۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه

خوشحالم كه احساس مي كنم امسال تا به اينجا سال خوبي برام بوده....البته هميشه شيش ماه اول سال برام خوب بوده و معمولا در رحمت از نيمه دوم باز مي شده ولي خب من دوست ندارم فكر كنم روال سالهاي قبل ممكنه به امسال هم سرايت كرده باشه...روي هم رفته تا الان دو تا كار كردم(يكيش البته كمي ازش مونده ولي بدون شك اون هم انجام مي شه)يكي رسوندن كتاب به انتهاست كه البته دو فصل ديگه بايد بنويسم تا تموم بشه،ديگري كه واقعا براي من ركوردي محسوب مي شه چون از وقتي كه ديپلم
گرفته بودم چنين تناسب اندامي نداشتم،يازده الي دوازده كيلو كاهش وزن در عرض دو ماهه كه خب نه من كه حتي پزشك تغذيه هم فكرش رو نمي كرد....نگاهي به پرونده پزشكيم انداخت و با نگاهي از بالاي عينك گفت:آقاي مهندس شما ديگه مي تونيد فاز تثبيت وزن رو شروع كنيد!....و خب من در حالي كه ياد قديمهام افتاده بودم موقعي كه يه بچه دبيرستاني سبك و فرز بودم،بيشتر از همه از اين كه شرايط اون دوران برام بازسازي شده خوشحال بودم....بارها گفتم باز هم مي گم،اين فراغت دوره دبيرستان و تا حدودي دانشگاه،ديگه تكرار نمي شه،بزرگ شدن (به ويژه در اين مملكت)به معناي فرو رفتن تدريجي در مسئوليت و دردسره،اين كه فكر كني حالا بزرگ مي شم شاخ آسمون مي شكنه،ممكنه بشكنه ولي تضميني نيست كه خدا نكرده شاخه بعد شكستن به دممون فرو نره!....ادعاي تجربه ام نمي شه ها،اصلا هر جور دوست داريد باشيد،من براي خودم گفتم.................خب من برم،باز قاچاقي اومدم ها مي دونستيد؟من كلا از اين جور شيطنتها خوشم مي آد..........از دوستاني كه بهم لطف دارن و سر مي زنن و كامنت مي دن ممنونم،همه تون رو دوست مي دارم،خوش باشيد بچه ها

۱۳۸۷ مرداد ۷, دوشنبه

فقط دو فصل دیگه مونده...دعا کنید تا آخر مرداد تمومش کنم،اون وقت دو سوم بارم رو گذاشتم زمین...یکی از دوستام می گفت کتاب نوشتن مثل زایمان می مونه که اگه طولانی بشه مادر و نوزاد با هم می میرن،و خب من نه فعلا قصد مردن دارم و نه می خوام شخصیتهایی که خلق کردم به این زودیا فراموش بشن،پس ای اونایی که آواز درنا رو خوندید و پسندیدید،دستها بالا،بالای بالا...حالا چی؟نخیر،دست چیه؟در محضر خدا که جلف بازی در نمی آرن! اصلا همه مودب بعد از من تکرار کنن:ای پدر مقدس که در آسمانها و زمینی،ما چون مسلمونیم با تو کاری نداریم،پس خدایا به فرهاد شانس بده که این دو سه هفته باقی مونده تا آخر مرداد رو بی قضا بالا سپری کنه و بتونه هرچی زودتر جلد دوم کتابشو تموم کنه!....مرسی که گفتین،آمین آخرش هم فراموش نشه......به قول لیلا(اونهایی که می شناسنش می دونن منظورم کیه!)وووووویییییییییییییییی! ؟
عرضم به حضورتون كه،اينجانب براي اولين بار بعد از مدتها،موفق به عبور از فيلتر محل كار و نفوذ به صفحه سفيد و دوست داشتني وبلاگم شدم و لذا از اين طريق اين پيروزي غرور آفرين را خدمت خودم تبريك عرض نموده،ضمن آرزوي تلاش بيشتر براي دست اندركاران فيلترينگ اداره مون،انگشت شست رو هم به نشانه پيروزي و هم دهان كجي(به همون هايي كه مي دونيد !)در آسمان به اهتزاز در مي آرم!....فرهاد شكيبا،هفتم مرداد سال يك هزار و سيصد و هشتاد و هفت خورشيدي

۱۳۸۷ مرداد ۴, جمعه

چند روز پیش که داشتم واسه خودم تنهایی تو محلمون قدم می زدم و فکر می کردم،به این نتیجه رسیدم که من باید دست کم دویست سیصد سال پیش و در زمان ایلخان ها و خوانین به دنیا می اومدم چون عجیب احساس می کنم از نظر بلندپروازی،آزمندی و طمع به اونها رفتم...همه چیز رو دوست دارم برای خودم به دست بیارم...همه چیزو! ؟
صحبتم با روزگار:بذار اونها با دلخوشی های کوچکشون پشتگرم باشن...به چنان موفقیت،محبوبیت و ماندگاری ای برسم که اونها به خواب هم نبینن!یه روزی همه جست و جوم خواهند کرد و برای همیشه دورم جمع خواهند شد،موفقیتهای شما ارزونی خودتون! ؟

۱۳۸۷ تیر ۳۱, دوشنبه

دلم تنگ شده...................... ؟

۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه

خب برای این که خیلی این پست تکراری نشه که هی بگم کدوم بخش کتاب دوم سرانجام به پایان رسید،ضمن این که خبر تکمیل شدن بخش شونزدهم کتاب دوم آواز درنا رو می دم و ایشالا خدا بخواد دیگه چیزی به آخرش نمونده و نهایتا سه بخش دیگه کار تمومه،می خوام یه روش بسیار آسون و کاربردی رو برای شناسایی آدمهای فضول یادتون بدم که خودم هم امتحانش کردم و بسیار عالی جواب داده....خب همه می دونیم که دور و بر ما آدمهای فضول زیادی می تونن وجود داشته باشن که با زرنگی خودشون رو در پوشش دوست،آشنا و همکار مخفی کردن در حالی که عین مرغ سرشونو تو زندگی ما فرو بردن و دارن لحظه لحظه شو شکار می کنن و البته انتخاب با خودتونه که خوشتون می آد ملت سر تو زندگی تون داشته باشن یا نه ولی اگه مثل من هستید و عادت دارید مشت تو بینی منقار مانند آدم فضول بزنید یه راه آسون شناسایی این عزیز فضول اینه که....خیلی ساده،یه چیزی دستتون بگیرید،هر چیزی،مثلا یه لیوان آب،یه ظرف ماست،یه کتاب...خلاصه یه چیزی که حجم داشته باشه و بشه نگاش کرد،آره،دستتون بگیرید و راه بیفتید و به هر کسی که رسیدید سلام کنید،اگر اون فرد بعد از سلام با شما فوری جفت چشماش زوم شد روی دستهای شما شک نکنید و بدونید که بسیار آدم فضولیه که به جای این که موقع سلام کردن تو صورت شما را نگاه کنه داره در واقع کل هیکلتون رو برانداز می کنه،البته می تونید برای حصول اطمینان بیشتر به اون سوژه شانس دوباره بدین و در موقعیتهای مختلف،چیز به دست دو سه مرتبه دیگه از جلوش رد بشین ولی خب اگه هر دفعه نتیجه مثل قبل بود با کمال تاسف مجبورم خدمتتون اعلام کنم که فرد مورد نظر یک فضوله و ابعاد تاسف زمانی گسترش پیدا می کنه که ممکنه از این طریق ما به این نتیجه جالب و تلخ برسیم که کلا ما ایرونی ها اگه نه زیاد ولی یه خورده رو حتما فضولیم!اصلا می خوای یه جور دیگه نشونت بدم؟کافیه من یه کم جو بدم که آه!وای!من یه چیزی دیدم بچه ها!...بعد ادامه شو خالی بذارم،ببینید چند تا جمله یا اظهار نظر در مورد این جای خالی دریافت می کنم....جونم؟لحنم گزنده بود؟ببخشید عزیزم،ولی من فکر می کنم حقایق باید گفته بشه،اگه غربی ها دستشویی شون شلنگ نداره و عادت ندارن خودشون رو بشورن ما هم ملت فضولی هستیم،خب فکر می کنید کدومش بیشتر عیب داره؟یا اصلا عیب نداره؟
خوش باشید دوستان................................................. ؟

۱۳۸۷ تیر ۱۴, جمعه

بخش پونزدهم هم آماده شد...البته حس می کنم به اون خوبی که می خواستم نشده...دیگه فعلا قدرتم همین قدره...به هر حال هیچ نویسنده ای همون اولین بار نمی تونه یه شاهکار بنویسه...می تونه؟
این روزها به شدت گرفتارم،همین باعث شده به دوستانم در این دنیای مجازی کمتر سر بزنم و خب اونها هم محبتم رو بی جواب نذاشتن،از این رو بنده این چهار خط رو نوشتم از اون جهت که اعلام کنم من به یاد همه تون هستم و یه مدتی دوری باعث نشه فکر کنیم دیگه واسه همدیگه اهمیت نداریم....یه صلوات ختم کنید...هفته خوبی داشته باشید! ؟