اين فيلم اسپاگتي در هشت دقيقه رو كه ديدم چقدر ياد خودم افتادم!نه،من هنوز ازدواج نكردم كه حالا بخوام تكرارش بكنم،ولي بعضي جاهاي فيلم،بخصوص اونجايي كه گلشيد هي سعي مي كنه به رامبد جوان چراغ سبز نشون بده و بفهمونه كه بهش علاقمنده و فقط منتظر يه پيشنهاد كوچيك از جانب اونه،و رامبد جوان مدام دوزاريش كجه و پرت و پلا جوابشو مي ده،ياد خودم افتادم...البته رامبد جوان واقعا دوزاريش كج نبود،فقط مثل من اون قدر شجاعت نداشت كه مردونه حرفش رو بزنه و خب چون خودش نويسنده و كارگردان فيلمش بود،به خودش يه فرصت ديگه داد تا گنده كاريشو راست و ريس بكنه اما در مورد من،متاسفانه سناريوي زندگي مو يه نفر نوشته بود كه ظاهرا حوصله ويراش و بازنويسي شو نداشته....واقعا ها،وقتي يادم مي افته آرزو خيلي واضح و روشن همون اول بهم گفت ببين فلاني من در حال حاضر دوتا خواستگار دارم ولي هنوز تصميمم رو نگرفتم،من چطور برگشتم و گفتم:مبارك باشه!خب حالا آقا داماد كي هست؟!!!پسر تو اگه واقعا هم خر نباشي بايد بگم بعضي وقتها بدجور هر چي خره رو سفيد مي كني!....بله،مي دونم،افسوس گذشته ها رو نبايد خورد،چون با اين كارها گذشته بر نمي گرده،ولي خب بعضي وقتها از اين كه فقط يه بار بهم فرصت داده مي شه بدجور لجم مي گيره،باعث مي شه به خودم بگم سري بعد هفت دستي فرصته رو مي چسبي و نمي ذاري بره،اما خب از اون ور هم به خودم نهيب مي زنم و مي گم،نه!اون وقت طرف فكر مي كنه نديد بديدي و از پشت كوه اومدي!هيچ وقت حتي به مخيله اش هم خطور نمي كنه كه تو متولد خارج،مسلط به دو زبان بيگانه،خونواده دار و داراي مدرك تحصيلي از يه دانشگاه معتبر هستي!چيه؟خيلي خودمو تحويل گرفتم؟مي تونيم ديگه،مي تونيم،شما هم اگه دوست داشتيد يه بلاگ درست كنيد و توش تا تونستيد از خودتون تعريف كنيد،كيه كه باور كنه فقط!!!!؟؟
از شوخي كه بگذريم فيلم خوبيه،اسپاگتي در هشت دقيقه رو مي گم،آخر خنده است،بريد تماشا كنيد بلكه يه كمي خنده بياد رو لبتون،چيه هي اخم كرديد و ارواح شكمتون كلاس مي ذاريد؟؟؟
بدجور قاطي كردم،به يه مرحله اي رسيدم كه ديگه هيچي راضيم نمي كنه،هر چيزي رو تا ندارمش دلم مي خواد،اما همين كه بدستش مي آرم از چشمم مي افته،انگار نه انگار چيزي بوده كه تا همين چند وقت پيش براش له له مي زدم.
صاف تو چشمام نگاه كرد و با صداي آرومي گفت:بايد ياد بگيري آدمها رو دوست داشته باشي!....جريان ماله يه ماه پيشه،ولي من تا الان تو فكرشم....واقعا چي گفت طرف،چقدر حرفش عميق و معنا دار و از رو شناخت بود،باورم نمي شد اين حرف رو يه....نمي تونم بگم يه چي زد ولي از اون خيلي بعيد بود.
دوستم بعد از بحثي طولاني برگشت بهم گفت:آره حرفهات منطقيه،ولي اين كه تو بخاطر كسي كه ديگه برنمي گرده خودت رو از شير بگيري و با هيچ كس دوست نشي ظلميه كه در حق خودت مي كني!بهش گفتم:پس خبر نداري مثل اين كه؟اون ماله يه ماه پيش بود ولي حالا ديگه نمي تونم ادعا كنم كه اوني هستم كه آرزو مي گفت...يادته چي گفت؟گفت براي فلاني احترام قائلم چون اهل هيچي نيست و هيچ كاري نمي كنه!ولي من ديگه اوني نيستم كه اون مي گفت،من هم بالاخره تسليم شدم،البته پشيمون نيستم،من مجبور شدم چون داشت به سلامتيم لطمه مي خورد،ولي خدا شاهده كه شب قبلش،همين طور تو كوچه هاي محل راه مي رفتم و از زير پنجره آرزو رد مي شدم و تو دلم ازش مي خواستم كه منو ببخشه،ببخشه كه عهدم رو زير پا مي ذارم.
اگه يه روزي دوباره با آرزو رو در رو بشم،حتما بهش مي گم،مي گم كه عهدم رو زير پا گذاشتم،نمي خوام اون تصوري غير واقعي از من داشته باشه.
مي دونم كه دارم براي خودم مي نويسم،واقعا هم همين طوره،مي دونم كه هيچ كدومتون از حرفهام سر در نياورديد،مدتيه اين جوري مي نويسم،شايد براي همينه كه ديگه به اينجا سر نمي زنيد،اشكالي نداره،چون من در حقيقت اينا رو نمي نويسم كه شما بخونيد و باهام هم دردي كنيد،بلكه مي نويسم چون جاي ديگه اي نيست كه تعريفشون كنم،اين محيط مجازي جاي امنيه كه من هرچي رو كه دوست ندارم به گوش اغيار برسه،بيرون بريزم و سبك بشم،شايد هم بشه به اين بلاگ گفت قبرستون احساسات غير قابل بيان؟خب ديگه برم،تا شما باشيد ديگه نيايد و نوشته هامو بخونيد!كار مهم تر نداشتين انجام بدين؟خداحافظ
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر