۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

یه مدتی نمی تونستم بنویسم و البته دلیل داشت...راستش،با اتفاقاتی که این اواخر توی مملکت افتاد و چیزهای که دیدم و شنیدم،دیگه فکری برام باقی نموند که بتونه فارغ و بی تفاوت به اطرافش،فقط از خوشی و سرخوشی بنویسه...با این که همیشه از نوشتن مطالب دردسر ساز(برای خودم) پرهیز می کنم،دلم می خواد فقط یک جمله بگم که توی گلوم گیر کرده و اون اینه که،با تمام احترامی که برای اعتقادات دیگران قائلم و بدون هیچ قصدی برای مقایسه یا انتقاد از برخی مسائل،می خوام بگم ما هزار سال برای علی اکبر و طفلان مسلم اشک ریختیم،از حالا به بعد می تونیم تا هزار سال دیگه برای اون نوجوون و جوونهایی اشک بریزیم و عزاداری کنیم که هم وطنمون بودن و در روز عاشورا کشته شدن...................... ؟
جواب به شادزی:اول این که من از شما خیلی تشکر می کنم که چنین اعتقادی بهم دارید،نظر لطف شماست،ولی خب هر آدمی حتا موفق ترینش،در یه مواقعی احساس ضعف می کنه و دلش می خواد حمایت بشه و به نظر من این مهم نیست که گاهی اوقات دچار چنین حالاتی بشیم بلکه مهم اینه که سعی نکنیم این ضعف رو در خودمون گسترش بدیم و مغلوبش بشیم...همون طور که خوب و بد در کنار هم معنا پیدا می کنه،ضعف و امیدواری هم مکمل همدیگه هستند و تا یکی نباشه،ارزش دیگری معلوم نمی شه،با این حال چشم،من سعی می کنم کمتر نا امید بشم و کمتر اینجا ابرازش بکنم تا به اون نمادی که گفتی از من در ذهن داری نزدیکتر باشم.....بازم ممنون! ؟
و اما گفته بودم یه پست در مورد چین می نویسم،البته بعضی از دوستان ازش تحت عنوان دفاعیه اسم بردن،همین جا بگم که من اصلا قصد دفاع ندارم،بلکه گفتم مطالبی درباره چین و عاداتشون می دونم که می خوام بگم و قضاوت هم به عهده شماست...باید بگم هر ملتی مثل ما نکات خوب و بد داره و این که بگیم همه شون خوبن یا بدن به نظرم حکم دادن به سبک سیاه و سفیده که من چندان نمی پسندم....خاکستری باشیم بهتره!(چشمک)....خب اولین نکته ای که دوست دارم بهش اشاره کنم اینه که چینی ها-عین ما ایرانی ها- آدم های خلاق و باهوشی هستن و خب این خلاقیت رو در اکثر اعمال و ابعاد زندگی شون می تونیم ببینیم...البته منکر نمی شم که بعضی خلاقیت هاشون شاید اصلا به مذاق ما خوشایند نیاد،از جمله خوراکی هاشون که به کل با ما فرق می کنه....برنج هاشون بی نمک و کمی شفته اس،اکثر غذاهاشون بخار پزه و ادویه های تندی هم بهش می زنن،عادت هم دارن اکثر چیزها رو با پوست بخورن،مثل بادمجون!خب حالا همینی که گفتم رو یه سبک سنگین بکنیم ببینیم کجاش خوبه کجاش بد....برنج شفته در اکثر موارد باعث دلرد می شه،چون توی شکم گوله می شه و باد می کنه،به همین خاطر چینی ها اغلب پیش از غذا سوپ رقیق می خورن،سوپ محیط شکم رو برای هضم بهتر آماده می کنه،عدم استفاده از نمک چیزی است که پزشکی امروز مفید بودنش رو ثابت کرده،نمک،شکر و تریاک سه گرد سفیدی هستن که اگه آدم بتونه در طول زندگیش از اون فاصله بگیره سلامتیش-به خصوص از نظر قلب و عروق تضمین شده اس-در مورد ادویه های تند مطلبی در جهت تایید ندارم چون باعث تحریک روده می شه ولی در برخی موارد انگل کش هست،خوردن بادمجون با پوست هم شاید از نظر ما چندان جالب نباشه ولی اثبات شده که خاصیت غذایی بادمجون و کدو بیشتر در پوستشه،مضاف بر این که چینی ها حتی الامکان سرخش نمی کنن و جدا می پزن چون معتقدن اگر مواد غذایی رو باهم در یه دیگ بریزیم و بپزیم(مثل فرضا آبگوشت)بر خواص همدیگه تاثیر می ذارن و در مواردی تاثیر همو خنثی می کنن که این هم در پزشکی امروز به اثبات رسیده.....و اما خوردن حشرات،شاید از نظر من و شما چندش آور باشه ولی ما در آینده ای نه چندان دور-خصوصا در کشورهایی که خاک حاصلخیز یا کشاورزی قدرتمندی ندارن-با بحرانی به اسم تامین مواد غذایی روبرو خواهیم شد که در این بین حشرات به این دلیل که منبع پروتئین هستن و پرورششون هم بسیار راحت و کم خرجه،جزو گزینه های اول رویکرد آدمیزاد برای جایگزینی مواردی چون گوشت هستن-قابل توجه عزیزانی که خوردن سوسک و ملخ رو فاجعه می دونن،شاید بد نباشه از حالا تمرین کنیم و دست کم روزی یه سوسک بخوریم تا در آینده دچار مشکل نشیم!-...به هر حال این یک واقعیته که ایران به رغم کوچکتر بودنش در مقایسه با چین،از انواع و اقسام نعمتهای خدادای برخورداره و شاید این ما باشیم که بهره برداری کامل و درستی از این منابع نمی کنیم،از جمله دریا که برای بعضی کشور ها از جمله ژاپن،منبع درجه یک تامین غذاست ولی ما فقط ماهی و گاهی میگو می خوریم.......خب مواردی چون نظم و ترتیب و کار هماهنگ گروهی در چینی ها به صورت مادرزاد هست که شاید بهتر باشه درباره اش صحبت نکنم چون ما شاید نمره خوبی در این زمینه نیاریم...ولی در جای خودش ملت فقیری هستن که تازه به جمع ثروتمندان ملحق شدن واون هم بخاطر عزم ملی و اتحاد مثال زدنی شونه....هرجا باشن هوای هم رو دارن،شاید از خارجی ها بدزدن و سرشون کلاه بذارن ولی برای خودشون به خصوص در یه مملکت غریب سخاوتمند و جانبدارن.........فکر می کنم تا اینجا کافی باشه،مطلب گفتنی البته هست ولی بعید می دونم کسی حوصله خودنش رو پیدا کنه پس همین جا کات می دم،کسی در مورد چیزی سوال داشت بگه تا در پست های بعدی درباره اش بنویسم........ ؟
نوشابه گشودن برای خود:؟
خب!شما که فکر نکردین من فقط اومدم همینا رو بگم و برم؟(چشمک رندانه!)...عرض به حضورتون که همون طور که گفته بودم گروه شائولین ما این اواخر به کشور چین سفر کرده بود و اجرای خوبی داشت و من کلی ذوق کرده و حرفشو زده بودم که شاید به نظر می رسیده اغراق می کردم،بنابراین برای این که نشون بدم چندان هم بی راه نمی گفتم و یه خبرایی بوده،از شما می خوام که به لینک زیر مراجعه و فایلی که براتون گذاشتم رو دانلود کنید: ؟
http://rapidshare.com/files/328262348/news_Paper.rar.html
حالا این چی هست...عرض به حضورتون که گزارش مصوری است که در هفته نامه رزم آور این هفته از سفر گروهمون به چین به چاپ رسیده و شما می تونین هم کلاسی های منو همراه با استادم جناب آقای جعفری( که در یکی از عکسها وسط بچه ها با لباس مشکی حالت رزمی گرفته) ملاحظه کنید....عکسها شامل اعزام گروه،تمرین،اجرای برنامه،بازدید از دیوار چین و مراسم استقبال رسمی از اونها در فرودگاه امامه که دیدنش خالی از لطف نیست.....و اما اگه از میون شما کسی هست که دوست داره با استادم آشنا بشه یا مایل هست مهارت ایشون رو در اجرای حرکات رزمی به چشم ببینه،لینک زیر رو دانلود کنه: ؟
http://rapidshare.com/files/328264544/shaolin2.3gp.html
توضیح این که این کلیپ با فرمت قابل نمایش روی گوشی تلفن همراه تهیه شده ولی خب اگه می خواید روی کامپیوتر تماشا کنید پیشنهاد می کنم نرم افزار کوئیک تایم یا کا ام پلیر رو از سایت کمیاب آنلاین به آدرس زیر دانلود کنید: ؟
http://www.kamyabonline.com/modules.php?name=News&new_topic=32
خب خیلی حرف زدم،نه؟به اندازه یه هفته غیبت کافی بود؟...برم،برای همه تون آخر هفته خوبی رو آرزومندم،اونهایی که کلیپ استادم رو دانلود کنن می تونن اجرای ایشون رو همراه با موزیک متن زویی چوان(سبک مست) که یکی از آهنگهای اصیل چینی است مشاهده کنن،کسی اگه از اون آهنگ خوشش اومد بهم بگه تا براش بفرستم.....خوش باشید...تا بعد

۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

پارسال من به دلایل شخصی این شب ها رو تحریم کرده بودم،امسال گویا به همه سرایت کرده....پریشب(پنجشنبه) به رسم قدیم با خانواده رفته بودیم تجریش برای خرید کریسمس...خب البته در پست قبلی گفته بودم که مدتیه که خریدی به اون شکل نداریم ولی چون الان شاید پونزده شونزده سالی باشه که مرتب این کار رو انجام می دیم،احساس می کنیم برامون شگون داره....من یه کم سردرد داشتم و قبلش خوابیده بودم که بدتر بداخلاقم کرد،ولی خب به محض این که به تجریش رسیدیم و خنکی هواش به گونه هام خورد حالم بهتر شد...اون حوالی رو دوست دارم،ازش کلی خاطرات خوب دارم،یادمه دبیرستانی که بودم،کوله به دوش از دبیرستان البرز خودمو می رسوندم اونجا،می رفتم بازار،وسطش،یه پاساژ داره که راه پله می خوره و می ره پایین...درست زیر پله یه مغازه بود که بازی های سگا می فروخت،و اطرافش چسبیده به هم دو تا کلوپ بازی....با هزار ذوق و شوق می رفتم اونجا تا جدیدترین بازی ها رو تماشا کنم...بازی های سگا گرون بودن و با پول تو جیبی اون موقعم هیچ تناسبی نداشت ولی خب تماشاشون مجانی بود....این بار که با خانواده رفتیم،به اون محدوده که رسیدیم،یه لحظه جدا شدم تا نگاهی به اون زیر پله بندازم....می دونستم سال هاست که دیگه اون مغازه ها وجود ندارن....از قضا دیدم اون مغازه که بهش سر می زدم و اسمش کنامی بود،داره دوباره باز چینی می شه و به نظر می رسه صاحبان جدیدش می خوان اونو به مغازۀ سی دی و دی وی دی تبدیل کنن....کلوپ های بازی همچنان درش بسته اس و روشو با پوستر های فیلمی از شیلا خداداد پوشوندن.......احساس می کنم به حدی رسیدم که بگم عمر انسان کوتاهه و زود گذر...یه زمانی پنج سال برام عدد بزرگی بود ولی الان احساس می کنم اندازه یک ساله....از هیجده سالگی گذر عمرم رفته روی دور تند...شما رو نمی دونم..................... ؟
بگذریم،تمام این روضه ها رو خوندم که بگم وقتی از بازار خارج شدیم و مادرم خریدهای گیاهی شو از عطاری و سبزی فروشی محبوبش کرد،رفتیم رستوران همیشگی برای خوردن شام...یه شعبه از کبابی جوان....همون موقع دستۀ عزاداران با طبل و سنچ و کوتل و پرچم داشت رد می شد،خدا می دونه کلشون پنجاه نفر نبود که نصفشون همون طبال ها و پرچم به دست ها بودن،وخب این برای من که عزاداری های پرشمار رو از تجریش به یاد دارم واقعا عجیب بود....به غذاخوری که رسیدیم صاحب جوونش که خوش برخورد و خوش قیافه اس گفت غذا نداریم....دو دستش کیسه های ظروف یه بار مصرف بود،می گفت حسینیه مسجد بهش شیشصد تا غذا سفارش داده و ممکنه بهمون نرسه...نگاه به ساعت کردم،یه ربع به نه شب بود....گفتیم هرچه باداباد،می شینیم بلکه بهمون برسه...که رسید،یه شب کریسمس دیگه،در کنار خانواده،سنت هر ساله به جا آورده شد.....ولی خب همون طور که گفتم،با این گذشت سریع زمان،روزی می رسه که نه دیگه کبابی جوانی خواهد بود و نه فرهادی که هر سال با خونواده اش بیاد و سنت رو به جا بیاره....این معمای زمان هم برام شده کلاف سردرگم................ ؟
خودمونی نوشت: ؟
فرهاد به آسمان خیره شد.در تاریکی فرو می رفت و ستارگان بر پهنه اش ظاهر می شدند.چشمان فرهاد نیز کم کم پر از ستاره شد و گفت:؟
این نوری که ما می بینیم مال گذشته هاست،شاید مال میلیونها سال قبل،شبها آسمون دریچه ای می شه رو به گذشته که اگه بتونیم ازش عبور کنیم برگشتیم به عقب،درنا من یه شب در آینده،در حالی که تصویر شهرک و بچه هاش جلو چشمم بود،خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم که اومدم به این زمان...این یعنی همین الانی که من و تو داریم با هم حرف می زنیم،برای یه عده ای که در آینده هستن گذشته محسوب می شیم،و اونها ما رو مثل همین ستاره ها به صورت یه نقطۀ روشن می بینن...من تا یه مدتی بعد از اومدنم به شهرک،شبها که می خوابیدم در زمان جا به جا می شدم،منتها طول جا به جا شدنم کوتاه بود،حداکثر شیش ماه به جلو یا عقب،تا این که تو اومدی و این جا به جایی متوقف شد...؟
درنا با صدای مرتعشی گفت:؟
آره و برای همین هم می گم تقصیر من بود،اگه من نمی اومدم،تو حتما از اتفاقی که برای نرگس می افتاد با خبر می شدی و بهش می گفتی...؟
فرهاد در حالی که به نیت تسکین دادن دوست داشت دستان درنا را بگیرد و خجالت می کشید گفت:؟
نه این حرفو نزن،من حتا اگه می خواستم هم نمی تونستم جلوی این اتفاق رو بگیرم،چون کسی حرف هام رو باور نمی کرد.؟
نسیم خنکی وزید و گونه هایشان را نوازش داد.؟
درنا گفت:؟
نرگس داره باهامون خداحافظی می کنه،این نسیم خوشبو بوسۀ تشکر آمیزشه ،فرهاد اون از من و تو ممنونه که در تمام این مدت دوستش داشتیم.؟
چشمان فرهاد پر از اشک شد و گفت:؟
ولی من هیچ وقت نتونستم در مورد احساسم بهش بگم!؟
درنا زمزمه وار گفت:؟
اون می دونست... ؟
فرهاد نسیم را به درون کشید تا هر چند کوتاه در سینه و در جوار قلبش محبوس بماند و گفت: ؟
می نویسمش،من همه چی رو می نویسم،در مورد خودم،در مورد تو،در مورد نرگس،در مورد همه مون...اسمش رو هم می ذارم آواز درنا! ؟
درنا خیره به چشمان فرهاد لبخند زد. ؟

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

تعداد کسانی که می آن کامنت می ذارن و آدرس نمی ذارن داره زیاد می شه،من هم که این اواخر سرم شلوغه،یادم نمی مونه کی چی گفته و اگه وبلاگ نداشته باشه بعدا یادم می ره جوابشو بدم،پس خانوم من،آقای من،اقلا وبلاگ نداری یه آدرسی از خودت بذار که بدونم کجا می شه از خجالتت در اومد.....مرسی! ؟
پاییز 88 هم به همین سرعت گذشت...برای من که خوب بود،یادمه پارسال موقع بدرقه کردنش گفتم که بهم خوش گذشته و سعی می کنم سال بعد دوست داشتنش(دوست داشتن پاییز) رو تمرین کنم و خب می شه گفت تا حد زیادی موفق بودم...پاییز عزیز باهم خیلی خوش بودیم،تا سال بعد که یه سال بزرگتر می شیم،منتظرت خواهم بود.....و اما زمستون،قبلا هم گفتم که وقتی می رسم به دی ماه می گم که سال تموم شد...واقعا هم همیشه برام زمستون زود گذشته...حتا اون سالی که کنکور داشتم و دور از جون همه تون عین خر می زدم توی سر خودم و درس می خوندم....گاهی باورم نمی شه و از خودم می پرسم من چه طور بعد از مدرسه هفت ساعت و وقتی کلاس هامونو تعطیل کردیم روزی چهارده ساعت درس می خوندم؟...خب در هر زمانی یه انگیزه هایی داریم که بعد که هدفش برآورده شد فراموش می شه و ازش فقط یه خاطره می مونه که به تدریج حالت افسانه ای پیدا می کنه.......؟
کریسمس در پیشه،ما مطابق معمول هر سال خریدمون رو خواهیم رفت،حتا اگه از آسمون سنگ بباره!هرچند الان دو سه سالی می شه که من خریدی به اون شکل انجام نمی دم،ولی همین به جا آوردن سنتی که خودمون باب کردیم و ازش بیشمار خاطرۀ خوب داریم،لذت و مزۀ خودشو داره.....دوست دارم بابا نوئل امسال برام یه چیز خوب از کیسه اش در بیاره!یه چیزی که غافلگیرم کنه!...البته بهم ثابت شده که جزو اونهایی که شانس خرکی می آرن نیستم ولی خب چیزی از کائنات کم نمی شه اگه یه بار هم من قهرمان چنین پیش آمدهایی باشم.........دیگه کم کم برم،استادم برگشته و من می خوام برای اولین بار بعد از مراجعتش از چین برم سر تمرین....جمعه ای استادمون به علت خستگی سفر و مشغلۀ کاری نتونست بیاد ولی من خودم تنهایی تمرین کردم و آخر سر دو تا از پسرها اومدن،خانومها هم افتخار ندادن...خب لابد چین رفتن و دیگه کلاسشون به ما نمی خوره!(چشمک)...شوخی کردم،دخترای کلاس ما انصافا همه خوب و متواضعن......این هم تبلیغ کلاسمون،برم که کلی کار دارم....یادم باشه سری بعد که می آم در جواب دوستانی که در مورد چین اظهار نظر کردن یه چیزایی بگم...خوش باشید و زمستون خوبی در پیش داشته باشید

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

خیلی بده که آدم آمپر شنگولیش(حالا شما ترجمه کن سرحالی که بعد وصلش نکنی به آب شنگولی!) چسبیده باشه به ته صفحه،تازه یه کم هم بیرون زده باشه،اون وقت این آسمون این طور گرفته و بی ریخت شده باشه....ببخشیدا،اه اه!آخه این هم شد آب و هوا؟رغبت نمی کنم دم پنجره برم!.....این چند روز ماموریت بودم،این پست قبلی هم که می بینید موقعی نوشتم که خسته و کوفته از سفر کاری چند روزه برگشته بودم و شور سوباسایی و ما نمی بازیم و خیلی می بخشید ماتحت آسمون رو جر می دیم در من حلول کرده بود و از اونجا که ظاهرا حرف هم نمی تونم توی دلم نگه دارم و بلندگو دستم بدن به ابعاد کرۀ زمین فریاد می کشم،خلاصه اومدیم یه خودی نشون بدیم و بگیم ما هم هستیم........ ؟
خب بالاخره بر و بچ ما هم از چین برگشتن...البته من هنوز هیچ کدومشون رو ملاقات نکردم ولی شنیده ها حاکی از موفقیت گروهه...جالبه ها!هیچ باورتون می شه که یکی از دلایل استقبال از اونها این بوده که حجاب داشتن؟از قرار معلوم برای چینی ها خیلی جالب بوده که یه ورزش هفت هزار ساله که در تمام دنیا به یک شکل داره اجرا می شه،در ایران با تغییراتی مواجه شده و در واقع بهتره بگم بهش یه چیزایی اضافه و ایرانیزه اش کردن.......روی هم رفته بچه ها اجراهای خوبی داشتن و آبرو داری کردن و حتا گفته می شه در حضور مقامات بلند پایه چینی اجرای برنامه داشتن و از استادمون همراه با تعدادی از شاگردان نمونه گزارش خبری و مصاحبه تهیه شده و خلاصه کلی کلاس کشور ما در این زمینه رفته بالا!....خوش به حالشون از مدرسه شائولین- که من آرزوشو دارم برم چون تمام بزرگان هنرهای رزمی چینی فارغ التحصیل اونجان- و دیوار چین و شهر ممنوع بازدید داشتن و خلاصه در کنار تمرین ، چینی ها حسابی بردن گردوندنشون و تازه گفتن از این به بعد هر سال بیاید!....خدائیش دعا کنید سال دیگه آقا ما رو بطلبه و به زیارت کشور نسل اژدها نایل بیایم!آمین یا رب شائولین!(لبخند دندون نما!).......خب دیگه براتون بگم که....آره،این کارفرمای ما یه قول هشت الهفتی از پیمانکار مادر مردۀ ما گرفته که باید تا بیست و دوی بهمن پروژه رو تموم کنی وگرنه جیزتون می کنم(ولی بی شوخی می کنه ها،میلیونها تومن پولشونو یهو نمی ده!)خلاصه ما هم که مشاوریم و باید خیلی می بخشید،دور از جون همه،عین چوپون بالا سر کار وایسیم تا مبادا غفلتی صورت بگیره.....من نیومده باز باید هفته دیگه برم ماموریت و در این هوای زمهریر بندۀ سرمایی نقش مارکوپولو رو ایفا کنم........... ؟
خب دیگه،کم کم کرکره مونو بکشیم بالا....بریم یه کم جای دیگه بنویسیم که پشتش یه هفته ای هست داره باد می خوره....مواظب خودتون باشید بچه ها،آخر هفته خوبی داشته باشید
بعدا نوشت:داشتم گوش می دادم گفتم شاید شما هم دوست داشته باشید،لینک زیر آهنگ لالایی چوبینه،همونی که مادرش براش می خوند تا بخوابه،البته همراهش یه نقاشی هم همراه کردم که برگرفته از یه صحنه ایه که بعید می دونم تلویزیون جمهوری اسلامی پخشش کرده باشه و مربوط به جایی می شه که رولی(دخترک مینی ژوپ دار)چوبین رو در آغوش می گیره و براش لالایی می خونه تا خوابش
ببره...دوست داشتید دانلود کنید
http://rapidshare.com/files/322055410/Chobin.rar.html

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

بچه که بودم از کارتونهایی که تماشا می کردم خوشم می اومد،دوست داشتم یه جوری بشه که بتونم داشته باشمشون...پس مداد برداشتم و کشیدمشون
بعدا از دروازه بانی عابدزاده خوشم اومد،خصوصا از شیرجه زدنهاش،پس دست کش دستم کردم و روی آسفالت دو متر شیرجه زدم و شوتهای همکلاسی هامو گرفتم
گذشت و یه روزی از داستانی که مونت گومری نوشته بود خوشم اومد،پس قلم برداشتم و رمان نوشتم
از آرزو خوشم اومد،به دستش نیاوردم،ولی احساسش رو قورت دادم و شدم خود آرزو...تموم اون کسانی که دوستشون داشتم الان بخشی از وجودم هستن و با من نفس می کشن
از شائولین خوشم اومد،پس رفتم شائولین یاد گرفتم
.....
و هنوز خیلی چیزها هست که دوست دارم یاد بگیرم و به دست بیارم.....و تا اون روز می خوام که به زندگی ادامه بدم....تا روزی که هر چیزی رو که اراده می کنم بتونم به دست بیارم

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

خب این دفعه می خوام یه پست در مورد کارتون حنا دختری در مزرعه بدم،هرچند خودم از طرفداران این کارتون نیستم،ولی چون یکی دو تا از دوستان در موردش سوالاتی ازم پرسیدن،سعی می کنم یه پست به درد بخور درباره اش بنویسم...البته بگم که اطلاعاتم در مورد کارتون حنا چندان زیاد نیست،ولی یه چیزایی می دونم که شاید در نوع خودش جالب باشه،پس پست امروز هست:حنا دختری در مزرعه! ؟
سریال کارتونی حنا دختری در مزرعه با اسم اصلی(کاتری دختر مرغزار)محصول سال 1984 کمپانی نیپون انمیشن ژاپن هست که همون طور که در پستهای دیگری که درباره کارتونها نوشتم گفتم،همون کمپانی است که تمام کارتونهای معروف دوران بچگی ما از جمله پینوکیو،سندباد،مهاجران،باخانمان،آن شرلی،بابا لنگ دراز و...ساخته...داستان حنا در کشور فنلاند می گذره و ماجرای دختربچه روستایی هفت هشت ساله ای است که مادرش ترکش کرده و با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می کنه و مثل اوشین که از بچگی برای کمک به خانواده می ره و در مزرعه زمین داران پولدار کار می کنه،می ره که نون خودشو از بچگی در بیاره!این داستانی است که نویسنده فنلاندی به اسم آئونی نولیوارا نوشته و شاید به خواب هم نمی دیده که روزی ژاپنی ها بیان و ازش کارتونی بسازن که به بیش از هفت هشت زبون زنده ترجمه بشه!بله،حنا دور دنیا رو گشته و به اکثر زبانهای اروپایی و حتا عربی ترجمه شده و همون طور که در ورود به ایران اسمش تغییر کرده،در نسخه آلمانی شده ناتالی و در عربی فتانه!در هر صورت با هر اسمی تونسته دل مخاطبانش رو در سراسر دنیا ببره و خب ایران هم یکی از کشورهایی بوده که حنا در اون پخش شده و با استقبال هم همراه بوده.... ؟
اگر اشتباه نکنم حنا اولین بار در سال شصت و چهار در ایران دوبله و پخش شده و اتفاق جالبی که براش افتاده این بوده که سریال مادر مرده چهل و نه قسمت بوده ولی به دلیلی نامعلوم فقط سی قسمتش دوبله و پخش شده(سانسور در این حد برای یه کارتون ندیده بودم!)،مطابق معمول اون دوران،گروهی از گوینده های برجسته صدا و سیما در نقش های اصلی حرف زدن که خب من اسم همه شون رو نمی دونم ولی سعی می کنم به ترتیب اهمیت بگم: ؟
حنا:خودم اسم گوینده اش رو نمی دونم ولی جایی خوندم که خانم شیوا گوران به جاش حرف زده،در مورد این گوینده می تونم بگم که تا جایی که می دونم ایشون جزو اولین مجریان برنامه کودک در شبکه دو بود و خیلی هم اتفاقا خوب برنامه اجرا می کرد،از نقشهای دیگری که ایشون گفتن می شه به بلفی در کارتون بلفی و لیلیبیت اشاره کرد
پدر بزرگ:مرحوم احمد هاشمی یا همون آقای اقتصادی سال های دور
مادر بزرگ:جایی خوندم که مرحوم خانم آذر دانشی جای این شخصیت حرف زده ولی بعید می دونم این طور باشه،تا جایی که می دونم خانم دانشی جای خانم لوتا(زن نیمه دیوانه مزرعه دار) حرف زده
آقای تیمو:عباس نباتی
یاشار:مرحوم کنعان کیانی
سودا:مرحوم مهین بزرگی
خانم سارا:آزیتا لاچینی
رکسانا:مرحوم مهین بزرگی
میکائیل:غلامعلی افشاریه
خانم المیرا:زهرا آقا رضا
خانم دکتر سونیا:مهوش افشاری
نیک:نوشابه امیری
راوی:آزیتا یاراحمدی
مدیر دوبلاژ:مرحوم کنعان کیانی

خب تا اینجاش که شبیه برنامه های درخواستی بود که سعید شیخی جمعه ها اجرا می کرد،ولی برای این که یه فرق هایی هم داشته باشه و همه بعدش بگن برنامه فرهاد بهتر بوده،چند تا چشمه دیگه براتون می آم تا بیشتر حالشو ببرید!(چشمک)...خب اولا برای اونهایی که خوره اطلاعات جمع کردن در مورد این کارتون هستن،دو سایت زیر رو معرفی می کنم:؟
http://www.animenewsnetwork.com/encyclopedia/anime.php?id=443
http://en.wikipedia.org/wiki/Katri,_Girl_of_the_Meadows
اگه حوصله داشته باشید و توی این سایت ها خوب بگردید،چند تا عکس و کلیپ هم می تونید از حنا گیر بیارید،ضمنا یه راهنمایی هم بهتون می کنم و اون این که با جست و جوی اسم اصلی حنا یعنی همون کاتری به زبان لاتین در گوگل،می تونید کلیپ های سینمایی اون رو در سایت یوتیوب ببینید،خب پس خوش بگذره
چی؟نه هنوز تموم نشده،می دونم بعضی هاتون چی دوست دارید گیر بیارید،موزیک حنا...برای اونهایی که دوست دارن این موزیکو داشته باشن لینک زیر رو می ذارم،بدون سانسور،با آوازش،بشنوید و ببینید صدا و سیما چه بلایی سر موزیک بیچاره آورده بوده:؟
http://rapidshare.com/files/318465472/hanna-op.mp3.html

جونم؟باز هم می خواید؟خب این دیگه اندشه به قول داف و پاف امروزی،لینک زیر هم برای اونهایی که خط سریع دارن و می خوان مجانی سریال حنا رو با کیفیت خوب،زبان اصل و زیر نویس انگلیسی دانلود کنن،برید حالشو ببرید،یه دعایی هم برای من بکنید که هنوز حال دارم از این چیزا بنویسم!(اگه زن بگیرم و برم گرفتار شم دیگه نمی تونم ها!از ما گفتن!) ؟
http://hsbsitez.com/files/1440/Katri,+Girl+of+the+Meadows

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

بالاخره بعد از یه هفته ده روز دوندگی،دیشب در نخستین ساعات بامداد گروه ما به مقصد چین حرکت کرد....خیلی دوست داشتم برم بدرقه شون ولی کلا چهارشنبه ای افتاده بودم روی دور بدشانسی....تعریف کنم؟خب من از چند وقت پیش با خودم عهد کردم که اینجا از بدبیاری و خلاصه هرچیزی که پالس منفی به خواننده می ده صحبتی نکنم ولی این بار می شه گفت بیشتر بدشانسی هام خنده دار بودن پس تعریفشون می کنم....چهارشنبه ای قرار بود آخرین تمرین ما پیش از اعزام گروه به چین در باشگاه راه و ترابری انجام بشه،من برای این که به موقع به تمرین که ساعت پنج و نیم بود برسم،ساعت سه از محل کارم زدم بیروم،می خواستم جلدی برم خونه البسه تمرینمو بردارم و د برو که رفتیم...اومدم از پارک بیام بیرون آینه بغل ماشینم سمت شاگرد گرفت به آینه ماشین بغلی و تقی شکست!...آقا ما رو می گی،چنان حالی ازم گرفته شد،آخه من توی رانندگی خیلی به اون آینه متکی هستم و تموم لایی بازی و کارامو با اون تنظیم می کنم،خلاصه دیدم چاره ای نیست باید اول برم آینه مو درست کنم،یه لوازم یدکی نزدیک خونه مون هست گفتم می رم پیش اون،تخت گاز این سوزبرف(اسم ماشینمه) رو روندم و رسیدم به مغازه هه می بینم جناب شکم سیر تعطیل تشریف دارن!...ساعت چنده؟سه و ربع...عالیجناب کی تشریف مبارکشون رو می آرن؟چهار و نیم....دیدم نمی شه،مجبور شدم برم از مغازه های اطراف یه آماری بگیرم،یه مرد سبیلوی سبزه بود،تیپ آخر معتاد،گفت یه دست دومش رو دارم تمیز و سالم،هم تاشوست و دیگه آینه ات به جایی گیر نمی کنه و هم این که باهات ارزون حساب می کنم...گفتم ببند،جهنم و ضرر....اتفاقا وقتی بست دیدم بد نشده،دیدش هم از آینه قبلی که تاشو نبود بهتره...خوشحال از این که سوزبرف حالا چشم راستش بهتر از چپش می بینه اومدم راه بیفتم می بینم حالا سکسکه می کنه!! یه مدتی هاج و واج بودم تا بالاخره چشمم افتاد به درجه بنزین و دیدم به به!رسیده به آخراش و چراغ اخطارش هم روشن شده و من متوجه نشده بودم و خب چون ماشین انژکتوریه،وقتی برسه به ته باک،هرچی آشغال ته نشین شده بوده می ره توی انژکتور و ماشین سرفه می کنه....دیگه با یه بدبختی سوزبرف رو قسم دادم تا دست کم تا اولین پمپ بنزین دووم بیاره،شاکی هم بودم و حق تقدم مقدم رو بی خیال شده بودم و با قلدری خودمو توی یه لاین خالی جا کردم،خوشحال از این که به زودی بنزین می زنم و خلاص می شم از ماشین پیاده شدم می بینم یارو کارگره می گه بنزین قطع شده!می گم واس چی آخه؟می گه داریم شیفت رو تحویل می دیم،یه ربعی منتظر باشید!هیچی دیگه در حالی که تموم اونهایی که در صف نوبت قالشون گذاشته بودم در لاین های دیگه بنزین زدن و به ریشم می خندیدن بنده عین یک عدد خیار چنبر فرد اعلا منتظر بودم تا نوبتم شد...دیگه رسیدم خونه ساعت پنج بود!رسیدم لباس عوض کنم و راه بیفتم،می دونستم دارم دیر راه می افتم و به موقع نمی رسم ولی گفتم فوقش نیم ساعت دیر می رسم،برم که آخرین جلسه اس و تا یه ماه دیگه که استاد برگرده سرم بی کلاهه....خلاصه با این افکار و در حالی که موزیکهای شادی از ضبط سوزبرف پخش می شد و من باهاش کله مو بالا و پایین می کردم وارد اتوبان همت شدم و....چی؟نه بی خیال تعریف ادامه اش نشدم،اون سه نقطه ای که گذاشتم بلایی بود که سر دهنم اومد و بنده به خاطر بی ادبی نتونستم اصل واژه رو بگم و جاش سه نقطه گذاشتم....سرتونو درد نیارم،هفت و نیم رسیدم باشگاه،می بینم استاد و خانوم چینی هه دارن می آن بیرون و در باشگاهو می بندن!کلاس تموم شده بود و همه رفته بودن و من فقط رسیدم با استادم قبل سفر روبوسی کنم و قربونش برم که ای استاد!یه وقت نری اونجا زن چینی بگیری و برنگردی و ما اینجا سه حرفی بشیم!....خانوم چینی هه چهارشاخ مونده که تو چرا الان اومدی و من با حفظ لبخند گفتم به عشق شائولین!خنده اش گرفته بود....برگشتنی گفتم سخت نگیرم و با این که بهم خوش نگذشته بود سعی کنم از لحظاتم لذت ببرم،پس صدای ضبط رو بلند کرده بودم و لایی کشون و خرگاز می اومدم و توی مد خودم بودم و داشتم پارسا چلیک گوش می دادم و می گفتم دلمو برد،سرمو برد که سر بلند کردم دیدم خروجی رو اشتباه پیچیدم و به جای همت غرب رفتم توی مسیر شرقی و اونجا یک اقیانوس ترافیک پیش رومه و دارم برمی گردم سرجای اولم!دیگه دلم می خواست همونجا سرمو بذارم روی داشبورد و زار زار گریه کنم!.....بعله دیگه،رسیدم خونه جنازه بودم،ساعت نه بود و بنده با اجازه تون چهارساعت در ترافیک چرخه زده و به کاف رفته بودم!......دیگه مگه می تونستم برم فرودگاه؟همونجا در دل برای بچه های گروهمون آرزوی موفقیت کردم،هرچند نشد باهاشون خداحافظی کنم ولی خب با یکی شون که روحیاتش بهم شبیهه چند روز پیش حرف زدم و بهش گفتم سعی کنه بهره کافی از این سفر ببره چون فرصتی است که در بهترین زمان نصیبش شده و چون اهل تجزیه و تحلیل و نتیجه گیریه خیلی بیشتر از امثال اونهایی که می گن خب سفر بود،رفتیم تموم شد،می تونه از این سفر استفاده کنه..................خسته نباشید که تا اینجا بنده رو تحمل کردید،من همچنان در حالت خستگی به سر می برم و نمی تونم جواب کامنت بدم،از دوستان بی وبلاگ تقاضا می کنم برن وبلاگ بزنن تا اونجا بتونم از خجالتشون در بیام،خدامی دونه مایه اش چندتا کلیک ماوس بیشتر نیست.......شاد باشید،عیدتون هم جلو جلو مبارک! ؟