۱۳۸۳ شهریور ۸, یکشنبه

آرزو!

بدو برو كوله پشتي تو بردار و بيار،هموني كه زرد بود با حاشيه آبي رنگ! آخه فردا مي خوايم بريم كوه! مي خوايم بريم گلاب دره،دار آباد، آبشار كوچيك،جنگل كارا! تو همون گرمكن هميشگي تو مي پوشي ديگه؟ هموني كه آبي آسموني بود و سه تا نوار سفيد هر دوسمتش داشت...راستي آرزو،اسكيتت! اسكيت بوردتم بيار!هموني كه آبي پر رنگ بود رو مي گم،بيارش مي خوايم باهم اسكيت سواري كنيم...آرزو...راستي چرا همه وسايلت به رنگ آبي بودن؟ هميشه اينو از خودم مي پرسيدم...تو حتي اسم فاميلتم معناي آبي مي ده،كلا تو رو بايد با رنگ آبي مي شناختيم،حالا چي شده كه الان سياهپوش شدي؟ مانتوت سياه،روسريت سياه،شلوارت سياه، صندلهات سياه....مي دوني چند ساله به تنت غير از رنگ سياه رنگ ديگه اي نديدم؟



آرزو اينجا رو نگاه كن،اين عكستو مي گم،باد زده وسط موهاتو و اونا رو پريشون كرده! نه،نه! دستشون نزن،مرتبشون نكن،بذار همين جوري بمونه،اين جوري قشنگتره........



آرزو طرف خوش تيپه؟همون پسره رو مي گم،هموني كه گفتي مي خواي باهاش عروسي كني...خوش تيپه؟ چند سالشه؟پولداره؟ رفتارش باهات خوب هست؟اذيتت كه نمي كنه؟چقدر دوستت داره آرزو،آيا تا به حال بهت گفته؟فكر مي‌كني بيشتر از من دوستت داره يا كمتر؟



آرزو به نظر تو آدم براي رسيدن به آرزوهاش چند سال منتظر بمونه كافيه؟يه سال؟دو سال؟ده سال؟ يا شايدم سيزده سال؟ مي دوني، به تجربه بهم ثابت شده كه آدم با صبر كردن مي تونه به آرزوهاش برسه،يه مثال برات مي زنم، من اون سالها،همون موقعي كه تازه باهات آشنا شده بودم،يه آرزويي داشتم،يه آرزوي بچگانه كه خب اون موقعها خيلي برام ارزشمند بود.يه بازي كامپيوتري! يه بازي كامپيوتري كه تو شهربازي ديده بودم،از اون بزن بزنها بود آرزو،يه مرده مي رفت به جنگ اشرار و تبهكارانو آخر سر يه غولو شكست مي داد و دوست دخترشو آزاد مي كرد! خيلي از اون بازي خوشم مي اومد،زموني كه ژتون 5 تومن بود،من 300 تومن تو اون دستگاه پول ريختم تا تونستم بازي رو تموم كنم! نمي‌دوني چقدر چشممو گرفته بود آرزو!طوري كه به خاطرش رفتم كلي پول دادم و سگا خريدم!ولي اون بازي ماله سگا نبود!! بعدها فهميدم اون بازي يه دستگاه پوليه كه هيچ جا نمي فروشنش...ولي آرزو من سالها بعد اون بازي رو صاحب شدم...سال 79 بود كه تصادفي تو اينترنت ديدم اون بازي رو بطور مجاني گذاشتن براي دان لود!! بله به همين آسوني من رويا مو تصاحب كردم،فقط...فقط 9 سال بابتش صبر كردم....خب آرزو اين كه چيزي نيست، من براي ساير آرزوهام هم كم و بيش به همين اندازه صبر كردم و به تك تكشون هم رسيدم...فقط...فقط نمي دونم چرا هرجي صبر كردم و تو نوبت تو نشستم بدستت نياوردم!شايد تو با بقيه آرزوهام فرق داشتي،شايد براي تو بايد بهاي بيشتري مي پرداختم،بهايي بيش از سيزده سال عمرم؟



آرزو از اين به بعد اگه دلم برات تنگ شد چيكار كنم؟من در اين مدت مي اومدم زير پنجره اتاقت،چشممو به شيشه مي دوختم و تو دلم باهات حرف مي زدم،هرچند تو هرگز كنار پنجره نبودي،ولي من در خيال تو رو مي ديدم كه ايستادي و داري به حرفهام گوش مي دي...آرزو...وقتي بري اتاقت به خواهرات مي رسه،مگه نه؟خودت بگو،اگه من باز دلم برات تنگ شد بيام دوباره زير پنجره؟همچنان با شيشه اتاقي حرف بزنم كه مي دونم ديگه بهت تعلق نداره؟



امروز دوستم يه چيز خنده دار برام تعريف مي كرد آرزو!‌مي گفت وقتي تو بري من مدتي نمي گذره كه فراموشت مي‌كنم،مي گفت كافيه سر و كله يه جانشين مناسب پيدا بشه تا من همه چيزو فراموش كنم،اون عقيده داشت كه من هم مثل خودشو برادرش هستم كه بعد يه بار خواستگاري ناموفق،زرتي رفتن سراغ بعدي! آرزو به نظرت دوستم درست فكر مي كنه؟نمي گه من اگه قرار بود دلسرد بشم خب تو اين همه سال شده بودم؟يعني اون فكر مي كنه در طي اين همه سال كه من تو نوبتت نشسته بودم هيچ كيس مناسبي برام پيدا نشد؟ مي بيني بعضي ها چه ساده لوحانه فكر مي كنن آرزو؟



مي گم آرزو به نظرت اگه يكي بخواد خلاف اون چه همه مي گن عمل كنه جرم كرده؟بايد محكومش كرد؟بايد كوبيدش؟من معتقدم با صبر كردن يه روزي تو رو هم بدست خواهم آورد،منتها ممكنه اين بار زمان انتظار خيلي طولاني باشه،خيلي طولانيتر از دفعه هاي قبل،خب حالا به نظرت من اشتباه مي كنم كه مي خوام سر عقيده ام باقي بمونم؟خب براي من تو همه چي هستي،من تو رو مي خوام،نه هيچ كس ديگه اي رو...به من چه كه دختر فلان كس فوق ليسانس فلان رشته رو داره،يا به من چه كه باباش پولداره يا مادرش استاد دانشگاهه...آرزو نمي فهمم چرا همه رو اين چيزا تكيه دارن؟شايد هم من اشتباه مي كنم،شايد من از معيارهاي انتخاب همسر بي خبرم...شايد همه اونهايي كه عروسي مي كنن عنوان خانومشونو يا مدرك تحصيلي پدر زنشونو قاب مي كنن مي زنن به ديوار يا مي اندازن گردنشون و تو خيابون پز مي دن...ولي خب من براي من اين چيزا مهم نيست آرزو،تو برام همه چيزي،تو خود عشقي آرزو،خود عشق! من براي نظر ديگرون احترام قائلم،به خصوص پدر و مادرم كه مثل بقيه اولويت اول رو به مدرك و از اين جور چيزا مي دن،ولي آرزو منم عشقم رو با هيچ چيز معامله نمي كنم،من اونو به هيچي نمي فروشم!نه به مدرك،نه به خانواده،نه به مكنت و نه به زيبايي!آرزو من تو رو با هيچي معاوضه نمي كنم،هيچي!!!

۱۳۸۳ شهریور ۶, جمعه

فكر مي كنم هيچ چيز به اين اندازه كه احساس گناه كني و ببيني هيچ جور نمي توني گناهانتو جبران كني آزار دهنده نباشه...يه زماني هست كه تو به هر دليلي،غفلت،ناداني،بچگي و يا حتي به عمد،يه گناهي رو مر تكب مي شي،اون لحظه ممكنه به ابعاد و عواقب كارايي كه كردي فكر نكني،ولي وقتي ناراحتي وجدان به سراغت بياد،وقتي ببيني با اعمالت كاري كردي كه ديگران ازت متنفر شدن،اون وقته كه احساس پشيموني مي كني،مي گي خدايا بهم فرصت بده جبران كنم،معمولا هم خدا بهت فرصت مي ده،ولي اين كه خدا بهت فرصت بده يه چيزه،و اين كه تو موفق بشي در اين فرصت جبران ماقات كني يه چيز ديگه اس....شايد هيچ چيز به اين اندازه كه ببيني هيچ كس توبه تو رو قبول نداره،هيچ كس حاضر نيست عذر خواهي تو بپذيره،هيچ كس فرصت خوب بودن و خوبي كردن رو بهت نمي ده،آزار دهنده تر نباشه....مردم خيلي بي رحمن!خيلي بي انصافن! خيلي بي گذشتن...انگار خودشون بري از گناه باشن،با توي گناهكار پشيمون طوري رفتار مي كنن انگار قتل مرتكب شدي،انگار آدم كشتي....حرصت نمي گيره ببيني پشيمون شدي،شدي اوني كه ديگران ازت انتظار داشتن،اونوقت هيچ كس حاضر نيست بهت فرصت بده تا تو نشون بدي و بهشون ثابت كني كه بابا،به خدا من عوض شدم،من ديگه اون آدم سابق نيستم،من از كرده هام پشيمونم،تروخدا بهم مهلت بديد تا بهتون تلافي كنم....نمي ذارن! به همون خدا كه بهت فرصت داده نمي ذارن! انگار لذت مي برن كه تو همچنان بدهكار باقي بموني،انگار خوششون مي آد كه تو يه گوشه چشمت هميشه اشك باشه و يه گوشه اش خون،انگار از رنج كشيدنت لذت مي برن........خدايا چرا بنده هات اينقدر بي انصافن؟

جاهل بودم،غافل بودم،گناه مي كردم،همه رو از خودم متنفر كرده بودم،تا اين كه فرشته اي از راه رسيد و كلامي به من گفت كه زير و رويم كرد،از خواب بيدارم كرد،به خودم اومدم و ديدم اي واي!چقدر خلق خدا رو از خودم رنجوندم!پشيمون شدم،استغفار كردم،سياهي هاي دلمو با اشك شستم،از روز بعدش شروع كردم به جبران كردن...اميد داشتم به مرور زمان ديگران فراموش كنن اشتباهاتي رو كه از سر نادوني مرتكب شدم،ببينن كه من دگرگون شدم و قصد دارم خوب باشم،سالها گذشت من هي خوبي كردم به اين اميد كه بديهام فراموش بشه،ولي ديگران همچنان نيمه خالي ليوان رو مي ديدن.....فرشته!كجايي؟تويي كه بهم هشدار دادي،تويي كه بهم گفتي تا دير نشده عوض شو،بيا،بيا و اقلا تو ببين كه من عوض شدم،هيهات!هيهات كه فرشته هم باور نكرد كه من عوض شدم.....................هر كس اونو ديد بهش بگه،بهش بگه كه من عوض شده بودم،من هموني شده بودم كه اون مي خواست،من رامش شده بودم،مي خواستم افسارمو داوطلبانه بدم دست اون،ولي اون قبول نكرد،من سرگشته به حال خودم رها شدم....خدايا حالا چيكار كنم؟از اينجا رونده و از اونجا مونده.....به كي پناه ببرم؟فرشته هم قبول نكرد كه من عوض شدم......خدايا نمي خوام دوباره اوني بشم كه قبلا بودم،مي خوام اوني بمونم كه فرشته ازم خواسته بود،اما چه سود كه حتي فرشته هم منو تنها گذاشت........................روزگار وفا نداره،خوبي پاداش نداره،مردم انصاف ندارن،براي من گناهكار راهي وجود نداره....تف به روي اين زندگي...........!؟

۱۳۸۳ شهریور ۴, چهارشنبه

عزيزم آرزو

اين دو شب برام خيلي سخت گذشت...مي شه گفت از اون روزي كه براي آخرين بار صحبت كرديم،هيچ وقت به اندازه ديشب و پريشب من درد نكشيدم...آرزو تنهايي داشت منو مي كشت،غم نبودنت داشت خوردم مي كرد،نمي دوني چه فشاري رو تحمل كردم...همه چيز از پريشب شروع شد وقتي با دوستم داشتيم سمت خونه شما مي اومديم...خواهر خوشكلت با دوستاش پشت سرمون بودن،راستي آرزو خواهرت تغيير رويه داده،حالا ديگه مدام نگاهم مي كنه،در اون تاريكي شب،وقتي زير نور كمرنگ مهتابي، بالاي پله هاي فروشگاه ايستاده بود و مدام از گوشه چشم نگاه مي كرد بي اختيار ياد تو افتادم...آرزو چشماي تو بودن كه داشتن منو نگاه مي كردن!لبهاي گرد و قشنگ تو بودن كه داشتن بهم لبخند مي زدن! وقتي با دوستم،سمت خونه شما مي اومديم خواهرتو دوستاش پشت سر ما حركت مي كردن،صداي خنده هاي آزاد و بي غل و غش شون رو مي شنيدم و ياد خنده هاي تو مي افتادم...آرزو از آخرين باري كه لبخند به لبت ديدم خيلي مي گذره...

سمت خونه شما مي اومديم كه يهو خودت هم سر وكله ات پيدا شد...حالا من بين دو آرزو قرار گرفته بودم...تصوير رويايي دوران قديمت كه پشت سرم بود و تصوير زيبا و مغموم فعليت كه پيش روم قرار داشت...آرزو نتونستم سر بلند كنم و تو صورت فعليت نگاه كنم،نتونستم...اصلا همين كه اون لباسهاي شيك و تميز رو تنت ديدم يهو دلم هري پايين ريخت...آرزو شلوار شيري چقدر بهت مي آد،پاهاي باريك و كشيدت چقدر قشنگ تو اون شلوار ديده مي شه! آرزو صندل پاشنه دار نو مبارك... قدمهات مثل قبل خسته نبودن... خوشحال و شاداب به نظر مي رسيدي...بانوي زيباي من از كجا بر مي گشتي؟از پيش نامزدت؟ اشك تو چشمام جمع شد...آرزو به اين زودي داري مي ري؟به اين زودي لحظه موعود فرا رسيد؟ كي آرزو...كي مي ري؟ شايد همين دوشنبه؟ درست حدس زدم؟؟...ديگه حالمو نفهميدم...از فكر اين كه تو به زودي مي ري به حال مرگ افتاده بودم...وقتي تو تختخوابم دراز مي كشيدم احساس مي كردم ديگه بلند نخواهم شد...چه شب بدي رو پشت سر گذاشتم...تنهايي داشت نابودم مي كرد،مثل هميشه داشتم سر سختانه باهاش مبارزه مي كردم،زير ضربات تازيانه اش دوام مي آوردم...ولي آرزو اين بار جدا داشتم از پا در مي اومدم...تا اين كه دم صبح خواب تو رو ديدم...تو خواب تو رو در آغوش گرفته بودم و با تمام وجود در سينه مي فشردم،آرزو حجم بدنت رو بين بازوهام احساس مي كردم،گرماي بدن و عطر تنت رو استشمام مي كردم...تو گوشت زمزمه مي كردم...داشتم باهات خداحافظي مي كردم...داشتم برات زندگي خوبي رو آرزو مي كردم...همون لحظه بيدار شدم...مثل هميشه اون يك رويا بود ولي چه شيرين و دلپذيري بود...

آرزو ديروز تمام مدت سركار حالم بد بود،به زور تظاهر به خوبي مي كردم،به زور سرپا ايستاده بودم»سينه ام داشت هزار تيكه مي شد ولي مثل هميشه مقاومت كردم و سرانجام ديشب بود كه بر ناراحتيهام فائق اومدم...آرزو الان احساس آرامش مي كنم،احساس مي كنم با تجربه تر شدم،در عرض همين دو شب من چند سال بزرگتر شدم...بزرگتر و آب ديده تر...ديشب وقتي مثل هميشه نشسته بودم و برگشتنت رو نظاره مي كردم نوري از عشق و اميد به قلبم تابيد...نمي دونم چرا تا ديدمت تموم غصه هام فراموشم شد...جالبه،مگه نه؟دو شب پيش با ديدنت در غصه فرو رفته بودم و حالا با ديدنت احساس سر‌زندگي مي كردم..انگار دوباره متولد شده بودم....در اون لحظه تنها چيزي كه بي اراده ورد زبونم شده بود اين بود:

دوستت دارم آرزو! دوستت دارم! براي هميشه و تا روزي كه زنده ام...يك روز من و تو،به دور از تمام محدوديتها،در كوچه هاي محلمون راه خواهيم رفت...از گذشته ها خواهيم گفت و به آينده لبخند خواهيم زد...آرزو من مي بينم،اون روزي رو كه هر دومون فارغ از تمام دردها و الام دنيا فقط در مورد عشق حرف مي زنيم رو مي بينم...تو رو مي بينم...خودم رو مي بينم،كه هر دومون خوشبخت و خوشحال نشستيم و فقط داريم در مورد عشق حرف مي زنيم...آرزو به اميد اون روز به انتظار خواهم نشست...حتي اگر ساليان سال هم طول بكشه....حتي اگر قرار باشه در اين دنيا نوبت بهم نرسه...آرزو در نوبتت خواهم ماند

۱۳۸۳ شهریور ۲, دوشنبه

داره نزديك مي شه...اومدنشو حس مي كنم....صداي پاشو مي شنوم....ديگه چيزي نمونده....حس ششمم بهم مي گه همين دوشنبه....همين دوشنبه اي كه داره مي آد....
اتفاقات زندگي مو كه مرور مي كنم مي بينم روزگار هرگز بهم ارفاق نكرده،شايدم بهتر باشه بگم بهم سخت گرفته يا شايدم فرصت نداده....نمي دونم،تا حالا براتون پيش اومده كه يه نفرو كه نمي شناسيد پشت سرهم ببينيد؟ انگار كه هرجا مي ريد اونم باشه،انگار بخواد مدام جلو راتون سبز بشه

يادمه سال 73-72 كه چهارم دبيرستان بودم،يه دختره رو مدام مي ديديم...چهره اش هنوز يادمه،متاسفانه زشت با يه مانتوي سبز يشمي....هر جا مي رفتم اينم بود،انگار اون سال مقرر شده بود هرجا مي رم اونو ببينم...تو راه مدرسه،تومسير رفتن سر جلسه كنكور مرحله اول و دوم و حتي بعد از اتمام سال تحصيلي!يادمه همين موقع ها بود،من تازه خبر قبوليمو در دانشگاه دريافت كرده بودم،با دوستانم رفته بودم شهربازي،اون موقعها هنوز شعور داشتن و مجرد ها رو راه مي دادن،خلاصه اونجا وسط جمعيت يهو چشمم به همون دختر افتاد،با مانتوي سفيد و روسري خالخالي....اين دفعه ديگه خنده ام گرفت،حتي اونم با ديدن من به خنده افتاد چون شايد بار صدم بود كه ما همديگرو در جاهاي مختلف تصادفي ملاقات مي كرديم....خب اينا رو گفتم براي چي؟ داشتم با خودم فكر مي كردم كه تا حالا نشده من از كسي خوشم بياد و اين شانسو پيدا كنم كه لااقل يكبار اونو يه جايي ملاقات كنم....مثلا همين آرزو...بيست ساله همسايه هستيم،سيزده ساله كه من تو نخشم،اونوقت محض رضاي خدا يك بار نشد من اونو يه جايي تنها و بيرون از محلمون ملاقات كنم!البته چرا،بي انصاف نباشي، يه بار پيش اومده كه ببينمش،اون زمونا كه شاگرد دبيرستاني بود، يه بار تو راه برگشت از مدرسه باهاش مواجه شدم،يه ماژيك دستم بود و داشتم رو ديوار از اين شعارهاي مرگ بر استقلال و از اين جور چيزا مي نوشتم كه منو ديد!چيزي نگفت ولي خنده اش گرفته بود...شايد اون تنها دفعه اي بود كه يه جا تنها ديدمش....تازه اون موقعها هم كه زيد پيمان بود و نمي شد سمتش رفت....بله ديگه،خلاصه ايني كه مي بينيد طرف يكي رو دوست داره و يهو مي زنه باهاش مثلا همكلاس مي شه يا تو يه مهموني همديگرو مي بينن يا مثلا سر از يه جا در مي آرن همه اش كشكه! واقعيت همون چيزي است كه براتون تعريف كردم



و اما در جواب اشك كوچيك بايد بگم،شايد حق با تو باشه،ولي من به خاطر آرزو اون حرفها رو نزدم...به خاطر اعتقاداتم زدم...نمي دونم برات پبش اومده كه احساس كني تمام اون چيزي كه بهش اعتقاد داشتي،عشق مي ورزيدي،باور داشتي يهو پوشالي و دروغين از آب در بياد؟تو وقتي در حال غرق شدن باشي داد نمي زني؟فرياد نمي كشي؟سر و صدا نمي كني؟ چرا....حتما مي كني....ببين اشك كوچيك من مي دونم كه تو هم حتما ماجراهاي مشابهي رو داشتي و يا شايد هم تجربه كردي ولي،معذرت مي خوام كه اينو مي گم،تو هنوز عشق واقعي رو تجربه نكردي...آره مي دونم،همه شما دخترا ماشاالله صدتا ماجراي تلخ عشقي در طول زندگيتون داشتيد،به 18 هم كه مي رسيد احساس با تجربه بودن مي كنيد،ولي متاسفانه بايد بهتون بگم كه اوني كه شما تجربه كرديد اسمش عشق نيست...يا لااقل بهش عشق نمي گن....واسه همينه كه راحت هم فراموش مي شه،درسته،هرگز يادتون نمي ره،ولي كم رنگ مي شه،سر و كله يه نفر ديگه كه پيدا شد،كه دست كم كمي شما رو ياد اون طرف اصلي تون بندازه و حرفهاش شبيه اون باشه ديگه تموم شد...مورد قبلي بايگاني مي شه...چرا؟چون اصل خوش اومدن تو اون سنين بر پايه وجاهته....همه زيبايي صورت رو مي بينن نه سيرت...تقصيري هم ندارن،تو اون سن آدم فقط اون چيزا مجذوبش مي كنه،ولي اشك كوچيك زيبايي اصلي آدمها تو وجودشونه،تو شخصيتشون،تو اون چيزي كه در نگاه اول به چشم نمي آد....اونه كه ارزشمنده،اونه كه اگه عاشقش بشي ديگه نمي توني فراموشش كني....بنابراين اشك كوچيك تو عشق واقعي رو بعد از بيست سالگي و حتي شايد بيست و پنج سالگي تجربه خواهي كرد،زموني كه ديدت وسعت پيدا كرده،به ظواهر دل نمي بندي و دنبال ثباتي....مي گن مولوي تحت تاثير شخصيت شمس تبريزي يك ديوان سرود،تا آخر عمرش هم مريد شمس بود،چرا؟چون اون عاشق شخصيتش شده بود،اينه ماهيت واقعي عاشق شدن،عاشق هر صورت زيبايي كه بشي،خدا يه آس ترشو برات رو مي كنه ولي مطمئن باش رو هر شخصيت زيبايي نمي شه آس گذاشت....كسي كه شخصيت زيبا داره خودش آسه،و كسي نمي تونه روش قرار بگيره....اشك كوچيك آرزو زيباست،از نظر من خوشكل ترين دختر روي زمينه،ولي من فقط به اين خاطر عاشقش نيستم....در واقع اون يكي از شخصيتهاي خوبيه كه نمونه شو در طول اين 28 سال زندگي كمتر ملاقات كردم...به همين خاطره كه حسرتشو مي خورم....چون شايد مجبور شم سالهاي سال بگردم تا باز دختري مثل اون پيدا كنم كه تا اين حد صادق،با گذشت،دلسوز واقع بين و فداكار باشه...خوش به حال هر كي كه آرزو رو صاحب مي شه....خوش به حالش

۱۳۸۳ مرداد ۳۱, شنبه

خاطرات شبهاي تابستون هفتاد به نوعي داره برام تداعي مي شه...وقتي در تاريكي شب چهره محبوب و دوست داشتني كسي رو مي ديدم كه از صميم قلب دوستش داشتم.

امشب،بعد يه چرت خوب و عالي رفتم واسه قدم زدن...كوچه در تاريكي فرو رفته بود و من مثل هميشه شيب منتهي به خونه آرزو اينا رو بالا مي رفتم.دختري ريز نقش با مانتوي آبي آسموني به يه پرايد سفيد تكيه داده بود و گيسوان پرپشت و لطيف و قشنگش دو طرف پيشوني شو پر كرده بود،چشماي بادومي و گردي لبهاش برام آشنا بود،نه اون آرزو نبود، خواهرش بود،هموني كه با آن موقعهاي آرزو مثل سيبي است كه از وسط نصف كرده باشن.بي اختيار قلبم لرزيد،دوست داشتم دختركو همچون عروسكي در آغوش بگيرم.چقدر به خواهرش شبيهه.چقدر...يه دور زدم و باز گذارم به اون اطراف افتاد، دخترك با دوستاش همون اطراف ايستاده بود و حرف مي زد،شادابي رو به وضوح در تك تك حركاتش حس مي كردم،تصوير بازسازي شده آرزوي دوران نوجوونيم انگار كه جلوي چشمم شكل گرفته بود،دخترك عروسكي شاد بود،مي خنديد،پر از نشاط و شوق زندگي بود،همچون يك غنچه نو شكفته سرشار از رايحه جواني بود،از همون فاصله مي تونستم عطر وجودشو حس كنم...نگاهم به دمب اسبي كوچولويي كه از پشت سرش آويزون بود افتاد و فكري به ذهنم خطور كرد....به خودم گفتم آرزو كه رفت،بيا و خواهر كوچيكشو به نيت اون خواستگاري كن! هرچند قبلا هم گفتم كه من روياي شمش اصل رو به داشتن شمش بدل ترجيح مي دم،ولي در اون خنكاي شب،دلبريهاي معصومانه دخترك نوجووني كه تازه هجده سالش شده،من بيست و هشت ساله رو از خود بيخود كرده بود...نه اون فقط يك رويا بود،يك روياي شيرين براي لحظاتي كوتاه.

۱۳۸۳ مرداد ۳۰, جمعه

هر لحظه كه مي گذره بيشتر دور شدنش رو احساس مي كنم...آرزو رو مي گم...آرزو داره مي ره...رفتنش رو حس مي‌كنم

پريشب دوچرخه سواري مي كردم كه ديدم آرزو برگشت،بر خلاف معمول پارك نكرد كه بره منزل،بلكه اعضاي خانواده بهش ملحق شدن و دسته جمعي رفتن جايي،لباس مهموني تنشون بود، من روي سكو نشسته بودم و خستگي مي گرفتم و در همين حين آرزو و خانواده اش سوار بر ماشين از كنارم گذشتن،در اون گرگ و ميش هوا،يك نظر چهره آرزو رو ديدم،عوض شده بود،جدي تر از هميشه و خالي از هر گونه عطوفت.چشماشو تنگ كرده بود و فقط جلوشو نگاه مي كرد. ديگه خبري از سر چرخوندن و نگاه كردن نبود.شايد آرزو اصلا منو نديده بود.با خودم گفتم فراموشم كرده......!؟

امروز آرزو سركار نرفت.ظهر كه با خواهر كوچيكش گويا رفت استخر و شب كه دوچرخه سواري مي كردم ديدم كه با انبوهي از خريدها برگشت.خواهرها و مادرش هم همراهش بودن،اونقدر تعداد خريدها زياد بود كه در چند نوبت بردنش بالا.خاري تو قلبم خليد،با خودم گفتم لابد خريدهاي مهموني عروسي شه

رفتنش رو احساس مي كنم،لازم نيست كسي بهم بگه، همون طور كه اومدنش رو اون شب حس كرده بودم،حالا هم دارم رفتنش رو احساس مي‌كنم، خدايا آرزو داره مي ره...چه احساسي داريد وقتي ببينيد با ارزش ترين چيزتون داره از پيشتون مي ره و هيچ كاري از دست شما بر نمي آد؟به احساس كودك يتيمي تشبيهش مي كنم كه بر بالين مادر محتضرش حاضر باشه و رفتن تدريجي شو به چشم ببينه و بدونه كه هيچ كاري از دستش بر نمي آد...ترس...ترس از تنهايي...ترس از بي كس شدن...ترس از اين كه آينده رو تاريك ببيني...از تنهايي نمي ترسم،از قديم باهاش آشنا بودم،سالهاست رفيق و مونسمه، از بي كسي هم نمي ترسم،هميشه سعي كردم رو پاي خودم بايستم،از خودم مي ترسم،از اين كه نتونم اين فشار رو تحمل كنم، خدايا مي دوني كه من ترسو نيستم،نه اهل خودكشيم،نه اهل داد و بيداد و قشقرش به راه انداختن...خدايا تو سوگواريهاي منو ديدي،فرياد ها و ضجه هاي پر از سكوتم رو شنيدي،مي دوني كه من سرمو فقط روي شونه خودم مي ذارم و گريه مي كنم،زانوهاي خودمو بغل مي گيرم و در سينه فشار مي دم اشك مي‌ريزم،مي دوني كه هرگز جلوي ديگران به ضعفم اعتراف نمي كنم،صورتمو با سيلي سرخ مي كنم و دم نمي زنم...اما اين بار مي ترسم نتونم طاقت بيارم،مي ترسم از درون متلاشي بشم،مي ترسم تلخي اين حقيقت اونقدر باشه كه از پا درم بياره.

خدايا من تصميم خودم رو گرفتم،از راهي كه رفتم بر نمي گردم،فقط از تو مي خوام بهم قدرت بدي كه مثل هميشه اين بار هم سربلند بيرون بيام،خدايا بهم شكيبايي بده،صبر بده،استقامت بده،شجاعت بده و دلي به وسعت اين دنيا،چرا كه مي بينم اين تلخي و مرارت رو پاياني نيست...خدايا ازت مي خوام حسادتها رو ازم دور كني،مي خوام وقتي آرزو رو در لباس عروسي ديدم،دست در دست مردي ديگر،از صميم قلب و از روي خلوص نيت براش سعادت و خوشبختي رو آرزو كنم،خدايا بهم قدرت بده كه اين حقيقت رو ببينم و بپذيرم و دم نزنم،خدايا حماقتها و كينه ها رو ازم دوركن،دوست دارم با بزرگواري گذشت كنم نه با حقد و بدخواهي....و در انتها خدايا ازت مي خوام از اين به بعد بيشتر با من باشي چون آرزو كه بره در دلم فقط تو باقي مي موني،همون طور كه از روز اول حضور داشتي،به تو پناه مي آرم،دستم رو بگير...آمين.

۱۳۸۳ مرداد ۲۹, پنجشنبه

آرزو تو به خواهرت سپردي هر وقت منو مي بينه صورتشو ازم مخفي كنه؟لابد مي دونه از همه بيشتر بهت شبيهه،جدا هم كه به جز بينيش كه به قشنگي ماله تو نيست،بقيه اجزاي صورتش با اون موقعهات مو نمي زنه...پريروزها تو پارك نشسته بودم.تو عالم خودم بودم كه يهو ديدم خواهرتو و دوستانش اومدن...مثل اون موقعهاي تو،خواهرتم واسه خودش يه گروه دونفري داره و هميشه با اونا مي گرده...اومد و درست نيمكت بغل من،روي هموني كه شيش شهريور هفتاد تو و دوستت روش نشسته بودين و من و دوستم اونجا باهاتون شوخي كرديم نشست...يادته؟شوخي شاخ گاو رو مي گم...سالها سريع گذشتن ولي وقايع گاه بصورت مشابه تكرار مي شن...چقدر اين خواهرت بهت شبيهه،زيرچشمي كه نگاه مي كردم ديدم حتي فرم نشستنش،سر كج كردنش عين توئه...همونجوري پاشو بغلكي مي اندازه روي اون يكي پاش...كفش اسپرتشم شبيه ماله تو بود،ماله اون طلايي بود با نوارهاي كرم و ماله تو سفيد با نوارهاي صورتي...آرزو وقايع مي تونن باز تكرار بشن...خواهرت واقعا خوشكل شده،اون موقعها كه با خودت مي آورديش بيرون يه بچه خردسال بود،پنج شيش سالش بيشتر نبود،حالا بايد مي ديدي كه پسرا واسش چه جوري خودشونو هلاك مي كنن

آرزو من شب چهارشنبه سوري تصادفي خواهرتو ديدم،كنار ديوار ايستاده بود و داشت و رقص و بپر بپر مردم رو از روي آتيش تماشا مي كرد،بدون اغراق شايد در مدت بيست دقيقه اي كه من اونجا بودم،ده تا پسر به خواهرت نزديك شدن و پيشنهاد دادن،خواهرت با متانت به همه شون جواب منفي داد...آرزو خواهرت عجيب بهت برده عجيب...حتي با اين كه از من سالها كوچيكتره عين تو وقتي منو مي بينه صورتشو قايم مي كنه...تو بهش گفتي،مگه نه؟ حتي نمي خواي ما دلمون رو به تماشاي شمش بدل خوش بكنيم؟يا شايد مي ترسي من هوس كنم شمش بدل رو جاي اصل بردارم؟ نه آرزو،نه! من روياي شمش اصل رو به داشتن شمش بدل ترجيح مي دم،آرزو من در دلم رو مي بندم...چند وقت پيش،در يكي از اون لحظاتي كه تلخكاميها و نوميديها منو آماج قرار داده بود با خودم عهد كردم كه ديگه كسي رو به خونه دلم راه ندم...احساساتم رو بايگاني مي كنم،به در خونه دلم يه قفل قطور مي زنم و كليدش رو پرت مي كنم ته دريا...آرزو تو نباشي اين دل به چه دردي مي خوره؟

راه زندگي طولاني و آخرش نامعلومه،درسته،همه مون آخر سر مي ميريم،ولي اين كه كجا،چگونه و در چه شرايطي از دنيا بريم مهمه...اگه دو سه سال بعد مرگمون هيشكي ما رو يادش نباشه زندگيمون به چه دردي خواهد خورد؟ بايد از خودمون يه نشوني بذاريم...يه يادگار خوب...يه چيزي كه بعد از ما ناممون رو زنده نگه داره

همه ما اومديم تا به جاودانگي برسيم...زندگي فرصتي است براي جاودانه شدن،حالا يكي تا آخرين لحظه در پي جاودانه شدنه و اونو پيدا مي كنه،ديگري نه،در بين راه گول ظواهر رو مي خوره و سرش گرم مي شه و از غافله عقب مي‌مونه...آقا! خانوم با شمام! بجنبيد...سالها سريع مي گذرن...هيجده رو كه رد مي كني ها،انگار سرعت گذر عمرتو مي ذارن رو دور تند،پنج سال برات قد دو سال مي گذره و ده سال قد چهار سال...يهو به خودت مي آي مي بيني اي دل غافل! اين همه سال گذشت و من هيچ كاري نكردم...يه چيزي رو نشون كنيد،يه هدفي رو نشونه بگيريد،يه هدف متعالي،يه هدفي كه به جاودانگي نزديكتون كنه،يه هدفي كه شما رو بالا ببره .... بيفتيد دنبالش...ولش نكنيد...سفت بچسبيدش...نگران عقب افتادن بقيه كاراتون نباشيد...عمر آدميزاد اونقدر بلند هست كه آدم به چند تا كار با هم برسه...مهم اينه كه كارهاي مهمشو حتما انجام بده و بعد بره...خدا نكنه آدم پيش از تكميل كاراش و رسيدن به هدفش از دنيا بره كه در اون صورت همه چيزو باخته

خيلي فلسفي شد!از بحث خواهر آرزو رسيديم به كجا!ولي آرزو به اون خدايي كه ما رو آفريد من از حرفم بر نمي گردم، بله،تو ممكنه راه خودت رو بري،همسفرت كس ديگري باشه،ولي من راهم اينه،تازه پيداش كردم و ازش بر نمي گردم، آرزو من يه دنيا خاطره ازت دارم، خاطراتي كه مي تونه دست مايه صدها داستان كوتاه و بلند بشه...آرزو من مي خوام بنويسم،مي خوام اون دنيايي كه من و تو سعادتشو داشتيم مدتي توش باشيم و لذت ببريم رو به همه معرفي كنم،آرزو ما دنياي نوجووني قشنگي داشتيم،دنيايي پر از احساسات و روياهاي ظريف كودكانه،هر چند خيلي كوتاه بود،ولي خدا رو شكر كه بود...آرزو من همه شو مي نويسم،مي نويسمش و مي دمش براي چاپ...قبول كردن،جنبه شو داشتن داشتن،نداشتن مي ريزمش رو نت...بذار همه بدونن ما چه دنياي قشنگي داشتيم...بذار بدونن تو اين دنيايي كه از دروغ و خيانت پر شده،ما تونستيم چند سال رو در محيطي سرشار از صداقت،دوستي،محبت و حسن نيت زندگي كنيم...آروز ما قبلا بهشت رفتيم،به حال اونهايي بايد غصه بخوريم كه هرگز بهشت نمي رن...بيچاره اون آدمها

عروسك قشنگم آرزو...ديشب بيشتر از هر شب ديگري احساس دلتنگي مي كردم...اين اواخر جاي خالي تو رو بيشتر از هر زمان ديگري احساس مي كنم... الان كجايي؟چيكار مي كني؟ به خودم مي گم باور كن كه براي هميشه از دست داديش،دعاهاي تو بي جواب مي مونه،اون هرگز برنمي گرده،اما باز به خودم نهيب مي زنم كه هرگز نبايد نا اميد شد...حتي اگر واقعا هيچ اميدي باقي نمونده باشه...آرزو بگو چه كردم كه رفتي؟چه گفتم كه رنجيدي؟ چي مرتكب شدم كه هرگز نبخشودي؟

پنجشنبه شب با يكي از دوستان درد دل مي كردم، يه لحظه اونقدر مستاصل شدم كه گفتم:حاضرم بگم غلط كردم تا آرزو برگرده! نگاه ژرفي بهم انداخت و گفت: مگه چيكار كردي كه مي خواي بگي غلط كردم؟ با سردرگمي سر تكون دادم و گفتم:نمي دونم! چون نمي دونم، چون واقعا برام روشن نشده چرا به چنين عقوبتي دچار شدم مي خوام بگم غلط كردم...زندگي با من معامله معكوسي انجام داد...از هر كاري كه درست بود و ديگران ازش نتيجه مثبت گرفتن من نتيجه منفي گرفتم،نوبت من كه شد ماست شد سياه و ذغال سفيد! يكي بهم بگه پاداش حسن نيت داشتن چيه؟پاداش وفادار موندن چيه؟ گناه كسي كه نمي تونه به جز يك نفرو دوست داشته باشه چيه؟خدايا چرا كساني رو كه با احساسات مردم بازي نمي كنن،حسن نيت دارن و مي خوان درست زندگي كنن رو مجازات مي كني؟ تو واقعا خدايي يا...به يكي از دوستام نگاه مي كنم، صدتا دوست دخترو به راحتي جوراب و زيرپوش عوض كرد بدون اين كه ذره اي احساس ناراحتي كنه، انگار نه انگار...اون آدمه و مني كه در اين 28 سال زندگي فقط يك دوست دختر داشتم هم آدمم

به خدا همون يه دونه رو هم نمي خواستم بگيرم،فقط چون ديدم 25 سالم شده و هنوز كاري نكردم،فقط چون مي‌خواستم بهم ثابت بشه كه مي تونم داشته باشم با يه دختر دوست شدم،اونم فقط واسه ده ماه،وقتي هم ديدم كه طرف مي خواد ازدواج كنه و من سد راهشم،خودمو كنار كشيدم تا اون بتونه بره دنبال زندگيش...تو اون ده ماه هرگز بهش ابراز عشق نكردم مبادا وابسته مني بشه كه نمي خواستم بگيرمش...آره دروغ گفتن آسونه،يكي از دوستام به آسوني آروغي كه بعد هر پيك مشروب مي زنه به يه دختر مي گه دوستت دارم،خياليش نيست،بقول خودش اينا رو آفريدن كه ازشون استفاده كني...اون آدمه،منم آدمم

از خودم تعريف نمي كنم،من هم مثل همه شما گناه انجام دادم،ولي هرگز با احساسات كسي بازي نكردم،هرگز فكر خيانت به ذهنم نرسيد،معتقد بودم و هستم كه اگر خيانت كني در آينده همسرت بهت خيانت خواهد كرد...آرزو با اين فكر بود كه هميشه عشق و احساسم رو فقط براي تو حفظ كردم،فقط براي تو...هرگز بهم نگفتي چرا حاضر نيستي قبولش كني،من كه بهت تحميلش نكردم،ارزون هم ارائه اش ندادم،تا خودت بهم روي خوش نشون ندادي سفره دلمو پيشت باز نكردم،به خدا اگر راجع به احساست مطمئن نمي شدم صد سال قفل دهنمو بعد اين همه سال باز مي كردم...سيزده سال زبون به دهن گرفته بودم،تو نوبتت نشسته بودم،صبر كردم تا دست نامرئي سرنوشت به موقعش منو به سوي تو بكشونه،اون شب كه بعد مدتها، يكساعت تموم فقط و فقط با من حرف زدي چقدر جلوي هجوم احساسم،احساسي كه 13 سال پشت سدهاي رازداري مونده بود،رو گرفتم،گفتم اينجا بهش اعتراف نكنم تا نگه بي جنبه‌ام،فكر نكنه تا روي خوش بهم نشون داد من جسور شدم،كلي رنج و محنت رو به جون خريدم تا تو نرنجي،ولي در نهايت باز هم تو بهم گفتي بي جنبه...آرزو چرا؟اگر نبودش به من هيچ ميلي چرا ظرف دلم بشكست ليلي؟

فراموشت كرده بودم،پذيرفته بودم كه تو برام فقط يه رويايي،يه آرزوي شيرين كه هرگز برآورده نمي شه، اون وقت تو در اون شب بهاري،28 فروردين 80 يهو بعد 6 سال سر و كله ات از وسط تاريكيها پيدا شد،منو صدا زدي،ازم خواستي برات كاري رو انجام بدم،آرزو تو حلقه اشك رو در چشمم ديدي موقعي كه لبخند زنان از پشت شيشه پرايد سفيدت به من بهت زده و سرگشته نگاه مي‌كردي،همون موقع فهميدي جريان از چه قراره...بعد از اون تو سلام و عليك رو باهام شروع كردي،تو روياي منو از زير خاكستر فراموشي بيرون كشيدي و زنده كردي...تو! چرا آرزو؟ چرا؟

تنها موندم،ولي نا اميد نشدم،زير كوله باري از چرا ها له شدم،ولي از پا نيوفتادم،حباب دلم هزار تيكه شد ولي اجازه ندادم غرورم بشكنه

هر روز كه از خواب پا مي شم غصه تو مثل يه پتك محكم به سينه‌ام مي كوبه ولي من عقب نمي رم،حتي يك قدم،آرزو من ياد گرفتم كه صورتم رو در برابر سيليهاي بي امان زندگي بالا بگيرم،خودت گفتي شونه هاي ناتوان و ضعيفتو در سن 19 سالگي زير بار سنگين مسئوليتهاي زندگي قرار دادي،گفتي مسئوليتهايي به گردنم افتاد كه برام خيلي زود بود و باعث شد عوض بشم،و من مي گم كه مي خوام مثل تو باشم...اميدوار بودن و تسليم نشدن رو از تو ياد گرفتم،تو بانوي كوچك ارديبهشتي...دوست داشتم در ادامه اين مسير دشوار تو در كنارم باشي،آرزوم اين بود كه شونه هامو كنار شونه هاي تو بذارم و باهم،متفق و يك دل بريم به جنگ دشواريهاي زندگي...ولي خب حالا كه نشد من عقب نشيني نمي‌كنم... آرزو هر جا باشي،اسم هر مرد ديگري كه روت گذاشته بشه،تو در دل ماله خودمي،روياي با تو بودن رو با هيچ چيز عوض نمي كنم...اون شعري كه مي گه بذار تو خواب بمونم اگر حقيقتي نيست رو در مورد خودم به اين شكل اصلاح مي‌كنم كه:

بذار تو خواب بميرم اگر حقيقتي نيست روياي با تو بودن، شيرين تر از زندگي است...

خاك بر سر اون واقعيتي كه بگه بدون تو زندگي كنم...تف به روي اون سرنوشتي كه بگه از اعتقادم برگردم...لعنت بر اون تقديري كه بين ما جدايي ايجاد كرد...بشكنه اون دستي كه داستان زندگي بانوي كوچكم رو به اين تلخي نگاشت...عروسك قشنگم آرزو،در آرامش بخواب، من تا ابد در كنارت خوام بود...تا ابد و تا روزي كه نفس مي كشم،مي گن آخر راه به دبوانگي ختم مي شه،من مي گم از حالا ديوانه هستم



۱۳۸۳ مرداد ۲۱, چهارشنبه

ديروز صبح يهو هوس كردم برم كوه...خيلي وقت بود كوه نرفته بودم...از تعطيلات عيد تا حالا...خلاصه دوربين عكاسي مو به اضافه عينك و كلاه آفتابي برداشتم و با ماشينم تا پاي دربند رو گاز دادم...خلوت بود،مگس پر نمي زد،من بودم و كوه،كوه بود و من....از همونجا عكس گرفتنو شروع كردم،به هر منظره قشنگي مي رسيدم عكس مي گرفتم،چه عكسهاي قشنگي،فقط جاي تو توش خالي بود آرزو...اگر بودي بي شك عكسهاي من هم حال و هواي ديگري پيدا مي كرد...تو رو در كنارم احساس مي كردم،صداتو مي شنيدم،اصلا حس نمي كردم تنهام،تو رو مي ديدم با همون كوله پشتي زرد و گرمكن آبيت كه همراه من و ساير دوستان قديمي به دنبال استاد در حر كت هستيم...از مسيرهاي خاكي و سنگي دربند كه رد مي شدم،به رد پاها كه نگاه مي كردم با خودم زمزمه مي كردم بي شك يكي از اين جا پاها ماله توئه...بي شك روزي تو هم از اينجا رد شدي...و حالا من بعد سالها به نيابت تو و تموم اون كساني كه حالا نيستن دارم از اينجا رد مي شم...لحظات خاصي بود آرزو،نمي تونم درست تو صيفشون كنم،جملات اون قدر لياقت و قدرت ندارن كه بگم واقعا چي احساس مي كردم...تو در كنارم بودي،بودنتو حس مي كردم،نمي ديدمت ولي مطمئن بودم كه باهام هستي،اصلا هر منظره قشنگي رو كه مي ديدم اول به تو نشونش مي دادم...صدات تو گوشم بود...صداي دويدنت...صداي خنديدنت...به صورت هر دختري كه نگاه مي كردم اونو به شكل تو مي ديدم،هر منظره اي رو كه تو قاب عكس جاش مي دادم تو هم توش حضور داشتي ...تو باهام بودي آرزو...مي دونم كه بودي

ديشب داشتم به آلبوم عكس بچگيهامون نگاه مي كردم...به عكس تو نگاه مي كردم كه در كنار دوستت انداخته بودي،ماله 14 سال قبل بود،دخترك كوچك خنداني بودي كه هيچ چيز از زندگي نمي دونه،به عكس دو سه سال بعدت نگاه مي كردم،دختر نوجوان زيبايي بودي كه هنوز سايه هايي از اون معصوميت و بي خبري در چهره اش مونده،و بعد به تصوير كنونيت نگاه كردم كه در ذهنم نقش بسته،دختر جواني هستي كه فشار زندگي داره خردش مي كنه...حيف آرزو،حيف...ما اصلا نبايد بزرگ مي شديم...اگر همونجور بچه مي مونديم خوشبخت تر بوديم...هرچي جلوتر اومديم زندگي بيشتر چهره زشت و كريهشو نشونمون داده...ما كجا داريم مي ريم آرزو؟فردا چه شكليه؟چه جوريه؟به خدا كه اگر اميد نبود همين امروز رو هم نمي ديديم...ما ها به اميد زنده ايم،ولي آرزو فكر نمي كني فردايي كه هيچ خوشبختي و سعادتي توش نباشه به لعنت خدا هم نمي ارزه؟چرا ما رو به جلو داريم،مگر جلومون چي هست؟بيا به عقب نگاه كنيم اوجا باز كورسويي از خوشبختيهاي قديمي رو پيدا مي كنيم...به اين عكسها نگاه كن،ببين چقدر شاد و بي خيال بوديم؟چطور اون روزها رو فراموش كنم؟آرزو اگه قرار باشه تو نباشي ادامه دادن اين راه چه لطفي مي تونه داشته باشه؟چه ارزشي داره من دل به كس ديگري ببندم وقتي باطنا دارم به تو فكر مي كنم؟به چهره كس ديگري چشم بدوزم وقتي علنا در چهره اون دارم عكس رخ تو رو مي بينم؟كس ديگري رو در آغوش بگيرم و نوازش كنم وقتي آرزوم در آغوش كشيدن و نوازش كردن تو بوده؟اون بوسه اي كه من به كسي غير از تو بدم چه لذتي مي تونه برام داشته باشه؟آرزو من اين آينده رو نمي خوام،اين سرنوشت رو نمي خوام،اين واقعيت رو نمي خوام!!اگر سرنوشت اينه باهاش كنار مي آم ولي هرگز تسليمش نمي شم....آرزو تو در كنارمي،در كنارم هم خواهي ماند...تو ماله خودمي حتي اگر تموم دنيا هم غير از اين بگن...هرگز تسليم نخواهم شد...هرگز...هرگز

۱۳۸۳ مرداد ۱۷, شنبه

از وقتي يادم مي آد،من هميشه واسه روز مادر يه چيزي خريدم...چه اون موقع كه بچه بودم و پنجاه شصت تومن بيشتر ته جيبم نبود و چه حالا كه براي خودم مثلا آقاي مهندس هستم و درآمد كافي دارم...امرزو هم به مناسبت روز مادر يه ساعت مچي به مادرم هديه دادم...ساعته از اون عقربه اي هاي شيك بود با قاب و بند طلايي.چقدر مادرم خوشحال شد.من بيشتر خوشحال شدم وقتي كه ديدم برادر كوچيكم هم براي اولين بار روز مادر رو يادش بوده و هديه اي براي مادرمون خريده.

من هميشه هديه دادن رو دوست داشتم،بخصوص وقتي براي كسي باشه كه دوستش هم دارم.هر وقت دارم هديه مي‌خرم از تصور چهره شاد طرف مقابلم و لحظه اي كه با اشتياق هديه شو مي گيره و برق خوشحالي در چشمانش موج مي‌زنه،يك احساس شيرين تو دلم شكل مي گيره،احساسي كه نمي تونم توصيفش كنم ولي مي تونم اونو به عشق تشبيه كنم،يه عشق بسيار خواستني،يه عشق گرم و دوست داشتني.قلبم موقع هديه دادن از اين حس دلپذير مملو مي شه، من هم به اندازه اون كسي كه داره هديه مي گيره خوشحال و شاد مي شم.

فقط يك بار بود كه يادمه موقع هديه دادن شاد نبودم،سال 74 وقتي اون شيشه عطر سفيد رو به مادرم هديه مي‌دادم قلبم سرشار از غم بود،البته من اين احساس رو به خوبي در پشت لبخندي نمادين مخفي كردم.هنوز هم شيشه خالي اون عطرو دارم.كاغذ كادو و روبان قرمزي كه دورش بسته بودن رو گم كردم،ولي اون شيشه سفيد رو نگه داشتم.هر چند يادآور يه خاطره تلخه،ولي من نخواستم فراموشش كنم،خاطرات من هر جور كه باشن بخشي از وجود من هستن،كتمانشون نمي كنم،انكارشون نمي كنم، به دست فراموشي نمي سپرموشون.حفظشون مي كنم،باهاشون زندگي مي كنم و از اول تجربه شون مي كنم.پشت تموم اون خاطره ها يه درس هست،يه درس بزرگ كه با هر بار مرور كردنش بيشتر يادش مي گيرم.

ماجراي اون شيشه عطر چيز خاصي نبود،فقط من اونو به نيت كس ديگري خريده بودم،كسي كه اون زمونها دوستش داشتم و مي خواستم اون شيشه عطر هديه تولدش باشه،به پول اون موقع خيلي هم گرون خريده بودمش،ولي پيش خودم گفتم وقتي لبخندشو ببينم همه چيز برام جبران مي شه،خوشحالي اون همه چيز من بود.اون هديه هرگز به فرد مورد نظر نرسيد،ماهها عين خاري كه به قلبم فرو رفته باشه پيشم موند، هر بار مي ديدمش دلم ريش مي شد،پنهان كردنش هم فايده اي نداشت،شبها يهو به خودم مي اومدم و مي ديدم ناخواسته از جام بلند شدم و رفتم سراغش،وقتي در تاريكي لمسش مي كردم از خودم مي پرسيدم چرا؟ چرا اينجوري شد؟

گذشت زمان بهم آموخت كه سوال نكنم و سعي كنم با حقايق كنار بيام، وقتي پذيرفتم كه به هر دليلي قرار نيست اين هديه به اون كسي كه مي خواستم برسه تصميم گرفتم اونو به كس ديگري هديه كنم،كسي كه در هر حالتي از اون فرد برام عزيزتر و با ارزش تر بود.مادرم! من اون عطرو به مادرم هديه كردم.



ديروز تصادفا به برادر آرزو برخوردم،با هم صحبت مي كرديم كه آرزو هم با ماشين اومد رد شد،ظاهرا كاري با برادرش داشت چون دنده عقب زد و ماشين رو آورد مقابل ما،من نگاهمو ازش دزديدم،فقط يه نظر نگاهش كردم،مغموم و مثل هميشه زيبا.وقتي صحبتش با برادرش تموم شد ديگه از جلومون عبور نكرد،دور زد و از مسير ديگري رفت. شايد اونم به اين ترتيب نگاهشو ازم دزديد.خب اين هم از اون حقايقي است كه بايد قبولش كنم، من اونو مي خوام،از صميم قلب هم مي خوام،اونم شايد همين احساس رو نسبت بهم داشته باشه،ولي ما نبايد به هم فكر كنيم چون شرايط جوريه كه هرگز به هم نخواهيم رسيد.كي مقصره من نمي دونم فقط مطمئنم اين شرايط بهمون تحميل شد،ما انتخابش نكرديم،نه من و نه اون،هيچ يك نمي خواستيم كارا اينجوري پيش بره،شرايط باعث شد،شرايط، تقدير و سرنوشت...سرنوشتي كه گريزي ازش نيست،هميشه باهامونه و تغيير نمي كنه... سرنوشتي كه بقول خواهر كوچيكم نمي شه اونو از سر نوشت...

۱۳۸۳ مرداد ۱۴, چهارشنبه

همين چند دقيقه پيش خبر مسرت بخشي بهم رسيد....خبري كه درسته بهم مربوط نمي شه ولي من هم كمتر از اونايي كه بهشون مربوطه خوشحال نيستم...خواهراي آرزو در كنكور با رتبه خوبي قبول شدن....آرزو بالاخره زحماتت به بار نشست،فداكاريت نتيجه داد....اونا قبول شدن....خدا مي دونه كه من براي قبولي خودم اشك تو چشمام جمع نشد كه براي قبولي خواهراي تو شد....آرزو از صميم قلب برات خوشحالم....شايد از حالا به بعد بتوني كمي هم به خودت فكر كني....به خودت و زندگي خودت...و من اميدوارم خواهرات فراموش نكنن كي از خودگذشتگي كرد،كي از موقعيت خودش چشم پوشي كرد و جا رو براي اونها خالي گذاشت تا بتونن درس بخونن و قبول بشن....اميدوارم فردايي كه مهندس شدن فراموش نكنن كه اين موفقيتشونو مديون كي هستن...آرزو جدا كه تو يه خواهر نمونه هستي،يه خواهر فداكار،يه خواهر با مرام...خدا حفظت كنه!خدا حفظت كنه....خدا حفظت كنه

۱۳۸۳ مرداد ۱۳, سه‌شنبه

جمعه روز خوبي بود...بعد مدتها يه برنامه تفريحاتي خوب داشتم...با يه گروه سي چهل نفره دختر و پسر،كه هيچ يك رو هم نمي‌شناختم رفتم تور،تور طالقان...پنجشنبه شب بود كه يهو يكي از دوستام سروكله اش پيدا شد و گفت:يه تور جور شده بگو مي آي يا نه؟ هميشه كاراش اينجوريه، آني و لحظه اي! گفتم آره و اين جوري شد كه همسفرش شدم.سفر بدي نبود،بقول دوستم اكثر هم سفرا در و داف بودن وكمترين حسنش اين بود كه تماشاي رقصشون برام جالب بود...مني كه شب قبلش حسابي حالم گرفته شده بود! متاسفانه تولد استادم برگزار نشد،يعني شد ولي نه اون طوري كه ما انتظار داشتيم.فاميل براش يه جشن خانوادگي گرفتن،پنجشنبه شب كه با چند شاخه گل براي عرض تبريك رفتم در خونه شون، استاد با تاسف اين مطلبو برام عنوان كرد.خب از اولش هم بايد حدس مي زدم كه شدني نيست،ولي خب براي مني كه خيلي دوست داشتم يه موقعيت ولو كوچيك پيدا كنم كه واسه آخرين بار با آرزو زير يه سقف باشم،اين خبر اصلا خوشايند نبود.

استاد دعوتم كرد داخل منزل و پذيراييم كرد و طبق معمول يه دنيا حرف برام زد،اما من اون لحظه حواسم به اون گوشه هال بود،جايي كه 13 سال پيش در چنين لحظاتي رقص زيباي كسي رو ديدم كه تا سالها برام يه الهه بود.همون لحظه هم داشتم شبح رقصان و متحركش رو مي ديدم...حيف كه اون فقط يه رويا بود..يه روياي شيرين.

عوض اين ضد حال توي اون تور در اومد،در و داف بقول دوستم خودشونو با رقص خفه كردن،تو راهروي باريك ميون صندليهاي اتوبوس تو همديگه مي لوليدن و مي رقصيدن.همه با هم آشنا بودن.دختر و پسر از سر و كول هم بالا مي رفتن.دختر جوون بيست و هفت هشت ساله اي هم رهبرشون بود كه از اول تا آخر داشت مي رقصيد...گروه شادي بودن، مال يه اجتماعي بودن به اسم تي.آي.بي. نمي دونم مخفف چي هست ولي ظاهرا براي خودشون اعتقادات خاصي دارن از جمله اين كه نبايد زندگي رو سخت بگيرن و هرجور فكر مي كنن بهتره،همون جوري زندگي كنن.واقعا هم اين جوري بود.هر كاري دلشون مي خواست مي كردن.دوستم كه با همه شون راحت بود.با هركي خواست رقصيد.هركي رو دوست داشت دست انداخت گردنشو و از هر كي خوشش اومد سرشو گذاشت روي پاش.

تجربه جالبي بود.من كه فقط ناظر بودم.موقع رقص همه شون رو تشويق مي كردم و عكس مي گرفتم.در مباحثاتشون هم شنونده بودم.چيز خاصي نمي گفتن.فقط خيلي راحت بودن.در پشت چهره بعضيهاشون افسردگي رو به وضوح احساس مي كردم.غمي كه در پشت نقابي از خنده،خوشي و بي خيالي پنهان شده بود.نگاهشون هدفدار نبود.دنبال هدف بود و خسته و نا اميد از يافتن هدف.شايد تنها دلخوشي شون همين دور هم بودن و لحظاتي بود كه باهم بودن و درد دل مي كردن.

جاي خوش آب و هوايي رفتيم.مسير رفت و برگشت پر از گل بود و ما هم بي نصيب نمونديم.به محل اتراق كه رسيديم ظهر شده بود.گروههاي ديگري هم اونجا بودن.گروه گولد كوئست،چي چي قزوين و و و.همه در دسته هاي چند تايي گوله گوله تنگ هم نشسته بودن.همونجا جول و پلاسمون رو پهن كرديم.تي آي بي ها كه مشغول بازي و بگو بخند و آواز شدن.من ناهار خوردم و كاراي اونا رو تماشا كردم.لحظات خوبي داشتم.يه دختر 17-18 ساله اونجا بود كه خيلي قيافه‌اش بامزه بود.منو ياد كسي مي انداخت ولي يادم نمي اومد كي.ازش خواستم ازم يه عكس بگيره.اتفاقا در بين اون 50-60 تا كسي كه انداختم،اون عكس يكي از بهترينها بود.موقع چرت بعد از ظهر كه رسيد،اعضاي گروه تنگ هم خوابيدن.هر كي سرشو گذاشت رو پا يا سينه اون يكي و خوابيد.گفتم كه،خيلي با هم راحت بودن،خيلي زياد.من از فرصت استفاده كردم،رودخونه اي اون نزديكها بود،رفتم و چند عكس قشنگ انداختم.

موقع برگشت ديگه نا براي كسي نمونده بود.حتي اون دختره ترقه رهبر گروه هم بعد كمي رقص دراز به دارز افتاد و خرو پفش به آسمون رفت! من هم چشمام رو بستم.در حالتي بين خواب و بيداري بود كه با صداي آوازي بيدار شدم كه مي گفت:

بذار تو خواب بمونم،اگر حقيقتي نيست،روياي با تو بودن،قشنگ تر از زندگي است! قشنگ تر از زندگي است!

صدا از نوار اندي بود كه داشت از بلند گوهاي اتوبوس پخش مي شد...چقدر اين شعر رو مناسب حال خودم ديدم...والبته خيلي از آدمهاي ديگه...بي شك اوني كه سيگار مي كشه،تزريق مي كنه يا اون قدر مي خوره كه مستي بزنه به بالاي پيشونيش،همه و همه به اين خاطره كه از دنياي حقايق دور بشن،وقتي در دنياي حقيقي نباشه كسي يا چيزي كه بهش دل ببندي،ناخودآگاه تمايل پيدا مي كني جايي بري كه به اين خواسته هات برسي...هرچند اين حرف خيلي نااميدانه است،ولي خب گاهي اوقات راسخترين افراد هم احساس ضعف مي كنن.همون لحظه يه شعر از سياوش قميشي به ذهنم اومد كه مي گفت:

اونقدر زجر كشيدم،تا به آرزوي رسيدم! بذار آدما بدونن،مي شه بيهوده نپوسيد! مي شه خورشيد شد و تابيد،مي شه آسمونو بوسيد!

يادمه اين شعر رو اولين بار در تلخترين دوران عمرم شنيدم،زماني كه هيچ اميدي به زندگي نداشتم.همين چند جمله ساده منو به زندگي اميدوار كرد...بايد زجر كشيد،زحمت كشيد،جنگيد،نا اميد نشد تا اين كه يك روز به اون چيزي كه در آرزوش هستي برسي.از سال 74 تا به الان،هر وقت اين آواز رو زمزمه مي كنم نوري از اميدواري به قلبم مي تابه..آره،بالاخره يه روزي نوبتم مي شه،مهم نيست كي باشه و چقدر طول بكشه،مهم اينه كه ايمان دارم روزي نوبت من هم مي رسه...بلند گو همچنان آواز اندي رو پخش مي كرد.ما به دروازه تهران رسيده بوديم.تا چند لحظه ديگه من مي رسيدم خونه،غروب بود و من در ذهنم تمام اون لحظات خوشي رو كه سپري كرده بودم با آرزو قسمت مي كردم،آرزويي كه بي شك امروز هم در كنار مادرش داشته سخت كار مي كرده...خسته نباشي آرزو! خدا قوت!