۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

سرنوشت آواز درنا

امروز رفته بودم پیش ناشر...بعد از کلی صحبت و تبادل نظر،قرار شد اسم کتاب به پرواز درنا تغییر پیدا کنه چون حضرات به واژۀ آواز حساسیت دارن و ...شون عود می کنه،زمان وقوع ماجرای کتاب هم بشه زمان شاه بلکه تا جای ممکن محکوم به جرح و تعدیل نشه...بیچاره کتاب نازنینم!یاد فیل شهر قصه افتادم که با هویت فیل وارد داستان می شه و آخرش شده منوچهر!...ولی این جوری نمی مونه،بالاخره نوبت حرف زدن ما هم می رسه،به قول معروف خیس نکن که شب دارزه!

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

بروس لی

این روزها که سریال بروس لی پخش می شه،من با دقت و علاقۀ خاصی دنبالش می کنم...کار به فیلمنامه اش ندارم که تا حد زیادی ضعیف کار شده و به قول خودم خاله شادونه ایه،ولی این سرگذشت مردی است که همیشه براش احترام خاصی قائل بودم و دوست داشتم روزی مثل اون بشم...درسته که از دید بعضی ها،بروس لی یه آدم خشن بوده که حریف هاشو به بدترین و تحقیر آمیز ترین شکل از میدون به در می کرده،ولی از نظر من،اون نماد تجلی اراده اس...کسی که تنها و با دست خالی به دنیا ثابت کرد که اگه بخوای به هدفی برسی،اگه بخوای کار بزرگی رو انجام بدی،می تونی...همیشه اعتماد به نفس بروس لی رو ستودم،قدرتش در نبرد و تبدیل شدنش به موجودی که شاید اژدها کمترین توصیفی باشه که بشه براش آورد و البته کاملترینش...در فرهنگ چین اژدها نماد کاملترین و باهوشترین حیوانه و الکی به کسی گفته نمی شه...بروس لی نیم وجبی برای اژدها شدن راه سختی رو طی کرد با موانع زیادی رو به رو شد ولی هرگز تسلیم نشد و با اتکا به توانمندی و هوش ذاتیش به چیزی که می خواست رسید و بعد رفت...کاری که من تصمیم دارم انجامش بدم...
کاری ندارم چند نفر به این حرفی که زدم می خندن یا جدی نمی گیرنش،همیشه جواب منتقدهام رو با عملم دادم،خوشحال می شم این حضرات روزی که به هدفم می رسم همچنان تشریف داشته باشن ...حیف که من اون شجاعت عجیب بروس لی رو ندارم،معتقدم اون اگر از چین خارج نمی شد و به آمریکا نمی رفت شاید هرگز بروس لی نمی شد،چون اطرافیانش به اسم دلسوزی و خیرخواهی جلوی پیشرفتش رو می گرفتن...در هر صورت شاید دیر شروع کرده باشم و وقت زیادی هم نداشته باشم ولی به هدفی که برای خودم تعیین کردم می رسم،تنها یا با کمک بقیه فرقی نمی کنه،روش های زیادی برای رسیدن به جاودانگی هست که رزمی و کونگفو یکی از اونهاس،لزومی نداره برای شکست دادن حریف هامون از خشونت و زد و خورد استفاده کنیم،این ارادۀ ماست که باید پیروز بشه و ابزارش می تونه هرچیزی باشه:نوشتن،نقاشی،بازیگری و در واقع یکی از توانمندی های خدادادی مون که وظیفۀ ماست که اونو در حد توانمندی خداوند بالا ببرین تا ستودنی بشیم!(صلوات!)
بگذریم،جو گیر شدم اساسی ولی خب این جناب بروس لی همیشه غایت آرزوی من بوده....در اینجا برای هوادارانش لینک دانلود یکی از جدیدترین مستندهایی که راجع بهش ساخته شده رو می ذارم،صحنه های جالبی داره،از جمله فیلم اولین تست بازیگری بروس لی جایی که یه جوون بیست و چهار پنج ساله اس و می گه به نام خدا(!) من بروس لی هستم اومدم تست بدم....یا جایی که در حضور اساتید رزمی و کلی تماشاگر،بهش یک دقیقه وقت می دن تا یه قهرمان رزمی رو شکست بده تا قبول کنن کارش درسته و اون این کار رو می کنه........خدا رحمتت کنه مرد،فقط سی و دو سال عمر کردی و برای آدم های بزرگ که اومدن جاودانه بشن طول عمر مهم نیست،عرضش مهمه!(مجددا خواهرا و برادرا صلوات!!)
توضیح:این هفت تا لینک رو اول دونه دونه و با حوصله و البته خط سریع(!)دانلود می کنید،بعد هر کدومش رو باز کنید،به شرطی که البته نرم افزار فشرده ساز داشته باشید،شروع می کنه خودکار این تیکه رو به هم چسبوندن و یه فیلم کامل رو آخرش تحویلتون می ده،کیفیتش عالیه و محصول پارساله....تقدیم به همه دوست دارن و علاقمندان واقعی بروس لی!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

ما خوبیم!

همین اول بحث اعلام کنم که من نه طرفدار شبکۀ فارسی وان هستم و نه تا به حال یکی از سریال هاشو تماشا کردم،ولی امروز توی روزنامۀ همشهری یه مقاله خوندم که دود از کله ام بلند کرد...حالا بماند که خیلی تابلو بود که بهشون گفتن آقا هرجوری هست این شبکه رو بکوبید و پولشو جلوتر سر دبیر گرفته،ولی از این عوام فریبی و به اصطلاح خر فرض کردن ملت شدیدا حرصم گرفت!هنوز بعد سی سال حرف های نخ نماشون رو در قالب جماتی فاخر می خوان به خوردمون بدن...کدوم اشاعۀ روابط نامشروع پیش از ازدواج؟کدوم نشون دادن روابط دوستانۀ دختر و پسر؟آقا مگه شما از کرۀ مریخ اومدی؟یعنی حضرتعالی نمی دونید همون سی سال پیش هم دوست دختر و دوست پسر وجود داشته و خیانت در عشق چیزیه که از زمان خلقت آدمیزاد بوده؟چرا جوری حرف می زنی که انگار ما همه پیغمبریم و بقیه بدن و در تلاش مجدانه سعی دارن ما رو هم بد بکنن؟...منکر مضامین آبگوشتی سریال های فارسی وان نیستم ولی باز اون ها(چه کره ای،چه کلمبیایی،چه مال هر خرابکده ای باشن)اون قدر صداقت دارن که بیان علنا بگن آقا ما یه همچین معضلاتی توی جامعه مون داریم،تو برو سر تو تا گردن توی چاه خلا بکن خر مقدس که بوی گند فساد اخلاقیت جامعه رو برداشته،اون وقت داری باز هم دم از اخلاق می زنی!...مگه خودتون چه گلی به سر مردم زدید؟مگه سریال هایی که می سازید کم آبگوشتیه؟مگه غیر از اینه که تن دلقک هاتون یه مشت لباس رنگ و وارنگ کردین تا بگین به روز و روشن فکر شدین ولی هنوز متعفنات مغزی تون رو به اسم و فیلم و سریال خونوادگی به خورد مردم می دید؟....ادعای غیرتت می شه؟پاشو یه سر برو دوبی،جمهوری آذربایجان یا هر خراب شدۀ دیگه ای که خواستی ببین ایرونی ها چه دسته گل هایی دارن به آب می دن،چرا یه جوری حرف می زنی انگار همه مون فرشته ایم؟؟؟چیکار کردید برای این مردم؟چی به جای اون سریال فارسی وان که می گی اخه،نگاه نکن ساختی که بهتر باشه و مردم اونو ترجیح بدن؟فکر کردی یه پدر یا یه مادر خودش درک نداره و از ته قلب دلش می خواد بچه اش چیزهایی ببینه که ممکنه چشم و گوشش رو باز بکنه؟فکر کردی اگه چیز بهتری برای تماشا بود،اون راضی می شد بشینه پای فارسی وان؟وای که چه قدر حضرات خودشون رو زدن به خریت،اون وقت با پررویی تمام و از طریق رسانه یه جوری حرف می زنن انگار خودشون تمام امکانات لازم رو برای داشتن یه جامعۀ سالم فراهم کردن،اون وقت این مردم قدر نشناسن که رفتن سراغ خلاف،بابا شما دیگه روی سنگ پای قزوین رو کم کردید به خدا!!.......
خب خیلی غر زدم،خودم می دونم،ولی جدا این حرف ها روی دلم باد کرده بود و اگه می شد می رفتم تمامشو سر این سردبیر خود فروخته همشهری فریاد می زدم...روراست بودن هم خوب چیزیه به خدا،اگه یه ذره وجود داشت ما الان اینجا نبودیم...خدا آخر و عاقبت ما رو با این از پاپ کاتولیک ترهای جو گیر ختم به خیر کنه!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

بالاخره فیلم می سازیم!

خب،بالاخره بعد از چند ماه که هی می اومدم اینجا می گفتم ما قصد داریم فیلم بسازیم و مشهور بشیم،بالاخره اقبال بهمون رو کرد و بعد از مذاکراتی چند قرار شده که اولین فیلم رو دربارۀ سبک مون که همون شیانگ شینگ(تقلید از حیوانات)باشه بسازیم!باور نمی کنید؟خب کاری نداره،لینک زیر رو بخونید:
همون طور که می بینید قراره هنرپیشۀ اصلی این فیلم استاد من باشه و خب من هم اون پشت مشت ها یه جا برای خودم پیدا می کنم و سعی می کنم یه نقش در حد شکلک در آوردن پشت سر هنرپیشۀ اصلی برای خودم جور کنم ولی از شوخی گذشته،قرار شده تهیۀ فیلمنامه با من باشه و موضوعاتی که در متن خبر اومده به اضافۀ چند موضوع مهیج و آموزندۀ دیگه در این فیلم آورده بشه...
خب چه طور بود؟...راستش هنوز نمی خوام حکمی بدم،ایرانه دیگه،یهو دیدی فردا کنسل شد،ولی بین خودمون باشه،فیلمنامۀ یه فیلم مهیج دیگه توی ذهنم هست که قراره درباره اش با یه کارگردان و کمپانی فیلمسازی شناخته شده حرف بزنیم که اگه اوکی بشه(باز نمی خوام غلو کنم ولی)یه رزمی کار مشهور در حد جت لی و جکی چان(که استاد من باشه) به دنیای هنرهفتم معرفی خواهد شد و البته بنده هم سعی می کنم مثل جکی چان از شاگردی شروع کنم و یه روزی به پردۀ نقره ای برسم!....خب،به نظر می رسه سال 89 در تداوم موفقیت های سال 87 و 88 می خواد سال موفق تری باشه،پس پیش به سوی کسب شهرت و برآورده کردن آرزوها،با پشتکار و توکل و امیدواری!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

قلب های به هم پیوسته

خب بالاخره باز وقت کردم(البته بهتره بگم همت کردم!)بیام دوباره آپ کنم...و می بینم که منبرم مشتریاش بسیار کم شده...هر چند وبلاگ سامورایی کوچک در تاریخ 7 سالۀ خودش چنین دورانی رو داشته،ولی این بار دو عامل یکی شخصی یکی بدبیاری دکان ما رو کساد کرده...من در اسباب کشی به وبلاگ جدید تعداد زیادی از خواننده هام رو پاک کردم که دیگه نمی اومدن و فقط اسمی ازشون توی لیستم موجود بود،عده ای رو هم خودم صلاح دیدم که دیگه نباشن،به این ترتیب لیست بلند بالام به تعدادی دوست قابل اعتماد تقلیل پیدا کرد...دلیل بعدی هم شانس گل بلبلمه،فهمیدم این اواخر بلاگ اسپات توسط خیلی از سرویس ها به نوعی فیلتر شده،یعنی صفحه اش می آد،ولی تا کلیک می کنی که نظر بدی پیغام می ده که صفحه قابل نمایش نیست،خب راستش تنها راه حلی که برای این موضوع به نظرم می رسه اینه که با عرض معذرت از خواننده ام بخوام با فی ل تر شکن برام کامنت بذاره...اگر کسی هم بلده چه طور می شه یه فروم ساخت که اونجا راحت خودی ها بیان و پسوردش هم فقط دست خودمون باشه، راهنماییم کنه،متشکرم!
و اما این هفته که گذشت بسیار پرکار و پرخاطره بود خدا رو شکر و اگه بخوام همه شو تعریف کنم این پست بسیار طولانی می شه،پس فقط دوتا از نظر خودم جالب هاشو می گم:
اول)جمعۀ پیش،دهم اردیبهشت،برای هفتمین سال متوالی،مراسم تولد نمادین آرزو رو برگزار کردم،دیگه از اون دوستم که مهرۀ مار داره خبری نبود و من و یکی دیگه از دوستام،دو تا منور رو هم زمان حوالی خونۀ آرزو آتیش کردیم...می شه گفت به مرور زمان حس و حال این کار برام عوض شده،اوایل نوعی حس فقدان و سوز فراغ داشتم که به تدریج دگرگون شده و جاشو به گرامی داشت یه خاطرۀ خوب داده...من می دونم که روز دهم اردیبهشت باید شاد باشم و جشن بگیرم،حالا فلسفه اش چی بوده از نظرم دیگه چندان مهم نیست،در این وانفسای فشار زندگی و هجوم استرس،هرچی بیشتر برای خودم بهونۀ شاد بودن جور کنم به نفعمه،خلاصه امسال در حوالی ساعت ده و نیم شب دهم اردیبهشت،در سکوت و تاریکی پر رمز و راز کوچه های شهرک،آرزو یه سال دیگه بزرگتر شد!....
دوم)سه شنبه(چهارده اردیبهشت) در خلال اولین مسابقات شعر به زبان چینی،که در تالار دانشکدۀ زبان های خارجی دانشگاه تهران برگزار شد،اجرای برنامه داشتیم،رقص شیر و اجرای فرم گروهی...حالا فکرشو بکن توی یه وجب جا،هوا خفه و گرم،تماشاچی هم که سه پشته نشسته و ایستاده جوری که جای سوزن انداختن نبود،من هم این وسط مسئول هماهنگی شده بودم و هم زمان باید چندتا کار انجام می دادم،اول از همه که خانوم چینی هه بهم دوربین عکاسی شو داد و گفت برام از کل مراسم عکس و فیلم بگیر،بعد استاد بهم غر زد که مگه تو دستیار من نیستی؟برو بچه های گروه نمایش رو سر و سامون بده و ضمنا با این هندیکم از مراسم فیلم بگیر،این وسط یکی از دخترای شرکت کننده در مسابقات شعر،از دانشجویان خانوم چینی هه که جدیدا با ما هم شائولین تمرین می کنه،قرار بود بعد خوندن شعرش،یه اجرای کوتاه هم داشته باشه،بندۀ خدا هیچ پیش زمینه ای هم از رزمی نداشت،قرار شد به اون هم من چند حرکت ساده یاد بدم،دست آخر هم ازم خواسته شد مسئول اجرای درست و بدون مشکل نمایش رقص شیر و اجرای فرم گروهی باشم!.........
خلاصه دیدم نمی شه،فوری تقسیم کار کردم،اول از همه بعد از گرفتن چند تا عکس(بماند که مموری پر بود و از یه چینی هه خواستم برام خالیش کنه چون تمام گزینه ها به زبان چینی بود و اون بی دست و پا بلد نبود و دونه دونه 68 عکس رو پاک کرد،بعد من وقتی حدود 20 تا عکس گرفته بودم،اومدم ابتکاری یکی شو پاک کنم بدون سر در آوردن از زبونش زدم کلشو پاک کردم!)،دوربین ها رو(عکاسی و فیلمبرداری)سپردم به یکی از دوستام و گفتم من گند زدم عکس ها رو پاک کردم،بنابراین از هرکی و هر چی بود عکس و فیلم بگیر!...بعد اشاره زدم به دختره که بریم بیرون تالار توی راهرو باهات یه کم تمرین کنم،حالا فکرشو بکن جلوی تمام دوستان و همکلاسی های کنجکاوش،بنده خدا هم وارد نیست و من مجبور بودم حرکت ها رو بدون دست زدن بهش(جمهوری اسلامیه دیگه)با هزار ادا و جنگولک بازی یادش بدم!....شانسم البته دختره باهوش بود و زود یاد گرفت،فقط چون احساس کردم اعتماد به نفس نداره،بهش دلگرمی دادم و گفتم موقع اجرا می آم تماشا می کنم و هر جا یادت رفت اصلا توقف نکن و فقط به من نگاه کن!...یه جوری گونه هاش گل انداخت و گفت چشم و بدو رفت.....خب این از این،بعد هم تا زمان اجرای نمایش،در نقش عمو پورنگ،سرپرست شیش تا دختر و پسر بودم از پنج تا دوازده سال،شیطون،تا برای اجرای نمایش آماده شون کنم،برای این که بازیگوشی نکنن همه اش می گفتم برنامۀ بعدی شما هستید تا مشغول تمرین بشن،بعد هم که این کلکم نخ نما شد بهشون گفتم از خبرگزاری شین هوای چین برای تهیۀ گزارش اومدن(البته خالی نبستم)و ضمنا سفیر فرهنگی چین هم برای دیدن برنامه تون می آد،پس جدی باشید....آقا اینو گفتم یکی از پسرها که هفت سالشه پاهاش شروع کرد لرزیدن و یکی از دخترها هم که کلاس اول دبستانه رنگش پرید و چشماش شبیه یه بچه آهوی وحشت زده درخشید،حالا بیا و درستش کن!....بگذریم،خدا رو شکر آخرش همه چیز به خیر و خوشی گذشت،گروه رقص شیر کارشو عالی انجام داد و در یه ابداع جالب،از سکو بالا رفت و برای خانوم مجری(که از اون چینی های گوگولی بود)دهن دره کرد و طفلی از ترس دو متر پرید و همه خندیدن و بچه های اجرای نمایش هم یه کم هول بودن،ولی من همون طور که قول داده بودم مثل اجرای اون دختر شاعره،به کارشون نظارت داشتم و هر جا بهم خیره می شدن با حرکت دست بهشون می گفتم خونسرد باشن و با تکون سر تاییدشون می کردم،طفلک ها یه بار سلاح هاشون رو گم کرده بودن و هراسون سراغشو می گرفتن،با اشاره گفتم پشت سرتون گذاشتمشون روی زمین........
یادش به خیر،البته تبلیغ از خودم می شه،ولی یاد یکی از ایپزودهای کتاب دومم افتادم،قلب های به هم پیوسته،که خیلی دوستش دارم و معتقدم بهترین فصلی شده که در این سه جلد کتاب نوشتمش،دوست داشتید دانلود کنید و بخونیدش،می شه گفت من سه شنبه ای یه مرتبۀ دیگه،با گوشت و پوست و خونم،نتیجۀ همدلی و مشارکت صمیمانه رو احساس کردم،جایی که همه به افتخارمون ایستاده دست زدن،از گوشه و کنار سیل تبریک به سمتمون جاری شد،و عدۀ زیادی به اشتباه منو جای استاد گرفته بودن و ازم سوال می پرسیدن....روز خوبی بود،ولی خب من بعدش عین یه جناز افتادم روی تخت،روح و جسمم خسته بود...جدا سخت بود....ولی خدا رو شکر انجام شد!
حرف آخر:توقع ندارم همه شو خونده باشید،ولی اگه خوندید متشکرم،هفتۀ خوبی رو براتون آرزو می کنم!