت...خدا رو شکر الان دیگه حالم خوب شده و اگه این فرفر بینی رو ندید بگیریم، می شه گفت کاملا خوب شدم...و اما این تنها بخشی از پیشامدهای خوبی بود که برام رخ داد...یهو الکی الکی کامپیوترم هم خراب شد...داشتم مثل الان تایپ می کردم و گرم خلق اثر بودم که صدای فن پاور و کارت گرافیکی با هم در اومد، یکسالی هست این دستگاه رو خریدم، پس به خودم گفتم یه دستی به سر و گوشش بکشم و تمیزش کنم، محض اطلاع عرض کنم که من این کار رو قبلا صد دفعه انجام دادم و سابقه کار در یه شرکت خدمات کامپیوتری رو هم به مدت 2 سال دارم...سرتونو درد نیارم، دستگاه رو باز کردیم و تمام گرد و خاکشو با جارو برقی گرفتیم و فن کارت گرافیکش رو تمیز کردیم و زدیمش جا و سیستم و بستیم و روشنش کردیم که دیدم ای بابا! مونیتور تصویر نداره! به درایو سی دی هم برق نمی رسه!! هوا رو به تاریکی بود و سردرد و تب داشت سراغم می اومد، با این حال یه سر رفتم پیش دوستم کاوه که مخ کامپیوتره، بلکه اون سر دربیاره چی شده، آقا اونم یکساعت کلنجار رفت و نتیجه نگرفت، هیچی به هیچی! خلاصه مجبور شدم شنبه ای بعد کار ببرمش پیش همونی که ازش این سیستم رو گرفتم...در طول هفته هم پیگیر بودم و خبر خوش رو پریروز گرفتم که بله، تبریک عرض می کنم جناب فرهاد خان، مادر بوردتون سوخته، ضمنا خبر خوش دیگه این که پاورتون هم به ف..ک فنا رفته!!! هیچی دیگه..... انگار یهو سر تا پا مو قهوه ای کرده باشن، تازه همین پنجشنبه پیش یه اسکنر کانن خریدم و هشتاد و اندی پیاده شدم، حالا با این اوصاف یه هشتاد نود تومن دیگه هم اخت می شم...خدا پدر طرف رو بیامرزه که حاضر شد مادر بوردم رو بفرسته نمایندگی تا اونها هم بفرستنش مرکز اصلی در دوبی، بلکه قابل تعمیر باشه، در این بین هم خودش یه مادر بورد به جاش بهم داده تا روزی که نتیجه مشخص بشه...خلاصه الان که در خدمتتون هستم دارم با مادر بورد عاریه کار می کنم.

خب واما اوج خوشیمو بهتون نگفتم....یکشنبه شب، بعد یه نمه بارون، زده بودم بیرون و می خواستم بی توجه به سردرد و تب، گردش خوبی تو محلمون بکنم و اگه خدا بخواد یه نظر آرزو رو ببینم...دلم براش خیلی تنگ شده بود، دو ماهی می شد که از نزدیک ندیده بودمش و باهم حرف نزده بودیم...به دلم برات شده بود که امشب می بینمش...سر و وضعم خوب بود و تو خیال خودم حسابی احساس خوش تیپی می کردم ، منتظر بودم آرزو بیاد و منو با اون سر و وضع ببینه و یکی از اون لبخندهای ملیح دندون نماشو بهم جایزه بده...لحظه موعود فرا رسید، آرزو برگشت، طبق معمول اول مامانشو پیاده کرد و بعد رفت کمی جلوتر تا پارک کنه، سرعتم رو طوری تنظیم کردم که درست موقعی که از ماشین پیاده می شه با هم روبرو بشیم، دل تو دلم نبود، ولی داشتم خودمو کنترل می کردم، بچه که نبودم، ضمنا اتفاق خاصی هم نیفتاده بود...فقط بعد دو ماه داشتم آرزومو می دیدم خدااااااااااااا! ....خلاصه درست لحظه ای که آرزو ماشین رو قفل کرد و خریدهاشو از صندلی عقب برداشت من به چند قدمیش رسیده بودم...آرزو شروع کرد عرض کوچه رو طی کردن و من عمود بر مسیر حرکتش بهش نزدیک می شدم...5 قدم...4 قدم...3 قدم...آرزو نگاهش رو به زمین دوخته بود...من داشتم بعد مدتها سر تا پاشو در یک نگاه اسکن می کردم، به نسبت آخرین بار که دیدمش لاغرتر و قلمی تر شده بود...صندلهای زنونه سیاهی پاش بود....نزدیکتر شدیم...نگاهم رو قوس گونه های گردش و بینی ریز نوک بالاش سیر می کرد، لبهاش مثل همیشه گرد و غنچه ای بودن...پس چرا سرشو بالا نمی کرد؟ دوست داشتم صورتشو ببینم....هنوز ته مایه هایی از اون چهره با نمک عروسکی قدیمشو داره....آرزو سر بلند نکرد که هیچ، به من که رسید یه کمی هم سرشو به اون طرف متمایل کرد...ای بابا بی انصاف! داشتیم؟ هیچی دیگه، از یه متری هم رد شدیم بدون این که هیچ سلام و یا حتی نگاهی بینمون رد و بدل بشه، غرورم اجازه نداد وقتی اون رغبتی به برقراری ارتباط نداره، من خودمو کوچیک کنم...به راهم ادامه دادم و حتی پشت سرم رو هم نگاه نکردم...به یاد اولین باری افتادم که اون بعد یکسال از قبرس برگشته بود...اون سری اون داشت با نگاهش منو می خورد و من با بی انصافی تمام نگاهمو دزدیدم و جواب نگاهشو ندادم...سری بعد هم همین کار رو کردم و اگه اون یهو از پشت سر صدام نزده و سلام نکرده بود، بی شک این سکوت ادامه پیدا می کرد...آرزو خودت سکوت رو شکستی و حالا دوباره داری برقرارش می کنی...آرزو داری کارهام رو بهم تلافی می کنی؟ آیا می خوای من رو هم مثل پیمان که خودت باهاش شروع کردی و خودت هم تمومش کردی به فراموشی بسپاری؟ می دونم این کار ازت بر می آد، من که دیگه از پیمان برات عزیزتر نیستم که بعد 4 سال دوستی، زمانی که تشخیص دادی دیگه لیاقتت رو نداره در یک لحظه به دیار عدم فرستادیش، حالا لابد نوبت منه، آره؟ چرا آرزو؟ چرا؟

البته بهش حق می دم ناراحت باشه، می دونم از من دلخوری نداره، فقط سعی داره به این ترتیب فراموشم کنه و غیر مستقیم داره بهم می گه تو هم منو فراموش کن فرهاد! آرزو نمی تونم! نمی تونم! سیزده سال تو نوبتت بودم، بعد این که اون بشقاب رو سه سال پیش بهم دادی و روزنه امید رو باز کردی، شب و روز در آرزوی لحظه ای بودم که بهت برسم و حالا تو داری می گی همه چیز رو فراموش کنم؟ فکر می کنی خیلی آسونه؟؟؟ مگه من سنگم آرزو!؟

حالا معنای اون نگاههات رو می فهمم، اون سلام کردنت، اون با زبون بی زبونی به سوی خود کشیدنت رو آرزو...تو می خواستی من بهت پیشنهاد ازدواج بدم...من خر رو بگو که اون روز وقتی بعد این همه سال واسه اولین بار باهات حرف می زدم و تو به عنوان اولین جمله گفتی: فرهاد من دوتا خواستگار دارم، اینو بهت گفتم که بدونی! دو زاریم کج بود و نفهمیدم چی می گی، هی رو دوستی پا فشاری می کردم، ولی تو طالب چیز بیشتری بودی...تو خود من رو می خواستی، نه دوستیم رو، مگه نه آرزو؟

آرزو، بین من و تو یک کوه فاصله هست و بین خانواده هامون یک دره تفاوت، به خاطرت حاضرم از روی این دره بپرم، ولی آیا تو حاضری در عوض به خاطر من این کوه رو از سر راه برداری؟ می دونی چند سال صبر کردم تا خبر قبولیت رو در دانشگاه بشنوم؟ تموم اون سالهایی رو که تو در خونه خودت رو زندونی کرده بودی من در انتظارت بودم، گفته بودی می خوای پزشکی قبول شی، دلم خوش بود که با این کار فاصله مون کم می شه و دو نفری از روی دره می پریم، ولی تو پشت کوه موندی آرزو...موندی! و حالا، فکر می کنی راه برگشتی باشه؟ منطقم می گه هیچ راهی نیست، ولی احساسم، احساسی که 13 سال واسه تو حفظش کردم و در این دو ماه پدرمو در آورده می گه شدنیه، همه چیز شدنیه! چیکار کنم آرزو؟ تو یه راهی نشونم بده.... یه بار دیگه فرصت ایجاد کن، من بهت قول دادم دیگه مزاحمت نشم، پس تو باز قدم پیش بذار، این بار هر دومون می ریم بالای کوه و رو در رو بحث می کنیم، خیلی جدی، اگر هم قسم شدیم، با هم از روی دره می پریم و گرنه در جهت مخالف از هم جدا می شیم و از کوه پایین می آییم و دیگه به یاد نمی آریم که روزگاری یه نفر پشت این کوه به انتظار بوده....سالهای سال به انتظار بوده

۱۳۸۳ خرداد ۱, جمعه

معمولا وقتی آدم مریضه، کسل و کم روحیه می شه، وای به حال این که تنها هم باشه و نخواد مشکلش رو هم با کسی در میون بذاره...در اون صورت چند برابر بیشتر تحت فشار قرار می گیره... مگه یه بدن چقدر می تونه مقاومت داشته باشه؟ به یه قلب چقدر می تونه فشار بیاد؟ مریضی، تنهایی و فشار...فکر می کنید تا کی می شه جلوی اینها مقاومت کرد و دم نزد؟ تک و تنها رو تختت افتادی و فکر و خیال رهات نمی کنه، دوست داری یه کاری بکنی، دوست داری یه چیزی بگی، ولی نمی تونی، قول دادی نگی، قول دادی نکنی... به کی قول دادی؟ به خودت....از جنگ با خودت به هیچ نتیجه ای نمی رسی، ضعیف هستی، ضعیف تر هم می شی..

برای این که کمی مسائل رو فراموش کنی تصمیم می گیری قدم بزنی...بخودت می گی شاید اگه هوام عوض بشه، روحیه ام هم بهتر بشه.... می ری بیرون، تو محلی که بیست سال ازش خاطره داری قدم می زنی، هوا صاف و آفتابیه، باد می وزه و شاخه های درختان رو تکون می ده... یه نیمکت تنها پیدا می کنی و می شینی تا هم خستگی بگیری و هم از طبیعت زیبای اطرافت لذت ببری...خاطرات قدیم مجددا برات زنده می شن، پشت هر بوته و درختی، تصویر محو و فراموش شده کسانی رو می بینی که زمانی هم بازیت بودن و در همین محل باهاشون بازی می کردی...دخترها و پسرها.... به خودت می گی: اون موقعها چقدر خوب بود، همه باهم بازی می کردیم بدون این که به تفاوتهامون فکر کنیم، همه عین هم بودیم، مثل هم بودیم، مهم نبود که بابای من چیکاره است یا مادر تو...ما هم بازی بودیم...بی غل و غش....بدون واسطه و دلیل....صدایی تو رو به دنیای واقعیات بر می گردونه، یکی از هم بازیهات که الان دختر جوون و زیبایی شده پشت فرمون نشسته و داره با خواهرش از یه جایی بر می گرده...شاید استخر رفته بودن؟ شاید هم یه جای دیگه....مهم اینه که اونقدر شادن که صدای خنده شون از اون فاصله به گوشت می رسه... سر می گردونی و مسیر حرکتشونو دنبال می کنی... هم بازیت ماشینو قفل می کنه و می ره....دوباره همه چیز مثل اولش می شه...تو دوباره تنها تو پارک نشستی و داری به گذشته ها فکر می کنی... یعنی روزی می رسه که هم بازیم دوباره برگرده پیشم؟

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

وای آرزو ......آنژین شدم! بدهم شدم! حالا می گی چیکار کنم؟ دکتر بهم هم آمپول داده و هم قرص....یکی از آمپولها رو که همین امروز نوش جان فرمودم و دومی هم ایشالا فردا....قرصهامم خوردم، ولی حالم هنوز خوب نشده.....آرزو، می یای ازم پرستاری کنی؟ باور کن تو اگه باشی من زود زود خوب می شم...قول می دم! یادمه وقتی در بچگی تفتفو آبله مرغون گرفت، تو اونقدر بهش سرزدی و جویای احوالش شدی که خودتم آخر سر ازش گرفتی....ولی من نمی خوام تو ازم بگیری،بنابراین همین که بدونم واسه سلامتیم دعا می کنی برام کافیه.....دوستت دارم آرزو

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

یه دوست قدیمی بهم زنگ زد....یه دختر خانوم که از این به بعد اسپرینگ صداش می زنیم...با اسپرینگ سال هفتاد و پنج آشنا شدم، تازه با تفتفو بهم زده بودم و که سر کله اش پیدا شد، حدس من همیشه این بود که تفتفو شماره منو بهش داده بود، هرچند هرگز این مسئله به اثبات نرسید...خلاصه اسپرینگ که به قصد مردم آزاری زنگ می زد، کم کم بهم علاقمند شد، و الان دقیقا 8 ساله باهم دوستیم، البته از طریق تلفن،بیشتر از دو سه متبه ندیدمش و آخرین بار هم 6-7 سال پیش بود، دوستیمون حالت کاملا معمولی داشته و داره....اسپرینگ هر وقت مشکلی پیدا می کرد بهم زنگ می زد، من سنگ صبورش بودم، در این چند سال نمی دونم با چند تا پسر دوست شد و بهم زد، ولی در هر حال همیشه به یادم بوده و کم و بیش دو سه مرتبه در سال بهم زنگ زده....امروز که صحبت کردیم 5 ماهی بود ازش بی خبر بودم، برای اولین بار می گفت که در این مدت کسی در زندگیش نبوده، و این بار من بودم که گفتنی داشتم، با اصرار ازم خواست باهاش قرار ملاقات بذارم، قرار شد 5 شنبه همدیگرو ببینیم...بعد این همه سال باید جالب باشه، اصلا یادم نیست چه شکلی بود! تازه اون دماغشو عمل کرده و این طور که می گه باید خیلی تغییر کرده باشه...در هر حال ما قراره بعد عمری بریم سر قرار...البته یه قرار ملاقات کاملا معمولی....چون ما باهم نداریم و از اون حرفها نداریم....یه سوال جالب ازم پرسید، این که احساسم نسبت به تفتفو چیه؟ گفتم احساس خاصی ندارم ولی امیدوارم هر جا هست و هر کاری می کنه موفق باشه....فعلا دلم پی کس دیگه است، کسی که به رویا ها پیوسته.....................؟

آرزو امشب یکی از آرزوهام در مورد تو برآورده شد، خدا خواست که تصویرت از زیر دست سانسور گر استاد در بره و به دست من برسه....چقدر دعا می کردم که دست کم یک عکس از تو در میون اون تصاویر باشه، که بود....خدایا،ممنون که هوامو داشتی...آرزو تو اون عکس شاید بیشتر از 12 سال نداشته باشی، ولی مهم نیست،برای من تو در هر سنی قشنگ و خواستنی بودی...اتفاقا من اون موقعهاتو بیشتر دوست دارم، روزگاری که تو شاد و خندان و فارغ از هر مشکلی همراه دوستانت بیرون می اومدی، می دویدی و می خندیدی...قایم باشک بازی می کردی...آرزو یادته یه بار رو یه صندلی تو پارک چشم گذاشته بودی، یواشکی اومدم پهلوت نشستم، تو متوجه نشدی، وقتی چشم باز کردی و من و دوستام رو کنار خودت دیدی، خجالتزده خندیدی.....آرزو چرا اون روزها دیگه بر نمی گردن؟ چرا دیگه مثل قدیم نمی تونیم دور هم باشیم؟ آرزو ما لیاقتمون بیشتر از این بود...هم من، هم تو....چرا تو باید خونه نشین می شدی و من سرگردون؟ آرزو کی مقصر بود؟ کاش می شد یه بار دیگه، فقط یه بار مثل اون موقع که خونه استاد جمع شدیم، دور هم جمع می شدیم و مثل اون شب خاطره خوبی رو تجربه می کردیم....استاد گفته بیاد قدیمها باز هم شاگردان قدیمی رو دور هم جمع خواهد کرد....آرزو اگه اینطور بشه، تو می آی؟ دلم بدجور هواتو کرده، کاش می شد به یه بهانه ای ببینمت، دلم برات تنگ شده، واسه همه چیت، واسه اون نگاههات، سکوتهات، لبخندهات و....آرزو از خلوتت بیرون بیا....بذار نور یه بار دیگه به قلبت بتابه، آرزو دنیا فقط سر کار و چهارچوب منزل نیست...بدون که کسانی هستن که به دیدنت مشتاقن....ای کاش فقط می دونستی آرزو.........آرزو...............................................!؟

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۷, یکشنبه

آرزو خیلی بی انصافی! دیشب چرا صورتتو از من پنهان کردی؟ ترسیدی بخورمت؟ نگو این کارو نکردی! هیچ آدم عاقلی موقع عقب بردن ماشین از رو شونه چپ پشت سرشو نگاه نمی کنه، مگر این که فقط تو بکنی!!!این کارو کردی تا من که پشت سرت بودم و داشتم از سمت راستت رد می شدم صورتتو نبینم!خیلی بی انصافی آرزو! خیلی!!! تازه، بعد که رد شدیم درست اومدی پشت سر ما پارک کردی تا بتونم صدای آهنگ تکنوتو بشنوم،چیه؟ دوست داری دلمونو بسوزونی؟فکر کردی فقط خودت رقص بلدی؟ آخ آرزو.............از دست تو.....می خواستم یه چیزی بگم منصرف شدم...راستی یه پرسشنامه تهیه کردم، می خوام بدم دست همکارات تا راجع به شغلشون نظر بدن، چطوره؟ با کارم موافقی؟

آرزو،اگه یه روز تصمیم بگیرم از ایران برم، ناراحت می شی؟اصلا برات مهم هست؟ آرزو....من می دونم،می دونم چرا پنهان کاری می کنی، همه ما مشکلاتی داریم که نمی تونیم به زبون بیاریم، بنابراین یه چیزی رو بهونه می کنیم و در حقیقت یه مطلبی رو پیشمرگ می کنیم تا مشکل اصلیمونو بپوشونیم...من درکت می کنم آرزو،درکت می کنم....دوست دارم یه روز بهم اعتماد کنی و همه چیزو بهم بگی، مطمئنا اون روز هر دومون احساس سبکی خواهیم کرد، فقط تو نیستی که دلت پر از نا گفتنیهاست، من هم یه چیزایی دارم که دوست دارم به تو بگم، چون مشابه چیزائیه که تو تجربه کردی، هر دومون فریب کسی رو خوردیم که فکر می کردیم خوبه، ولی نبود....حیف! مثل این که کاریشم نمی شه کرد....بعضی کارها جبران شدنیه، ولی ظاهرا این یکی نیست....آرزو باید صبور بود، بالاخره درست می شه، من مطمئنم.....مطمئن

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۶, شنبه

دیشب یه اتفاق بامزه برام افتاد....چند وقته بادهای شدیدی می وزه، یکیش هم دیشب بود وقتی برای پیاده روی رفته بودم، همچینی یه کمی لرزم گرفته بود و می خواستم برم منزل تا یه لباس اضافی بردارم که یهو چشمم به یه چیز جالب افتاد....یه جوجه کلاغ کنار باغچه یکی از واحدها روی زمین بود و داشت هاج و واج اطرافشو تماشا می کرد...برام خیلی جالب بود، چون تا چشم کار می کرد خبری از درخت بلند و لونه کلاغ نبود، حالا این زبون بسته از کجا به اینجا سوت شده بود الله و اعلم...دلم نیومد به امون خدا رهاش کنم، رفتم سراغش، تا بهش نزدیک شدم به خیال این که مادرشم منقارشو باز کرد،آروم گرفتمش و سعی کردم نترسونمش، ولی خب هر کاری کردم نشد،یهو شروع کرد با صدای نکره و نابالغی غار غار کردن، اونم درست موقعی که داشتم از جلو خونه آرزو اینا رد می شدم، نمی دونم منو با کلاغه دید یا نه؟ آخه دیروز برای اولین بار بعد مدتها آرزو جمعه سر کار نرفته بود، ماشینش از اول صبح در خونه پارک بود...خلاصه کلاغه رو بردیم خونه، هر کاریش کردم چیزی بخوره نخورد که نخورد، تازه آخرش شاکی شده بود و چنان این چنگالهای تیزشو تو دستم فرو کرده بود که می خواستم جیغ بکشم! سرتونو درد نیارم، به ناچار بالای بوم به امون خدا رهاش کردم بلکه فردا با سر و صدا بتونه پدر و مادرشو پیدا کنه....تموم این کارهایی که گفتم ده دقیقه هم طول نکشید، ولی وقتی برگشتم بیرون دیدم ماشین آرزو نیستش!!!درست تو همین مدت کوتاه اومده بود بیرون و رفته بود....عجب ضد حالی! خیلی دلم براش تنگ شده، دوست داشتم این بار می دیدمش،ولی ظاهرا قسمت نمی شه....یه ضرب المثلی هست که می گه: قلبهایی که همدیگرو دوست داشته باشن، بالاخره همدیگرو پیدا می کنن....امیدوارم این مسئله در مورد من هم صدق کنه...من که امیدم رو از دست ندادم....مثل همیشه ته دلم روشنه....راستی! یه خبر بد! البته واسه خودم! آزمایش خونم نشون می ده که من کلسترولم بالاست!!! به این جوونی من باید کلسترول داشته باشم!!! دکتر بهم یه رژیم سفت و سخت غذایی-ورزشی داده که باید از این به بعد اجراش کنم....وای آرزو جونم کجایی؟ کجایی که فرهادت داره می میره!!!!...........؟

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۵, جمعه

یه خاطره جالب یادم اومد... تا حالا براتون تعریف نکرده بودم که چی شد من به اون دوست آرزو گفتم تفتفو، داستان با نمکی داره، البته اگه شما دختر باشید ممکنه براتون بامزه نباشه، ولی خب ما که خندیدیم، هرچند، من آخرش ناراحت بودم....

سالها قبل، وقتی چهارده پونزده سالم بود، با یه پسری دوست بودم که همه ازش متنفر بودن...چقدر مادرم بهم می گفت با این پسره نگرد، ولی مگه به خرجم می رفت؟ اون موقعها بچه تر از این حرفها بودم که بدونم آدم باید در انتخاب دوست دقت کنه و با هر قماشی نگرده.... از این بابت خیلی زیان دیدم تا یاد گرفتم....زیانهایی که دیگه نشد جبرانشون کنم....

یه روز بعد از ظهر، با اون دوستم که چاق و بد هیبت بود- پس بیاید من بعد گامبالو صداش کنیم- قرار داشتم...منتظر بودم بیاد که یه چیزی نظرمو جلب کرد....یه ماژیک وایت برد آبی روی زمین افتاده بود، بدون هیچ غرضی برش داشتم،گفتم شاید یه جایی به دردم بخوره...گامبالو اومد و ماژیکو دستم دید، ازم پرسید کجا پیداش کردم، منم ماجرا رو براش گفتم....کمی اونطرفتر آرزو اومده بود دنبال دوست تفتفوش، با دیدن ما رفتن داخل و در رو بستن...گامبالو گفت که تفتفو تنهاست و پیشنهاد کرد بریم کمی سر به سرش بذاریم...اول رفتیم در خونشون در زدیم، کسی درو باز نکرد، گامبالو دست بردار نبود و دستشو گذاشت رو زنگو و شاید بگم یکی دو دقیقه نگه داشت...باز خبری نشد، اونها زرنگتر از این بودن که بهمون محل بذارن...گامبالو گفت که باید کارشونو تلافی کنیم، ماژیکو ازم گرفت و درشت رو دیوار خونه تفتفو اینا نوشت: « تفتفو خر است!»...

چند دقیقه بعد سر و کله دخترها پیدا شد، با دیدن اون نوشته فورا دست به کار شدن که پاکش کنن....من و گامبالو اونطرفتر ایستاده بودیم و بهشون می خندیدیم....چند دقیقه بعد، وقتی اونا رفته بودن تا دست و بالشونو بشورن، برگشتیم دم دیواره، دیدیم طوری پاکش کردن که انگار از اول هم چیزی روش ننوشته بودن.گامبالو نیشخندی زد و گفت:« باشه! پس اینو داشته باشید...» این بار سه دفعه زیر هم نوشت تفتفو خر است! باز منتظر شدیم دخترها بیان، این بار آرزو خودش تنهایی اومد، با دیدن نوشته هه، نمی تونست جلو خنده شو بگیره، ما رو که دید فوری خودشو جمع و جور کرد و با وقار رفت داخل منزل تا قضیه رو به دوستش بگه...چند دقیقه بعد، باز اون دوتا سطل و اسفنج به دست پیداشون شد و مشغول سابیدن دیوار شدن....آرزو وسط کار نمی دونم چی شد که گذاشت و رفت، مثل این که تفتفو بهش اعتراض کرده بود که چرا هی می خندی؟ بنابراین تفتفو موند تنها در حالی ما ها داشتیم بهش می خندیدیم...چه حرصی می خورد بنده خدا، ولی اصلا جوابمونو نداد....کارش که تموم شد با عصبانیت رفت تو، فکر کردیم دیگه تموم شده، اومدیم پای دیوار که یهو دیدم پنجره باز شد تفتفو سرشو آورد بیرون و یک تف بزرگ سمتمون پرت کرد و پنجره رو بست. تفه قشنگ افتاد کنار پامون....ظاهرا تمام عقده شو جمع کرده و یه جا سمتمون پرت کرده بود، چون جا تفه رو زمین اندازه یه توپ پینگ پونگ بود! گامبالو عین خیالش نبود، خندید و رفت، ولی من ناراحت شدم، نه به خاطر کار دختره، بلکه متوجه شدم ما کاری کردیم که اون اونقدر ناراحت بشه که به رومون تف کنه...یادمه مدتی اونجا ایستاده بودم و راجع به کاری که کرده بودیم فکر می کردم...نمی دونم چقدر گذشت، ولی وقتی داشتم می رفتم، تفه تقریبا خشک شده بود....

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

وای منم ساندیس می خوام! منم ساندیس می خوام!!! امشب بعد یک ماه و اندی آرزو رو از نزدیک دیدم...البته نه از نزدیک نزدیک، ولی خب به نسبت شبهای قبل، که همه اش اونو از دور و بصورت یه هاله تاریک مبهم دیده بودم، این بار خیلی بهتر بود...داشتم همراه بیژن می دویدم و وارد کوچه می شدم که دیدم یه پراید یشمی داره می پیچه تو کوچه، فوری پلاکشو نگاه کردم، خودش بود، چشمم بلافاصله رفت دنبال راننده، بله خودش بود و خواهرش، همونی که همیشه تو ژسته، به بیژن گفتم: وای بدو! بیژن بدو تا بهش برسیم!!!

تا آرزو پارک کرد، ما هم بهش رسیده بودیم، نمی دونم چرا پیاده نمی شد، به هرحال در حینی که از جلوی اونا رد می شدیم، من از گوشه چشم یه نگاهی کردم، یه ساندیس دستش بود و نی سفید رنگشو به لب گرفته بود و می نوشید....وای خدا! منم ساندیس می خوام!!! از نیم رخ می دیدمش، موهای خرمایی رنگش مثل همیشه حاشیه پیشونیشو پوشونده بود..... من حسابی انرژی گرفتم، طوری که هم از بیژن تندتر دویدم و هم بیشتر! وای آرزو، به منم از ساندیست بده! آرزو منم ساندیس می خوام! منم می خوام................!؟

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

امروز صبح وقتی داشتم می رفتم سرکار یه اتفاق بسیار جالب افتاد....تو حال خودم بودم که سروکله داداش آرزو سوار بر ماشینشون پیدا شد، تا منو دید بوق زد و دعوتم کرد سوار شم...من که از خدام بود، ولی به رسم ادب کمی تعارف کردم. وای آرزو من سوار ماشینتون شدم!....همون پراید سفیدی که تو اون شب سوار بودی و منو صدا زدی تا بیام اون ظرف رو ازت بگیرم تا به صاحبش برگردونم...در مدتی که سوار بودم تو قلبم حضور نامرئیتو احساس می کردم، من جایی نشسته بودم که بی شک خودت هم بارها اونجا نشستی....آخ آرزو اگه می دونستی چقدر خوشحال بودم!؟ با برادرت حرف می زدم اما تو دلم روی صحبتم به تو بود...یعنی می شه یه جوری تو هم با خبر بشی که من سوار ماشینتون شده بودم؟ آرزو به من که خیلی خوش گذشت، تموم امروز رو از این بابت خوشحال و سرحال بودم، هرچند شاید در نظر بعضیها این اتفاق اصلا چیز مهمی نباشه، ولی برای من که تو هر چیزی که با تو در ارتباط بوده، حضورتو احساس می کنم بزرگترین غنیمته....من سوار اون ماشینی بودم که تو سابقا سوار بودی، روی صندلی ای نشسته بودم که قطعا تو هم روش نشستی، در محیطی بودم که تو بارها تو اون بودی ......آرزو احساس می کنم امروز از هر زمان دیگه ای بیشتر بهت نزدیک بودم، ای کاش روزی خودت منو سوار ماشینت کنی...دوست دارم بازم منو صدا بزنی، ازم بخوای کاری برات انجام بدم.... یعنی می شه باز یه روزی بیرون بیای؟ مثل قدیمها تو محل بگردی، پیاده روی کنی، بدوی و ورزش کنی؟ یعنی یه روزی تصویر آرزوی من به حقیقت می پیونده؟

دیشب که همراه بیژن می دویدم، ناخواسته بحث تو پیش اومد، خب بیژن کسی بود که به رقم مخالفت خانواده اش، با دختری ازدواج کرد که از صمیم قلب دوستش داشت، یعنی راه احساسی رو رفت، و من کسی هستم که خونواده ام رو به دختری که خیلی دوستش داشتم ترجیح دادم، بله، می گفتم که بحث تو پیش اومد، داشتم خلاصه وار براش می گفتم چه صحبتهایی باهم داشتیم....جالب بود، دوست تفتفوت اومده بود دم پنجره با چه علاقه ای گوش می داد...نمی دونم فهمیده بود راجع به تو حرف می زنم یا نه، من که اسمی ازت نبردم ولی از کنجکاوی اون احساس کردم یه چیزایی دستگیرش شده....می بینی آرزو؟ اون هنوزم خودشو رقیب تو می دونه!

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

وای که این کاسبها چقدر دزدن! فکرشو بکن من دوسال پیش یه اسکنر اچ-پی 3400 خریدم 85 هزار تومن،حالا که می خوام بفروشمش ازم بیست تومن هم بر نمی دارن!!!خیلیه ها، اولا که من این دستگاه رو مثل تخم چشمم ازش مراقبت کردم، در ثانی در این مدت شاید 50 تا عکس هم باهاش اسکن نکردم، اصلا نمی دونم چطور شد به سرم زد اسکنر بخرم، یه پولی همین جوری دستم رسید ، گفتم باهاش یه چیزی بخرم و این شد که این اسکنر و با یه رایتر اصل تیاک خریدم....رایتره که خدا وکیلی خیلی به دردم خورد، ولی اسکنره بیشتر دکوراسیون بوده و حالا هم که می خوام بفروشمش به این خاطره که می خوام یه مدل بالاتر بخرم چون شنیدم می تونه نگاتیو و اسلاید رو مثل ماه اسکن کنه،می خوام یادگارهای دوران قدیمم رو به فایل کامپیوتری تبدیل کنم تا واسه همیشه محفوظ بمونن، تصاویری از آرزوی عزیزم و بقیه، اونوقت این کاسبای دزد....واقعا که! آدم می مونه چی بگه! به هرحال باید دنبال یه مشتری خوب واسه اسکنرم بگردم...شما خریدار نیستین؟ مفته به خدا! 40 تومنه ناقابل! بدهید در راه خدا! پولشو برای امر خیر نیاز دارم...قراره با پولش دستگاهی بخرم که باعث می شه رویام برآورده بشه...رویای داشتن آرزو در قالب تصویر....چند تا عکس بزرگ ازش دارم، امروز قابشون کردم، شاید رو دیوار اتاقم نصبش کردم، هنوز در موردش تصمیم جدی نگرفتم...مادرم فکر می کنه من قضیه رو فراموش کردم....زهی خیال باطل....من آرزو جونمو فراموش نمی کنم.اون تو قلبم جا داره....در رفیع ترین جایگاه ذهنم....خیلی دوستش دارم و با این که می دونم دیگه به هم نمی رسیم، ولی حاضرم این عشق افلاطونی رو حفظ کنم....هر روز کلی خاطره خوب ازش یادم می آد...چه لزومی داره یه مستاجر جدید جاش بیارم تو خونه ذهنم؟ نه همین آرزوی کوچولو موچولو خوبه....جای زیادی هم که نمی گیره! خب برم پیاده روی، دیشب که جاتون خالی حسابی دویدم و عرق کردم، با این حال دور شکمم 95 سانته!!! خدا بده برکت! دوتا آرزو تو دلم جا می شن! برم، برم به خودم برسم، آرزو پسرای چاقو دوست نداره، پس فعلا

۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۰, یکشنبه

از وقتی یادم می آد نسبت به دخترها یه احساس خاص داشتم، هیچوقت باهاشون صمیمی نبودم اما همیشه دوست داشتم در موردشون بدونم.بچه که بودم با حرکات عجیب و غریبم سعی می کردم توجهشون رو جلب کنم، کمی که بزرگتر شدم و به اصطلاح غرورم شروع کرد شکل گرفتن، رویه ام عوض شد، در ظاهر بهشون بی اعتنایی می کردم و در خفا به شدت زیر نظرشون داشتم و سعی می کردم از کاراشون سر در بیارم، برام سرگرم کننده بود. یکی از کارایی که عادت داشتم انجام بدم گوش وایسادن پای آیفون یا کنار پنجره بود، فضول نبودم ولی دوست داشتم بدونم راجع به چی حرف می زنن، هرچی می گفتن برام جالب بود.گاهی اوقات نیم ساعت و حتی بیشتر می ایستادم و بدون اون که متوجه بشن به حرفاشون گوش می دادم... یادش به خیر! چه چیزایی که نمی شنیدم.بازم می گم معتقدم که فضول نبودم، چون اگه بودم می رفتم شنیده هامو برای بقیه تعریف می کردم، ولی من هرچی می شنیدم پیش خودم حفظ می کردم و اگه خیلی برام جالب بود تو سر رسیدم یاداشت می کردم و جلوش می نوشتم کی اون حرفو زده...گاهی اوقات هم فراموش می کردم یادداشت کنم و مسئله فراموش می شد تا این که یهو بر حسب تصادف دوباره یادم بیاد، گاهی اوقات سالها می گذشت تا دوباره اون مسئله رو بیاد بیارم، برای مثال خاطره ای که امروز صبح تو راه رفتن به سر کار یادم اومد بدون بزرگنمایی شاید ماله 16-17 سال پیش باشه، شایدم بیشتر، چون یادمه خیلی بچه بودم و احتمالا پنجم دبستان و یا شاید اول دوم راهنمایی بودم...خودم هم نمی دونم چی باعث شد امروز صبح این خاطره بیادم بیاد، ولی چون تا حالا هیچ جا یاداشتش نکردم دوست دارم اینجا و در وبلاگ تنها و فراموش شده خودم بنویسمش، واسه خاطر خودم، دلم، و آرزویی که برام بصورت یک رویا در اومده..... خیلی سال پیش یادمه دخترای همسایه نشسته بودن تو پارک و سر این بحث می کردن که کی خوشکله، کی زشته، یادمه که دخترای تناردیه با یکی دوتا از دخترای همسایه جزو حاضرین بودن، خب معلومه که هرکی تو اون جمع بود جزو خوشکلها دسته بندی بشه(!) ولی وقتی نوبت غایبین رسید تازه هیئت داوران شروع کرد نظرات واقعیشو صادر کردن، دختر بزرگه تناردیه اسامی رو می گفت و بقیه نظر می دادن، قشنگ یادمه از دوست تفتفوی آرزو – که من و پیمان زمانی عاشق سینه چاکش بودیم- اسم برده شد و همه با حالت تهوع زبونشونو بیرون آوردن...سرنوشت یکی دیگه از دخترهای همسایه هم بهتر از اون نبود...تا این که نوبت آرزو شد، یادمه وقتی ازش اسم بردن یهو همه ساکت شدن، دختر کوچیکه تناردیه که وحشتناک زشت بود و اسم هرکی رو برده بودن غیابا به قیافه اش خیلی بخشید تاپاله پرت کرده بود، اولین کسی بود که با حالتی معترفانه گفت: نه! آرزو خوشکله! مگه نه بچه ها؟ همه کم و بیش با نظر اون موافق بودن...آرزو اون دوران شاید یه دختر هشت نه ساله بیشتر نبود که قدرت خدا خیلی هم ریزه میزه و فسقلی بود، عین عروسک، ولی اون موقع هم کسی نمی تونست منکر زیباییش بشه...حتی من هم که خدای مسخره کردن و اسم گذاشتن رو دخترها بودم پیش خودم معترف بودم که آرزو خوشکله....البته به رسم عادت برای اونم یه اسم گذاشتم، اسم یه شخصیت کارتونی که خیلی دوستش داشتم، این اسم بعد سیزده سال هنوز ورد زبون بچه های محله، البته بر و بچه های قدیم محل....و خب برای من که مبدع اون بودم تبدیل به یه اسم خاص شده، اسمی که پیشم احترام داره و هر وقت به زبونش می آرم، سیزده چهارده سال خاطره جلو چشمم می آد....آرزو من هنوزم دوستت دارم، تو هنوز برای من همون«ی» کوچولوی عروسکی و ناز و ملوس هستی که زمانی تو پارک می دویدی، با استادمون کوه می رفتی و تو اون جشن تولد با انرژی تموم رقصیدی....موهای خرمایی رنگ آرایش کرده ات رو یادمه، لباس صورتی اپل دارت یادمه، حرکات موزون اندام کوچولوتو یادمه، دستای سفیدتو که باز می کردی، لبخندی که می زدی، نگاهی که زیر چشمی به پیمان می کردی....همه و همه رو یادمه....یادمه انگار همین دیروز باشه....یادته به تلافی حرفی که به دوستت زده بودم گفتی گربه بغل نگیریم چون فرهاد بغلش کرده و نجس شده؟ یادته بهم گفتی دعوامو با دوستت تموم کنم چون دیگه شورش در اومده؟ یادته بهم گفتی من اهل خبرچینی نیستم ولی چون پیمان ازم خواسته از دوستم براتون خبر می یارم؟

آرزو برگرد.... برگرد....آرزو برگرد.....آرزو...........................برگرد

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۸, جمعه

بعد چند روز دوباره سلام! سلام وبلاگ جون!سامورایی کوچولو دوباره در منزلشه، آی ام هوم به قول فرنگیا! خب به روز کردن مداوم وبلاگی که به جز خودم خواننده دیگری نداره چه لزومی داره؟ ولی این عشق به نوشتن راحتم نمی ذاره، این همه در روز می نویسم ها ولی بازم آروم نیستم...الانم که دارم این مطالب رو می نویسم نزدیک به سه ساعت پای داستانم بودم! خوره نوشتنم دیگه، چه کنم؟ دیروز بعد مدتها رفتم فوتبال، فوتبال سالنی...خلاصه با بروبچه های قدیم دو ساعتی رو حسابی دنبال توپ دویدیم و با اختلاف زیاد هم برنده شدیم...البته باز سروش با غر زدنهاش اعصاب همه رو به هم ریخت، همه به جز من! ده دوازده ساله باهاش دوستم و به رفتارش عادت کردم، تازه خودمم ازش یاد گرفتم و باید بودید و می دیدید چقدر مثل پیر زنها به این و اون غر زدم....آخر بازی هم خیس عرق با همه دست دادم و مثلا از بابت غر زدنهام عذر خواهی کردم که البته یکی شون اصلا جوابمو نداد، طرف غریبه و از همکاران سروش بود و من هم در طول بازی تا تونستم سر اون بنده خدا غر زدم، البته الکی نبود، طرف خیلی سوتی بود، چه موقعیتهای مسلمی رو گل نمی کرد، پیش خودم حسرت می خوردم کاش من صاحب اون موقعیتها می شدم و یا لا قل اندازه اون نفس داشتم چون طرف لامصب عین دوساعت رو مثل آهو دوید....راستی ماهواره امروز تبلیغ سریال هنا دختری در مزرعه رو کرد، قراره از همین چهارشنبه نشونش بده، دیدن سریالی که تو ایران بیست قسمت کاملش رو سانسور کرده بودن ، به زبون اصل و بدون سانسور چه کیفی داره! بخوره تو سر اون عوضیهایی که الکی الکی فیلمها و کارتونها رو سانسور می کنن! ایشالا از حسادت دق کنن! امروز هم جودی دیدم بی سانسور اونم چه قسمتی! این عمو جرویس جولیا خانوم هم خوب دور از چشم بقیه با این جودی خانوم لاو می ترکونن ها! چه در آغوش گرفتن و آخر سر چه بوسه ای! ما که تو نسخه فارسیش اینا رو ندیده بودیم، هی از خودمون می پرسیدیم چی شده این قدر جودی خانوم عاشق سینه چاک جرویس خانه و تا حالش بد شده افتاده به خواهش و التماس که تروخدا نمیر! زنده بمون تا یه بار دیگه بتونم لمست کنم!!! از اون التماسهایی که آنی به گیلبرت می کنه وقتی ذات الریه شدیدی گرفته و در شرف مرگه! این دخترهای مغرور رو هم خدا گرفتار یه همچین عشقهایی بکنه تا حسابی حالشون جا بیاد! البته منظورم جودی طفل معصوم نبود، اون بنده خدا که خیلی متواضعه! راستی یه اعترافی بکنم؟ دو تا دختر نوجوون به من پیله کردن که مایلیم ببینیمت، تصادفی تو چت باهاشون آشنا شده بودم و یه چند ماهی بود الکی چت می کردیم، من که اصلا به قضیه جدی نگاه نمی کردم ولی ظاهرا اونا از من خوششون اومده! از اون خوش اومدنهای تیپ بابا لنگ دارزی! منو ندیده از رو نوشته هام بهم علاقمند شدن، نمی دونم برم ببینمشون یا نه، خیلی بچه ان، جا خواهر کوچیکمن، ولی خب فکر می کنم سر گرم کننده باشه....اونا دقیقا همون سنی رو دارن وقتی که آرزو تصمیم گرفت دیگه بیرون نیاد...برای من آرزو همون دختر شاد و پر تحرک 16 ساله است نه این فرد گوشه گیری که در سایه ها خودشو پنهان کرده...آرزو من دوباره می خوام 16 ساله بشم، تو چی؟ تو کی دوباره 16 ساله می شی؟

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

امشب رو فراموش نمی کنم....از آخرین باری که این تصاویر رو دیده بودم نزدیک به 13 سال می گذره،اون شبی که استادم به مناسبت 66 سالمین سالگرد تولدش همه ما ها رو دعوت کرد و تموم اسلایدهایی که ازمون گرفته بود رو نشونمون داد... من بیشتر اون صحنه ها رو به یاد داشتم،ولی تکرار اونها به نوعی باعث شد حس کنم به گذشته ها و به سالهای بدون بازگشت نوجوونی و بچگی برگشتم...یادش به خیر! چه زود سپری شدن...در بلاگهای قبلیم از استادم براتون گفته بودم، همون کسی که در بچگی ماها رو می برد کوه و بقول گفتنی مربی ورزش بچه های محل بود.الان دیگه بنده خدا خیلی پیر شده و شادابی قدیم رو نداره، چند وقت پیش که به عیادتش رفتم بهم قول داده بود اون اسلایدها رو نشونم بده...و امشب این کار رو کرد....تصاویری برام به نمایش دراومد که قدمت هر یک دست کم به 10 سال پیش بر می گشت، همه مون تو اون تصاویر مشتی بچه و نوجوون بودیم....کسانی که می دیدم اکثرا در حال حاضر ازدواج کردن و حتی بعضی هاشون بچه دارن... پیمان، بقیه رفقام و حتی آرزو و دوست تفتفوش،همه مون بودیم...دخترهای تناردیه و گروهشون، و حتی من در حالی که با لباسی خیس وسط رودخونه ژست گرفته بودم! چقدر اون شب دخترها به این عکس من خندیدن....و حالا از اون جمع چندین نفری فقط من موندم که با حسرتی نوستالژیک تک و تنها به عکس خودم می خندیدم....حیرت می کردم از این که چطور روزگاری از دوست تفتفوی آرزو خوشم می اومده، چون اون بنده خدا خیلی زشت بود! البته از انصاف نگذریم در حال حاضر فوق العاده زیبا شده، ولی خب در کنار آرزو که از همون بچگی بر و رو داشت چطور من و پیمان اونو می دیدیم الله اعلم!!! و اما آرزو، آرزو کوچولوی خودم، تصویر محوی از چهره عروسکی دوران بچگیش در ذهنم بود که امشب وضوح کاملی پیدا کرد...تو یکی از اسلایدها شاید هفت هشت سال بیشتر نداشت، با اون نگاه آرزومند و دندونهای سفید قشنگش که همیشه از بین لبهاش پیدا بود،اون لبخند دندون نمایی که ازش تعریف می کردم و سالها بود به لباش ندیده بودم رو امشب دوباره دیدم، اون دویدنی رو که آرزوی دیدنشو داشتم امشب دیدم، من آرزویی رو که همیشه دوست داشتم ببینم امشب دیدم، همون دختر کوچولوی عروسکی و با نمکی که مثل قوچ از کوه بالا می رفت، همیشه لبخند به لبش بود، می دوید و می رقصید....سالها گذشتن و دیگه نه من اون پسر فیگور وسط رودخونه ام و نه آرزو اون دختر گریزپای کوهنورد، ولی من به نوبه خودم هرگز اون دوران رو فراموش نکردم و نمی کنم،روزگاری که مطمئنا هرگز تکرار نخواهد شد، ولی خاطره اش همیشه زنده است، تو ذهن من و در قالب تصاویری که استاد با ذوقم با دوراندیشی سالها قبل اونها رو تهیه کرده....آرزو من امشب به گذشته ها سفر کردم و تو رو همون طوری که تو رویاهام بودی دیدم،شاداب و خندان....دوست داشتم می تونستم همون جا بمونم و دیگه برنگردم، چرا امروز ما اینقدر از هم دوریم؟ کجاست اون دوستیهای بی غل و غش و صمیمیتهای ناخودآگاه گذشته؟ کجاست اون رقابتها؟ پیغام و پسغومها؟ قهر ها و آشتیها و لبخندها و گریه ها؟ ای لعنت بر این بزرگ شدن، لعنت بر این بلوغ، لعنت بر این رسم روزگار...آرزو برگرد، من نمی خوام دیگه جلوتر برم، دیگه نمی خوام بزرگتر بشم، اگه بزرگ شدن اینه می خوام سر به تنش نباشه! آرزو خواهش می کنم برگرد......................!؟

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

مگی خجالت زده گفت:ولی مادر من جواب نامه عاشقانه آقای بروک رو دادم! جو با ناراحتی مشتش را روی میز کوبید و گفت:ازلوری انتظار نداشتم! مادر مکثی کرد و در حالی که نگاهش معطوف به پنجره بود با لحنی جدی گفت:جو، برو به لوری بگو بیاد یه سر پیشمون، می خوام باهاش صحبت کنم!زنان کوچک.این اسم به گوشتون آشنا هست؟ این اسم یک رمانه که نویسنده آمریکایی خانم لوئیزا می آلکات نوشته و به فارسی هم ترجمه شده.یه سریال کارتونی هم به همین اسم-و البته با سانسور فراوون!- از شبکه یک سیما اول بار در نوروز 74 پخش شد که خیلی مورد توجه قرار گرفت و به رقم سانسورهای زیاد و مبهم شدن داستان،به خاطر تصویرسازی زیبا و در عین حال دوبلاژ هنرمندانه ای که در نسخه فارسی روی اون انجام شده بود میون بچه ها طرفدارای خاص خودشو پیدا کرد.چهار شخصیت اصلی داستان مگ، جو( کتی در نسخه فارسی)، بت و آمی(سارا در نسخه فارسی) دختران نوجوانی هستند که به همراه مادر و پیشخدمت سیاهپوستشون هانا به شهری ساحلی میان تا دور از هیاهوی جنگ زندگی آرومی رو داشته باشند.اخلاق خاص و منحصر به فرد هریک از قهرمانان داستان باعث می شه خواننده بسته به ویژگی های اخلاقی خودش با یکی از اونها همزاد پنداری کنه، مگی زیبا و نجیبه، جو(کتی) دوست داره نویسنده بشه و ضمنا رفتارش پسرونه است، بتی خجالتی و گوشه گیر ولی هنرمنده و آمی کوچکترین خواهر، رویای تبدیل شدن به دختری زیبا رو در سر داره و همیشه سعی می کنه مثل خواهراش رفتار کنه و هیچ دوست نداره بچه قلمداد بشه.

دوبله فارسی این سریال کارتونی شاید یکی از بهترین کارهای دوبلاژ بعد از انقلاب باشه، انتخاب صدای 4 تا خواهر بقدری خوب و مناسب صورت گرفته که ما باور می کنیم که با شخصیتهای واقعی طرفیم و بی درنگ باهاشون ارتباط برقرار می کنیم .مدیریت دوبلاژ این سریال بر عهده هنرمند باسابقه عرصه دوبله جناب آقای ناصر نظامی بود که به حق با سختگیری و دقتی نظامی وار کار بسیار قابل قبولی رو ارائه دادند.خانمها فریبا رمضان پور،فریبا شاهین مقدم، مهوش افشاری و رزیتا یار احمدی به ترتیب در نقش مگ،جو،بت و آمی حرف زدن و در این میان خانوم رمضان پور با ارائه کاری خوب و قابل قبول استارت موفقیت آمیزی زد.پیش از این او تنها در نقشهای کوچکی حرف زده بود که از جمله می شه به "آرام" برادر کوچولوی تندپا در سریال ممول اشاره کرد. فریبا رمضان پور کارشو از اواخر دهه شصت شروع کرد.اول بار صدای ایشونو در سریالهای شینگن و هانیکو شنیدم.بعد در سریال کارتونی ممول به جای آرام کوچولو حرف زد که به نظر من خیلی خوب و با نمک از آب در اومده بود.چهره خوب این گوینده باعث شد به عنوان مجری در یک برنامه علمی و یک مسابقه هفتگی ایفای نقش کنه ،سپس با درخشش در نقش مگی در سریال کارتونی زنان کوچک دوره جدیدی از فعالیت حرفه ای شو آغاز کرد.در فیلمهای سینمایی گویندگی کرد و به عنوان راوی وارد برنامه های علمی شد.خانم رمضان پور در حال حاضر یکی از گوینده های موفق ایرانه که صدای قاطع و رسای شو در قالب بیشمار نقشهای سینمایی همه روزه می شنویم. متاسفانه دیگه کمتر در نقشهای کارتونی صحبت کرده و فقط اخیرا در یک نسخه سریالی از کارتون پوکاهانتس صداشو شنیدم.شاید به این خاطر باشه که اکثر دوبلورهای سرشناس از گویندگی در کارتون ابا دارن و حتی موقع مصاحبه سعی می کنن از نقشهای کارتونیشون حرفی به میون نیارن، در حالی که به عقیده من نصف محبوبیت اون شخصیتها به خاطر صدای قشنگیه که در دوبلاژ فارسی براشون انتخاب شده، شخصیتهای دوست داشتنی و جاویدانی چون پینوکیو،روباه مکار، سندباد،مورچه خوار، رابین هود، زبل خان و بیشمار نمونه دیگه فقط به لطف صدای گرم و قشنگ دوبلورهای ایرانی به این درجه از محبوبیت رسیدن،ای کاش اساتید دوبله بیشتر به کارتونها اهمیت بدن و اجازه ندن صداهایی که هیچ شایستگی ندارن در قالب شخصیتهایی معروف حرف بزنن و موجب دلسردی مخاطبان بشن.شاید به نظر نیاد، ولی گوش بچه ها خیلی به صدا حساسه، صدای بد رو از خوب تشخیص می ده و قطعا با اون شخصیتی ارتباط برقرار می کنه که صدای مناسبی داشته باشه

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

شاداب باش!



پرواز پرنده ها را نظاره کن....



وقتی که می دوی



تو همچون پرنده جوانی هستی که پرواز را تازه آموخته است



شاداب باش و همچون پرندگان پرواز کن!



وقتی که می دوی همچون رودی پربار هستی که در کنار جنگل جاری است



چون باد پرواز کن..............



چه بر زمين استوار بايستی



يا همچون رود جاری باشی



در کنار جنگل خواهی ماند



با برگ هوا يکی شو و هرگز آرام نگير



شاداب باش! پرواز کن! پرواز کن
!



«لئونورا فنتون»

مرده شور هرچی ویندوز ایکس پی هست رو ببره که پدرمو از پریروز تا حالا در آورد،تا نصب شد و بعد نرم افزارها یکی یکی روش ریختم...آخر سر هم کاشف به عمل اومد که ترتیب فونت فارسیش با صفحه کلید نمی خونه، یه غلطی کردیم اومدیم با یه کلک قدیمی درستش کنیم بد تر شد! آقا سرتونو درد نیارم دوباره ویندوز رو مرمت و فونتها رو بارگذاری کردم و گفتم دندم نرم، چشمم کور، همینیه که هست! با همین فونتهای غلطی کار می کنم! دیگه غیر از این چاره ای ندارم!....خب بعد چند روز دوباره سامورایی به دیارش برگشته...می دونید، باز افکار فلسفی اومده تو مغزم...دست خودم نیست،نمی تونم جلو فکر کردنم روبگیرم، الانم یه موضوعی اومده تو ذهنم و ولم نمی کنه...." آیا عشق همون حماقته؟" مسئله این است! فکرشو که می کنم می بینم هرچی حماقت تو زندگیم کردم یه جوری در ارتباط با عشق بوده، هرچی هم کار احمقانه از دیگرون دیدم بازم مربوط به عشق و عاشقی می شده، در کل به این نتیجه رسیدم که عاشقی خودش یه نوع حماقته، ولی از نوع شیرین و خواستنیش! یعنی تو می دونی داری حماقت می کنی ولی خودتو می زنی به نفهمی،چون دوست داری حماقت کنی، از این کار لذت می بری، لذت آنی رو به سرانجام مجهول ترجیح می دی و بی گدار می زنی به آب...وگرنه غیر از این چه چیزی می تونه بی پروایی بعضیها رو حین عاشقی توجیه کنه؟و یا حماقتهای خود خواسته شونو؟

آرزو یک سال از پیمان بزرگتر بود،ولی یا این حال عاشقش شد(این قسمت رو شاید دخترها بهتر درک کنن تا پسرها)، به خاطرش چه کارها که نکرد، به بهانه درس خوندن و مراقبت از خواهرای کوچیکش به مادرش دروغ می گفت و می اومد رو پشت بوم تا پیمان رو ببینه، آخه خونه هاشون به هم چسبیده است و پشت بومهاشون به هم راه داره....حتی یه بار که در پشت بوم پیمان اینا قفل بود، آرزو حاضر شد از روی خرپشته بپره و بیاد رو بوم پیمان اینا تا از پشت نرده ها باهاش صحبت کنه! چرا آرزو؟ چرا؟؟ تو حتی وقتی پیمان سرت هوو آورد هم بهش وفادار موندی، حتی بعد این همه سال هم هنوز بهش فکر می کنی، آخه چرا؟ مگه اون واست چیکار کرد؟ چرا اونقدر اون برات با اهمیته؟ چرا؟؟ بعد هشت حاضر نشدی با من دوست بشی چون احتمال می دادی اون ناراحت بشه! چرا؟ یعنی من حتی ارزش اینو نداشتم که بیست قدم باهام راه بری؟

جدا که این عاشقی بد کوفتیه، و حیف که هر آدمی هم باید دست کم یه بار مزه شو بچشه....می گم چی می شد اگه آدمها فقط از هم خوششون می اومد ولی عاشق هم نمی شدن؟ من معتقدم که عشق مثل یه موج می مونه، عظیمه ولی گذرا و آنی، اما دوستی مثل رودخونه می مونی، هرچی دنباله شو بگیری به آخرش نمی رسی چون آخرش اقیانوسه و اقیانوس هم بی انتهاست. بازم بحث فلسفی شد نه؟ لابد دوست داشتید باز بحث کارتون و گوینده و از این جور چیزا می کردم؟ باشه سری بعد، خب منم دل دارم و بعضی وقتها به خودم اجازه می دم فقط راجع به خودم حرف بزنم....ولی.........مطمئن باشید با برنامه ای کاملا جدید بر می گردم! پس فعلا