۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

اندکی خودستایی

خب بالاخره بعد از دو هفتۀ پر فشار،بالاخره پنجشنبه شب گذشته بازیم در فیلم تموم شد و یه نفس راحتی کشیدم!...خب همون اول باید بگم که بیشتر از اون که سخت باشه پر تنش بود،من یکی از نقش ها نسبتا اصلی رو بازی می کردم و با شراره رخام و مصطفی اعلایی(که احتمالا شما باید بهتر از من بشناسید چون فیلم و سریال های زیادی بازی کردن) بازی داشتم و شکر خدا از نظر اعتماد به نفس هیچ جلوشون کم نیاوردم،حتا دو سه جا که باید صاف توی چشماشون خیره می شدم و دیالوگ می گفتم هم نه توپوق زدم و نه کم آوردم،تنها مشکلم کم تجربگی در بازی بود و قشنگ حس می کردم که به روونی اونها جملاتمو بیان نمی کنم ولی خب با توجه به محدودیت شدید وقت و این که دیالوگ هام رو سر صحنه و در روز فیلمبرداری تمرین می کردم بیشتر از اون ازم بر نمی اومد...تجربه جالبی بود که بدون شک سال ها بعد ازش به نیکی یاد خواهم کرد،نمی دونم آیا باز به عرصۀ بازیگری بر می گردم یا نه ولی حسی بهم می گه که در نویسندگی و کارگردانی پیشرفت سریع و بهتری خواهم داشت...
جالب بود،وقتی رسیدم سر صحنه،استادم گفت خوب شد اومدی،بیا این آدرس خانوم رخامه،برو دنبالش!...نیومده از این سر تهران رفتم اون سرش،خونه اش یه جای دور و پر از پیچ و واپیچ بود،استادم نگران بود پیداش نکنم،ولی بهش گفتم بسپرش به من،و خب به مدد حس جهت یابیم که معمولا خوب کار می کنه،با یه اشتباه کوچیک که سریع اصلاح شد سر وقت جلوی خونه اش بودم....
خب هنرپیشه ها فاز رفتاری خودشونو دارن،من سعی کردم گرم برخورد کنم و در طول راه در مورد ضعف فیلمنامه و این که تغییراتش مطلوب نظرم نبوده حرف می زدم و دوست داشتم پایان بندی بهتری برای فیلم در نظر بگیرم تا هم به یاد موندنی تر باشه و هم نقش خانوم رخام در اون بهتر دیده بشه،راستش همون طور که در پست قبلی هم گفتم،به علت تعجیل در نوشتن سناریو و تغییراتی که در نبودم در اون به وجود اومد عملا چیزی که بازی کردیم متفاوت بود با متنی که اول نوشته بودیم ولی خب خوب یا بد،تصمیم گرفتیم که بسازیمش،خدا کنه نتیجه کار،خصوصا صحنه های رزمیش که استادم براش خیلی زحمت کشید خوب از آب دربیاد،معمولا فیلم های رزمی سناریوی قوی نداره و این زیبایی بصری صحنه های مبارزه است که فیلم رو جذاب می کنه،امیدوارم این اتفاق در فیلم ما افتاده باشه.
از شنبه شروع کردم فصل آخر کتاب سوم آواز درنا رو نوشتن...راستش احساس خستگی می کنم و این نگرانم می کنه...می ترسم فصل آخر کتاب که مهمترین بخش و قسمت نتیجه گیری شه خوب از آب در نیاد...اون وقت نتیجه ده سال نوشتن هدر می ره...از چاپ کتاب اول هم خبری نیست،ناشر کتابو گرفته که سال 3000 چاپ کنه و رفته و خبری ازش نیست،باید همین روزها سراغشو بگیرم...دلم یه چیز تازه می خواد،یه تغییر...حالا یهو بدو نیاین بگین برو زن بگیر!...هنوز وقتش نیست،ولی از پارتنر استقبال می شود!(حالا نیست اینجا سوئیسه؟ده روز رفتی خارج خودتو گم کردی بی جنبه؟!)......خب دیگه من برم،این پست همه اش شد شرح حال خودم،به نوعی خود ستایی،خب وقتی غیر خودت چیزی برای تعریف در زندگیت نداری همین می شه،اگه جالب نیست شرمنده،من فعلا جنس مغازه ام همینه،ایشالا بعد بهترشو می آریم....موفق باشید،هفته خوبی پیش رو داشته باشید!

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

بازگشت من

یاآلاه!من برگشتم،کسی نیست؟
دیروز وقتی بعد از دو هفته توی تخت خودم دراز می کشیدم احساس کردم که هیچ جایی به اندازۀ اونجا برام راحت و خواستنی نیست،واقعا دلم براش تنگ شده بود...
سفر خارج خیلی خوب بود،بهتره بگم عالی بود،سوئیس کشوری زیبا و آرامه با هوای تمیز و لطیف و مناظری چشم نواز که آدم فقط توی کارت پستال ها نمونه شو می بینه،در یک جمله اگه بخوام توصیف کنم باید بگم که بهشت رو پیش از مرگ دیدم...همون صحنه هایی که از سریال بچه های کوه آلپ در خاطرم بود،مراتع وسیع و گاو های زنگوله دار و خونه های ویلایی شیروونی دار،همه و همه صورت واقعی به خودش گرفته بود،همین طور به اطراف سر می چرخوندم و دنبال آنت و لوسین بودم که بدو بدو از بالای تپه ای سر دربیارن....زیبا بود،خیلی زیبا....
آلمان به قشنگی سوئیس نبود ولی خب نظم و ترتیب و بزرگیش مجذوبت می کرد...همون طور که انتظار داشتم قیمت وسایل صوتی و تصویری اغلب از ایران پایین تر بود و این جانب اقدام به خرید یک دستگاه هندیکم و دوربین آخرین مدل کردم و نسبت به تهران چیزی در حدود صد الی صد و پنجاه تومن روی هر کدومش سود کردم...باور نمی کنید؟حق دارید،اینجا تحت اسم گارانتی و چه و چه پول های یامفت زیادی ازت می گیرن و یه قرون خدمات نمی دن در حالی که اونجا وقتی خرید می کنی یه فیش دستت می دن و می گن هر وقت خواستی برگردی مملکتت،این برگه رو توی فرودگاه نشون بده و ده درصد پولی که پرداختی رو پس بگیر،چون این مبلغ در واقع مالیاتی است که ما از شهروندانمون می گیریم و شامل شما نمی شه...ببین چه با صداقتن؟اینجا بود یه پولی هم زورکی ازت می گرفتن،مثل عوارض خروج از کشور که به حول و قوه الهی حالا شده نفری پنجاه تومن!
و اما من بامداد دوشنبۀ پیش مراجعه کردم و بلافاصله پشتش رفتم سر صحنه فیلمبرداری در بهشهر...تجربه خوبی بود،البته متاسفانه فیلمنامه تغییر کرده و چیزی که ما بازی کردیم عملا با اونچه من نوشته بودم تفاوت داشت،ولی خب چاره نبود و من به رغم این که فیلمنامه جذبم نکرد،ولی ایفای یکی از نقش های اصلی رو که روبروی شراره رخام بازی می کنه به عهده گرفتم...البته صحنه های من و خانوم رخام در تهران فیلمبرداری خواهد شد و ما در بهشهر بیشترصحنه های نبرد رو فیلمبرداری کردیم که باز متاسفانه به دلیل محدود بودن بودجه و عدم امکان استفاده از امکانات و بازیگرای حرفه ای،به اون قشنگی که در ذهن داشتیم در نیومد،ولی روی هم رفته بد نبود،یه صحنه ای بود که استادم برای نجات دختر ربوده شده اش به ویلای آدم ربا ها نفوذ می کنه،طراحی اتفاقات رزمی شو خودم به عهده گرفتم و استادم فن ها رو برنامه ریزی کرد و روی هم رفته یکی از صحنه های قشنگ فیلم شد...در ضمن من در فیلم با مصطفی اعلایی و فیروز سلیمانی(از قهرمانان پرورش اندام کشور)همبازی شدم که لطف خاص خودشو داشت...روی هم رفته بد نبود،هرچند من دفعه بعد تا هزینه کافی برای اجرای کار نباشه و عوامل همگی حرفه ای نباشن دیگه در هیچ فیلمی بازی نمی کنم!(حالا یکی نیست بگه تو رو خدا بیا بازی کن!) چون که کسر بودجه عملا دستت رو برای تولید یه کار خوب می بنده و نتیجه چیز آبرومندی در نمی آد،در هر صورت ما تمام تلاشمون رو به کار گرفتیم،خونواده استادم،خواهر ها،برادرها و حتا همسرانشون دست به دست هم داده بودن و این همدلی باعث شد هر یک از ما فی سبیل الله ولی با تمام قوا کار کنه....بی صبرانه منتظر هستم تا نتیجه کار رو ببینم،البته به دلیل این که صحنه های من(چه مبارزه و چه دیالوگ)دیر وقت و حدودای سه صبح فیلمبرداری شد و من رسما اون ساعتها خواب تشریف دارم،به اون خوبی که می خواستم از آب درنیومد،خصوصا صحنه نبرد که من با یکی افتاده بودم که قادر نبود روی حرکاتم واکنش خوب نشون بده و اجرام هدر رفت....در هر صورت این هم خاطره ای بود که به مجموعه تجربیات زندگیم اضافه شد و بدون شک سال ها بعد که بهش مراجعه کنم خواهم گفت یادش به خیر!
کلا خیلی اتفاقات در این سفر خارج و شمال رخ داد که اگه بخوام تعریفشون کنم خودش یه رمان چهارصد صفحه ای می شه قد همون آواز درنایی که نوشتم....فقط بگم که خوب بود،ایشالا قسمت شما!
پی نوشت:کی بود می گفت عمری این کار فیلم شما سر بگیره؟هنوز اینجا می آد تا ببینه حدسش غلط در اومد؟به قول رابینز هیچ وقت به رویاهای کسی نخند چون کسی که رویا نداره در واقع زندگی نداره!...
خب دیگه واسه امروز بسه،بچه های خوبی که بودین؟ در نبودم مامانو اذیت نکردین؟آفرین،نفری یه شکلات سوئیسی پیشم مهمونید،فقط هل ندید که به همه تون می رسه...تا پست بعدی،حق نگهدارتون!