ننوشتنم از بی حرفی نیست،کارم زیاد شده و فکرم مشغول و ذهن که گرفتار باشه من یکی حرفم نمی آد...مدتیه در سه جهت شدیدا درگیر شدم،دو تاش کاریه،یکیش غیر کاری...برای اولین بار ازم خواستن پروژۀ سنگینی رو به تنهایی جمع کنم که خب جمع آوری اطلاعاتش واقعا از آدم وقت و مخ می بره...سناریوم هم که گفته بودم مورد موافقت قرار گرفته،بعد از جلسه ای مفصل با کارگردان و تهیه کننده،قرار شد از نو و با دید به یک فیلم بلند و داستانی نوشته بشه،تا کی؟تا دوشنبه آینده!....حالا فکرشو بکن من با اون مشغله فکری که بابت پروژه ام دارم باید چه طور این کار رو هم تمیز و بی نقص،سر وقت ارائه بدم...البته این که می گم بدون عیب و نقص،فقط و فقط به خاطر وسواس خودمه که همیشه دوست دارم وقتی کاری بهم محول می شه به بهترین وجه انجامش بدم.... ؟ ؟
خب حالا با این تعاریفی که کردم خودت در نظر بگیر که کار سومی هم هست که اون هم فکر می بره اساسی و من دیگه باید تقسیم بر چند بشم تا بتونم اونو هم درست انجام بدم.....این یکی دیگه مربوط به زندگیمه و باید براش یه فکر درست و حسابی بکنم...چی؟من که هنوز چیزی نگفتم شما خودت رو برای تبریک گفتن و شیرینی خواستن آماده کردی!...البته چندان بی ربط هم نیست ولی اونی که فکر می کنی نیست...تصمیم گرفتم برای زندگیم برنامه ریزی هدفمند تری داشته باشم جوری که اگه شدنی بود برای دو الی سه سال آینده یه آستینی واس خودم بالا بزنم...البته هنوز هیچی معلوم نیست،این جور کارها قبل از این که طرف منتخبت مشخص باشه،نیاز به یه سری آماده سازی ها داره که بیشتر از انتخاب وقت می بره....همین جوری که نمی تونم برم خواستگاری دختر مردم،یه خونه ای،تجهیزاتی،آقای مهندس با این حقوق فعلی که کسی بهت دختر نمی ده!(چشمک)...فکر کنم حالا منظورم رو گرفته باشید،دارم مجهز می شم با هدف رسیدن به آمادگی برای تشکیل زندگی مشترک...حالا زد و این وسط یه دختر خوب هم به پستم خورد که دیگه فبها المراد!...ما فعلا داریم تجهیز کارگاه می کنیم تا اگه روزی روزگاری ملکه ای از دیار ما رد شد،رغبت کنه چند صباحی رو در اون سکونت کنه بلکه خوشش بیاد و بیشتر بمونه....آمین!(چی؟نه خب گفتم آمین اول رو خودم واس خودم بگم،شما هم گفتی ممنون)....بعله دیگه،این شد کل آمار زندگی ما....ببینید چه قدر من با شما ها صادقم؟می آم عین یه بچه خوب همه چیزو بهتون می گم...شما هم یه کم حس همکاری داشته باشین دیگه!چی؟ای بابا همه چیزو که من نباید بگم،گفتم دارم چیکار می کنم؟خب،حالا اگه بخوام اون کار انجام بشه چی باید پیش بیاد؟هنوز نگرفتی چی می گم؟ د اگه مورد خوبی سراغ داشتی معرفی کن دیگه،چه دوستی هستی تو؟
بسه دیگه خیلی لوس شدم،خودم جل و پلاسم رو جمع کنم،ایشالا که همه برنامه هاشون اون جوری که دلشون می خواد پیش بره....مواظب خودتون باشین...اونهایی که امتحاناشون تموم شده هول نکنن،هر سه ماه تابستون مال خودتونه،اول یه کم خستگی بگیرین،برای گردش و خرید و خرج کردن پول های بخت برگشته جیب آقای پدر(یا احیانا نامزد(بی اف؟از سقف برو بالا،زبونتو گاز بگیر) یا شوهر)وقت به اندازه کافی هست...فعلا خودتون رو دریابید.......خب دیگه،والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته،برم تا بیرونم نکردن،خوش باشید بر و بچز!
۶ نظر:
دیگه دوسمون نداری؟؟؟
چرا خوندم شما متوجه منظور من نشدی...منظورم این بود که اینها که گفتی بهونه نیست واسه سر نزدنت:دی
هر جا بگی...فقط واسه چی ؟؟؟
سرمون خلوت بشه حتما...بدجور مشتاقی بزنی در گوش من هاااا...فکر نکن نفهمیدم...:دی
حرف شما سند برادر فرهاد من اگه بخوام برم بپرسم که باید چهار پنجم دخترای تهران رو زیارت کنم...نه برادر حرفت قبول.
بادا بادا مبارك بادا!!!!!!چي شد؟؟شما كه تو پست فالگيريتون قصد ازدواج نداشتين!!!D:
البته اينا ديگه براي من عادي شده!پسراي فاميل ما هم همش مي گفتن مگه ديوونه شديم زن بگيريم و اينا!!نشون به اون نشون كه همشون با كله رفتن سمت زندگي مشترك و اينا!!
خب خيلي خوبه كه در حال آماده سازي هستين!ايشالا يه دختر خوبم نصيبتون بشه.ما هم اگه كيس مناسبي بود معرفي مي كنيم فقط پورسانت ما فراموش نشه لطفا!
با تشكر.خدا نگهدار!!
راستي عروسيتونم دعوتمون كنين هااااا!!!
ارسال یک نظر