۱۳۸۸ تیر ۷, یکشنبه

خسته از اسارت خود خواسته و ناگزیر از تحمل اون،شبها پشت پنجره به تماشای الله اکبر گفتن مردم می شینم،هرچند می گن خیلی از جاها دیگه مردم دلسرد شدن و شعار نمی دن،ولی سمت ما سفت و سخت ادامه داره....زن،مرد،پیر و جوون از ساعت ده دم پنجره و یا روی پشت بوم می آن و شعار می دن...و من پشت توری می شینم و با چراغ خاموش تماشاشون می کنم،چی؟چرا شعار نمی دم؟نمی دم دیگه،باید بدم حتما؟من ترجیح می دم در مخفیگاه خودم نظاره گر باشم و هر چی می بینم رو به ذهن بسپرم تا بعدا روی کاغذ بیارم،وظیفۀ من نوشتنه،اونجا تا دلت بخواد صدام بلنده و رسا......... ؟
برعکس همه کسانی که می گن با خدا معامله کردیم و سود بردیم بنده باید بگم که هرگز از چنین معامله ای منتفع نشدم،شاید الان دفعۀ اولی باشه که به نسبت از داد و ستدی که کردم راضیم،تازه اون هم نه به داره نه به بار...ولی خب خدا خودش می دونه که اگه این بار هم بخواد کم محلی کنه چنان می زنم به صحرای کربلا که برگشتی توش نباشه!(خطاب به خدا:خوبه خودت هم یه چشمه اش رو چند روز پیش دیدی!)...در هر صورت خودم باز خودمو متقاعد کردم که این بار فرق داره و حتما به چیزی که طلب کردم می رسم،ولی نرسم دیگه در اون مسیر تلاشی نمی کنم،این نه تهدیده نه اولتیماتوم خدا جون،فقط خواستم بدونی که دیگه خسته شدم از ایفای نقش آقای سه حرفی،لطف کن برای مرتبۀ بعدی دنبال بازیگر جدید باش!....یادش به خیر مورچه خوار بعد از این که هزار بلا سرش می اومد رو به تصویر می گفت:من اصلا نمی دونم چی شد که قبول کردم در این سریال بازی کنم؟؟
نخیر عزیزانم،حدستون اشتباهه،من یه بار در این شب ها نه تنها رفتم بالا پشت بوم شعار دادم که خانم های همسایه رو هم فرماندهی کردم و من می گفتم و اونها تکرار می کردن...چی؟چرا؟خب پیش اومد،حس ششمم بعد سال ها خوب کار کرد،یهو هوس کردم برم بالای بوم،اولش هم کاری به کار کسی نداشتم و اونها رو به جنوب شعار می دادن و من رو به شمال مشغول تماشا بودم که تصادفا در تاریکی شب یه صورت آشنا رو تشخیص دادم،چهار ماه و ده روز بود که ندیده بودمش،شاید بعد از اون شب هم باز به همین مدت بلکه بیشتر نبینمش،خب همون شب رو غنیمت شمردم که برم در قالب شعار دادن،مدتی هرچند کوتاه رو هم صدا بشیم،فعلا سهمم از روزگار همینه،شکایتی هم ندارم تا چشم حسود روزگار در بیاد و شکایتم رو نبینه!...بد نبود،خوش گذشت،مودبانه هم خداحافظی کردیم،چی؟کی بود؟شرمنده اینجا وبلاگ آرزوئه،نمی تونم بگم ولی شما جدی نگیرید،یکی بود دیگه،چه فرقی می کنه؟.....خوش باشید بچه ها،راستی هیچ کس گویا براش مردن مایکل جکسون مهم نبوده،یه پست نوشتم دریغ از یه اظهار نظر!(چشمک و لبخند دندان نما!) ؟

۱۳۸۸ تیر ۵, جمعه

مایکل جکسون،سلطان پاپ،ساعاتی پیش در سن پنجاه سالگی بر اثر ایست قلبی درگذشت.این خبری بود که امروز صبح زود(جمعه پنجم تیر)وقتی داشتم می رفتم تمرین ورزش و طبق عادت قبل رفتن سرکی زدم به ایمیل باکسم خوندم و شوکه شدم!...فکرشو بکن،کسی که روی سن کولاک می کرد،بمب انرژی بود حالا مرده!این مایکل جکسون همه چیزش غیرمنتظره بود،ریختش،حرکاتش،رقصش،اخلاقش و حالا مرگش....بذار یه پیش بینی بکنم،اگه همین روزها یه فیلم هالیوودی از زندگیش نساختن....می شه گفت اون با مرگش جاویدان شد....هرچند با اخلاقش هیچ وقت حال نمی کردم،ولی خب اون قدر خاطره خوب ازش دارم که بگم خدا بیامرزدش................... ؟

۱۳۸۸ خرداد ۳۱, یکشنبه

وقتی این کلیپ رو دیدم نتونستم جلوی ریزش اشکهام رو بگیرم...چرا؟آخه به چه جرمی؟...واقعا نمی دونم چی باید گفت....لینک زیر کلیپ اون دختری است که دیروز اون بی ناموس های چماق به دست کشتنش...پیشنهاد می کنم اگه طاقت دیدنش رو ندارید اصلا دانلود نکنید....بیچاره پدر و مادرش...بیچاره همسر و احیانا بچه هاش...آدم کش ها!آخه چرا؟چرا؟؟؟

http://rapidshare.com/files/246985980/why.mp4.html

روش دانلود،وقتی لینک رو زدید وارد سایت رپیدشیر می شید،دو تا تایمر جلوتون هست،اونی که زیرش زده کاربر مجانی رو کلیک کنید و صبر کنید عدد تایمر به صفر برسه تا بتونید دانلود کنید...ببخشید اگه بی حوصله توضیح دادم،اعصابم خیلی داغونه.........................

۱۳۸۸ خرداد ۲۳, شنبه

خب امروز شنبه بیست و سوم خرداد شاید برای خیلی از ماها روز شادی نباشه،ولی من فارغ از تمامی اتفاقات می خوام فرارسیدن روز مادر رو به مادر عزیزم تبریک بگم،براشون آرزوی طول عمر و سلامتی بکنم و یه تبریک ویژه هم به سایر خانم ها،مادران و زنانی که فردا روز اون هاست تقدیم بکنم...روزتون مبارک! ؟
و اما برگردیم سر مطلب اصلی،باید بگم اصلا از زندگی راضی نیستم،یکی از دلایلش خب همون دلیلی است که همه به خاطرش ناراحتن،کار ندارم،می دونم کلی گشنه و تشنه و فقیر و بدبخت در این مملکت داریم،ولی خب شخصا برای خودم این نتیجه ای که اعلام شد یعنی دست کم چهارسال دیگه فراموش کردن رویای انتشار کتاب آواز درنا،اثری که به زودی وارد دهمین سال خلقش می شه،و خب با این وضعیت معلوم نیست کی بتونه فارغ از محدودیت ها و اعمال نظرها با مخاطبش ارتباط برقرار بکنه...ده سال...مدت زمان کمی نیست ها،شخصیت هایی که در یک فرصت کوتاه رسیدن به سرکار و در میون فشار جمعیت داخل مینی بوس،در ذهنم خلق شدن و دونه دونه بر عرصه سفید کاغذ جون گرفتن به زودی ده سالشون می شه....ده سال زندگی با آیدین،ستایش،پانتی،درنا،لیلا و.....بامزه نیست که من در این سن بابای این همه شخصیت محسوب می شم؟......در هر صورت روزی خواهد رسید که هر یک از این اسامی که نام بردم راه خودشون رو می رن و دوستان و مخاطبان خاص خودشون رو پیدا خواهند کرد،من خودم تنها این راهو شروع کردم و تا آخر ادامه اش می دم و برای معرفی اثرم از هیچ تلاشی فروگذار نمی کنم و اون روزی که آواز درنا بتونه روی پای خودش بایسته،اون روز می تونم برای همیشه استراحت کنم.....؟
خب امروز تکلیف یه ملت روشن شد،تکلیف من هم در یه زمینه دیگه روشن شده،کتاب رو نمی گم،یه مسئلۀ شخصی که به رغم تلاشم باز نتیجه ای یکسان داشت...می دونی،احساس بدیه اگه ببینی داری به سمتی رونده می شی که دوستش نداری،چیزی می شی که نمی خوای،و هرچی هم سعی بکنی انگار که سرنوشتت این باشه که بشی اون چیزی که دوست نداری...یه رویا از قدیم داشتم،دست کم از نوجوونی و زمانی که احساسات خودم رو شناختم،و خب دنبال اون رویا رفتم،ولی نتیجه همیشه یکسان بود...گاهی به عدل خدا شک می کنم،هرچند خودم رو هم بی تقصیر نمی دونم ولی چیزی که من رویا شو دارم آرزوی خیلی هاست،زندگی که بخواد مهم ترین چیزهاش تحمیلی باشه چه ارزشی داره؟یک عمر با چیزی که دوستش نداری و انتخابت نبوده سر کردن به چه درد می خوره؟پس در انتخاب چی محق هستیم،مرگ؟؟.......یادمه نوجوون که بودم گاهی این شعر اندی که می گه نمی خوام چشمام این دنیا رو ببینه ورد زبونم می شد،بهش اعتقاد پیدا کرده بودم،وخب از اونجا که آدم سرسختی هستم و ناامید نمی شم خیلی با خودم کلنجار رفتم تا این دیدگاه رو از بین ببرم،ولی خب روزگار هر چند وقت یک بار،اونو با یک ببخشید بیلاخ می ذاره توی دامنم!...دلسرد کننده اس،آدم انگیزه شو از دست می ده....به هر حال قصد ندارم در موردش صحبت کنم،لابد می گید پس چرا مطرحش کردی؟وبلاگمه،یه غر کوچولو توش بزنم زیاده؟.....روزی که اونی که خودم می خواستم رو به دست بیارم یا بهترین روز زندگیمه یا آخرین روزش....خوش باشید بچه ها! ؟

۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه

می خواستم این پست رو به آخر پست قبلی اضافه کنم دیدم حیفه،هرچی باشه خلق و ادامۀ وجود این وبلاگ به نوعی مرهون آرزو بوده و بی انصافیه اگه یه پست مجزا به خاطر موفقیتش در ادامۀ تحصیل ننویسم...البته خبر جدید نیست،ولی خب من تازه دیروز شنیدم که آرزو بالاخره سالها بعد از آخرین تلاشش،دوباره عزمش رو جزم کرده و دانشگاه قبول شده...جدا آفرین بر این پشتکار،من شاید نمی تونستم ، با این که اگه کاری رو اراده کنم محاله به مرحلۀ اجرا نرسه...در هر صورت آرزو همون طوری که قبلا گفته بودم،همیشه از شنیدن خبر پیشرفتت خوشحال می شم،دیروز هم به راوی خبر گفتم که هر وقت دیدت تبریک صمیمانه ام رو بهت ابلاغ کنه،تو واقعا سزاوارش بودی و حیف بود آدم زخمت کش و بلند همتی مثل تو پشت درهای بستۀ دانشگاه می موند....امیدوارم این آغازی باشه بر خیز بلند پیشرفتت در زندگی و بتونی به اون ایده آلی که در ذهنت داشتی نزدیک بشی....بچه ها؟شما نمی خواید آرزو رو تشویق کنید؟دست کم به خاطر تلاشی که کرده و دلسرد نشده و به رغم مشغلۀ زیاد تونسته درس بخونه و قبول بشه تشویقش کنید...آرزو،این موفقیت رو بهت تبریک می گم! ؟

۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

روزها داره بلند و طولانی می شه...حالا دیگه تا طرفهای نه شب هوا روشنه...پنجرۀ اتاقم در محاصره برگهای سر سبزه و صدای گفت و گوی گنجشکها شبانه روز شنیده می شه...چه حیف که این پنجره رو به پارک باز نمی شه...جایی که تموم خاطرات خوش بچگی و نوجوونیم در اون مستتره....تحمل اسارت داره مشکل می شه....آرزو حالا دیگه خوب می تونم احساست رو درک کنم وقتی تصمیم گرفتی دیگه بیرون نیای....هرچند برای من فقط چند ماهه شروع شده ولی تو نوجوونیت و حالا جوونیت رو در پشت دیوارهای خونه گذروندی...خب،شاید اون جوری راحت تر بودی....برای منی که از بچگی عین یک کبوتر وحشی آزاد بودم و هر جایی که دلم می خواست می رفتم،اکتفا کردن به تماشای منظره پارک برای چند ماه واقعا کار مشکلیه....آرزو حالا می فهمم چه حسی داشتی وقتی گفتی "احساس کردم احترامم از دست رفته!"...خیلی وقته که از جلو خونه تون رد نشدم...اصلا خیلی وقته که تو کوچه هایی که توش بزرگ شدم راه نمی رم...جایی که برام مثل وطن بود،حالا برام غریبه شده،دیگه نه من سکنه اش رو می شناسم و احتمالا نه اونها منو....آرزو یعنی تاوان اشتباه من هم باید مثل تو این قدر طولانی باشه؟من هم مثل تو باید گذر سال ها رو از پشت پنجره تماشاگر باشم؟فقط چون مثل تو یه لحظه احساسم به عقلم غلبه کرد؟...خودم با خودم کردم که لعنت بر خودم باد....نه مایوس نیستم....گاهی دلم می گیره ولی تسلیم شدن هرگز...هنوز سماجت گذشته ام رو دارم...این یه دورۀ موقته...بالاخره دوران اسارت من هم تموم می شه،تا اون روز رو تحمل می کنم....و خب روزگار لاکردار می تونه اگه دلش خواست یه کم بهم دلخوشی بده....نه روز دیگه،آره نه روز دیگه می تونه برام روز خوبی باشه....ببینم روزگار جنبه شو داری بهم ببینی؟شک دارم،ولی خیالی نیست،به هیچیم نمی گیرمت،تو کار خودتو بکن،من کار خودمو،آره تو زورت بیشتره،ولی من هم بلدم چه طور نادیده بگیرمت،هرچی دلت می خواد عرضه اندام کن!..............دارم می نویسم،به هر سختی که هست دارم می نویسم،سرنوشت پانتی رو می گم،کتاب سوم،هشت سال پیش وقتی تازه کار بودم زورم به پانتی نرسید،خودشو بهم دیکته کرد ولی این بار رامش می کنم....پانتی هم مثل بقیه،ملکه ها هم آدمن....مگه نه پانتی؟...................ببخشید که از حرفهام هیچی دستگیرتون نشد...خب این روزها که وبلاگ داره خاک می خوره و کمتر کسی بهم سر می زنه من به رسم قدیم با خودم خلوت می کنم......صدای رسیدن مسیج می آد....می دونم کیه....بابت امتحانهاش بهش خسته نباشید گفته بودم.....برم یه چاق سلامتی باهاش بکنم....باز خدا رو شکر که هست.....خوش باشید بچه ها! ؟