۱۳۸۳ دی ۴, جمعه

اندر فوائد قرص كلرديازپوكسايد 5 كه از هفته پيش به دستور دكتر دارم مصرف مي كنم بگم كه:آدم عجيب شنگول و بي خيال مي شه!من بيست و هشت ساله علنا احساس شونزده سالگي مي كنم!البته بگم من اينا رو واسه تبليغ نمي گم ها،اگه من هم اين قدر كله شق و يك دنده نبودم،دكتر مجبور نمي شد براي آروم كردن سامورايي هاي حرف گوش نكن از چنين قرصهايي استفاده بكنه.دستش درد نكنه خلاصه،عجيب بهم ساخته انگار واقعا ده دوازده سال جوون شدم!

ديشب رفتيم طبق سنت هر سال خريد واسه كريسمس.جالبه كه بابام قرمزي چشمش رو بهونه كرد و نيومد،درحالي كه ما اين سنت رو بخاطر ايشون باب كرديم،وگرنه كه عيد ماها كه يه وقت ديگه اس...خلاصه سامورايي كوچولو پريد پشت رنوي كوچولوي سفيدش و خانواده منهاي بابا رو برد تجريش.از اونجايي كه از ترافيك هم متنفرم زدم تو كوچه پس كوچه و از مقدس اردبيلي و بعد ميدون دانشگاه بهشتي و خلاصه حسي و در نهايت با راهنمايي يه سرباز كه سر پستش داشت مثل بيد مي لرزيد ما سر از خيابون سعد آباد در آورديم.حالا مگه جاي پارك پيدا مي شد؟گفتيم بريم پاركينگ ميدون كه اونجا هم سه حرفي شديم،چون درشت تابلو زده بود:ظرفيت تكميل است!خب شب جمعه بود و جوونا(از شونزده ساله تا نود ساله) دست در دست محبوباشون زده بودن بيرون.ولي خب سامورايي كوچولو از اون كارا كرد كه مامانم بهش مي گه ديوونگي!خب من حاليم نمي شه جاي پارك موجود نيست.انداختم تو لاين ايستگاههاي اتوبوس و از وسط مردم و اتوبوسها رد كردم و درست در خروجي ترمينال كنار گارد ريل جاي پارك پيدا كردم.دو سه نفري هم قبل من همين كار رو كرده بودن و احيانا همه هم مثل من موقع پياده شده اون انگشت بي تربيتي رو به مسئول گرفتن حق پاركينگ نشون دادن،آخه اونجا درست بعد باجه قرار داشت و حق پاركينگ بهش تعلق نمي گرفت.خوب جاي پاركي يادتون دادم ها!كميسيون ما فراموش نشه.!....خلاصه گشتي در بازار هميشه شلوغ تجريش زديم و از كلاه گرفته تا دستكش و جوراب پشمي و يه يقه اسكي شيك واسه خودم و يه كاسكت گرم براي سامورايي بزرگ غايب(يعني پدرم) خريدم.يقه اسكيه به نظرم خيلي شيك اومد،سريع يه ابر سفيد بالا سرم شكل گرفت و شروع كردم خودم رو تو اون لباس تجسم كردن و واكنش اطرافيان رو در مواجهه با خودم حدس زدن...ديگه حالا،شتر در خواب بيند پنبه دانه!ولي از شوخي گذشته يه مانكنه از اونجا رد شد كه پسر همراهش درست عين همون بافتني من تنش بود.به فال نيك گرفتم و گفتم لابد برام خوش شانسي مي آره!

القصه مامان و داداشي رو رسونديم كبابي جوان،تا كباب هر ساله رو سفارش بدن،ما هم گوله رفتيم اول خريدها رو گذاشتيم عقب ماشين و از اونجا هم كله كردم به بازارچه كيش تا يه آماري بگيرم.خيلي وقت بود سري به اونجا نزده بودم.....جاتون خالي كباب برگ مخصوصي هم زديم به حساب ماماني كه نذاشت من هيچ رقمه دست تو جيبم كنم!به هرحال ديشب خيلي خوش گذشت.ايشالا سال هاي سال پدر و مادر زنده باشن و ما ببريمشون خريد كريسمس.

پريروز دادش كوچيك دوستم كه الان سربازه اومد دنبالم.شيش سال ازم كوچيكتره ولي خب من با اون قرصي كه مصرف مي كنم دقيقا هم سن و هم عقل اون شده بودم.خدا وكيلي حال مي ده.متوجه شدم اونقدر به خودم در اين دوران سخت گرفتم و در هر سني سعي كردم چند سال بزرگتر و متين تر رفتار كنم كه دلم براي كمي لودگي تنگ شده بود اساسي.خلاصه رفتيم نمايشگاه ماشين تا ايشون رنوي ابوقراضه شون رو كه هيشكي نمي خره پس بگيرن.روي پل هوايي يه دختر جوون كه پالتوي خز دار شيك آبي نفتي تنش بود با روسري سفيد ازمون سبقت گرفت و دوستم كه بميره از كسي تعريف نمي كنه شروع كرد فكش رقصيدن!من كه از همون پشت هم شناختمش،اي پدرسوخته!اين همون دختر پنج شيش ساله اي بود كه شب هاي محرم آرزو دستش رو مي گرفت مي آورد هيئت شام بخوره...حالا يه دختر شاداب و خوشكل هيجده ساله بود كه مي رفت سر ديت احتمالا...چون ديدم وايساد كنار كيوسك تلفن و با چشماني منتظر عبور ماشينها رو تماشا كرد.نمي دونم احساسم رو چه جوري توصيف كنم،شايد هم بگي خلي كه همچين احساسي داري،ولي هر وقت خواهر كوچيكه آرزو رو مي بينم حس مي كنم بچة خودم رو ديدم كه حالا بزرگ شده و به گل نشسته...مي دوني يه حس خوبي داره...تصويري از گذشته و حالش رو همزمان مي بينم و جاي آرزو رو خالي مي كنم كه به نظرم حق اون هم هست كه همچين برنامه هايي داشته باشه...نمي دونم،شايد اون در بيست و چهار پنج سالگي تصميم گرفته خودشو فداي كار كنه،حالا با چه هدفي نمي دونم ولي خب من با هر بار ديدن خواهر آرزو يادي ازش مي كنم و براي سلامتي و موفقيتش دعا مي كنم....خب بعد اين اپيزود سراسر احساسي بريم سر حرفمون...مي گفتم كه اون شب حسابي زد به سرمون و خنديديم و به ياد قديمها مسخره بازي در آورديم و دوستم با اون رانندگي خركيش از گيشا گرفته تا ولنجك بعد جردن بعد شريعتي و بعدش حتي مركز تجاري آرين ميرداماد كه جاي بچه مايه داراس و حتي دربونش هم واسه خودش آلن دلونيه ما رو برد و گردوند...خدا عمرش بده...به من كه خيلي خوش گذتشت...خب،به عنوان حسن ختام دو تا نتيجة اخلاقي هم بگيم و بقول پانتي كركره ها رو بكشيم پايين:

- از وقتي قلب سامورايي گرفت و مدتي در ميك آپ بود،ماماني خيلي به عقايدم توجه مي كنه...حالا وقتي بحث از آرزو به ميون مي آد با علاقمندي سولاتي مي پرسه،چند روز پيش باباي آرزو رو ديديم كه تو سرما زنبيل به دست مي دويد و وقتي به مامانم نشونش دادم پرسيد:شغلش چيه؟گفتم:حسابدار بازنشسته....يه چيزي بين خودمون باشه،ولي اگه سكته كردن اين قدر محاسن داره من حاضرم يه سكتة ديگه بكنم(منتها اين بار مصلحتي)!چون شك ندارم مامانم پشتش مي ره آرزو رو واسم خواستگاري مي كنه...ولي خب جداي از شوخي،آرزو اگه بخواد زن من باشه بايد ادامه تحصيل بده،وگرنه همين جور در حد يك روياي شيرين و دست نيافتني ولي با ارزش دوره بچگي باقي بمونه هم واسه خودش خوبه و هم واسه من!

- نتيجه دوم اين كه،من متوجه شدم كه ما ها اغلب چقدر خودمون رو تو بلاگهامون جور ديگه اي نشون مي ديم،جوري كه مردم باهامون هم دل بشن و حتي در مواردي برامون دلسوزي هم بكنن...كمتر كسي رو ديدم كه از اين قاعده پيروي نكنه...چرا راه دور بريم،حس مي كنم حتي خودم هم از اين قاعده مستثني نيستم،چرا واقعا ما دنبال جمع كردن تاييد ديگرانيم؟چرا بعضيها حتي خودشون رو به آب و آتيش مي زنن تا محبت گدايي مي كنن؟...خيلي بحث فلسفي شد خواهرا برادرا صلوات ختم كنن،جلسة امروز به اتمام رسيد.............!!؟



نه نه!اينم بگم و حسابي خودمو لوس كنم و بعد برم:سامورايي بزرگ از بابت كلاه خود جنگي كه براشون خريدم بسيار خرسند شدن و من رو با لبخندي مخصوص بزرگان خانواده مورد تفقد قرار دادن...ديگه رفتم كه منو با دمپايي بيرون نكنيد.روز خوبي داشته باشيد.

۱۳۸۳ آذر ۲۶, پنجشنبه

الان كه دارم اين سطرها رو مي نويسم اون آهنگ مورد علاقه‌ام،″ آي آرزو،برگرد پيشم آرزو!″ داره اجرا مي شه…هوم…مدتها بود كه گوشش نداده و اينجور باهاش حال نكرده بودم،چقدر اين تجديد احساس به دلم مي شينه…بخصوص اونجاش كه با آهنگ زمزمه مي كنم:آرزو_و_و… تا ابد پات مي شينم!... بگذريم،خيلي رومانتيك شد،دكترا بهم گفتن نبايد زياد هيجان زده بشم،پس به حرفشون گوش مي كنم.لابد مي پرسيد دكتر چه صيغه‌ايه؟اونم براتون مي گم،اصلا امروز اومدم تا همينو تعريف كنم.ولي خب قبل اين كه بحث آرزو رو ببندم دوست دارم به خوابي كه دوشنبه صبح ديدم اشاره كنم.روياي شيرين پسر شونزده ساله اي كه محبوب سيزده ساله‌اش رو چه از صميم قلب بر سينه مي فشرد و بوسه اي كوتاه ولي شيرين از لبانش گرفت.آرزو مي خنديد،تي شرت مغز پسته اي شو كه‌ آرم جزيره رو داشت تنش كرده بود و از صميم قلب مي خنديد.

خب حالا چي شد كه دكترا بهم توصيه كردن هيجان زده نشم؟جونم براتون بگه كه سامورايي كوچيك اين چند روز گذشته رو در آي سي يوي قلب بستري بود.نترسيد،چيز مهمي نبود،بالاخره هر جنگجويي يه روزي سر از بيمارستان در مي آره،بخصوص كله شقهاي زبون نفهمي مثل من كه مي خوان هرطور شده حرف حرف خودشون باشه.مي دونيد بچه ها،از آدمهايي كه مثل خمير مي مونن و با هر فشاري به همون شكل در مي آن بدم مي آد،هميشه دوست داشتم مثل صخره باشم و هر مانعي اومد سمتم با سر برم تو شكمش!از يه چيزي هم خيلي متنفر بودم،اونم اين كه عجز و لابه كنم،هميشه سعي كردم اشك نريزم،غمم رو كسي نبينه،شاديم ماله همه بود،ولي غمم ماله خودم،هر مشكلي پيش مي اومد مي ريختمش تو اين صندوق خونه بدبخت دل،حتي تو اين بلاگي كه بعضيها مي كننش محل اعتراف و سفره دلشون رو صد جوره باز مي كنن هم سعي كردم زياد از مشكلاتم نگم،به خيالم مي خواستم اين جوري مردانه با مشكلاتم كنار بيام،خب شايد اگه اين سينه من حجمش اندازه آسمونها بود مي شد،من هم فكر مي كردم همين طور باشه،ولي از شما چه پنهون،ظاهرا اشتباه مي كردم،چند وقتي بود حس مي كردم انباشته ها داره از يه جام بيرون مي زنه،انگار شيشه قورت داده بودم،نوك تيز اين ناگفته ها گاه و بي گاه به تخت سينه ام فشار مي آورد تا اين كه يكشنبه اي بالاخره زرتش قمصور شد!سامورايي كوچيك دراز به دراز افتاد در حالي كه پزشك مادر مرده شركت دورش بال بال مي زد و سعي داشت با حفظ خونسردي سرحالش بياره.هي مي رفت و مي اومد و مي گفت فشارتون رو 9 افتاده،سعي كنيد خونسرد باشيد تا فشارتون بالا بياد.انگار شير فلكه اش دست من بود كه شلش كنم تا بياد بالا.خلاصه وقتي از كاراش نتيجه نگرفت يه قرص نيترو انداخت زير زبونم و من كم كم نفسم بالا اومد.حالا به جاي اين كه بشينم بيشتر استراحت كنم پررو پررو پا شدم برگشتم پشت ميزم.اصلا همكارم رو مي گي،دهنش قد يه غار باز شد! تو كه حالت بد بود؟با اخم سامورايي جواب دادم:خوب شدم….آره جون خودت خوب شدي!خلاصه سرتون رو درد نيارم،سر از آي سي يوي يه بيمارستان شيك خصوصي در آوردم،بين يه مشت پير و پاتال كه با ديدن من شگفت زده مي گفتن:جوون،تو ديگه چرا؟؟ خب چي بايد مي گفتم؟تو دلم مي گفتم كره بز!حقته تا اين قدر كله شق نباشي!حالا بچش! ….همين طور سوزن تو تنمون مي كردن و نمونه خون مي گرفتن و آزمايش فلان و بهمان مي كردن و اين مونيتور هم كه بهمون وصل بود و امواج كج و معوج قلب ما رو صادقانه تصوير مي كرد.پرستاره يه نگاه مي كرد و سرشو تكون مي داد و يه چيزي يادداشت مي كرد و مي رفت.يه ربع بعدش مي اومدن يه آمپول بهم مي زدن و فشارم رو كنترل مي كردن.دستگاه فشار خون اونجام كه خودكار بود،هر يه ساعت خودش به طور خودكار باد مي شد،تا مي اومدي چشمهاتو ببندي و كپه مرگت رو بزني انگار به بازوت زنجير زده باشن شروع مي كرد فشارت دادن تا بالاخره عدد فشارت روي مونيتور ثبت مي شد و يه بوقي به صدا در مي اومد به اين معنا كه آره،طرف هنوز نمرده!يه ساعت بعد باز همين آش و همين كاسه.ولي از حق نگذريم تجربه بدي نبود.پذيرايي اونجا خيلي خوب بود.پرسنل پرستار و بهيار هم واقعا با جون و دل به مريضا مي رسيدن.قشنگ واسه خودمون رو تخت لم داده بوديم و رمان مي خونديم و جدول حل مي كرديم و اين بنده خدا ها دور و برمون مثل پروانه مي چرخيدن.ورود به آي سي يو هم ممنوع بود و مامان بنده خدام هر چند وقت يه بار با موبايل منو چك مي كرد.شايد باورش نمي شد كه سامورايي كوچولو هم بالاخره بعد اين همه سرسختي كم آورده.طفلك مادرم!هميشه با كارام دلشو لرزوندم.شك ندارم از حالا جهنمي هستم!

دو تا پرستار جوون بودن اونجا كه ازشون خوشم اومد.خانوم (خ) و خانوم (ك).خانوم (ك) واقعا خوشكل بود.از اون دختراي كرد خوش قد و بالا كه يه زيبايي وحشي دلنشيني دارن.خانوم (خ) چشم و ابرو مشكي و لوند بود.اوايل خانوم (ك) منو تحويل نمي گرفت.همشهري يه بازاري خپل كه تخت بغليم بستري بود از آب در اومده بود و اون يارو هم رو اين حساب همه اش صداش مي زد و خيلي ببخشيد ولي خب من معتقدم باهاش لاس مي زد.اين بازاريها تو بستر مريضي هم باشن پررو و حريصن.خلاصه با فروافتادن شب و تعويض شيفت خانوم (ك) با خانوم (خ)،ما از خانوم (خ) خوشمون اومد،خودش هم ظاهرا پايه بود و دو سه مرتبه خودش سر به سرم گذاشت،داشتم كتاب مي خوندم،اومد فشارم رو گرفت و با خنده گفت:فشارت اومده رو چهارده!لابد داري مطلب خاصي مي خوني كه اين جوري شده!گفتم:نه اتفاقا!از روي شونه نگاه معني داري بهم كرد و با يه شيطنت كه خاص دختراي لونده جواب داد:معلومه!

خلاصه ديدم پايه است،گفتم يه امتحاني بكنم،آخه تا كي سامورايي گري؟ولي خب بهم اثبات شد كه ظاهرا بايد همون سامورايي باقي موند.اينجوري بيشتر مجيزتو مي كشن.سري بعد كه اومد قرص خواب آورمو بهم بده گفتم:مي شه نخورم؟آخه دلم نمي خواد بخوابم.گفت:نه!دكترتون تجويز كرده.با يه لحني كه هم شكوه بود و هم صميمانه گفتم:شما هم كه مثل مامانم مي خوايد همه اش منو خواب كنيد؟ نمي دونم چي شنيده بود اين حرف منو كه يه ابروشو انداخت بالا و حق به جانب پرسيد:بله؟و وقتي براش حرفمو تكرار كردم با لحن خشك و يوبسي گفت:قرصت رو بخور.و از اون به بعد خودش رو برام گرفت.من هم گفتم جهنم.فكر مي كني واسه من كاري داره محلت نذارم؟ديگه محلش نذاشتم تا روز بعد كه دوباره سر و كله خانوم (ك) پيدا شد.صد و هشتاد درجه فرق كرده بود.چقدر تحويل گرفت.چقدر بهم رسيد.چقدر با لبخند قشنگش پدر منو در آورد.اعتراف مي كنم براي اولين بار جلو يه نفر كم آوردم و بدجوري داشتم له له مي زدم در يه فرصت مناسب باهاش حرف بزنم كه از شانسم نشد.موقع ترخيص،جوون بهياري كه اونجا با هم خيلي رفيق شده بوديم و من رو ياد دوست مرحومم مي انداخت،هموني كه پارسال جوون مرگ شد،من رو از خروجي ديگري برد و من تو خماري خداحافظي با خانوم (ك) موندم.جدا دختر زيبا و در عين حال متواضعي بود.شايد شغلش ايجاب مي كرد اينطور باشه،نمي دونم.ولي خب تجربه بهم نشون داده كه دخترا خدا نكنه بدونن يه ذره بر و رو دارن،ديگه كائنات بايد جلوشون سر تعظيم فرود بيارن.ولي اين يكي اين جوري نبود.خدا بگم چيكارش نكنه،بدجور خوشكل بود،در هر حال هر چي بود تموم شد،اميدوارم هرجا هست موفق باشه.

و اما من دو تا تصميم گرفتم:اول اين كه من بعد چيزي رو تو خودم نريزم و تا مشكلي پيش اومد بيام اينجا اونقدر نق بزنم و غرغر كنم تا حال همه تون ازم بهم بخوره! بعد هم اين كه موقتا(تاكيد مي كنم،موقتا) شمشير سامورايي رو گوشه اتاقم آويزون كنم و به اطرافم توجه بيشتري داشته باشم ببينم اين شايعاتي كه در مورد فلان و بهمان بهم مي گن صحت داره يا نه.اگه داشت كه فبها،خب سامورايي ها هم دل دارن،ولي اگر هم نداشت باز شمشير نازنينم هست.باز دوشم مي گيرمش و با هم دنيا رو مي گرديم تا ببينيم چي پيش مي آد.آقا دنيا رو سخت نگيريد،هرجور بگيريدش با شما همون جور طي مي كنه،سخت بگيري بهت سخت مي گيره،آسون بگيري آسون.اين حرف رو همون بهيار زحمت كش اونجا بهم گفت.جوون آقايي بود.بهش غبطه مي خورم.

خب ديگه بريم.دلم هوس مهموني و پارتي مختلط و رقص و آواز كرده.سينما و سرزمين عجايب هم واسه كمي ديونه بازي در آوردن بد نيست!خب كي باهام مي آد بريم؟لابد مثل هميشه هيشكي!اشكالي نداره،جوينده يابنده است!بله،اينه!خوش باشيد و پنجشنبه جمعه خوبي داشته باشيد!



۱۳۸۳ آذر ۱۳, جمعه

خدا رو شكر،بعد عمري ديشب يه مهموني دعوت بودم و حسابي بهمون خوش گذشت...يادم نمي آد آخرين بار كي اين طوري دورهم جمع شديم،البته باز خيلي از بچه هايي كه دعوت داشتن نيومدن،ولي همين چندتايي هم كه اومدن به انضمام تعدادي چهرة جديد،باعث شدن جشن فوق العاده شادي رو بر پا كنيم. تولد دوستم بود،من و برادرم جزو نفرات اول بوديم،با اين كه يك ساعت هم ديرتر رفته بوديم.يك ساعتي هم نشستيم تا بقيه اومدن.همه با خواهري،دخترخاله اي ،رفيقي چيزي اومده بودن.جالب بود يكي از بچه ها كه در خوش اخلاقي باباي هانيكو جلوش فرشته است هم با يه دختر گرد و بامزه پيداش شد.خلاصه جمع دختر پسري بسيار شاد و البته با متانتي شكل گرفت.من كه تصميم داشتم اكثرا بشينم و دست بزنم و براي مدتي كوتاه برقصم.خب آخه من تو جوونها از همه بزرگتر بودم و خواسته نخواسته حس مي كردم بهتره ميدون رو به كوچيكترها و اونهايي كه حس و حال بيشتري دارن واگذار كنم.ولي خب در عمل يك لحظه هم ننشسته بودم،در واقع بهتره بگم اجازه ندادن.مادر يكي از بچه ها كه ماشاالله با پنجاه سال سن از تمام دخترهاي تو اون جشن سرحالتر و پر شور و نشاط تر بود،مدام دست انزوا طلبهايي مثل من رو مي گرفت و مي كشيد وسط و با يكي جفت مي كرد.اين جوري شد كه من در چند نوبت با دخترهاي مختلفي رقصيدم.البته از همه بيشتر با مادر دوستم رقصيدم.يكي از دخترها بود كه فكر كنم زير بيست سال داشت ولي واقعا خوش قد و بالا بود و نوك موهاشو هايلايت كرده بود.با اون دو سري رقصيدم.يه بار هم منو با خواهر يكي از دوستام جفت كردن و من در حين رقص كلي جلو دوستم خم و راست شدم و گفتم باور كن تصادفي بوده،يه وقت غيرتي نشي ما رو بكشي! همه خنديدن.ولي خب از شما چه پنهون دختر مانكني تو جمع بود كه دختر عمة همون دوستم بود كه تولدش بود.چهره بامزه اي داشت،سبزه با موهايي پرپشت و بلند و پر پيچ و تاب و اونقدر باريك بود كه مي ترسيدم دست و پاش بشكنه. ازش خوشم اومده بود و دوست داشتم دست كم يه بار باهاش برقصم.البته اون فقط با فاميل مي رقصيد و تنها شانس من زماني بود كه مامان دوستم دختر و پسرها رو با هم جفت مي كرد.خلاصه يه جا كه حلقه تشكيل داده بوديم و با موزيك مي چرخيديم و مي رقصيديم من درست كنار اون دختر ايستاده و منتظر بودم مامان دوستم دست به كار شه.معمولا اون دختر و پسرهايي رو كه كنار هم بودن جفت مي كرد و من خيالم راحت بود كه به هدفم خواهم رسيد،اما از اونجا كه من هميشه در اين موارد خوش شانسم(از در عقب البته!) مامان دوستم اين بار هوس كرد جور ديگه اي ما رو جفت كنه و من رو با خواهر رفيقم كه اين طرفم ايستاده بود جفت كرد و درست همون دختره رو با يكي ديگه از دوستام.آي اون مدتي كه مي رقصيدم به اون دوستم حسودي مي كردم كه حد و حساب نداره.هيچي ديگه مونديم تو خماري.در هر حال لابد قسمت نبوده.

امروز كه طبق معمول هر جمعه تو پارك نشسته بودم و كتاب مي خوندم بي اختيار به صحنه هاي ديشب فكر مي كردم.قدر اين جور فرصتها رو بايد دونست و حداكثر لذت رو ازش برد چون تو اين جامعة تنگ نظري كه ما داريم مگه چند تا از اين برنامه ها مي تونه درست و بي دردسر اجرا بشه؟واقعا ديشب از بزرگ منشي همسايه هاي دوستم تعجب كردم كه چطور ما تا دوازده شب سروصدا مي كرديم و يه نفرشون نرفت به كميته زنگ بزنه.تو اين فكر ها بودم كه يهو يه دم جنبونك كوچولو كنار پام نشست و همين جور كه تند و تند راه مي رفت از زمين دونه بر مي چيد.وقت رفتن به خونه بود.ناهار مامان جون منتظرم بود.خدا به همه لحظات خوب و خوش و به پدر و مادرهاي خوب عمر طولاني بده.آمين.

۱۳۸۳ آذر ۶, جمعه

هميشه با خوابهام يه ارتباط واقعي برقرار مي كنم…درسته كه مي دونم خواب چيزي جز رويا و تصور نيست و اعتقادي به اين كه موقع خواب روح آدم از بدن جدا مي شه يا مي ره گردش ندارم،ولي بعضي وقتها دوست دارم خوابهام رو باور كنم.مثلا همين چند شب پيش دم دمهاي صبح،در خواب عميقي بودم كه احساس كردم مادرم اومده تو اتاقم و داره منو صدا مي زنه،با اين كه خواب بودم ولي صداش تو گوشم طنين انداخته بود و حضورشو بالاي سرم به خوبي حس مي كردم.با همون آهنگ آروم و ملايمش كه در دوران كودكي،وقتي مي خواست براي مدرسه رفتن بيدارم كنه داشت صدام مي زد.حالتي بين خواب و بيداري برام پيش اومد،مشكوك شده بودم كه آيا خوابه يا واقعيت،مدام صداش رو مي شنيدم،سايه اش رو بالا سرم حس مي كردم يهو مامان گفت فرهاد! و من با تكوني بيدار شدم و ديدم نه،خبري از مامان نيست،اتاقم در تاريكي فرورفته و مثل هميشه جز خودم،هيشكي در اون نيست.

به خودم گفتم مي خوابم و سعي مي كنم خواب ديگري ببينم.اتفاقا اين جوري هم شد.اين بار سر يه ميز ناهار خوري پهلوي آرزو نشسته بودم.در خوابم آرزو دختر هفت هشت ساله اي بود كه داشت با شور و نشاط حرف مي زد و قاشقش رو دنگ و دنگ به ظرفش مي زد.همون مدل موي دوره بچگيش-كه بالاخره هم نفهميدم اسمش چيه-رو داشت با گرمكن آبي آسموني.من نوجووني چهارده پونزده ساله بودم و تفتفو دوست آرزو،كه اونم ظاهرا هم سن و سال من بود،داشت با اخم و تخم با ملاقه برامون آش مي كشيد.شده بود مثل تو فيلمها كه پيشخدمتها سر ميز واسه اهل منزل غذا سرو مي كردن… آرزو باهام پچ مي كرد و مي خنديد و من هم براي اين كه باهاش صميمي باشم همراهش مي خنديدم.يادمه به خودم گفتم درسته كه اين دختر يه بچه است ولي بهتره جلوش با صداي بلند نخندم و متانتم رو حفظ كنم.چند تيكه گوشت مكعبي تو ظرف آرزو بود و دخترك شيطون به جاي اين كه غذاشو بخوره داشت باهاشون بازي مي كرد.تفتفو انگار مامانمون باشه بهمون غر و لند مي كرد و مي گفت غذامون رو بخوريم.مي خواست با آرزو قرار بذارم كه بعد از غذا،يواشكي و دور از چشم تفتفو بريم بازي كه يهو ساعتم زنگ زد و بيدار شدم.



چند وقت پيش يه آف لاين از يه دوست عزيز دريافت كردم كه منو به فكر فرو برد.به خودم گفتم اكثر ما ها بلد نيستيم چقدر بايد از ديگران توقع داشته باشيم.بخصوص وقتي طرف هم جنس ما نباشه.متاسفانه در مسائل عاطفي هيچ گونه آمئزشي از جانب پدر و مادر ها به بچه ارائه نمي شه.انگار دوستي و عاشقي گناه كبيره است كه اين جور والدين چشمهاشون رو در برابرش مي بندن و اجازه مي دن بچه با تموم بي تجربگي و احساسات منطق ناپذيرش اونو تجربه كنه و ظاهرا اصلا براشون مهم نيست كه ممكنه اين بچه طاقت رويارويي با مسائل احساسي رو نداشته باشه و خداي نكرده بر اساس فكر خام و بي تجربه اش دست به كار احمقانه اي بزنه…بله،من در اين موارد انگشت اتهام رو در درجه اول رو به سوي پدر و مادر ها مي گيرم،اونها مقصرن،اونها مسئول تربيت فكر و ذهن بچه هستن…در درجه دوم خودمون مقصريم كه وقتي به سن عقل رسيديم و متوجه اشتباهاتمون شديم باز با حماقتي عجيب روي خطاهامون اصرار مي ورزيم و جالب اين كه ديگران رو متهم مي كنيم كه ما رو درك نمي كنن و دوست ندارن.

خواهر عزيزي كه به من اون حرفها رو زدي،ضمن اين كه بدون تعارف مي گم خيلي بچه اي و در ضمن هر چي نوشته بودي لايق خودت بود،بهت يادآوري مي كنم كه توقعت بي جا بوده چون هيشكي به جز پدر و مادر مسئول دوست داشتن ديگري نيست.اي كاش ما ياد مي گرفتيم ديگران رو اونجوري كه خودشون مي خوان دوست داشته باشيم و در ضمن اجازه بديم اونها هم ما رو با سبك خودشون دوست داشته باشن نه اين كه سليقه خودمون رو بهشون تحميل كنيم.يه زماني بود كه وقتي دوستي از من سراغ نمي گرفت و يا جايي مي رفت و من رو با خودش نمي برد خيلي از دستش ناراحت مي شدم.ولي حالا كه خوب در موردش فكر مي كنم مي بينم توقع بي جايي داشتم.ما نبايد منتظر وايسيم تا ديگران از راه برسن و بهمون محبت كنن.خودمون بايد زمينه هاي محبت كردن و محبت ديدن رو ايجاد كنيم.بله بايد زحمت كشيد،هيچي آسون به دست نمي آد حتي محبت ديدن از ديگران.عوض گدايي كردن محبت از ديگران چه بهتر كه به خودمون بپردازيم،ببينيم چه توانايي هايي داريم و چطور مي شه اونها رو پرورش داد،هيچ چيزي به اندازه متانت و غرور مثبت در ديگران احترام ايجاد نمي كنه و باعث جلب محبت اونها نمي شه.



قبل از اين كه برم مي خوام از اشك كوچيك تشكر كنم.ممنون از بابت اون روز،من فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه نبايد زياد سخت گرفت،بقول خودم بالاخره يه روزي همه چيز درست مي شه.فقط بايد صبور بود و البته اميدوار بود كه عمر آدم اونقدر طولاني باشه كه اون يه روز رو ببينه!! من كه خودم رو مي زنم به كوچه علي چپ و فرض مي كنم اون حرفها رو فرهاد زده نه من!به نظرت چطوره؟سرم رو كه نكردم زير برف؟…روز جمعه به همه خوش بگذره!

۱۳۸۳ آذر ۱, یکشنبه

ديشب داشتم بعد از شام ظرفهامو مي شستم كه بهم گفتن يكي پاي تلفن منو مي خواد.پرسيدم كي؟گفتن پيمان!!باورم نمي شد،اونوقت شب،اونم پيمان كه شايد پنج شيش سالي مي شد بهم زنگ نمي زد،چي شده كه ياد من كرده؟البته تا اسمش رو شنيدم حدس زدم واسه خاطر چه مطلبي زنگ زده،گوشي رو برداشتم،پيمان با صدايي كه به نظرم غم گرفته اومد شروع كرد باهام حرف زدن،بهانه اش اين بود كه براي پروژه آخر ترمش نياز به يه مرجع برقي داره و چون من رشته ام برق بوده مي خواست بدونه مي تونم كتابي چيزي در اختيارش بذارم؟با اين كه حدس مي زدم واسه خاطر اين موضوع زنگ نزده باشه ولي گفتم بذار خودش بره سر اصل مطلب.از بچگي مي شناسمش و مي دونم چه موجود كم طاقتيه،پيش بينيم درست دراومد،اولش يهو بي مقدمه گفت تفتفو رو ديدم و چه خوشكل شده بود و ياد تو افتادم و اون دوران....تو دلم گفتم برو سر اصل مطلب....مكثي كرد و گفت:يادش بخير اون يكي هم دختر خوبي بود....جرئت نداشت از آرزو اسم ببره،شايد شرم داشت،شايدم دلش آتش گرفته بود،هرچي بود مدتي درباره آرزو حرف زد بدون اون كه اسمي ازش ببره،چقدرپشيمون بود!دلم به حالش سوخت،وقتي ياد حرفهام تو بلاگ قبلي مي افتم كه به آرزو التماس مي كردم پيمان رو نبخشه به خودم مي گم پسر تو خيلي سنگ دلي!ولي خب پيمان حقشه....مونده تا بفهمه با آرزو چه كرده....قصد بزرگ كردن ماجرا رو ندارم،كاسه داغتر از آش هم نيستم،ولي معتقدم در حق آرزو ناجوانمردانه خيلي ظلم شد....پيمان ازم خواست نوشته هاي قديميم رو نشونش بدم،منظورش سرگذشتي بود كه من در مورد خاطرات اون دوران به مدت چهار سال نوشته بودم،تمام اتفاقاتي رو كه رخ داده بودن مو به مو گفته بودم....بهش دروغي گفتم نمي دونم كجان....آخه ديگه الان مرور كردن خاطراتي كه بر نمي گردن و روزي صد دفعه گفتن اين جمله كه خدايا شكر خوردم!آرزو رو بهم برگردون چه تاثيري به حالت خواهد داشت پيمان جان؟بهش گفتم:من جاي تو بودم سعي مي كردم از اون دوران،از اون عشق پاك و بي آلايش كه چهار سال ازش بهره مند بودم با خاطره اي خوش ياد بكنم،حسرت نخورم،بلكه خوشحال باشم كه خدا چنين شانسي رو نصيب من كرد،چون كساني بودن كه در حسرت يك روز بهره مندي از اون عشق پاك سالها به انتظار نشستن و آخر سر هم بهش نرسيدن....سكوت كرد....فكر كنم فهميد چي مي خوام بگم،هرچند مي دونم هنوز ته دلش فكر مي كنه من با آرزو سر و سر دارم،فكر مي كنه يواشكي رفتم و اونو صاحب شدم،مي دونم باور نمي كنه كه به احترام حرف اون،يك عمر حسرت روبه جون خريدار شدم و رو حرفش حرف نزدم...مي دونم باور نمي كنه.....در هر حال براي آرزو خوشحالم....ديدي آرزو؟مي گفتي پيمان قدرم رو ندونست،منو گذاشت و رفت،حالا مي بيني با چه فلاكتي برگشته؟........آرزو شايد بد نباشه اگر ته دل اونو ببخشي،اينكه اونو دوباره به حضور بپذيري يا نه به خودت بستگي داره،ولي پيماني كه من ديشب باهاش حرف مي زدم،خسته پشيمون و دلشكسته بود....نمي دونم شايد گناهي كه اون مرتكب شد تا ابد بخشودني نباشه.......ولي آرزو اگه گذشته ها رو فراموش كني شايد واسه خودت هم بهتر باشه.........................................................!؟؟

۱۳۸۳ آبان ۲۶, سه‌شنبه

مرام روزگار رو نمي شه هيچ وقت پيش بيني كرد،يه جاهايي كه رو دور شانسي و داري مدام خوش شانسي مي آري يهو چنان بهت ضد حال مي زنه،و يا برعكس،در اوج نااميدي،وقتي همه درها رو به روي خودت بسته مي بيني،يهو چنان گشايشي در كارت ايجاد مي كنه كه در هردو حالت تو فقط انگشت به دهن مي موني و از خودت مي پرسي چه حكمتي تو اين كار بود و چرا چنين اتفاقي افتاد؟

ديشب،در سرماي دلپذير آخرين شبهاي آبان ماه،واسه خودم تو كوچه هاي محلمون قدم مي زدم.باز دلم هوس آرزو رو كرده بود و داشتم تو ذهنم باهاش حرف مي زدم،هميشه همين كارو مي كنم،دلم هواي هر كيو مي كنه،فورا تو ذهنم اونو مجسم مي كنم و اونقدر باهاش حرف مي زنم تا سبك بشم.

صحبتم با آرزو طولاني شده بود و نهايتا به اونجا رسيده بوديم كه من با حسرت بگم:«اگه مي دونستم با پا پيش گذاشتنم،همون سلام و عليك مختصر ولي ارزشمند رو باهات از دست مي دم،هرگز چنين كاري نمي كردم...آرزو من مقصرم،من حد خودم رو ندونستم و پامو از گليمم فراتر گذاشتم..آره من!»

در شرايطي كه تمام وجودم سرشار از حسرت ديدن آرزو بود،پيچيدم تو كوچه شون و همون لحظه خودش سوار بر ماشين از راه رسيد.معلوم بود خسته است،چون داشت با سرعت رانندگي مي كرد،ساعت تقريبا نه شب بود و طفلك تازه اون موقع داشت از سر كار برمي گشت.به خودم گفتم مي رم مي شينم رو سكو و بعد مدتها يه دل سير تماشاش مي كنم.... نه،عجله نكنيد،مي دونم بعضيهاتون مي گيد خب تو كه داشتي از آرزو درد مي مردي،مي رفتي جلو صحبت مي كردي،شايد اين بار فرجي حاصل مي شد!به شما مي گم كه صبور باشيد،بله،حق با شماست،ولي اگر من اين كارو مي كردم،از ديدن اين صحنه اي كه الان مي خوام براتون تعريف كنم محروم مي موندم،پس صبور باشيد و مثل بچه خوب بشينيد و به داستانم گوش بديد،نمي خوايد هم مي تونيد از كلاس تشريف ببريد،شنيدن حرفهاي من اجباري نيست!خب؟

خب...رو سكويي كه از مدتي قبل بعد پياده روي روش مي شينم و سر يه تقاطع واقع شده نشستم،آرزو داشت ماشينش رو قفل مي كرد،پيمان رو ديدم كه اومد رد شد و ظاهرا رفت تو ساختمونشون،خب ساختمون اونا با آرزو اينا ديوار به ديواره،مدتي گذشت و من شبح ريز نقش و دوست داشتني اي رو ديدم كه از خستگي حتي ناي راه رفتن نداشت،با اين كه فاصله مون نزديك به پنجاه متر بود و هوا كاملا تاريك،قشنگ مي ديدم كه چطور قدمهاشو با خستگي بر مي داره،صداي جير جير دزد گير ماشينش هم اومد،گفتم تموم شد،دزدگير ماشينش رو هم زد و الان از پله ها مي ره بالا و وارد ساختمونشون مي شه....ولي يهو متوجه شدم يكي از وسط تاريكي سر در آورد و درست در لحظه اي كه آرزو بالاي پله ها رسيده بود،خودش رو به اون رسوند،كي جرئت كرده بود سد راه آرزوي من بشه؟!نمي دونم چه حسي باعث شد يه دفعه مثل فشنگ از جا بپرم،حسادت بود؟خشم بود؟كنجكاوي بود؟فقط يه لحظه به خودم اومدم ديدم دارم زمزمه مي كنم:پيمان تو حق نداري!!!....................به اعصابم مسلط شدم،گفتم مرد باشم و مردونه شاهد ماجرا باشم بهتره تا مثل يه بچه كم تحمل همه چيزو به هم بزنم،برگشتم سر جام و نشستم در حالي كه نشستن اونقدر برام غير ممكن شده بود كه انگار بخوام رو صندلي ميخي يا تشت پر از آهن مذاب بشينم.

پيمان به آرزو نزديك شد،مشخص بود كه مي خواست باهاش صحبت كنه،ولي آرزو در حالي كه درو نيمه باز نگه داشته بود جواب كوتاهي بهش داد و در رو بست،ديدم كه پيمان هم سر به زير برگشت و وارد ساختمونشون شد....ديگه نتونستم بشينم،شروع كردم به دويدن،حس سركش و عصيانگري رو كه در وجودم جوشيده بود رو بايد يه جوري مهار مي كردم.تا آخر كوچه آرزو اينا رو يه نفس دويدم.مثل يه ببر زخمي مي غريدم و نفس نفس مي زدم.بي هدف واسه خودم مي چرخيدم....چطور شد؟چرا يه دفعه اين طور بهم ريختم؟چرا...چرا چشمام پر اشك شده؟آرزو مي بيني پيمان با چه وقاحتي دوباره خواستار صحبت كردن با توست؟!!مي بيني اون بي شرم كه تو رو به ده نفر فروخته حالا بعد اين همه سال يادش افتاده كه شكر خورده؟آرزو من جاي تو بودم تا ابد نمي بخشيدمش!اون باعث شد تو براي هميشه خودت رو زندوني كني،از درس و زندگي بيفتي،ديگه اون دختر سابق نباشي،آرزو اون من رو هم آرزو به دل تو گذاشت،آرزو نبخشش!نبخشش!.......................به شدت منقلب شده بودم،مدتي گذشت تا دوباره حال عاديمو به دست آوردم،مثل هميشه احساساتم رو پشت نقاب غرور و صلابت پنهان كردم،سر ميز شام نشستم و سعي كردم مثل هميشه باشم،البته برادرم متوجه شد،اما به روم نياورد....خب،بعد يكي دو ساعت تلاطم احساسات،وقتي به خودم مسلط شدم و حالت عادي پيدا كردم،به خودم گفتم:شك نكن كه آرزو درخواست اونو نپذيرفته،تو كه نديدي پيمان چيزي به اون بده،هرچند مي تونست زباني شماره شو به آرزو بده،ولي دقت كن،بياد بيار اون شبي رو كه خودت از آرزو درخواست كردي،آرزو در يك قدميت ايستاد،چقدر برات احترام قائل شد،چقدر دوستانه رفتار كرد،فاصله صورتهاتون بيست سانت هم نبود،يادته وقتي خداحافظي مي كردي و از روي شونه براش دست تكون دادي و گفتي دو ساعت تو سرما منتظر شدم تا شما از راه برسيد چه لبخند قشنگي زد؟يادته چه جوري نگاهت كرد؟يادته حتي مدتي ايستاد و دور شدنت رو تماشا كرد؟در حالي كه براي پيمان فقط نگاه مختصري از بالاي پله ها بهش انداخت و فوري هم رفت داخل ساختمون...به آرزو اعتماد داشته باش،مطمئن باش اون پيمان رو به حضور نپذيرفته،حتي اگر هم حرفي ميونشون رد و بدل شده باشه تو بايد جنبه داشته باشي،مگه نگفتي خواست و اراده آرزو در هر حالتي برات محترمه؟گفتم چرا و همون جا ناراحتي هامو فراموش كردم.

دوستان من به آرزو اعتماد دارم،حتي بهتره بگم بهش اعتقاد دارم،مي دونم در هر شرايطي،اون درست ترين كارو مي كنه و من هم اگه مدعي هستم كه دوستش دارم،بايد نشون بدم كه در هر حالتي براي نظرش احترام قائلم و سعي نمي كنم خودخواهي هاي خودم رو بهش ديكته كنم...حسادت رو پشت درهاي عشقي منطقي و ايثارگرانه زندوني مي كنم،در مقابل خواست دختر مورد علاقه ام با احترام سر فرود مي آرم و مثل هميشه به اون پايبند هستم،من آگاهانه در رو به روي خودم مي بندم،چون مي دونم روزي،خدا در ديگري به روم باز مي كنه و من رو به آرزوم مي رسونه.خوشحالم كه از اين امتحان هم سر بلند بيرون اومدم و همچنان پا برجا هستم.



۱۳۸۳ آبان ۲۵, دوشنبه

ديدن كارتون در بزرگسالي اين حسن رو دست كم داره كه آدم براي لحظاتي بزرگ بودن رو فراموش مي كنه...آخ كه چقدر دلم براي بچگيم تنگ شده!كاش مي شد دوباره به اون دوران برگشت...مي گم انسان اينقدر تو علم پيشرفت كرده و داره انواع تور هاي عجيب و غريب از جمله تور سياحتي مريخ رو راه مي اندازه،نمي شه يه همتي بكنه و يه راهي براي سفر به گذشته پيدا كنه؟فكرشو بكنيد،تور يك هفته اي سفر به چهارده سالگي!تيتر جالبيه،البته از نظر من.

چقدر اين كاتون پرنسس سارا رو دوست دارم،كانال مانگا نشون مي ده،هر هفته تماشا مي كنم،قصه اش خيلي خنك و لوسه،ولي من نمي دونم چرا باهاش حال مي كنم،بخصوص با آهنگ اولش و اونجاييش كه خوانندهه به زبان فرانسوي مي گه:‍‍پرنسس تو بسيار زيبايي و هميشه به كمك دوستانت مي آيي....قبل ساراهم هنا داره،البته اسم اصلي اون بنده خدا كتي بوده!!خب بايد خدا رو شكر كرد موقع دوبلاژ اسمشو سكينه و رقيه نذاشتن!از اين صدا و سيما بعيد نيست.بعله،ما به اين ترتيب هم براي مدتي بچه مي شيم هم زبان فرانسه ام تقويت مي شه،از وقتي اين چيزا رو تماشا مي كنم فرانسه ام خيلي پيشرفت كرده،مي تونم ادعا كنم مثل فارسي اونو بلد شدم...آخ كه دلم مي خواد يه فرصتي پيدا مي كردم تا يه دستي به سر و گوش اين وبلاگم بكشم،به بلاگ امثال پانتي كه سر مي زنم ها،بي اختيار حسوديم مي شه!وبلاگشو كه ديديد حتما؟آدم حظ مي كنه،مرتب عين دستة گل.اون بك گراند خوش تركيبشه،اون تيتر زيبا و شاعرانشه،قشنگ يه موزيك خوشكل هم واسه صفحه اش گذاشته،نوشته هاش هم كه مثل جواهره...پانتي علنا اعلام مي كنم كه از اين بابت حسابي بهت حسوديم مي شه.تو خونه داريت بيسته...كاش برقت كمي من شاه تنبلو مي گرفت!شيش ماه بيشتره بلاگمو احداث كردم و همت نكردم يه دست بهش بكشم...ولي خب ايشالا به زودي يه كارايي مي كنم...واسش برنامه دارم...فقط اين سال سه هزار از راه برسه تا ما بر تنبليمون فائق بيايم و يه حركتي بكنيم!!! دوستتون دارم بچه ها،بهم سر بزنيد و كامنت بذارين،حوصله ام سر رفت بس كه نديدمتون.

۱۳۸۳ آبان ۱۸, دوشنبه

ديشب بعد بارون،در تاريكي شب براي خودم قدم مي زدم كه يه صحنه كوتاه ديدم كه روم تاثير گذاشت...دختري ريزنقش با مانتو و روسري مشكي،خسته از دانشگاه بر مي گشت.چهره اش منو به ياد كسي مي انداخت كه سالها در انتظار قبوليش در دانشگاه به انتظار نشستم،ولي هرگز خبر قبوليش به دستم نرسيد....اون خواهر كوچيكه آرزو بود

۱۳۸۳ آبان ۱۶, شنبه

اگه حاكم مي شدم چيكار مي كردم؟اين سوالي بود كه امروز تو راه از خودم پرسيدم.خب من اگه حاكم مي شدم خيلي كارها مي كردم،ولي تمركزم بيشتر روي كارهاي اصلاحي بود.اول مي گفتم ما بايد كمي فرهنگمون پيشرفت كنه،پس كارهاي فرهنگي مي كردم،آموزش مي دادم و سعي مي كردم همه رو با زبون خوش تعليم بدم.از اونجايي كه هميشه عده اي ساز مخالف مي زنن،اول دقت مي كردم ببينم چه تيپ آدمي و با چه ميزان عقل و خردي منتقد منه،اگه احساس مي كردم طرف فقط عرعرش بلنده ولي تو كله اش آثاري از هوش انساني پيدا نمي شه،بيخود وقتم رو تلفش نمي كردم،گو اين كه هميشه براي نظر بزرگان و فرزانگان احترام قائل مي شدم.

روي ظاهر مردم كار مي كردم و سعي مي كردم از لحاظ پوشش،اون چيزي رو كه هم احترام مي آره و هم آسايش باب كنم.خانوم و آقا فرقي نمي كرد،مهم اين بود كه پوشش جوري نباشه كه يه عده اي فكر كنن در حقشون اجحاف شده.سعي نمي كردم به زور همه رو بفرستم بهشت،كار جهنم رو كساد نمي كردم،ولي خب به بعضيها چنان درسي مي دادم كه فراموششون نشه.داريم به قسمتهاي خشن كار مي رسيم.صادقانه بهتون بگم كه من حاكم بسيار سخت گير و شايد مستبدي مي شدم.من دو چيز رو نمي تونم تحمل كنم،يكي فضولي و بدخواهي و ديگري بوقلمون صفتي.مورد اول رو با آموزش همراه با جريمه هاي نقدي برطرف مي كردم.مثلا مي گفتم هر كس تو زندگي مردم فضولي كنه و با بدخواهي پشت سرشون حرف بزنه صد هزارتومن جريمه!باور كنيد به يك ماه نمي كشيد كه همه اين عادت بد رو كنار مي گذاشتن.به موازات اين جرائم،آموزش باعث مي شد در دراز مدت اين عادت زشت از ذهن همه پاك بشه و جامعه اي با اذهان خوش فكر داشته باشيم.دم فضولي و بدخواهي كه چيده مي شد مي رفتم سراغ بوقلمون صفتها و بي پرچمها!هوم!يك خوابي براشون ديدم،يك آشي براشون بپزم...متاسفانه اين تيپ آدمها در هر رژيمي و حكومتي برنده ان،چون خودشون رو به كمترين چيز مي فروشن و براي اين كه بالا برن حاضرن تن به هر كاري بدن و از گردة هر كسي سواري بگيرن.بيشترين ضررها رو در هر حكومتي از اين دست افراد متحمل مي شيم.پس چاره اي نيست جز اين كه حذفشون كنيم يا به عبارت صحيح تر نسلشون رو منقرض بكنيم.

اگه من حاكم بودم،اول يه طرح شناسايي و جمع آوري براي اين تيپ افراد مي گذاشتم،بعد دو دسته شون مي كردم،دستة اول كه خائن و اصلاح ناپذير بودن رو به روش مرحوم هيتلر در كوره هاي مخصوص مي سوزوندم و با صادر كردن خاكسترشون تحت عنوان كود انساني،كلي ارز وارد مملكت مي كردم و به اين ترتيب هم به اقتصاد جامعه كمك مي كردم و هم جامعه رو از لوث وجود اين جور انگلها پاك مي كردم و از همه مهمتر به خدا در اجراي طرح كنترل جمعيت كمك شاياني مي كردم.بعد مي رفتم سراغ گروه دوم،گروهي كه ادعاي استضعاف مي كنن،ولي در خفا لبي هم به مشك مي زنن،خب براي اونها خواب بهتري ديدم.آقا ادعا مي كني دوست داري مثل فلان حضرت زندگي كني؟هر روز مي ري بالا منبر و واسه جوونهاي مردم روزه مي خوني و اشك ريزان آرزو مي كني اي كاش در فلان صحرا شهيد مي شدي و يا مثل فلان بزرگوار در كمال بي بضاعتي با يه ليوان شير و گرده اي نان مي ساختي؟اشكالي نداره،بيا كه من اومدم تو رو به آرزوت برسونم.تمام اون عزيزاني رو كه چنين آرزويي دارن يك جا و همراه با خانواده مي فرستادم صحراي سينا تا به مدت يكسال تو چادر زندگي كنن،بدون هيچ گونه امكاناتي و فقط با يه ليوان شير و گرده اي نان،اگر هم خيلي طالب بودن مي فرستادمشون خط اول جنگ جلو تيربار دشمن تا زودتر به آرزشون برسن،خلاصه بعد كه حسابي حالشون جا اومد ازشون مي پرسيدم هنوز حاضرن اون شر و ور ها رو به خورد جوونهاي ساده لوح مردم بدن و ادعاي درويشي بكنن در حالي كه سرهاي خودشون تا گردن تو آخوره يا نه؟

بله،خلاصه من يه همچين حاكمي مي شدم....خودمونيم ها،ولي عجب حاكم بي رحمي مي شدم.همينه، قدرت فساد مي آره،ممكنه خود حاكم بد نباشه ولي اطرافيانش،همون بوقلمون صفتهاي فرصت طلب،هميشه كاري خواهند كرد كه حكومت به بي راهه بره.آقا بيخود نگفتن هر كسي دست كم چهار سال و حداكثر هشت سال بر مسند قدرت بشينه،اين چيزا همه حساب و كتاب داره،هره اي و بند تنبوني كه نيست! در هر حال ،دعا كنيد من هيچ وقت حاكم نشم،هيچ دوست ندارم كارهايي رو بكنم كه باطنا بهش رضايت ندارم ولي صلاح مملكت در اينه كه انجامش بدم.خدا كنه هميشه تو اين اتاق كوچيك و دربسته خودم،سرم به كارم باشه و بيشتر و بيشتر بنويسم.تا مي نويسم احساس مي كنم كه هستم و روزي كه نباشم همراه آرزوم مي رم به جايي كه فقط خودم باشم و خودش....



۱۳۸۳ آبان ۱۳, چهارشنبه

خب...به ملت شريف،كه ديشب تا صبح از شدت ذوق و هيجان پلك نزدن و بيدار موندن،ودر لحظاتي روحاني گوش به راديو و ماهواره چسبونده بودن تا از نتيجة انتخابات آمريكا با خبر بشن،مژده بدم كه آقاي بوش برنده شد...البته تا اعلام نتايج قطعي هنوز مدتي وقت لازمه ولي خب يك عقب افتادگي يازده درصدي رو مگر خدا معجزه كنه كه جبران بشه.پس بريد شاد باشيد كه بوش انتخاب شد و فردا آمريكا مي آد اينجا و ايران رو براتون پارادايز مي كنه! نه،نه،اشتباه نكنيد،من ضد آمريكايي نيستم،اتفاقا از شما چه پنهون همچيني بدم نمي آد ارباب خودش شخصا براي درست كردن اوضاع تشريف بياره،ولي خب بدون هيچ تعصبي،به حال خودمون تاسف مي خورم كه به چه فلاكتي افتاديم كه منتظريم ديگرون بيان واسمون يه كاري بكنن!حكايت ما شده شبيه اون حاكمه با مردمش(لابد همه تون اين حكايت رو شنيدين،اگه نشنيدين بگين تا خصوصا خدمتتون عرض كنم چون كمي بي ادبيه!) كه از مردمش مي پرسه يعني شما هيچ شكايتي ندارين؟و يكي از اون بين پا مي شه مي گه اگه ممكنه تعداد مامورين رو زياد كنين!

داشتم فكر مي كردم كه چه خوب تونستن فروتني رو در قالب خودكم بيني بهمون القا كنن.متاسفانه به هر طرف نگاه مي كنم،بخصوص تو قشر جوون و نوجوون،مي بينم خود كم بيني رو با فروتني اشتباه گرفتن،پاي خوندن بلاگهاشون كه مي شينم مي بينم چقدر خودشون رو دست كم مي گيرن،به اسم تواضع چقدر به خودشون توهين مي كنن،و جالب اين كه ديگران هم مي بينن و تحسين مي كنن و مي گن چه آدم فروتني!بله،بايد قبول كرد ارباب خوب تونسته از سنين پايين باهامون كار كنه و ذهنمون رو طوري پرورش بده كه هميشه خودمون رو كمتر از اون چيزي كه هستيم ببينيم و منتظر باشيم ديگران بيان و برامون تعيين تكليف كنن.خب معلومه،اگه ما خودكم بين نباشيم حضرات بيان كي رو استثمار كنن؟به كي اسباب بازيهاشونو بفروشن؟فرهنگ و تيپها و مدل هاي شاهكارشون رو به كي قالب كنن؟خب خر بايد باشه تا راكب هم بتونه وجود داشته باشه!؟

امروز تو مسير رفتن به محل كارم،داشتم فكر مي كردم اون دوستاني كه از شوق اومدن ارباب از حالا بدو با يه طغار فرش قرمز زير بغل رفتن لب مرز،تا به محض اومدنش برن جلو پاش پهن كنن،هيچ فكر كردن با اومدن ايشون چه اتفاقاتي ممكنه پيش بياد؟همه مون ديديم كه ارباب معمولا دست خالي نمي آد و متاسفانه با خودش اسباب بازيهاي خطرناكي مي آره،دلم مي خواد بدونم اگه خداي نكرده يكي از اون اسباب بازيها تو منزل يكي از همين دوستان عزيز مشتاق بتركه،وحالا نگيم همه افراد خانواده كشته بشن،بلكه صدمة مختصري ببينن(مثلا مثل اين كاتونها فقط صورتهاشون مثل زغال سياه و موهاشون سيخ و لباسهاشون پاره پوره بشه)،باز اين عزيزان سنگ ارباب رو به سينه مي زنن؟بيايد يه كمي فكر كنيم.شايد به نفعمون باشه كه قبل از اومدن ارباب يه چك آپي رو خودمون بكنيم وگرنه....

باز طولاني شد...دوست داشتم بعدش بگم اگر من حاكم مي شدم چيكار ها مي كردم!به نظر شما بگم؟مي گم،اما سري بعد،نمي خوام بقول يكي از دوستان اين بار هم طومار بنويسم.پس برنامه بعدي ما خواهد بود:اگر من حاكم مي شدم چه مي كردم.موفق باشيد و در پناه خدا.

۱۳۸۳ آبان ۸, جمعه

ديروز عصر با يكي از دوستان چت مي كردم كه به نكتة جالبي برخوردم..البته قبلا هم به اين حالت برخورده بودم ولي نه در مورد خودم.شده به يه اسم حساسيت پيدا كنيد؟بعيد مي دونم براتون پيش نيومده باشه،بعضي افراد هستن كه ما تا آخر عمر اسمشون رو فراموش نمي كنيم،هرجا اسمشون رو بشنويم بي اختيار واكنش نشون مي ديم،بخصوص اگر اون فرد در دوره اي خاص احساسات ما رو دور زده باشه و حس كنيم ازمون سواري گرفته.يادمه دو سه سال پيش وقتي رفته بودم نوشته هام رو براي اولين بار بدم براي تايپ مسئول اونجا كه پسر جوون بيست و چهار-پنج ساله اي بود،نگاهي سريع به نوشته ها انداخت و از بين صد صفحة كاغذ A4 دو ور نوشته شدة تو هم تو هم،يه اسم رو بيرون كشيد و با كنجكاوي خاصي پرسيد:شما اسم يكي از شخصيتهاي داستانتون شايسته است؟و وقتي تاييد كردم ادامه داد:شخصيت خوبيه؟منظورم اينه كه چه تيپ آدميه؟من هم براش توضيح دادم كه يكي از شخصيتهاي خوبمه كه خيرش به همه مي رسه.در واقع شخصيت مثبت داستانه.يه لحظه سكوت كرد و بعد با حالتي كه انگار داره يه چيزايي رو در ذهنش مرور مي كنه با لبخندي تلخ گفت:نه آقا شايسته ها خوب نيستن!اصلا خوب نيستن.

گاهي پيش مي آد كه ما از يك نفر بد مي بينيم،طوري كه نمي تونيم فراموشش كنيم،اين باعث مي شه اون فرد و حتي هر كسي كه هم اسم اون فرد باشه در نظر ما بد و تنفر انگيز جلوه كنه.حالت عكس قضيه هم معتبره،ما از كسي خوبي مي بينيم و تصور مي كنيم هر كسي هم اسم اون باشه خوبه،وخب اين يكي خيلي خطرش بيشتره.چون در اين حالت ما بهش اعتماد مي كنيم.

برگرديم سر اصل مطلب،ديروز كه با اون دوست عزيز چت مي كردم،وقتي گفت فلاني در حقم بدي كرده و اين رو با حالتي گفت كه احساس كردم واقعا از صميم قلب از بابت اون كاري كه فلاني باهاش كرده رنجيده،بي اختيار ياد خودم افتادم...فلاني!فلاني!ده سال بود كه اين اسم رو براي خودم ممنوع كرده بودم.چه رنجها و مرارتهايي رو سر اين اسم متحمل شدم.البته تقصير خودم بود.من نبايد با حماقتهام كار ها رو خراب تر مي كردم.من اگه هوشمندانه عمل مي كردم در دام فلاني نمي افتادم.ولي افتادم.روزگارم سياه شد،طوري كه تا لب خط نابودي رفتم و برگشتم.شانس آوردم كه در آخرين لحظه متوجه شدم و جلوي خودم رو گرفتم وگرنه امروز از من جز مشتي استخون مدفون در خاك چيزي باقي نمونده بود.بايد بگم اين ده سال گذشته برام دوران سختي بود كه خوشبختانه با موفقيت پشت سرش گذاشتم و البته قيمتش رو هم پرداختم.هم روحي و هم جسمي.تجربة گرونبهايي بود كه خيلي هم برام گرون تموم شد.شايد مي شد ارزون تر برام تموم بشه ولي خب اين سزاي كسانيه كه با همه حتي خودشون لج مي كنن.در اين ده سال با تموم عواقب اون اشتباه هم كنار اومدم.مردم بتدريج فراموش كردن،ولي مي دونم كه هنوز يادشونه.مي شه گفت من با اشتباهم يه آتوي ابدي دستشون دادم.جالب بود،حتي آرزو هم وقتي باهاش صحبت كردم و بهش گفتم سالها بهت علاقمند بودم با لحني خاص انگار حرفم رو باور نداشته باشه گفت:جالبه!من هميشه فكر مي كردم شما از فلاني خوشتون مي آد!! اين حرف براي مني كه فكر مي كردم ديگه بعد ده سال همه چي فراموش شده خيلي سنگين بود.ولي بايد قبول مي كردم. من بايد اشتباهاتم رو بپذيرم.مسئوليتش رو به گردن بگيرم و ازش فرار نكنم.من فكر مي كنم در اين صورته كه نهايتا از اون اشتباه درس خواهم گرفت و تجربه حاصل از اون هميشه جلو چشمانم خواهد بود.

چند شب پيش وقتي داشتم تنهايي قدم مي زدم و با خودم خلوت كرده بودم،در اين مورد فكر كردم،ديدم درسته كه من از فلاني هرگز خيري نديدم،درسته كه حتي آرزو هم برام به يه تجربه تلخ تبديل شد،ولي من ته قلب خوشحالم كه در زندگيم اين دو نفر رو ملاقات كردم،شايد اگر اين اتفاقات نمي افتاد من الان شخص ديگري بودم،حتي جاي ديگري بودم،اگر فلاني و آرزو نبودن من هرگز داستاني نمي نوشتم كه خودم و ان شاءالله در آينده همه ازش لذت ببرن.اگر روزي نوشته هام چاپ بشه ته قلبم خودم رو مديون اين دو نفر مي دونم چون اگر اونها نبودن من اين داستان رو نمي نوشتم چه بسا اصلا به نويسندگي روي نمي آوردم.

باز چند شب پيش بود كه يكي از دوستام ازم پرسيد:اگر آرزو برگرده و حاضر باشه باهات ازدواج كنه چيكار مي كني؟گفتم:اول بايد صحبت كنيم.مي دوني كه من براي ازدواج با اون شرايطي دارم.مي دونست راجع به چي حرف مي زنم و گفت:اگه بگه ديگه نمي تونم،كشش ندارم ادامة تحصيل بدم چي؟بازم باهاش ازدواج مي كني؟گفتم:متاسفانه نه!پرسيد:چرا؟اگه تو واقعا دوستش داري چرا اين قدر اصرار داري كه حتما تحصيل كنه؟گفتم:براي اين كه من مي خوام يك عمر دوستش داشته باشم،نه فقط يكي دو سال.من اگه مي گم اون ادامه تحصيل بده به اين خاطره كه مي خوام از هر نظر به خودم شبيه بشه،اين يك حقيقته كه ما بعد از يكي دوسال زندگي عاشقانه بايد با واقعيتهاي هم زندگي كنيم و اگر بينمون تشابه نباشه اون عشق قشنگ ابتدايي از بين مي ره.من به هيچ قيمتي،به هيچ قيمتي نمي خوام اين احترام و ارزشي رو كه در حال حاضر براي آرزو قائلم از دست بدم، دوست دارم اون هميشه برام با ارزش باقي بمونه،كاري ندارم كه اون ممكنه يك انسان كاملا عادي باشه ولي من مي خوام هميشه دوستش داشته باشم و در اين راه از هر چيزي كه منجر بشه احترامم نسبت بهش از بين بره پرهيز مي كنم،حتي اگر اين كار به اين قيمت تموم بشه كه تا آخر عمر تو نوبتش باقي بمونم! خيره نگاهم كرد و ديگه هيچي نپرسيد.

۱۳۸۳ آبان ۱, جمعه

نمي خواستم به اين زودي آپ كنم،ولي هم ديدم بي كارم،هم اين كه يه چيزايي ولو خيلي كم براي گفتن دارم.خلاصه الان كه بيرون توفانه و پاييز داره با قلدري خودنمايي مي كنه وقت رو مغتنم مي شمرم تا كمي مصدع اوقات بشم.



اول از همه از اون دوست عزيزي كه به عنوان اولين نفر بلاگ قبليم رو خونده و صادقانه برام كامنت گذاشته تشكر مي كنم،اي كاش آدرس بلاگتون رو مي گذاشتيد،در هر حال ممنون.



دوم اين كه،نمي دونم دوشنبه عصر بود يا سه شنبه،فقط من و مادرم خونه بوديم،از سر كار خسته برگشته بودم و آرزو دردم به شدت عود كرده بود.سينه ام داشت متلاشي مي شد،انگار با لگد تخت سينه ام مي زدم.در اين گونه مواقع من فورا با اون آهنگ چيني كه قبلا هم تعريفشو براتون گفتم-هموني كه انگار از اول تا آخرش داره مي گه آي آرزو!آي آرزو!آي آرزو برگرد پيشم آرزو-دوپينگ مي كنم.در اتاقم رو مي بندم،ولوم آهنگ رو مي برم بالا و چند مرتبه پشت هم اونو گوش مي دم تا روحم آروم بگيره.خيلي تاثير داره،جدا در اون لحظات احساس مي كنم آرزوم رو در آغوش دارم...خلاصه گرم دوپينگ كردن بودم و آهنگ اوج گرفته بود و من كم كم داشتم تار و دوتايي مي ديدم كه مادرم درو باز كرد و گفت:آهنگ به اين قشنگي چرا صداشو اين قدر بلندكردي؟ در حالي كه با دلخوري از اون خلسة دلپذير خارج مي شدم و كامپيوترو شات دان مي كردم تو دلم جواب دادم:واسه اين كه صداي خودمو نشنوم!



سوم اين كه چقدر سالاد درست كردن حال مي ده!چه كيفي داره هر از چند گاهي تو جاي مامان و بابا بري تو آشپزخونه و چيز درست كني.ديروز سر پدر و مادرم شلوغ بود،پس خودم آستينا رو زدم بالا و پيش غذا رو آماده كردم...اتفاقا بد هم نشد،همه تعريف كردن،پيش خودم كلي ذوق كردم...فكر مي كنم تمرين خوبي براي آينده ام باشه،شما رو نمي دونم ولي من عجيب دارم اعتقاد پيدا مي كنم كه راهمو در آينده تكي ادامه بدم،مي دونم سخته ولي من از پسش بر مي آم.پس از حالا براي اون روزها تمرين مي كنم.خب،كي سالاد منو دوست داره؟



چهارم اين كه افتادم رو كار دموي كامپيوتري و كليپ درست كردن از عكسهايي كه دارم....خيلي كيف مي ده...استادم از من فيلم برنامه كوهنوردي امسال رو خواسته بود،منم نه نگفتم و براي همراه با كلي افكتهاي جالب تصويري براش يه نسخه زدم.آخرش هم يه تيتراژ آخر مامان،به غايت مامان! درست كردم كه خودم روزي صد دفعه مي ذارم از اول تماشاش مي كنم....خب اينم خودش يه دلخوشيه ديگه....وقتي كسي نيست تشويقت كنه خودت بايد مشوق خودت باشي....فقط دلم مي خواد واكنش استادم رو وقتي فيلم رو واسه اولين بار تماشا مي كنه ببينم،شك ندارم كه دهنش از تعجب باز مي مونه....فقط يه آرزو دارم،اونم اينه كه نوشته هام هم به زودي منتشر بشه،اين هم اگه به تحقق بپيونده مي تونم بگم كه من ديگه هيچ توقعي از زندگي ندارم،جناب عزرائيل هر وقت دوست داشتن مي تونن تشريف بيارن....البته بعد از اين كه به شهرت رسيدم!نه قبلش!من آرزو دارم.....بهتون خوش بگذره....تا بعد.آه راستي،پانتي جون دستت درد نكنه!خيلي ممنون كه اين جور نوشتن رو يادم دادي.از اين بابت يكي بهت مديونم.







۱۳۸۳ مهر ۲۸, سه‌شنبه

نمي دونم با خواب بعد از ظهر حال مي كنيد يا نه،به نظر من كه چيز چرتيه،آخه آدم بعدش تا آخر شب اخلاق كه نداره هيچ، شب موقع خواب هم راحت خوابش نمي بره...و اين دقيقا ماجرايي بود كه من ديشب داشتم...ديروز به نسبت روز پر مشغله اي رو داشتم،سر كار سرم شلوغ بود حسابي،گرسنه هم بودم ديگه آخر ساعت خفن عصبي بودم و از شانس من يا اون بنده خدايي كه من شستمش گذاشتمش كنار،اد تو همين شرايط يه سوء تفاهم پيش اومد و من با يكي از همكاران خانم-كه البته تا حالا رويتشون نكردم-از پشت تلفن چنان يكي به دوئي راه انداختم،البته هيچ كدوم به اون صورت مقصر نبوديم،مقصر اون نفر سومي بود كه اومد بهم گفت شما بابت فلان فاكتور تاكسي سرويس از شركت دو بار پول گرفتي و من وقتي پرسيدم كي همچين حرف مزخرفي زده جواب داد اين خانم.همون لحظه هم شماره شو گرفت و گفت خانوم فلاني چرا بيخودي به آقاي مهندس تهمت زدي و ال و بل....خلاصه گوشي رو كه دست گرفتم اون داد بزن،من داد بزن!آخر سر مشخص شد كه قراره يه فاكتوري رو كه من قبلا مبلغش رو گرفتم آخر ماه پولش به حسابم واريز بشه،بنابراين من بايد آخر ماه چون اون پول رو قبلا گرفتم،عين مبلغ رو به حسابداري برگردونم...حالا فكرشو بكنيد مردك شيش انگشتي نقليه چي مطلب به اين سادگي رو برگشته به من اون جوري گفته-كه تو چرا از شركت دوبار پول گرفتي!!-و من هم كه هرگز چنين توهيني رو تحمل نمي كنم،زدم به پر اون بنده خدايي كه مظنون به گفتن اين بيانات شريف بودن...البته آخرش از اون خانم عذر خواهي كردم و عصبانيتم كه خوابيد به خودم گفتم:پسر!اين چه كاري بود كردي؟باز كه زود عصباني شدي.....بگذريم،رسيدم خونه مثل يه كوسه گرسنه ام بود و جاي همه تون خالي قد يه فيل خوردم و بعد هم با اجازه تون دراز به دراز خوابيدم،اونم تا هشت و نيم شب!خلاصه وقتي پا شدم اخلاقم شده بود تو مايه هاي اخلاق بعضي عزيزان در انتهاي ماه! بگذريم،زيادي بي تربيتي شد،مي گفتم كه شب خوابم نمي برد و در اين شرايط سريع مغزم شروع مي كنه به تجزيه و تحليل وقايع گذشته...ديشب نمي دونم چي شد كه يهو ذهنم به اون دور دستها پرواز كرد،به تابستون سال هفتاد،زماني كه من تصميم داشتم براي آرزو اسم مستعار انتخاب كنم.فكر كنم قبلا بهتون گفتم چه اسمي رو اون بنده خدا گذاشتم؟اشك كوچيك-يكي از خوانندگان عزيز بلاگم-كه مي گه گفتي،در هر حال محض اطلاع اون عزيزاني كه هم اينك گيرنده هاشون رو روشن كردن عرض مي كنم كه من اسم اون بزرگوار رو گذاشتيم يايويي! يادتون مي آد يايويي رو كه؟تو سريال ايكيو سان،همون دختر خوشكل مشكله كه خيلي هم ناز و اطوار داشت؟دختر آقاي چيكي اويا؟آره،اسم آرزو شد يايويي!جالبه كه هيچ دليل خاصي هم نداشت،يادمه تازه كارتون ايكيو رو ديده و تو كف خانوم يايويي بودم كه همون لحظه سر و كله آرزو پيدا شد،با همون مانتوي سبز لجني،شلور مخمل كبريتي زرشكي،روسري سياه و كفش اسپرت سفيد با حاشية صورتي...تا ديدمش گفتم:خب،اينم از يايويي!و به همين سادگي اسم مستعار ايشون شد يايويي...يادمه پيمان يه بار برام تعريف كرد كه حين صحبتش با آرزو بهش گفته بود چه اسمي روش گذاشتيم و اون هم پرسيده بود:حالا چرا يايويي؟نمي دونم آرزو جون،واقعا نمي دونم،فقط مي دونم اون لحظه تنها اسمي كه به ذهنم رسيد همين بود....و خب حالا بعد سيزده سال هنوز اين اسم زنده است،هنوز وقتي بين بچه ها قصد داريم از آرزو حرف بزنيم مي گيم يايويي...خيلي دلم مي خواد بدونم آيا اون هنوز اين اسم رو يادش هست؟

زمان چقدر زود گذشت،انگار همين ديروز بود كه نوجووني چهارده ساله بودم كه روي دخترهاي مردم اسم مي ذاشتم...البته اينو بگم،ته همه اون اسم گذاشتنها،شوخي كردنها و سر به سر گذاشتنها،هيچ كينه و عداوتي نبود...من همه اونها رو دوست داشتم...اگر روشون اسم مي ذاشتم به اين خاطر بود كه اين جوري باهاشون احساس صميمت بيشتري مي كردم...ولي خب بعضيهاشون به دل گرفتن...از جمله دوست آرزو....

به خودم كه اومدم ديدم ساعت از دو صبح هم گذشته،سعي كردم بخوابم چون فرداش يعني امروز بايد صبح زود پا مي شدم ولي خب تصوير اون روزهاي آرزو جلو چشمم بود...

هنوز هم صبحهاي زود،وقتي دارم تنهايي تو آشپزخونه صبحونه مي خورم،به محض اين كه صداي دختراي دبيرستاني رو از تو خيابون مي شنوم كه دارن مي رن مدرسه،مي دوم كنار پنجره،با اينكه مي دونم هيچ كدومشون ديگه آرزو نيستن....آرزو رفته كه آرزو باقي بمونه.آره،آخر داستان همينه...چي شد!از يايويي به كجا رسيديم....تكبير!جلسه امروز تموم شد....................................................!؟!!

۱۳۸۳ مهر ۲۴, جمعه

به همين زودي اولين سالگرد پرواز هميشگي دوستم فرا رسيد.سال پيش در چنين ايامي بود كه دوست عزيزم امير،بعد نه روز كه در كما با مرگ دست و پنجه نرم مي كرد،آروم و بي صدا رفت و براي هميشه ما رو تنها گذاشت...چه زود اين يك سال سپري شد.هميشه وقتي سر رسيدهاي سال قبلم رو مي خونم و خاطرات قديم رو مرور مي كنم مي بينم نوشتم با امير و ساير بچه ها رفته بوديم خريد،سينما،كوه....مي دونيد،سال 82 از لحاظ شخصي براي خود من پر از دستاورد بود،موفقيتهاي بزرگي در اين سال كسب كردم،جاي خوبي مشغول به كار شدم،حتي از لحاظ احساسي هم نقطه عطفي در زندگي من بود،روياي خفته و فراموش شده اي بعد از دوازده سال مجددا صورت حقيقي به خودش گرفت،خودم رو در چند قدمي رسيدن به يكي از آرزوهام ديدم،آره سال 82 براي من پر از موفقيت بود،ولي به غير از اين،بي شك بدترين سال عمرم بوده....امير خدا رحمتت كنه،جات پيش ما براي هميشه خاليه،اما تو در دل ما هميشه زنده اي،يادداشتهاي زندگيم پر از اسم توئه،خوشحالم فرصت پيدا كردم چند سالي رو باهات باشم،آرزو دارم مثل تو خوشنام از دنيا برم،امير براي خاكسپاري تو يه شهرك پا شدن اومدن،از بچه سيزده چهار ده ساله گرفته تا پيرمرد،حتي نگهبانهاي افغاني شهرك براي مراسم تو اومدن،تو اونقدر خوشنام و خوش قلب بودي كه همه به خاطر رفتنت ناراحت شدن و اشك ريختن،هر چند خيلي زود و در عنفوان جواني از پيش مون رفتي،ولي خوش به حالت امير كه اين قدر خوش نام و محبوب رفتي.



لعنت بر اين شهوت،كه انسانها به خاطرش تن به چه پستي هايي مي دن...به نظر من خدا اين غريزه رو در وجود انسانها قرار داد تا هرگز فراموش نكنن كه روزگاي حيوون بودن و اگر غافل بشن دوباره مي تونن حيوون و حتي بدتر از حيوون باشن....ازت متنفرم شهوت،تو پست ترين غريزه اي هستي كه هر انساني مي تونه داشته باشه،اگر نبودي چه جناياتي كه صورت نمي گرفت،چه آدمهاي بي گناهي كه به خاطر تو به تباهي كشيده نمي شدن.....اگر تو نبودي شخصيت مردها تا حد يك حيوون تنزل نمي كرد،به شخصيت زن اين قدر توهين نمي شد،آدمها تا حد يك آشغال خودشون رو پايين نمي آوردن...لعنت بر تو كه هميشه بزرگترين و پست ترين اشتباهات آدمي از قبل توئه،تو همچون زنجيري مي موني كه جلوي پرواز آدمي رو به سوي فضايل مي گيري،اي كاش دوباره عاشق مي شدم،اي كاش دوباره بهانه اي پيدا مي شد تا دلم از عشق به يك نفر پر بشه،تنها عاملي كه قدرت داره تو رو عقب برونه عشقه،وقتي عشق هست تو از بين مي ري،به همون درجه اي تنزل پيدا مي كني كه لياقتش رو داري،به نظر من نمي شه عشق رو در كنار تو تجسم كرد،عشق متعالي و دست نيافتني است،ولي تو پستي،تو تسخير مي كني،تو اسير مي كني،تو كوچيك مي كني...عشقي كه با تو تركيب بشه از درجه اعتبار ساقط مي شه،احترامش از بين مي ره....دور شو مي خوام همچنان عاشق باقي بمونم...يك عمر سوختن به خاطر معشوق رو به يك عمر داشتن تو ترجيح مي دم،اگر قرار باشه به عشقم دست بزنم دستهام رو مي برم،اگر قرار باشه در حالي كه تو به من حكم فرمايي مي كني به سمت عشقم برم پاهام رو قطع مي كنم،اگر قرار باشه با فكر تو با عشقم حرف بزنم زبونم رو از ته قيچي مي كنم،اگر قرار باشه به انگيزه تو به عشقم نگاه كنم چشمام رو كور مي كنم...برو!بهت احتياج ندارم!برو،و هر نشونه اي از خودت در من باقي گذاشتي با خودت ببر!برو!دور شو!گم شو!بمير.......

۱۳۸۳ مهر ۱۷, جمعه

از قديم گفتن هرچه از دوست رسد نكوست.من هم اين حرفو قبول دارم و به همين خاطر بود كه يك هفته تمام مريض بودم و نتونستم دستي به بلاگم بكشم.جمعه هفته پيش با دو تا از دوستان قديميم قرار كوه داشتم.دو برادر كه هر دو شون به سلامتي زن گرفتن و رفتن خونه سخت(!).خلاصه داداش بزرگه ما رو كه بعد مدتها ديد اول چند تا ماچ گنده ازمون گرفت بعد گفت:اي واي فلاني من آنژين شدم!خلاصه فكر نمي كنم نيازي باشه بهتون بگم فرداش من حالم چه جوري بود و چطور لذت اون گردش خوب روز قبل و تله سيژ سوار شدن از دماغم بيرون كشيده شد.البته بازم مي گم هر چه از دوست رسد نكوست چون به اين ترتيب لااقل تا عيد من ديگه آنژين نمي شم،آخه من تو هر نيمه سال تنها يك بار آنژين مي شم و سرما مي خورم.خدا كنه فقط با اين حرف خودمو چشم نزده باشم.بزنم به تخته!



از تمام دوستاني كه در اين مدت ازم سراغ مي گرفتن ممنونم بخصوص هيوا خانم كه من يه معذرت خواهي به ايشون بدهكارم چون رفتم بلاگشونو خوندم اما كامنت نذاشتم.باور كن هيوا اون روز حالم هيچ خوب نبود،البته مطلبت رو در مورد معادله زندگي و انتگرال گرفتن از اون خوندم و فوق العاده به دلم نشست.به نظر من بهترين و قشنگ ترين متني بود كه تا به حال تو بلاگ جديدت نوشتي.ولي همون طور كه گفتي خونه خود آدم چيز ديگريست.به بلاگ قبليت برگشتي،بزودي اونجا هم مزاحمتون مي شم.



چند روز پيش بعد عمري داشتم ماهواره تماشا مي كردم،همين جوري گفتم بزنم يه كانال بياد،يه كانال عربي اومد به اسم المباشر،اولش فكر كردم يه كانال اروپائيه،چون صدا رو كم كرده بودم و زبونشو نمي شنيدم،يه خانوم مجري خوشكل مانكن برنزه چشم ماهي داشت حرف مي زد،بين آ بين حرفهاش هم شوهاي قشنگي پخش مي شد،خلاصه يهو بعد يه ربع چشمم افتاد به اون آرم المباشر،با خودم گفتم:نه!امكان نداره!ولوم رو زياد كردم ديدم بله!تمامشون عربن،از اون خانوم چشم ماهي گرفته كه بدون اغراق به تموم مجريهاي شيك برنامه هاي اروپايي مي گفت زكي تا اون خواننده هاي مردي كه شوهاشون هيچ فرقي با شوهاي ريكي مارتين و امثالهم نداشت.مي خواستم همونجا دو دستي بزنم تو سر خودم و البته چهار دستي تو سر اين مملكت.تروخدا نگاه كن ببين اون عربهايي كه بهشون مي گيم ملخ خور و مسخره شون مي كنيم و مي گيم زنهاشون از خوشگلي به عنتر دهن كجي مي كنن و دلشون واسه زنهاي ايروني غش مي ره و چه و چه،حالا به كجا رسيدن!من نمي دونم چرا ما بايد ادعا كنيم كه از اونها معتقد تريم؟محمد پيغمبر اونها بوده،اسلام از سرزمين اونها اومده،اونوقت اونها دختراشون اونجوري مي گردن،دختراي ما اين جوري!به خدا بعضي وقتها دلم به حال دختراي خودمون خيلي مي سوزه!آخه اين چه ريختيه براشون درست كردن؟بقول يكي از دوستام انگار تن طاووس زره كرده باشن!آره ديگه،وقتي نماينده زنهاي ما تو جامعه خانم فاطمه آليا باشه كه تو نبوغ و گلواژه گويي دست جناب حسني رو از پشت بسته،وضع دختراي ما هم نبايد از اين بهتر باشه.تازه مژده بهتون بدم كه خانوم فرمودن مي خوان لباس برتر براتون طراحي كنن آي خانوما!به زودي لباسهاي دوره قاجار(چادر بلند و روبنده) مد مي شه،نمي خوايد از حالا به فكر خريد باشيد؟



واقعا از صميم قلب براي اون كساني كه نمي تونن گذشت كنند و ببخشايند و هميشه و در همه حال كينه ديگران رو در سينه دارند متاسفم.ما فقط يه بار اين شانس رو پيدا مي كنيم كه مسافر اين دنيا باشيم،پس چه بهتر كه تا مي شه بارمون رو سبكتر كنيم،سعي كنيم افكار خوب،خوش بيني،اعتماد به نفس،گذشت،تدبير و شجاعت توشه راهمون باشه نه افكار پليد،بدبيني،ضعف،حسادت،حماقت و ترس.



چند شب پيش يكي از دوستام ازم پرسيد به نظر تو تعريف درست غيرت چيه و من چقدر بايد نسبت به خواهرم حساس باشم؟جوابشو دادم ولي خودم هم به فكر فرو رفتم.سوژه مناسبي بود.از اون سوژه ها كه باز يه ساعتي منو بفرسته بالا منبر!خدا كنه اين حس تحليل گراييم تحريك نشه وگرنه تا چند شب خواب نخواهم داشت.



ديشب جاتون خالي بعد چند روز استراحت در كوچه هاي خلوت و ساكت محله مون قدم مي زدم.چه آرامش و سكوتي حكم فرما بود.به خودم گفتم باز ايام پياده رويهاي تنهاي شبانه ام شروع شد.نه،فكر نكنيد از اين بابت شكايت دارم،برعكس خيلي هم خوشحالم.من هميشه نيمه نخست سال رو هر شب با دوستانم هستم و بودن با اونها رو تجربه مي كنم،و شيش ماهه دوم تنها هستم و ياد مي گيرم چطور از بودن با خودم و از تنهايي خودم بهره ببرم و از وقتم مفيد استفاده كنم.وقتي كسي نيست فرصتي پيدا مي كنم كه در مورد مسائل مختلف فكر كنم و به نتايج جالبي برسم.باور كنيد بعضي وقتها از تنهاييم بيشتر لذت مي برم.چون اصلا گذشت زمان رو حس نمي كنم،اونقدر ذهنم به جاهاي مختلف پرواز مي كنه و براي پيدا كردن حقايق به اين طرف و اون طرف سرك مي كشه كه يهو به خودم مي آم مي بينم اونقدر پياده روي كردم كه زانوهام درد گرفته.



ديشب از خدا يه چيزي رو خواستم.گفتم خدايا حاضرم با تمام آروزهام به گور برم ولي تنها يك آرزوم برآورده بشه و اون هم اين كه بتونم اثري بنويسم كه بعد خودم موندگار بشه.



دو تا از دوستانم طي هفته اي كه گذشت پدر بزرگ و عموشون رو از دست دادن،بقول دوست بزرگوارم سركار خانم پانتي،خدا رفته تو مد كنترل جمعيت.از فرمايش ايشون اين طور نتيجه مي گيرم كه خدا معمولا در فصل پاييز مي ره تو خط كنترل جمعيت.چيه؟باز طرفدارهاي پاييز خوششون نيومد؟متاسفم.من دشمن سر سختيم.به اين راحتي ها هم روم كم نمي شه! ولي واقعا شما ها رو دوست دارم.



اينم بگم و برم.ديروز بعد سالها نيم ساعتي با پيمان دوست قديميم هم كلام شدم.خيلي حرف زديم و همون طور كه از اول هم حدس مي زدم بالاخره بحث آرزو هم اومد وسط.نزديك خونه شون پارك كرده و تو ماشينم نشسته بوديم كه پيمان بين حرفهاش به خونه آرزو اينا اشاره كرد و با يه حسرتي گفت:بعد اين(اشاره به آرزو) با هيشكي نتونستم دوست بشم!گفتم:دست بردار پيمان!تو هم زمان با اون و بعد اون با بيست مورد گشتي،من كه ديگه آمارت رو دارم.حرفشو تصحيح كرد و گفت:آره!منظورم اين بود كه ديگه با كسي مثل اون دوست نشدم.دوران قشنگي بود.دوران سادگي و كودكي!(البته اگه سيزده تا شونزده سالگي اسمش كودكي باشه!).تو دلم گفتم و ديگه مثل اونو گير نخواهي آورد...تو قدر ندونستي................!؟

۱۳۸۳ مهر ۱۱, شنبه

امروز مي خوام از اون مطالبي بنويسم كه ممكنه به عقيدة بعضي ها تند و شايد هم آن چناني باشه...در حالي كه من خودم معتقدم هيچ فرقي با ساير مطالب نداره...اين ما هستيم كه رو بعضي چيزها حساسيت بي مورد نشون مي ديم و با اين كه بارها بهمون اثبات شده كه در اشتباهيم،ولي همچنان سرحرفمون پا فشاري مي كنيم.نمي خوام از جامعه مون انتقاد كنم،نمي خوام فرهنگمونو زير سوال ببرم،من برعكس خيلي ها كه به فرهنگ و اعتقاداتمون كاملا پشت كردن و معتقدن خارجيها نمونة تمدن و فرهنگن،معتقدم ما در خيلي از موارد از اونها سر تريم...البته اونها هم امتيازاتي دارن كه نمي شه منكرشون شد،ولي اين دليل نمي شه كه ما پست شمرده بشيم و اونها بقول معروف آقا و سرور.در هرحال بايد عيوب خودمونو بپذيريم.ما هم فرهنگمون يه عيبهايي داره كه بخاطر بي توجهي هميشگي به نظر من خيلي داره حاد مي شه.اشاره من به همون مطلب هم جنس گرايي است كه چند وقت پيش مي خواستم راجع بهش مفصل صحبت كنم ولي احساس كردم هنوز مطلب واسه خودم جا نيفتاده،اما حالا مي خوام در موردش حرف بزنم.

واسه اطلاع اون دوستاني كه در جريان نيستن عرض مي كنم كه چند وقت پيش تو سايت تكتاز مصاحبه اي رو از يك زن هم جنس گراي ايراني-هم جنس گرا كسي است كه با جنس موافق خودش احساس امنيت و راحتي و آرامش بيشتري مي كنه و ترجيح مي ده بيشتر با هم جنس خودش معاشرت داشته باشه ولي لزوماً هم جنس باز نيست-منتشر كرده بود كه برام خيلي جالب بود.حس كردم يه معضل بزرگ اجتماعي رو مطرح مي كنه كه تا به حال هيشكي جرئت نكرده سمتش بره،همه به اسم حفظ آبرو و شايد بهتر باشه بگم جلوگيري از خطر احتمالي بروز ابرو ريزيهاي بعدي،از پرداختن بهش طفره رفتن و روش يه سر پوش گنده گذاشتن و به اصطلاح كردنش تابو.ولي علما و حضرات جامعه،خورشيد هميشه پشت ابر باقي نمي مونه!

اهم حرفهاي اون زن كه تو خود ايران و شهر تهران زندگي مي كنه- و حتي ممكنه يكي از آشنايان من يا شما باشه-از اين قرار بود(البته ممكنه بعضي حرفهاش درست يادم نمونده باشه ولي در كل همچين چيزايي گفته بود) :

من يه دختر بيست و شش ساله هستم،تا حالا دوست پسر نداشتم،چون هميشه فكر مي كردم نمي تونم با اونها راحت باشم،از بچگي تو سرم كرده بودن كه مرد يه موجود غير قابل اعتماده و اين فكر در بزرگي هميشه همراهم بوده.كتمان نمي كنم كه وقتي يه سري شو مثل شوهاي گروه تاتو رو مي بينم،حركاتشون تحريكم مي كنه،ولي هرگز با هم جنسانم ارتباط نداشتم و حتي سعي هم نكردم با صميمي ترين دوستانم كه چندين و جند ساله باهاشون دوستم هچنين ارتباطاتي رو برقرار كنم.مي دونم اين حالت من يه حالت غير عاديه ولي مطمئنم كه من مريض نيستم.من فقط با مردها راحت نيستم.اصلا از تصور اين كه با مردي حتي به عنوان همسر تنها باشم ترس تمام وجودم رو فرا مي گيره.با يه همجنس احساس راحتي و آرامش بيشتري مي كنم....

خبرنگاري كه از اين خانم مصاحبه مي كرد در انتها ازش پرسيده بود:حالا با اين شرايط و در حالي كه مي دونيم جامعه ما افرادي همچون شما رو نمي پذيره شما نگران آينده تون نيستيد؟ و اون زن جواب داده بود:نگران كه هستم ولي خب چاره اي جز صبر كردن و اميدوار بودن به اين كه در فرهنگمون يه اصلاحاتي بوجود بياد ندارم.من مريض نيستم.چون تحقيق كردم و ديدم خيلي ها مثل من هستن.ولي خب اين چيزها معمولا در پوششي از حفظ آبرو و امثالهم مسكوت و مخفي باقي مي مونه.

خب،لابد خيلي هاتون الان مي خوايد بهم حمله كنيد و انتقادم كنيد،بهتون حق مي دم موضع بگيريد،ما رو جوري تربيت و بزرگ كردن كه نسبت به اين مسائل واكنش تند نشون بديم.اما محض يادآوري دوستان منتقد كه احتمالا بيشترشون هم خانم هستن عرض مي كنم،من اگه ندونم تو دبيرستانهاي دخترونه چه مي گذره،اما به خوبي يادم مونده كه تو دبيرستانهاي پسرونه چه شاهكارهايي صورت مي گرفت!نه من تو كره مريخ زندگي كردم و نه شما!بيايد واقع بين باشيم.اين جور افراد رو ما توليد كرديم،بهتره بگيم جامعه ما و فرهنگ تربيتي غلط ما....از بچگي تو بازيهامون مي خونديم كه پسرا شيرن برق شمشيرن،دخترا پنيرن،دست بزني مي ميرن! و دخترها هم احتمالا در جواب چيز مشابهي رو مي خوندن.خب اين يعني چي؟آيا به اين معنا نيست كه از بچگي دارن يه جوري عمل مي كنن كه دو جنس مخالف باهم دشمن بشن؟اصلا اين جمله از بچگي تو گوشم بود كه:دخترا با دخترا پسرا با پسرا....هميشه هم از خودم مي پرسيدم چرا؟مگه ما باهم چه فرقي داريم؟جوابم رو هم زود مي گرفتم:آره دخترا پي زورين.زود مي زنن زير گريه.ترسو هستن.و...و...و. خب لابد اگه دختري هم اين سوال رو مي پرسيد مي گفتن:پسرا گردن كلفتن.حرف حساب حاليشون نيست.قلدرن،زور گو هستن و....چه انتظاري مي شه از اين جور تربيت داشت؟از بچگي كه تو كله دختر و پسرها مي كنيم كه جنس مخالفت فلانه و بهمان،بعضي ها هم كه عادت دارن بدبيني ايجاد كنن،بعد هم كه از هم جداشون مي كنيم و در هيچ مقطعي نمي ذاريم باهم بزرگ شن،نمي ذاريم باهم برخورد داشته باشن و به خلق و خوي هم آشنا بشن،بعد كه بزرگ شدن و شخصيتشون شكل گرفت و كار از كار گذشت،يه ماه باهم نامزدشون مي كنيم و انتظارهم داريم تو همين مدت همديگرو كاملا بشناسن و يه عمر باهم به خوبي و خوشي زير يه سقف زندگي كنن،هيچ مشكلي هم پيدا نكنن!ببخشيدا،خيلي ببخشيد ولي زرشك!شيشكي!! ما چه خوش خياليم...

هيچ فكر كرديم اين ترتيت نادرست چند نفر رو به گمراهي مي كشونه؟آيا اون زن هم جنس گرا و خيلي هاي ديگه كه من ازشون تحت عنوان بدبينان به جنس مخالف اسم مي برم،از بدو تولدشون اين جوري بودن؟آيا ما باعث نشديم اين باور غلط در ذهنشون شكل بگيره كه جنس مخالفت يه دشمنه؟آيا ما با محدوديت كاري نكرديم كه او ناچار بشه براي پاسخگويي به نيازهاي طبيعيش به كاري تشويق بشه كه هرگز صحيح نيست؟آخه حماقت تا چه حد؟چطور انتظار داريم يه عده رو از بچگي در مسيري غلط قرار بديم،به اين اسم كه حفظ آبرو بشه،بعد انتظار داشته باشيم خودشون در بزرگي راه رو از چاه تشخيص بدن،نه گمراه بشن و نه سرشون كلاه بره و گليم خودشونو هم به خوبي از آب بكشن بيرون...

من معتقدم كه اين فرهنگ نياز به اصلاح داره،نخير من معتقد نيستم درها رو كامل باز كنيم تا هر كي بپره تو بغل اوني كه دوستش داره،ولي اين طور جدايي و تفكيك قائل شدن هم جواب نمي ده،منكر اين كه بعضيها-چه آقا چه خانم-بي جنبه هستن و نمي تونن خودشونو كنترل كنن نيستم،ولي اين كه بي شعوري يه عده قليل رو به كل جمع تسري بديم و به اسم مبارزه با منكرات يه جمع رو تحت فشار قرار بديم معناش توهينه.بايد يه آزاديهايي رو ايجاد كرد،بله هر تغييري اولش يه زيانهايي داره،اروپا هم از روز اولش كه اروپا نشده،اونها هم اوايل ضرر آزاد كردن روابطشون رو دادن،ولي بعد كه مسئله عادي شد و براي همه جا افتاد ديگه همه چيز به حالت اولش برگشت.حالا اينجا هم اگه بقول معروف يكي از ديگري يه نيشگوني گرفت و بي جنبگي كرد كه ما نبايد بگيريمش زير مشت و لگد.اوني كه جنبه نداره هم بايد ديد چرا اين جوري شده؟آيا خودمون باعث بوجود اومدنشون نشديم؟همه جاي دنيا آدم ناجور هست،اما بي شك خيلي از اين آدمهاي ناجور رو ما اين جوري تربيت كرديم،مغزشونو با مزخرفات پر كرديم،انتظار هم داريم در نهايت به هنجار رفتار كنن،آيا واقعا اگه فلاني تو صورت فساني نگاه كنه،يا دو كلوم باهم حرف بزنن و خداي نكرده دست هم رو بگيرن آسمون ترك بر مي داره و سنگ از آسمون مي افته؟آيا واقعا زن نماينده شيطانه يا مرد موجودي سبع و قصي القلب؟يعني چه اين مزخرفات كه ما تو كله بچه هامون فرو مي كنيم؟تازه جالبه كه خودمون هم مي دونيم كه اون بچه هم اونقدرا خر نيست و بعد كه بزرگ بشه و چشم و گوشش باز بشه و بفهمه چه كلاهي سرش رفته،مي افته رو دور تلافي كردن و هر چي تو اون سالهاي از دست رفته انجام نداده رو يه شبه مي خواد جبران كنه،همه اش هم با نامردي و مخفي كاري...چرا؟چون ما باعثش شديم،چون اون بچه مي دونه جامعه تحت هر شرايطي خودشو مي زنه به نفهمي...به اسم حفظ آبرو اصلا دلش نمي خواد حرفي راجع به اين مسائل بياد وسط،تو هم اگه زرنگي،زير آبي برو،تا گير نيفتادي اشكالي نداره،ولي اگه گير بيفتي جامعه رسوات مي كنه كه هيچ،مسئوليت هم به گردن نمي گيره.به جامعه چه مربوطه كه تو بلد نيستي خودت رو كنترل كني؟همين جا يه پرانتز باز مي كنم كه بگم بنابراين از عوارض مثبت اين تربيت ناب اينه كه ما يه مشت بچة دروغگو و شايد بهتر باشه بگيم دو رو تربيت مي كنيم،بچه اي كه خودش شايد دوست نداشته باشه به والدينش دروغ بگه،ولي چون چاره اي جز اين نداره به اجبار اين كارو مي كنه....بله همه خودشونو زدن به نفهمي،تا اين مسئله گريبان خودشونو نگيره حتي نمي خوان اسمي ازش ببرن،جامعه هم كه ظاهرا ترجيح مي ده همه هم جنس گرا و بدتر از اون در نهايت هم جنس باز بشن ولي دور از جون،پناه بر خدا،زبونم لال هيچ دختر و پسري همديگرو لمس نكنن...بخوام راجع به اين موضوع حرف بزنم،حالا حالاها بايد بنويسم...ابعاد اين مسئله خيلي گسترده تر از اين حرفهاست...من فقط دلم به حال اون نوجوونها و جوونهايي مي سوزه كه دوست دارن صادق باشن،دوست ندارن گناه كنن،دوست ندارن به پدر و مادرشون دروغ بگن، ولي جامعه هيچ راهي پيش پاشون قرار نمي ده...انگار كه بهشون داره مي گه آي جوونا من كاري به كارتون ندارم،تا پشتم به شماست و نديدمتون هر غلطي دوست داريد بكنيد،ولي اگه ببينمتون و مچتونو بگيرم واي به حالتون!!يه دست مرتب به افتخار اين جامعه مثلا غيرتمند!



۱۳۸۳ مهر ۷, سه‌شنبه

هي مي گم اين پاييز نحسه شما بگيد نه...بفرما!هنوز يه هفته از شروعش نگذشته سه نفر تو محل ما پشت سر هم مردن! حالا خوبه من كلي به اين پاييز سفارش كردم و گفتم سايه مزخرف الطافشو رو سر ما نندازه،بره،ما نه دوستش داريم نه مي خوايم ريختشو ببينيم ولي خب ديگه....اينه!ظاهراً جواب پاييز هم به درخواست ما از تيپ انگشت شست و از اين حرفا بوده!

شروع كردم اداي پانتي رو در آوردن،منظورم يكي از خوانندگان بلاگمه كه لطف مي كنه و هميشه سر مي زنه و كامنت نمي ذاره،اسمش پانته آ است و من بهش مي گم پانتي....به هيچ وجه هم نمي گم پاني،چون به انگليسي معني كره اسب رو مي ده....حالا يعني چي كه گفتم دارم اداشو در مي آرم؟خب من معمولا تو بلاگام در مورد چند موضوع يه جا حرف نمي زدم،يه سوژه رو كه نشون مي كردم تا مي شد در موردش روده درازي مي كردم.ولي خب حس مي كنم ديگه مثل سابق حرفم نمي آد....نمي دونم شايد به اين دليل باشه كه آرزو دردم كمي بهتر شده...بهتر شده ولي خب جا زخمش حالا حالا ها مي مونه....

ديشب استاد احضارم كرد خونشون،يه شعر در وصف يكي از شاگرداي جديدش-كه دختر تو دل بروي نازيه- گفته بود و يك نسخه شو كه با خط زيباي خودش نوشته بود بهم هديه كرد...بهش حسوديم مي شه....بهترين زندگي رو كرده...يك عمر در كوه و طبيعت بوده....در هر دوراني زيباترين و بهترين دخترها شاگردش بودن...از همه شون كلي فيلم و عكس و خاطره و يادگاري داره...يه بار ازش خواستم بخشي از اون گنجينه گران بها شو نشونم بده...البته من دنبال گمشده خودم بودم ولي خب گفتم به اون بهانه گشتي هم در دنياي بدون بازگشت نوجووني بزنم...آرزو.....يه عكس ازش بود،رو يه صخره همراه دوستاش در نهايت غرور نشسته بود،زانو ها شو بغل گرفته و صورت قشنگش رو نسبت به دوربين كج كرده بود و فخر مي فروشيد...اون دوستش كه سمت چپ نشسته بود دست زير چونه زده بود و لبخند به لب داشت،يه لبخند ساده ولي قشنگ،يادمه يه زموني همسايه زيري ما بودن،ولي الان سالهاست كه رفتن....اون يكي دوست هم كه بهش مي گفتيم آنتن پمپيدو چون دومتر قدش بود اين ورش نشسته بود و ژست خاصي نگرفته بود...سه دختر به حالت يه مثلت وسط رودخونه رو سه تا صخره كوچيك مجزا نشسته بودن...آرزو بالاتر از همه و در ژست يك شاهزاده خانوم كوچك...پيش خودم گفتم استاد،اگه هنر تو رو داشتم،اگه يك دهم تو بلد بودم شعر بگم،در وصف آرزو يك ديوان مي سرودم...بله،اين سانازك تو هم زيباست،حرفي نيست،ولي آرزو بانوي كوچك من چيز ديگريه...اي كاش يك خط،فقط يك خط مي تونستم شعر بگم.

مامانم با لبخندي خاص بهم خبر داد كه پسر دائيم كه الان پونزده ساله فرانسه زندگي مي كنه عاشق دختر خاله كوچيكم شده و مي خوان باهم ازدواج كنن...خنده ام گرفت...پسردائيم كه الان 23 سالشه و از بچگي وسط دخترا بزرگ شده و خودش هر بار ايران مي اومد از شاهكاراش برام تعريف مي كرد،يهو بعد دو بار ملاقات با دختر خاله ام عاشقش شده!البته دخترخاله ام چهره خوبي داره ولي بيشتر از اون زرنگه،خيلي زرنگ! پارسال كه مادر بزرگم فوت كرد و پسر دائيم بعد سالها دوري به ايران بازگشت تا در مراسم ترحيمش حضور داشته باشه براي اولين بار اين دخترخاله ما رو واسه اولين بار مي بينه...يادمه اون دوران دخترخاله ام عجيب هوس سفر خارج به سرش زده بود و شوهر خاله ام كه از اون دگماي انعطاف ناپذيره گفته بود،اول شوهر مي كني بعد هرجا دوست داشتي مي توني بري...خب،و حالا مي شه گفت كه دخترخاله ام به اين ترتيب به هدفش رسيده!اصلا نمي خوام ارتباط عاشقانه اونا رو خفيف جلوه بدم،نه،هرگز به خودم اجازه نمي دم احساسات كسي رو كوچيك قلمداد كنم،ولي داشتم پيش خودم فكر مي كردم بد نيست اگر آدم مي خواد عاشق بشه،عاشق كسي بشه كه براش منفعت هم داشته باشه...امان از اين پول!تف به اين ثروت! لعنت بر اين مال دنيا...بيبن چطور معيارها و ارزشها رو در هم مي شكنه؟ كار دنيا به جايي رسيده كه مال و منال اساس عاشقي مي شه...آره مي شنوم...روزي صدبار تعريفاي مامانمو از دختر فلان كسك مي شنوم كه آره چنين و چنانه،تحصيل كرده است،پولداره،خونواده اش فلانه...باباش بهمانه و...و..و...اين مامان ما هم تا شستش خبر دار شد كه من از يكي خوشم اومده و اون يك كس مناسب من نيست-البته از نظر ايشون-به هر بهانه اي هر وقت گيرم مي آره بحث دختراي دم بخت مردم رو وسط مي كشه و تاريخچه شونو از سير تا پياز برام مي گه...من هم فقط گوش مي دم و لبخند مي زنم....البته اين ظاهر قضيه است...تهش دلم واسه خودم مي سوزه چون مي دونم حالا حالا ها بايد صبر كنم...هميشه عاشق كساني شدم كه مادرم اونا رو تاييد نمي كرد و مادرم هميشه از كساني خوشش اومد كه من هيچ احساسي كه بهشون نداشتم هيچ،از بعضي هاشون متنفر بودم....حالا چيكار كنيم به قول شما؟هيچي...هيچي....مگه كاري هم مي شه كرد؟.......صبر! فقط صبر...تا كي؟تا صد و بيست سال ديگه،تا روزي كه شرايط برام مهيا بشه كه بتونم واسه خاطر دل خودم زن بگيرم نه واسه خاطر رضايت و احتمالا پز دادن ديگران....اساس عاشق شدن من چيز ديگه اس،حالا به درست و غلطش كاري ندارم،مهم اينه كه از عقيده ام بر نمي گردم...بهاشو هم مي پردازم...صبر....صبر...تا الان سيزده سال شده،سيزده سال ديگه هم روش!چه خياليه وقتي اوضاعم ايني باشه كه گفتم؟ صبر...صبر! بالاخره يه روزي درست مي شه....ته دلم روشنه....از قديم گفتن:گر صبر كني ز غوره حلوا سازي(البته اگه ديكته حلوا رو درست نوشته باشم!)...منم منتظر همون حلواهه ام! صبر... يه وقت اگه سر خاكم اومديد حتما از حلوام بخوريد!!! نوش جونتون!شيرين كام باشيد.خدا همه رو به آرزوهاشون برسونه.آمين!

۱۳۸۳ مهر ۴, شنبه

با اومدن پاييز باز محلمون در خاموشي و سكوت فرو رفت...نمي دونم اين چه حكمتيه!تفاوت زماني سي و يكم شهريور با اول مهر فقط در يه روزه...ولي سي و يكم كه بيرون مي آي همه رو شاد و خندون و مشغول گشت و گذار مي بيني،و فرداش انگار گرد مرگ پاشيدن تو كوچه ها...هيشكي رو نمي بيني...آخ كه ازت متنفرم پاييز!هميشه ازت بدم مي اومد،چه زماني كه با شروعت سر كلاس مي رفتم و چه الان كه چهار پنج سالي مي شه كه فارغ التحصيل شدم و اومدن تو برام هيچ معنا و مفهومي نداره...كاري ندارم با كي خوبي و با كي بد،ولي امسال بايد مثل بچه آدم راتو بكشي و بري و كاري به كارمون نداشته باشي...فراموش نمي كنم كه پارسال يكي از عزيزترين دوستانمو براي هميشه با خودت بردي،ولي امسال ديگه چنين اجازه اي بهت نمي دم...برو و جاي ديگري سفره نحس بدشگوني هاتو پهن كن...!!!

طرفداراي پاييز باهام چپ افتادن نه؟متاسفم،من هيچ وقت نمي تونم با پاييز دوست بشم،از بچگي با اومدنش احساس مرگ و بدبختي مي كردم...بامزه است!سر رسيد سال 68 رو ديروز مرور مي كردم،ديدم اون موقع من سوم راهنمايي بودم ولي با اين حال در مطالب مربوط به اول مهر نوشتم:آغاز ماههاي بدبختي! چي؟برم كشكمو بسابم؟بهم مي گيد تنبل؟درس نخون؟نمي دونم،شايد حق با شما باشه...شايد من تنبل و از زير درس در رو بودم،فقط نمي دونم چطور با اين اوصاف ديپلممو از كالج البرز و ليسانسم رو در رشته مهندسي برق از دانشكده فني تهران گرفتم؟لابد تصادفي بوده؟چي؟چقدر پز مي دم؟دستتون درد نكنه والا!من كه هرچي بگم شما يه چيزي پشت بندش بهم مي گيد!اصلا نا من كاري به كار شما طرفداراي پاييز ندارم،شما هم لطفا منو مورد لطف قرار نديد....

از اون شبي كه آرزو رو در حال سانديس خوردن ديدم،تقريبا هر شب موقع پياده روي به نيت اون سانديس خوردم...فكر مي كنم صاحب فروشگاه محلمون از قبل خريدهاي من در چند ماه گذشته ثروت هنگفتي به جيب زده باشه...در هر حال خودتون حساب كنيد پنج ماه هر روز از كسي سانديس خريدن به نظر شما مبلغ قابل توجهي نمي شه؟در هر حال خدا شب سي و يكم مرادم رو بهم داد.با دوستم سانديس خوران از فروشگاه بيرون مي اومديم كه به آرزو و مادرش برخورديم،طبق معمول خودش پشت رل نشسته بود،بعد مدتها از نزديك صورتشو مي ديدم و عجبا كه تونستم صاف و مستقيم بهش نگاه كنم...احساس كردم با ديدن من يه لحظه حالت چهره اش تغيير كرد...موقع پياده شدن هم من و دوستم داشتيم از كنار ماشينشون رد مي شديم،زنجير كردن ماشينشونو بهانه كرد و نگاهشو از ما مخفي كرد...مي دونيد چيه؟حالا ديگه مطمئنم آرزو به اين دليل كه ازم رنجيده بود نبود كه بهم پاسخ منفي داد،اون از دست خودش ناراحته،خب شايد من هم اگه در خونواده اي زندگي مي كردم كه همه موفق به ادامه تحصيل و راهيابي به دانشگاه شدن الا من،دلم به حال خودم مي سوخت و اخمهام مي رفت تو هم...آرزو ماموريت تو با قبولي خواهرات در دانشگاه به پايان رسيد...من جاي تو بودم كمي به خودم فكر مي كردم...دختري به خوبي و زيبايي تو حيفه كه پشت درهاي بسته دانشگاه باقي بمونه...اي كاش اون كساني كه ما دوستشون داريم و صلاحشونو مي خوايم يه كم به اندازه ما براي خودشون دل مي سوزوندن...روزگار خيلي عوضيه،نه؟

با موي سفيد و هفتاد سال سن،قد يه الاغ فهم و شعور نداره...بي دليل كه بهم توهين مي كنه هيچ،برام شيشكي مي كشه و مي گه سه سال مي شينم و خيلي معذرت مي خوام مي رينم،كسي نمي تونه بهم چيزي بگه...از خودم مي پرسم اين زن كجا تربيت شده؟شغلش چي بوده؟تربيتش ماله كجاست؟واقعا چرا اين قدر آدم بي شعور زياده؟



كتاب سيزدهم قصه هاي جزيره رو هم به اتمام رسوندم،حالا باز براي يه مدتي هيچ منبعي ندارم كه ازش الهام بگيرم،هميشه و در هر دوره اي به استادم خانوم مونت گومري وابسته بودم،اون بود كه نوشتن يادم داد،استاد!هنوز داستانم تموم نشده،يه كم ازش باقي مونده،نمي شه يه جوري بهم تقلب برسوني؟راستش نگرانم بدون كمكهاي شما سرچشمه خلاقيتم خيلي زود خشك بشه...دعا كنيد من داستانم رو هر چه سريعتر تموم كنم...با امسال دقيقا چهار سال شد كه دارم روش كار مي كنم.

۱۳۸۳ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

صبح تو راه رفتن به سر كار،با خودم فكر مي كردم كه به محض برگشتن به منزل،مي شينم و اون مطلبي رو كه چند روزه دارم روش فكر مي كنم و دوست دارم بنويسمش مي نويسم و مي ريزم رو بلاگ...يه مصاحبه اي از يه زن هم جنس گراي ايراني تو سايت تكتاز خونده بودم كه حسابي منو به فكر فرو برده بود..توجه كنيد كه من گفتم هم جنس گرا، نه هم جنس باز!هم جنس گرا كسي است كه با هم جنس هاي خودش احساس آرامش و امنيت بيشتري مي كنه و با اونا راحت تره.يعني اون مرضي كه تقريبا همه مون داريم!....به هرحال،يه پيشامدي باعث شد موضوع زن هم جنس گرا رو فراموش كنم و برخلاف تصميم امروز صبحم مطلب ديگري رو بنويسم.

تصادفا امروز يكي از دوستاي قديميم رو ملاقات كردم،كسي كه از دوران دبيرستان ديگه ملاقاتش نكرده بودم،كلي خوش و بش كرديم و ياد قديما افتاديم.چهره اش خيلي تغيير كرده بود،بهش گفتم فلاني چقدر عوض شدي! انگاري پير شدي.

لبخندي زد و آهسته گفت:فكر كردي تو نشدي؟ صداش پر از درد بود،پر از اعتراض،پر از شكايت به اين مرام بي صاحاب روزگار....در مدتي كه پاي صحبتش بودم،به عينه مي ديدم كه ما جوونا چه مشكلات يكساني داريم،غم بي كاري و بي پولي رو كه بذاري كنار،همه مون يه نغمه غم انگيز هم تو زندگيمون داريم...چه حرفهايي زد...حرفهايي كه مطمئنم در مورد خيلي ها صدق مي كنه...باز گلي به جمال شجاعتش كه گفت ما كه اگه بوديم غرورمون هرگز اجازه نمي ده به زبون بياريم چون فكر مي كنيم به نوعي تظاهر به ضعفه و اگر كسي بشنوه در مورد ما بد فكر خواهد كرد...آره،بيشتر كسايي كه تنها بودن رو انتخاب كردن در واقع غرورشونو به همه چيز ترجيح دادن.با خودشون فكر كردن اگه من به شكستهايي كه خوردم و يا به ياسي كه وجودم رو پر كرده اعتراف كنم همه منو مسخره مي كنن،كسايي كه خودشون هزارتا مشكل دارن واسه من سرشونو خردمندانه تكون مي دن و اظهار تاسف مي كنن....بخوره تو سرشون،من دلسوزري اونا رو نمي خوام،حاضرم بميرم ولي صدام در نياد....ولي خب حرفهايي كه اون زد واقعا جاي تامل داشت.يه سري از حرفهاشو كه روم تاثير هم گذاشت خلاصه وار براتون تكرار مي كنم،بخونيد و بعد بگيد اي بابا در مورد من كه صادق نيست.جون خودتون! فكر مي كنيد تا كي مي شه همه رو گول زد؟آيا به قيمت حفظ غرور آدم بايد حتي سر خودش هم كلاه بذاره؟

-وقتي يه دختر و پسرو مي بينم كه دست هم ديگه رو گرفتن و چيك تو چيك هم راه مي رن بي اختيار حسوديم مي شه،به خودم مي گم فلاني،تو با خودت چيكار كردي؟تو اون دنيا جواب قلب و احساست رو چي مي دي؟

-چه حسي بهت دست مي ده وقتي احساس كني كه هيچ جنس مخالفي بهت علاقه نداره؟البته از اين كه آدم احساس كنه كه تو اين آسمون پر ستاره حتي يه ستاره به اسم خودش نداره يه جور حس بي خيالي به آدم دست مي ده،لااقل خيالت راحته كه تو چه باشي چه نباشي آب از آب تكون نمي خوره،ولي خودمونيم،ته اين بي خيالي چقدر دردناكه....

- عادت دارم با دوستام برم خريد،به هر مناسبتي كه باشه همراهشون مي رم،اونا معتقدن كه من سليقه خوبي در انتخاب جنس دارم و واسه همين هميشه مي فرستن دنبالم،فكر مي كني چه حسي بهم دست مي ده وقتي مي بينم همه دارن واسه زيداشون هديه مي خرن ولي من هيشكيو ندارم كه بهش هديه بدم؟مي خندي؟صبر كن،نوبت تو هم مي شه!

- شبها وقتي چراغ اتاقمو خاموش مي كنم كه بخوابم به شدت احساس تنهايي مي كنم،به خودم مي گم خدايا تا كي بايد تنها بخوابم؟دوست دارم يكي رو بغل كنم،دوست دارم گرمي و حرارت يه بدن رو رو سينه ام حس كنم،دوست دارم در آغوش گرفتن و بر سينه فشردن كسي كه از صميم قلب دوستش دارم رو تجربه كنم....تنها حجمي كه در اين لحظات پر درد تنهايي فضاي بين بازوها و سينه ام رو پر مي كنه بالشمه،سالهاست كه اين بالش داره اين نقش رو ايفا مي كنه.

- يه دوست دارم كه تمام دختراي محل باهاش سلام و عليك دارن،صغير و كبير،بزرگ و كوچيك،مي ايستن و باهاش سلام و عليك و صحبت مي كنن،چه حالي بهت دست مي ده وقتي تو محل چندين و چند ساله ات راه بري ولي يكي از دخترهاي همسايه هم محض رضاي خدا بهت يه سلام خشك و خالي نكنه؟

- هر روز در شهر،تو كوچه و خيابون از بين صدها دختر رد مي شم و مي دونم كه هيچ كدومشون به من تعلق ندارن...

- دوست دارم به يه نفر بگم دوستت دارم،ولي كي؟به هركي گفتم از فرداش ديگه نخواست منو ببينه.

- از خودم مي پرسم مگه فلاني چي داشت كه من ندارم؟چرا فساني دوستي با اونو به دوستي با من ترجيح داد؟مگه من چه عيبي دارم؟

- همه اينا رو گفتم ولي اينم بگم كه از بابت اين مسائل متاسف نيستم.همه تون بريد به جهنم! حاضرم بميرم ولي منت نكشم.

من كه آخرش حرفي براي گفتن نداشتم.فكر مي كنم هر كي بخواد غرورشو حفظ كنه و پاك بمونه كم و بيش چنين دردهايي رو تحمل خواهد كرد.دوست دختر زياد پيدا مي شه ولي دختر خوب كم گير مي آد،يا شايد بهتر باشه بگم اصلا گير نمي آد................................!؟؟

۱۳۸۳ شهریور ۲۵, چهارشنبه

ديشب به خوابم اومدي...آرزو بعد سالها تو رو شونزده ساله مي ديدم،دستت رو گرفته بودم و مي دويدم،بعد نمي دونم چي شد به يه جاي امن كه رسيديم،ايستادم و دست به جيب بردم و يه چيزي رو گذاشتم تو مشتت،يادم نيست چي بود،فقط يادمه وقتي بهت مي دادمش گفتم:بيا،اين ماله توئه!با تعجب بهم خيره شدي.دستي به گونه ات كشيدم و لبخند زنان باهات خداحافظي كردم.....مي دوني،دوست دارم باهات بدوم،تا اون سر دنيا،تا هرجا كه نفس داشته باشم،دوست دارم باهات برقصم،درسته،رقص بلد نيستم،ولي به خدا پا به پات خواهم اومد،مطمئن باش،آرزو شروع كن!آرزو برقص...

تو رو در همون لباس صورتي اپل دارت با دامن بلند فرض مي كنم،هموني كه اون شب تابستوني در تولد استادمون پوشيده بودي،لحظه اي رو كه از جا بلند شدي تا برقصي چه خوب يادمه،چه نجيب و چه متين مي رقصيدي،چه آرام و چه دلنشين بود حركات فريبنده تن و بدنت،يهو چه شوري تو اون جمع به پا شد...آرزو به عشق كي اون جوري مي رقصيدي؟ آرزو بذار منم بهت ملحق بشم،روبروت وامي سم،مي خوام پا به پات برقصم،با ايستادنت مي ايستم،با نشستنت مي شينم،با لرزش سينه ات سينه مو مي لرزونم،با حركات موزون و ريتميك دستات منم دستامو تكون مي دم،با هر چرخش بدنت منم بدنمو مي چرخونم...بشين...پاشو...بلرز...بچرخ..بشين،پاشو،بلرز،بچرخ

آرزو اشك جلو چشمامو گرفت،ولي مهم نيست تو ادامه بده،رقصو متوقف نكن،آرزو تار مي بينمت ولي نمي خوام از رقصيدن دست بردارم،مي خوام پا به پات تا نفس آخر برقصم....بشين،پا شو،بلرز،بچرخ.......به اشكام توجه نكن،برقص آرزو!برقص!برقص!!

چشام سياهي مي رن،ديگه نمي بينمت، ولي هنوز صداي قدمهاتو مي شنوم،آرزو ادامه بده،مبادا يه وقت وايسي ها،افتادم زمين؟اشكالي نداره،ادامه بده!ادامه بده!پاتو هم اگه گذاشتي رو من گذاشتي،حتي اگر لگدم هم كردي اشكالي نداره،تحت هر شرايطي به كارت ادامه بده...لبخند! لبخند فراموشت نشه آرزو،روزگار نشسته و داره تماشامون مي كنه،زندگي نيزه هاي تيز تلخكامي هاشو به سمتمون نشونه گرفته،يه لحظه از حركت بايستي زدتت،آرزو مبادا بالت تير بخوره عزيزم،برقص آرزو...برقص...چي؟چند تا نيزه فرو رفته به سينه ام؟يكي هم داره مي آد كه بخوره به قلبم؟ مهم نيست،ادامه بده آرزو ادامه بده....ادامه بده....

آرزو ديگه نه مي بينمت و نه صداتو مي شنوم،ولي هنوز مي دونم هستي،گرماتو احساس مي كنم،تا زماني كه وجودت رو احساس كنم منم به مقاومت كردن ادامه مي دم،تو فقط از حركت نايست،رقص تو بهم روحيه مي ده،لبخندت زندگيمه،شاديت همه چيمه،پس نگران چي هستي؟من تا آخر باهاتم.آرزو برقص! آرزو بخند!آرزو زندگي كن،من در هر شرايطي باهاتم.

۱۳۸۳ شهریور ۲۳, دوشنبه

از قديم گفتن اگه مي خواي چيزي رو فراموش كني كاري كن اون چيز جلو چشمت نباشه،بقول معروف از دل برود هر آن چه از ديده برفت...نمي دونم كي اين ضرب المثل رو گفته،و نمي دونم تا چه حد مصداق پيدا مي كنه،شايد براي شما يا اون كسي كه اين جمله رو گفته صادق باشه ولي متاسفانه در مورد من نه!نمي خوام بهتون نق بزنم،نمي خوام حتي ازتون راه حل بپرسم،هر كي درد خودش رو داره،خودشم بايد با دردش بسازه،مردم كه بي كار نيستن واسه آدم نسخه بپيچن!آه و ناله كردن كار آدم هاي ضعيفه....بله...ديشب خيلي برام جالب بود،بعد مدتها داشتم اون آهنگي رو كه عادت دارم باهاش زمزمه كنم « آي آرزو...برگرد پيشم آرزو» رو گوش مي دادم...گفتم حالا كه از شور و حال اوليه ام كم شده و تونستم يه جوري با مسئله كنار بيام،بذار يه بار ديگه اين آهنگ رو گوش بدم ببينم هنوزم برام اون حالت ويژه رو داره يا نه...معلوم بود كه نداشت،اينو خودم حدس مي زدم،ولي بازم وقتي آهنگ تموم شد بوضوح مي ديدم كه چشمام دارن مرطوب مي شن،هنوز يه جاي دلم بد مي سوزه،با اين كه اندازه يه لكه است،ولي دردش قد يه دنياست...آقا،كي گفته از دل برود هر آن چه كه از ديده برفت؟اين مزخرفو كي سر هم كرده؟آخ آرزو...آرزو..... بد جور دلم گرفت....دوستم اومد دنبالم....باهم قدم مي زديم،بهش گفتم كه خواهراي آرزو دانشگاه سراسري هم قبول شدن،اونم واسم تعريف كرد كه خواهر آرزو با فلان كس دوست شده...سرمو با تاسف تكون دادم،آره به من چه!تو كه نه داداششي نه كس ديگه ايش...مذهبي هم كه نيستي،پس برو دنبال كارت! دلم سوخت،اين دلم بود كه مي سوخت،آخه فلاني رو چه به خواهر آرزو؟از سرش هم زياده،همون طور كه آرزو از سر پيمان زيادي بود...به هر حال قدر زر زرگر بداند قدر گهر گهري...آره،واسه خودم قدم مي زدم،چهره آرزو مدام جلو چشمم بود،همه اش احساس مي كردم يه گوشه ايستاده و داره تماشام مي كنه...آره،اين جوري از دل مي رود هر آن چيز كه از ديده برفت آقاي ضرب المثل ساز....شب خوبيه،بزنم بيرون،امشب مثلا عيده،برم بلكه خواهر آرزو رو هم ببينم،خودش رو هم كه مهم نيست ببينم يا نه،چه لزومي داره ببينم وقتي كه به صورت هر دختر جووني كه نگاه مي كنم قيافه اون مي آد جلوي چشمام؟

۱۳۸۳ شهریور ۲۰, جمعه

محبت همون محبته،مي دونم،ولي نمي دونم چرا هر چي بيشتر و بيشتر به ديگران محبت مي كنم،باز برام اون لذتي رو نداره كه اگر تو در زندگيم حضور داشتي و به تو محبت مي كردم...اصلا انگار محبت كردن به تو يه حسن ديگه اي داره،به خودم مي گم اشكالي نداره كه تو نيستي،به جاي تو به صد نفر ديگه محبت مي كنم،به عزيزانم،به پدرم،مادرم،دوستانم...ولي باز كه به قلبم مراجعه مي كنم مي بينم يه چيزي كم دارم،يه حفره تو دلمه،حفره‌اي كه ظاهرا با محبت كردن به صدها نفر ديگه هم پر نخواهد شد،فقط تو آرزو،فقط تو بايد باشي تا اين خلا پر بشه،انگار محبت كردن به تو به محبت كردن به صدها نفر ارجحيت داره...چرا؟چرا نمي تونم جاتو پركنم؟خدا چه چيزي رو در وجودت قرار داده كه در وجود من نيست...اي كاش مي تونستم بدستت بيارم....هر چي بيشتر مي گذره بيشتر به اين نتيجه مي رسم كه چيزي كه گم كردم پيش توئه،اي كاش مي دونستم چي گم كردم،اي كاش مي دونستم تا ببينم مي شه براش معادلي پيدا كرد يا نه؟شايد تو به اين زوديها نياي،خب تا اون موقع من چاره‌اي ندارم جز اين كه با يه چيزي دلمو مشغول كنم...هيچي جاي تو رو نمي گيره،هيچ كسي مثل تو نمي شه،تو چي داشتي كه بقيه ندارن؟

دوست داشتم در آغوشت مي گرفتم،دوست داشتم تو رو روي سينه‌ام مي فشردم،دوست داشتم نوازشت كنم و موهاتو به هم مي ريختم،دوست داشتم لمست كنم....آرزو چشمهاي بادومي رو خيلي ها ممكنه داشته باشن،دماغ ريز سر بالا و لبهاي باريك و گرد رو خيلي ها ممكنه داشته باشن،ولي چرا اوني كه تو داري با بقيه فرق داره؟يا شايد هم من اينجوري تصور مي كنم؟

آرزو امشب خيلي هواتو كرده بودم،بازم به نيابت از تو خواهرتو تماشا كردم،خيلي شبيهته ولي تو چيز ديگري هستي..اي كاش خبر داشتم كي از كنج تنهاييهات بيرون مي زني،كي دوباره سر و كله ات تو كوچه هاي محل پيدا مي شه.دوست داشتم يه شعر در وصفت مي گفتم،يه شعري كه تمام و كمال توصيفت كنه،احساسم رو نسبت به تو بطور كامل بيان كنه،حيف كه هيچ وقت استعداد شعر نداشتم،هيچ وقت نتونستم شعر بگم،احساس مي كنم اگه بلد بودم بگم،نيازي به اين همه نوشتن نداشتم،تو چند بيت كار چندين سطرو انجام مي دادم،اينم مثل همون محبت كردن مي مونه،صدها سطر مي نويسم ولي احساس مي كنم اگه مي تونستم يه سطر شعر بگم،حق مطلب بيشتر و بهتر ادا مي شد.

امشب قبل خواب بهت فكر خواهم كرد،چهره‌ات رو دوباره مجسم خواهم كرد،دوست دارم با فكر تو به خواب برم،بلكه به خوابم بياي و بگي چي سري در وجودت هست كه اين چنين تشويقم مي كنه بهت وفادار باقي بمونم و اين طور از صميم قلب دوستت داشته باشم آرزو....چقدر دوست دارم اين جمله رو تكرار كنم،دوستت دارم آرزو،دوستت دارم!!

۱۳۸۳ شهریور ۱۸, چهارشنبه

دوشنبه شب با يكي از دوستام قدم مي زدم...هموني كه تو مراسم ختم پدرش با آرزو صحبت كرده بودم...شيش ماه از اون ماجرا گذشته و حالا دوستم كم كم با غم نبود پدرش كنار اومده...خدا رحمت كنه پدرشو،مرد فداكار و شريفي بود...همين طوري قدم مي زديم و صحبت مي كرديم كه يهو دوستم گفت:از دست فلاني خيلي دلخورم...من و با چند تا از دختراي هم كلاس دانشكده ديده،نه سلامي، نه عليكي،تازه تو اتوبوس هم كه نشسته بوديم اونقدر ليچار بار دخترا كرد كه من شاكي شدم،لامصب نكرد به احترام من اقلا يه كمي ادب رو رعايت كنه،انگار به قصد بخواد منو جلوي دوستام خراب كنه،هرچي دم دهنش اومد به دخترا گفت!خيلي ازش دلخورم!اين كارشو تلافي مي كنم!!

در سكوت نگاهش كردم و گفتم:مي دونم از دستش خيلي ناراحتي،متاسفانه فلاني رفتارش خيلي بده،با خود من هم كه ازش پنج شيش سال بزرگترم درست رفتار نمي كنه،ولي مي دوني،اون قلبا آدم بدي نيست،مي دوني،نمي خواستم اينو برات تعريف كنم،چون ممكنه تو رو ياد خاطرات تلخي بندازه،از طرفي دوست ندارم راجع به فلاني بد فكر كني....سكوتي كردم و بعد ادامه دادم:اون شب كه حال پدرت بد شد،اگه كمكهاي فلاني نبود من نمي تونستم به موقع دكترو بيارم سر بالين پدرت.شام غريبون بود و ترافيك بيداد مي كرد،سر راهمون خورده بوديم به خيل مردم عزادار و نمي شد رد بشيم، به فلاني گفتم تا من بيام صف مردم رو بشكافم و عبور كنم دير شده،تو مي توني پياده بري و اورژانسو خبر كني؟تا تو بري منم سعي مي كنم يه جوري ماشينو از وسط جمعيت رد كنم.هنوز حرفمو كامل نكرده بودم كه پياده شد،با چنان سرعتي شروع كرد به دودن انگار پدر خودش بدحال شده باشه،من اون شب به چشم خودم ديدم كه فلاني چطور با تمام قدرت مي دويد تا هر چه سريعتر بتونه دكترو سر بالين پدرت حاضر كنه،در مورد اون بد قضاوت نكن،اون ممكنه اخلاق بسيار بدي داشته باشه،ولي قلبا آدم بدي نيست.

يه كمي تند رفته بودم،اشك تو چشماي دوستم جمع شد،ولي كلي ازم تشكر كرد.گفت هميشه خودشو مديون ما مي دونه و تا روزي كه زنده است فراموش نمي كنه كه ما اون شب در حق خودش و پدرش چه كار كرديم.

من شخصا معتقدم كه ما كار خاصي نكرديم،من،دوستم،فلاني و خيلي هاي ديگه مثل آرزو،از بچگي با هم بزرگ شديم،درسته كه نسبت فاميلي نداريم،ولي همديگرو از صميم قلب داريم،همين دوستم،من در خيلي از مراحل زندگي مديونش بوده و هستم،دوستي همينه،در حق هم فداكاري كردن،از جون مايه گذاشتن،حيف امروزه اين مفاهيم گم شده و به فراموشي سپرده مي شه،ولي خوشحالم كه لااقل ما تو جمع كوچيك خودموني خودمون هنوز اين صداقت و صميميت رو حفظ كرديم.

بحث رو عوض كرديم،دوستم يهويي گفت:دلم مي خواد اگر آرزو رو ديدم،برم و از جانب شما باهاش صحبت كنم.لبخندي زدم و بهش جواب دادم:لازم نيست بخاطر من خودت رو به زحمت بندازي،اما مي دوني،به دلم برات شده كه تو و آرزو به زودي به هم برخورد مي كنيد،اگر تصادفا ديديش و خواستي از جانب من چيزي بهش بگي فقط بگو فرهاد گفت:من گذشته ها رو ملاك قرار نمي دم،همچنان به تو فكر مي كنم و منتظرم برگردي.آره من هنوز سر حرفم هستم،مهم نيست قسمتم مي شه يا نه ولي من از اعتقادم برنمي گردم،با اين اعتقاد زندگي كردم،بزرگ شدم،شب و روزم رو به پايان رسوندم،و حالا در ميونه راه،نمي خوام كه برگردم،خدا خودش مي دونه تو دل من چي مي گذره،قسمتم باشه آرزو رو بهم بر مي گردونه،اگر هم در سرنوشتم اين نبود كه اون برگرده،مهم نيست،من تحمل مي كنم،آرزو هرجا باشه،پيش هر كي باشه،مال هر كي باشه،قلبا ماله منه،اون بانوي كوچك منه،كسي كه به معناي واقعي كلمه،به صافي و زلالي دريا دوستش دارم و مي خوام تا ابد احساسم رو نسبت بهش حفظ كنم.آرزو دوستت دارم!

۱۳۸۳ شهریور ۱۵, یکشنبه

خب بيست و هشت سالم كامل شد امروز.....عادت ندارم تبليغ كنم ولي خب از ظواهر امر اين طور بر مي آد كه امروز تولدمه.آرزو از امروز نه تنها يك سال بزرگتر مي شم كه عشقم هم با خودم يكسال بزرگتر مي شه،عشقي كه از پونزده سالگي در سينه ام شكل گرفت و پا به پاي من رشد كرد و حالا در آستانه ورود به چهاردهمين سالشه.....زمان خيلي سريع مي گذره آرزو،اصلا باورم نمي شه كه اين همه سال عاشقت بودم.......سامورايي كوچك همچنان چشم انتظار بانوي كوچك است

۱۳۸۳ شهریور ۱۴, شنبه

طبق آخرين اخباري كه به دستم رسيده،اون يكي خواهر آرزو هم رشته مهندسي كامپيوتر قبول شده!بابا آرزو،خوهرات كولاك كردن!به افتخار خواهراي آرزو،سه تا هوراي بلند!هيپ هيپ هورا!هيپ هيپ هورا!هيپ هيپ هورااااااااااااااااا.............................
آرزو،بانوي كوچك،از صميم قلب بهت تبريك مي گم،دلم نيومد فقط يه بار بهت تبريك بگم،به خدا دوست داشتم تمام اين بلاگ رو با اسم تو پر مي كردم......مي دونم امشب كه به خونه برگردي لبخند به لباته،مي دونم كه خواهرتو به آغوش مي كشي و مي بوسي،حق هم داري،اين همون كوچولو فسقلي مسقليه كه ده سال پيش،دستشو مي گرفتي و با خودت مي آوردي تو كوچه،مثل يه مادر تر و خشكش مي كردي،عاشقش بودي،مي بوسيديش،بغلش مي كردي،بهش عشق مي ورزيدي،و حالا اون قبول شده،شده براي خودش يه خانوم مهندس،يه خانوم مهندس كوچولو موچولو....آرزو بانوي كوچكم،تو كي مهندس مي شي؟تو كي دكتر مي شي؟يادته مي گفتي دوست دارم دندون پزشكي بخونم؟يادته گفتي پامو بيرون نمي ذارم تا روزي كه قبول بشم؟هنوز دير نشده،آرزو اگه بخواي حتما مي توني،به خواهرت نگاه كن،همت كرد و قبول شد،آرزو به خاطر خدا،به خاطر خودت به تحصيل ادامه بده،لياقت تو بيش از اينيه كه الان هستي.......آرزو امشب كشيك وايمي سم،نمي خوام لحظه اي رو كه برمي گردي از دست بدم،آرزو واسه ديدن لبخندت تو صف مي ايستم،مي دونم اين لبخندت از ته قلبه ومصلحتي نيست،كي مي دونه واسه دوباره ديدنش چقدر بايد صبر كنم......آرزو من هم در شاديت شريك بدون،آرزو باور كن به اندازه تو خوشحالم،كاش مي شد امشب تا صبح مي زديم و مي كوبيديم،كاش مي شد در كنارهم مي رقصيديم و مي خنديديم،كاش مي شد فاصله بينمون رو به صفر مي رسونديم.....كاش مي شد.....كاش مي شد........................................................!؟
آرزو مبارك باشه!به خواهرت بگو كه بايد شيريني بده!بله!اسمش تو روزنامه در اومده!امروز صبح مي رفتم سر كار ديدم جلو روزنامه فروشي قلقله است،پرسيدم چه خبره؟گفتن نتايج داشگاه آزاد اومده!فوري نشريه رو خريدم،تا رسيدم به اتاقم روزنامه رو پهن كردم و اسم خواهركوچولوتو كه ديدم از خوشحالي پريدم آسمون....مي دونستم آرزو،مي دونستم قبول مي شه.البته اسم اون يكي خواهرتو پيدا نكردم ولي مطمئنم اونم قبول شده....خب پس از اين به بعد به اون شمش كوچيك بايد بگيم خانوم مهندس ديگه،مگه نه؟

از صميم قلب خوشحالم آرزو،اين قبولي رو به تو و خواهرت تبريك مي گم،اميدوارم روزي خبر قبولي خودت رو بشنوم....آرزو حالا ديگه نوبت خودته،انصاف نيست بذاري بقيه جلو برن در حالي كه خودتم صلاحيت پيشرفت كردن رو داري،آرزو تحصيلات به درد كسي مي خوره كه در درجه اول انسان باشه،تحصيلات به كسي كه انسان نباشه انسانيت نمي بخشه ولي اوني كه مثل تو يه انسان واقعي باشه با تحصيلات رشد پيدا مي كنه و به علو درجات مي رسه...آرزو به خودت بيا،آرزو خودتو باور داشته باش،من شك ندارم اگر بخواي تو هم مي توني،آرزو من اون روزي رو از خدا طلب مي كنم كه ببينم تو هم ادامه تحصيل دادي و به اون جايي كه لايقش هستي رسيدي،در هر حال آرزو جايگاه تو نزد من و در قلب من،رفيع ترين جاهاست.هميشه دوستت دارم و براي موفقيتت دعا مي كنم.خوشحال باش آرزو،خوشحال باش كه امروز روز جشنه.............................

۱۳۸۳ شهریور ۱۲, پنجشنبه

من معتقدم يكي از شانسهايي كه هر آدمي مي تونه در زندگيش بياره اينه كه قبل از اين كه چيزي رو بطور حقيقي تجربه كنه، شرايطي پيش بياد كه مجازا اون رو تجربه بكنه...تو هر چي از كم و كيف و واقعيت چيزي با خبرتر باشي،بهتر مي توني باهاش كنار بياي،بخصوص اگر چيزي باشه كه تحمل كردنش در شرايط عادي از توانت خارج باشه...مثل يه نوع تمرين كردن مي مونه،يه جور آماده شدن.

يادمه واسه كنكور من چندين و چند بار محيط امتحان رو براي خودم بازسازي كردم،تمام اون هيجانات،محدوديتها و وقت كم آوردنها رو مجازا براي خودم بوجود آوردم و ثمره اين كار اين بود كه روز كنكور من اونقدر ريلكس و خونسرد بودم كه داشتم واس خودم سوت مي زدم و مي خنديدم...يادمه قبل امتحان تو صف دستشويي كه خيلي هم طولاني بود،ايستاده بودم،از بلندگو اعلام كردن كه فقط 5 دقيقه به شروع امتحان باقي مونده!لطفا همه برگردن سر صندليهاشون...اصلا يهو دستشويي سه سوت خلوت شد...باور نمي كنيد اگه بگم يه بنده خدايي كارشو نيمه كاره گذاشت و همچنان كه تنبونشو درست مي كرد دويد سمت سالن امتحان...من يهو اونقدر دستشويي خالي برام جور شد،نمي دونستم كدوم رو برم! با خيال راحت كارمو كردم،يه آبي هم به صورتم زدم،دو دقيقه هم دير رسيدم،مراقب با تعجب ازم پرسيد تا حالا كجا بودي؟ و من با خونسردي جواب دادم:دستشويي! تمام كله ها يه لحظه از رو ورقه بلند شدن و منو هاج و واج تماشا كردن...خلاصه،يادم نمي ره كه تا آخرين لحظه شاد و با روحيه بودم و همين هم شد كه قبول شدم...خب اون واسه كنكور بود،ولي اين شرايط رو در زندگي واقعي هم مي شه داشت،مثلا همين دوشنبه اي كه گذشت،به جرئت مي تونم بگم يكي از سخت ترين بحرانهاي زندگيم رو پشت سر گذاشتم،مي دونم مي خنديد وقتي بگم تمام اين دردسرها رو فقط به اين خاطر داشتم كه حس مي كردم آرزو دوشنبه مي خواد عروسي كنه...شواهد همه طوري بودن كه به اين مسئله صحه مي گذاشتن...باور كنيد وقتي دوشنبه آرزو رو ديدم كه سر شب مثل هميشه خسته از ماشينش پياده مي شه و داره مي ره خونه چقدر خوشحال شدم!اصلا انگار دوباره متولد شده بودم...مي خواستم همونجا تو خيابون بغلش كنم و صد دفعه ببوسمش...بله بخنديد...نوبت شما هم مي شه...اما چيزي كه واسه خودم خنده دار بود اين بود كه فهميدم چقدر خودخواهم...خيلي خود خواهم! طفلك آرزو! شكي نيست كه مثل هر دختر دم بخت ديگه اي دوست داره عروسي كنه و به سر و سامون برسه،اونوقت من داشتم وقيحانه از بابت عروسي نكردنش واسه خودم بالا و پايين مي پريدم! چه كنم كه دوستش دارم و دلم مي خواد اون زن من باشه،نه كس ديگري...دارم به حرف بعضي ها مي‌رسم كه گفته بودم فلاني،اون برات بسته،اون بهت گفته دارم عروسي مي كنم تا تو راحت تر فراموشش كني...شايد حق با اونها باشه،واقعا چرا آرزو بهم دروغ گفت؟آرزويي كه خودش خاطرات خوش گذشته رو بعد سالها برام زنده كرد؟از دل تاريكي بيرون اومد و باهام حرف زد و كاري كرد كه من روياي فراموش شده تصاحب اون رو مجددا در ذهن بپرورونم و اين بار بسيار جدي تر...آرزو قبلا مي خواستم دوستم باشي ولي حالا مي خوام زنم بشي،همسرم!كسي كه در همه چيز باهاش شريك و سهيم خواهم شد...متاسفانه بعد از اون قضيه شايد من ديگه نتونم پا پيش بذارم،ولي مطمئن باش در هر موقعيتي،شده با ايما و اشاره،شده با نگاه حتي،نشونت مي دم كه همچنان منتظرت هستم،تو هر وقت بخواي مي توني برگردي،من منتظرتم،آرزو كافيه يك اشاره بكني...و اگر تقدير اين باشه كه برنگردي،من مردانه خواهم پذيرفت،حالا ديگه مي تونم،همين دوشنبه اي كه گذشت حس و حال از دست دادنت رو تجربه كردم،تلخ بود ولي مطمئنم كه در صورت لزوم،خواهم توانست با حقيقت كنار بيام،حقيقتي كه دوستش ندارم،هرگز نمي پذيرمش،ولي باهاش كنار مي آم،مثل خيلي چيزهاي ديگه....

۱۳۸۳ شهریور ۸, یکشنبه

آرزو!

بدو برو كوله پشتي تو بردار و بيار،هموني كه زرد بود با حاشيه آبي رنگ! آخه فردا مي خوايم بريم كوه! مي خوايم بريم گلاب دره،دار آباد، آبشار كوچيك،جنگل كارا! تو همون گرمكن هميشگي تو مي پوشي ديگه؟ هموني كه آبي آسموني بود و سه تا نوار سفيد هر دوسمتش داشت...راستي آرزو،اسكيتت! اسكيت بوردتم بيار!هموني كه آبي پر رنگ بود رو مي گم،بيارش مي خوايم باهم اسكيت سواري كنيم...آرزو...راستي چرا همه وسايلت به رنگ آبي بودن؟ هميشه اينو از خودم مي پرسيدم...تو حتي اسم فاميلتم معناي آبي مي ده،كلا تو رو بايد با رنگ آبي مي شناختيم،حالا چي شده كه الان سياهپوش شدي؟ مانتوت سياه،روسريت سياه،شلوارت سياه، صندلهات سياه....مي دوني چند ساله به تنت غير از رنگ سياه رنگ ديگه اي نديدم؟



آرزو اينجا رو نگاه كن،اين عكستو مي گم،باد زده وسط موهاتو و اونا رو پريشون كرده! نه،نه! دستشون نزن،مرتبشون نكن،بذار همين جوري بمونه،اين جوري قشنگتره........



آرزو طرف خوش تيپه؟همون پسره رو مي گم،هموني كه گفتي مي خواي باهاش عروسي كني...خوش تيپه؟ چند سالشه؟پولداره؟ رفتارش باهات خوب هست؟اذيتت كه نمي كنه؟چقدر دوستت داره آرزو،آيا تا به حال بهت گفته؟فكر مي‌كني بيشتر از من دوستت داره يا كمتر؟



آرزو به نظر تو آدم براي رسيدن به آرزوهاش چند سال منتظر بمونه كافيه؟يه سال؟دو سال؟ده سال؟ يا شايدم سيزده سال؟ مي دوني، به تجربه بهم ثابت شده كه آدم با صبر كردن مي تونه به آرزوهاش برسه،يه مثال برات مي زنم، من اون سالها،همون موقعي كه تازه باهات آشنا شده بودم،يه آرزويي داشتم،يه آرزوي بچگانه كه خب اون موقعها خيلي برام ارزشمند بود.يه بازي كامپيوتري! يه بازي كامپيوتري كه تو شهربازي ديده بودم،از اون بزن بزنها بود آرزو،يه مرده مي رفت به جنگ اشرار و تبهكارانو آخر سر يه غولو شكست مي داد و دوست دخترشو آزاد مي كرد! خيلي از اون بازي خوشم مي اومد،زموني كه ژتون 5 تومن بود،من 300 تومن تو اون دستگاه پول ريختم تا تونستم بازي رو تموم كنم! نمي‌دوني چقدر چشممو گرفته بود آرزو!طوري كه به خاطرش رفتم كلي پول دادم و سگا خريدم!ولي اون بازي ماله سگا نبود!! بعدها فهميدم اون بازي يه دستگاه پوليه كه هيچ جا نمي فروشنش...ولي آرزو من سالها بعد اون بازي رو صاحب شدم...سال 79 بود كه تصادفي تو اينترنت ديدم اون بازي رو بطور مجاني گذاشتن براي دان لود!! بله به همين آسوني من رويا مو تصاحب كردم،فقط...فقط 9 سال بابتش صبر كردم....خب آرزو اين كه چيزي نيست، من براي ساير آرزوهام هم كم و بيش به همين اندازه صبر كردم و به تك تكشون هم رسيدم...فقط...فقط نمي دونم چرا هرجي صبر كردم و تو نوبت تو نشستم بدستت نياوردم!شايد تو با بقيه آرزوهام فرق داشتي،شايد براي تو بايد بهاي بيشتري مي پرداختم،بهايي بيش از سيزده سال عمرم؟



آرزو از اين به بعد اگه دلم برات تنگ شد چيكار كنم؟من در اين مدت مي اومدم زير پنجره اتاقت،چشممو به شيشه مي دوختم و تو دلم باهات حرف مي زدم،هرچند تو هرگز كنار پنجره نبودي،ولي من در خيال تو رو مي ديدم كه ايستادي و داري به حرفهام گوش مي دي...آرزو...وقتي بري اتاقت به خواهرات مي رسه،مگه نه؟خودت بگو،اگه من باز دلم برات تنگ شد بيام دوباره زير پنجره؟همچنان با شيشه اتاقي حرف بزنم كه مي دونم ديگه بهت تعلق نداره؟



امروز دوستم يه چيز خنده دار برام تعريف مي كرد آرزو!‌مي گفت وقتي تو بري من مدتي نمي گذره كه فراموشت مي‌كنم،مي گفت كافيه سر و كله يه جانشين مناسب پيدا بشه تا من همه چيزو فراموش كنم،اون عقيده داشت كه من هم مثل خودشو برادرش هستم كه بعد يه بار خواستگاري ناموفق،زرتي رفتن سراغ بعدي! آرزو به نظرت دوستم درست فكر مي كنه؟نمي گه من اگه قرار بود دلسرد بشم خب تو اين همه سال شده بودم؟يعني اون فكر مي كنه در طي اين همه سال كه من تو نوبتت نشسته بودم هيچ كيس مناسبي برام پيدا نشد؟ مي بيني بعضي ها چه ساده لوحانه فكر مي كنن آرزو؟



مي گم آرزو به نظرت اگه يكي بخواد خلاف اون چه همه مي گن عمل كنه جرم كرده؟بايد محكومش كرد؟بايد كوبيدش؟من معتقدم با صبر كردن يه روزي تو رو هم بدست خواهم آورد،منتها ممكنه اين بار زمان انتظار خيلي طولاني باشه،خيلي طولانيتر از دفعه هاي قبل،خب حالا به نظرت من اشتباه مي كنم كه مي خوام سر عقيده ام باقي بمونم؟خب براي من تو همه چي هستي،من تو رو مي خوام،نه هيچ كس ديگه اي رو...به من چه كه دختر فلان كس فوق ليسانس فلان رشته رو داره،يا به من چه كه باباش پولداره يا مادرش استاد دانشگاهه...آرزو نمي فهمم چرا همه رو اين چيزا تكيه دارن؟شايد هم من اشتباه مي كنم،شايد من از معيارهاي انتخاب همسر بي خبرم...شايد همه اونهايي كه عروسي مي كنن عنوان خانومشونو يا مدرك تحصيلي پدر زنشونو قاب مي كنن مي زنن به ديوار يا مي اندازن گردنشون و تو خيابون پز مي دن...ولي خب من براي من اين چيزا مهم نيست آرزو،تو برام همه چيزي،تو خود عشقي آرزو،خود عشق! من براي نظر ديگرون احترام قائلم،به خصوص پدر و مادرم كه مثل بقيه اولويت اول رو به مدرك و از اين جور چيزا مي دن،ولي آرزو منم عشقم رو با هيچ چيز معامله نمي كنم،من اونو به هيچي نمي فروشم!نه به مدرك،نه به خانواده،نه به مكنت و نه به زيبايي!آرزو من تو رو با هيچي معاوضه نمي كنم،هيچي!!!

۱۳۸۳ شهریور ۶, جمعه

فكر مي كنم هيچ چيز به اين اندازه كه احساس گناه كني و ببيني هيچ جور نمي توني گناهانتو جبران كني آزار دهنده نباشه...يه زماني هست كه تو به هر دليلي،غفلت،ناداني،بچگي و يا حتي به عمد،يه گناهي رو مر تكب مي شي،اون لحظه ممكنه به ابعاد و عواقب كارايي كه كردي فكر نكني،ولي وقتي ناراحتي وجدان به سراغت بياد،وقتي ببيني با اعمالت كاري كردي كه ديگران ازت متنفر شدن،اون وقته كه احساس پشيموني مي كني،مي گي خدايا بهم فرصت بده جبران كنم،معمولا هم خدا بهت فرصت مي ده،ولي اين كه خدا بهت فرصت بده يه چيزه،و اين كه تو موفق بشي در اين فرصت جبران ماقات كني يه چيز ديگه اس....شايد هيچ چيز به اين اندازه كه ببيني هيچ كس توبه تو رو قبول نداره،هيچ كس حاضر نيست عذر خواهي تو بپذيره،هيچ كس فرصت خوب بودن و خوبي كردن رو بهت نمي ده،آزار دهنده تر نباشه....مردم خيلي بي رحمن!خيلي بي انصافن! خيلي بي گذشتن...انگار خودشون بري از گناه باشن،با توي گناهكار پشيمون طوري رفتار مي كنن انگار قتل مرتكب شدي،انگار آدم كشتي....حرصت نمي گيره ببيني پشيمون شدي،شدي اوني كه ديگران ازت انتظار داشتن،اونوقت هيچ كس حاضر نيست بهت فرصت بده تا تو نشون بدي و بهشون ثابت كني كه بابا،به خدا من عوض شدم،من ديگه اون آدم سابق نيستم،من از كرده هام پشيمونم،تروخدا بهم مهلت بديد تا بهتون تلافي كنم....نمي ذارن! به همون خدا كه بهت فرصت داده نمي ذارن! انگار لذت مي برن كه تو همچنان بدهكار باقي بموني،انگار خوششون مي آد كه تو يه گوشه چشمت هميشه اشك باشه و يه گوشه اش خون،انگار از رنج كشيدنت لذت مي برن........خدايا چرا بنده هات اينقدر بي انصافن؟

جاهل بودم،غافل بودم،گناه مي كردم،همه رو از خودم متنفر كرده بودم،تا اين كه فرشته اي از راه رسيد و كلامي به من گفت كه زير و رويم كرد،از خواب بيدارم كرد،به خودم اومدم و ديدم اي واي!چقدر خلق خدا رو از خودم رنجوندم!پشيمون شدم،استغفار كردم،سياهي هاي دلمو با اشك شستم،از روز بعدش شروع كردم به جبران كردن...اميد داشتم به مرور زمان ديگران فراموش كنن اشتباهاتي رو كه از سر نادوني مرتكب شدم،ببينن كه من دگرگون شدم و قصد دارم خوب باشم،سالها گذشت من هي خوبي كردم به اين اميد كه بديهام فراموش بشه،ولي ديگران همچنان نيمه خالي ليوان رو مي ديدن.....فرشته!كجايي؟تويي كه بهم هشدار دادي،تويي كه بهم گفتي تا دير نشده عوض شو،بيا،بيا و اقلا تو ببين كه من عوض شدم،هيهات!هيهات كه فرشته هم باور نكرد كه من عوض شدم.....................هر كس اونو ديد بهش بگه،بهش بگه كه من عوض شده بودم،من هموني شده بودم كه اون مي خواست،من رامش شده بودم،مي خواستم افسارمو داوطلبانه بدم دست اون،ولي اون قبول نكرد،من سرگشته به حال خودم رها شدم....خدايا حالا چيكار كنم؟از اينجا رونده و از اونجا مونده.....به كي پناه ببرم؟فرشته هم قبول نكرد كه من عوض شدم......خدايا نمي خوام دوباره اوني بشم كه قبلا بودم،مي خوام اوني بمونم كه فرشته ازم خواسته بود،اما چه سود كه حتي فرشته هم منو تنها گذاشت........................روزگار وفا نداره،خوبي پاداش نداره،مردم انصاف ندارن،براي من گناهكار راهي وجود نداره....تف به روي اين زندگي...........!؟

۱۳۸۳ شهریور ۴, چهارشنبه

عزيزم آرزو

اين دو شب برام خيلي سخت گذشت...مي شه گفت از اون روزي كه براي آخرين بار صحبت كرديم،هيچ وقت به اندازه ديشب و پريشب من درد نكشيدم...آرزو تنهايي داشت منو مي كشت،غم نبودنت داشت خوردم مي كرد،نمي دوني چه فشاري رو تحمل كردم...همه چيز از پريشب شروع شد وقتي با دوستم داشتيم سمت خونه شما مي اومديم...خواهر خوشكلت با دوستاش پشت سرمون بودن،راستي آرزو خواهرت تغيير رويه داده،حالا ديگه مدام نگاهم مي كنه،در اون تاريكي شب،وقتي زير نور كمرنگ مهتابي، بالاي پله هاي فروشگاه ايستاده بود و مدام از گوشه چشم نگاه مي كرد بي اختيار ياد تو افتادم...آرزو چشماي تو بودن كه داشتن منو نگاه مي كردن!لبهاي گرد و قشنگ تو بودن كه داشتن بهم لبخند مي زدن! وقتي با دوستم،سمت خونه شما مي اومديم خواهرتو دوستاش پشت سر ما حركت مي كردن،صداي خنده هاي آزاد و بي غل و غش شون رو مي شنيدم و ياد خنده هاي تو مي افتادم...آرزو از آخرين باري كه لبخند به لبت ديدم خيلي مي گذره...

سمت خونه شما مي اومديم كه يهو خودت هم سر وكله ات پيدا شد...حالا من بين دو آرزو قرار گرفته بودم...تصوير رويايي دوران قديمت كه پشت سرم بود و تصوير زيبا و مغموم فعليت كه پيش روم قرار داشت...آرزو نتونستم سر بلند كنم و تو صورت فعليت نگاه كنم،نتونستم...اصلا همين كه اون لباسهاي شيك و تميز رو تنت ديدم يهو دلم هري پايين ريخت...آرزو شلوار شيري چقدر بهت مي آد،پاهاي باريك و كشيدت چقدر قشنگ تو اون شلوار ديده مي شه! آرزو صندل پاشنه دار نو مبارك... قدمهات مثل قبل خسته نبودن... خوشحال و شاداب به نظر مي رسيدي...بانوي زيباي من از كجا بر مي گشتي؟از پيش نامزدت؟ اشك تو چشمام جمع شد...آرزو به اين زودي داري مي ري؟به اين زودي لحظه موعود فرا رسيد؟ كي آرزو...كي مي ري؟ شايد همين دوشنبه؟ درست حدس زدم؟؟...ديگه حالمو نفهميدم...از فكر اين كه تو به زودي مي ري به حال مرگ افتاده بودم...وقتي تو تختخوابم دراز مي كشيدم احساس مي كردم ديگه بلند نخواهم شد...چه شب بدي رو پشت سر گذاشتم...تنهايي داشت نابودم مي كرد،مثل هميشه داشتم سر سختانه باهاش مبارزه مي كردم،زير ضربات تازيانه اش دوام مي آوردم...ولي آرزو اين بار جدا داشتم از پا در مي اومدم...تا اين كه دم صبح خواب تو رو ديدم...تو خواب تو رو در آغوش گرفته بودم و با تمام وجود در سينه مي فشردم،آرزو حجم بدنت رو بين بازوهام احساس مي كردم،گرماي بدن و عطر تنت رو استشمام مي كردم...تو گوشت زمزمه مي كردم...داشتم باهات خداحافظي مي كردم...داشتم برات زندگي خوبي رو آرزو مي كردم...همون لحظه بيدار شدم...مثل هميشه اون يك رويا بود ولي چه شيرين و دلپذيري بود...

آرزو ديروز تمام مدت سركار حالم بد بود،به زور تظاهر به خوبي مي كردم،به زور سرپا ايستاده بودم»سينه ام داشت هزار تيكه مي شد ولي مثل هميشه مقاومت كردم و سرانجام ديشب بود كه بر ناراحتيهام فائق اومدم...آرزو الان احساس آرامش مي كنم،احساس مي كنم با تجربه تر شدم،در عرض همين دو شب من چند سال بزرگتر شدم...بزرگتر و آب ديده تر...ديشب وقتي مثل هميشه نشسته بودم و برگشتنت رو نظاره مي كردم نوري از عشق و اميد به قلبم تابيد...نمي دونم چرا تا ديدمت تموم غصه هام فراموشم شد...جالبه،مگه نه؟دو شب پيش با ديدنت در غصه فرو رفته بودم و حالا با ديدنت احساس سر‌زندگي مي كردم..انگار دوباره متولد شده بودم....در اون لحظه تنها چيزي كه بي اراده ورد زبونم شده بود اين بود:

دوستت دارم آرزو! دوستت دارم! براي هميشه و تا روزي كه زنده ام...يك روز من و تو،به دور از تمام محدوديتها،در كوچه هاي محلمون راه خواهيم رفت...از گذشته ها خواهيم گفت و به آينده لبخند خواهيم زد...آرزو من مي بينم،اون روزي رو كه هر دومون فارغ از تمام دردها و الام دنيا فقط در مورد عشق حرف مي زنيم رو مي بينم...تو رو مي بينم...خودم رو مي بينم،كه هر دومون خوشبخت و خوشحال نشستيم و فقط داريم در مورد عشق حرف مي زنيم...آرزو به اميد اون روز به انتظار خواهم نشست...حتي اگر ساليان سال هم طول بكشه....حتي اگر قرار باشه در اين دنيا نوبت بهم نرسه...آرزو در نوبتت خواهم ماند