۱۳۸۵ شهریور ۵, یکشنبه

خب من از فردا تا پنجشنبه رو مسافرتم،جاي همه تونو اونجا خالي مي كنم،ان شاالله بي قضا بلا بريم و بيايم تا جمعه كه دوباره مي بينمتون.....ايام به همه خوش!............................ ؟

۱۳۸۵ شهریور ۳, جمعه

جاتون خالي چهارشنبه اي تصديق پايه يك رانندگي گرفتم!!!..... ؟
هفته ديگه رو مرخصي گرفتم و قراره به اتفاق مادرم بريم باكو...چهارشنبه اي افتاده بودم دنبال كارهاي بليت و رزو هتل و...محل آژانس مسافرتي حوالي خيابون قائم مقام بود.... كارام رو اونجا راس و ريس كردم و دختره مسئول تور گفت ويزاهامون رو كه گرفت باهامون تماس مي گيره،من خوشحال از اين كه دوشنبه جاري مسافر خواهيم بود تا خونه رو گازيدم،هنوز نرسيده و جمله اول رو با مادرم رد و بدل نكرده بودم كه متوجه شدم چشمش خون افتاده....بنده خدا مادرم از واكنش من هول كرد،خب آخه من نمي دونم چرا يه دفعه اون قدر عصباني شدم!خلاصه،قرار شد ببرمش پيش دكتر چشم پزشك هميشگيش...حالا ساعت چنده؟سه و ربع بعد از ظهر...سريع قرقي(اسم ماشينمه!)رو آتيش كردم و رفتيم اميرآباد مطب دكتر هميشگي مامانم،ولي خب جناب دكتر تشريف نداشتن و تا شنبه رفته بودن مرخصي!گفتم عيب نداره،مي ريم پيش يه چشم پزشك ديگه،چيزي كه زياده دكتره،اونم چشم پزشك!...شايد اگه بهتون بگم ده جا رفتيم باورتون نشه ولي خدا شاهده هرجا به ذهنمون مي رسيد رفتيم دريغ از يه چشم پزشك!اصلا انگار تخمشو ملخ برده بود....خلاصه من ديگه داشتم نا اميد مي شدم كه مامانم يهو يه فكري به ذهنش رسيد و زنگ زد به خاله كوچيكه،معمولا اون از همه چي خبر داره و به قول معروف صد و هيجدهيه واسه خودش،رو اين حساب هميشه هم خطش مشغوله،از شانس ما اين سري خطش آزاد بود،مامانه زنگ زد و جريان رو گفت و خاله هه هم گفت بسپرش به خودم....پنج دقيقه بعد زنگ زد گفت يه دكتر مي شناسم هميشه توي مطبش هست،الانم بهش زنگ زدم گفت منتظر شما مي مونه،منتها شما بايد حداكثر نيم ساعت ديگه پيشش باشين!....حالا ما كجائيم؟ميدون صادقيه!مطب دكتره كجاس؟ميدون آرژانتين اول بخارست!ديگه من چه جوري گازو بستم به ما تحت اين قرقي بيچاره بماند،فقط همينو بگم كه كمتر از بيست دقيقه بعد تو مطب دكتر بوديم...خوشبختانه ترسمون بي مورد بود،دكتر گفت يه مويرگه كه پاره شده و اين يه چيز كاملا طبيعيه و پيش مي آد و خودش جذب مي شه و هيچ داروي خاصي هم لازم نيست فقط انگولكش نبايد كرد.....خدا رو شكر كردم و از اونجا تا خونه رو پرواز كرديم،رسيديم خونه ساعت شيش و خورده اي بود....اصلا نفهميدم كي خوابم برد...... ؟
طرفهاي ساعت هفت مامانه بيدارم مي كنه مي گه:يه جا عروسي دعوتم،مجلس خودمونيه واسه همين بابات گفته حوصله نداره بياد،پاشو تو باهام بيا....خدا وكيلي حوصله شو نداشتم ولي خب گفتم دست كمش اينه كه يه شام مي افتيم پس فوري شال و كلاه كردم....هفت و نيم راه افتاديم و دوباره من راننده بودم،حالا مقصد كجاس؟زعفرانيه،ما كجائيم؟اتوبان شيخ فضل الله گور به گوري!....تا ابتداي صدر رو راحت رفتيم،ولي چشمتون روز بد نبينه از صدر به بعد ديگه دو متر به دو متر پيشروي مي كرديم....ولي خب به هر بدبختي بود رسيديم و من ماشين رو يه جا پارك كردم و به مامان و خاله كوچيكه كه تازه رسيده بود ملحق شدم...از همونجا زمزمه هاي مشكوك شروع شد،خاله هه يه جوري كه فقط من و مادرم بشنويم گفت:شنيدم عروسه تحميليه!....من پيش خودم فكر كردم خب اگه تحميليه چرا براش جشن گرفتن؟واقعا هم اين سوال بعدا برام بيشتر و بيشتر تكرار شد،چون مجلس اگه بگم به ختم بيشتر شبيه بود تا عروسي بي راه نگفتم....همه خشك و جدي نشسته بودن،نه خنده اي،نه سوتي نه دستي...دريغ از يه آهنگ شاد!ما هم كه اونجا غريبه بوديم،عين اين غربتي ها سر يه ميز با چند تا ريش سفيد نشسته بوديم و پررو پررو سرمون رو بالا گرفته بوديم....موقع شام شد،غذاش چنگي به دل نمي زد،كمي براي خودم كشيدم و روي يه ميز تكي نوش فرمودم....موقع خداحافظي ديدم هيچ كس به باباي داماد تبريك نمي گه،خاله هه و مامانه راست راست سرشونو انداختن زير رو اومدن بيرون،من هنوز گيج بودم كه شنيدم مامانه به خاله هه مي گه:مگه ما مرديم كه بذاريم شما با تاكسي سرويس برگردين؟فهميدم كه باز رانندگيه رو افتادم!خدا مي دونه كه ديگه نا نداشتم،تا همون موقع هم به زور بيدار مونده بودم،ولي خب گفتم يه شب كه هزار شب نمي شه...مامانه براي اين كه بهم دلگرمي بده گفت:از اينجا تا خونه خاله ات چند دقيقه بيشتر راه نيست!خاله هه هم حرفشو اين جور تكميل كرد:آره،فقط هفت دقيقه!نگاه به ساعتم كردم:ده وبيست دقيقه بود،گفتم سگ خور،فرض مي كنم يه كم بيشتر تو مهموني نشستم.گاز دادم و قرقي مثل هميشه تيز به راه افتاد،مامانه دست از دلگرمي دادن بر نمي داشت:باور نمي كني ولي آدرس دادن خاله ات معركه اس!جهت يابيش بيسته..... من فقط سر تكون دادم..... ؟
در تاييد گفته مادر گرامي همين بس كه اگه دير جنبيده بودم ما سر از دماوند در آورده بوديم!شانسي من آخرين لحظه فلش خيابان هنگام رو ديدم و تونستيم دوباره برگرديم شهر و بريم همونجايي كه قرار بود هفت دقيقه اي بهش برسيم،يعني ميدون سيد خندان...حالا جالبه اينجا محل خاله ام ايناس،باز داره آدرس چپندر قيچي مي ده!مي خواستم بگم خاله!جون هركي دوست داري نمي خواد آدرس بدي خودم يه خاكي سرم مي ريزم!!!! ؟
يازده و ربع خاله هه رو دم خونه اش پياده كرديم،من تخت گاز مي اومدم و به مادرم كه اومد آدرس بده با تحكم گفتم كه هر چي آدرس داديد كافيه!من فقط از يه راه مي رم،اونم تونل رسالته!والسلام نامه تمام!....مادرم كه سماجت منو ديد ديگه حرفي نزد،ما هم خشنود از اين كه بالاخره حرفمونو به كرسي نشونديم گاز داديم سمت تونل.....چند متر مونده به تونل،تابلوي شب نماي بالاي اتوبان نظرمو جلب مي كنه،نوشته:تونل رسالت از ساعت 23 الي شش صبح مسدود مي باشد!نگاه به ساعتم كردم،بي فايده بود چون نيم ساعت هم از آخرين مهلت گذشته بود،باز مجبور شدم برم ميدون آرژانتين و از اونجا خونه و تازه تا خود خونه مامانه بهم غر مي زد كه چرا حرف گوش نمي كني وقتي بهت مي گم بذار بهت آدرس بدم ژست مي گيري؟!!.......؟

تا دوشنبه كه برم مسافرت بيكارم،ببينم بخاري ازتون بلند مي شه؟من كه شك دارم!!!....... ؟

راستي كدومتون بود گفت به نام پدر فيلم بيخوديه؟بايد بگم جدا برات متاسفم!هيچ درك هنري نداري!مي شه آدم اون صحنه اعتراض پرويز پرستويي رو به خدا بالاي اون تپه باستاني ببينه و دستاش رو به حالت تحسين بالا نبره؟جدا عجب صحنه بود،چه بازي اي كرد اين پرستويي.... ؟

بازم راستي،پانتي جون اگه همچنان بي سر و صدا مي آي و مي ري،اين بار كه اومدي بي زحمت يه خط از خودت يادگاري بذار،دلم واسه نظر دادنهات تنگ شده...باشه؟مرسي! ؟

۱۳۸۵ مرداد ۳۰, دوشنبه

دیشب وقتی در حین پیاده روی،تصادفا آرزو رو دیدم متوجه شدم که چه زمان زیادی سپری شده....دیگه هیچ نشونه ای از اون دختر بچه عروسکی دوازده سیزده ساله ای که می شناختم باقی نمونده بود....اون دختر سفید پوشی که با روسری آبی کلید انداخته بود و داشت در رو باز می کرد یک زن جوان بالغ بود....یه زن بالغ بیست و هفت ساله..................... ؟

۱۳۸۵ مرداد ۲۷, جمعه

هوا يه چند روزيه كه خنك تر شده...ديگه شبها جون مي ده واسه پياده روي...دوستاي جديدي پيدا كردم كه وقتم رو با اونها مي گذرونم...خدا رو شكر بد نمي گذره.........؟
راستي، كسي مي دونه معناي پديكور چي مي شه؟مانيكور رو مي دونم ولي اين يه رقم پديكور رو از هر كي مي پرسم يه چيزي مي گه،خلاصه چند تا تون لطفا توضيح بدين چيه تا از ميون توضيحاتتون يه چيزي واسه خودم جمع بندي كنم،متشكرم! ؟

۱۳۸۵ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

بعد ده ماه علاف کردن و تو خماری گذاشتن،بالاخره وزارت ارشاد بهم می گه حق نداری کتابت رو چاپ کنی....می دونی،زیاد از این بابت ناراحت نیستم،از اولش هم به سطح شعور و درک و جنبه این آقایون ذره ای امید نداشتم،اینا رو چه به کتاب در مورد نوجوونها؟!!ولی می دونی چی اذیتم می کنه؟این برخورد زننده شون که انگار من جرم مرتکب شدم....یکی ندونه فکر می کنه من کفر نوشتم،یا داستانهای سکسی یا چه می دونم سیاسی،خوبه قصه چهارتا بچه اس،اگه بزرگ بودن شماها چه قشقرقی به پا می کردید؟
فعلا نمی دونم چیکار کنم ولی شاید همون طور که از اول هم تصمیمشو داشتم کل کتاب رو گذاشتم روی نت تا هر کی دوست داشت بره بخونه،من ریالی چشم داشت به این اثر نداشتم و اگه نوشتمش به خاطر احترامی بود که به یه سری مسائل داشتم،به خاطر اعتقاداتم ............. ؟

۱۳۸۵ مرداد ۲۰, جمعه

قبلنا،نه خيلي سال پيش،همين دو سه سال اخير،وقتي سه چهار روز تعطيلي به پستم مي خورد و جور نمي شد جايي برم،مثلا يه مسافرت يكي دو روزه دست كم،خيلي حرص مي خوردم و حس مي كردم تعطيلاتم هدر رفته....ولي حالا به اين نتيجه رسيدم كه هيچ مرخصي و استراحتي بهتر از خونه موندن و در كنار خونواده بودن نيست،خونه و خونواده بهترين و آرامش بخش ترين گنجينه ايه كه هر كسي مي تونه داشته باشه،البته به شرطي كه خود آدم بخواد با اين گنجينه ها ارتباط خوبي رو برقرار كنه....هميشه بايد يه ذره گذشت داشت و يه سري مسائل رو ناديده گرفت...هيچ آدمي بي عيب نيست همون طور كه خودمون نيستيم،هرجا ديديم يه جمعي بينشون صميميت هست،شك نكنيم كه گذشت و چشمپوشي هم ميونشون برقراره....گذشت زير بناي آرامشه،به قول پانتي اينو شاگردي كردم تا فهميدم!..........راستي بچه ها كسي از ژينوس خبري داره؟مدتيه وبلاگش ناپديد شده،دوست دارم بدونم چيكار داره مي كنه،اگه ازش خبري دارين به من هم بدين.مچكرم! ؟
خب اين بود برنامه امروز ما،كلا اين تابستون مثل اين كه قراره كم حرف باشم،ولي خب پاييز كه بياد زبونم باز مي شه،از پاييز بدم مي آد و مطمئنا وقتي بياد هر روز مي آم اينجا و گله وشكايت مي كنم،از قديم و نديم هم آبم با اين پاييز تو يه جوب نمي رفت،فصل زرد مرده بي روح بي هويت!!.................................................. ؟

۱۳۸۵ مرداد ۱۴, شنبه

صبحه و من مطابق معمول دارم مي رم سركار...اتوبان شلوغه،خر صاحابشو نمي شناسه،ملت هم كه قربونش برم همه عمل جراحي قلب باز دارن يا رئيس جمهورن و اگه دير برسن مملكت از دست مي ره،واسه همين همچنان كه به قوانين رانندگي بيلاخ مي دن از چپ و راست من رد مي شن و با رانندگيشون جفت پا مي رن رو اعصابم... به قول خودم انگار كه خفتت رو چسبيدن و تكون مي دن و مي گن:به مادرم فحش بده!...... مي رسم سر كار،دلم خوشه كه اينجا يه شركت مهندسيه و پرسنلش همه با فرهنگ و تحصيل كرده ان....به محض اين كه پامو مي ذارم تو دستشويي از حرفم پشيمون مي شم،خدا بده بركت خوك رو...اقلا وقتي كارشو انجام مي ده يه مشت خاك مي ريزه رو شاهكارش....به نظر شما به يه مهندس كه سن بابام رو داره و شاخ افاده و ادعاش مي ره تو ما تحت آسمون چي بايد گفت؟بايد گفت آقا مي ري دستشويي بهداشت رو رعايت كن؟چيزي رو كه قاعدتا ننه ات تو سه سالگي يادت داده ؟؟
ساعت كاري تموم شده،واسه تمدد اعصاب مي رم پارك ،شلوغه و از هر قماشي آدم اومده،تشنه ام مي شه،مي رم سمت آب خوري،يه پسر بچه داره آب مي خوره و قاعدتا وقتي آب خوردنش تموم بشه نوبت منه،تو همين گير و دار سر و كله يه دختر بچه 10 ساله با موهاي دمب اسبي پيدا مي شه،يه شيشه خالي آب معدني دستشه و بدون توجه صاف مي آد جلو من شروع مي كنه شيشه شو پر كردن،تو دلم مي گم بچه اس،چيزي بهش نگم....ولي هنوز كار دخترك تموم نشده سر و كله يه زن جوون چادري پيدا مي شه اصلا انگار نه انگار من وايسادم دم آبخوري،مي چسبه به دخترك و تا آب خوردنش تموم مي شه سرشو مي بره دم شير....تو اين فكرم به اين زن به اصطلاح بالغ عاقل كه ماشاالله ايمان و اعتقاد هم كه از سر و روش مي باره چي بگم كه مي بينم يه پيرمرد كه سن بابا بزرگمه هم بي توجه اومده منتظره تا وقتي كار زنه تموم شد دبه شو پر كنه....رو مي كنم به دوستم و با خنده مي گم:داشته باش اصل رعايت نوبت رو!دو زاري پيرمرده مي افته و مي ره اون ور تر وامي سه....ولي خب مشتري قبلي وقتي چينه دونشو تا آخر پر مي كنه نمي دونم رو چه حسابي بيني شو واسه ما مي گيره آسمون و مي ره،نه عذرخواهي نه چيزي...... ؟
غروب شده،دارم تو محلمون قدم مي زنم،ته دلم خوشحالم كه اينجا شهرك معلم هاست و همه فرهنگي و با شخصيتن....نور يه ماشين از پشت سر بهم مي تابه،يه 206 سياه كه پنج تا دختر سوارشن با سرعت از بغلم رد مي شه كه يهو يه زانتياي خاكستري از مقابلش سر در مي آره و سر نوبت عبور يهو چنان دعوايي بينشون شكل مي گيره كه بيا و ببين،راننده زانتيا كه يه مرد جا افتاده اس سرشو از پنجره مي آره بيرون و در جواب راننده 206 كه بهش گفته بوده كثافت يه فحشي مي ده كه مودبانه اش مي شه هر جايي....دختره همراه دوستاش پياده مي شه،ماشالا چهره ها همه موجه،هر كي باشه ببيندشون مي گه حتما دختر وزيري وكيلي چيزي هستن،ولي خب دهنشو كه باز مي كنه من ياد ديالوگهايي مي افتم كه راننده هاي تريلي تو چهار راه سيروس و گود زنبورك خونه به كار مي برن،خدا بده بركت،فحشاهاي ركيكه كه عين مرواريد از دهن دختر خانوم مي ريزه. ؟
شبه و من تو اتاقم دراز كشيدم،چشمام كم كم گرم مي شه كه با صداي بوق ممتد يه ماشين از جا مي پرم،چيزي نشده،همسايه بزرگ وار در راستاي رعايت آداب معاشرت،در جواب سلام يه نفر براش بوق زده.....يه غلتي تو جام مي زنم و قبل از اين كه خوابم ببره به خودم مي گم:چقدر سخته تو جامعه اي زندگي كني كه مردمش تا اين حد باهات اختلاف فرهنگي دارن.....................؟