۱۳۸۶ تیر ۸, جمعه

همیشه زنگ ادبیات رو دوست داشتم...نه به این خاطر که عاشق نوشتنم که به خاطر...نه،بهتره خودم نگم،دوست داشتید روی لینکهای زیر کلیک کنید و خودتون ببینید....یادش به خیر خدائیش!.......................................... ؟
http://s2.supload.com/free/Alpes_heroes.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/Boy_soccer_characters.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/Brunka.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/Chobin.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/Chobin_other.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/General.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/Ikiu_and_sayo.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/memoru.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/Perrine_2.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/Piano_M.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/Ruli_chobine.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/Shonen_Yayuei.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/Yayuei_1.jpg/view/

پی نوشت:خیلی وقت بود خیال داشتم این کار رو بکنم...در هر صورت شاید یه روزی تنبلی رو بذارم کنار و یه وبسایت از کارهای هنریم درست بکنم...کلا چند تا کار هست تو این مایه ها که مدتیه در فکر انجامشم ولی قد نمی ده...ایشالا مصرف آب هندونه ام پایین بیاد،سه چهار تا لینک دارم علاوه بر لینک داستانم که اینجا اضافه کنم....فقط اگه این تنبلی بذاره.............! ؟

۱۳۸۶ تیر ۱, جمعه

دوباره تابستون گرم و دوست داشتنی از راه رسید...فکر می کنم خیلی تکراری بشه اگه از علاقمندیم به تابستون بگم،بارها تو این وبلاگ درباره اش حرف زدم و با این که سالهاست که تابستون دیگه برام اون ماهیت گذشته رو نداره و تا حد یه فصل معمولی پایین اومده باز دوستش دارم،با اومدنش هیجان زده می شم و حس خفته ولی فراموش نشده خاطرات قدیمی شروع می کنه به سینه ام مشت زدن...آره یه روزی من هم مثل خیلی های دیگه یه بچه محصل بودم که با شروع تابستون با خوشحالی به استقبال سه ماه تعطیلی سرشار از ماجرا و خاطره می رفتم...دنیام کوچیک بود،توقعاتم کم و آرزوهام ساده و دست یافتنی...تموم هم و غمم تموم کردن فلان بازی کامپیوتری و یادگرفتن فلان حرکت فوتبالی بود یا شیرجه زدن رو آسفالت وقتی داخل دروازه می ایستادم سعی می کردم شیرجه ام به همون قشنگی شیرجه عابد زاده روی زمین چمن باشه،پهلوم زخم می شد و درد می گرفت ولی اگه دیگرون خوششون می اومد دردش فراموش می شد،دیدن فلانی که دیگه نهایت آمالم بود،همین که ببینمش و دل خوش کنم به روزی که باهم دوست خواهیم شد،مهم نبود که چه موقع باشه،حتی مهم نبود که بعد از این که دوست شدیم قراره چی پیش بیاد،فقط دلم می خواست به هر بهونه ای شاد باشم و این هایی که گفتم انگیزه هایی بودن برای شاد بودنم....و خب الان نمی دونم چقدر از اون روزها فاصله گرفتم،اون زمین آسفالتی که من به عشق گرفتن توپ روش شیرجه می زدم الان دیگه وجود نداره،اون کسی که من به عشق دیده شدن براش شیرجه می زدم الان دیگه نیست،رویای دوست شدن باهاش هم خیلی وقته که به تاریخ پیوسته،همه چیز تغییر کرده،ما بزرگ شدیم و افتادیم تو یه مسیری که اسمش...نمی دونم اسمش چیه همین قدر بگم که حالم ازش بهم می خوره،نه دوست دارم ببینمش نه احساسش کنم،نه این که خیال کنی از زندگی متنفرم،برعکس،حالا که آدم بزرگ شدم استقلال عمل دارم،خیلی ها هستن که وقتی منو می بینن اول اونها باید سلام کنن و همراه اسمم لفظ آقا رو به کار ببرن...لحظه ای رو که برای اولین بار یه کوچیکتر منو با تیتر آقا مخاطب قرار داد و بهم سلام کرد،فراموش نکردم،چقدر احساس غرور می کردم،الان هم وقتی وارد جلسه ای می شم،یا در جایی محکم و با اعتماد به نفس جوری حرف می زنم که طرف مقابلم آچمز می شه،باز یه حس خوشایندی سراسر وجودمو در بر می گیره،درست شبیه اون موقع که دو متر شیرجه می زدم و زخمی می شدم ولی توپ رو می گرفتم و فلانی هم می دید و به روی خودش نمی آورد ولی لبخندش نشون می داد که دیده،آره الان هم هست چیزایی که معادل همون چیزهای قدیمی خر کیفم کنه،ولی می دونی چیه؟این کجا و آن کجا....حاضرم همه این خوشحالی رو بدم،باز اون جور ساده و بی بهونه خرکیف بشم،اون جوری که وقتی اول تیر سال هفتاد بعد امتحانات ثلث سوم دویدم تو خونه و گفتم:راحت شدم! و تو سررسیدم که هنوز دارمش نوشتم:آغاز ماههای خوشبختی! ؟
پی نوشت:نمی دونم چقدر از حرفهام سر در می آرید ولی خب من دیروز برای دهمین سال متوالی بازی هاک آی کومودور شصت و چهار رو تموم کردم،این هم یکی از همون مراسمیه که گفته بودم هر سال این موقع انجامش می دم و حس اون دورانم رو برام باز سازی می کنه،زنده باد تابستون،خوش به حال اونهایی که سه ماه تعطیلن،منتظرم باشید بچه ها،من هم بیست و دو سال دیگه،سی سال خدمتم پر می شه و بازنشست می شم و اون وقت همگی باهم تا پارک رو می دویم و سر و صدا می کنیم و همسایه ها رو شاکی می کنیم....بدوید،واینسید،نگران منم هم نباشید،من بهتون می رسم.... ؟

۱۳۸۶ خرداد ۲۹, سه‌شنبه

این زلزله هم واسه ما شد مایه خنده....با دوستم نشسته بودیم و فیلم تماشا می کردیم که من حس کردم صندلیم داره تکون می خوره،اول فکر کردم اونه که با پاش داره صندلی مو هل می ده،ولی وقتی چشمم به لامپ آویزی سقف افتاد که واسه خودش تاب می خورد،مطمئن شدم که زلزله است،حالا تو بگی اگه ذره ای ترسیدم؟حتی خودمم بعدش تعجب کردم که چرا اصلا نترسیدم!حالا دوستم متوجه شده می گه:فلانی!زلزله اس ها!...و من با خونسردی در حالی که نگاهم رو از روی صفحه مونیتور بر نمی دارم می گم:می دونم!...دوستم انگاری فکر کرده بود من درست متوجه منظورش نشدم،این بار با هیجان بیشتری حرفشو تکرار کرد و دید نخیر من عین خیالم نیست!فرصت نشد باهام بحث کنه چون زلزله بند اومده بود و بعدش به اصرار دوستم رفتیم بیرون به ملتی که از ترس جونشون ریخته بودن تو کوچه و خیابون و به فک و فامیلشون زنگ می زدن و احوالپرسی می کردن می خندیدیم...ولی خب من بالاخره اولین زلزله عمرم رو تجربه کردم،آخه دفعات قبل که زلزله اومده بود اصلا متوجه نشده بودم و اون قدر هم کم ظرفیت بودم که سریع به دوستام مسیج زدم که آره متوجه شدین زلزله اومده؟
بعد عمری وبلاگ داستانم-همونی که لینکش گوشه بالای همین صفحه سمت راسته-رو آپ کردم،اگه حالشو داشتید یه سری بزنید و اگه نظری داشتید اجازه بدید ما هم بدونیم....هوا گرمه و فعلا حال نوشتن ندارم...یه استخر می خوام آبش خنک باشه و پری های دریایی در اون مشغول به شنا.....چیه؟منظورم که شما ها نبودین که برام قیافه می گیرین!هرچند هر کی دوست داشت می تونه بیاد با من استخر...مهمون من....حالا کی می آد؟هیشکی!می دونستم از هیچ کدومتون بخار بلند نمی شه ولی چه کنم که دست خودم نیست و همیشه بهتون امیدوارم!!(لبخند شیطانی دندون نما!).................. ؟

۱۳۸۶ خرداد ۲۱, دوشنبه

واقعا آدمها توی زندگی دنبال چی هستن؟این همه آدم می آن و می رن همه تقریبا به یک شکل...خیلی هاشون هیچی به دست نمی آرن و خیلی هاشون هم فکر می کنن همه چی به دست آوردن ولی در نهایت پنج سال بعد رفتنشون حتی یه نفر هم اونها رو به یاد نداره....واقعا آدمیزاد دنبال چیه؟آیا صرف این که ازدواج کرد و دو سه تا نسخه از روی خودش ساخت که بعد از خودش این مسیر رو ادامه می دن و جایگزین خودش در زنجیره رسیدن به جاودانگی می شن کفایت می کنه؟کاری که هر حیوونی هم می تونه انجام بده؟نمی دونم...تازه از یه خواب نه چندان دلچسب بعد از ظهربیدار شدم و سرم درد می کنه و این سوال بی جواب آزارم می ده....واقعا برای چی اومدیم و کجا متوقف بشیم که حق مطلب به درستی ادا شده باشه؟

۱۳۸۶ خرداد ۱۸, جمعه

این مطالبی که می خونین رو دیشب(پنجشنبه شب)در خلال بی خوابیم که نمی دونم رو چه حسابی طولانی شد در ذهنم مرور می کردم...جونم براتون بگه من اندر حکمت این یه دفعه اومدن و بعد به همون شکل غیب شدن بازدید کننده های وبلاگم موندم!البته خودم وبلاگ رو مثل یه بوستان فرض می کنم که می تونه مراجعه کننده گذری و یا دائم داشته باشه،ولیکن چون این اتفاق سر بازدید کننده های دائم افتاده باعث شده یه جورایی فکر خیال بزنه به سرم!هرچند من در همه حال کار خودم رو می کنم و ماشالا اون قدر سمجم که وقتی یه چیزی رو بچسبم تقریبا محاله که ولش کنم،ولی بیاید با هم سر گذشت چند تا از این دوستان عزیز یهو تبخیر شده رو مروری بکنیم،فقط اگه یه وقت اسم خودتون رو اینجا دیدین بهتون بر نخوره ها! ؟
پانتی:خب ایشون از اول باهام طی کرده بودن که تو وبلاگ هم آسه بیام و آسه بریم و گاهی یه سوت کوچولو واسه هم بزنیم که آره ما اومده بودیم،ولی الان مدتیه که من صدای سوت ایشون رو نمی شنوم.خیلی شخصی و موجز و پرمعنا می نویسه و شخصا معتاد نوشته هاشم،پانتی خانوم دریاب! ؟
فاتیما:قدیمی ترین خواننده وبلاگ من،استاد در قتل عام وبلاگهای خودش!در دورانی که من دلم بد گرفته بود و دست کم روزی یه پست بیرون می دادم و بعد شب می اومدم کامنت دونیش رو آب و جارو می کردم،سر و کله این دوست عزیزم پیدا شد و در طول این سه سال با این که یه زمونهایی واسه هم مردیم و یه مواقعی هم زدیم به تیپ هم ولی خدا رو شکر تا امروز ارتباط اینترنتی مون ادامه داشته منتها نه به اون ایمیل و چت پی در پی اون موقعهاش،نه به حالا که ما یه تاقار پست می نویسیم ایشون در بهترین حالتش لطف می کنن برامون یه شکلک ارسال می کنن!در هر صورت خاطره اون مکالمه صمیمانه تلفنی رو من به عنوان یادگاری هنوز تو ذهنم از ایشون دارم. ؟
راحله(لاحره) و سحر:بعد فاتیما لاحره قدیمی ترین بود و با این که سنی هم نداشت ولی خیلی پخته و بی پروا حرف می زد(از اون پررو باحالا بود) و جالب این که از اولین وبلاگ نویسهای ایرونی محسوب می شد که از سال 82(یعنی اولین سال راه اندازی وبلاگ فارسی در ایران)وبلاگ می نوشت و حتی داشت یه داستان می نوشت که حیف ناتموم گذاشتش،باهم خوب جفت و جور شده بودیم،اغلب از طریق چت و بعد ها مسیج از حالش با خبر می شدم بعد یهو یه ماه غیبش زد و به هیچ آف و مسیجی جواب نداد،خلاصه وقتی با بقیه بچه اون قدر بهش پیله کردیم تا بیاد بگه چی شده که دیگه نمی نویسه،یه پست نهایی نوشت و دکون وبلاگش رو برای همیشه بست و بعد مدتی هم فهمیدم سیم کارتش رو واگذار کرده و خلاصه به کلی از روی صفحه رادار محو شد!سحر دوست صمیمیش که در خلال همین غیب شدنهای لاحره باهاش آشنا شدم هم یه جورایی در عین خجالت و انزوا طلبی خیلی شیرین بیان بود ولیکن اون هم یه دفعه بعد از لاحره دست به غیبتی کبرا زد،البته باید اعتراف کنم من هم بر اساس یه عادت کودکانه ای که دارم وقتی سحر شروع کرد به سر نزدن من هم تلافی کردم،ولیکن از یابنده تقاضا می شود این دو را به آدرس صندوق پستی میل فرمایند و مژدگانی قابل توجهی دریافت نمایند! ؟
مریم و ریحانه:این دو نفر به فاصله کمی تو وبلاگم ظاهر شدن و بعدا معلوم شد باهم دوستن،مریم یه جورایی جدی و شخصی می نوشت و چهارچوب فکریش سنتی بود که من می پسندیدم،ضمنا رک بود و تعارفی با کسی نداشت و با این که خیلی کم تونستم بشناسمش ولی حس کردم انزوا طلبه که این تیپ شخصیتها جذبم می کنن،متنهای خوب و با جزئیاتی می نوشت و ما مشتری پر و پا قرص وبلاگش بودیم بعد یه مرتبه با یه عکس سبز رنگ از دنیای مجازی خداحافظی کرد و جماعتی رو داغدار نوشته هاش...ریحانه کمتر از مریم می نوشت و نوشته های اون حالت خاطره نویسی داشت(که تم مورد علاقه منه)همراه با پس زمینه ای از بیان شیطنتها و احساسات دخترونه و بنابراین به دکون ایشون هم زیاد سر می زدیم،ولیکن ایشون هم نمی دونم تحت تاثیر اقدام انتحاری مریم بود یا نه که یهو وبلاگش رو رها کرد(هرچند امیدوارم مثل هاچ بعد 60 قسمت دوباره وبلاگش بتونه پیداش بکنه)و در حال حاضر یه چند وقت یه باری تو چت یه سرکی می کشه که نگرانم اون هم قطع بشه! ؟
مهدی:به قول خودم سید!تنها پسر تو وبلاگم،رک و بی پروا و تند و تیز و هیجانی می نوشت،جالبه که زمینه دوستیمون با یه جر و بحث شروع شد ولی بعد با هم خیلی دوست شدیم،با بیان بی تکلفش حال می کردم و بنابراین همیشه به وبلاگش سر می زدم،ولی نمی دونم چی شد بعد یه سفری که به مناطق جنگی رفت دچار چه دگرگونی ناشناخته ای شد که بلاگش رو نابود کرد و فعلا هم که مفقود الاثره!سید جون اگه صدای منو می شنوی التماس دعا داریم! ؟
ژینوس:خیلی کم باهاش در ارتباط بودم،از طریق لاحره و کامنت باحالی که براش گذاشته بود و کنجکاویم رو تحریک کرد باهاش آشنا شدم،غمگین و شخصی می نوشت،اون هم مثل سید یهو وبلاگش رو نابود کرد و دیگه خبری ازش نشد. ؟
عسلی و دلدار:خوشبختانه این دو عزیز که بعدا فهمیدم دخترخاله هستن هنوز کم و بیش بهم یه سری می زنن و اولی درگیر کنکوره و دیگری از اولش گفت که زیاد اهل آفتابی شدن نیست،نوشته های عسلی رو به خاطر توصیف دخترونه قشنگی که از دنیای اطراف خودش با ذکر جزئیات و احساساتش داره خیلی دوست دارم،خاطره نویس خوبیه،حاضرم خاطراتش رو یه جا بخرم!یه زمانی جالب بود از لحاظ ذهنی با هم اینترلاک داشتیم و بارها بدون هماهنگی قبلی در یک زمان وارد نت می شدیم،الان مدتیه به خاطر امتحانات و آماده شدنش واسه کنکور کمتر می بینمش ولی امیدوارم سه هفته دیگه خنده به لب و با خبر خوش پیداش بشه،برای موفقیتش دعا می کنم.دلدار هم خیلی لطیف می نویسه ولی کم،همین جا تشویقشون می کنیم بلکه موثر بیفته. ؟
مهرناز:نمی دونم من اولین بار رفتم تو وبلاگ ایشون،یا ایشون اومدن اینجا،خیلی شخصی می نویسه و انزوا طلبه،جالبه که بعد ها فهمیدم ما یه زمانی هم محل و به نوعی همسایه بودیم!کم حرفه و در حال حاضر هم که یه پروژه خارج از کشور داره و خب از اونجا که پای هر ایرونی به خارج برسه دیگه پشت سرش رو نگاه نمی کنه نگرانم که ایشون هم همین سناریو رو اجرا کنن! ؟
هیرودیا:تو کتابم یه شخصیت دارم به اسم لیلا که لقبش بمب محله اس،موقعی که خلقش می کردم از اونجا که لیلای قصه من بسیار فعال و پر انرژی و شاد و خوش صحبت بود،و از طرفی به برکت جمهوری اسلامی دخترای ما بنده های خدا نه جرئت می کنن حرف بزنن و نه بخندن،نگران بودم که چنین شخصیتی مصنوعی و حتی آرمانی جلوه کنه ولی آشنایی با هیرودیا( که به نظر من به جای هرودیس باید دختر هرکول می شد)خیالم رو از هر جهت راحت کرد،اگه من ادعام می شه که یه رمان سه جلدی نوشتم که جلد اولش پونصد شیشصد صفحه اش،این عزیز هر پستش دست کمی از یه رمان نداره و من شخصا تا به حال ندیدم کسی بتونه یه جا این قدر مطالب گوناگون رو گردآوری بکنه،هیرودیا تو باید خبرنگار بشی،ببین کی گفتم،حیفه مثل من سر از خازن و مقاومت و سلف در بیاری،به خدا حیفه!هرچند ایشون رو هر از چندگاهی از طریق چت یا مسیج ملاقات می کنیم و جا داره از تماسهای پرمهر و پر ملاتشون(چشمک) که هر دفعه بنده رو شرمنده کردن یه تشکر ویژه بکنم،ولی این بمب انرژی هم مدتیه کم سر و صداس،دلیلش هم فعلا نامشخصه،فقط امیدوارم خاموش نشه که من قصد داشتم ایشون رو به عنوان جانشین خورشید به کهکشان راه شیری معرفی کنم............ ؟

خب این تنها نمونه هایی بود از دوستانی که افتخار آشنایی شون رو داشتیم و یهو ما رو تنها گذاشتن و در واقع باعث شده یاد روزهای اول راه اندازی وبلاگم بیفتم که اسمش رو گذاشته بودم دنیای سامورایی تنها...آقا جان تنها اومدیم،تنهام می ریم،غیر از اینه؟
پی نوشت:یه وقت تعارف نکنید ها،اگه می خواید بگید فرهاد خیلی لوس و بی مزه ای یا هر اظهار لطف دیگه ای از همین جا اجازه شو بهتون می دم،تشویق که تو کارتون نیست،هرچند بر اساس یه تجربه شخصی می دونم که اگه می خوای به کنه حرف یه دختر پی ببری جلوی حرفهاش یه گیت نور بذار!(یعنی وارونگر) ؟

۱۳۸۶ خرداد ۱۱, جمعه

بله،همون طور که از تیتر این پست پیداست می خوام بگم تو سالهای گذشته،روز دهم خرداد کجا بودم و چیکار می کردم،خب…ازم نپرسید چطوری این کار رو می کنم،فقط،خدا رو شکر می کنم که هنوز هفتاد سالم نشده وگرنه این پست چقدر طولانی و احتمالا خسته کننده می شد،حالا هم نمی دونم واقعا چند تا از شما تا آخرشو می خونه ولی خب خودم که از یادآوریش لذت می برم حتی از تلخ ترینش،این یه جمله رو هم بگم و برم سر روایت گذشته ها اون هم این که به نظر من خاطره تلخ به اون معنا وجود نداره،هرچند تلخی بعضی وقایع تا سالها باقی می مونه ولیکن این ما هستیم که می تونیم با عوض کردن دیدگاهمون،در همون خاطره تلخ کلی نکات آموزنده ببینیم و ازش نه به نیکی ولی به تلخی هم یاد نکنیم….یه صلوات محمدی پسند ختم کنید لطفا! ؟
ده خرداد 85:در راه دوبی بودم با یکی از دوستانم،آغازی بود بر یه سفر سه چهار روزه پرخاطره که هنوزم که هنوزه با یادآوریش می خندیم و یادش به خیر می گیم،از خراب شدن هواپیما در موقع بلند شدن از باند گرفته تا تور سافاری که من داشتم از زور تکون ماشین از دست می رفتم،تا خیمه و جشن رقص عربی،تور واید وادی(پارک آبی)،گشت و گذار در سیتی سنتر و کارفور و مراکز خرید و گل گشت زدن در دیسکوها همه و همه گوشه ای از خاطراتی بود که به ثبت رسید. ؟
ده خرداد 84:در حال گذروندن ماموریت یازده روزه ام در مینو دشت گرگان بودم،کارم این بود که هر روز صبح ساعت شیش پاشم و به کار سه گروه اجرایی در طول یه خط فشار قوی نظارت کنم تا بعد از ظهر…روزهای نسبتا خسته کننده ای بود ولی خوش گذشت،کلی فیلم و عکس از مناظر بکر و سر سبز اونجا گرفتم،یه حشره ای هم که هرگز نفهمیدم چی بود،مچ دست چپم رو گزید طوری که اندازه دستهای پاپای(همون ملوان زبل خودمون)باد کرد.در روز ده خرداد جلسه ای در برق گرگان داشتیم با مدیر عامل سیاس و چرب زبون یکی از پیمانکارها و البته مدیر عامل برق گرگان،ناهار هم که خودم رو تلپ کردم،برگشتنی مدیر عامل شرکت پیمانکار با این که تو جلسه حسابی به هیکل هم تقوط کرده بودیم برام تا مینو دشت رو ماشین دربستی گرفت و کرایه ام رو هم حساب کرد.هم سفر یه راننده سبزه لاغر معتاد شکل با یه پراید مشکی بودم که تا خود مقصد تموم اسرار زندگی شو واسم گفت.شب وقتی خوابیده بودم،خواب و نیمه خواب مادرم رو دیدم که اومده بالا سرم و داره آروم صدام می کنه،ولی وقتی ازجا پریدم و نیم خیز شدم خودم بودم و اتاق تاریک و خالی هتل استقلال مینو دشت. ؟
ده خرداد 83:روزی که منحنی تنش های وارد شده به من قشنگ یه موج سینوسی رو طی کرد،از قعر نا امیدی تا اوج امیدواری و بر عکس.آرزو بهم زنگ زد.آخرین گفتگوی ما تا به امروز.همه چی اتفاقی رخ داد،بعد صحبت ناموفقی که در 12 فروردین اون سال باهاش داشتم و سپری کردن ایامی سخت با مشغله های شدید فکری،و البته بعد تولد غیابی که براش در دهم اردیبهشت گرفتم(و این شد یکی از رسوم زندگیم که تا امروز جدای از هر چی که بینمون گذشته دارم تکرارش می کنم)،تلنگر یکی از دوستان باعث شد به صرافت بیفتم که کارم رو باهاش یک سره کنم،رک و پوست کنده ازش بپرسم باهام ازدواج می کنه یا نه؟….تا ابد اون دوست یاهو مسنجریم رو-سحر-که قبول کرد از جانب من به آرزو پیغام بده دعا می کنم،خدا می دونه وقتی برام آف گذاشت و تبریک گویان خبر داد که اون گفته بهت زنگ می زنه تا لحظه ای کهع زنگ زد من چه ساعتهای پر تلاطمی رو تجربه کردم،هرچند اون گفتگو سرانجام خوشی نداشت،زودتر از اون که من بگم می خوام درباره ازدواج باهات حرف بزنم اون گفت که نامزد کردم و به زودی می رم،و خب خداحافظی تلخی داشتیم همراه با آرزوهای خوشی که من براش داشتم و اعتراف به چیزی که قرار بود بهش بگم و دیگه تعریف کردنش لطفی نداشت،اون خواهش کرد که مکالمه رو تموم کنیم و تا امروز اون ازدواج نکرده و من هم به اون اصراری نکردم. ؟
ده خرداد 82:پکر بودم چون تو کارم گاف کرده و یه سفارش خرید رو اشتباه داده بودم،البته در اون دوران حواسم پی نوشتن کتابم بود و همین باعث می شد در حین کار تمرکز نداشته باشم،از یه دختر جوون هم که همکارم بود خوشم اومده بود و به برکت این موهبت تا دلت بخواد تو کارم سوتی می دادم،دختر خوبی بود و به همون اندازه کله شق و غیر منطقی،آخرش دعوامون شد و خب شروعش همون روز بود وقتی من رفتم سر میزش و چون داشت با تلفن صحبت می کرد گفتم مزاحمش نشم و خودم مدارک رو از روی میزش بردارم که یهو گوشی رو کشید تو سینه اش و بهم خیره شد،گفتم:چیه؟فکر می کنی یواشکی به حرفهات گوش می کنم؟خندید و گفت:زیاد مطمئن نیستم!...همون حرف ساده خیلی بهم برخورد،بهش هم گفتم و اون هرگز عذرخواهی نکرد،یادمه بعد از ساعت کاری برای تمدد اعصاب رفتم پارک ملت،روی نیمکتی که جنب مجسمه یه مادر و نوزاده نشستم و به دریاچه مصنوعی و قایقهای پایی چشم دوختم،جایی که نسترن کتابم با نامزدش بهنام آشنا می شه…. ؟
ده خرداد 81:شروع جام جهانی 2002 بود و شکست عجیب فرانسه قهرمان دوره قبل در برابر سنگال…تا بازی تموم شد رفتم سر قرار با دوست دخترم-تنها دوست دخترواقعی که تا به حال داشتم-به تازگی عزادار پدرش شده و مشکی پوشیده بود،پارک پردیسان قرار داشتیم،دو نفری رفتیم وسط تپه ها روی یه تخته سنگ کنار هم نشستیم و اون نقاشی های رو که مربوط به دورانی می شد که در یه مدرسه معلم نقاشی بود و همه به تاریخ 23 اسفند 79 نشونم داد و من هم مجسمه سفالی کوچکی که یه پیرمرد بود که پریده یه پیرزن رو روی نیمکت ببوسه بهش هدیه دادم. ؟
ده خرداد 80:اون سال هم دهم پنجشنبه بود و من برای خرید بازی کامپیوتری رفته بودم بازار تجریش.تصادفا یکی از دخترای همکار رو با چه تیپی دیدم و خودم رو زدم به نفهمی،اون هم همین کار رو کرد،شتر دیدی ندیدی!اون روزها کنسول دریم کست تازه اومده و من در فکر خریدش بودم و از هر جایی آمار قیمتش رو می گرفتم.وقتی برگشتم خونه ساعتها پای رمان امیلی بودم و دنبای رویا گونه و لطیف و زیبایی که لوسی مونت گومری نزدیک به یه قرن پیش در ذهنش خلق کرده بود.شب خبر رسید مادر بزرگم سکته کرده،با مادرم رفتیم سر وقتش و همراه دو تا از خاله ها بردیمش بیمارستان امیر اعلم بستریش کردیم،ماشالا هزار ماشالا با این که زنی 84 ساله بود ولی سرحال بود،یادمه تو سالن پذیرش روی برانکار به هوش اومده بود و می خواست برگرده خونه،من هم برای این که سر شو گرم کنم،هر ده دقیقه می گفتم:مامان بزرگ،وقت نماز صبحه!و اون بنده خدا مهر رو ازم می گرفت و همون طور دراز کش نمازشو می خوند و چند دقیقه بعد که حوصله اش سر می رفت و می خواست پاشه(و اجازه حرکت نداشت)می گفتم:مامان بزرگ وقت نماز عصره!و اون بنده خدا باور می کرد و باز مشغول نماز می شد.تو اون یک ساعتی که در انتظار بستری کردنش بودیم شاید مادر بزرگم سی چهل رکعت نماز خوند.خدا رحمتش کنه،دو سال بعد و باز هم سر نماز از دنیا رفت. ؟
ده خرداد 79:برای دیدن دوستم رفته بودم محل کارش در ناصر خسرو،ساختمون دارایی کل.خیلی ازم پذیرایی شد و بعد رفتیم از تعاونی اونجا من فیلم ویدئوی ارزون قیمت گرفتم و آخرش هم نتونستم جلو خودم رو بگیرم و یه سر رفتیم توپ خونه و من 4 تا بازی کامپیوتری خریدم و واسه خودم عجیب بود که چرا این همه پول تو جیبمه!نگو پولی رو که بابای بنده خدام داده بود تا براش سی دی راهنمای اکسس رو بخرم ناخواسته خرج کرده بودم!حالا چیرفتم خونه می بینم بازی رو دستگاهم نمی آد!شبش رفتم کلوپ سر کوچه و بازی ها رو فروختم! ؟
ده خرداد 78:بدون هیچ مطالعه ای رفتم سر امتحان آزمایشگاه حرارت،برگه رو با هر چرت و پرتی به ذهنم رسید پر کردم و دمش گرم استادمون آقای جوادی،که بنده خدا دست چپش فقط انگشت شست داشت،بهم فرمول ها رو گفت،وگرنه صفر می شدم!پشتش با عجله و تو گرمای کشنده ساعت دو بعد از ظهر رفتم امیرآباد آزمایشگاه مدار منطقی،خسته و عرق کرده رسیدم و دیدم در بسته است و استاد اعلامیه زده که جلسه آخر هیفدهم!یه سر رفتم مرکز کامپیوتر از یه دختر نو ژست بی ریخت ده دقیقه وقت خواستم تا ایمیلهام رو چک کنم.چیزی نیومده بود.شب با بچه رفته بودیم در خونه یکی از رفقا تا چند تا بازی بگیریم،از ترس این که نگهبان در رو ببنده،کلید ورودی مجتمع رو ازش گرفتیم ولی وقتی برگشتیم دیدیم نگهبان خوابش برده و فراموش کرده در رو قفل کنه….. ؟
ده خرداد77:استاد ترمودینامیک که هفت جلسه رو نیومد،ازمون امتحان میان ترم گرفت و گفت دو هفته دیگه ازتون پایان ترم می گیرم.من که طبق معمول هیچی نخونده بودم،دمش گرم دوستم مجید که یواشکی حل المسائل روز از زیر میز بهم رسوند،آخه استاد گشاد زورش اومده بود خارج از مسائل کتاب سوال بده و البته دستش درد نکنه،وگرنه همون دو تا سوال رو هم نمی تونستم جواب بدم! ؟
ده خرداد 76:خوشحال و خندون،ورجه وورجه کنون برمی گشتم خونه چون ترم تموم شده بود و فقط امتحانا مونده بود و پشتش یه تابستون دوست داشتنی در راه بود.عصری اون دختری که از هفته دوم فروردین 75 فقط باهام تلفنی حرف می زد زنگ زد و سوال شیمی داشت،بلد نبودم،ولی گفتم از مادرم می پرسم و جوابشو بهت می دم،ولی اون دیگه اون روز تماس نگرفت.آخرین باری که با هم تلفنی حرف زدیم اواخر خرداد 83 و کمی بعد از اون خاطره تلخ ده خرداد همون سال بود و اون دختره حالا 25 سالش بود. ؟

و… ؟
و..؟
و؟
ده خرداد 70:وسط امتحانای ثلث سوم اول دبیرستانم بودم و پنج روز به خاطر ارتحال امام بهمون تعطیلی خورده بود،پشت خونه تفتفو-دوست آرزو-با دوستانم بودم که اون همراه خانواده سوار بر ماشین عبور کرد و از پنجره عقب بهم خیره شد و من هم در جواب تو باغچه تف کردم تا به خیال خودم تلافی اون تفی که یه هفته پیش سمتم پرت کرده بود رو در آورده باشم.تفتفو حالا یه خانوم 27 ساله اس،فوق لیسانس گرفته و پدرش تیرماه پارسال فوت کرد. ؟