۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

بیچاره وبلاگم!

می دونی وبلاگ این جوری رها می شه!....تازه امروز یادم اومده که هجدهم فروردین تولد وبلاگم بوده...طفلی بی سر و صدا هفت سالش کامل شد و رفت توی هشت...معمولا از یه دوره ای به بعد تولد هرکسی فراموش می شه،خصوصا وقتی بزرگ بشه و دیگه بچه محسوب نشه...خودم یادمه وارد دانشگاه که شدم تولدم فراموش شد تا چند سال بعدش که خودم این سنت رو احیاء کردم و اون قدر برای مادرم سر تاریخ تولد گرفتم تا بالاخره اون هم یادش موند و الان چند سالی هست که هیچ تولدی در خونۀ ما فراموش نشده...ولی خب طفلی این وبلاگ....البته اولین بار بود....

می دونی خیلی فکرم رو مشغول کردم،دقیقا در مدتی که داشتم کتاب جدیدم رو می نوشتم تولد این وبلاگ بیچاره بود...خب به این هفت هشت سال گذشته که نگاه می کنم می بینم خیلی تغییر کردم،افکارم،دیدگاهم و حتا برخوردهام تغییر کرده...روی هم رفته راضیم چون با این که بعضی از این تغییرات دلخواهم نبوده ولی در نهایت کمتر از روزهای شروع ساخت این وبلاگ اذیت می شم...

فکر مستقل شدن و خروج از کشور همچنان توی ذهنمه،ولی راستشو بخوای کمی دو دل شدم...با این که می دونم موندن و ادامه دادن در این مملکت هیچ سودی جز تباهی و از دست رفتن موقعیت ها و روزهای جوانی نداره ولی از اون سمت آب هم خبرهای دلگرم کننده ای به گوش نمی رسه...اقتصاد دنیا به هم ریخته اس و هرجایی که قبلا به راحتی مهاجر می پذیرفته حالا کلی شرط و شروط گذاشته...

دیروز به ناشرم زنگ زدم،می خواستم یه قراری بذارم تا کتاب جدیدم رو براش ببرم،از چاپ آواز درنا ناامید شدم،حالا آقا نزدیک هفت هشت ماهه که قرار بوده بهم خبر بده،حالا که بهش زنگ زدم می گه شما قرار بود بهم بگید کتاب رو چاپ بکنم یا نه!...آخه آدم حسابی،من اگه نیتی به چاپ کتابم نداشتم،می آوردم می دادمش دست تو؟!...خلاصه از اونجایی که ما همیشه باید تظاهر کنیم که سرمون شلوغه و وقت نداریم،برگشته می گه امروز که نمی شه ببینمتون،شنبه بیاید،اومدم شنبه رو فیکس کنم از بالا دستور اومد که شنبه باهات کار داریم،بذار یکشنبه!....خلاصه قراره یکشنبۀ آتی دومین اثر و در واقع چهارمین کتابم رو ببرم بدم ناشر و از حالا شک ندارم که این هم توقیف می شه و من با خیال راحت می آم اینجا می ذارمش برای دانلود!...اصلا من از همون اول بیام هرچی دارم بذارم اینجا روی نت گویا بهتره....

خلاصه دیگه همین،گرفتارم،حرف دارم برای گفتن،ولی دیگه حس گفتنش رو ندارم...فکرم جای دیگه اس...دست و دلم به نوشتن نمی ره...البته اینجا،وگرنه جای دیگه دارم بکوب می نویسم...مرسی بچه ها که پیگیرمید و اظهار لطف می کنید...سعی می کنم سر وقت بهتون سر بزنم...براتون بهترین چیزها رو آرزو دارم،شما هم منو دعا کنید....شاد باشید.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

سال جدید،اهداف جدید!

بله،خدمت شما عرض کنم که بنده الان شدیدا افتادم به فکر خروج از کشور...البته به پشت سرم که نگاه می کنم می بینم دو سه مرتبه ای در طول سال های مختلف این فکر در ذهنم شکل گرفته بود ولی جدی نبود،اما از شما چه پنهون،من یه ساعت درونی دارم و معتقدم تا وقت انجام کاری نرسه(ولو این که همۀ عالم بگن درسته)اونو انجام نمی دم،اما همین که احساس کردم وقتشه،از ثانیۀ بعدش شروع می کنم برای انجام دادنش تلاش کردن...این جوری بهت بگم که من یا یه چیزی رو به زندگیم اضافه نمی کنم،یا وقتی اضافه شد دیگه ممکن نیست حذفش کنم مگه برام خطر جانی داشته باشه!


خلاصه که هدف بزرگی که برای امسالم تعیین کردم خروج از کشوره که اگه تا پایان سال انجام بشه می تونم بگم سال نود به عنوان شروع یک دهه بسیار پربار و امیدوارانه بوده...در هر صورت مهاجرت به یه کشور خارجی کار کوچکی نیست و تمام زندگی آدم رو تحت شعاع قرار می ده...ولی من احساس می کنم به حدی رسیدم که می تونم کاملا مستقل و دور از خانواده زندگی کنم و چه خوب که چنین کاری رو در یه مملکت با قاعده و ثبات انجام بدم که دست کم بشه توش برای آینده برنامه ریزی کرد و فرضا گفت کار می کنم و پنج سال دیگه با حقوقم یه خونه دارم برای خودم،ماشین،همسر و..و..و...


متاسفانه چه خوشمون بیاد چه بد اوضاع مملکتمون جوری نیست که بشه بهش امیدوار بود و من هم در سنی نیستم که بگم بی خیال،ده سال هم همین جوری گذشت،گذشت!


آره دیگه،بزرگترین تصمیمی که در سال جدید گرفتم همین کاره،در کنارش می خوام یه فرد ایده آل رو هم برای همراهی خودم پیدا کنم که از هر نظر مکملم باشه و از ترکیب ما یک هم افزایی پدید بیاد...من خودمو آدم خودجوش و قائم به ذاتی می دونم ولی خب هر کسی به یه همراه نیاز داره که در مواقع لازم بهش انرژی بیشتر بده که خب حالا که می خوام برم به جنگ زندگی اون هم به تنهایی،بودنش می تونه خیلی تاثیر گذار باشه...حالا زودی دست نگیرید برام که مبارکه و این حرفها،اصلا منظورم ازدواج نیست،من با اجازه تون یه کم متفاوت فکر می کنم و بیشتر دنبال پارتنر و شریک راهم و خب کاری هم ندارم فرهنگ اینجا برای جفت شدن یه دختر و پسر چی می گه،من اون جوری که احساس کنم برام مناسبتره اقدام می کنم!


خب دیگه بسه،حسابی آمارمو لو دادم،راستی امسال تا اینجاش سال خوب و متفاوتی بوده،چون در عرض همین مدت کم یه داستان جدید کوتاه نوشتم که با این که می دونم این یکی رو هم توقیف می کنن ولی می خوام برم دنبال کار چاپش،ضمنا بعد از هفت سال،سنت جشن تولد گرفتن برای آرزو در روز ده اردیبهشت به انجام نرسید،البته گفته بودم که من در زمان تحویل سال نود با تمام خاطراتم در دهۀ قبل خداحافظی کردم ولی خب نکتۀ جالب این بود که طبق آخرین تحقیقات انجام شده از خود آرزو،تولد ایشون اصلا ده اردیبهشت نیست و من در تمام این سالها داشتم در یه روز غلط جشن می گرفتم!...خب این هم یه کارجالب(البته اگه جالب صفت کاملی برای توصیفش باشه)دیگه که فقط از آدمی مثل من بر می آد...کلا خدا آخر و عاقبتم رو با این کارای خاص خودم ختم به خیر کنه...شاد باشید بچه ها،مرسی که بهم سر می زنید!