۱۳۸۶ فروردین ۳, جمعه

خب،خب...ظاهرا رسمه اولین چیزی که این موقعها می گن تبریک عید باشه؟خب پس عیدتون مبارک،صد سال به این(یا شاید هم اون؟)سالها!دعا می کنم امسال سال بسیار خوبی برای همه شما باشه همراه با موفقیت،سلامت و بهروزی....خب گوگولیهای من بگید چقدر عیدی گرفتین؟(خدائیش شد کپی تکیه کلام های لوس عموپورنگ!)....شما رو نمی دونم ولی امسال شاید اولین سالی بود که ما ترجیح دادیم برای سال تحویل بیدار نمونیم و سر بر بالش نهاده و همچون سنگ تا صبح رو یه کله بخوابیم...هرچند آخرش هم خواب یه جورایی زهرمارمون شد چون یه عده مردم آزار از نیم ساعت قبل سال تحویل ترقه می زدن و نمی ذاشتن آدم کپه مرگشو بزنه و ساعت چهار صبح یهویی دایی بزرگه شنگ تلفن زدنش گرفته!در هر صورت من که مجددا خوابیدم و صبح ساعت هشت بود که سال رو تحویل گرفتم.عیدی دادیم و گرفتیم و دل داداش کوچیکه بسوزه که خواب بود و من خودم تنهایی مامان جونم رو بوسیدم و در آغوش گرفتم و همه اش ماله خودم بود! ؟
بعد صبحونه گفتم از خلوتی استفاده کنم و برم چند تا عکس از مناظر اطراف بگیرم،هنوز طبیعت اون طور که باید لباس سبزشو به تن نکرده ولی خب درخت باغچه آرزو اینا طبق معمول هر سال شاگرد اوله و شکوفه های صورتی سر تا سر قدشو پر کرده،من هم اولین عکس رو از اون گرفتم.حوض رو پر آب کردن و ماهیهای سرخ با خرسندی واسه خودشون جولون می دن و گربه چاقی لب آب نشسته و با نگاهی حریص تماشاشون می کنه،یه سار،خلوتی پارک رو مغتنم شمرده و وسط میوه های کاج واسه خودش زده زیر آواز،حیف که هیچ کس به غیر از من نیست تا از این صحنه ها استفاده کنه...امسال عید دیدنی هم به اون صورت نداریم چون کل فامیل مسافرتن،برهوت برهوت،حالا جالبه این وسط مامان اینا هم از جانب دایی کوچیکه به شمال دعوت شدن و من چون از شنبه باید برم سرکار تنها خونه موندگار شدم....تجربه بدی نیست البته،آخرش که من باید تنها زندگی کنم پس این چند روز می شه برام فرصت تمرین،خلاصه خانومهای محترم،کدبانوهای دسته گل،بزرگترین لطفی که الان می تونید در حقم بکنید اینه که دستور پخت چند غذای ساده رو برام ارسال بکنید تا در کنار برنج که شق القمر کردم و بلدم درست کنم در این چهار پنج روز تناول بفرمایم. ؟
دیشب قبل خواب یاد یه مقاله ای افتادم که چند وقت پیش خونده بودم راجع به ستاره های مرده...لابد همه تون می دونید که ستاره ها منابع انرژی و تولید نور هستن که یه روزی تموم می شن و ازشون فقط توده ای سرد و خاموش باقی می مونه و این سرنوشتی است که روزی خورشید ما هم بهش گرفتار خواهد شد،ولی ناراحت نباشید،تا اون روز میلیونها سال دیگه مونده،بلکه تا اون موقع بشر به درد نخور یه فکری به حال نجات زمین و منظومه شمسی بکنه وگرنه این زمین با تمام زیبایی ها تاریخ و تمدن و خاطراتش به گور نابودی سپرده خواهد شد....دیشب با خودم می گفتم خوشحالم که تا اون موقع زنده نخواهم بود تا از بین رفتن تموم چیزهایی رو که دوست دارم و ازش خاطره دارم به چشم ببینم...چه خوبه که عمر ما از یه حدی طولانی تر نیست و صد سال دیگه بدون شک هیچ یک از ما وجود نخواهد داشت و سناریوی تکراری زندگی ما رو شخصیتهای جدیدی ایفا خواهند کرد.... ؟

پ.ن:امروز وقتی از ترمینال بر می گشتم و مثل همیشه قبل از خونه رفتن،با ماشین دور افتخار می زدم،یه لحظه و به فاصله ده متر از هم آرزو و بعد دوست سابقش رو دیدم،آرزو که از روی شونه نیم نگاهی کرد و تا منو دید نگاهشو دزدید و من از تو آینه دیدم که داره یواشکی دور شدنم رو تماشا می کنه،دوست سابقش هم که با سگش اومده بود تا با وسواس همیشگی سری به دویست و شیش تازه خریدش بزنه و مطمئن شه که هیچ اتفاقی براش نیفتاده و خب برای من اون لحظه بسیار هیجان انگیز بود چون به فاصله یک ثانیه از بغل دو نفری گذشتم که تاثیر گذارترین افراد در زندگیم تا به امروز بودن. ؟

۱۳۸۵ اسفند ۲۹, سه‌شنبه

خب معمولا این موقعها هر وبلاگ نویسی می آد و پست آخر سالش رو می نویسه و این که سالی که گذشت چه جوری بوده و این حرفها...هرچند خیلی تکراریه ولی من فکر می کنم بعضی تکرار کردنها هست که آدم ازش خسته نمی شه و در واقع حس نوستالژيکش اون قدر شیرینه که از تجربه کردنش سیر نمی شی...خب من اگه بخوام در مورد سالی که گذشت حرف بزنم،در یک کلام می تونم بگم در عمرم سال به این خوبی نداشتم.از هر نظر برام خوب بود و الان که بهش فکر می کنم می بینم هیچ موردی نبوده که بخوام به خاطرش گله مند باشم...از لحاظ اقتصادی سال موفقی بود و یه ماشین نو خریدم و کامپیوترم رو آپ گرید کردم،از لحاظ تفریحاتی هم که یه مسافرت به دوبی و باکو داشتم، دوستای وبلاگی خوبی پیدا کردم که یکی شون انگار از داخل کتابم بیرون اومده و جون گرفته،در روابطم با جنس مخالف سال بسیار موفقی رو گذروندم،هیچ سالی باندازه امسال از روابطم احساس خرسندی نکرده بودم،می شه گفت در زمینه شناخت جنس مخالف به دیدگاه جدیدی رسیدم که یقینا برام سودبخش خواهد بود،سوگواری احساسیم هم امسال تموم شد،حالا دیگه هر وقت به آرزو فکر می کنم دلم از حرارتی زندگی بخش آکنده می شه،دیگه هرگز با به یاد آوردن اون غصه نخواهم خورد،اون جاش تو قلبمه تا ابد....اعتماد به نفسم هم تقویت شد،احساس می کنم قادر به انجام هر کاری هستم،البته شاید مغرور و خودپسند شده باشم،اما خب معمولا چنین عوارضی بعد از یه دوره طولانی ناامیدی طبیعیه و فکر می کنم با کمی مراقبت و هوشیاری برطرف بشه،باید بیشتر حواسم به رفتارم باشه که آزار دهنده نباشه..........دیگه.....دیگه این که خوشحالم از این که سالمم،شادم،موفقم و بیشتر از همه سایه پدر و مادرم همچنان بالا سرمه،سعی می کنم تا زمانی که مقرر هست این گونه باشه بهترین استفاده رو از این امتیاز ببرم،فکر می کنم قبلا یه برا گفته باشم ولی دوست دارم باز هم بگم که خونواده ارزشمندترین گنجینه هر آدمیه،اینو الان بیشتر از هر زمان دیگری می فهمم. ؟
خب نمی دونم چقدر با این پستم رابطه برقرار کردید چون بیشتر شخصی بود تا عمومی،در هر حال آرزوم اینه که شما هم کم و بیش سال خوبی رو گذرونده و سال بهتری رو پیش رو داشته باشید،یه چیزی الان اومد تو ذهنم که بهش اعتقادی ندارم ولی در واقعیت چند باری دیدم که اتفاق بیفته و اون هم این که معمولا بعد از یه دوره خوشی یه دوره ناخوشی هم هست،هرچند باز تاکید می کنم که بهش اعتقادی ندارم ولی امیدوارم حالا حالاها ناخوشی سراغ من و خانواده ام نیاد،یه الهی آمین با صدای بلند!!.............خب،عید رو به همه تون تبریک می گم،ایشالا که سال بسیار خوب و خوشی رو پیش رو داشته باشید،تا سال بعد که شما رو از نو می بینم،همه تون رو به خدا می سپارم،در پناه خدا سالم و شاد و پیروز باشید....................فرهاد شکیبا،29 اسفند 1385 ساعت هفده سی وسه دقیقه و پنجاه ثانیه. ؟

۱۳۸۵ اسفند ۲۵, جمعه

یکشنبه پیش بود یا دوشنبه دقیق یادم نیست ولی خب صبح یکی از این دو روز بود که من اون اشتباه رو مرتکب شدم،البته الان که بهش فکر می کنم می بینم چاره ای هم نداشتم،در سازمانی که هیچی سر جای خودش نیست،و خدماتی جماعت برای خودش خدایی می کنه،مجبوری به روش خودشون قانون جنگل رو برقرار کنی. ؟
از هفت هشت ماه پیش که یه سری ارتقا منصب تو شرکت ما رخ داد،قائم مقام مدیرعامل از ساختمون ما به ساختمان شماره یک منتقل شد و به تبع عده ای از کسانی که در خدمتش بودن از جمله راننده اش باهاش به همون جا منتقل شدن.از همون روز نگهبانها و آبدارچی های شرکت به اسم این که ما داریم جای پارک مهندس ایکس رو براش رزرو نگه می داریم،جلوی در شرکت و در واقع در بهترین محلش،موانع آهنی می ذاشتن و به ما پرسنل مهندس اجازه پارک کردن نمی دادن،اعتراض هم که می کردی می گفتن اینجا جای ماشین مهندس فلانیه،حالا انگار ما خبر نداریم که ایشون به ساختمون شماره یک منتقل شدن.خلاصه این روند ادامه داشت و ما هر روز صبح زود می اومدیم سر کار منتها می بایست در بدترین جاها پارک می کردیم و نگهبانها و آبدارچی ها با خیال راحت ساعت نه و ده برای خودشون می اومدن و می دونستن که رفیقهاشون براشون جاشونو حفظ کردن. ؟
زد و یه روز یه عنتر الاغی زد به ماشین ما و فرار کرد،اون هم در حالی که درست روبروی کیوسک نگهبانی پارک کرده بودم،نگهبان شیش انگشتی هم که اون موقع شیفتش بود ظاهرا سرش به تهش پنالتی می زد و مدعی بود که هیچی ندیده،هرچند من تقریبا مطمئن بودم که یکی از همین راننده ها کوبیده منتها چون آقایون هوای همدیگه رو دارن هیچ کس تقصیر رو به گردن نگرفت.من دیدم واقعا این جوری نمی شه،تا کی ماشینهای ما مهندسهای شرکت به خاطر این قانون من در آوردی باید متحمل خسارت بشه،رفتم و موضوع رو به مدیر گروهمون گفتم و اون هم ظاهرا موافقت کرد که موضوع رو به مقامات بالاتر منتقل کنه.خلاصه روزی که اون اتفاق کذایی افتاد من طبق معمول زود رسیده بودم و دیدم آقایون در کمال وقاحت جاهای رزرو شده رو کردن دو تا!با خودم گفتم در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته؟بدون هیچ رودربایستی قرقی رو زدم تو یکی از این جاها و در جواب اعتراض آبدارچی گفتم:شرکت مهندسیه،نه خدماتی که شما واسه خودت نرخ تعیین می کنی! و رفتم بالا مشغول کارم شدم،آخر ساله و سر ما حسابی شلوغ،غرق کار بودم که صدای تلفن بلند شد،گوشی رو که بر می دارم یه نفر با حالتی حق به جانب به من می گه زود بیا پایین ماشینت رو از اینجا بردار بینم!!با تعجبی که داشت به عصبانیت تبدیل می شد ازش پرسیدم:شما؟می گه من نگهبانم!!...همونجا می خواستم دو سه تا جمله کلفت بهش بگم تا حساب کار دستش بیاد ولی جلو خودمو گرفتم،بهش گفتم درست صحبت کنه و ضمنا اگه کاری داره بیاد بالا!!...مدتی گذشت دیدم هیچ رقمه نمی تونم با این برخورد کنار بیام،آخه تو کدوم شرکت مهندسی،نگهبان با مهندس این طوری صحبت می کنه؟زنگ زدم به مدیر خدمات و گله کردم،بهم گفت بیام پایین تا صحبت کنیم،از همین جا اشتباهم شروع شد،نمی بایست پایین می رفتم،البته من حدس هم نمی زدم نگهبانه عوض این که جلو مدیرش خجالت بکشه و دست و پاشو جمع کنه پررو تر هم بشه و شروع کنه به قلدری کردن!یه لحظه حال خودمو نفهمیدم،چنا فریادی سرش کشیدم و بهش گفتم:حد خودت رو بشناس نگهبان!!که از صدای من همه همکارها حتی مدیر گروه ریختن بیرون!!فوری نگهبانه رو فرستادن پی کارش و مدیر گروه با نگاهی سرزنش بار منو کشوند یه گوشه و آروم گفت:آقای مهندس در حد شما نیست با چنین افرادی یکی به دو کنین!....من که دیگه از عصبانیت داشتم می ترکیدم جواب دادم:شما بودید و این همه توهین رو از دهن یه نگهبان می شنیدید اون هم جلو مدیرش چه واکنشی نشون می دادید؟...سری تکون داد و گفت بیاید تو اتاقم باهاتون کار دارم!....سر و کله مدیر مستقیمم هم پیدا شد و گفت بیام بالا،خلاصه رفتم بالا و مدتی غر زدم و مدیرم سرزنشم کرد و گفت که خدماتی ها تو شرکتهای دولتی باند هستن و نمی شه باهاشون درگیر شد،این آقا هم حراستیه،بسیجیه،پشتش به جاهای بالاتر گرمه...من هم گفتم می دونم ولی شما به عنوان مدیر من صوری هم که شده باید از من دفاع کنید،نکنید این آقایون فکر می کنن هر غلطی بخوان می تونن بکنن!...نگاهی بهم کرد و رفت و وقتی برگشت گفت با مدیر گروه صحبت کرده و از طرف خواسته این موضوع رو پیگیری کنه،من که به تدریج عصبانیتم می خوابید بهتر دیدم برم و از مدیر گروهمون عذرخواهی کنم،یه حرکت کاملا سیاسی و حساب شده،چهره شرمنده ای به خودم گرفتم و رفتم تو دفترش،بر خلاف تصور از من جانبداری کرد و گفت که موضوع رو پیگیری می کنه و به مدیر خدمات می گه که یارو رو برای عذرخواهی بفرستن پیشم و طرف غلط کرده به مهندس شرکت توهین کرده و در شرکتی که مهندسیه و و در واقع با کار کردن ماست که پول وارد شرکت می شه و این آقایون خدماتی حقوق می گیرن یه الف نگهبان حق نداره گنده تر از دهنش حرف بزنه،در آخر هم منو به حفظ آرامش دعوت کرد و گفت که درگیر شدن با چنین جماعتی باعث کسر شان خود آدم می شه چون اونها چیزی برای از دست دادن ندارن....خب حق با اون بود،من خودم هم از این که اجازه داده بودم یه همچین آدمی منو به مرحله عصبانیت برسونه خودمو سرزنش می کردم،من باید در هر حال وجهه مو حفظ بکنم،در هر صورت این ضعف سیستم رو می رسونه که یه نفر باید با داد زدن و در واقع اجرای قانون جنگل حقشو بگیره،اگه بدونید از روز بعد این خدماتی ها چه هوامو دارن،آبدارچیه دقیقه به دقیقه چای می آره،نگهبانها برام جای پارک گیر می آرن،راننده هه محترمانه سلام و علیک می کنه و خب من ته دل احساس رضایت می کنم ولی خب نمی تونم تاسفم رو از این که مجبور شدم به روش حیوانات چنین وجهه ای رو کسب کنم پنهان بکنم....در هر صورت نعره ای کشیدیم اون روز صبح جای همه شما خالی!! ؟
پ.ن:یکی از دوستان می گفت از چهارشنبه سوری خاطره بد داره،ولی من برعکس یه خاطره شیرین دارم که باعث می شه هرسال با اومدنش سر از پا نشناسم،شاید یه روزی ماجراشو گفتم ولی همین قدر بدونید که من تو چهارشنبه سوری عاشق شدم! ؟

۱۳۸۵ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

دیروز یه اتفاقی افتاد که باعث شد به فکر فرو برم و به این نتیجه برسم که هنوز هم اون طور که می خوام پخته و با تجربه نشدم....هرچند تمام تقصیر ماجرا متوجه من نیست ولی من می تونستم سنجیده تر عمل کنم و خودمو توی دردسر نندازم.....فعلا تو این جلسه در موردش حرف نمی زنم،می خوام بیشتر راجع بهش فکر کنم و وقتی خوب این ماجرای عبرت انگیز رو تجزیه و تحلیل کردم و زیز و بمش برای خودم روشن شد،می آم و براتون تعریفش می کنم،همین قدر بهتون بگم که یه حرکتی ازم سر زد که شاید از زمون نوجوونی ازم سر نزده بود!!..................................... ؟
***
دیروز یکی از دوستان داشت ره آورد سفر اخیرش به یکی از کشورهای اروپای شرقی رو تعریف می کرد،البته نه برای من ولی خب ناخواسته حرفهاشو شنیدم:"می ری تو سونا یه دختره می آد گردنش یه پلاکارده که روش قیمت خدمات مختلفش رو نوشته...سر و گردن یه قیمت،پایین تر یه قیمت دیگه،بازم پایین تر....."خب برای من مجرد کمترین عکس العملی که شنیدن این قصه داشت یه لبخند غیر ارادی بود مثل همه آدمهای دیگه...منتها چیزی که برام عجیب بود اینه که اون کسی که اینو تعریف می کرد هنوز یکسال از نامزدیش نگذشته....همیشه این برام سوال بوده و هست که چطور آدمها بعد از ازدواج می تونن به یه نفر غیر از شریکشون فکر بکنن؟البته این سوال اولین بار زمانی برام مطرح شد که از حالا کم تجربه تر بودم و از حقایق اطرافم شناخت کمی داشتم،حالا یه جورایی می تونم به این سوال جواب بدم...اما نه به طور کامل....یادمه چند سال پیش داشتم با چند بزرگتر متاهل در این مورد حرف می زدم و می گفتم:من تا روزی که احساس کنم با دیدن یه نفر دیگه دلم می لرزه ازدواج نمی کنم چون دوست ندارم به محبوبم خیانت کنم!...طرف مقابلم خندید و گفت:پس هرگز ازدواج نمی کنی چون آدمیزاد کمال طلبه و با دیدن هر چیز بهتری دلش می خواد صاحبش بشه،باید یاد بگیری در عین داشتن این خصلت به همسرت وفادار بمونی............................اینا رو نگفتم که یه عده فوری بل بگیرن که آره مردها چنین و چنان،من جامع حرف زدم و جنسیت مد نظرم نبود،به هرحال وقتی دیشب داشتم به این موضوع فکر می کردم یه جمله ای به ذهنم رسید که بد ندیدم اینجا بنویسمش: ؟
ما وقتی بچه هستیم بره هایی هستیم در پوست گرگ(شیطونی می کنیم،گاهی اوقات بد می شیم ولی غرضی نداریم)اما وقتی بزرگ می شیم گرگهایی هستیم در پوست بره!....................................... ؟
پ.ن:تماشای بودای کوچک از تلویزیون باعث شد یادم بیاد که ده سال پیش به همراه دوستانم این فیلم رو توی سینما عصر جدید دیده بودم...چه زود دیر می شه! ؟

۱۳۸۵ اسفند ۱۸, جمعه

معمولا وقتی به صورت جدی قصد خرید چیزی رو دارم،فوری نمی رم مغازه و پولشو بدم و اونو بخرم،از بچگی عادت داشتم یکی دوماهی-بلکه بیشتر-وقت می ذاشتم و می رفتم تحقیق می کردم و در طول این تحقیق به نکاتی بر می خوردم که باعث می شد نظرم تغییر بکنه و فرضا برم سراغ یک مدل خاص و خب از چندین و چند باری که از این روش برای خرید استفاده کردم خیلی کم پیش اومده که متضرر شده باشم.حالا داستان ماشین خریدن من هم به همین ترتیب شد.البته هنوز تحویلش نگرفتم ولی امید زیادی دارم که از این خرید هم راضی بیرون بیام.....دو سه ماه پیش بود که تصمیم گرفتم یه ماشین مدل بالاتر بگیرم و از اونجا که مقید به خرید ماشین صفر نیستم-چون معتقدم قیمت خودرو در این مملکت استاندارد نیست و آقایون برای مردم کیسه دوختن!-در این آگهی های روزنامه دنبال خرید پراید 80 به بعد بودم،دو سه مورد دیدم و متوجه شدم اگه کمی از نظر مالی به خودم فشار بیارم می تونم مدل 82 هم بخرم،خلاصه یه مدتی دنبال مدل 82 بودم تا این که سایپا به مناسبت دهه فجر شروع کرد پراید صفر رو باشرایط عالی واگذار کردن،یه مدتی رفتم تو نخ خرید ماشین صفر ولی از اونجا که چک می خواستن و اداره ما قربونش برم بعد سه چهار سال که براش حمالی کردیم هنوز به ما دسته چک نداده،قضیه خریدن ماشین صفر منتفی شد.یه مدت کوتاهی هم تحت تاثیر این فکر که خریدن ماشین دسته دوم از مردم خالی از ریسک نیست و آدم بهتره ماشین صفر بخره دنبال خرید نیو پی کی بودم که اونم بعد از مشورت با اهل فن از خریدنش منصرف شدم.خلاصه در حالی که دیگه مخم داشت سوت می کشید زد و یکی از بچه ها رو دیدم که بهم گفت پراید می خوای بگیری انژکتوری بگیر چون زمین تا آسمون با نوع کاربوراتی توفیر داره،خلاصه ما طی تغییر عقیده ای انقلابی رفتیم تو نخ خرید پراید 83 و نهایتا رسیدیم به یه تعمیراتی که آشنای بیست و اندی ساله خونوادگی ماست و گفت یه پراید 85 شیش ماه کارکرده داره....سرتونو درد نیارم یکشنبه قرار محضر دارم و اگه اتفاق خاصی نیفته از اون روز صاحب یه پراید سفید صبای فول انژکتوری 85 می شم!چرا وایسادید بر و بر منو تماشا می کنید؟خب بهم تبریک بگید دیگه!!....حالا این که شوخی بود،یه پراید وجدانی چندان تبریکی نداره ولی خدا می دونه الان پس اندازم ته کشیده بد فرم!تا روز سه شنبه که قراره مثلا حقوقهامون رو بدن بنده از مال دنیا فقط یازده هزار تومان دارم!!....البته من پول کل ماشین رو نداشتم بدم و خدا پدر فروشنده رو بیامرزه که گفت الباقی رو سه ماهه بهم بده چک تضمین هم نمی خواد بدی!خب اینها همه از برکات شناخت داشتن از هم و اعتماد متقابله....قرقی هم رسید به برادر کوچیکم،جالبه که این ماشین اون قدر نزد خونواده محبوبه که مادرم حاضر شده به برادرم در خرید قرقی کمک کنه و این در حالی است که خودش چون جدیدا خونه خردیدیم حسابش خالی بوده!خلاصه ما شدیم خونواده حساب خالی ها و تا عید باید آسه بریم آسه بیایم که بدشانسی شاخمون نزنه!............. ؟
من هنوز اندر کفم و از حال و هوای فیلم گیس بریده خارج نشدم،می دونم قبلا در موردش نوشتم،ولی فقط همین یه صحنه کمیک رو داشته باشید و خودتون تا ته فیلم رو برید!صحنه ای که برادرهای شریفی نیا که راننده کامیون هستن می افتن دنبال خانوم معلم گل شیفته فراهانی تا محل اختفاشو پیدا کنن،در ورودی منزل اونها با معلم درگیر می شن و عموی گلشیفته-با بازی صدر الدین حجازی،همون معتاده تو سریال زیرزمین-کمربند می کشه تا خانوم معلم رو بزنه که گلشیفته خودشو سپر می کنه،خلاصه عمو کمر بند رو دور سرش می چرخونه و با نعره ای می آد اولین ضربه رو بزنه که صدایی از مقابل و پشت سر گلشیفته و خانوم معلم اون به خودش می آره:زود از خونه من گورتو گم کن وگرنه یه گوله حرومت می کنم!!!گلشیفته و خانوم معلم کنار می رن و در انتهای راهرو نگاه عمو به مادر علیل و ویلچر نشین خانوم معلم می افته که تفنگی دو لول در دست داره و اونو به سمتش نشونه گرفته!.....یه صلوات ختم کنید برای این مادر فولاد زره و خسته نباشید از خوندن مطالب امروز من......... ؟

۱۳۸۵ اسفند ۱۲, شنبه

نمی دونم حکمت چیست که این روزها خدا عجیب رفته تو مد بیلاخ دادن به من!نه جون شما!تا یه اتفاقی می افته که می آم یه کم ذوق کنم و بگم خوش شانسم،هنوز سقف دهنم تکون نخورده یبلاخه به تاخت پشت سرش اومده! ؟
چهارشنبه ای خیلی خوش به حالم شده بود چون رئیسم در التزام رکاب روئساش(می دونم دیکته روئسا رو اشتباه نوشتم ولی اگه درست می نوشتم ممکن بود بخونید روسا و خیال بد کنید!) رفته بود سایت و ما در فراغت کامل اونچه کار شخصی بود(از جمله به روز کردن همین وبلاگ) رو اون روز انجام دادیم و تازه تو دلمون می خندیدیم که آره شنبه هم رئیسه نمی آد چون قراره بره کرمانشاه!نکته باحالش این بود که این سفر قرار بود تو پاچه من بره ولی یهو دقیقه نود کارفرما گفت من هم می خوام بیام و این شد که رئیسم مجبور شد خودش بره،خلاصه ما این پنجشنبه و جمعه رو با خیالی آسوده خوش گذروندیم و دیشب با این فکر که فردا اول صبح اولین روز هفته مجبور نیستم چهره مشعشع رئیس بزرگوارمون رو زیارت کنم سر بر بالش نهادم،امروز صبح نمی دونید با چه فراغت خاطری تا محل کار رو رانندگی کردم،از شانسم جای پارک خوبی هم گیرم اومد و قرقی رو اونجا چپوندم و خلاصه اول صبحی سلطان وار روزنامه رو مقابل خودم روی میز پهن کرده و غرق خوندن مطلب بودم که یهو در باز و رئیسم در چهارچوب ظاهرشد!البته من اون قدر مطمئن بودم که رئیسم امروز نمی آد که دیر سرمو از رو روزنامه بلند کردم و دیدم بله،سگرمه ها رفته توی هم،همچین یه نگاه تیزی داره بهم می کنه،انگار لخت مادر زاد نشسته باشم پشت میزم!ما رو می گی،شده بودم مثل کارتون تام و جری که گربه هه موقع گرسنگی موشه رو به شکل یه رون مرغ متحرک می بینه،من هم اون لحظه رئیسم رو به شکل یه بیلاخ تمام قد که به سمتم نشونه رفته بود می دیدم!!خلاصه همون لحظه می خواستم رو کنم به خدا بگم:قربون دستت،بده خودم این ظرف نجاست رو روی هیکلم خالی می کنم شما نمی خواد زحمت بکشی!!....اون قدر هم تعجب کرده بودم که از دهنم پرید مگه قرار نبود امروز کرمانشاه باشید آقای مهندس؟...خنده کنف کننده ای تحویلم داد و گفت:بلیت هواپیما به موقع حاضر نشد!....تو دلم گفتم:غلط کرد حاضر نشد!من کلی واسه امروز نقشه کشیده بودم!... جالبه بدونید که این نهایت بیلاخه نبود،نه معلومه که اول شنبه ای خدا به این زودی سایه رحمتش رو از روی سرم بر نمی داره،زد و طرف ظهر کارفرما زنگ زد و شاکی بود که چی شد این ماموریت کرمانشاه؟رئیسم که قبلا با پیمانکار مربوط در این مورد حرف زده بود جواب داد:گفتن برای روز چهارشنبه می تونن وقت بدن اون روز هم متاسفانه من نمی تونم بیام،البته شنیدم شما هم گرفتار هستید این بود که فکر کردم....و صدا شو آروم کرد ولی خب من خودم بقیه شو حدس زدم و وقتی مکالمه تموم شد و رئیسم گفت واسه روز دوشنبه یه برگه ماموریت برای کرمانشاه پرکن،تو دلم گفتم:خدایا ممنون،اگه می شه چگالی نجاسته رو هم بیشتر کن،الهی خیر ببینی! ؟
حالا مسئله این نیست که من به خاطر یه سفر یه روزه کرمانشاه اینجا رو گذاشتم روی سرم،خب می رم فدای سرم،مشکل اینجاست که وقتی کارت رو از ته دل دوست نداری(چیزی که پارسال هم سر اون ماموریت دو هفته ای چابهار که رفت تو پاچه ام گفته بودم) حاضر نیستی به خاطرش پاتو از روی ماربرداری،چه برسه که به خاطرش هزار و اندی کیلومتر هم سفر کنی!به خدا اگه کاری بود که دوستش داشتم پای برهنه واسش تا آفریقا می رفتم!........حالا این وسط ماجرا رو برای دوستم تعریف می کنم،خنده ریزی می کنه و می گه:خوش به حالت بابا،اگه بدونی دخترای کُرد.....سری براش تکون می دم و در جواب می گم:ممنون از راهنمائیت،اولا که این قدر من هرجا می خوام برم نگو دخترای اونجا چنینن و چنان،چون دخترای تهرانی اجالتا شیطون رو درس می دن،در ثانی،گیرم حرفت درست،می دونی که من کلا در خر شدن ضعف دارم،مگه این که خلافش ثابت بشه!.... ؟
یه بحث بی ربط هم بکنم و کرکره ها رو واسه امروز بکشم،آقا!!من نمی دونم با این همه دختر خوشکل که توی ایران هست این صدا و سیما این موجودات ایکبیری رو کجا گلچین می کنه می آره عدل هم می ذاره به عنوان مجری واسه برنامه بچه ها؟والا منی که غول بچه ای محسوب می شم اینا رو می بینم شب کابوس می بینم،چه برسه به این بچه های پنج شیش ساله!...به قول یکی از بچها،دور از جون همه،من فکر می کنم بعد اومدن این جناب هسته ای شرط پذیرش مجری در تلویزیون شده شباهت هرچه بیشتر چهره به ایشون.....البته من فقط نقل قول می کنم و قصد اصاعه ادب ندارم ولی خب فرمایش این دوست گرامی هم جدا جای تعمق داره.... ؟