۱۳۸۴ دی ۸, پنجشنبه

چند شب پيش تو تختم دراز كشيده بودم و مدام با خودم تكرار مي كردم:سي....سي.....چقدر اين عدد سي برام بزرگ جلوه مي كنه و من چه بخوام و چه نخوام دارم كم كم بهش نزديك مي شم....هرجور پيش خودم حساب كردم ديدم يه آدم سي ساله رو نمي شه بچه فرض كرد،يه‌ آدم سي ساله يك فرد كاملا بالغه و همه ازش انتظار دارن كه مثل يك بزرگتر عاقل رفتار كنه....حس مي كنم لحظه به لحظه دارم به زماني كه بايد يه تصميم درست و حسابي واسه خودم بگيرم نزديكتر مي شم،اين كه مي خوام همپاي سنم رشد كنم و يا نه،ديگه بزرگتر نشم.يادمه بچه كه بودم شبكه دو يه كارتون نشون مي داد به اسم رابرت،هميشه هم با اين عنوان شروع مي شد كه:سلام بچه ها،اين رابرته،رابرت آدم عجيبيه چون اون مرديه كه دوست نداره آدم بزرگ بشه!!.....اون موقع ها هيچ درك نمي كردم كه چرا يه آدم نبايد دوست داشته باشه كه بزرگ بشه؟بزرگ بودن كه خوبه،آدم بزرگها كلي آزادي دارن....ولي الان عميقا حس مي كنم كه حق با رابرت بوده...دنياي بزرگها پر از نيرنگه،پر از دروغه،پر از سياست و منفعت طلبيه....دوست ندارم مثل اونها بشم،دوست ندارم بزرگ بشم،دلم مي خواد همون نوجوون شونزده هيفده ساله باقي بمونم با اون دنياي ظريف و ساده و كوچيك و قشنگش كه صداقت توش حرف اول رو مي زنه...كاش مي شد سي رو كه رد مي كردم،كنتور سنم دوباره از عدد 15 شروع مي كرد به شماره انداختن.......................................!؟

يه روزي مي رسه كه خودت به اين نتيجه مي رسي كه غصه خوردن براي چيزايي كه گذشته بي فايده است،گذشته هر آدمي مثل يه داستان نوشته شده مي مونه كه ديگه امكان بازنويسي شو نداري،پس بهتره غصه شم نخوري...هر چي بوده گذشته،بي خيال،خودت رو اذيت نكن،سعي كن حال رو دريابي و تا مي توني از چيزايي كه در اختيار داري لذت ببري چون همون ها رو هم در آينده نخواهي داشت و مي رن جزو اون چيزايي كه در گذشته از دست دادي.

آقايون خانوما،من كي گفتم اين آهنگ چيني توش آواز داره،هان؟كي گفتم؟؟من گفتم حس مي كنم انگار از اول تا آخرش مي گه آي آرزو،برگرد پيشم آرزو،همين!اگه توش آواز مي خوند كه بهش نمي گفتم آهنگ،مي گفتم آواز....ولي از اين حرفها كه بگذريم،من هميشه معتقد بودم كه آهنگها با آدم حرف مي زنن و هر آهنگي يه حسي رو منتقل مي كنه،بچه كه بودم وقتي از يه آهنگي خوشم مي اومد سعي مي كردم بفهمم چي داره بهم مي گه.عادت داشتم به فراخور تم آهنگ شكل لب و دهنم رو طوري تغيير بدم كه انگار اون آهنگ داره از دهن من خارج مي شه،اين جوري حس مي كردم كه آهنگ با بند بند وجودم گره مي خوره و از صافي روحم مي گذره و منو به يه خلسه اي مي بره كه فقط اگه اين جوري با آهنگ رابطه برقرار كرده باشي مي توني احساس خوبش رو درك كني.واقعا لذت بخشه،انگار يه گرماي دلپذير از پايين دلت به طرف بالا حركت مي كنه و سينه ات رو نوازش مي ده و به صورتت دست مي كشه.آهنگها حرف مي زنن،من به اين مسئله اعتقاد دارم.

نوجووني قشنگه،قهر و آشتي،تعقيب و گريز و هيجانات،شيطنت،اميدواريها و مايوس شدنها،گريه هاي پنهوني و خنده هاي آشكار،لباسهاي رنگارنگو مدل موهاي فانتزي،رز،ميكروبي،تيفوسي و حتي آناناسي كه به بعضيها خيلي مي آد....كلا نوجووني با همين چيزاشه كه قشنگ و خواستني مي شه،چقدر هم زود مي گذره،تا توش هستي حس نمي كني اما وقتي سپري شد تازه يادت مي افته كه اي بابا،چه دوران خوشي بود...................!؟

اولش سخته ولي وقتي تن دادي ديگه برات كم كم آسون مي شه،فقط گاهي اعصابت به هم مي ريزه و به خودت فحش مي دي كه چرا به چيزي كه دوست نداشتي تن دادي؟...مثل ذره ذره تو گوه فرو رفتن مي مونه،زياد ناراحت نباش،قورت اول رو كه سر بكشي به مزه اش عادت مي كني....من اين شانس رو داشتم كه سربازي نرم ولي گويا قراره به جاش يك عمر كارايي رو انجام بدم كه دوست ندارم....كسي هم كه نمي دونه،همه به آدم كه مي رسن و مي گن خوش به حالت!برو حال كن و نا شكر نباش!من هم تو دلم مي گم:خدا ان شاءالله نصيب خودت كنه!ان شاءالله صد سال عمر كني و كارايي رو انجام بدي كه ازشون متنفري،اون وقت شايد حال منو وقتي بهم مي گن واسه كاري كه ازش عق ات مي گيره پاشو برو سيستان و بلوچستان و در ضمن خدا رو شكر كن كه كار هست،بهتر درك كني!آره خدا نه تنها نصيب تو كنه كه نصيب پدر و مادر و خواهر و تموم كسانت كنه تا ديگه واسه من بل نگيري كه ناشكرم.

زمستون رو دوست دارم چون با كريسمس شروع مي شه،با روز ولنتاين دنبال مي شه و با چهارشنبه سوري و جشن عيد تموم مي شه،شبهاي زمستون هميشه برام پر رمز و راز بوده،حيف كه اين روزها كمتر فرصت مي كنم مثل سابق پياده روي كنم ولي همچنان دلم پيش كوچه و خيابونهاي محلمون و اون خلوتي و انزواي دوست داشتنيشه،جايي نري ها؟من اگه خدا بخواد زود بر مي گردم،فقط يكي دوماه ممكنه طول بكشه....!!!؟
اوه راستي!يادم رفت اينو بگم...ديروز كه اين مطالب بالا رو مي نوشتم اون قدر از دست اين پاراگراف يكي مونده به آخري شاكي شدم كه صفحه رو بستم و حرفي رو كه مي خواستم از اول بزنم فراموش كردم بگم و خب امروز اونو اضافه مي كنم،فكر مي كنم به درد بعضيها بخوره و اونم اين كه:گل رو اگه بدي دست بچه پر پرش مي كنه،ولي يه آدم دنيا ديده همون گل رو تو باغچه مي كاره،بهش مي رسه و كاري مي كنه كه غنچه هاش همه به گل بشينن.همين!خب من ديگه كاري ندارم،ايام براي همه به كام.

۱۳۸۴ آذر ۲۷, یکشنبه

جالبه،مي بينم كه اين معبد متروك مدتيه مشتريهاي زياد شده!اگه مي دونستم گذاشتن يه موزيك تا اين حد موثره زودتر از اينها دست به كار مي شدم.خيلي از دوستاني كه اظهار لطف كردن متشكرم به خصوص آرش عزيز كه با راهنمائيش وبلاگ كوچولوي ما رو متحول كرد.قربان ما جايي نرفتيم،همين دور و بر هاييم،منتها هم خيلي سرمون شلوغ شده و هم اين كه ديگه مثل سابق حرفم نمي آد.اين روزها اكثرا اضافه كار واميستم و خونه كه مي رسم دور از جون همه شما عين جنازه ولو مي شم.ديگه حس اين كه بيام تو نت و و با حرفهام حوصله تون رو سر ببرم ندارم.

گاهي اوقات كه مشغول رانندگي هستم و ذهنم غرق در افكاري بي سر و ته-بيچاره عابرين پياده!- يه جملاتي به ذهنم مي رسه كه بعدا وقتي روش تمركز مي كنم مي بينم نه،مثل اين كه ما هم يه چيزي حاليمون مي شه ها!مثلا همين چند هفته پيش موقع رانندگي،نرسيده به ميدون ولي عصر يهو اين جمله به ذهنم رسيد:مثل يك زن فكر و همچون يك مرد عمل كن!...شايد خيلي پيش پا افتاده به نظر بياد ولي كمي كه تو بحرش رفتم ديدم چه تفسيرهايي مي‌شه از اين جمله كرد. ما مردها معمولا به زور بازومون مي نازيم،فكر هم نمي كنيم كه هر مشكلي رو نمي شه با زور حل كرد.معمولا خدا به موجوداتي كه زور داده عقل نداده،حالا يهو جبهه نگيريد كه اين بابا داره از زنها طرفداري مي كنه،به موقعش از خجالت خانومها هم در مي آم،ولي كلا ما مردها كمتر از مغزمون استفاده مي كنيم،در حالي كه زنها برعكس،واسه انجام هر كاري اول فكر مي كنن.و اين خيلي طبيعيه.چون محدوديت دارن و در موضع ضعفن.-كاري نداريم كه اين وسط كي مقصر بوده-ولي كاري كه يه مرد بي هيچ فكري قادر به انجام دادنشه،يه زن به خاطر محدوديتهاي طبيعي كه داره شايد مجبور بشه به بيست روش امتحانش كنه تا از پسش بر بياد.كلا زنها بيشتر از مردها مي ترسن و همين ترس عاقبت انديششون مي كنه و باعث مي شه بدون فكر دست به انجام كاري نزنن.يه زن براي انجام يه كار و پيش بردن هدفش چندين راه و روش تو ذهنش داره،در حالي كه يه مرد ممكنه همون يه روش هم به ذهنش نرسه،چون اجباري نداره كه به مغزش فشار بياره.براي همين من فكر مي كنم زنها مشاورين خوبي مي تونن باشن.از طرفي چون مي ترسن نمي تونن مشوقين خوبي باشن-گو اين كه در بعضي موارد ممكنه استثتا هم وجود داشته باشه-ولي كلي كه بخوايم بحث كنيم دور خانومها رو تو كارهايي كه ريسك داره بايد خط كشيد.در اين موارد كله شقي-يا شايدم بايد بگم كله خري؟!- آقايون بهتر جواب مي ده.كسي كه به قدرت خودش مطمئنه با سر مي ره تو دل مشكلات،باكي هم نداره كه آخر سر ديوار مشكله مي شكنه و خرد مي شه يا كله خودش!پس نتيجه مي گيريم كه اگه بخوايم كاري رو انجام بديم بهتره فكر اوليه اش رو مثل يه زن انجام بديم و بعد در مرحله انتخاب و عمل از خواص مردونه بهره ببريم،من فكر مي كنم اين جوري نتيجه بهتري عايدمون بشه.

جمعه دو هفته پيش داشتم واسه خودم تو محلمون مي گشتم و از تعطيليم لذت مي بردم.چقدر خوبه وقتي كه حس مي كني اون قدر بزرگ شدي كه از خودت شناخت پيدا لازم رو پيدا كردي و به قول معروف حد و حساب اخلاقت دستت اومده!كمترين حسنش اينه كه ديگه الكي اذيت نمي شي.من الان هر وقت عصباني بشم مي فهمم آيا اين عصبانيتم واقعيه يا من خيال مي كنم كه عصبانيم.و يا در مورد ناراحتيهام،فوري مي فهمم دليلش چيه.چقدر قديمها از اين كه نمي دونستم منشاء غم و غصه هام از كجاست اذيت مي شدم و عذاب مي كشيدم.راه مي رفتم و آه مي كشيدم و مي گفتم خدايا چرا من اين قدر بدبختم؟چرا همه بدبياريها بايد سر من بياد؟مي دوني،مشكل ما اينه كه هر چي سنمون پايينتره،گنجايشمون هم كمتره،فكر هم كه قربونش برم اصلا نمي كنيم و همه چي رو احساسي تحليل مي كنيم همين مي شه كه الكي مسائل رو واسه خودمون بزرگ مي كنيم و ظرف تحملمون خيلي زود سر ريز مي شه و بعد هم شاكي مي شيم كه هيشكي از ما بدشانس تر و تنها تر تو اين دنيا نيست.در حالي كه اين كاملا به خودمون بستگي داره كه چه چيزي رو شانس تلقي كنيم و چه چيزي رو تقدير.هيچ وقت فكر نكن بدبخترين آدم دنيايي چون همون لحظه صدها نفر هستن كه از تو بدبخت تر و بيچاره ترن.به جاي اين كه غصه بخوري و عمر گرون بهاتو صرف اشك ريختن و حرص خوردن بكني،سعي كن با امكاناتي كه در اختيارت هست بهترين و موثر ترين كارها رو انجام بدي.شانس در خونه كساني رو مي زنه كه دنبالش باشن،جنب و جوش داشته باشن و به زندگي خوش بين باشن،كسايي كه يه گوشه كز مي كنن و منتظرن يكي از راه برسه و يه كاري واسشون بكنه تا ابد بايد در صف انتظار بمونن.پا شو عزيز من،پاشو!با غصه خوردن و گريه كردن و لعن و نفرين فرستادن هيشكي به هيچ جا نرسيده.اشكهاتو پاك كن،برو يه فين درست و حسابي هم تو دستشويي بكن و دماغتو بگير،بعد يه نگاهي به دور و برت بنداز و ببين چقدر كار هست كه فقط از دست تو بر مي آد.اگه مي خواي احساس مفيد بودن بكني بايد اول تن به كار بدي،پس بسم الله!

مي گم بد نبود اگه آخوند مي شدم ها!چه حرفهاي قلمبه سلمبه اي بلدم بزنم!ولي از حق نگذريم،درسته كه شعار دادن خيلي آسونه،ولي اگه بتوني حتي به يكي از شعار هاي قشنگي كه مي دي عمل كني،باور كن كه موفق ترين آدم روي زمين هستي،اين ديگه شعار نيست،به قول پانتي جان اين رو شاگردي كردم تا ياد گرفتم!

۱۳۸۴ آذر ۴, جمعه

با تشكر از راهنمايي هاي خواهر جونم،متاسفانه هر كاري كردم نشد براي وبلاگم موزيك پس زمينه بذارم.گويا بلاگ اسپات با موزيك پس زمينه هيچ ميونه اي نداره!در هر صورت لينك موزيك رو براتون مي ذارم،البته مجبور شدم براي اين كه حجمش زياد نشه كمي كيفيتش رو پايين بيارم،ولي خب اگه با اكو گوشش بدين(بخصوص اكوي استون روم) خيلي قشنگتر شنيده مي شه.اميدوارم خوشتون بياد.نمي دونم شما چه حسي پيدا مي كنيد ولي من كه احساس مي كنم اين آهنگ از اول تا آخر با يه حالت ملتمسانه اي مي گه:آي آرزو،آي آرزو،آي آرزو برگرد پيشم آرزو....خب هر كس نظري داره ديگه....آه راستي لينكه،داشت يادم مي رفت:
..............
راستش دلم نيومد اين بلاگ رو پاك كنم...دلم مي خواد يادگاري بمونه....آرش نمي دونم كي هستي ولي آرزو مو بر آورده كردي...متشكرم............................!؟
از امروز هر كس به وبلاگم بياد آواي برگرد آرزو ازش استقبال خواهد كرد....گوش كنيد...مي شنويد؟مي گه آي آرزو...آي آرزو!آي آرزو برگرد پيشم آرزو......................................!؟ممنون آرش...خوشحالم كردي

۱۳۸۴ آذر ۱, سه‌شنبه

الان كه دارم اين مطالب رو مي نويسم،احساساتم همچيني يه كم تحريك شده،البته خودم باعثش شدم،بعد مدتها همون آهنگ چينيه كه اسمشو گذاشتم "برگرد پيشم آرزو!" رو چند بار پشت سر هم گوش دادم و باز رفتم تو خلسه.برو حال كن،چون كم پيش مي آد من در اين حالت چيزي بنويسم،آره من دستمو معمولا جلو كسي رو نمي كنم،ولي خب اين بار شايد-بازم مي گم شايد-كمي احساسي و تند و تيز تر از سابق نوشتم...شايد.............!؟
پريشب،روي يه تخت شيك دو نفره تو يه اتاق از يه هتل چهار ستاره در گرگان دراز كشيده بودم و به اصطلاح فكر مي كردم،در اين جور مواقع عادت دارم چراغو خاموش كنم،در تاريكي فكرم راحت تر آزاد مي شه و خيالپردازيم شديدا گل مي كنه.نمي دونم چي شد كه يهو خودمو ديدم كه برگشتم به اون روزها،تابستون 70،وسط پارك ايستاده بودم و كمي جلوتر روي نيمكت سبز،آرزو و دوست تف پرونش،به همراه يه سري دختر ديگه نشسته بودن،جالبه كه من با اين كه چهارده پونزده سالم بيشتر نبود،ولي عقل و درايت الانم رو داشتم-البته اگه واقعا داشته باشم،من كه شك دارم!!-و مي دونستم كه برگشتم تا جبران كنم.دوست آرزو با ديدنم مثل هميشه اخم كرد،آرزو با چشماي بادوميش كنجكاوانه نزديك شدنم رو تماشا مي كرد،چقدر واضح مي ديدمش،عين همون روزاش بود،تكون نخورده بود،همون شلوار مخمل كبريتي جيگري رنگ پاش بود و مانتوي سبز لجني با روسري سياه...لبخند زنان جلو رفتم و مقابل دوست آرزو ايستادم،يه لحظه سكوت برقرار شد،دوست آرزو سرشو كج كرده بود تماشام نمي كرد.به روي خودم نياوردم،مي دونستم وقتي حرفهام رو بشنوه،چهارتا شاخ رو سرش سبز مي شه،با يه نگاه سريع،به تمام نگاههاي مبهوت اطرافم پاسخ دادم و گفتم:مي خوام يه چيزي رو اينجا جلوي تموم دوستات بهت بگم،به خصوص مي خوام شما-اشاره به آرزو-شاهد باشين.و كمي خم شدم تا صورتم هم سطح صورت دوست آرزو قرار بگيره و بعد به آرومي گفتم:بابت تمام كارهاي بدي كه در حقت كردم،تموم اون اذيتها،مزاحمتها و حرفهاي گزنده اي كه بهت زدم ازت عذر خواهي مي كنم،همين جا جلوي همه به خصوص ايشون-اشاره به آرزو-قول شرف مي دم كه ديگه هيچ آزاري بهت نرسونم،بله،مي دونم باور نمي كني،حق داري،انتظار ندارم به اين زوديها گذشت كني ولي اميدوار هستم روزي بتوني منو صادقانه و از ته قلب ببخشي.
دوست آرزو واسه اولين بار سر بلند كرد و تو چشمام نگاه كرد،بعضي از دخترها خنده شون گرفته بود،مي دونستم پيش خودشون فكر مي كنن لابد من زده به سرم!اصلا اين حرفهايي كه من مي زدم چه معنا داشت؟گذاشتم تو همون حالت تعليق بمونن،چشمكي به آرزو زدم و دوستانه گفتم:دوستتون كه جواب منو قاعدتا نمي ده،ولي دوست داشتم جلوي شما از ايشون عذرخواهي كنم،برام مهم بود كه شما ببينين و شاهد باشين چون براي شما خيلي ارزش و احتارم قائلم!....طفلك آرزو نمي دونست چي جوابمو بده،با نگاهي معصومانه فقط سر تكون داد ولي معلوم بود كه حسابي تعجب كرده.من و عذر خواهي؟من و چنين برخورد جنتلمن واري؟
مودبانه خداحافظي كردم و دخترها رو به حال خودشون گذاشتم تا خودشون يه جوري قضيه رو براي خودشون توجيه كنن.وقت نداشتم.فوري رفتم در خونه استادم و زنگ آيفون خونه شون رو زدم،وقتي گوشي رو برداشت گفتم:استاد اگه از نظر شما مانعي نداره مي خواستم چند لحظه وقتتون رو بگيرم،زياد طول نمي كشه،مطلب كوتاهي هست كه مي خواستم حتما خدمتتون عرض كنم.با بي ميلي قبول كرد كه دم در بياد،وقتي اومد،دستم رو گذاشتم رو سينه ام و با احترام آميخته به ندامت گفتم:استاد فقط اومدم از شما خواهش كنم كه يه فرصت ديگه بهم بدين تا اثبات كنم كه من به اون بدي كه شما فكر مي كنين نيستم،مي دونم در گذشته خيلي بي انظباط بودم و شما رو خيلي اذيت كردم،اما اميدوارم شما فقط يه فرصت ديگه به من،شاگرد بي انظباطتون،بديد تا همه چي رو جبران كنم،خواهش مي كنم بهم اين فرصت رو بدين كه باز در جمع شاد بچه هاي گروه كوهنوردي باشم.
دقيقا مثل آرزو و دوستانش،استاد هم نمي دونست چه جوابي بهم بده،من اصراري نكردم و با تعظيمي بلند بالا از خدمت استاد مرخص شدم.از فرداش همه منو تو محل با انگشت به همديگه نشون مي دادن و مي گفتن:فرهاد يه شبه متحول شده،اون قدر تغيير كرده كه آدم نمي تونه باور كنه همون آدمه!چقدر خوشحال بودم،چقدر احساس سبكي مي كردم،با همه دوست بودم،به خصوص با دخترا خيلي صميمي شده بود،وقتي كوه مي رفتيم همه شون باهام هم صحبت مي شدن و خنده هاشون رو باهام تقسيم مي كردن و من هم سعي مي كردم از خودم جنبه نشون بدم و قدر موقعيتي رو كه پيدا كردم بدونم...آخرين صحنه اي كه يادم مي آد،مربوط به موقعي بود كه همراه آرزو و دوستش،كوله به دوش دنبال استاد حركت مي كرديم و مي خنديديم و من از صميم قلب،از اين كه بالاخره موفق شده بودم با اين دو نفر،كه در زندگيم خيلي تاثير گذار بودن،روابط حسنه اي رو برقرار كنم خوشحال بودم.در حالي از اين رويا خارج شدم كه احساس آرامش عجيبي بند بند وجودم رو در بر گرفته بود و از فرط شادي و هيجان،عين يه بچه داشتم بالا و پايين مي پريدم و نيشم تا بناگوش باز شده بود،با اين كه يه رويا بود،ولي چقدر شيرين و آرامش بخش بود،چقدر بخشيده شدن و جبران مافات كردن احساس خوبي داره،واقعا نمي شه توصيفش كرد.............................!؟

چند وقت پيش داشتم به اين مطلب فكر مي كردم كه همه چيز موقتيه،هيچ چيزي ابدي نيست،پدر،مادر،خواهر،برادر،دوستان،من و حتي تو،همه مون رفتني هستيم،اشتباه ما اينه كه فكر مي كنيم خدا بهمون عمر نوح داده،ولي همون جوري تا الان به يه چشم به هم زدن گذشته،بازهم مي گذره،زمان لامصب هميشه رو به جلو داره و هرگز نه متوقف مي شه و نه بر مي گرده،اين ما هستيم كه از قافله عقب مي مونيم،من كه نمي خوام مثل آدمهاي عادي از دنيا برم،كساني كه بعد يكسال،همه فراموششون مي كنن و كفتر رو سنگ قبرشون فضله مي ريزه!من اسمم رو موندگار خواهم كرد،به هر قيمتي،به هر زحمتي،كاري مي كنم كه اسمم فراموش نشه،وگرنه هرگز خودمو نمي بخشم.سعي مي كنم قدر چيزايي رو كه دارم الان بدونم چون همون طور كه گفتم همه شون يه روزي از دستم مي رن و وقتي برن،ديگه برنمي گردن.

اي كاش يادمي گرفتيم كه رفتار ديگرون رو درست تعبير كنيم،ما هميشه گول تفسيرهاي غلطي رو مي خوريم كه خودمون براي خودمون مي كنيم،البته دست ما نيست،هر آدمي دوست داره رفتار ديگرون رو اون جوري كه براش خوشايندتره تفسير كنه،خب معلومه چون لذت بخشه،ولي همين لذت به قيمت وابستگي تموم مي شه و وقتي رشته اين ارتباط به هر دليلي گسست،تو با سر به پايين سقوط مي كني....تا بوده همين بوده،اون دختري كه تو بغل دوست پسرش ناز و نوازش مي شه،پيش خودش رفتارهاي اون پسر رو برخاسته از عشق تعبير مي كنه و اون پسري كه ناز و اداي فلان دختر رو مي بينه،پيش خودش مي گه دختره چه دلي داره ازم مي بره،هيچ كدوم هم فكر نمي كنن كه ممكنه طرف مقابلشون در حال عقده گشايي و پاسخ دادن به نيازهايي باشه كه براش به صورت آرزو در اومده.چه خوبه كه به نيت واقعي ديگران پي ببريم،اين جوري نه الكي متوقع مي شيم و نه متضرر.حيف،كه ما اغلب به اين درجه از بصيرت نمي رسيم و اگر هم برسيم قيمت گزافي رو خواهيم پرداخت.

چقدر از كارم متنفرم!اين جور ساليان متمادي سر كردن با چيزي كه تا اين حد ازش تنفر داري هم هنره والا!باور كن اگه شدني بود،مهندسي و هر چي كه بهش مربوطه رو مي انداختم تو سوراخ خلا و روش يه سيفون جانانه مي كشيدم!فقط اگه مي شد............!؟

به سرم زده اين آهنگ چيني هه رو آپ لود كنم و بذارم روي وبلاگم،ببينم چي مي شه.................!؟

يه عاشق واقعي نام معشوقش رو جادان مي كنه،اينو آخرين لحظه به بلاگ امروز اضافه كردم.

۱۳۸۴ آبان ۲۴, سه‌شنبه

چند روز پيش در حين رانندگي داشتم به موضوع فكر مي كردم كه آدميزاد در طول زندگيش يا در حال دلسوزي براي خودشه يا ديگران.گاهي دلش براي خودش بيشتر مي سوزه و بنابراين به خودش بيشتر مي رسه و گاهي هم حس ديگر خواهيش به جوشش در مي آد و به خاطر كساني كه دوستشون داره از خودش مي گذره.حد وسطي هم ظاهرا وجود نداره،انگار آدميزاد نمي تونه در آن واحد هم به خودش فكر كنه و هم ديگران.
اين روزا به خونه هر كي از دوستاي وبلاگيم كه سر مي زنم مي بينم كه يه جوري به يه دردي گرفتارن.ياد پارسال خودم مي افتم و مي گم خدا رو شكر،حالا به هر ترتيبي بود يه جوري با قضيه كنار اومدم،و خب،در اين ميون هم درديها و جملات تسلي بخش بعضيها واقعا بهم كمك كرد تا اين مرحله رو سريعتر پشت سر بذارم.و حالا اگه كاري ازم بر بياد،نوبت منه كه بهشون جبران كنم.بذار يه چيزي رو برات بگم،شادي و غم برادر نا تني همديگه ان،هميشه يكي پشت سر ديگري مي آدش،كاريشم نمي شه كرد،واسه هر شاديت بايد يه تقاصي بپردازي همون طور كه بابت هر غمت خواهي پرداخت.اين قانون روزگاره،رد خور هم نداره.مي دوني،اگه اينا رو برات تعريف مي كنم به اين خاطر نيست كه مي خوام برام دلسوزي كني يا احيانا نظري بدي،چون ديگه گذشته و تموم شده،اما من فكر مي كنم اين مسير همچنان بايد توسط كسان ديگري پيموده بشه،شايد بشه گفت اين مسيريه كه همه براي رسيدن به خودشناسي طي مي كنن.
بار اولي كه دلم شكست خيلي بچه بودم،البته بچه از نظر عقلي وگرنه سنم كه دو رقمي شده بود ولي خب بي تجربه بودم،اون قدر كه نمي فهميدم بيشتر دردسرهايي رو كه متحمل مي شم خودم به خودم تحميل كردم،سرتو درد نيارم،تا شيش ماه هر شب كارم گريه بود،روزا با سيلي صورت خودمو سرخ نيگه مي داشتم و اون قدر نقشمو خوب بازي مي كردم كه دوستام بهم مي گفتن بي غم!ولي خدا شاهده اون لحظه اي كه لبخند به لب به صورت دوستام نگاه مي كردم تو دلم غوغا بود،دلم واسه خودم مي سوخت،احساس حماقت مي كردم،ولي چاره اي نبود،راهي بود كه اومده و تصميمي بود كه گرفته بودم و بايد تا آخرش مي رفتم.بعد شيش ماه،كم كم شبا تونستم راحت تر بخوابم،غم و غصه ام عقب نشيني كرده بود،شايدم من به تدريج به حضورش عادت كرده بودم،در هر صورت هر چند شب يه بار،مي بايست اون سناريو گريه و صورتو تو متكا فشار دادن و جلوي صداي هق هقاتو گرفتن رو تكرار مي كردم تا يادم نره كه چي به سرم اومده...سه سال به همين ترتيب گذشت،خبر رسيد اوني كه دلمو شكسته بوده به سزاي عملش رسيده،از اين بابت خوشحال نبودم اما خدا رو شكر مي كردم كه نذاشت من يه عمر با يه كينه بي سرانجام زندگي كنم و مجازات طرفم رو تو همين دنيا قرار داد.اون روز سوم شهريور سال 77 بود.تو سر رسيدم نوشتم:امروز من دوباره متولد شدم!....با اين حال تا اين نوزاد دوباره جون بگيره و بتونه رو پاهاش واسه،دوباره سه سال ديگه گذشت،حس مي كردم ديگه كاملا دوران افسردگي رو پشت سر گذاشتم و حالا مي تونم هموني باشم كه در شونزده هيفده سالگي بودم و با غم و غصه هيچ قرابتي نداشتم.روحيه ام برگشته بود،غصه هامو فراموش كرده بودم،وجودم پر از اعتماد به نفس شده بود،اون قدر كه براي اولين بار تو عمرم،رفتم صاف تو صورت يكي از همكارام نگاه كردم و گفتم:خانوم من از شما خوشم اومده،ماليليد با هم آشنا تر بشيم؟بيچاره طرف خشكش زد!! در هر صورت قبول كرد و من به اين ترتيب اولين دوست دخترمو تجربه كردم،دوران خوبي بود و خيلي هم زود تموم شد،مهم نيست كه كي باعث برهم خوردن روابطم با اون دختر شد،شايد حق با اون بود كه مي گفت اون دختر به من نمي خوره،ولي من كه نمي خواستم باهاش ازدواج كنم،فقط مي خواستم اون چيزي رو كه حس مي كردم شيش سال ازش محروم بودم تجربه كنم.ولي ظاهرا قسمت نبود.باز تنها شدم،شرايطم شد مثل قبل،با اين تفاوت كه اين بار ديگه نمي خواستم زانوي غم بغل بگيرم،زندگي رو يه مبارزه مي ديدم كه بايد با كله مي رفتي تو شكمش،محكم نمي زدي اون تو رو زمين مي زد.سال 82 يه نقطة عطف تو زندگيم بود،عده اي از جمله يكي از بهترين دوستام براي هميشه رفتن و در عوض اوني كه برام حكم يك آرزو رو داشت برگشت،اون شب وقتي تو مجلس ختم پدر دوستم بعد از سالها اون قدر صميمي با هم حرف زديم،به خودم گفتم تموم شد،بالاخره به آرزوم رسيدم،سختيها گذشت و حالا نوبت كامروائيه،يادم نمي ره،شبي كه بهش شماره دادم تا خونه رو مثل پسر بچه هاي هفت هشت ساله جفتك مي پروندم،تموم شده بود،بلاخره نوبتم شده بود،بعد...بعد چند سال؟
جواب منفي آرزو برام حكم يه شكست بزرگ رو داشت،شايدم بدتر،از آسمون به زمين افتادم،دوباره برگشتم به همون شرايط بد روحي كه سالها قبل داشتم،البته اين بار از گريه شبونه و غم پروري و عزاداري عاطفي خبري نبود،آخه اين بار ديگه پوستم كلفت و تجربه ام بيشتر شده بود،ولي در هر صورت اين دفعه به سختي تونستم دوباره روي پاي خودم وايسم،دوباره جنگ تموم شد ولي اين بار خسارتي كه بهم وارد شد سنگين تر از قبل بود،ده سال پيش داوطلبانه سينه ام رو در برابر تهاجمات احساسي سپر مي كردم و گردن مي كشيدم و منتظر بودم ببينم كي از پا در مي آم و عجبا كه آخرش ديدم باز دوام آوردم،خب بدنم قوي بود و تموم اون ضربه ها رو تحمل مي كرد ولي اين بار اورگانيزمم ديگه اون استحكام ده سال پيش رو نداره،تبعات اون غصه خوردنها و غم به جون خريدنها رو حالا بايد نقدا و في الحال مي پرداختم،با سلامتيم و با تغييراتي كه واسه سن من خيلي زود بود.
در هر صورت دوباره رو پاي خودم ايستادم،البته هنوز هم گاهي اوقات حس مي كنم كه شايد اگه زير اون فشار تسليم مي شدم و با اين حال و روز سر پا نمي ايستادم بهتر بود.اما خب،هر كي خربزه مي خوره پاي لرزش هم مي شينه....نمي خوام بگم خيلي با تجربه شدم،اما به خودشناسي رسيدم،شايد حتي بتونم ادعا كنم كه در زمينه تنشهاي عاطفي آب ديده شدم،البته پيش خودمون بمونه،اگه يه بار ديگه بخواد از اين موجها بياد من همون اول با خاك يكسان شدم،پس دور اين جور چيزا و هر چيز ديگه اي كه بخواد استرس به زندگيم وارد كنه رو خط مي كشم.
حالا كه به پشت سرم نگاه مي كنم مي بينم تموم اين تجربيات لازم بود تا من به يه شناخت تازه برسم،به يه ديدگاه جديد،ديگه عشقهاي كوچيك ابتدايي منو جذب نمي كنه،پيچش مو و خم ابرو و قوس كمر اغوام نمي كنه،من همه جوره شو تجربه كردم،من حالا دنبال يه عشق متعالي ترم،چيزي كه همه نتونن بهش برسن.يه چيز جاودانه.چي شد كه به اينجا رسيدم؟خب من فكر مي كنم تموم اون اتفاقاتي كه برام افتاد در حكم پله هايي بود كه من به ترتيب بايد طي مي كردم تا به يه عشق آسموني برسم.من حالا عاشق حقيقتم،حقيقتهايي كه با هر چشمي نمي شه ديدش....زياد نمي خوام در موردش تبليغ كنم،چون شايد برات اصلا جالب نباشه،ولي اگه مثل من همين راه رو داري مي آي بدون كه بالاخره روزي به اين مرحله و نتايج ارزشمندش مي رسي،ولي اينو از همين حالا بهت بگم كه اين چيزا ارزون به دست نمي آد،خرج داره خوبشم داره،بخواي پاي حرفت وايسي بايد از خيلي چيزات بگذري،سلامتيت،جوونيت،زيباييت،عمرت و...بستگي داره چقدر بخواي تو اين راه سرمايه كني،من هنوز به آخرش نرسيدم و حتي بهت توصيه هم نمي كنم كه وارد اين مسير بشي،جدا اگه خودت رو دوست داري سعي كن وابسته نباشي،احساساتي بودن خوبه ولي به شرطي كه نخواي اونو عليه خودت به كار بگيري،آدمهاي احساساتي معمولا خودخواه و زود رنج هم هستن،نمونه اش خودم،گاهي اوقات به خودم مي گم شايد من بايد دختر مي شدم،چون تا اين حد احساسي بودن واسه يه پسر عجيبه.
يه چيزي بگم و روضه ام رو تموم كنم و اون هم اين كه،حالا كه به گذشته ها فكر مي كنم مي بينم بيشتر اون ناراحتي ها و غصه ها رو خودم براي خودم ايجاد كردم،با توقع بي جايي كه از ديگران داشتم،با قبول نكردن حقيقت، هميشه دنبال يه مقصر فرضي بودم تا بد بياري هام رو بندازم گردن اون،آره من خوبم ديگران بدن،من همه رو دوست دارم و صادقانه دارم بهشون محبت مي كنم،ديگران هستن كه ظالمن و منو دوست ندارن و الي آخر.بالاخره يه روز از خودم پرسيدم چرا اصلا ديگران بايد منو دوست داشته باشن؟مگه من چه لطفي در حقشون كردم كه انتظار اين همه توجه رو از اونا دارم؟بهتره به جاي متهم كردن ديگرون،يه كم رو خودم كار كنم،ياد بگيرم چه جوري بايد دوست داشت و چه جور دوست داشتني رو از ديگرون توقع داشت،چرا به جاي ايفاي نقش آدمهاي ستم ديده نقش آدمهاي موفق رو بازي نكنم؟آدمهايي كه به جاي كز كردن در يه گوشه و متهم كردن ديگرون و گدايي محبت،به خودشون متكي هستن و به هيشكي رو نمي اندازن و احساس ارزشمندشون رو حروم كساني كه لياقتش رو ندارن نمي كنن.از اون روز كه شروع كردم اين جوري فكر كردن دنيا برام يه جلوة ديگه اي پيدا كرده،تازه فهميدم چقدر از اطرافم غافل بودم،كانون محبت و عشق جلو چشمم و توي همين خونواده ام بود،اون وقت من تو خيابون و ميون غريبه ها دنبالش مي گشتم،كي از خانواده ام لايق تر براي عشق ورزيدن؟كي از مادر عزيز تر براي دوست داشتن؟كي از پدر و مادر بهتر براي تكيه كردن؟خدا رو شكر،تا والدينم زنده بودن به ارزش وجوديشون پي بردم،اگه مي رفتن و من بهشون بدهكار مي موندم خودمو نمي بخشيدم.من خودمو وقف خونواده ام كردم،عشقم رو تقديم اونا مي كنم،احساسات ارزشمندم رو هم واسه خودم نگه مي دارم و اگه كسي كه لايقش بود پيدا شد،بهش اونو تقديم مي كنم ولي اگه پيدا نشد هرگز تاسف نمي خورم،لابد ارزش من بالاتر از اين بوده كه روي زمين بتونم به عشق واقعيم برسم،سعي مي كنم به كسي بدهي نداشته باشم و تا مي شه رو خودم كار كنم،ديگه خودم رو كوچيك نمي كنم و يا پايين نمي آرم تا ديگران بهم توجه كنن،بلكه خودم رو بالا مي برم،اون قدر بالا كه براي ديدنم مجبور بشن سرشونو بالا بگيرن،اينه اون خودشناسي تازه اي كه بهش رسيدم و بابتش هزينه هنگفتي پرداختم ولي اگه تو هم دوست داري روزي به اينجا برسي بسم الله،شايد تو زبر و زرنگ تر از من باشي و به جاي چهار ده سال،هفت ساله به اينجا برسي،من كه هنوز بايد به راهم ادامه بدم،وعده ما آخر خط،دعا كن اون قدر خدا بهمون عمر بده كه بتونيم سر وقت به آخر خط برسيم،آماده اي؟پس بزن بريم...........................................!؟

۱۳۸۴ مهر ۲۷, چهارشنبه

چقدر دوستت دارم،براي خودمم خيلي جالبه...بعد اين همه مدت،هنوزم برام از هر چيز ديگري دوست داشتني تري...چند وقت پيشها داشتم تو راه منزل با خودم فكر مي كردم كه چرا من اكثرا آرزو رو در سن كودكي به خواب مي بينم؟نمي خوام مقايسه اي كرده باشم ولي اين باعث شد ياد حرف مادرم بيفتم كه مي گه من هميشه خواب جووني مامان بزرگ و بابابزرگ خدابيامرز رو مي بينم،هيچ وقت اونها رو پير و از كار افتاده،اونجوري كه در روزهاي آخر عمرشون بودن،نمي بينم،دوستم هم كه باباشو دو سال پيش از دست داد همينو هميشه مي گه....من فكر مي كنم آدميزاد به طور ناخودآگاه خواب عزيزانشو در حالتي كه بيشتر ازشون خاطره داشته مي بينه،زماني كه همه چيز مرتب بوده و هيچ جدايي صورت نگرفته نبوده....نه،من نمي خوام دوباره شروع كنم،مدتيه سوگواري رو در مورد آرزو كنار گذاشتم،اون ديگه برنمي گرده،اين برام مثل روز روشنه،اما خب هنوز هم كه هنوزه از فكر كردن در موردش لذت مي برم و دوست دارم تو ذهنم باهاش صحبت كنم،من دورن خودم يك آرزو دارم،يا شايد بهتر باشه بگم يك آرزو در وجودم نفس مي كشه كه همه جا باهامه و در هر لحظه حضورش رو احساس مي كنم.اون خيلي عزيزه،خيلي!..................................................................؟
ديشب تو خواب يه صدايي تو گوشم پيچيد كه بهش توجه نكردم،آخه هيچ ارتباطي به خوابي كه مي ديدم نداشت،عين يه صدايي بود كه وسط شنيدن حرفهاي يه نفر ديگه تصادفا بشنويش و بهش اهميت ندي،ولي خب امروز تو محل كار وقتي داشتم به تصوير خودم توي آينه دستشويي نگاه مي كردم مجددا به يادش آوردم،خيلي واضح گفت:آرزو دو هفته ديگه ازدواج مي كنه!.....ممكنه،آخه دو هفته ديگه عيد فطره و خيلي ها اون روز مي‌رن خونه بخت،آرزو هم مي تونه يكي از اونها باشه.
حكايتم شده مثل اوني كه تو ده راش نمي دادن سراغ كدخدا رو مي گرفت!هنوز تكليف كتاب اولم مشخص نشده كه بالاخره مي خوان چاپش كنن يا نه،اون وقت من نشستم سر بازنويسي كتاب دوم!دست خودم نيست،شخصيتهاي داستانم صدام مي زنن،هرشب وقتي مي رم واسه پياده روي،به وضوح اونها رو در دور و اطرافم مي بينم،پنج ساله كه دارم باهاشون زندگي مي كنم و ديگه جزئي از وجودم شدن.
احساس آرامش كردن خيلي خوب چيزيه،سعي كنيد به هيچ قيمتي از دستش نديد،مهم نيست بقيه چي رو توصيه مي كنن،تو ببين چه جوري راحت تري،زندگي خودته،نه زندگي اونها،هيچ وقت سعي نكن به هر قيمتي ديگرون رو از خودت راضي نگه داري،ارزش نداره.
نمي دونم اين چه حكايتيه كه هر دستگاهي كه مي خرم درست سر يكسال كه گارانتيش تموم مي شه خراب مي شه!هفته پيش دوربينم يهو شروع كرد به فلاش نزدن،پريروز هم بدون هيچ دليلي اسكنر نازنيم از كار افتاد،اونقدر حرصم گرفت كه نگو،آخه تازه با پنجاه تا اسلايد از خونه استاد اومده بودم و مي خواستم نقبي بزنم به گذشته هاي خيلي دور،ولي مثل اين كه قسمتمون نبود.
ظاهرا امسال تابستون قراره پنج ماه بشه،به ياد ندارم تو اين چند سال اين موقع ها با آستين كوتاه گشته باشم و شبها با صندل بدون جوراب واسه خودم رفته باشم بيرون....بهتر....هيچ وقت پاييز رو دوست نداشتم،چه زماني كه محصل بودم و چه الان كه شاغلم و فصلها برام تقريبا يه جورن.
اشك كوچيكه خونه نشين شده،پانتي تو خودش فرو رفته،از خواهر جون خبري نيست،هدا ديگه نمي نويسه،يه شقايق نامي هم بود كه من يكسالي هست مشتري وبلاگشم(ولي هيچ وقت كامنت نذاشتم) و هميشه با نوشته هاش حال مي كردم،اونم ظاهرا يكي پرهاشو سوزونده،راستش محيط وب ديگه داره برام لطفشو به اين ترتيب از دست مي ده،به هيچي نمي شه دل خوش كرد!؟
احترام هر ماهي به جاي خودش ولي مي دوني،من ترجيح مي دم كاري نكنم كه ديگرون از بوي دهنم از دو متري فرار كنن!چيزي هم اگه قراره ارزش بشه بهتره چيزي باشه كه در آدم رغبت ايجاد كنه نه اين كه حال آدمو بهم بزنه و كراهت ايجاد كنه!

۱۳۸۴ مهر ۹, شنبه

ديشب بعد مدتها اون حالتي كه بهش مي گم هجوم شبانه مطالب به ذهن برام پيش اومد،البته انصافا به نسبت قديم زياد به خودم فشار نياوردم و به طوفان مباحث فلسفي كه مي خواست از همه طرف ذهنم رو محاصره كنه اجازه عرض اندام ندادم و بعد يه ربع يا نهايت بيست دقيقه فكر كردن،خود به خود خوابم برده و صداي خرخرم بلند شده بود.
آرزو بعد مدتها و اين بار با حالتي متفاوت به خوابم اومد.هميشه وقتي اونو در خواب ملاقات مي كردم تصويري واضح با پس زمينه اي از چهره دوران بچگيش جلو چشمم قرار مي گرفت،منتها اين بار تصوير مبهم بود ولي به خوبي حس مي كردم كه چهره اش كاملا فرم امروزيشو داره.با مانتوي سفيد- درست مثل همون چيزي كه در دنياي واقعي هم داره و مي پوشه-از ماشينش پياده شد،داشتم از كنارش رد مي شدم كه بازوم رو گرفت و گفت:مي خوام باهات حرف بزنم!...چقدر رنگش پريده و لاغر و رنجور شده بود.دستش رو كه گرفتم كاملا يخ بود،طوري كه بهتر ديدم دستشو بين دستهام بگيرم بلكه گرم بشه،شروع كرديم به راه رفتن و آرزو با حالتي پريشون صحبت مي كرد،يادم نيست چي بهم مي گفت،فقط يادمه آخر سر با استيصال گفت:من غلط كردم كه در گذشته اون كارها رو انجام دادم،غلط كردم!....به آرومي بدن سردش رو به خودم نزديك كردم و گفتم:ببين آرزو،گذشته ها ديگه گذشته و فراموش شده،بايد سعي كنيم با اين چيزي كه هست بسازيم.من خودم ديگه با حالت غبن به گذشته هام نگاه نمي كنم و با اين كه پيشنهادم مثل يك ظرف لجن تو صورتم پرتاب شد،اصلا نخواستم كه ازش براي خودم يك تراژدي ابدي بسازم....آرزو خواست جوابم رو بده كه يهو شروع كرد به لرزيدن،در اون لحظه خودم رو باهاش در يك اتاق ديدم،آرزو رو روي تختي كه اونجا بود خوابوندم و روش پتو كشيدم ولي هنوز مثل بيد مي لرزيد،هر چي سرشونه ها و دستهاشو ماساژ مي دادم بي فايده بود،بنابراين به عنوان آخرين راه چاره،محكم بغلش گرفتم و به بدن خودم چسبوندمش و پتو رو دور خودمون پيچوندم به اين اميد كه گرماي بدن من و اون پتو بتونه لرزشش رو تخفيف بده كه داد.بعد مدتي آروم شد و گفت:ديگه نمي دونم بايد چيكار بكنم،اين جوري پيش بره خودمو مي كشم!بهش گفتم:اگه با مردن چيزي درست مي شد شك نكن كه من الان سالها بود كه خودمو كشته بودم.ما نبايد از سرنوشتمون فرار كنيم بلكه بايد يعني چاره اي نداريم جز اين كه با اون همون جوري كه هست مواجه بشيم...نگاه عميقي بهم انداخت و گفت:نمي تونم....همون لحظه يه نفر صداش زد،صداي مادرش بود،آرزو با موهايي به هم ريخته و آشفته رفت بيرون تا جوابشو بده،نمي تونستم بيرون اتاق رو ببينم ولي از لاي در صداي صحبت كردنشون رو بطور مبهم مي شنيدم،دوست داشتم آرزو هرچي سريعتر برگرده تا بشينيم و يه دل سير صحبت كنيم،اما حيف كه توي خواب هم بهم مجال صحبت كردن داده نشد و همون لحظه بيدار شدم،ساعت سه و نيم صبح بود و من پتو از روم كنار رفته بود و داشتم از سرما مي لرزيدم.................!؟
مدتيه كه وقتي به آرزو فكر مي كنم ديگه دچار غم و غصه نمي شم،مي تونم بگم كه اون حالت تراژيك مسئله از بين رفته و به نوعي شايد من به روش خودم باهاش كنار اومدم.آرزو الان بيشتر از اون كه برام يه وجود دست نيافتني باشه يه مفهومه،يه مفهوم با ارزش و متعالي كه جزو اعتقاداتم شده.ديشب قبل از اين كه دوباره خوابم ببره به خودم مي گفتم كه من در هر دوره اي به هرچي اراده كردم رسيدم،هشت سالم بود كه تصميم گرفتم نقاشي هاي قشنگ بكشم،از همون فرداش نقاشي هايي مي كشيدم كه معلمهام انگشت به دهن مي موندن،دوازده سيزده سالم بود كه تحت تاثير دروازه باني احمد رضا عابد زاده تصميم گرفتم دروازه بان خوبي بشم و در مدت چند ماه چنان دروازه باني شدم كه تو مدرسه،تيمها براي اين كه من تو دروازشون وايسم سر و دست مي شكوندن،يه روز هم بالاخره تصميم گرفتم بنويسم،و بالاخره يه اثر نوشتم كه مي دونم يه روزي چه باشم چه نباشم چاپ مي شه و بعد من موندگار مي شه....يه چيز برام روشنه،و اون اين كه هميشه يه عامل پشت اين تصميم گيريهام وجود داشته و اون عشق به خلاقيت و جاودانه شدن بود.نقاشي رو به تدريج گذاشتم كنار،شايد چون حس مي كردم منو به هدفم نمي رسونه، دروازه‌باني رو هم به همين ترتيب،اما نوشتن،از روزي كه قلم دستم گرفتم و با انگيزه نوشتن شروع به اين كار كردم،لحظه به لحظه احساس كردم كه دارم بالا و بالاتر مي رم و الان هم ادعا نمي كنم كه نويسنده شدم-كه نويسنده شدن حاصل يك عمر تلاش مستمره نه يكي دوسال كاغذ خط خطي كردن-ولي كاملا حس مي كنم كه به درجه اي از رشد رسيدم كه مي تونم مطالبي كه در ذهنم شكل مي گيره رو به همون كيفيت به واژه و جمله تبديل كنم و اين كم چيزي نيست،ارزش واقعي شو كسي كه واقعا نوشته باشه درك مي كنه.من رسيدن به اين مرحله رو مديون حضور آرزو و امثال اون در زندگيم مي دونم چون اونها بودن كه روي من تاثير گذاشتن و باعث پيشرفتم شدن و اگه نبودن بدون شك من هرگز چيزي نمي نوشتم.براي همينه كه مي خوام آرزو برام بصورت يك مفهوم خاص،يه چيز خصوصي كه فقط ماله خودم باشه،باقي بمونه،من كاري ندارم كه آرزوي فعلي به نسبت آروزيي كه مي شناختم بهتر شده يا بدتر،مهم براي من اينه كه اون همچنان برام سرچشمه الهام و خلاقيته و براي همين تصميم دارم حفظش كنم. اگه يه نقاش فقط يك تابلو مي كشه،يه نويسنده صدها بلكه هزاران تابلو در ذهنش خلق مي كنه و به لطف قلم تواناش اونو با ظرافت پيش روي خواننده اش قرار مي ده،يه نويسنده متعهد،از جونش مايه مي ذاره،از وجودش مي كنه و به جمله تبديل مي كنه و براي همينه كه زماني به اوج پختگيش در نوشتن مي رسه كه سالهاي آخر عمرشه، چون ديگه چيزي از وجودش باقي نمونده كه ببخشه.
ديشب همون جور كه تو تختم دراز كشيده و چشمام رو بسته بودم تا خوابم ببره به خودم گفتم كه من تا روزي كه زنده باشم مي نويسم و زماني مي ميرم كه ديگه چيزي براي نوشتن نداشته باشم،اون روزي كه موفق به نوشتن يه اثر موندگار بشم با كمال ميل به استقبال مرگ مي رم،مي خواد يه سال ديگه باشه يا صدسال،چون من در اون موقع به هدفم رسيدم و وظيفه‌اي رو كه حس مي كردم به گردنم بوده به انجام رسوندم ....بعد اين فكر بود كه آروم به خواب رفتم.

۱۳۸۴ شهریور ۳۱, پنجشنبه

حكايت من شده شبيه حكايت ناصرالدين شاه و فرنگ!مي گن شاه قاجار بعد از اين كه براي اولين بار به سفر خارجه رفت و سر از فرانسه در آورد،اون قدر تحت تاثير محيط اونجا قرار گرفت و خوشش اومد كه حاضر بود سرمايه هاي مملكت رو به باد بده تا بتونه ولو شده يك سفر ديگه بره فرنگ....اين روزها همه اش فيلم ياد هندستون مي كنه،مثل اين كه اون مسافرته خوب به دهنم مزه كرده!واقعا خجالت آوره!...اما مي دونيد،زياد خودم رو از اين بابت مقصر نمي دونم،اين نتيجه محروميت كشيدنها و رياضتهاي بي مورديه كه من در دوران زندگي به خودم دادم...اگه من هم مثل همه بندگان خدا،سر وقتش از زندگيم لذت برده بودم،الان اين جور به فلاكت نمي افتادم!...نه،نه،من پشيمون نيستم،چون اون موقعها كه به خودم سخت مي گرفتم،از روي اعتقاد بود،و من هرگز اهل زير سوال بردن اعتقادات قديمم نيستم،ولي ديگه لزومي نمي‌بينم كه وقتي از يه رويه اي به نتيجه نمي رسم،روش الكي اصرار كنم،از من مي شنويد،هيچ وقت به خودتون محروميت بيخود نديد،صادق و درستكار و راسخ بودن به هيچ وجه بد نيست،ولي نه به هر قيمتي،آخه كه چي؟مي خوايد امام حسين رو رو سفيد كنيد يا حضرت مسيح رو!؟؟
يه جا يه مطلب خوندم كه خيلي به نظرم جالب اومد،نوشته بود اكثر آدمها يا رابين هودن يا سيندرلا!يعني به خاطر جلب توجه و محبت ديگران ياد خودشون رو به زحمت مي اندازن يا ديگرانو! ديديد بعضيها هستن كه وقتي شما يه گرفتاري براتون پيش مي آد به هر قيمتي مي خوان مشكلتون رو رفع كنن؟حتي حاضرن خودشون ضرر كنن ولي شما راضي باشيد و ازشون تشكر كنيد،به اينا مي گن رابين هود!يعني براي اين كه ديگران تحويلشون بگيرن مدام به آدم سرويس مجاني مي دن،شايد بگيد اين كه بد نيست،ولي خب قسمت تلخ ماجرا زمانيه كه خودشون به كمك نياز دارن اما هيشكي نيست كه به دادشون برسه!........يه عده اي هم هستن كه بهشون مي گن سيندرلا ،يعني خودشونو به آب و آتيش مي زنن تا جذاب باشن و تو چشم بيان و ديگرون ازشون تعريف و تمجيد كنن.حالا چرا اينا رو گفتم؟چون حس مي كنم هر يك از ما در گذر از دوران بي تجربگي تا رسيدن به دوران پختگي و بلوغ فكري،يكي از اين دو حالت رو پشت سر مي ذاريم،مثلا من خودم از اون رابين هودهاي كار درست بودم، سر خودم بي كلاه بود،ولي كافي بود حس كنم فلان رفيقم از فلانكي خوشش مي آد،فوري يه ترتيبي مي دادم تا به هم برسن و به قول معروف دستشون رو تو دست هم مي ذاشتم.هنوز هم كه هنوزه خيلي از رفقام پيشم مي آن و بابت مسائل عاطفيشون از من راهنمايي مي خوان،و من همچنان مضايقه نمي كنم،اما پيش خودمون باشه،مدتيه احساس خسران مي كنم،به خصوص بعد از ماجراي آرزو،اين حالت بيشتر در من تقويت شد،مي دوني،اين يه واقعيته كه همه به فكر خودشون هستن،تا بهت نياز دارن مثل گربه خودشون رو به پر و پاچه ات مي مالن و با عشوه و ناز برات ميو ميو مي كنن،ولي به محض اين كه مشكلشون رو برطرف كردي مي رن و حتي ديگه پشت سرشون رو هم نگاه نمي كنن،البته من توقعي ازشون ندارم،نفس كار هميشه برام لذت بخش و ارضا كننده بوده،ولي از شما چه پنهون كم كم دارم از رابين هود بودن خسته مي شم،شايد لازم باشه كم كم جامه رابين هودي رو از تنم در بيارم و تقديم يه نفر ديگه بكنم و خودم برم تو صف متقاضيان كمك وايسم!؟
چند شب پيش،تو هواي خنك آخرين روزهاي تابستون واسه خودم قدم مي زدم و تو فكر بودم و از خودم مي پرسيدم كه كدوم قدرتي قادره ولو شده براي يك لحظه،جلوي حركت سريع عمر رو بگيره؟همه ما چه بخوايم،چه نخوايم،محكوم به بزرگ شدن هستيم،بزرگ شدني كه شايد باب ميلمون نباشه....چقدر،چقدر دلم براي اون دوراني كه پونزده شونزده سالم بود و هيچ فكر و خيالي نداشتم الا خنده و بازيگوشي و فوتبال و خريدن بازي كامپيوتري و تي شرت رنگي و شوخي كردن با فلان دختر تنگ شده.....اگه مي دونستم اين قدر زود سپري مي شه حتما يه كاري مي كردم تا هرگز تموم نشه...شايد بگيد تو كه اينو مي گي پس الانو درياب!چيو دريابم دوست عزيزم؟الان كه چيزي ندارم كه بخواد راضيم كنه و بعد ها از نداشتنش حسرت بخورم!لقبم اينه كه جوونم ولي كو اون شرايط جوون بودن و جووني كردن؟وقتي مجبوري مثل هفتاد ساله ها زندگي كني تا از نظر همه مقبول به نظر بياي،مي شه اسمت تو رو گذاشت جوون؟
گاهي اوقات از اين كه تا اين حد ريسك پذيريم پايينه از خودم حرصم مي گيره!مي دوني،اگه به اندازه يه دونه ارزن جسارت داشتم،تا به حال صد بار لگد زده بودم زير خيلي از چيزايي كه الان دو دستي چسبيدمش!شايدم اين از عاقليمه؟كسي چه مي دونه،شايد اگه من به همه چي پشت مي كردم و مي رفتم دنبال آرزوهام وضعم بهتر از ايني بود كه الان دارم؟نمي دونم!نمي دونم و همين ندونستنه كه آزارم مي ده و مثل خوره افتاده به جون فكر و اعصابم...دست خودم نيست،از بچگي عادت داشتم فكر كنم و تجزيه و تحليل كنم،و خب آدمي كه زياد فكر كنه،بيشتر اذيت مي شه!بيخود نيست كه مي گن ديوونه غم نداره،هيچ چيزي كم نداره!!!؟؟
بازم شروع كردم به نق زدن،هر سري مي آم اينجا مي گم بيا و يه بار يه متن غير انتقادي بنويس،ولي مگه به خرجم مي ره؟هنوز دو سطر ننوشته غر زدنها و بهونه گرفتنهام شروع مي شه،عين اين پيرزنها!واقعا اگه من دختر مي شدم چي مي شد!!برم،برم چندتا حركت ورزشي انجام بدم كه مدتيه اضافه وزن اذيتم مي كنه،يادش به خير اون زموني كه فقط شصت و پنج كيلو بودم و بيست و چهار ساعته دنبال توپ فوتبال مي دويدم!!!!!!!!؟

۱۳۸۴ شهریور ۱۹, شنبه

حس مي كنم از هفته پيش به اين طرف يه چيزي در من تغيير كرده،نمي دونم اسمش رو چي بذارم يا چه جوري توصيفش كنم....فقط مي تونم بگم كه تغيير كردم.ساعت پنج بعد از ظهر سه شنبه پونزده شهريور من وارد بيست و نه سالگي شدم،زياد هيجان زده نيستم،هرچند دهه سوم زندگيم به نفسهاي آخرش رسيده و سال ديگه اين موقع،وارد دهه چهارم زندگيم مي‌شم،ولي از اين كه هربار بيشتر احساس با تجربگي مي كنم،خوشحالم،ظاهرا عمرم رو بيهوده تلف نكردم.
نيومدم كه درباره تولدم حرف بزنم،در واقع اين دفعه مي خوام خيلي متفاوت تر از سابق صحبت كنم،شايد به نوعي بشه گفت مي خوام كليشه شكني كنم،كاري ندارم ديگراني كه اين متن رو خواهند خوند چه فكري در موردم مي كنن،ما نه وكيل وصي همديگه هستيم و نه امام و مرشد،هيشكي رو هم تو قبر ديگري نمي خوابونن،صرف نظر از اين كه ما خودمون هزارتا كار مي كنيم و عيب نداره ولي وقتي از ديگري سر مي زنه،حس پيامبريمون گل مي كنه،بايد بگم كه من اون قدر شجاعت دارم كه خودمو اون جور كه هستم معرفي كنم،چيزي كه خيلي ها جيگرشو-البته اگه جيگر عمق مطلب رو برسونه وگرنه شايد بهتر بود واژه ديگري به كار مي بردم-هرگز پيدا نمي كنن.
دوبي از نظر من به جز جاذبه هاي تجاريش،هيچ چيز قابل عرضه اي نداره،اون موقعي كه تو ساحل يه وجبي درياش ميون كلي دختر بيكيني پوش لخت و عور قدم مي زدم،و يا وقتي فاصله اتوبوس تا اقامتگاهمون رو كه از بيست قدم تجاوز نمي كرد،از زور گرما با شر شر عرق و هن و هن طي مي كردم و يا وقتي مي رفتم دستشويي و چون تو دبي چيزي به اسم آب سرد وجود نداره مجبور بودم با آب داغ(!) طهارت كنم،چقدر حسرت خوردم كه ما تو مملكتمون با اين هواي خوب،با اين همه جاذبه هاي طبيعي منحصر به فرد،يه زمامدار با شعور نداريم كه بفهمه با اين امكانات خداداي كه تو ايران هست،چه درآمدي رو مي شه وارد مملكت كرد!.....ما اينجا از پاپ كاتوليك تريم،خوشم اومد تو دبي كه يه كشور عربيه و ساكنين اصليش به قول خودمون عربهاي سوسمار خورن،يه دونه پليس نمي بيني،تو خيابونهاشون يه دونه سرعت گير هم وجود نداره،همه ماشينهاي آخرين مدل سوارن،ولي يه نفر قوانين رانندگي رو زير پا نمي ذاره،گدا،معتاد،بي خانمان و يا دزد اونجا وجود نداره،زنهاشون هم هر طور دوست دارن لباس مي پوشن،يكي مثل بتمن يا زورو حتي نمي توني چشهاشو ببيني و درست چند قدم اون ور تر،يكي داره با تاپ و شلوارك خرامان خرامان راه مي ره،هيشكي هم برنمي گرده بهش بگه تو چرا تو مملكت من داري اين جوري مي گردي و يا مشكل شخصيتي خودشو در قالب تكريم به بانوان به زنها حقنه كنه! ....زندگيشون واقعا استاندارده،نظم و ترتيبشون واقعا قابل ستايشه،همه چي شون رو حساب كتاب و برنامه است،وقتي وارد مراكز خريدشون مي شي ممكن نيست دست خالي بيرون بياي،براي همه سلايق و كليه درآمدها،جنس قابل ارائه هست،اوني كه وسعش مي رسه شلوار سيصد هزار تومني مي خره،اوني كه نداره يه جين پنج هزار تومني مي خره،هر دو هم راضي هستن.

اون شب بعد خريد و خوردن شام،هوس كردم برم ديسكو،كاملا مي دونستم براي چي مي رم و خودم رو از نظر روحي-رواني آماده كرده بودم،تور ليدر بهم آدرس يه جاي با كلاس رو داد،البته گفت اونجا ايروني ها رو راه نمي دن!!ولي خب من گفتم كه فرانسوي و انگليسي بلدم و طرف گفت:پس اصلا نگو ايروني هستي و به اسم فرانسوي برو داخل تا كلي تحويلت بگيرن.دوازده درهم دادم و تا اونجا رفتم،دم در دوتا سياهپوست كه به كينگ كونگ مي گفتن زكي،با باتومي كه در عين حال ردياب هم بود منو گشتن و فوري پرسيدن:كجايي هستي؟گفتم:فرنچ!فروشنده بليت به اين راحتي ها سرش كلاه نمي رفت،به زبون فارسي گفت:خوش اومدي!منم فقط تماشاش كردم و تو دلم بهش انگشت شستم رو نشون دادم.ورودي پنجاه درهم بود و همراهش دوتا ژتون مجاني مشروب مي دادن،من خيلي صادقانه گفتم كه من نيازي ندارم چون مشروب نمي خورم!...طرف يه جوري حيرت زده تماشام كرد انگار گفتم:من هم جنس بازم!براش توضيح دادم كه من اهل الكل نيستم،اونم گفت:اينجا مشروبات غير الكلي هم سرو مي شه.
محيط اونجا چندان بزرگ نبود،يه هال باريك بود با موزائيكهاي سفيد كه به سه اتاق ختم مي شد،اولي ظاهرا اتاق گفتگوهاي صميمي يا شايدم استعمال دخانيات بود،چون كلي دختر و پسر دوتا دوتا تو تاريكي تنگ هم نشسته بودن و معلوم نبود چيكار مي كردن،يه مسير ال مانند رو رد مي كردي و مي رسيدي به دو اتاق روبروي هم،سمت چپي بار بود،سمت راستي ديسكو،من بدون تامل پيچيدم سمت راست....چراغها خاموش بود،روشنايي اتاق از نورهاي دايره‌اي رنگارنگ متحركي كه طول و عرض اتاق رو طي مي كردن تامين مي شد، دختر و پسر هاي جوون زيادي از مليتهاي مختلف،دور ميزهاي دو و سه و چهار نفره گرد نشسته بودن و يكي يه سيگار گوشه لب يا يه ليوان نيمه پر جلوشون بود و نگاهشون از گوشه چشم به سن ،جايي كه سه تا دختر رنگ و وارنگ،داشتن با شور و هيجان آواز مي خوندن،دوخته شده بود،جلو سن غلغله بود،دختر و پسر تو هم مي لوليدن و پا به پاي آهنگ مي رقصيدن،در انتهاي سالن،تريا قرار داشت عده‌اي روي صندلي هاي گرد پايه بلند تك نفره نشسته بودن و مشروب مي خوردن.من رفتم سر يه ميز خالي چهار نفره نشستم،يه دختر هندي با موهاي بلند دمب اسبي در حالي كه لباس مشكي چسبون پولك دوزي شده براق قشنگي تنش بود بهم نزديك شد و گفت:نوشيدني ميل مي كنيد؟آروم گفتم:نه،ممنون....مدتي وقت لازم بود تا خودمو پيدا كنم،جو گير نشده بودم،ولي خب ديدن چنين چيزهايي در كشوري اسلامي،واقعا برام دور از انتظار بود.يكساعتي فقط تماشاچي بودم،در حالي هرچند وقت يه بار سر و كله ساقي هاي سياهپوش پيدا مي شد و ازم مي پرسيدن كه آيا چيزي كم و كسر ندارم؟دخترهاي كاباره اي از مليتهاي مختلف-اكثرا چيني- اونجا پرسه مي زدن و بسته به موند و كلاسشون،بعضيها سر ميزت مي اومدن و سر صحبت رو باهات باز مي كردن،سن خالي شده بود و پسرها در حالي كه هر كدوم دست يه دختر رو گرفته بودن مي رفتن وسط و مي رقصيدن،درگوشي صحبت مي كردن و بعد مدتي مي ديدي كه دو نفري خارج شدن و ديگه برنگشتن،بعضيهاشون هم بعد چند دقيقه از هم جدا مي شدن و مي رفتن سراغ يه نفر ديگه،اين وسط يه پيرمرد زشت دماغ كلاغي دندون گرازي،كه نمي دونم رو چه حسابي راهش داده بودن،در حالي كه يه مشت اسكناس دستش بود،مدام سراغ دخترهاي مختلف مي رفت و با يه التماسي ازشون مي خواست باهاش برقصن،ولي هيچ كس تحويلش نمي گرفت،همونجا تو دلم گفتم پيري هم بد درديه! نگام به يه دختر روس افتاد كه با اون موهاي بور و چشمهاي سبز درشت و قد بلند به يه باربي شبيه بود، چه پسرايي با چه تيپهايي مي رفتن سراغش ولي اون حتي نگاهشون نمي كرد،البته اون هم از زرنگيش بود،يه پسر عرب خر مايه اومد و يهو خانوم ملكه گل از گلشون شكفت و در مقابل ديدگان آتيش گرفته از حسادت اطرافيان دو نفري مشغول رقص شدن و بعد هم غيبشون زد!! بالاخره تصميم گرفتم يه جنبي بخورم،عين اين بچه مظلومها نشسته بودم و كاري نكرده بودم،البته از همون بدو ورود يه دختر چيني ژاپني با چشماي بادومي و لبهاي گرد برجسته و گيسوان لخت مشكي بلند نظرمو جلب كرده بود،منتها مثل هميشه مي خواستم كلاس بذارم و تحويل نگيرم تا خودش بياد سر ميزم!اما وقتي ديدم يه ساعت گذشت و هيشكي سراغم نيومد خودم بساطمو جمع كردم و اول رفتم سمت تريا،گفتم يه آب پرتقال بخورم تا حواسم بياد سرجاش،همون لحظه يه دختر رومانيايي بهم نزديك شد و از راه نرسيده سينه شو چسبوند به سينه ام و پرسيد:خوش مي گذره؟آروم تو گوشش زمزمه كردم:بدك نيست...دختره وقتي فهميد دفعه اولمه كه مي آم چنين جايي يه نگاه ژرفي بهم كرد و لبخند زنان سر تكون داد،ازش پرسيدم:حالا به نظرت چيكار كنم؟جوابمو نداد و همچنان كه از روي شونه نگاهم مي كرد ازم دور شد.تو دلم گفتم:لابد داره بهم مي خنده كه با اين سنم اين قدر بي تجربه ام!بهم برخورد،حس مي كردم كه نبايد كسي جرئت داشته باشه چنين فكري در موردم بكنه،با ديدن همون دختر چيني ژاپنيه كه داشت مي رفت سمت سن،عزمم رو جزم كردم و رفتم طرفش.ولي خيلي طول نكشيد كه متوجه شدم تنها نيست و يه پسر همراهشه!دير جنبيده بودم،مرغ از قفس پريده بود...حالم گرفته شد اساسي،برگشتم سر صندليم و با حسادت رقص دختره با اون پسره رو به تماشا نشستم،چقدر دختره باريك و خوش هيكل بود!خيلي هم قشنگ مي رقصيد،يه تاپ نارنجي و شلوار چسبون شيري به تنش بود ،موبايلشو زده بود بغل كمرش و سگ عروسكي خوشكلي كه از اون آويزون بود با هر تكون كمرش رو باسنش اين طرف و اون طرف مي رفت،پسره در گوشش زمزمه مي كرد و دختره لبخند مي زد،بعد مدتي هم با همديگه رفتن بيرون،آي سوختم!فحشو بستم به ريش خودم،از بي عرضگي خودم به ستوه اومده بودم،البته اونجا دختر فراوون بود،ولي خب من اون چيني ژاپنيه رو پسنديده بودم!خلاصه داشتم به اين نتيجه مي رسيدم كه امشب رو بايد تو خماري بمونم كه ديدم دختره برگشت!ديگه معطلش نكردم،فوري خودمو بهش رسوندم،با صداي من،صورت گرد و سفيد و ساده شو سمتم چرخوند،چه آرايش كمي داشت، فقط مداد چشم و ماتيك،خودشو سوچي بيست و چهار ساله معرفي كرد و گفت كه اهل چينه و فوري هم گفت:
Do you want a lady?
هم خنده ام گرفت و هم متاسف شدم،واقعا اين پول چيه كه آدما به خاطرش به چنين خفتهايي تن مي دن؟
تصميم گرفتم براي يك شب هم كه شده موقعيتي رو ايجاد كنم كه از هر نظر هم براي خودم و هم براي سوچي تازه و جديد و در عين حال ارزشمند باشه.....در مدتي كه پيشش بودم،تلاشم اين بودكه اون چيزي رو كه هميشه از ارتباط صحيح و انساني با يك زن در ذهنم داشتم پياده كنم،مي دونستم اكثر مردها وقتي كه با يك زن تنها مي‌شن اختيار اعمالشونو از دست مي دن و مثل حيوون مي شن،وخب زنهايي كه كارشون تن فروشيه بدون شك تجربيات تلخ و نا اميد كننده اي از چنين مردهايي دارن،ولي من به اون زن اون چيزي رو بخشيدم كه حدس مي زدم هميشه در زندگي ازش محروم بوده،احترام...كاري به نظر بقيه ندارم،شايد از نظر خوانندگان مؤنث هم لازم نباشه واسه كسي كه خودش براي خودش شخصيت قائل نشده،احترام قائل بشيم،اما من فكر نمي كنم بخشيدن گوشه اي از چيزي كه خودمون زيادي ازش برخورداريم به كسي كه نيازمندشه كار چندان سختي باشه.
به محض اين كه داخل اتاق رفتيم به من گفت فقط بيست دقيقه،پولش رو هم اول گرفت،اما آخرش وقتي بعد از دو ساعت تركش مي كردم،با اشتياق ازم پرسيد دوباره كي مي آم پيشش؟وقتي گفتم:معلوم نيست،چون من يك خارجيم و ممكنه ديگه هرگز همديگه رو نبينيم،فوري شماره شو رو روي يه كاغذ نوشت و بهم داد،حتي اون قدر بهم اعتماد كرد كه اسم واقعيشو بهم گفت.
نمي خوام با افتخار از اين كه شبي رو با يك زن كرايه اي سپري كردم صحبت كنم، اون قدر هم ساده نيستم كه فرق بازار گرمي رو با ابراز تمايلات باطني و حقيقي ندونم و يا فكر كنم كه يك شبه تونستم يه آدم گمراه رو به راه بيارم،اما نكته اينجاست كه من تاثير رفتار انساني رو در كسي كه حتي زبون من رو درست متوجه نمي شد به عينه ديدم،وقتي بهش گفتم ترجيح مي دم به جاي اون عمل با هم صحبت كنيم ماتش برد،فكر كرد منظورم رو درست متوجه نشده و كمي هم دلخور شد،اما من بهش گفتم اين من هستم كه پول دادم و قائدتا من بايد معترض باشم كه نيستم!من دوست دارم وقتي از هم جدا مي شيم يه خاطره خوب از هم داشته باشيم و همون قدر كه من احساس رضايت مي كنم تو هم بكني.....مسلم بود كه اول باور نكرد،ولي مدتي كه گذشت چنان با علاقه كنارم نشسته بود و با هم صحبت مي كرديم انگار سالهاست كه باهم دوستيم،شنيدن شرح حال انسانها،بخصوص انسانهاي رنج كشيده و آسيب ديده برام هميشه جالب بوده،سوچي تعريف كرد كه يه خواهر و يه برادر داره،همون جا حدس زدم كه چون داشتن سه تا بچه تو چين ممنوعه،اون از طرف دولت حمايت نمي شده و احتمالا يكي از دلايلي كه به انحطاط كشيده شده همينه.ازش پرسيدم:چند وقته اينجايي؟گفت:دو ماه.پرسيدم:دلت براي پدر و مادرت تنگ نشده؟جوابش مثبت بود ولي باز تاكيد كرد كه اينجا پول بيشتري در مي آره.پرسيدم ماله كدوم ايالت چين هستي؟گفت:هنگ كنگ....خب من عاشق جكي چان و بروس لي هستم و بنابراين سر همين كمي شوخي كرديم.پرسيدم:كونگ فو بلدي؟چشماش با هيجان درخشيد و گفت:مگه تو مي دوني كنگ فو چيه؟با لبخند خاصي گفتم:معلومه كه مي دونم.و به شوخي با هم مبارزه كرديم كه نهايتا به كشتي و سالتو و كمر گيري ختم شد!خيلي حرفها زديم و كلي شوخي كرديم و خنديديم،من واژه هايي رو كه اون گاه و بي گاه به زبان چيني مي گفت به خاطر مي سپردم و در شرايط مناسب به خودش تحويل مي دادم و اون از خنده كف زمين پهن مي شد و قاه قاه مي خنديد.بدون شك همون قدر كه به من خوش گذشت براي اون هم لحظات شيريني رقم خورد.من به درك و بينش جديدي رسيدم و از ته دل ديدم و حس كردم كه يك مرد به روح يك زن،به موجوديتش و به حضورش بيشتر نيازمنده تا به جسمش و از طرفي يك زن هم چيزي جز يك احساس پاك و واقعي و دلگرم كننده از يك مرد نمي خواد،چقدر دلم سوخت وقتي دختره با يه لحن آروم و پر از نيازي ازم پرسيد:دوستم داري؟
موقع خداحافظي بهش گفتم:سيگار نكش،هيچ واسه سلامتيت خوب نيست.گفت:نمي كشم،دوستام دود مي كنن و لباسهاي من هم بو گرفته.گفتم:در هر صورت من نه سيگار مي كشم و نه مشروب مي خورم.اول باور نكرد،ولي وقتي ژتون مشروب باقي مونده از ديسكو رو نشونش دادم،پريد منو بغل كرد و گفت:آفرين!آفرين!تو پسر خيلي خوبي هستي،من از تو خوشم مي آد...بعد نگاهي به ساعتش كرد و گفت:واي!دو ساعت شد!...و بعد از مكثي كوتاه اضافه كرد:ولي مهم نيست،هر وقت خواستي دوباره بيا،جايي هم براي خريد يا تفريح خواستي بري و همراه نداشتي بگو تا من بيام...سرمو به نشونه تاييد و خداحافظي تكون دادم و خواستم از در خارج بشم كه دستشو انداخت دور گردنم و منو بوسيد و آروم در گوشم گفت:متشكرم!

۱۳۸۴ شهریور ۶, یکشنبه

من الان دبي هستم-مي خواستم بكم كه اينجا هم اوركات و كزاك رو بستن-خلاصه فكر نكنين اينجا اخر ازاديه

۱۳۸۴ مرداد ۲۷, پنجشنبه

اين فيلم اسپاگتي در هشت دقيقه رو كه ديدم چقدر ياد خودم افتادم!نه،من هنوز ازدواج نكردم كه حالا بخوام تكرارش بكنم،ولي بعضي جاهاي فيلم،بخصوص اونجايي كه گلشيد هي سعي مي كنه به رامبد جوان چراغ سبز نشون بده و بفهمونه كه بهش علاقمنده و فقط منتظر يه پيشنهاد كوچيك از جانب اونه،و رامبد جوان مدام دوزاريش كجه و پرت و پلا جوابشو مي ده،ياد خودم افتادم...البته رامبد جوان واقعا دوزاريش كج نبود،فقط مثل من اون قدر شجاعت نداشت كه مردونه حرفش رو بزنه و خب چون خودش نويسنده و كارگردان فيلمش بود،به خودش يه فرصت ديگه داد تا گنده كاريشو راست و ريس بكنه اما در مورد من،متاسفانه سناريوي زندگي مو يه نفر نوشته بود كه ظاهرا حوصله ويراش و بازنويسي شو نداشته....واقعا ها،وقتي يادم مي افته آرزو خيلي واضح و روشن همون اول بهم گفت ببين فلاني من در حال حاضر دوتا خواستگار دارم ولي هنوز تصميمم رو نگرفتم،من چطور برگشتم و گفتم:مبارك باشه!خب حالا آقا داماد كي هست؟!!!پسر تو اگه واقعا هم خر نباشي بايد بگم بعضي وقتها بدجور هر چي خره رو سفيد مي كني!....بله،مي دونم،افسوس گذشته ها رو نبايد خورد،چون با اين كارها گذشته بر نمي گرده،ولي خب بعضي وقتها از اين كه فقط يه بار بهم فرصت داده مي شه بدجور لجم مي گيره،باعث مي شه به خودم بگم سري بعد هفت دستي فرصته رو مي چسبي و نمي ذاري بره،اما خب از اون ور هم به خودم نهيب مي زنم و مي گم،نه!اون وقت طرف فكر مي كنه نديد بديدي و از پشت كوه اومدي!هيچ وقت حتي به مخيله اش هم خطور نمي كنه كه تو متولد خارج،مسلط به دو زبان بيگانه،خونواده دار و داراي مدرك تحصيلي از يه دانشگاه معتبر هستي!چيه؟خيلي خودمو تحويل گرفتم؟مي تونيم ديگه،مي تونيم،شما هم اگه دوست داشتيد يه بلاگ درست كنيد و توش تا تونستيد از خودتون تعريف كنيد،كيه كه باور كنه فقط!!!!؟؟
از شوخي كه بگذريم فيلم خوبيه،اسپاگتي در هشت دقيقه رو مي گم،آخر خنده است،بريد تماشا كنيد بلكه يه كمي خنده بياد رو لبتون،چيه هي اخم كرديد و ارواح شكمتون كلاس مي ذاريد؟؟؟
بدجور قاطي كردم،به يه مرحله اي رسيدم كه ديگه هيچي راضيم نمي كنه،هر چيزي رو تا ندارمش دلم مي خواد،اما همين كه بدستش مي آرم از چشمم مي افته،انگار نه انگار چيزي بوده كه تا همين چند وقت پيش براش له له مي زدم.
صاف تو چشمام نگاه كرد و با صداي آرومي گفت:بايد ياد بگيري آدمها رو دوست داشته باشي!....جريان ماله يه ماه پيشه،ولي من تا الان تو فكرشم....واقعا چي گفت طرف،چقدر حرفش عميق و معنا دار و از رو شناخت بود،باورم نمي شد اين حرف رو يه....نمي تونم بگم يه چي زد ولي از اون خيلي بعيد بود.
دوستم بعد از بحثي طولاني برگشت بهم گفت:آره حرفهات منطقيه،ولي اين كه تو بخاطر كسي كه ديگه برنمي گرده خودت رو از شير بگيري و با هيچ كس دوست نشي ظلميه كه در حق خودت مي كني!بهش گفتم:پس خبر نداري مثل اين كه؟اون ماله يه ماه پيش بود ولي حالا ديگه نمي تونم ادعا كنم كه اوني هستم كه آرزو مي گفت...يادته چي گفت؟گفت براي فلاني احترام قائلم چون اهل هيچي نيست و هيچ كاري نمي كنه!ولي من ديگه اوني نيستم كه اون مي گفت،من هم بالاخره تسليم شدم،البته پشيمون نيستم،من مجبور شدم چون داشت به سلامتيم لطمه مي خورد،ولي خدا شاهده كه شب قبلش،همين طور تو كوچه هاي محل راه مي رفتم و از زير پنجره آرزو رد مي شدم و تو دلم ازش مي خواستم كه منو ببخشه،ببخشه كه عهدم رو زير پا مي ذارم.
اگه يه روزي دوباره با آرزو رو در رو بشم،حتما بهش مي گم،مي گم كه عهدم رو زير پا گذاشتم،نمي خوام اون تصوري غير واقعي از من داشته باشه.
مي دونم كه دارم براي خودم مي نويسم،واقعا هم همين طوره،مي دونم كه هيچ كدومتون از حرفهام سر در نياورديد،مدتيه اين جوري مي نويسم،شايد براي همينه كه ديگه به اينجا سر نمي زنيد،اشكالي نداره،چون من در حقيقت اينا رو نمي نويسم كه شما بخونيد و باهام هم دردي كنيد،بلكه مي نويسم چون جاي ديگه اي نيست كه تعريفشون كنم،اين محيط مجازي جاي امنيه كه من هرچي رو كه دوست ندارم به گوش اغيار برسه،بيرون بريزم و سبك بشم،شايد هم بشه به اين بلاگ گفت قبرستون احساسات غير قابل بيان؟خب ديگه برم،تا شما باشيد ديگه نيايد و نوشته هامو بخونيد!كار مهم تر نداشتين انجام بدين؟خداحافظ

۱۳۸۴ مرداد ۱۷, دوشنبه

قبل از اين كه ماجراي ديروز رو تعريف بكنم،مي خوام يه چيزي رو از همين اول روشن بكنم،من نه ادعاي بچه مثبت بودنم مي شه و نه مي خوام گله و شكايتي بكنم،خب؟!فقط اينو بگم كه تا الان فكرم رو مشغول كرده،واقعا كه چه اتفاقاتي مي تونه واسه آدم بيفته............................!؟
ديشب با دوستم-هموني كه تو مجلس ختم پدرش با آرزو حرف زده بودم- تو محل قدم مي زديم و صحيت مي كرديم،من داشتم راجع به مقاله اي كه تو روزنامه همشهري درباره هري پاتر خونده بودم حرف مي زدم كه هر دو متوجه دختر آبي پوش ناشناسي شديم كه داشت از يكي از همسايه ها آدرس مي پرسيد،دوستم كه هرگز چيزي از چشمش پنهان نمي مونه،به خصوص اگر مربوط به يه دختر باشه،يواش در گوشم زمزمه كرد:مهندس قدما رو يواش كن! سرعتمون رو كم كرديم،البته چندان برام مهم نبود كه دختره خودشو به ما مي رسونه يا نه،ولي خب با شناختي كه از دوستم داشتم مطمئن بودم كه اگه همه چي خوب پيش بره يه ماجراي جالب در پيش خواهيم داشت.دختره نزديك شد،كنار جدول يه بچه گربه زير ماشين مونده و مرده بود.داشتم جسدشو با اكراه نگاه مي كردم كه يهو دختره بي مقدمه گفت:آخي!طفلكي!شما چطور دلتون مي آد تماشا كنين و هيچ كاري نكنين!دوستم فوري گفت:اتفاقا تو اين فكر بوديم كه براش مراسم بگيريم!دختره يك تك خنده زد و گفت:آره!از لحن عادي صدات معلومه چقدر تحت تاثير قرار گرفتي!دوستم چشماشو به چشماي فيروزه اي دختره دوخت و جواب داد:اتفاقا ما خيلي هم احساساتي هستيم!
يه نگاه به اون دختره كافي بود تا بفهمم هيچ شانسي جلوش ندارم!اونقدر لامصب خوشكل بود كه يه لحظه عقل از سرم پريد،عين نديد بديدها بهش خيره شدم و لبخند زدم،غرورم اون لحظه داشت فحشم مي داد ولي خب بي فايده بود،قافيه رو بد باخته بودم!..........معلوم شد دختره راهشو گم كرده،مي گفت اومده بوده اين ورا خونه يكي از دوستاش ولي دعواش شده و با عصبانيت اونجا رو ترك كرده و درخواست همراهي طرف رو نپذيرفته و حالا به شدت پشيمونه چون فكر نمي كرده گم بشه!دوستم با اشاره بهم فهموند كه بهش تعارف بزنم كه :اگه مايل باشيد مي رسونيمتون!دختره آخر حرفه اي بود،يك نه با عشوه اي گفت از صدتا آره غليظ تر!دوستم شروع كرد اصرار كردن،من كه به غرورم برخورده بود گفتم:اصرار نكن،شايد دوست نداشته باشه كه با ما بياد!مردمكهاي سبز و براق دخترك سمتم چرخيد و گفت:از اين دوستت خوشم اومد!ياد بگير! البته بهم حق بديد كه بهتون اعتماد نكنم!دوستم اومد چيزي بگه كه من زودتر گفتم:كاملا حق داريد ما هم اصرار نداريم كه شما بهمون اعتماد كنيد،منتها من بعيد مي دونم اين موقع شب يه دختر تنها اونم با چنين سر و وضعي بتونه بي دردسر برگرده خونه اش!دختره سرشو كج كرد و گفت:مگه من سر و وضعم چشه؟تازه من اينجا غريبم،شما دلتون برام نمي سوزه؟ خب اقلا تا دم اتوبان باهام بياد و برام ماشين دربستي بگيريد،آخه من گناه دارم! من با لبخند گفتم:مانعي نداره،ولي من نگرانم در اون صورت راننده هه يه گناه بزرگتري مرتكب بشه! غش غش شروع كرد به خنديدن.دوستم با لحن قانع كننده اي گفت:تو حاضري به يه راننده غريبه اعتماد كني ولي به دو تا پسر مثبت مثل ما نه؟واقعا كه!دختره با غر و اطوار گفت:آخه من شما رو نمي شناسم! من خطاب به دوستم گفتم:حالا كه خانوم دلشون نمي خواد با ما بيان،زنگ بزن تاكسي سرويس و بگو يه ماشين بياد! دوستم با دلخوري قبول كرد و چون موبايلش آنتن نمي داد رفت كمي اونطرفتر،من رو يه سكو نشستم و با دختره حرف زدم.اعتراف مي كنم كه هنوز نتونسته بودم خودم رو جمع و جور كنم و آب از لب و لوچه ام جاري بود.دختره صورت گرد و بچه گونه اي داشت،لباش گرد بود و منو ياد كسي مي انداخت كه هنوزم كه هنوزه دوستش دارم،دماغش هم عمل كرده و مثل اون نوك بالا بود،مش غليظي كرده و پاهاشو برنزه كرده بود،ازش پرسيدم:رنگ چشمات طبيعيه يا لنز گذاشتي؟فوري انكار كرد و گفت:نه!رنگش اوريجيناله! خنده ام گرفته بود،چون مثل روز روشن بود كه دروغ مي گه،كلا دختر پر فيس و افاده و بهونه گيري بود و مدام خيلي ببخشيد افه چسكي مي اومد،ولي خب نازش به دل مي نشست.نتونستم خودمو نگه دارم و ازش پرسيدم كه آيا با كسي دوسته؟يا با كسي دوست مي شه؟ باز يه جواب داد از قبلي كميك تر:نه!من هرگز با كسي دوست نبوده و نيستم و نخواهم شد!بيخود نيست دوستام بهم مي گن مريم مقدس! معلوم شد اسمش مريمه،ازش پرسيدم چند سالشه،اول گفت پونزده سال،بعد گفت بيست و شيش سال!ازش پرسيدم چيكاره است؟گفت تو يه شركت مدير داخليه و زبانش فوله!داشتم از خنده روده بر مي شدم.در اين اثني دوستم با آژانس تماس گرفته و طرف گفته بود ماشين مي فرسته.ولي در عمل هرچي ايستاديم خبري نشد.دختره غر مي زد و مي گفت:شما ها خيلي بديد!خب از اين سواري هاي عبوري يكي رو برام دربست بگيريد ديگه!بهش گفتم:ما مي گيريم،ولي حاضري سه تومن پياده شي؟با حالت خانوم پيچازي گفت:بله؟سه تومن؟مگه سر گردنه است!گفتم :خب خودت امتحان كن! با تكون ملايم دست دختره،اولين ماشين عبوري براش نگه داشت،يه پيرمرد هيز بود كه فقط با نگاهش داشت مريم رو مي خورد!مريم سعي كرد با اطوار ريختن دل يارو رو بدست بياره ولي خب يارو گفت سه و پونصد يك كلام!
خلاصه دختره كه ديد حق با ماست شروع كرد دم تكون دادن و ازم پرسيد:ماشينت چيه؟گفتم:رنو! ابروهاش پريدن بالا و انگار داشت مي گفت وبا گفت:رنووووو!؟؟؟گفتم:خيلي دلت بخواد! و رو به دوستم كردم و گفتم:من ديرم شده،حالا كه اين خانوم با ما نمي آد بيا بريم سراغ كار و زندگيمون!يهو دختره وسط دويد و گفت:خب حالا رنوت رو پاست؟تند مي ره؟يه چشم غره اي بهش رفتم و جواب ندادم،دوستم گفت:برو ماشينتو بيار! گفتم:مي آرم ولي چون اين دختره ما رو معطل كرده بايد تا دم ماشين بياد! و منتظر جواب نشدم و راه افتادم،دختره چند قدم اومد و بعد دوستم رو جلو انداخت كه بياد پاچه خوري كنه،من هم كه در اصل قپي اومده بودم گفتم باشه،هميجا باشيد الان ماشينم رو مي آرم و با قدمهايي سريع ولي بدون هيچ دويدن يا عجله اي رفتم ماشينم رو آوردم،بين خودمون باشه،قند تو دلم آب شده بود!!..........درست لحظه‌اي كه دختره رو مي خواستم سوار كنم يكي از دوستام ما رو ديد ولي خب من عادي برخورد كردم،دختره تا سوار شد با تقليد صداي يه بچه چهار پنج ساله گفت:سلام آقا گنده هه!من مريمم!شما كي هستيد؟ بايد بگم كه تقليد صداي دختره حرف نداشت،طوري خوشم اومد كه بعد مدتها به ياد قديمها چند تا تقليد صدا كردم تا ازش عقب نمونم،كلي خوشش اومد،پرسيدم:حالا كجا بايد بريم؟با همون صداي بچه گونه گفت:آرياشهر! گفتم:من اونجا رو بلد نيستم! گفت:تو هم عجب آي كيو اي هستي!اصلا منو تا دم تاكسي سرويس برسونين!من با تاكسي سرويس مي رم! اتفاقا همون لحظه جلوش بوديم،فوري ترمز كردم و گفتم:بفرماييد!همين جاست! دوباره مثل يه گربه خودشو لوس كرد و گفت:نه!من مي‌خوام با شما بيام!
سرتون رو درد نيارم،تا دختره رو برسونيم به منزلش،كلي تو راه خنديديم،البته بيشتر دوستم باهاش بگو بخند مي كرد چون من واقعا نمي دونستم به يه چنين دختري چه چيزي مي شد گفت،مريم اصلا وقار نداشت و همين باعث مي شد نتونم باهاش صميمي بشم.نزديكاي آرياشهر بوديم كه دختره گفت:ماشينت كه ضبط نداره،اقلا تو كه صدات خوبه يه دهن برامون بخون! مي دونستم منظورش چيه،بنابراين گفتم:شما بخونيد تا ما استفاده كنيم! بي مقدمه شروع كرد به خوندن،نمي گم صداش معركه بود،ولي قشنگ مي خوند،معلوم بود كه رو صداش كار كرده،دوستم بعد هر اجرايي بر مي‌گشت و مي گفت:مريم دوستت دارم!دوستت دارم! مريم هم با لحن بچه گانه مي گفت:دروغ مي گي! و بعد مكثي كوتاه يهو مي گفت:اگه يه چيز ديگه بخونم بيشتر دوستم داري؟ دوستم مي گفت:معلومه!همين الان هلاكتم!مرا ببوس رو بخون تا همين جا قال قضيه رو بكنم! مريم مي خنديد و يه آواز ديگه مي خوند،تو آينه نگاش مي كردم كه با چشماي بسته آواز مي خوند و دوستم به شوخي با دستهاي قلاب كرده مريد گونه تماشاش مي كرد،هرگز در عمرم نتونستم احساسات و روحيات اين جور افراد رو درك كنم،هيچ وقت نتونستم اين جور ريلكس باشم،ولي خب برام جالب بود كه ببينم.
به مقصد كه رسيديم دختره گفت:خب من ازتون خوشم اومده شما ها اين طرفها نمي يايد؟ رو كردم به دوستم و گفتم:شماره موبايلت رو بهش بده! انگار باورش نشده بود،با مكثي كوتاه شماره رو بهش داد و مريم تو دفترش يادداشت كرد،موقع خداحافظي دست داديم و من آروم دستشو فشار دادم،خوشش اومد و خنديد،من تو دلم گفت:برو به سلامت،مي دونم كه هرگز دوباره تو رو نخواهيم ديد.
ساعت از يازده شب گذشته بود،داشتيم بر مي گشتيم و دوستم همچنان داشت در مورد وقايع چند لحظه پيش حرف مي زد،من سر تكون مي دادم و بله و خير مي گفتم تا اين كه دوستم گفت:يه جورايي شبيه آرزو بود،نبود! دلم آتيش گرفت،راست مي گفت،يه جورايي شبيه بود،به خصوص لباي گرد و دماغ نوك بالاش،با يه نفس احساسات تحريك شده ام رو بيرون ريختم و گفتم:شبيهش بود،ولي وقار آرزو كجا،لوند بازي هاي اين كجا!حاضرم شرط ببندم كه اگه از صد نفر هم بپرسيم خواهند گفت كه آرزو مدير داخلي شركته و اين دختره آرايشگر!..................!?

۱۳۸۴ مرداد ۹, یکشنبه

من فكر مي كنم گاهي اوقات احساس گناه كردن باعث مي شه بهتر بتوني شرايط فعليت رو تحمل كني،كار به عقيده اين كارشناسهاي علوم رفتاري ندارم كه اين حالت رو از نشونه هاي افسردگي مي دونن،چون اونا از اين نظريه هاي صد من يه غاز كه يكيش هم محض رضاي خدا به درد بخور نيست زياد مي دن !!؟
سه شنبه اي همينطور كه در حال قدم زدن با خودم حرف مي زدم،به اين نتيجه رسيدم كه خيلي از بلاهايي كه سرم اومده و داره مي آد حقمه!ما هميشه وقتي يه گرفتاري يا پيشامد بدي برامون اتفاق مي افته فوري مي گيم خدايا چرا من؟چرا يكي ديگه نه؟ولي اگه يه كم ياد كارايي كه كرديم بيفتيم و اونا رو مرور كنيم بدون شك يه جورايي به اين نتيجه مي‌رسيم كه چرا من نه؟سه شنبه اي بدجور ياد كاراي گذشته ام افتاده بودم،به خودم مي گفتم فلاني تو خونواده‌ات رو اذيت كردي،مادرت،پدرت،به خصوص برادر كوچيكترت.يادت مي آد چقدر كتكش مي زدي؟بهش زور مي گفتي؟بهش تو سري مي زدي و مي گفتي خنگ!؟يادته؟؟و اون بنده خدا حتي يه بار هم جوابتو نمي داد،يعني جرئت نمي كرد.فلاني تو آدم خوبي نبودي!يادته يه بار وقتي به زور هفت سالش مي شد محكم خوابوندي زير گوشش چون درست نمي تونست بهت توضيح بده كه برنامه تلويزيوني مورد علاقه ات رو از كجاش ضبط كرده؟اون كه وظيفه اي نداشت ولي به خاطر تو اين كارو كرده بود ولي تو زدي زير گوشش،سرش فرياد كشيدي،اونم جلو چشم دختر خاله ات كه هم سن و سالش بود.هيچ فكر نكردي چقدر شخصيتشو با اين كار خورد كردي؟هيچ فكر نكردي اون به زور جلوي سرازير شدن اشكهاشو گرفت چون پسر بود و غرورش اجازه نمي داد جلو يه دختر گريه كنه؟..................يا اون موقع كه حين بازي زدي سرشو شكستي....البته از قصد نبود،ولي هيچ از خودت پرسيدي چند بار ناخواسته سرشو شكوندي و بعد با وقاحت ازش خواستي كه به بابا و مامان چيزي نگه،و اون بنده خدا هم نگفت........آره فلاني،تو اصلا آدم خوبي نيستي،چطور انتظار داري اين همه كاراي بدي كه كردي بي پاسخ باقي بمونه؟...........خلاصه اون شب همين طور كه واسه خودم قدم مي زدم يك به يك كارايي رو كه كرده بودم به ياد آوردم و حسابي احساس شرمندگي كردم،هرچند من هرگز به خاطر كارايي كه كردم از كسي عذر خواهي نكردم ولي خدا رو شكر كه روابطم الان هم با برادم خوبه و هم با خونواده‌ام،ولي خب اين باعث نمي شه من چشمام رو به روي اعمال گذشته ام ببندم،درسته كه من روابطم با برادرم خوبه ولي اون هرگز حرفهاي خصوصي شو بهم نمي زنه،به ندرت حاضره همراه من جايي بره،ترجيح مي ده با كساني ديگري اوقاتشو بگذرونه تا با من و خب فلاني،فكر مي كني اين وسط كي واقعا مقصره؟صدايي بلند از اعماق وجودم جواب داد:تو فلاني،تو!!!
دور آخر رو كه مي زدم تو دلم گفتم:خدايا من حاضرم تو همين دنيا تقاص تمام كارايي رو كه كردم بپردازم،ديگه شكايتي نمي كنم كه چرا فلان بلا سرم اومد يا چرا فلان كار نتيجه اش جوري نشد كه مي خواستم،لابدحقمه كه اين همه بلا سرم بياد،اصلا بذار بياد،عوضش شايد تو اون دنيا بخشيده بشم و خدا از سر تقصيراتم بگذره.

خصوصي:خواهر جون همه چي رو كه نمي شه با صداي بلند گفت،به خصوص وقتي كاري مي كني كه در تضاد كامل با اعتقاداتت هست،ولي نگران نباش،من معتاد نشدم!هنوز يه ذره عقل تو سرم هست كه طرف اين چيزا نرم!!؟؟

چهارشنبه اي وقتي مادرم اون بسته كوچيك رو باز كرد و هديه شو ديد و با خوشحالي روم رو بوسيد،عجيب احساس آرامش كردم،تو دلم گفتم خدا رو شكر هنوز كساني هستن كه بتونم دوستشون داشته باشم و بهشون هديه بدم.فكر مي كنم معامله خوبي با اين روزگار كرده باشم،عشق به خانواده ام در قبال عشق به آرزو....هرچند از هديه دادن به آرزو همون اندازه قلبم شاد مي شد كه از هديه دادن به مادرم،ولي خب من حس مي كنم هيچ كس تو دنيا واسه آدم مثل اعضاي خونواده اش نمي شه،قدر اونها رو بايد تا زماني كه هستن دونست،وقتي رفتن ديگه هيچ كاري از دستمون بر نمي‌آد.

آرزو ديروز تولد استاد بود ها....لابد يادت رفته،آره؟ولي من خوب يادمه،چهارده سال پيش،در چنين روزي هر دومون دعوت بوديم به جشن تولد استاد،البته من به زور دعوت شده بودم،چون اون موقع ها هنوز چوب ندونم كاري هام رو مي خوردم ولي باز شانسم بود كه دوستاي خوبي داشتم كه وساطتم رو كردن و اجازه پيدا كردم به جشني بيام كه ديگه هرگز نظيرش برام تكرار نشد.آرزو ديروز عصر ساعت هفت و نيم وقتي از جلو خونه تون رد مي شدم به خودم گفتم درست همين موقع بود،آره درست ساعت هفت و نيم بعد از ظهر بود وقتي من و پيمان وارد منزل استاد شديم،تو و دوستت بعدا اومديد،لباس دامن يه سره اپل دار صورتي ات رو هنوز يادمه،موهاي قهوه اي رنگت كه با يه روبان صورتي بالا سرت بسته بودي،هميشه دوست داشتم بدونم به اون مدل مو چي مي گن و آخر سر فهميدم كه بهش مي گن پودل....اين اسميه كه خودم براش گذاشتم....آرزو هنوز يادم نرفته چه رقص قشنگي كردي اون روز،دل تموم پسرا رو بردي،اگه ولت مي كردن شايد تا صبح مي رقصيدي ولي من غيرتي شدم و چون ديدم يه سري بي جنبه دارن پشت سرت مزخرف مي گن كاري كردم كه بشيني،تو ناراحت شدي،ولي من اون كارو به خاطر تو كردم....آرزو ديروز دم غروب وقتي از سر كار بر مي‌گشتي ديدمت كه مامان و خواهرتو پياده كردي و صداي ضبط ماشينت هم مثل هميشه به گوش مي رسيد،ديدمت ولي وقتي از كنارت رد مي شدم تو صورتت نگاه نكردم،واسه خودم هم سوال شده كه چرا مني كه اين قدر تو رو دوست دارم و به ديدنت شايق هستم، وقتي اين شانس بهم دست مي ده چشمام رو به روت مي بندم!؟؟
مي دوني آرزو،براي من تو همون دختر دوازده سيزده ساله اي،با چشماي بادومي و نگاهي معصوم،با قامتي كوچك كه شايد به زور به صد و پنجاه سانت مي رسيد،ولي وجودش قد يك دنيا برام ارزشمند و خواستني بود.آره آرزو تو عين يك عروسك كوچيك ، تو دل برو و بغل كردني و بوسيدني بودي،من هنوز چشمم دنبال اون آرزوست،دلم براي نگاه ساده اما پر رمز و رازش تنگ شده،براي سكوت كردنش،براي تواضع و بي سر و صدا رفتنش.....هرجا كه وجودشو حس كنم آزمندانه به همون سمت مي رم،بانوي كوچك هنوزم كه هنوزه فرهاد وفادارشو داره!

۱۳۸۴ مرداد ۲, یکشنبه

امروز تو مسير برگشت از سر كار به منزل عجيب به يادت افتاده بودم...چقدر دلم هوست رو كرده بود....مدتها بود اين طور تو رو با تمام وجود نخواسته بودم....به خودم گفتم چرا بايد فراموشت كنم؟تو كه آزاري بهم نمي رسوني...دوست داشتنت هيچ زحمتي برام نداره،همون طور كه براي تو نداشته....تو رو صميمانه و از صميم قلب دوست دارم....تو خود دوست داشتن و محبتي آرزو!ممكنه گاهي از دوريت دچار دلتنگي بشم،ولي اين تلخي در سايه احساس عميقي كه از فكر كردن به تو بهم دست مي ده گم مي شه....آرزو حس مي كنم كه هر كس ديگري هم به جاي تو وارد زندگيم بشه،هرگز به اندازه تو دوستش نخواهم داشت،تو صاحب اول و آخر بيشترين عشق و علاقه مني....اصلا با دوست داشتن تو مي تونم بقيه رو هم دوست داشته باشم،وقتي به تو فكر مي كنم وجودم چنان آكنده از مهر و محبت مي شه كه مي تونم سخاوتمندانه اون رو ميون هزاران نفر تقسيم كنم و باز هم سهم بزرگي براي خودم باقي بمونه.....متشكرم آرزو!ممنونم كه باعث شدي اين طور بسيط فكر كنم و ژرف و بي انتها دوست داشته باشم....تو رو دوست دارم آرزو،و هميشه در راه اثبات اين دوستي تلاش خواهم كرد.

۱۳۸۴ تیر ۳۱, جمعه

هفته پيش سر كلاس تئوري هاي مديريت،استادمون داشت در مورد اثر پيگماليون حرف مي زد.اثر پيگماليون در واقع تاثير ناشي از مثبت فكر كردن در مورد ديگرانه،به اين معنا كه اگر يك مدير باور داشته باشه كه كارمندانش افرادي كاري و فعالن و در موردشون مثبت فكر كنه،اين باعث مي شه كه كارمندان تحت تاثير اين اعتقاد به افرادي كوشا تبديل بشن و در واقع هموني بشن كه مدير در موردشون فكر مي كرده.استادمون تاكيد كرد كه اثر پيگماليون محدود به گستره مديريت نيست و جهان شموله.همونجا من تو دلم با خنده به خودم گفتم و طبق معمول من شامل استثنا شدم حتي در مورد اين قانون كه مي گن جهانشموله و درستيش اثبات شده.مي دوني به تجربه بهم اثبات شده كه من هميشه شامل استثنا مي شم،چه مثبت و چه منفي،ولي خب اين كه كدومشون بيشتر شاملم شده......هه هه هه!؟
پريشب واسه خودم تو كوچه هاي محلمون قدم مي زدم و هر بار كه از جلوي خونه آرزو اينا رد مي شدم تو دلم مي گفتم:منو ببخش آرزو!من ببخش كه عهدمو مي شكنم.ديگه نمي تونم ،به خاطر سلامتيم مجبورم كه....بذار اين جوري بگم كه از هفت هشت ماه پيش كه اوضام قاراشميش شد دكتر بهم گفته بود كه بايد كمي هم به فكر خودم باشم و به خودم برسم وگرنه....ولي من پشت گوش انداخته بودم تا اين كه باز يكي دو هفته پيش اونجوري شدم،و اين بار جدا حس كردم كه دخلم اومده،شايد خنده تون بگيره،ولي قويا حس مي كنم كه در آخرين لحظه كه جونم مي خواست در بره خودم دو دستي چسبيدمش و به كالبدم برش گردوندم!!همونجا تصميم گرفتم كه در باورهام يه تجديد نظري بكنم،به هر قيمتي نمي شه به يه كار ادامه داد،سلامتي در درجه اوله!خلاصه در حالي كه تنفسم اونقدر ضعيف شده بود كه حتي خودم صداشو نمي شنيدم دوباره برگشتم.نمي دونيد بعدش چه حالت آرامشي بهم دست داد،به سبكي يك پر و به بي تفاوتي يك سنگ قبر شده بودم!!هيچ كس از اين ماجرا خبردار نشد،اين شد يه قراري بين خودم و خودم.و خب ديروز اولين قدم رو در جهت خلاف عقايد هميشگيم برداشتم.چقدر مضحك بود.البته خودم اينو مي دونستم،به خودم بود هرگز توجهي بهش نمي كردم،ولي چه كنم كه جسمم به اندازه منطقم قوي نيست و حريف اين يكي نمي شه.شرمنده غرور و باورهام شدم...........................................!؟
ديروز دم غروب كه روي سكوي هميشگيم نشسته بودم و پياده شدن و خونه رفتن آرزو رو تماشا مي كردم كه با روسري سفيد و مانتوي مشكي از دور نيم نگاهي بهم داشت تو دلم بهش گفتم:آرزو من هم بالاخره تسليم شدم.يادته به دوستم گفتي واسه فلاني احترام قائلم چون اهل هيچي نيست؟چون هيچ كاري نمي كنه؟شرمنده تم چون فلاني ديگه اون چيزي كه تو در موردش فكر مي كني نيست.فلاني هم بالاخره آلوده شد.

ديشب راحت خوابم نمي برد،هي يه صدايي تو مغزم مي پيچيد:خدايا من چيكار كردم؟فكرش اذيتم مي كرد،به خودم گفتم كاش مي شد از خدا به كس ديگري شكايت برد!آخه اين چه ويژگي مزخرفيه كه بهمون داده؟شايد يكي اصلا دلش نخواد كه داشته باشدش،كيو بايد ببينه؟تو كه ادعاي كامل بودنت مي شه بد نبود موقع خلق هر آدمي ازش مي پرسيدي كه آيا دوست داره چنين چيزي رو داشته باشه؟البته به نظرم اينم از عجايب خلقته.آدمي كه ادعاي هوش و آدميتش مي شه،با اون جسم سنگين و مغز سه چهار كيلوئيش ببين تسليم چه چيز پست و كوچيكي مي شه!تن به چه خفتي مي ده!خدايا نكنه تو اينو خلق كردي كه به آدم نشون بدي در هر حالتي باز خوار و ذليله؟
خب من نمي خوام چيزي رو گردن خدا بندازم،خودم خواستم پس چشمم كور بايد اعتراض نكنم،ولي مجبور شدم،به خودم بود هرگز سمتش نمي رفتم.الان هم كمي گيجم.خب طبيعيه.وقتي يهو تغيير رويه مي دي مدتي طول مي كشه تا عادت كني.مثل يه لباس نو مي مونه.اوايل خيلي بهش حساسي و تا يه لك بهش مي افته عزا مي گيري،اما بعد كه چرك و كثافت از سر و روش باريدن گرفت ديگه برات عادي مي شه، عادت مي كني به كثيف بودن خودت.خدايا چقدر كثافت بودن راحت بود و من نمي دونستم!راستي چرا من هميشه راه سخته رو انتخاب مي كنم؟؟

۱۳۸۴ تیر ۲۱, سه‌شنبه

گاهي اوقات وقتي دچار مخمصه مي شيم و مي خوايم هر چه زودتر خودمون رو نجات بديم بي اراده دروغ مي گيم،اسمش رو هم مي ذاريم دروغ مصلحتي و اينطور واسه خودمون توجيه مي كنيم كه اين به نفع هر دو طرفه،خب اين ممكنه يه استدلال دهن پر كن باشه ولي به نظرم كامل نيست،چون تو واقعا نمي توني تاثيري رو كه با اين دروغ در طرف مقابلت مي ذاري رو صد در صد از قبل پيش بيني كني....به من بگو ببينم،اگه حس كني يكي سفت و سخت پا پيچت شده و تو رو مي خواد چي بهش مي گي تا اونو از سر خودت باز كني؟خب من فكر مي كنم جمله ((من در شرف ازدواجم)) يا ((حرفهامو قبل از تو با يكي ديگه زدم)) اولين انتخابت باشه چون همه مي دونن كه طرف بعد شنيدن اين حرف راهشو مي كشه و مي ره...(البته اگه آدم حسابي باشه،در مورد زبون نفهما صحبت نمي كنيم!)واقعا چقدر گفتن اين جمله راحته!به خصوص كه معمولا با اين توجيه همراه مي شه كه من بيشتر به خاطر خودش اين دروغ رو سر هم كردم،من و اون خوشبخت نمي شديم،حالا يه مدتي دلخور مي شه بعد همه چي رو فراموش مي كنه و از اين حرفها....از خودم مي پرسم،آيا هيچ وقت فكر كرديم با دروغهامون با زندگي ديگران چه بازي تلخي مي كنيم؟آيا هيچ وقت از خودمون پرسيديدم كه منشا بدبياري هامون مي تونه بخشيش مربوط به دروغها و در واقع ضربه هايي باشه كه در اثر دروغهامون به زندگي ديگرون وارد كرديم؟...آره،آره مي دونم،هر كسي زندگي شو دوست داره،به من چه كه طرف عاشقم شده ولي من ازش خوشم نمي آد؟زور كه نيست!آره نيست،ولي اوني كه دلشو شكوندي هم آدمه و آه مي كشه و شك نكن كه آهش روزي دامنگيرت مي شه،شك نكن!!!!؟

هميشه فكر مي كردم آدم فقط بايد معتاد باشه تا دچار بدن درد بشه،سينه اش آتيش بگيره،بازو هاش زوق زوق كنن،و لباش مثل يه ماهي كه از آب بيرون افتاده بيهوده باز و بسته شه و چيزي رو طلب كنه كه ازش دور افتاده....مي دوني دارم به يه مفهوم جديدي از درد كشيدن مي رسم،دردي كه خودخواسته است،به رغم بزرگي و خرد كنندگيش گاهي خيلي شيرين و خواستنيه....در هر صورت بهش عادت مي كني،جزئي از زندگيت مي شه و باورنمي كني اگه بگم كه حتي بعضي وقتها دلت براش تنگ هم مي شه!!!خنده داره،مگه نه؟.............چند وقت پيش رفته بودم سلموني هميشگيم،يكي دو ماهي بود همديگرو نديده بوديم،همين طور كه تند تند با قيچيش داشت چند لاخ موي باقي مونده رو سرمو اصلاح مي كرد با يه لحن خجالت زده اي ازم پرسيد:اين اواخر مث اين كه زياد بهت خوش نگذشته؟فكر كردم باز مي خواد بگه يه بادي وسط موهات وزيده و چند تا قرباني گرفته،ولي اين بار در پاسخ نگاه استفهام آميزم،آينه شو گرفت و پس كله ام رو نشونم داد،خب بايد بگم حق داشت ،من هم اولش وقتي متوجه شدم از پا گوشهام به سمت عقب داره يه دست سفيد مي شه يه لحظه جا خوردم،اما خيلي زود برام عادي شد،بهش گفتم:صورت مهم نيست،دلت جوون باشه!با خند سر تكون داد و فكر مي كنم اونم مثل من ته دل به حرف احمقانه اي كه زده بودم مي خنديد!!!؟

ديروز اونقدر شنگول بودم و الكي مي گفتم و مي خنديدم كه يه لحظه خودم هم به عقلم شك كردم،حالا بماند كه دوستام رو حساب بزرگتر بودن چيزي بهم نمي گفتن....واقعا چم بود ديشب؟چيزي خورده بودم يا كاري كرده بودم؟نه به خدا،فقط مثل هميشه يه سانديس...از پارسال هر وقت عصبي مي شم يه سانديس مي اندازم بالا و بي هيچ دليلي يهو بعدش حالم خوب مي شه،البته هميشه كار ساز نبوده،گاهي اوقات تقاص اين بيهوده شاد بودن رو خيلي بدتر پرداختم....ولي خب چه حس خوبي داره وقتي فكر مي كني كه شونزده هيفده سالت بيشتر نيست و هيچ مسئوليتي نداري و هيچي هم از دنيا نمي دوني!!گاهي اوقات از اين كه اين آينه خاك بر سر من رو به شكل يه مرد بيست و نه ساله و حتي بيشتر نشون مي ده خيلي شاكي مي شم!اين آينه هام چقدر وظيفه شناسن!واسه خاطر دلخوشي ما هم كه شده حاضر نيستن يه بار خلاف واقعيت رو نشونت بدن...آخ كه چقدر دلم واسه جفتك پروني كردن،صداي غير از آدميزاد در آوردن،شيطوني كردن و سر به سر دختر همسايه گذاشتن تنگ شده....يادش به خير اون روزهايي كه مي رفتم بيرون و تمام هم و غمم اين اين بود كه فوكولم خوب وايساده باشه يا خدا نكرده تي شرت جديدم بهم نياد!يعني فلاني ببينه خوشش مي آد؟راستي فلاني اصلا كجاست؟برم پيداش كنم و يه كمي سر به سرش بذارم!چي؟نه به خدا،مرض ندارم،اينا همه نشونه دوست داشتنه،چه كنم كه من رو كسايي كه دوستشون دارم اسم مي ذارم؟دوست دارم باهاش شوخي كنم و با هم بخنديم...آره،قبول دارم كه همه شوخي هام جالب نبوده ولي باوركن هيچ يك از روي خصومت و يا عمدي نبوده،من واقعا نمي دونستم تو ناراحت مي شي!قول مي دي منو ببخشي؟آره!!؟آخ جون!پس بزن قدش!!............با يه تكون به خودم مي آم،باز با ديدن يكي ياد كسي افتادم كه الان دست كم ده ساله كه ديگه اين سني نيست،به خودم مي آم،با تلخي براي هزارمين بار به خودم تاكيد مي كنم كه من در آستانه سي سالگي هستم و هيچ راه برگشتي ندارم،ولي...حالا چي مي شد من هم مثل رابرت كه دوست نداشت آدم بزرگ بشه يهو كوچيك مي شدم؟......برم يه سانديس بخورم،بخورم و براي چند لحظه ديگه باز حس كنم كه شونزده سالمه!برم.......................................رفتم!!!؟

۱۳۸۴ خرداد ۲۴, سه‌شنبه

معمولا وقتي بعد يه مدتي به جايي كه برات خيلي آشنا بوده برمي گردي،اول يه مدتي مي ايستي و اطرافت رو تماشا مي كني تا ببيني چقدر تغيير كرده....انگار ناخود آگاه مي دوني كه هيچي به شكل سابقش باقي نمي مونه...اين بلاگ هم در اين مدت يك ماه و اندي كه بهش سر نزدم ديگه مثل سابقش نيست...يه چيزيش گم شده،يه چيزي كه سابقا خيلي برام جذاب بود و منو مي كشوند به طرفش ولي حالا ديگه نيست.....وقتي براي اولين بار اينجا شروع به نوشتن كردم،يه كوه حرف رو دلم مونده بود،يك عالمه گله و شكايت و ناله از روزگار داشتم كه فكر مي كردم اگه اينجا بنويسمش راحت مي شم...البته كتمان نمي كنم كه نوشتن برخي مطالب باعث سبكي روحم شد....ناگفته ها مثل وزنه هايي كه از روي شونه هام برداشته بشن،به محض نوشته شدن كم اثر مي شدن و ديگه سنگيني شون رو احساس نمي كردم....ولي حالا....نمي خوام بگم ديگه نوشتن آرومم نمي كنه،فقط ديگه مثل سابق كلمات و جملات جادويي از سينه ام نمي جوشه....قبلا تو اين بلاگ فرو رفته بودم و الان در خودم غرق شدم....حرفها،گله ها و شكايات به قوت خودشون باقين...ولي ديگه شوقي حتي براي مطرح كردنش نيست....مي دوني چرا؟چون حس مي كنم فايده اي نداره....چهار تا اظهار همدردي و الهي برات بميرم و از اين گلواژه ها دردي رو ازت دوا نمي كنه...باور كن كه نمي كنه.......................................................................!؟
چند وقت پيش ها داشتم بلاگ يكي از دوستهام رو مي خوندم،با سر بلندي مي گفت كه در زندگي به هيشكي التماس نكرده و از اين بابت خوشحاله....همون لحظه كه اينو خوندم رفتم تو فكر...ياد خودم افتادم...آره....من هم هرگز اهل التماس كردن نبودم...در بدترين حالت،حتي به التماسهاي دروني خودم هم بي توجه بودم...هميشه از اين كه ضعف نشون نمي دم و سرسختانه ايستادگي مي كنم به خودم مي باليدم،مثل همون دوستم....ولي حالا،حالا كه خودم هستم و خودم،حالا كه سالها گذشته و همه باور كردن كه خلل ناپذير و زير فشار خم نشدني هستم و از اين بابت ستايشم مي كنن از خودم مي پرسم،آيا هنوز ته دل از اين كه هرگز التماس كردي راضي هستي؟نه!به خدا نه!اي كاش مي شد التماس كنم!حيف كه ديگه حتي الفباي اين كار رو هم فراموش كردم!من گوشم به روي هر چي التماسه بسته شده،حتي التماسهاي خودم.........
در و ديوار رو كه نگاه كني پره از عكسهاي كانديداهاي رئيس جمهوري....همه با لبخند،با ژستها و حرفها و وعده وعيد هايي كه اگه صد سال مي گذشت و كانديدا نمي شدن، عمري حتي از مخيله نبيره شون عبور مي كرد،سعي دارن براي دفعه هزارم يه كلاه بذارن سرت قد يه سطل زباله شهرداري!واقعا چي خيال كردن؟كه ما يه مشت الاغيم؟همه اش حرف!همه اش قول و قرارهايي كه هرگز حتي براي يك لحظه هم محقق نمي شه....اگه به قشنگ حرف زدنه،بياييد،جمع شيد كه مي خوام براتون سخنراني كنم!چرا راه دور مي ريد؟يه دقيقه بشينيد پاي صحبتهام اگه آخرش بهم راي ندادين!!؟؟!
و اما وعده هاي من:
من اگه رئيس جمهور بشم حق طلاق رو به خانومها مي دم!خانومها حق دارن هر وقت دلشون بخواد از شوهراشون جدا بشن!در عوض ديگه چيزي به اسم مهريه وجود نخواهد داشت،ما اينجا جنس خريد و فروش نمي كنيم عزيز من،ارزش يك زن واقعي با هيچ معياري قابل سنجش نيست!
ديگه چيزي به اسم جهيزيه وجود نخواهد داشت،دختر و پسري كه تصميم به ازدواج مي گيرن موظف هستن به طور مساوي براي زندگيشون سرمايه گذاري كنن،اگه روزي هم خداي نكرده تصميم به جدايي گرفتن،هر يك سهم مساوي خواهند برد.
من اگه رئيس جمهور بشم رو فرهنگ مردم كار مي كنم،براي حسادت و بدخواهي،فضولي و غيبت جريمه هاي سنگين حتي زندان مي ذارم،براي مرد ها و زنها كلاس توجيهي مي ذارم تا ديگه كسي حسادت و خودخواهي رو با عشق يا تعصب اشتباه نگيره و با چنين ادعايي كارد تو شكم طرف مقابلش فرو نكنه!
من اگه رئيس جمهور بشم دين اين مملكت رو عوض مي كنم،براي من اصلا قابل درك نيست كه چطور صميمي ترين و عاشقانه ترين راز و نيازهاي ما با خدامون،بايد به زبون بيگانه باشه؟مگه خدا فارسي بلد نيست؟كاري ندارم مي خواي مسلمون باشي،مسيحي،كليمي و يا حتي كافر!عبادت به زبون غير فارسي ممنوع!حالا هر ديني خودتون خواستيد انتخاب كنيد!!
از فردا ما بايد ياد بگيريم چطور با جنبه و ژرف نگر باشيم و فكر رو ذكرمون رو به محدوده اي وسيعتر از پر و پاچه و سر و سينه طرف مقابلمون بسط بديم!خانمها لطفا نخندن!منظورم به شما هم بود!فكر نكنيد اونقدر خر هستيم كه فكر كنيم چشمهاي شما هم نمي بينه و دلهاتون هم نمي خواد!اين دو رويي و فيلم بازي كردن بايد از فرهنگمون پاك بشه!كلمه تعارف بي معنيه!بايد ياد بگيريم رك و صادقانه حرف بزنيم!چيزهايي رو هم كه ارزش ندارن الكي براشون ارزش قائل نشيم و گنده اش نكنيم!فلاني پرو پاچه اش بيرونه؟جهنم!مگه نباشه مشكل زندگي من و تو حل مي شه؟فلاني ريش خطي و موي تيفوسي گذاشته؟به تو چه!مگه اين چيزا واسه ما نون و آب مي شه؟فكرتو از اين چيزا دور كن!بله،مي دونم دلت مي خواد!من اگه رئيس جمهور بشم آزاديهايي رو رايج مي كنم كه منجر به اين بشه كه تو فكرت راحت بشه و بتوني در تنهايي خودت به چيزي غير از مو و سر و سينه و كپل فكر كني و براي اولين بار مثبت و سازنده و مفيد به حال جامعه و مملكتت فكر كني!
چطوره؟خوشتون اومد؟به نظرتون من رئيس جمهور بدي مي شم؟پس چرا بهم راي نمي دين؟چي؟اين روزها همه حرفشون از پشتشون در مي آد؟آره!اينو خدائيش راست گفتي،ولي بالاخره تو اين وانفساي روزگار،يكي بايد پيدا بشه كه راست بگه!به نظر تو كي راست مي گه؟اگه پيداش كردي ما رو هم خبر كن،هرچند نگرانم كه تا حالا كلاغها يك تن فضله رو قبر چنين بابايي ريخته باشن!!!
گاهي اوقات به خودم مي گم از گذشته ام جدا بشم و سعي كنم ديگه ياد قديمها نكنم ولي نمي شه!ياد اون سادگيها كه مي افتم،ياد اون صداقتهاي كودكانه و اون بدجنسيهايي كه در باطن واقعا بد و كريه نبود،و خلاصه وقتي ياد اون معصوميت از دست رفته كه مي افتم،تنها چيزي كه از خدا مي خوام اينه كه اي كاش مي شد به اون دوران برگشت!خدايا من اگه مي دونستم با گذشت زمان مجبوريم اين قدر تغيير كنيم،تو همون شونزده هيفده سالگي مرگ موش مي خوردم و خودمو مي كشتم تا لااقل بي گناه از دنيا رفته باشم....آره،همون طور كه اول اين بحث هم گفتم،همه چي در حال تغييره ولي يه حسي ته دلم بهم مي گه كه اين تغييرات رو به قهقرا داره...چيزي كه من از اطرافم استنباط كردم اينه كه همه دارن با تلاشي مجدانه مسابقه بي پدر و مادري مي دن و با سرعتي باور نكردني از هم سبقت مي گيرن!!؟؟!

۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۶, جمعه

ديشب،يعني شامگاه پنجشنبه پونزده ارديبهشت هشتاد و چهار،يه اتفاق جالبي افتاد...هوا گرگ و ميش بود و من تازه از پاي كامپيوتر بلند شده بودم و با شادي زايد الوصفي كه نتيجه گوش كردن به يه آواز خاص بود كه من حس مي كنم صداي خواننده اش شبيه آرزوئه،و همچنين نگاه كردن به تصويري كه من از چشمهاي آرزو پشت در اتاقم نصب كردم و هميشه بهش خيره مي شم،مي رفتم بيرون و با خودم زمزمه مي كردم:اي آرزو!اي تجسم عشق...اي موجود دوست داشتني دو پا....همچنان كه ورجه وورجه كنان به سمت خونه دوستم مي رفتم از ته كوچه اي كه بهم عمود مي شد و من از انتهاش عبور مي كردم دو تا صداي بيپ بيپ دزدگير ماشين شنيدم،چند بار سرك كشيدم،چيزي قابل رويت نبود ولي من شك نداشتم كه خود آرزوئه،اين صداي دزدگير ماشين اون بود،چند قدم جلوتر به دوستم برخوردم كه طبق قراري كه باهم گذاشته بوديم داشت سر هشت و يازده دقيقه مي اومد جاي هميشگي ملاقاتمون.خواب آلوده و بي حال به نظر مي اومد.من با خوشحالي و با حركات ممتد دست بهش علامت دادم كه:بيا!بجنب! دست به جيب قدمهاشو تند كرد و پرسيد:چي شده؟گفتم:من مطمئن نيستم ولي اومدني دوتا صداي بيپ بيپ شنيدم كه حس مي كنم ماله ماشين آرزوئه!بيا بريم ببينيم،شايد شانس داشته باشيم و اون هنوز نرفته باشه!
حدسم درست بود،به ماشين كه نزديك مي شديم من جثه كوچيك آرزو رو ديدم كه از در سمت راننده خارج شد،كاپوت رو بالا زد و يه شيشه كوچيك آب دستش بود و ظاهرا مي خواست بريزه توي رادياتور ماشينش.حركات مختصر سر و نيم نگاه هايي كه هر بار رنگ طبيعي تري به خودش مي گيره،مثل هميشه نماينده سلام و احوالپرسي بين ما دونفر بود.اما دوستم كمي قدمهاشو كند كرد و با آرزو سلام و احوالپرسي كرد.ظاهرا آرزو كمي دير اونو كه هم بازي دوران بچگيش بود به جا آورد،چون با تاخير ولي لبخند جوابش رو داد.به راهمون ادامه داديم و من سر از پا نمي شناختم،به دوستم با شور و وجد گفتم:حال كردي؟يه نوشابه مهمون من!دوستم تحسين گرانه گفت:آخه چه جوري فهميدي؟ بادي به غبغب انداختم و گفتم:حالا كجا شو ديدي؟من حتي مي تونم صداي ماشين آرزو رو از پشت سرم تشخيص بدم!آخ كه هر وقت كه يه اتفاقي مي افته كه به نوعي تاييد كننده احساسم به آرزوست چقدر خوشحال مي شم!چقدر اين ثابت كردنهاي مكرر به دلم مي چسبه!....فورا ساكت شدم چون حس كردم صداي ماشين آرزو رو مي شنوم كه از پشت سر داره به ما نزديك مي شه.باز هم درست حدس زده بودم،خودش بود!رفت ته كوچه و دور زد و جلوي پاي ما نگه داشت و با خوشرويي به دوستم سلام كرد و گفت:سلام!اول نشناختمت!چطوري؟؟ دوستم دستهاشو به پنجره كمك راننده تكيه داد و شروع كرد به صحبت كردن،من با رعايت فاصله و با لبخندي محو شاهد ماجرا بودم.ياد قديمها افتاده بودم،وقتي همراه پيمان بالاي بومشون مي رفتيم تا با آرزو صحبت كنه.آرزو كوچولو در حالي كه دستهاشو از سرما به هم مي ماليد همراه دو خواهر كوچيكش مي اومد و به بهانه مراقبت از اونها،مشغول صحبت با پيمان مي شد........هنوز اون صحنه ها جلو چشمم بود كه درست همون لحظه باباي پيمان رد شد و من بهش سلام كردم.گفتگوي دوستم با آرزو ادامه داشت.شنيدم كه ازش مي پرسيد:مي ري كه بموني؟و آرزو در حالي كه روسري شو درست مي كرد جوابي داد كه من نشنيدم.
وقتي دوستم پيشم برگشت،انتظار داشتم كه با هم حركت كنيم،ولي متوجه شدم كه آرزو حركت نكرده و منتظره،دوستم شتابزده گفت:از آرزو خواستم يه وقت بيست دقيقه اي بهم بده كه باهاش حرف بزنم.مي خواي مسئله تو رو مطرح كنم؟ مات و متحير موندم كه چي بگم؟دوستم كه ترديد من و حتي شايد بگم ترسم رو ديد گفت:من مي خوام يه فرصتي ايجاد كنم تا ازش بخوام اون باز يه وقتي بهت بده تا با هم صحبت كنيد،خب نظرت چيه؟ با مكثي كوتاه جواب دادم:بايد صحبت كنيم.در هر حال خودش هم بايد راغب باشه.دوستم با تحكم گفت:زود باش!معطل نكن!فرصت از دست مي ره ها! چشمهاي دوستم مي درخشيد و پر از خواهش بود،با اين كه از قبل جواب آرزو رو مي دونستم،گفتم باز به خودم فرصت بدم،موافقت كردم و دوستم بلافاصله سوار ماشين آرزو شد و همراهش رفت،در حالي كه من باز در دريايي از افكار مختلف سرگردون بودم.
****
بايد اعتراف كنم كه نسبت به يكسال قبل خيلي واقع بين تر شدم و كنترل احساستم بيشتر دستم اومده.در مدتي كه در انتظار بازگشت دوستم بودم،رفتم واسه خودم يه سانديس خريدم.اين عادت سانديس خوردن كه من از آرزو به عاريه گرفتم گاهي بدجور آرومم مي كنه،مثل بعضي آدمها كه با كشيدن سيگار آروم مي شن.
همچنان كه در فواصل كوتاه ني سانديس رو به دهنم مي گذاشتم و هورت مي كشيدم،افكار مختلفي به ذهنم هجوم مي آوردم،پارسال كمي جلوتر از همين موقع بود كه من شماره آرزو رو به سحر دادم و ازش خواستم به محل كارش زنگ بزنه و ازش بخواد كه باهام تماس بگيره،چون مي خواستم راجع به مسئله مهمي باهاش حرف بزنم!راجع به ازدواج!ولي خب اون گفتگو پايان تلخي داشت.....دلهره داشتم،دست خودم نبود،تعجب مي كردم كه چطور وقتي پاي آرزو به ميون مي آد من اين طور دستپاچه مي شم و قدرت تكلمم رو از دست مي دم،دهنم خشك شده بود و هر چي هورت مي كشيدم تاثيري نداشت.براي خودم هم باورش مشكل بود ولي بعضي وقتها ته دل دعا مي كردم كه آرزو قبول نكنه!اين براي خودم هم عجيب بود.به خودم نهيب مي زدم كه مگه تو نبودي كه هميشه وقتي اون آهنگ چيني رو گوش مي دادي با التماس از خدا مي خواستي كه آرزو رو برگردنه؟مگه مدام تكرار نمي كردي:آي آرزو!برگرد پيشم آرزو؟پس چرا الان ترس برت داشته؟.....با تكون سر سعي مي كردم افكار نامنظمم رو در ذهنم نظم بدم،لب ور مي چيديم و به خودم جواب مي دادم:آره!ولي خب من حس مي كنم ارزشمندي آرزو به اينه كه هرگز برنگرده!واقعيات رو نمي شه تغيير داد،من سالها به پاش نشستم ولي اون در نهايت اون آرزويي نشد كه من ازش انتظار داشتم،اون گفت من ادامه تحصيل مي دم،در دنيا رو به روي خودم مي بندم و زماني از اين زندان بيرون مي آم كه پام به دانشگاه رسيده باشه و پزشكي قبول شده باشم! نزديك به ده سال از اون موقع گذشته،ولي اين حرف هرگز به حقيقت نپيوست.و خب اين همون قدر كه براي آرزو تلخ بود براي من هم بوده....در هر حال خدا،باز هم مي گم،هرچي صلاح ما دونفر هست مقدر كن،من از اولش زمام اين مسئله رو به تو سپرده بودم،تو بودي كه امروز اين موقعيت رو ايجاد كردي،دستت درد نكنه،من به هر نتيجه اي راضي هستم.
****
غيبت دوستم طولاني شد.هوا سرد شده بود و يه نمه بارون هم زد ولي خب من چندان متوجه نبودم.هنوز تو فكر بودم و گاهي هجوم احساسات به سينه ام در حدي بود كه باعث مي شد چشمهام تار ببينن و من مجبور شم چند بار پلك بزنم تا اون حسي رو كه مي خواسته مثل يك خنجر از سينه ام بيرون بزنه عقب برونم.ياد حرف دوستم افتاده بودم كه همين جمعه پيش سر فوتبال برام تعريف كرد كه خواب ديده آرزو رو به همه فرياد مي زده كه من از همه متنفرم و در اين محل فقط از يك نفر خوشم مي آد و اون فلانيه! و اسم من رو به زبون آورده بود.دوستم با هيجان اين مطلب رو تعريف مي كرد و من با اين كه شنيدنش برام شيرين و اميدوار كننده بود ولي ته دل مي دونستم كه نبايد به رويا ها اهميت داد.
بالاخره صداي دوستم رو از پشت سرم شنيدم.دوان دوان،مثل قديمها،وقتي خبري از آرزو و يا دوستش برام مي آورد، داشت به سمتم مي اومد.خودشو بهم رسوند و خواست شروع كنه به تعريف كردن كه من گفتم:فارغ از اين كه نتيجه چي باشه و آرزو چي گفته باشه،من وظيفه خودم مي دونم كه ازت تشكر كنم.
دوستم شروع به تعريف ماجرا كرد،از مطالب حاشيه ايش فاكتور مي گيرم،ولي خب بعضي مطالبش برام خيلي جالب و شنيدني بود.از جمله اين كه آرزو اول فكر كرده بود دوستم از جانب پيمان اومده حرف بزنه ولي وقتي فهميده بود قضيه مربوط به من مي شه گفته بود:اون خيلي پسر خوبيه،و من به عنوان يه دوست كه زماني در بچگي باهم در ارتباط بوديم خيلي براش احترام قائلم،چون كار مي كنه،اهل دختر بازي نيست و در كل آدم سالميه.....دوستم تعريف مي كرد كه آرزو در نهايت خونسردي و اعتماد به نفس و خيلي قاطع حرف مي زد و معلوم بود كه مسئله براش حل شده است.در برابر درخواست دوستم كه اصرار داشت آرزو فرصتي ديگه اي بهم بده خيلي راحت گفته بود:ما قبلا صحبتهامون رو كرديم. دوستم گفته بود:و تو بهش گفته بودي مي خواي ازدواج كني،اما خودت هم خوب مي دوني كه اون باور نكرده!...آرزو ساكت شده و بعد گفته:خب من هيچ مشكلي در اين كه ما باز هم صحبت كنيم ندارم ولي يه نكته اي اين وسط هست و اون هم اين كه ما معيارهامون با هم فرق مي كنه،بعضي چيزها هست كه تغيير ناپذير هستن و ما نمي تونيم به زور اونها رو به ميل خودمون تغيير بديم، همين باعث مي شه كه در نهايت نتونيم به نتيجه برسيم،براي همين من فكر مي كنم ما با هم صحبت نكنيم بهتر باشه........از جواب آرزو خيلي خوشم اومد،اون چقدر منطقي و چقدر شبيه من فكر كرده بود.انگار خدا صداي دل منو و نجواهام رو -كه گوشه هاييش رو هم در اين بلاگ نوشتم- به گوش آرزو رسونده بود.چقدر اين دختر عاقله،چقدر روشن فكره.حتي نخواسته كمي به من و يا خودش ارفاق كنه!همين خصلتشه كه هميشه در من تاثير گذار بوده و هست.قاطعيتش ،واقع بينيش،منطقش و اجتنابش از احساسات گرايي.اون خيلي راحت مي تونست روي اين مسئله مانور بده و امتياز بگيره،من از خود راضي نيستم،ولي خب شكي نيست كه من يكي از بهترين انتخابها براي آرزو هستم،اما اون نخواست سوء استفاده كنه،نخواست مثل بعضي دخترها كه براي پسرها دام پهن مي كنن از آب گل آلود ماهي بگيره.
به دوستم گفتم:آرزو يه بار ديگه كاري كرد كه در نظرم احترام پيدا كنه.خدا مي دونه كه اون با اين دوباره نه گفتنش،چه احترامي پيشم پيدا كرد.احترام كه داشت ولي باز هم بيشتر شد.من شك ندارم كه اون روزي موفق مي شه و به اون چيزي كه روزي آرزوي بدست آوردنش رو داشت خواهد رسيد.
ساكت شدم و تو دلم زمزمه كردم:و اون هميشه بانوي كوچك من باقي مي مونه،حتي اگه براي هميشه بره و برنگرده!

۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

مدتي بود مي خواستم راجع به يه مسئله كه رو فكرم سنگيني مي كرد و حس مي كردم براي اطرافيانم- به ويژه اونهايي كه در مورد من و آرزو چيزهايي رو مي دونن -ايجاد شبهه كرده حرف بزنم اما موقعيت جور نمي شد...راستش الان هم فكر نمي كنم وقت مناسبي براي مطرح كردنش باشه چون حس مي كنم هنوز جا براي فكر كردن بيشتر هست ولي در هرحال اون قدر برام روشن شده كه بتونم بيانش كنم.
جرقه اول با خوندن متن بلاگ يكي از دوستانم در ذهنم زده شد،بعد وقتي داشتم در بلاگ قبلي ماجراي تولد آرزو رو تعريف مي كردم،موقعي كه رسيدم به قسمت نتيجه گيري و دنبال واژه اي مناسب براي بيان احساسم نسبت به آرزو بودم يك مرتبه واژه خواهر بسيار عزيز رو به ذهنم رسيد.همون موقع حس كردم كه اين با عباراتي كه قبلا براي آرزو به كار مي بردم فرق داره و چه جالب كه يكي از دوستان هم اين نكته رو متوجه شد و با يادآوريش باعث شد به اولين نتيجه گيريهاي ذهنيم برسم.آره پانتي،من اين بار و در دومين جشن تولدي كه براي آرزو مي گرفتم احساسم با گذشته فرق داشت.
مي خوام اول از اون متني صحبت كنم كه يكي از دوستانم در مورد يكي از افراد مهم و تاثيرگذار در زندگيش نوشته بود چون به بيان مطلبي كه آخرش خواهم گفت كمك مي كنه.اينم بگم كه مي خوام حسابي برم رو منبر!پس خواهرا و برادرا خودشون رو براي يك وعظ طولاني آماده كنن...وقتي اون متن رو مي خوندم حس كردم بعضي اشاراتش چقدر با حالات روحي و رواني من در گذشته مشابهت داره.البته دوست عزيزي كه اونو نوشتي يه وقت فكر نكني دارم خداي نكرده تو رو نقد مي كنم،من نكات جالبي رو در نوشته ات ديدم كه در مورد خودم هم صادق بود و باعث شد شديدا به فكر فرو برم و به خودشناسي تازه اي در مورد خودم دست پيدا كنم.
در متنت گفته بودي كه طرف پيغام داده بود كه بهت بگن هيچ تحفه اي نيستي....من نمي دونم،ولي از بچگي برام جالب بود كه چرا دخترها هميشه برخلاف احساس واقعيشون حرف مي زنن؟يادمه پدرم يه بار بهم گفت كه اگه ديدي دختري در موردت اظهار نظري مي كنه بخصوص اگه ديدي داره بدتو مي گه شك نكن كه براش مهمي.حالا اين اهميت مي تونه وجه منفي هم داشته باشه،ولي بي برو برگرد تو بخشي از ذهن اون رو به خودت اختصاص دادي و همين يه امتياز محسوب مي شه چون با كمي درايت مي توني ازش به بهترين شكل بهره ببري.دخترها حساب گرن ولي در هر صورت احساساتشون بر اونها حكومت مي كنه و همين نقطه ضعف و گاهي عامل برتريشونه.اون دختري كه از تو بدش مي آد،مي تونه روزي عاشقت بشه،اين تو هستي كه سبب ساز اين احساسات خواهي بود.و خب من اين حالت رو به عينه در مورد دوست تف پرون آرزو تجربه كردم.اون هرگز حاضر نشد در مقابل من كوتاه بياد،هميشه رقيب سر سختم بود و با استفاده هوشمندانه از برتري هاش و نقطه ضعفهاي من كاري مي كرد كه در بدترين شرايط و حتي در جايي كه من در موضع قدرت قرار داشتم پيروزي از آنش باشه.من از دوست آرزو خيلي چيزها ياد گرفتم همون طور كه از خود آرزو درسهاي بزرگي گرفتم.اون و آرزو بدون شك از تاثيرگذارترين كسان در زندگيم بودن.من در بسياري از موارد خودم رو مديون اونها مي دونم ولي اين باعث نمي شه كه وجود خودم رو ناديده بگيرم،اگر اونها بوجود آورنده اين تاثيرات بودن،من هم درجاي خودم آدم نكته سنجي بودم و از خودم تحليل داشتم كه تونستم به اين نتايج دست پيدا كنم.اگه آرزو معلم من در عشق بود و دوستش من وحشي رو رام كرد،من هم شاگرد با استعداد و خوبي بودم كه تك اشارات اونها رو به موقع گرفتم و به نفع خودم بهره برداري كردم.پس من آدم موفقي هستم،چون از يك شكست و تجربه تلخ،يك نتيجه شيرين ساختم.
من هم در مواقعي رفتارهاي آرزو رو در خودم بازسازي كردم و اين برام لذت بخش بود،چون باعث مي شد از هر زماني بيشتر اون رو به خودم نزديك احساس كنم،من هم بعد زلزله تابستون پارسال بي درنگ رفتم محل كار آرزو چون شايد نگران بودم براش اتفاقي بيفته،من هم در مواقعي از آرزو براي خودم بت سازي و اسطوره تراشي كردم و در نظرم اونقدر اون رو بالا بردم كه گاهي حس مي كردم غير از من و اون هيشكي تو اين دنيا وجود نداره،من هم مثل تو فكر مي كنم دليل اين كشش جادويي به آرزو به اين خاطره كه هرگز در زندگيم بطور كامل از آن من نشد و اين حسرت از بچگي تا به امروز با من بوده،چه بسا كه اگه در همون دوران باهاش دوست مي شدم،ديگه امروز چيزي به اسم آرزو در سرفصل احساسات ارزشمندم نبود و....ولي صبر كنيد!يه لحظه دست نگه داريد.من فكر مي كنم در سخت ترين شرايط و در لحظاتي كه حس مي كني با سر داري توي غم و غصه سقوط مي كني هم مي شه به دنبال بهانه اي براي شاد بودن و شاد زيستن بود.من ترجيح مي دم پيش از برخوردم با زمين سخت لبخند بزنم تا اين كه با ناله و شيون با اين زندگي خداحافظي كنم.اين همون عاملي بود كه باعث شد عشق آرزو رو براي خودم زنده نگه دارم و كاري كنم كه اون هميشه برام ارزشمند باقي بمونه.فكر كنم گفتم كه من به درجه اي رسيدم كه وجود آرزو رو هميشه و در همه جا حس مي كنم.ديگه لازم نيست حتما خودش رو ببينم تا دلم آروم بگيره،اون الان تو وجود من زندگي مي كنه،با منه،تو دلم خونه داره،خودم خواستم اين جوري باشه و از اين بابت احساس شادي مي كنم.منكر هم نمي شم كه گاهي،دلم بدجور هواشو مي كنه و اگه جلو خودم رو نگيرم بغضم بد مي تركه!!.......و اما بريم سر اصل مطلب،اين كه من در حال حاضر چه حسي نسبت به آرزو دارم.خيلي ساده است،مثل هميشه دوستش دارم،البته مرحله عاشقي رو پشت سر گذاشتم و منحني احساسم الان روي يك خط صاف حركت مي كنه.هر عاشق و معشوقي بالاخره يه روز براي هم عادي مي شن،اين خصلت آدميزاده كه بعد مدتي به هر چيزي عادت مي كنه،حتي به حضور موجودي كه صاحب ارزشمندترين و مقدس ترين احساساتشه.اما درست همين جا يه نكته خيلي ظريف و مهم مطرح مي شه،اون هم اينه كه در اين مرحله ما براي زنده موندن آتش عشق و علاقه مون چيكار مي كنيم و آيا براي شعله ور كردن مجدد اون تلاش مي كنيم و يا اين كه به امون خدا رهاش مي كنيم تا خودش به تدريج خاموش بشه و از بين بره؟من فكر مي كنم اينجاست كه تفاوتها مشخص مي شه،اين كه احساسمون به طرف مقابلمون يه هوس زودگذر بوده و يا اين كه نه،موج بلندي بوده به اسم عشق،كه بر روي جريان دائم احساساتمون شكل گرفته و حالا كه اين موج گذشته و آروم شده،ما بايد در اين فكر باشيم كه با تحريك مجدد سرچشمه كاري كنيم كه باز اين رود خروشان بشه و بجوشه و موج ديگري توليد كنه.مثل منحني ضربان قلب آدم مي مونه،يك قله داره كه نشون دهنده تپش قلب و جريان زندگيه،بعد نزول مي كنه و روي يك خط صاف حركت مي كنه و اگه قلب باز بتپه و يا عاملي باشه كه اون رو به تپش وا بداره،مجددا قله ديگري شكل مي گيره....من يه روز تصميم گرفتم آرزو رو دوست داشته باشم،در اون زمان من در قله احساساتم نسبت به اون قرار داشتم،چنان تحريك پذير و آماده بودم كه با هر اشاره اون با انگيزه و قدرت پيش رفتم و اشاراتش رو بهونه اي براي پيشرفت در زندگيم قرار دادم،بعد نوبت نزول منحنيم رسيد،علاقه ام به آرزو به يه حد مشخصي كاهش پيدا كرد،از اينجا به بعد اگه رهاش مي كردم مي تونست باز نزول كنه تا به صفر برسه،اما من تلاش كردم مجددا اون رو به قله برسونم،صادقانه و به نيت رسوندن خير معنوي به اون كارهاي مختلفي انجام دادم،مثلا همين تولدي كه براش گرفتم....در اون لحظه كه منور شليك هاي نوراني شو به سمت پنجره اتاق آرزو پرتاب مي كرد من از صميم قلب بهترين چيزها رو از خدا براش درخواست مي كردم،درسته كه اين كار بزرگي نيست،ولي در حال حاضر بيشترين چيزي است كه از دستم بر مي اومد و من اميدوار هستم كه همين عوامل زمينه ساز موج بعدي احساسيم نسبت به آرزو باشه و خب من فكر مي كنم اين يه اصل كليه كه هر زوجي كه قدم در مسير عاشقي مي گذاره بهتره كه به اون توجه داشته باشه.من محبوبم رو با انبوهي از احساسات پاك به خونه دلم مي آرم،روزهاي اول تا حد پرستش تقديسش مي كنم و خالصانه ترين احساساتم رو تقديمش مي كنم،اون هم از صميم قلب دوستم داره و در پاسخ ابراز علاقه هام لبخند شيرينش رو بهم هديه مي كنه،در اون دوران ما كامليم و ابدا احساس كمبود نمي كنيم،ولي كم كم آتيشمون مي خوابه و شروع مي كنيم واسه هم عادي شدن،يه روزنه بينمون بوجود مي آد كه اگه بهش توجه نكنيم روزي به يك دره تبديل مي شه،اما ما تصميم گرفتيم كه تا ابد به عهدي كه در ابتداي راه بستيم وفادار بمونيم،پس با هم تلاش مي كنيم تا موج ديگري بسازيم،همين تلاش دونفره زمينه ساز موفقيت و گرما بخش دوران زندگيمون مي شه،براي همديگه هديه گرفتن،روز تولد و سالگرد آشنايي رو به ياد داشتن،به هر بهانه اي ولي در فواصل معين و از روي برنامه باهم بيرون رفتن و به هم ابراز علاقه كردن همه و همه مثل حلقه هايي نامرئي از عشق مي مونه كه دونه به دونه به هم جفت مي شن تا بالاخره روزي دوباره ما خودمون رو روي قله مي بينيم،دوباره مثل روز اولي كه با هم آشنا و به هم علاقمند شديم،با همون گرما و شدت همديگر رو دوست خواهيم داشت و اين پاداشي است كه ما در قبال تلاشهاي دو نفره مون از خدا دريافت مي كنيم.بعد دوباره در سرازيري قرار مي گيريم و اين نشيب و فراز تا آخر زندگي تكرار خواهد شد و ما بايد همچنان هنرمند و تلاشگر باشيم........خب خسته نباشيد....اين ختم كلام بود.فقط اين رو بگم كه يه وقت جو نگيردتون بگيد فلاني چه پيغمبر زاده ايه ها!همون طور كه گفتم من تازه به اين نتايج رسيدم و تا روزي كه به طور كامل در اعمال و رفتارم نهادينه بشه راهي طولاني باقي مونده،ولي خب خوشحالم كه به اين خودشناسي جديد رسيدم،اين رو مديون خيلي چيزها و كسها هستم و در كنارش احساس سربلندي مي كنم كه همچنان از اين استعداد برخوردارم كه از خودم و ديگران بازخورد بگيرم و هربار به نتايج جالب و تازه اي برسم.و در مورد آرزو....خب من فكر مي كنم اين هنر منحصر به فرد خودمه كه يادگرفتم چه جوري دوستش داشته باشم و براي هميشه اون رو در آغوشم حفظ كنم....

۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۰, شنبه

امروز تولد آرزو بود و من براي دومين سال متوالي بود كه براش يه جشن ساده و خودموني مي گرفتم.يه منور كه روش نوشته بود سي زمانه است و هديه اي بود از جانب دختر داييم دستم بود و طبق قرار رفتم دنبال دوستم،هموني كه در مجلس ختم پدرش من با آرزو صحبت كرده بودم.جالبه بدونيد كه امروز تولد برادر بزرگ دوستم هم بود.مدتي تو كوچه هاي محلمون چرخيديم تا هوا تاريك بشه،ماشين آرزو پارك بود و اين يعني اون الان تو خونه است و احتمال داره متوجه كار ما بشه.ولي خب من چندان به اين كه اون بفهمه من براش چيكار مي كنم اهميت نمي دادم،اتفاقا قشنگي كار به اين بود كه نفهمه،ولي از شما چه پنهون،ته دلم بدم هم نمي اومد كه اون به يه نحوي متوجه بشه.
وقتي كبريت رو به فتيله منور نزديك مي كردم ساعت حدودا نه شب بود و ما در چند قدمي خونه آرزو اينا بوديم،طبق سفارش دخترداييم،مقواي دور فتيله رو تا جاي ممكن پاره كرده بودم تا يه وقت وسط راه خاموش نشه،در هر حال در مرتبه اول يه فيشي كرد و خاموش شد،ولي بار دوم با يه صداي خش خش دوست داشتني شروع كرد سوختن و يهو پوف!شليك اول به رنگ سبز به سمت آسمون پرتاب شد كه البته زياد بالا نرفت.داداش دوستم از پشت سر گفت:فلاني،تكونش بده!برگشتم تا بپرسم:چي؟؟كه منوره كج شد و يه شليك قرمز درست از بيخ گوشش گذشت،سريع منوره رو به سمت جلو كج كردم،نگو دوستم جلو تر از منه!اگه سرشو به موقع ندزديه بود،شليك بعد درست پشت يقه اش مي نشست!!خلاصه بعد چند شليك قلق كار اومد دستم.همين طور منور رو تكون مي دادم و آسمون با رنگ سبز و آبي روشن مي شد،چند دختر نوجوون همسايه با كنجكاوي و علاقه تماشا مي كردن،من نمي تونستم زياد سرمو بالا بگيرم چون بعد هر شليك،خاكستر سوزان منور مي ريخت تو صورتم،ولي خب چندان هم خياليم نبود،چون امشب تولد آرزو بود...شليك آخر كه به رنگ قرمز بود از همه بالاتر رفت و كاملا به پنجره آرزو نزديك شد،اما من نايستادم كه ببينم اون دم پنجره اومده يا نه،در حالي كه با دوستام،سه نفري كمر همديگه رو گرفته بوديم و آواز مي خونديم و قر مي داديم، تولد تولد گويان به راهمون ادامه داديم.....آرزو،خواهر قشنگ و دوست داشتني من،تولد بيست و شش سالگيت مبارك،از صميم قلب دعا مي كنم كه خدا بهترين چيزها رو بهت بده.آمين!

۱۳۸۴ اردیبهشت ۸, پنجشنبه

ياالله!(بخونيد يا آلاه!)...يه كمي زود برگشتم،نه؟خب البته براي خود من هم خيلي غير منتظره بود.وقتي شنيدم كه به اين پروژه(يعني همين پروژه اي كه انداخته بودن به زور گردنم)به اين زوديها خاموشي تعلق نمي گيره و شايد تا شيش ماه بره تو حالت تعليق،نمي تونستم به گوشهام اعتماد كنم...يه لحظه از خوشحالي مي خواستم بپرم هوا!اما خب با تظاهر به ناراحتي رو به كارفرمام كردم و پرسيدم:((حالا چيكار كنيم آقاي مهندس؟))...طرف كه ظاهرا باورش شده بود كه من دلخور شدم با درموندگي و با لهجه شمالي گفت:هيچي...بور(برو) تهران!....حتي نايستادم ازش بپرسم كه آيا مطمئني يا نه،فوري باهاش خداحافظي كردم و يه ماشين سمند دربست از گرگان گرفتم و سي و پنج تومن بهش دادم و گفتم منو دم در خونمون پياده كنه....واي كه وقتي نگام به ساختمونهاي سفيد و درختهاي سر سبز محلمون افتاد چه احساس آرامشي بهم دست داد...واقعا كه هيچ جا خونه خود آدم نمي شه.....يه چيزي رو واقعا بي غرض و از ته دل مي خوام بگم و اون اين كه من احساس مي كنم خدا در اين مدت بيشتر از سابق بهم نظر داشته...حتي بهتره بگم نظر خاص...نمي خوام نتيجه گيري خاصي بكنم ولي خب من فكر مي كنم اين اتفاق يه تو دهني درست و حسابي براي اون كسي بود كه به رغم تمايلم و بي توجه به اعتراضم من رو به زور فرستاد به اين ماموريت و دست خدا درد نكنه كه چه قشنگ زد تو خال ايشون!!!!........؟
دوشنبه تولد مادرم و يه روز خوب بود....اول صبحي داشتم كسل و خواب آلوده مي رفتم سر كار...لخ و لخ كنان به سمت پيچ خيابون منتهي به محل كارم نزديك مي شدم كه چشمم افتاد به يه دختر جوون كه با موبايلش صحبت مي كرد...از ديدنش حسابي جا خوردم،آخه اون يه آشناي قديمي بود...يه همكار خوب و دوست داشتني كه دو سه سالي مي شد نديده بودمش...با ديدن من كه لبخند زنان براش دست تكون مي دادم يه لحظه ماتش برد و بعد يهو به وجد اومد و در حالي كه به نفر پشت گوشي مي گفت كه بعدا بهش زنگ خواهد زد اومد به سمت من...دستم رو دراز كردم و باهاش دست دادم...اگه جمهوري اسلامي نبود بدون شك در آغوشش مي گرفتم...آخه دقيقا روز قبلش وقتي در راه برگشت به تهران بودم دلم هواشو كرده بود و ياد شيطنتها و خنده هاش افتاده بودم...اون براي من نماد سر زندگي و شادابي و طراوت بوده و هست...واسه همين بهش مي گم جودي...خودش هم از اين لقب خوشش مي آد و بهم مي گه جرويس!...همين طور كه باهاش حال و احوال مي كردم،چشمام با حالتي كه انگار اونو در زمان حال و گذشته مي بينه و در حال سبك سنگين كردنشه در طول و عرض صورتش حركت مي كرد...چقدر خانوم شده بود!چقدر خوشكل شده بود...يه لحظه حس كردم دارم با يه بانوي بيست ساله صحبت مي كنم....هيكلش باريكتر،صورتش گردتر و گيسوانش بلند تر شده و تا زير شونه هاش رسيده بود.آرايشش هم به اندازه و در حدي بود كه نگذاره لحظه اي نگاه از چهره اش بردارم...وقتي در جواب سوالاتش لبخندزنان سر تكون مي دادم باد بوي خوش اودوكلنش رو زد زير دماغم...اعتراف مي كنم كه دقيقا همون حالت منگي و گيجي بهم دست داد كه چند ماه پيش زير برف،وقتي در باز شد و اون كسي كه براتون تعريفشو كردم سوار ماشينم شد،با ديدنش بهم دست داد...نمي خوام قصه حسين كرد براتون تعريف كنم ولي خب بايد بگم كه من فكر مي كنم داشتن چنين دوستاني،علاوه بر ارزش معنويش كه هرگز قابل گفتن نيست،يه امتياز خيلي بزرگ داره و اون هم اينه كه آدم با هر بار ملاقات كردنشون اعتماد به نفسش تقويت مي شه...يادم نرفته در شركت قبلي كه كار مي كردم چه كساني و شايد بهتر باشه بگم چه اساتيد دختربازي با چه امتيازاتي دنبال جودي بودن و ناكام مي موندن،اونوقت من،موفق شدم دوستي با ارزش چنين كسي رو بدست بيارم...درسته كه اين دوستي در حد رد و بدل كردن ايميل و گاهي تلفن خلاصه مي شه،ولي ارزشمنده،چون خودم خواستم كه اين طوري باشه و فكر مي كنم كه اون هم اين طوري راحت تره...اگه نبود اون جور با لبخند و روي گشاده باهام برخورد نمي كرد.
خب صبح رو با اين اتفاق خوب شروع كردم و در كل روز خوبي رو پشت سر گذاشتم اما هنوز قرار بود پيشامد هاي خوب يكي بعد از ديگري برام اتفاق بيفته....چي از اين بهتر كه روز رو با ملاقات يه دوست خوب شروع كردم،در طول روز كارهام رو با موفقيت انجام دادم و در پايان ،وقتي تنها در كوچه هاي تاريك محلمون قدم مي زدم و وقايع اون روز رو در ذهنم مرور مي كردم،گل سر سبد اتفاقات،بهترين پيشامد ممكن برام رخ داد،كسي رو ديدم كه از صميم قلب دوستش دارم و برام نماد متعالي ترين و خالصانه ترين احساساته...آرزو همراه مادرش از سر كار بر مي گشت،مثل هميشه تند رانندگي مي كرد و سريع از كنارم گذشت و در انتهاي كوچه نگه داشت تا مادرش رو پياده كنه و بعد ماشينش رو در محل مناسبي پارك كنه ،به خودم گفتم به همين راه ادامه مي دم و ذره اي به سرعت قدمهام اضافه نمي كنم تا زودتر به ته كوچه برسم،اگه قسمت باشه و آرزو دلش بخواد،حتما همديگه رو از نزديك خواهيم ديد...دوست نداشتم هيچ اجبار و يا تحميلي دخيل باشه...علاقه من به آرزو طبيعي شكل گرفته و من مي خوام همچنان سير طبيعي خودش رو دنبال كنه....بيست متر....پونزده متر....ده متر....ظاهرا آرزو نمي خواست از ماشين پياده بشه.وقتي داشتم از مقابلش عبور مي كردم تازه از ماشين پياده شد تا چيزي رو كه من نفهميدم چيه از روي صندلي عقب ماشين برداره،بدن نازك و كوچيكش پشت صندلي از نظرم محو شد ولي يه لحظه صورتش رو ديدم كه از پشت شيشه عقب ماشين به سمت من چرخيد،يك نگاه كوتاه و تمام.نگاه هامون رو از هم برداشتيم و من به راهم ادامه دادم و اون هم در سمت مخالف به سمت منزلشون حركت كرد.دزدگير ماشين يه تك جيغ زد تا بگه من هوشيارم،من هم در جواب سرم رو تكون دادم و تو دلم گفتم:و من تا ابد وفادارم.
شب وقتي سرم رو روي بالش مي ذاشتم با خودم فكر مي كردم كه امروز،دوشنبه،پنج ارديبهشت هشتاد و چهار چه روز خوبي بود!روز تولد مادرم،روز ديدن دوست قديميم،و روز ديدن آرزوم....شب به خير آرزو!من كه راحت مي خوابم چون با همون يه نگاه جيره چند ماهم رو ازت گرفتم.دعا مي كنم تو هم در آرامش بخوابي.