۱۳۸۴ فروردین ۱۰, چهارشنبه

من فكر مي كنم حس نوشتن بايد يك دفعه بياد سراغ آدم...سلام!عيدتون مبارك باشه!صد سال به اين سالها!چطوريد دوستان وبلاگي من؟تعطيلات خوش مي گذره؟خدا كنه كه اين طور باشه...بله مي گفتم كه حس نوشتن بايد يهو بياد سراغ آدم...البته نوشتن داريم تا نوشتن...يه انشا رو مجبوري سر وقت بنويسي،ولي براي نوشتن يه بلاگ چنين اجباري نيست،هست؟
به پشت سرم كه نگاه مي كنم،خصوصا اين سالي كه گذشت،مي بينم چه سال پر نشيب و فرازي رو داشتم...ولي در كل سال آرومي بود...من يهو بعد چند سال كسي رو ملاقات كردم كه هميشه برام نماد احترام بود،خيلي كوتاه،در حد نسيم خوش بويي كه در همون چند روز اول عيد مي وزه،اما تاثيرش تا مدتها در وجودت باقي مي مونه...آرزو راه خودشو رفت،من هم راه خودمو،اما همين جدايي سرآغاز يك فصل جديد در زندگي من بود...يك مرتبه وبلاگ نويس شدم...وارد دنيايي شدم كه شايد عده اي سالها بود در اون زندگي مي كردن،طرز فكرم عوض شد،نگاهم به زندگي فرق كرد،نوشتن به عنوان يك هدف بيش از هر زمان ديگري برام پر رنگ تر شد...من فكر مي كنم هيچ سلاحي مثل نوشتن تاثيرگذار و قدرتمند عمل نمي كنه...البته مثل شمشير دو لبه هم هست...حواست نباشه،دست خودت رو هم مي بره.
پانتي،اشك كوچيكه،هيوا،فاتيما،سحر و نيكو و خيلي هاي ديگه كساني بودن كه من پارسال همين موقع حتي از وجودشون بي اطلاع بودم،نوشتن ابزاري شد برام تا در دنياي جديد دوستي هاي جديدي رو تجربه كنم...مي بيني خواهر جون؟آرزو رفت،چندين نفر ديگه جاش اومدن.دنيا همينه،هيچ وقت ضرر نمي كني،هر چي بدي جاش يه چيزي نصيبت مي شه،فقط ممكنه از چيزي كه بدست آوردي چندان راضي نباشي كه اون ديگه مشكل خودته!!
هريك از ما با هدفي مي نويسيم،يكي از روي دلتنگي،ديگري حرفي روي ذهنش سنگيني مي كنه كه نمي تونه به هيچ كس جز وبلاگش بگه،يكي دنبال پيدا كردن ارتباطات جديده تا اعتماد به نفسش بيشتر بشه،يكي تنهايي اذيتش مي كنه و ....اما در نهايت همه در يك چيز مشتركن...درد دارن...مي خوان راحت بشن...نوشتن براشون مثل يه پنجره است كه به روي دل پردرد شون باز مي شه تا نور مثل اكسيري شفا بخش بر جونشون بتابه و روح بي تابشون رو آروم كنه.
امسال موقع سال تحويل با مادرم تو لابي هتل شايان بوديم و سر و صدا اون قدر زياد بود كه نفهميديم كي سال تحويل شد.نه فرصت كردم با سال 83 خداحافظي كنم و نه تونستم به سال 84 خير مقدم بگم...وسط صداي موزيك و هلهله مردم يكي فرياد زد آهاي جماعت سال تحويل شد!!چند لحظه همه تماشاش كردن،بعد يهو ماچ و بوسه ها شروع شد.كوچيكترا بزرگتراشون رو مي بوسيدن و پدربزرگها و مادربزرگها از لاي قرآن عيدي بهشون مي دادن....من پيش خودم گفتم،چقدر بده آدم نتونه سر تحويل سال آرزوهاشو به خدا بگه،آخه من هرسال اين كارو مي كردم و بعد آرزوهام رو تو برگ اول سررسيدم مي نوشتم و آخر سال كه مي خواستم اونو ببندم،نگاه مي كردم ببينم چند تا از آرزوهام برآورده شده،و چند تاشون نشده...امسال اولين سالي بود كه چنين كاري نكردم،اما بعد كه خوب فكر كردم به خودم گفتم،مهم نيست،من كه فقط يه آرزو دارم،اونم كه داره برآورده مي شه،پس بذار جا رو براي كسايي كه واقعا حاجت دارن و مي خوان دم عيدي از خداي خودشون حاجت بگيرن خالي بگذارم...سر خدا به اندازه كافي در اين روزها شلوغه،من وقتشو سر مسائل بي مورد نگيرم بهتره.....صبر كنيد بابا!حالا چرا ابرو بالا مي اندازيد...خب من هم اين جوري با خداي خودم رفيق شدم و حرف مي زنم...حكايت اون چوپونه و حضرت موسي رو مگه نشنيديد؟چوپونه مي گفت:اي خدا كجايي كه من خودم كفشهاتو تميز كنم،به موهات شونه بكشم و برات غذا درست كنم؟حضرت موسي شنيد و دعواش كرد و گفت كه يه بنده با خداي خودش اين جوري حرف نمي زنه!چوپونه شرمنده شد،حضرت موسي چند قدم نرفته بود كه خدا بهش نهيب زد كه چرا در راز و نياز بنده ام با خودم دخالت كردي؟هر كسي يه جوري با من رابطه برقرار مي كنه!....
خب واسه اولين جلسه ديگه بسه.
سال خوبي داشته باشيد دوستاي خوب من،بخصوص اون كساني كه ازشون اسم بردم.سلامت،شاد،در آرامش و امنيت،موفق و پيروز باشيد...در پناه خدا.

۱۳۸۳ اسفند ۲۹, شنبه

اين عيد باستاني رو خدمت تمام دوستان خوبم تبريك عرض مي كنم و از پروردگار متعال سالي توام با سلامتي،امنيت،شادي و بهروزي رو آرزومندم....راستش دوست داشتم بلاگ پاياني سال رو همراه با يك جمع بندي كلي از سالي كه گذشت بنويسم ولي خب متاسفانه وقتم كمه و دارم براي پنج روز مي رم مسافرم....ولي وقتي برگردم مفصلا در مورد سال 83 حرف مي زنم...امسال براي من سال خاصي بود....تحولات روحي رواني فكري زيادي داشتم كه سر وقت در موردش صحبت مي كنم.براي همه سال خوبي رو آرزو دارم....يه دعاي ويژه و شخصي هم از همين جا تقديم آرزو محبوب واقعيم مي كنم كه جاش در رفيع ترين قلل احترام و اعتقادم براي هميشه محفوظه.....با احترام....سامورايي مسافر

۱۳۸۳ اسفند ۱۷, دوشنبه

ديروز عصر،اولين سه نسخة آزمايشي از كتابم رو تحويل گرفتم.با جلدي به رنگ آبي تيره و تيتر حكاكي شدة طلايي رنگ...راستش نمي تونم احساسم رو در اون لحظه توصيف كنم،چون هنوز هيچ ناشري اون رو نخونده تا بدونم بالاخره مي خوان چاپش كنن يا نه...ولي خب براي من اون لحظه،لحظة مهمي بود،اگه بگم زياد هيجان زده بودم كه دروغه،و اگر هم بگم هيچ احساسي نداشتم باز هم دروغ گفتم...يه جور احساس آرامش توام با اعتماد به نفسي ناشي از به هدف رسوندن كاري كه 4 سال زمان برده بود،زير پوستم دويد...موقعي كه اون سه نسخه رو كه لاي روزنامه پيچيده شده بود در سينه مي فشردم و با قدمهايي سريع به سمت ماشينم مي رفتم تا به سرعت خودم رو به منزل برسونم و اين موفقيت رو به خونواده ام اعلام كنم،تنها كاري كه از روي خوشحالي انجام دادم اين بود كه بوسه اي به كتابم بزنم و دعا كنم كه همه چيز همون طور كه آرزو داشتم پيش بره...راستش به اين نتيجه رسيدم كه به هيچ وجه آدم اكسترميستي نيستم... اكسترميست چيه؟خب شايد بشه واژة اغراق گرا يا مبالغه گرا رو جايگزينش كرد...كلا من چه در حين خوشحالي و چه غم،واكنشهاي انفجاري و ناگهاني ندارم...واقعا به ياد ندارم به جز موارد معدود كه مربوط به خيلي وقت پيش مي شه،من از خوشحالي سرمو به سقف زده باشم و يا از سر ناراحتي ضجه كشيده باشم...خيلي كم....واقعا كم.
مادرم وقتي كتابم رو ديد با يه حالت تحسين آميزي بهش نگاه كرد و تبريك گفت.هرچند هنوز هم كه هنوزه ته دلش از اين كه من به نوشتن و نويسندگي رو آوردم راضي نيست...مي دونيد،من به نظرش احترام مي ذارم ولي خب فكر مي كنم هر يك از ما مسئول زندگي خودشه...آدم بايد پاي انتخابهاش وايسه...پافشاري كنه...همين مادرم كه با احترام به اثرم نگاه مي كرد روزي منتقد شديد كار من بود...نه فقط اون كه تموم افراد خانواده در مقابلم موضع گرفته بودن...چه اتهاماتي كه بهم وارد نشد...خيالاتي،عاشق پيشه،سانتيمانتال و حتي قرن نوزدهمي!البته مشوقيني هم داشتم،دوستان عزيزي كه لطف كردن و وقت گذاشتن و با حسن نيت كارم رو خوندن و نظر دادن...راهنمايي هاي اونها بهم قوت قلب مي داد...وقتي يه نفر با هيجان مي گفت فلاني از فلان قسمت داستان خيلي خوشم اومد،يا فلان جا به نظرم خيلي بد بود،يا با اين شخصيت خيلي حال كردم،از فلان شخصيت حالم بهم خورد...زير و بم كار دستم مي اومد و مي فهميدم كجا رو درست انجام دادم و كجا رو غلط...در هرحال من از اول كار رو جدي و دست بالا گرفتم،از همون ابتدا براش ارزش و احترام قائل شدم و هدفمند بهش فكر كردم،همين باعث شد ديگراني كه منتقدم بودن هم كم كم بهم اعتقاد پيدا كنن و براي كارم احترام قائل بشن....خدا رو شكر كه تا اينجا خودم هم از نتيجة كارم راضيم...مي دونيد،من الان حالت مادري رو دارم كه به مرحله اي از زندگي رسيده كه مي تونه شاهد شكوفايي و پيشرفت فرزندانش باشه...من براي خلق تك تك شخصيتهاي كتابم زحمت كشيدم،از جون مايه گذاشتم،پا به پاي خوبترين و بدترين هاشون رفتم،در خوب و بدشون سهيم شدم و سعي كردم در پردازش شخصيتشون صادقانه عمل كنم....و حالا حس مي كنم به جايي رسيدم كه مي تونم اونها رو به حال خودشون بگذارم تا راهشون رو به تنهايي ادامه بدن...اميدوارم بتونن جايگاهشون رو در ميون ديگران پيدا كنن...قدم بعدي من معرفي اين شخصيتها به همه است...دوست دارم همه دوستان تخيلي منو بشناسن،باهاشون دوست بشن و رابطه برقرار كنن...چه خوب و چه بد،من همه شون رو دوست دارم و اميدوار هستم بتونم با معرفي اونها خاطره اي خوب در ذهن ديگران ايجاد كنم و كاري موندگار از خودم به جا بگذارم....البته من هنوز در ابتداي راهم،مي دونم كه خيلي مونده تا به چنين جايگاهي برسم اما روزي كه اين هدفم محقق بشه مي تونم ادعا كنم كه به غايت آرزوهام رسيدم.
من در اينجا از تمام دوستاني كه لطف كردن و به سايت داستانم سر زدن تشكر مي كنم،به خصوص از اشك كوچيكه قدرداني ويژه مي كنم كه خواننده و منتقد پر و پا قرص نوشته هاي من بود و به اندازة چند نفر نظر مي داد و راهنماييم مي كرد....براتون آرزوي موفقيت دارم....شما رو به خدا مي سپارم....در پناه خدا.