۱۳۸۸ خرداد ۱, جمعه

خرداد هم از راه رسید...دو سوم بهار سپری شد...برای من که زود گذشت...همیشه اردیبهشت برام زود می گذره...و خرداد برام ماه کم ماجرایی بوده،چه الان که شاغلم،چه زمانی که محصل بودم و در دنیا رو به روی خودم می بستم و فقط و فقط درس می خوندم...چه دورانی بود...با این که سخت می گذشت ولی بازهم یادش به خیر! ؟
دو هفته پیش،سه شنبه روزی بود،داشتم خیابون آفریقا رو به سمت خروجی همت بالا می اومدم که صورت به صورت یه چهرۀ آشنا شدم،البته اون منو به جا نیاورد،گوشی موبایلشو سفت گرفته بود در گوشش و به سختی داشت با طرف اون ور خط حرف می زد....موها مش کرده و فرمی شبیه مدل منسوخ آناناسی،سرتا پا سیاهپوش...کی بود؟تفتفو دوست سابق آرزو....چند سالی هست از محله مون رفتن...همیشه شیک لباس می پوشید و دوست داشت از سنش کمتر نشون بده...ولی خب این بار قشنگ آثار گذر زمان رو در صورتش،به خصوص پیشونیش که از بچگی وقتی اخم می کرد چین بر می داشت،دیدم.......سال ها قبل،نمی گم چه سالی ولی در شب دوم خرداد،ماجرای جالبی با صاحب همین چهره داشتم....شاید بعد از اون ماجرا بود که لقبش رو گذاشتم تفتفو....هرچند سه چهار روز قبلش،بیست شش یا بیست هفت اردیبهشت بود(دقیق یادم نیست ولی در پست های یکی دو سال پیش سر موعدش یه بار تعریف کردم)یه بار به سمتم تف کرده بود........من و دوستم،دو نوجوون شیطون بودیم که داشتیم توی پارک بازی می کردیم...ساعت حوالی نه شب بود،از آسمون سنگ ریزه می بارید!!...تعجب نکنید،چون تفتفو روی بومشون مخفی شده بود و به تلافی شعاری که چند وقت پیش توی راهروی ساختمونشون علیهش نوشته بودیم،و البته کار همین رفیق شفیقم بود،به روی ما آتش گشوده بود!...من که نفهمیدم ولی دوستم در اون تاریکی شب متوجه شد و قرار گذاشتیم یواشکی بریم بالای بوم و گیرش بندازیم!....از اونجایی که بنده خیلی ساده لوح بودم،و این دوستم خیلی از این صفت استفاده کرد و دشمنی بی پایانی رو بین من و تفتفو کلید زد،قرار شد من سر و صدا در بیارم تا سر تفتفو گرم شه و دوستم بتونه خودشو بدون جلب توجه برسونه به ساختمونشون...اشتباه نکنید،ساختمون خودشون...آخه ساختمون ها به هم از طریق پشت بوم راه داشت...خلاصه عملیات با موفقیت انجام شد و وقتی من به دوستم ملحق شدم،روی دیوار مشترک دو تا بوم،سایه رقصان دختری به چشم می خورد....فراموش نمی کنم...یه تی شرت صورتی بلند تنش بود،با شلوار جین آبی برفکی که دم پاهاش تنگ می شد،کفش اسپرت سفید،موهاشم که عادت داشت همیشه خوشه گندمی ببافه...برای خودش قدم می زد و ترانه می خوند و دنبال ما می گشت که با سنگ بزندمون....به دوستم گفتم من لاغر و فرزم،بذار یواشکی می رم روی بوم اونها و در رو می بندم بعد تو بیا...ولی خب اون قبول نکرد،هرگز نذاشت من خودم مستقیم در مورد اون دختر کاری بکنم،مجابم کرد که خودش می تونه این کار رو بکنه...ولی خب،خرس گنده رو چه به مخفی کاری؟چنان پاهای گوشتالوش روی زمین صدا می داد که تفتفو فهمید و در چشم به هم زدنی فرار کرد...من و دوستم شاکی باهم بحث می کردیم،که یهو در پشت بوم باز شد،از همونجایی که دخترک فرار کرده بود سرش بیرون اومد،یادم نیست چی گفت ولی یه تف گنده سمتمون پرت کرد و در رفت.......سال ها از اون روز گذشته،دوست نامردم ازدواج کرده و الان یه پسر داره و مغازه طلافروشی در یه جای شناخته شده....تفتفو فوق لیسانس میکروبیولوژی شو گرفت،هنوز مجرده و بعد از فوت پدرش از محله مون رفتن....و من؟بعد مدرک مهندسیم مشغول نوشتن شدم تا به امروز که دارم یکی از بیشمار خاطراتی که دوران خوب نوجوونیم دارم براتون تعریف کنم...توی سر مال نزنید،اگه من هم رفته بودم کی براتون اینو تعریف می کرد؟تفتفو یادت به خیر! ؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

هر چند اینجا دارم کمتر حرف می زنم و بازدید کننده هام هم کمتر شدن ولی در عوض جای دیگه دارم جبران می کنم...یه کم خسته شدم،می دونی هر روز بنویسی و بنویسی خب خسته می شی...چه قدر مگه یه مغز می تونه خلاقیت داشته باشه؟گاهی احساس می کنم واقعا برام زود بود که آواز درنا رو بنویسم،فکرشو بکن به عنوان کار اول یه داستان بنویسی با دست کم هفت هشت ده تا شخصیت و بخوای سرگذشتشون رو در سه جلد بگی...والا من خودم موندم چه طوری تا جلد دو رو رسوندم و الان وسط جلد سومم...طبق معمول هم از کارم راضی نیستم ولی خب چاره نیست،تا فرصت هست باید پیش برم و سعی کنم زودتر تمومش کنم...البته کیفیت رو فدای سرعت نمی کنم ولی خب سال دیگه که برسه می شه ده سال که دارم این کتاب رو می نویسم و این زمان کمی نیست...یادش به خیر روزی که شروع کردم به نوشتن این کتاب فکر می کردم فوقش یکی دو ساله کارشو انجام می دم و همه می خونن و مشخص می شه من چند مرد حلاجم...اصلا فکرش رو هم نمی کردم که دهسال تموم این شخصیت ها همراهم باشن و من مشغول تعریف کردن زندگی شون باشم...دیگه اون قدر باهاشون بودم که برام صورت عینی پیدا کردن...گاهی حتا خوابشون رو می بینم یا در ذهنم با یکی شون بحث می کنم....به قول معروف خدا آخر و عاقبت ما رو ختم به خیر کنه! ؟
دیروز مرخصی بودم و می شه گفت بهترین استفاده رو ازش کردم،صبحش رفتم نیم ساعته برای سوز برف معاینه فنی گرفتم،بعدش هم که شانس بهم رو کرد و بعد تقریبا یکسال چشمم به جمال یکی از دوستان خوبم روشن شد...می دونی،زندگی به همین هیجان ها و مناسبت هاشه...در این وانفسای کمبود وقت و موقعیت سرزنده بودن،این ما هستیم که باید از فرصتهای مرده برای خودمون زمینه شاد بودن بسازیم...این وسط اونی که فکر می کنه با کبر کردن و از دیگرون فاصله گرفتن داره برد می کنه بعدا می فهمه چه کلاهی سرش رفته...سر بگردونی همه رفتن،تا هستن باید قدرشونو دونست...امام فرهاد!!!...خوش باشید بچه ها! ؟