۱۳۸۳ آبان ۱۸, دوشنبه

ديشب بعد بارون،در تاريكي شب براي خودم قدم مي زدم كه يه صحنه كوتاه ديدم كه روم تاثير گذاشت...دختري ريزنقش با مانتو و روسري مشكي،خسته از دانشگاه بر مي گشت.چهره اش منو به ياد كسي مي انداخت كه سالها در انتظار قبوليش در دانشگاه به انتظار نشستم،ولي هرگز خبر قبوليش به دستم نرسيد....اون خواهر كوچيكه آرزو بود

۳ نظر:

ashk kochike گفت...

ops! hala enghadr daneshghah moheme???javabesho dadi ha vali man bazam khastam beporsam
ashk kochike | Homepage | 11.08.04 - 5:39 am

ashk kochike گفت...

khabar nadiya ye vaght up mikoni
ashk kochike | Homepage | 11.08.04 - 5:40 am |

sheida گفت...

سلام . درست يا غلط شيدا و خاطره هاش برای لوسی جشن تولد گرفتن . خوشحال ميشم تو تنهايی من شريک بشين
sheida | Homepage | 11.09.04 - 3:40 am |