۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

پدر مجرد!

چند روز بسیار پر کار و موفق رو سپری کردم...بعد از این که شنبه بعد از ظهر ملاقاتی با کارگردان و عوامل ساخت فیلم در بوستان گفت و گو داشتم،قرار شد به اتفاق بریم از نزدیک دیداری از مسابقات سبک مون داشته باشیم...فیلمنامه ای که نوشتم از نظر کارگردان نیاز به کمی تغییر داشت،ولی خب بوستان گفت و گو به عنوان صحنه پایانی فیلم،جایی که شخصیت منفی فیلم از شخصیت مثبت شکست می خوره مورد تایید قرار گرفت....من طرح هام رو به کارگردان گفتم و اگه همون جوری که در ذهنم پروروندم شدنی بشه،باید بگم دست کمی از نمونه های خارجی نخواهد داشت...زمین ورزش،وسایل بازی،استخر و...همه و همه آیتم هایی هستند که می شه باهاش کلی صحنه و اتفاق بدیع خلق کرد...ولی حرف اول رو در این جور کارها پول می زنه و ما اگه بخوایم عین اون چیزی که در فیلمنامه اومده رو پیاده کنیم بدون شک نیاز به بدلکار خواهیم داشت که خب کار خوب در قبال پول خوب میسر می شه...در هر صورت قدمی است که برداشتیم و کلیه عوامل انگیزه دارن که بهترین کارشون رو انجام بدن...

استادم برای جشنواره هنرهای رزمی به کیش دعوت بود و تعدادی از نفرات زبده گروهمون رو هم با خودش برد،رقص شیر که برای اولین بار توسط ما وارد ایران شده در جشنواره با استقبال خوبی همراه شد...پیش از رفتن،استادم ازم خواست یکی از بچه ها رو که نه سالشه و در جشنواره پارسال در چین هم شرکت کرده بود،تمرین بدم تا یکی دو اجرا برای مسابقات سبک خودمون که روز پنجشنبه و جمعه(30 و 31 تیر) در اراک برگزار می شد( و قرار بود با کارگردان ازش دیداری انجام بدیم)داشته باشه...خلاصه در این هیر و بیر که من مشغول بازنویسی فیلمنامه بودم، تنظیم کردم یه روزهایی رو با پسره که اسمش روزبهانه معروف به روزبه کار کنم...دو روز پی در پی در پارک طالقانی و لاله تمرین کردیم...من یه فرم عقاب و اجرای چوب رو براش در نظر گرفته بودم و برای این که طفلی قاطی نکنه(چون تعداد حرکات زیاد بود و زمان برای یادگیری کم)سعی کردم فرم چوبش رو مختصر کنم و در عوض چند حرکت انعطافی بهش بدم چون خیلی بدنش آماده است و به قول خودم مثل بدن پینوکیو مفصل نداره و به هر جهتی می چرخه...

از اونجا که مسابقات پنجشنبه صبح شروع می شد،روزبه کوچولو جلوتر(روز چهارشنبه) با گروه رفت و قرار شد من پنجشنبه که با کارگردان و دوستاش برای دیدن مسابقات می آییم به کارش نظارت داشته باشم....وقتی رسیدیم حوالی ظهر بود،سالن ورزشی شلوغ و هوا گرم و همه مشغول تمرین بودن...در آن سوی سالن داورها نشسته بودن و استادم هم میونشون بود و به زودی مسابقات شروع می شد...رفتم سراغ روزبه،داشت واسه خودش روی تاتومی همراه یه عده دیگه تمرین می کرد...همین که دیدمش متوجه شدم به شدت ترسیده...چشماش مثل آهویی شده بود که در چنگال شیری اسیره...ازش خواستم حرکاتی که یادش دادم رو اجرا کنه...اجرا کرد ولی همه رو اشتباه می زد،هیچ تمرکز نداشت...هرچی هم براش توضیح می دادم باز درست نمی شد...کاملا مغلوب جو مسابقه شده بود...حالا کمتر از یکساعت به اجرا مونده...

فوری دست به کار شدم،بعد از چند بار تست گرفتن،وقتی دیدم هیچ نمی تونه با سلاح کار کنه با اجازه استاد فرم چوب رو از اجراش حذف کردم،ازش خواستم فقط روی فرم عقاب تمرکز کنه که انصافا هم خوب اجراش می کرد و فقط یکی دو گیر کوچولو داشت،بعد که کمی روحیه گرفت برای این که از هر نظر شارژ بشه زنگ زدم خونه شون و از خواهرش(مادرش مشهد تشریف داشتن)خواستم جوری که طبیعی جلوه کنه زنگ بزنه و احوالش رو جویا بشه و یه کم باهاش حرف بزنه...همه چی خوب پیش رفت و تا قبل از شروع مسابقه روزبه روحیه خوبی پیدا کرده بود،با این حال چون هوای سالن گرم و خفه بود من براش آب خنک گیر آوردم و بالا سرش بودم و موقعی که برای اجرا صداش زدن رفتم کنار تاتومی ایستادم و تشویقش کردم،خوشبختانه روزبه فرم عقاب رو عالی اجرا کرد و از ده نمره هشت گرفت و در نهایت هم اول شد...
مسابقات تا ده شب ادامه داشت،طفلی روزبه که کارش ساعت هفت تموم شده بود روی سکوی تماشاچی ها به خواب عمیقی فرو رفته بود،من سپرده بودمش به یکی از بچه ها و بین آ بین بهش سر می زدم و قبل از این که خوابش ببره براش خوراکی هم بردم،در هر صورت با اتمام مسابقات،دیدم هیچ رقمه دلم نمی آد بیدارش کنم،یه بار که امتحانی صداش زده بودیم به حالت ایستاده چشماش بسته شده بود،پس بغلش گرفتم و بردمش و مدتی بعد کم کم بیدار شد و خواب از سرش پرید...به اتفاق عوامل کارگردانی که صحبت خوبی کرده و صحنه هایی چند از اجراهای مختلف گرفته بودن رفتیم برای خوردن شام...روزبه رو هم با همون لباس اجرای فرم بردیم با خودمون رستوران...بامزه شده بود و همه تماشاش می کردن...البته روزبه بسیار پسر آروم و محجوبیه و باید به زور از زیر زبونش بیرون می کشیدم که آیا تشنه اس؟گرمشه؟گرسنه شه؟...به قول کارگردان اگه صداشو بشنوم بهش نقش خوبی در فیلم می دم...
شب رفتیم خوابگاه شهدای پنج مرداد،بماند که بی نظمی بیداد می کرد و نزدیک بود بدون اتاق بمونیم...روزبه که تا روی تختش دراز کشید خوابش برد و من تا ساعت حدودا دو صبح در التزام رکاب بودم و وقتی مدال و لوح تقدیر روزبه رو تحویل گرفتم رفتم بخوابم...بامزه بود صبح که بیدار شدم دیدم روزبه صد و هشتاد درجه نسبت به دیشب در تختش چرخیده و در خواب هم حالت انعطافی گرفته بود شبیه شیرجه آزاد چتر باز ها!....طرف های هشت از اراک به سمت تهران حرکت کردیم،از شانس ما تا غذا خوری مهتاب جایی برای صبحانه خوردن گیرمون نیومد و روزبه باز سرشو گذاشته بود روی پام به خواب عمیقی فرو رفته بود...خوش به حالش واقعا!بچه ها ذهن آزادی دارن و هرجا سرشونو بذارن همونجا تخت خوابشونه!...من و کارگردان که تا تهران داشتیم در مورد نتایج بازدید دیروز و طرح هامون برای پیشبرد ساخت فیلم حرف می زدیم...ظهر تهران بودیم و من در میدون آزادی از ماشین پیاده شدم و کمی جلوتر پدر روزبه منتظر بود و من با پایان ماموریتم روزبه رو با یه مدال طلا و مقام اول تحویل پدرش دادم....
می دونی،نتیجه ای که گرفتم اینه که در آینده پدر بدی نمی شم،دست کم از اونهایی نمی شم که متهم می شن به بی توجهی و بی خبری از بچه،خب البته بچه خود آدم فرق می کنه ولی از این که دیدم برخلاف بیشتر هم دوره ای هام،حوصله ام برای بچه ها زیاده خوشحال شدم،همیشه در بچگی از این که بزرگتر ها بداخلاق و بی حوصله بودن ناراحت می شدم و خوشحالم که الان(که خدای نکرده)بزرگسال شدم این موضوع رو فراموش نکردم و سعی می کنم تا جای ممکن مثل بزرگترهایی که در دوره بچگی دیده بودمشون نباشم....خب پدر مجرد،کار امروزت به اتمام رسید،یه استراحتی بکن که هفته پر کاری در پیشه!به امید روزهای بهتر و پربار تر،بر و بکس خوش و خرم باشید!

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

آمدی جانم به قربانت ولی....؟

این روزها تحت فشار بی سابقه نگم ولی کم سابقه ای هستم...نه این که بخوام گله بکنم که خاصیت یه مملکت بی در و پیکری مثل اینجا اینه که یا هیچی برات جور نمی شه،یا همه با هم جور می شه...و از اونجایی که می دونی این شرایط موقتیه،سعی می کنی تا می تونی از آب گل آلود ماهی بگیری...شده حکایت من!این سال هشتاد و نه شاید یکی از پر موقعیت ترین سال های عمرم بوده و گزاف نیست اگه بگم دارم فرصت بارون می شم...تموم اون چیزهایی که در طی این سال ها برخورداری از یکی شون برام آرزو بود حالا همه یه جا ریخته سرم و واقعا نمی دونم چه بایدم کرد؟!!....آره مینا خانوم من گفتم به این زودی ها گوشم دراز نمی شه چون به روند روزگار عادت کرده بودم که اونی که می خوام رو بهم نمی ده،پس به اطمینان اون گفته بودم هرگز،ولی یهو برگردی ببینی روزگار چنان سخاوتمند شده که در کنار باقی بذل و بخشش هاش،اونو هم می ذاره فراچنگت،خب باید خیلی ناشکر باشم بگم نه!...صد البته با این همه گرفتاری که واس خودم درست کردم شک ندارم که این موقعیت رو از دست خواهم داد،انگاری روزگار حالا هم که هوس کرده بهمون حال بده در شرایطی می خواد بده که نتونم ازش بهره مند شم!...آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟؟؟....این همه مدت من باد تو دلم نبود سوت بزنم،تسبیح می چرخوندم واسه جور شدن موقعیت،حالا در این ترافیک کاری من چه طور تو رو هم داشته باشم؟؟...خدائیش خیلی تحت فشارم،فقط چون پرروئم هیچ کمکی نمی گیرم وگرنه هیچ وقت مثل الان نیازمند نبودم!
چه فایده از الان اومدن؟می آی و اون چیزی که انتظار داشتی رو نمی بینی و می ری،غافل از این که من خدا می دونه می خوام،ولی نمی شه!جون خودم،جون تو،جون سگ همسایه نمی شه!...اگه بدونی چه قدر گرفتارم؟آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
جان؟آره من خیلی کله شقم ولی خب این بار اومدم یه کم عادی باشم مثل باقی آدمهای روی کره زمین بگم یه کم برام دعا کنید تا کارهام روی روال پیش بره،الهی خیر ببینید،جای دوری نمی ره ها!مطمئن باشید جبران می کنم،قول مردونه!
خب دیگه برم،یه کوه حرف دارم ولی حس گفتنش نیست،فقط اگه دیدید یه جا تیتر زدن یه فرهادی ترکید و صد تیکه شد بدونید خبر مربوط به من بوده،کم آوردم خلاصه ....(چشمک)...چی؟خودکشی؟زبون تو گاز بگیر!این حرفها چیه؟حاضرم زیر تجمع فرصت له بشم ولی خودکشی....از سقف برو بالا!.....خیلی خب،برم،برم که واقعا نمی دونم به کدوم کارم برسم،شما هم این روزها که می رید سفر و خوش گذرونی و احتمالا زیارت،جای منو در تموم کاراتون خالی کنید،به خدا من هم دوست داشتم اون کارها رو انجام بدم،ولی نمی رسم،نمی شه!نمی شه دیگه!!!.....خوش باشید بچه ها،ممنون که به غرغر هام گوش کردین!

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

مجهز می شویم

ننوشتنم از بی حرفی نیست،کارم زیاد شده و فکرم مشغول و ذهن که گرفتار باشه من یکی حرفم نمی آد...مدتیه در سه جهت شدیدا درگیر شدم،دو تاش کاریه،یکیش غیر کاری...برای اولین بار ازم خواستن پروژۀ سنگینی رو به تنهایی جمع کنم که خب جمع آوری اطلاعاتش واقعا از آدم وقت و مخ می بره...سناریوم هم که گفته بودم مورد موافقت قرار گرفته،بعد از جلسه ای مفصل با کارگردان و تهیه کننده،قرار شد از نو و با دید به یک فیلم بلند و داستانی نوشته بشه،تا کی؟تا دوشنبه آینده!....حالا فکرشو بکن من با اون مشغله فکری که بابت پروژه ام دارم باید چه طور این کار رو هم تمیز و بی نقص،سر وقت ارائه بدم...البته این که می گم بدون عیب و نقص،فقط و فقط به خاطر وسواس خودمه که همیشه دوست دارم وقتی کاری بهم محول می شه به بهترین وجه انجامش بدم.... ؟ ؟
خب حالا با این تعاریفی که کردم خودت در نظر بگیر که کار سومی هم هست که اون هم فکر می بره اساسی و من دیگه باید تقسیم بر چند بشم تا بتونم اونو هم درست انجام بدم.....این یکی دیگه مربوط به زندگیمه و باید براش یه فکر درست و حسابی بکنم...چی؟من که هنوز چیزی نگفتم شما خودت رو برای تبریک گفتن و شیرینی خواستن آماده کردی!...البته چندان بی ربط هم نیست ولی اونی که فکر می کنی نیست...تصمیم گرفتم برای زندگیم برنامه ریزی هدفمند تری داشته باشم جوری که اگه شدنی بود برای دو الی سه سال آینده یه آستینی واس خودم بالا بزنم...البته هنوز هیچی معلوم نیست،این جور کارها قبل از این که طرف منتخبت مشخص باشه،نیاز به یه سری آماده سازی ها داره که بیشتر از انتخاب وقت می بره....همین جوری که نمی تونم برم خواستگاری دختر مردم،یه خونه ای،تجهیزاتی،آقای مهندس با این حقوق فعلی که کسی بهت دختر نمی ده!(چشمک)...فکر کنم حالا منظورم رو گرفته باشید،دارم مجهز می شم با هدف رسیدن به آمادگی برای تشکیل زندگی مشترک...حالا زد و این وسط یه دختر خوب هم به پستم خورد که دیگه فبها المراد!...ما فعلا داریم تجهیز کارگاه می کنیم تا اگه روزی روزگاری ملکه ای از دیار ما رد شد،رغبت کنه چند صباحی رو در اون سکونت کنه بلکه خوشش بیاد و بیشتر بمونه....آمین!(چی؟نه خب گفتم آمین اول رو خودم واس خودم بگم،شما هم گفتی ممنون)....بعله دیگه،این شد کل آمار زندگی ما....ببینید چه قدر من با شما ها صادقم؟می آم عین یه بچه خوب همه چیزو بهتون می گم...شما هم یه کم حس همکاری داشته باشین دیگه!چی؟ای بابا همه چیزو که من نباید بگم،گفتم دارم چیکار می کنم؟خب،حالا اگه بخوام اون کار انجام بشه چی باید پیش بیاد؟هنوز نگرفتی چی می گم؟ د اگه مورد خوبی سراغ داشتی معرفی کن دیگه،چه دوستی هستی تو؟
بسه دیگه خیلی لوس شدم،خودم جل و پلاسم رو جمع کنم،ایشالا که همه برنامه هاشون اون جوری که دلشون می خواد پیش بره....مواظب خودتون باشین...اونهایی که امتحاناشون تموم شده هول نکنن،هر سه ماه تابستون مال خودتونه،اول یه کم خستگی بگیرین،برای گردش و خرید و خرج کردن پول های بخت برگشته جیب آقای پدر(یا احیانا نامزد(بی اف؟از سقف برو بالا،زبونتو گاز بگیر) یا شوهر)وقت به اندازه کافی هست...فعلا خودتون رو دریابید.......خب دیگه،والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته،برم تا بیرونم نکردن،خوش باشید بر و بچز!