۱۳۸۵ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

در مجموع چهار نفر در جواب پست قبلیم برام ایمیلشون رو گذاشتن که من براشون متن رو ارسال کردم...ممنون بچه ها،فقط نقد یادتون نره!.... ؟
محرم امسال به هیچ عنوان به اون تصویر زیبا و رویاگونه ای که از قدیم در ذهنم نقش بسته شباهتی نداشت...همه چی بود الا محرم...و خب تنها چیزی که باعث شد من کاملا باورم بشه که محرمه این بود که مطابق سنت هر سال من ناهارم رو در ظهر دهم محرم از یکی از تکایا گرفتم و در همون محلی که ازش سالهای سال خاطره دارم خوردم .............. ؟
یه بار اگه حوصله داشتم لیست کارهایی رو که از قدیم هر سال به شکل عادت یا بهتره بگم سنت-مثل همین غذا خوردن در هوای آزاد در ظهر عاشورا-در آوردم و بدون تغییر انجامش می دم اینجا می نویسم...هر سال سر موعد و دقیقا به همون شکل و حتی الامکان بدون هیچ گونه تغییری... ؟

۱۳۸۵ بهمن ۶, جمعه

نمردم و چنین استقبالی رو از وبلاگم دیدم!نمی دونستم تم محرم تا این حد کشش داره!...راستش یه مطلبی رو تو وبلاگ یه فافا نامی خوندم،از اونجایی که مشابهش رو در داستانم به صورت یه اپیزود کامل نوشته و تیکه هائیش رو هم تو وبلاگ داستانیم منتشر کرده بودم،به خودم گفتم فلانی!بیا و یه بار یه اپیزود کامل رو منتشر کن،پس رفتم سراغ فایلش و دیدم ایییه!نوزده صفحه اس...عمری این پرشین بلاگ نفتی یا هر سرویس دیگری بتونه یه ضرب قبولش کنه،خلاصه بعد کمی فکر به این نتیجه رسیدم که بیام اینجا و اعلام کنم که خانمها،آقایان!به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم،اینجانب در اقدامی بی سابقه قصد دارم یه بخش کامل از داستانم رو مجانا در اختیارتون بذارم،البته یک فایل ورد هست با حجم 127 کیلو بایت،کسانی که مایل به خوندن و صد البته نظر دادن هستن-چون من نظرات شما رو بیشتر از خوندنتون دوست می دارم-اعلام آمادگی کنن و لطفا یه آدرس ایمیل برام تو کامنت دونی بذارن تا براشون فایل داستان رو ارسال کنم...... ؟
فرهاد شکیبا،چهارم بهمن یک هزار و سیصد و هشتاد و پنج،ساعت نوزده و چهار دقیقه،اتاق شخصی خودش!................. ؟

۱۳۸۵ بهمن ۱, یکشنبه

چند وقت پیش یه اتفاقی افتاد که باعث شد عمیقا به فکر فرو برم...جمعه ای که گذشت به قصد خرید ماست و کاهو از خونه بیرون اومدم و به سمت انتهای کوچه مون می رفتم که دیدم سر کوچه شلوغه،جمعیتی در حدود بیست نفر که اکثرشون هم خانوم بودن دور بانی تکیه محل جمع شده بودن و صدای فریادهاشون بود که به گوش می رسید...کمی اون طرفتر تعداد معدودی آدم که عمدتا از خادمین تکیه بودن با چهره های بر افروخته شاهد ماجرا بودن و معلوم بود بهشون گفته شده مداخله نکنن...کنجکاو شدم،یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟

یکی از دوستام که از اول در صحنه درگیری حاضر بود برام تعریف کرد که ساکنین محل سر برپا کردن خیمه عزاداری با بانی محل اختلاف پیدا کردن،چرا که اون قصد داشته خلاف رویه هر سال به جای داربست و برزنت از تیر آهن هایی استفاده کنه که تو زمین کار گذاشته می شدن و بنابراین آسفالت رو در چند نقطه تخریب کردن و ظواهر امر نشون از دائمی بودن این طرح داشته که همین مسئله کار رو به فحاشی و بعد درگیری فیزیکی کشونده و یکی این وسط داشته با آجر می زده تو سر اون یکی و.... ؟

دیگه باقی ماجرا نیاز به توضیح نداشت،در حالی که بانی دست به جیب و با ظاهری خونسرد پاسخگوی اعتراضات بود و می گفت اگه بخوام می تونم اینجا هر کاری دلم خواست بکنم(و قادر هم بود چون پشتش به اون بالا بالاها گرمه)،عده ای در صدد بودن امضا جمع بکنن که اهالی محل راضی به برپایی تکیه در این محل نیستن!!زنها که پا رو فراتر از این گذاشته و مدعی بودن بودن تکیه باعث جمع شدن عده ای لات و معتاد در محل می شه و آسایش اونها از بین می ره،یکی از خانومها در حالی که فریاد می کشید مدعی شد که یکی از خادمین به دختر شوهر دارش می خواسته شماره بده!!دیگری پا دردش رو بهونه کرد و گفت که دکتر بهش گفته باید روی زمین صاف پیاده روی کنه و از اونجایی که محل برپایی خیمه تنها جای صاف در این دور و اطرافه اجازه نخواهد داد که هیچ خیمه ای اونجا برپا بشه!!...خلاصه انواع و اقسام اتهامات بود که در این بین رد و بدل می شد،حضور قوای انتظامی هم تاثیر چندانی نداشت،طرفین در حالی از هم جدا می شدن که یکی تهدید به تهیه استشهاد محلی و برچیدن خیمه برای همیشه می کرد و دیگری با تاکید بر این که در هر حالتی اینجا خیمه رو برپا می کنه حتی به صورت داربست و برزنت،گفت که از فردا به جوونهاتون به هر بهانه ای گیر می دم و روی چهارشنبه سوری رو نخواهید دید...... ؟

وقتی ماجرا رو برای مادرم تعریف کردم،سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت:زمونه چقدر عوض شده،روزگاری مردم نذر می کردن،آرزو داشتن بتونن برای امام حسین تکیه برپا کنن،می گفتن اگه مخالف باشیم خدا سنگمون می کنه،ببین حالا کار به کجا کشیده که همین مردم از برگزاری سنت آبا و اجدادیشون روی گردون شدن و دیگه حتی دوست ندارن اسمش رو بشنون!!..... ؟


۱۳۸۵ دی ۲۹, جمعه

بعد حدود یک ماه در اوج سرحالی بودن،حس می کنم یه کم انرژیم ته کشیده...کاش می شد همیشه در اون اوج موند،چه کارهایی که از قبلش نمی شه انجام داد...هر روزی که می گذره،بیشتر به این نتیجه می رسم که رفتارم تغییر کرده،نمی تونم بگم خوب شده،چون هر تحولی یه روی خوب داره یه روی بد،ولی خب این بار حس می کنم روی خوبش بیشتر به سمت منه،و لابد سمت بدش به سمت دیگرون...نمی دونم با رفتار جدیدم آیا دیگران رو ناراحت می کنم یا خوشحال،ولی خودم که احساس آرامش می کنم...می دونی،یه وقت هست که به یه مرحله ای می رسی که باید بین دوست داشتن خود و دیگران یکی رو انتخاب کنی،نمی شه به هر قیمتی خوب بود،گذشت کردن همیشه کار آسونی نیست،اینجاست که به نظرم آدم ها از هم متمایز می شن،یکی می تونه از این مرحله بگذره،یکی هم نمی تونه در همون نقطه متوقف می شه،بهتر بگم از اون نقطه جلوتر نمی ره و تغییر مسیر می ده....یه روز به خودم اومدم دیدم شدم عامل رضایت دیگران و عذاب خودم،چرا؟مگه من چی قرار بود نصیبم بشه که باید به این رویه ادامه می دادم؟به به و چه چه اش ماله دیگران بود و تلخی و آزارش ماله من...نمی دونم تا اینجا چقدر از حرفهام رو فهمیدی،یا از این به بعد با چقدرش موافق خواهی بود،ولی بهت بگم من به یه حدی رسیدم که دیدم نمی تونم از اون حد جلوتر برم باشم...خوبیهام داشت اذیتم می کرد،شاید هم اون چیزی رو که خوبی تلقیش می کردم و سخت بهش اعتقاد داشتم اصلا خوبی نبود،به هر حال میون متفاوت و عادی بودن،من دومی رو انتخاب کردم و از اون روز حس می کنم روز به روز از زندگیم لذت بیشتری می برم،من یه آدم معمولی هستم مثل بقیه،نه اسطوره ام و نه قراره از آسمون برام جایزه نازل بشه،بذار هر کی دوست داره از این به بعد این راهو ادامه بده ولی من دیگه نیستم،عطای متفاوت بودن رو به لقاش می بخشم،منفعتش ارزونی هر کسی که خوب بودنش رو تعریف کرده،من می خوام عادی زندگی کنم مثل دیگران،به موقعش خوب باشم،به موقعش بد،هرکی موافقم نبود به سلامت!ازآشنایی با شما خوشحال شدم...... ؟
اوایلش یه کم سخته،تا می آی کاری رو انجام بدی که زمانی اون رو نادرست می دونستی یه گوشه از قلبت درد می گیره،ولی فقط همون یه دفعه،بعد اون نقطه سفت می شه و عادت می کنی،و این یعنی همون بزرگ شدن....آره عزیزم،بزرگ شدنی که خیلی ها آرزوشو دارن یعنی همین!چیزی بشی که شاید یه روزی حالت ازش بهم می خورده ولی باید بشی،چاره ای نیست....بی خود نیست گاهی اوقات حسرت دوره نوجوانی و کودکیم رو می خورم،چون در اون دوران آدم می تونه ساده باشه و ضرر نبینه،ولی در بزرگسالی مجبوریم عوض بشیم،نشیم کلاهمون پس معرکه اس.... ؟
آره حق با توئه،بین نوشته های امروزم با پارسال و سه سال پیش که برای اولین بار نوشتن تو این وبلاگ رو شروع کردم یه اقیانوس فاصله هست،کتمان نمی کنم که نیست،ولی فکر نکن که اون ارزشها رو فراموش کردم،احترام اونها تا ابد پیشم محفوظه،منتها در صندوق خونه ذهنم،هر وقت دلم براش تنگ بشه می رم سر اون مزار خیالی که یه گوشه از ذهنم براش درست کردم فاتحه می خونم و باهاش درد دل می کنم،خودم تنها،وقتی هم برگردم بهت لبخند می زنم و باهم گپ می زنیم و می گیم و می خندیم،انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشه!...می فهمی که چی می گم،مگه نه؟

۱۳۸۵ دی ۲۸, پنجشنبه

الان مدتیه من دقت می کنم،مردم دیگه تو تکیه کلامهاشون از اخ تف کردن و هااااا کشیدن و فرق فوکوله گفتن کمتر خبری هست و فقط بعضیها عین این هایی که بعد چهلم بابا بزرگشون باز نمی خوان لباس مشکی شون رو در بیارن فعل بودن رو بیدن تلفظ می کنن که بنده از همین جا دعا می کنم خدا از خواب سیصد ساله بیدارشون کنه!بابا!!!تموم شد اون سریال!ول می کنید این تیکه های لوس بی مزه شو.....تعجب نکنید،اینجانب از منتقدان سر سخت کارهای مدیری و مفتخر به این عنوان هستم که در طی این پنج شیش سالی که ایشون ملت رو با سریالهای بی محتوای تکراری خنکشون سر کار گذاشتن بنده حتی یک قسمت-خدا شاهده یک قسمت!!- از هیچ یک از کارهاش رو تماشا نکردم!....هرچند،به هر حال اون نباشه کی بیاد بودجه مملکت رو بگیره و سریال بسازه؟ولی خب می دونی من از چی تاسف می خورم؟این که ما چرا تا این حد سلیقه مون تنزل کرده که سریالهای مدیری باید برامون بشن منبع تکیه کلام و پر بیننده ترین برنامه تلویزیون بشه کارهای ایشون؟ما همون ملتی هستیم که زمانی سریالهای معتبرمون امثال سر به داران،هزار دستان،امام علی و گرگها بود و سریال طنزمون کاری قوی بود مثل روزی روزگاری که تکیه کلام التماس نکن اش بعد 15 سال که از پخشش می گذره هنوز ورد زبون مردمه....من معتقدم هر چی که جلوتر اومدیم کیفیت سریالهای پخش شده از صدا سیما بیشتر افت کرده و به طبع جا برای مطرح شدن کارهای سبک و بی محتوایی مثل برره و باغ مظفر باز شده تا سبکشون رو به بیننده تحمیل کنن و از اونجا که تماشاگر عامه پسند در هر مملکتی در اکثریته سلیقه اش بشه معیار تعیین کیفیت برنامه های رادیو و تلویزیون!...شخصا معتقدم تمام هنر مدیری در تقلید از شخصیتهای معروف خلاصه شده،کما این که هنوز هم بعد سالها اون تقلیدهای بسیار جالبی که از مرحوم نوذری،دکتر عالمیان(که خودش شمر رو به سلابه می کشه) و مجری همیشه خندون شهریاری،در ذهن مردم مونده،شاید اگه مدیری کمتر جاه طلب بود و سعی نمی کرد به دنیا ثابت کنه که یه تنه می تونه بازیگر،کارگردان،نویسنده و جدیدا خواننده(!) و مدل تبلیغاتی کالاهایی چون چای(!!) باشه و در همون وادی تقلید و شوخی با شخصیتها فعالیت می کرد الان به جایگاهی که متناسبشه رسیده بود....اعتماد به نفس داشتن خوبه،ولی نباید با پررو بودن و خود رو به همه جا حقنه کردن اشتباه گرفته بشه،همین آدمای پرو هستن که چند نفر بادمجون دور قاب چین دور و برشون رو شلوغ می کنن و طرف بهش امر مشتبه می شه که سلطانه و اسطوره ورزش!!.......دوره این شارلاتان بازی ها خیلی وقته که گذشته و اگه اینجا یه مملکت با حساب کتاب بود،به امثال چنین افراد جاه طلب پررویی اصلا میدون داده نمی شد،چه برسه به این که بخوان مطرح بشن............................... ؟

۱۳۸۵ دی ۲۳, شنبه

دوستان ضمن این که پست قبلی رو می خونید در جریان باشید که وبلاگ داستانیم هم یه نیمچه آپی شده،فقط چنانچه لطف کردید وقت گذاشتید و رفتید خوندید،در آخر نظر دادن فراموش نشه لطفا...منو از نظرات خودتون محروم نکنید هرگز!....خوش باشید دوستان...... ؟

۱۳۸۵ دی ۲۲, جمعه

چند روز پیش تو اورکات تصادفا سر از پروفایل یکی از دخترای همکلاسی دوران دانشجویی در آوردم...مریم.ص دختری زبر و زرنگ با صورتی بچه گونه که نگاه شیطونش حواس خیلی ها رو پرت کرده بود،یادمه اون موقع ها پای صحبت هر کی می نشستم یه نغمه غم انگیزی در رابطه با این خواهر گرامی داشت!..خلاصه الان با گذشت هفت سال از زمان فارغ التحصیلی خیلی دوست داشتم بدونم این قهرمان فتنه گر زمان دانشجویی من الان کجاست و چیکار می کنه،با نگاهی به عکسش می شد گذر سالها رو در چهره اش مشاهده کرد،اثری از اون شیطنت نبود،اون الان یک زن بالغ و متاهل بود.همون لحظه به خودم گفتم کدوم مردی از پسش بر اومده؟دختری که باور نمی کنید اگه بگم نصف پسرای دانشگاه براش می مردن(بدون هیچ گونه اغراق و بزرگ نمایی)....می دونستم که مریم روابط عمومیش بیسته،بنابراین رفتم سراغ لیست اسامی دوستانش و یک ساعت شیرین رو در اونجا سپری کردم،تمام کسانی رو که سالها بود ازشون بی خبر بودم اونجا پیدا کردم،چه خاطراتی که برام زنده نشد،و خب یه حسرت کوچیک در انتها برام زنده شد،حسرتی که شاید هرگز نتونم جبرانش کنم،این که من در طول چهار پنج سال دوره دانشجویی با هیچ یک از این دخترها مرواده ای حتی در حد سلام و علیک پیدا نکردم... ؟
مریم.س بر خلاف مریم.ص دختری بی نهایت محجوب و خجالتی بود با چشمانی آبی و پوستی سفید،یادمه برای جزوه گرفتن از من می رفت دست به دامن دوستهاش می شد،دوست صمیمیش یه دختر چادر مشکی بود که الان با هم همکار هستیم،حالا اون دختر خودش فول مذهبی،خلاصه این اونو هل می داد و اون اینو و می اومدن دو نفری از من جزوه می گرفتن.یه نگاه به پروفایل مریم.س انداختم،ازدواج کرده و الان ساکن کاناداست،و جالب این که اونجا هم با حجاب کامل می گرده،یه عکس از خودش زیر یه مجسمه تو پروفایلش گذاشته بود با مانتو و روسری.؟
همکلاسی های بعدی که پیدا کردم رعنا،نازلی و مهتا بودن،سه دوست جدا نشدنی که در زمان خودشون خیلی متمدن فکر می کردن،در روزگاری که پوشیدن مانتوی روشن تذکر انضباطی داشت اونها مشکی نمی پوشیدن و تازه سمینار آشنایی با سازها و آهنگهای غربی بر پا می کردن!!انجمنهای اسلامی خونشون رو داغ داغ سر می کشیدن و بهشون لقب سه کله پوک رو داده بودن،حالا چه پوک چه سرشار از مغز،این سه نفر هم الان در ایالات متحده زندگی می کنن دو نفر اول یعنی رعنا(بعضی از پسرها از لجشون بهش می گفتن اسب چون قدش خیلی بلنده)و نازلی عضو گروه کر شدن،نازلی ظاهر ویولونیست شده و رعنا علاوه بر موسیقی،باله هم می رقصه،عکسشو در حالت رقص تو پروفایلش گذاشته بود و لبخندش نشون می داد از کارش راضیه هرچند شاید از نظر عده ای این که یه فارغ التحصیل رشته الکترونیک دانشکده فنی تهران بره در بلاد کفر رقاص بشه فاجعه آمیز باشه ولی اون دنبال آرزوش رفت و بهش رسید.... ؟
پرستو و سعیده هم ازدواج کردن و بچه دار شدن،پرستو که گل سر سبد خوشکلای رشته برق در زمان خودش بود الان یه دختر پنج ساله و سعیده یه پسر به همون سن داره.این دو نفر همیشه جدی بودن و به احدی راه نمی دادن،هر چند برای جزوه گرفتن سراغ من می اومدن،یادم نمی ره یکی از پسرا که تو کف پرستو بود یه بار بهم پیشنهاد کرد که شماره شو بذاره لای جزوه ام،ولی خب من قبول نکردم،نه به خاطر این که بچه مثبت بودم که هر آدم عاقلی با یه نگاه به دست چپ پرستو می فهمید طرف نامزد داره،با اجازه تون این حلقه رو من از روز اول دانشگاه تو انگشت ایشون رصد کرده و تو خماریش مونده بودم،حالا اون پسره رو چه حسابی اصرار می کرد الله و اعلم!؟؟
و خب در آخر سفر یکساعته ام در پروفایل سرکار خانوم مریم.ص برخوردم به یه چهره کاملا آشنا،دختری که زمانی عجیب تو نخش بودم و حتی یادمه تو یادداشتهام ازش اسم برده و گفته بودم کی نامزدشه؟...سال آخر دانشگاه من درس مدار منطقی رو گرفته بودم که استادش به اندازه ده واحد برای این درس سه واحدی از آدم کار می کشید و از اونجا که ایشون مدعی بودن در کل ایران کسی این درس رو با این کیفیت ارائه نمی ده همیشه پنج شیش نفر به عنوان دستیار دور و بر این استاد غرب زده-که شیش ماه ایران بود و شیش ماه آمریکا-می پلکیدن و این دختر که تازه فهمیدم اسم کوچیکش بیتا است آسیستان نرم افزاریش بود.چشمای درشت مشکی،صورت گرد،لبهای گرد برجسته و هیکل تپلی داشت و خیلی لفظ قلم حرف می زد،یادمه موقعی که داشت عملکرد نرم افزار رو توضیح می داد-نرم افزاری که استادمون به نوشتنش می نازید-از عبارت پاپ آپ منو استفاده کرد و از اونجا که اون موقع هیچ یک از ما معنی شو نمی دونستیم خواسته نخواسته ایشون معروف شدن به خانوم پاپ آپ منو!!هیچ وقت نشد آمار این دختر رو در بیارم،هرچند خودم هم چندان تلاش نکردم،حلقه رو که به دستش دیدم بی خیال شدم ولی بعدها فهمیدم که حلقه هه سر کاری بوده!!خلاصه اون شب با دیدن عکسش آه از نهادم بلند شد،نه به خاطر یادآوری گذشته ها که بنده خدا عجیب از ریخت افتاده بود،ایشون هم در حال حاضر ساکن ایالات متحده ان و گویا یه پسر دارن ،مشخصاتی که در تشریح چهره اش گفتم همچنان پا برجا بود ولی یه برقی از جوونی اون موقعها تو چهره اش بود که الان دیگه وجودشو حس نمی کردم،در واقع بیتا از اون دست دخترایی بوده که خیلی زود می شکنن و زیبایی شون رو از دست می دن،همون جا به خودم گفتم کار درست رو گلسا کرد،تنها دختری که از جمع همکلاسهای من مجرد مونده دختری است به اسم گلسا،پسرها به خاطر چشمهای قشنگش بهش می گفتن سرندی پیتی ولی خب این سرندی پیتی ما اصلا توی باغ نبود و خب شاید به نفعش هم تموم شد چون این طور که شنیدم الان دانشجوی دوره دکترای دانشگاه مریلنده....یه نگاه به ساعتم کردم،از دوازده شب گذشته بود،من در حالی از اینترنت خارج شدم و برای خواب توی تختم دراز می کشیدم که هنوز ذهنم در گذشته ها سیر می کرد........ ؟

۱۳۸۵ دی ۲۱, پنجشنبه

یه پست جالب تو ذهنمه منتها این سر درد لا مصب نمی ذاره تمرکز کنم و بنویسمش...از شانسم کل امروز سرم درد می کرد...راستی بچه ها،این آهنگ برگرد آرزو(آهنگ متن وبلاگم)همچنان پخش می شه یا نه؟مدتیه می آم تو وبلاگم صداشو نمی شنوم،می خواستم ببینم شما هم که می آید تو وبلاگم سکوته یا آهنگه پخش می شه؟؟

۱۳۸۵ دی ۱۷, یکشنبه

مطالبی که در زیر می خونید برگرفته از وبلاگ دوست خوبم مهرنازه،از میون شما اگه کسی مایل هست در یه کار خدا پسندانه شرکت بکنه بسم الله...به عنوان یه دوست وبلاگی ازتون می خوام که اگه حس انجام دادن کاری رو ندارین دست کم عین همین پست رو بذارید تو وبلاگهاتون بلکه مراجع کننده های بیشتری بتونن اونو بخونن...یه پست اضافی جایی از وبلاگ کسی رو نمی گیره،می گیره؟

يه پسره هفده سال به نام حمزه در آستانه اعدامه،جريان كاملشو مي تونيد تو سايت نيك صالحي بخونيد،اون جور كه من برداشت كردم از ترس اونايي كه فكر مي كرده تو جريان يه دعوا بهش آسيب برسه با يه چاقو كه رو زمين افتاده بوده يه ضربه مي زنه به پسري به اسم مهدي كه باعث مي شه طرف فوت كنه،حالا خانواده مهدي به گرفتن ديه راضي شدند اما شصت ميليون مي خوان،باباي حمزه كارگره و سرپرست هفت هشت تا بچه،مادرش هم فوت كرده، امشب كلي ذوق كردم وقتي فهميدم مامان پولي رو كه از صدقه هاش كنار مي ذاره و هر دفعه به يه موسسه مي ده مي خواد به حمزه بده،مبلغ خيلي زيادي نيست اما خوب قطره قطره جمع گردد وانگهي دريا شود،تا حالا يازده ميليون جور شده،اگه مي تونيد كمك كنيد لطفا به واحد مددكاري كانون اصلاح و تربيت مراجعه كنيد
شماره تلفن كانون اصلاح و تربيت
٤٤٣١٤٢٤٩داخلي٢٥٦واحد مددكاري پسران،آدرس شهرزيبا ٬ خيابان كانون ٬ كانون اصلاح و تربيت،متاسفانه شماره حسابي هم ندارند و كمكها را به صورت حضوري
مي پذيرند بعد صورت جلسه مي كنند،به نظرم داشتن يه شماره حساب ضروريه،خيلي سخته مثلا يه نفر از شرق تهران بخواد اين همه راه بياد تا غرب. ايشالا وقتي رفتم اين موضوع رو بهشون مي گم،اگه هم به كساني كه مي شناسيد اطلاع بديد كه اگه تونستند كمك كنند خيلي ممنون مي شم................. ؟

۱۳۸۵ دی ۱۶, شنبه

این روزها همین طور دختر پسرهای دبیرستانی رو می بینم که دارن کتاب و جزوه به دست می رن امتحان بدن و با این که هرگز با امتحان و این جور چیزها میونه ای نداشتم ولی دلم واسه تقلبهای استادانه ای که می کردم تنگ شده!فکرشو بکن،در تمام این سالهایی که تقلب کردم حتی یک بار هم گیر نیفتادم!جالبه،نه؟

۱۳۸۵ دی ۱۳, چهارشنبه

به جای این که حسرت بخوریم که چرا این جوری شد،بیایم ببینیم حالا که این جوری شده چه کاری ازمون بر می آد...فکر می کنم این جوری بیشتر بتونیم در زندگی موفق باشیم.... ؟
اینهایی که خوندید گوشه های از تراوشات ذهنیم بود وقتی صبح داشتم می رفتم سر کار........................ ؟

۱۳۸۵ دی ۱۱, دوشنبه

دیشب داشتم فیلم هوش مصنوعی اسپیلبرگ رو می دیدم،آخر فیلم که راوی می گه:"دو هزار سال گذشت و بچه روبات همچنان به فرشته مهربون چشم دوخته و منتظر بود که اونو به یه پسر واقعی تبدیل کنه"،یهو رفتم تو فکر...گفتم دو هزار سال دیگه اصلا دنیایی وجود خواهد داشت که کسی بخواد توش آرزویی رو دنبال کنه؟اون موقع چه چیزی از ما باقی خواهد موند؟البته اسپیلبرگ با این فیلمش نشون داد که هیچ امیدی به این که بشر تا اون دوران روی زمین باقی بمونه نداره،ولی می دونی،به این نتیجه رسیدم که زندگی خیلی زودتر از اونی که فکرشو بکنیم سپری می شه و هشتاد نود سال عمر واقعا کوتاهه...منی که الان اینجا نشستم و این متنها رو می نویسم سی سال دیگه پدر و مادرم رو در کنارم نخواهم دید و پنجاه سال دیگه خودمم نخواهم بود(تازه اگه خوشبینانه فکر کنیم و در نظر بگیریم که تا سنین بالا عمر کنم!)و این سرنوشتی است که همه آدمها از هزاران سال قبل من داشتن و تا دنیا دنیاست خواهند داشت...واقعا اگه قرار باشه ده سال بعد مرگمون کسی حتی ما رو یادش هم نباشه این زندگی به چه دردی می خوره؟این حرفها شاید به نظرت مضحک بیاد یا بگی اووو حالا کو تا روز رفتن!ولی من حس می کنم زودتر از اونی که فکرشو بکنیم می رسیم به آخر خط،قشنگ از حالا می تونم حال و هواشو مجسم کنم و بیست سال بعد قطعا خودمو می زنم به نفهمی که اومدنش رو متوجه نشم...از این شیش میلیارد آدمی که روی کره زمین هستن باور کن هزارتاشون هم به جاودانگی نمی رسن،خوش به حال اونهایی که از اول تا آخرش هیچی نمی فهمن و فکر می کنن همین خوردن و خوابیدن و خوشگذرونی زندگیه و موقع رفتن هم حسرتی ندارن،البته وجدانی هیچ دوست ندارم روزی که به آخر خط می رسم متوجه بشم که من هم مثل این جور آدمها زندگی کردم................... ؟
***
یه پست دیگه این زیر نوشته بودم که بعدا تصمیم گرفتم پاکش کنم....در هر صورت مهرناز جون خوندن و جواب دادن که من تو کامنت دونی خودشون جوابشون رو خواهم داد....البته مطلب خاصی نبود،فقط من عید و شادی رو که با خون ریزی همراه باشه درست نمی دونم....اصلا شادی کردن با خون ریختن و کشتن از نظر من سنخیت نداره،حالا توجیهش هرچی که می خواد باشه....... ؟