۱۳۸۶ دی ۹, یکشنبه

خب،نمی شه اسم این پست رو آپ گذاشت چون اومدم یه جمله بگم و برم...راستش من فکر نمی کردم از پست قبلی به این خوبی استقبال بشه،البته منظورم از خوب اینه که واکنشهای مراجعه کنندگان خیلی امیدوار کننده تر از اونی بود که انتظارش رو داشتم...جالبه که عده ای (حالا چه از سر شوخی یا جدی)مایل بودن این آقا عرفان رو ملاقات کنن...خب می دونید بچه ها،مطمئن نیستم ولی به احتمال قریب به یقین ایشون رو بتونید در پارک ملت پیداش بکنید...البته این حدس منه،ممکنه درست باشه،ممکن هم هست غلط،فقط اگه رفتید اونجا و سه حرفی شدید به من مربوط نیست ها...من فقط خواستم کمکی کرده باشم!(سوت!).... ؟

۱۳۸۶ دی ۵, چهارشنبه

این مطلبی گه در زیر می خونید رو چند وقت پیش در یه وبسایتی که حالا یادم نیست خونده بودم و می خواستم منتشرش کنم ولی به دلایلی دست و دلم به کار نمی رفت،در هر صورت همین جا بگم که من فقط این مطلب رو برای نقد و بررسی منتشر می کنم و شخصا نه باهاش موافقم،نه مخالف،چیزیه که از قرار معلوم به برکت جمهوری اسلامی در ایران وجود داره،قضاوت در مورد خوب و بدش با دیگران

توجه!شخصا خوندن این مطالب رو برای خوانندگان زیر هجده سال مناسب نمی دونم،پس اگر زیر این سن رو دارید و اصرار به خوندن این مطلب دارید بدونید که خودسرانه و بدون موافقت صاحب وبلاگ دارید این کار رو می کنید! ؟

تن فروشی مردانه در تهران 1386-05-31 نویسنده مونا فرامرزی – شهرزاد نیوز

شهرزاد نیوز : عرفان را در يكي از پاركهاي شمال شهر تهران ميبينم. پسر 28 سالهاي كه كتابي از "كافكا" به دست گرفته و مشغول نت برداري از كتاب است. عرفان 5 سال است كه به زناني كه مشتري او هستند خدمات جنسي ارائه مي دهد. عاشق فلسفه، زن و شغل خود است . به زعم خودش تن فروش حرفه اي و متخصصي است و تفاوت زيادي با نامزد خود دارد كه همكار اوست. به نظر او مردي كه خدمات جنسي ارائه ميدهد خوشبخت تر است و مثل زنان روسپي افسرده نمي شود . ؟
گفت و گو با عرفان سلسله مراتب فرودستي و فرادستي زنان و مردان را به خوبي نشان ميدهد. عرفان شغل خود را تخصص بي نظيري مي داند و درآمدي بسيار بالاتراز همكاران زن خود دارد. خود را تحقير شده نمي يابد و زندگي خود را مدرن و توام با خوشبختي مي داند . ؟
وقتي مي خواهم از 5 سال پيش بگويد و اينكه چرا چنين فكري به سرش زد، خيلي ساده ميگويد: درست مثل همه زنان فاحشه. من از زمان نوجواني مثل اكثر پسرهاي جوان متوجه بودم كه براي زنان ميانسال جذابيت هايي دارم. آن زمان كه شروع به كار حرفهاي (به اين معني كه بخواهم پولي بابت خدماتم بگيرم)کردم، دانشجوي دانشگاه تهران بودم. چند بار از طرف همكلاسيهاي مسن تر و حتي يكي از اساتيد به من پيشنهاد شد كه فقط با آنها سكس داشته باشم. و بعد يكي از همان ها بود كه به من پول خوبي داد و گفت حاضر است اين رابطه را به همين شيوه ادامه دهد. شروع كار از همين روابط جسته گريخته بود. ؟
شيوه جذب مشتري عرفان كم كم روشمند مي شود. او مي گويد : دو سال بعد از آن كه چند مشتري ثابت پيدا كرده بودم خانه اي در شمال شهر اجاره كردم و تردد در شمال شهر من را نسبت به بوق ماشين زنان حساس كرد. با زنها مي رفتم و تمام مدت از اينكه مثل بچه نوازشم مي كنند و تا 600 هزار تومان براي يك شب به من مي دهند احساس غرور مي كردم . ؟
او احساس خود را نسبت به زنان اينطور توصيف مي كند : اوايل چندان از زنها خوشم نمي آمد يعني فقط به سكس و جنبه هاي جنسي زنان فكر مي كردم. ولي بعد از اين كه اين كار را شروع كردم عاشق زنها شدم. موجوداتي بسيار ظريف هستند و پيچيدگي هايي دارند كه از كشف آنها در هر زني لذت مي برم. زنان ميانسالي كه مشتري من هستند واقعا ترسناك هستند. وقتي با من حرف مي زنند از درك آنها و از پيچيدگي دنياي ذهني آنها وحشت مي كنم . ساده ترينشان از بزرگترين مردهايي كه مي شناسم پيچيده تر هستند. من با تك تك مشتريانم عاشقانه مي خوابم. ؟
عرفان با وجود اينكه سالها كنار خيابان ايستاده و امروز هم همه مخارج سنگين خود را از همين طريق تامين مي كند اما هيچ گاه احساس حقارت را در مقابل مشتريانش حس نكرده. وقتي در اين مورد خاص صحبت ميكند نشاني از افسردگي و تحقير شدگي يك زن روسپي در حرفهايش نيست. همانطور كه نشاني از آن نگاه اومانيستي و عاشقانه نسبت به زن. ميگويد: اين زنها هستند كه به من نياز دارند. زناني كه مي دانم حاضرند به خاطر خدمات من پول زيادي بدهند. بارها در رختخواب امتحانشان كردم. آنها تا 10 برابر توافق اوليه را با كمال ميل مي پذيرند . ؟
در حاشيه همين حرفها همكاران زن خود را سرزنش مي كند و مي گويد: زنها بيخود موضوع را براي خودشان نكبتبار مي كنند. البته جامعه هم به اين موضوع دامن مي زند. اين يك شغل است مثل همه شغلها. وقتي اين طور به موضوع نگاه كنيم قضيه حل مي شود. من يك تخصص دارم. بدن و قيافه خوبي دارم، پس از آن استفاده مي كنم تا خوب زندگي كنم. هيچ چيز هم نمي تواند اين كار را براي من قبيح و زشت جلوه دهد. زنان زيادي به خدمات من نياز دارند و من هم به پول زيادي نيازمندم. پس قضيه ايرادي ندارد. يك معامله عادلانه !عرفان مي گويد زنان روسپي همه زندگي خود را وقف شغل خود و دردسرهايش مي كنند در حالي كه او به تفريح، موسيقي و مطالعه خود هم مي رسد. البته او به اين نكته توجه نمي كند كه درآمد او قابل مقايسه با زنان روسپي نيست. امنيت او تا اين حد در خطر نيست و حس خرسندي او را هيچ يك از زنان همكارش تجربه نمي كنند. ؟
در منطقهاي كه مشتريان عرفان زندگي مي كنند، قيمت يك روسپي زن بين 50-150 هزار تومان است در حالي كه او براي هر سرويسي كه ارائه ميكند بين 300 تا 600 هزار تومان پول مي گيرد. اين رقم باورنكردني را مي توان با ديدن لباس هاي ماركدار، ماشين گران قيمت و منزل شخصياش حدس زد. عرفان مي گويد تا وقتي كه توان اين كار را دارد بي هيچ شرمساري اين كار را ادامه خواهد داد و :" خدا را چه ديدي شايد با يكي از مشتريانم ازدواج كردم. آنها دوست داشتني و عاشق شدني هستند". ؟
اين جمله خداحافظي عرفان است: حالا باور كردي من خوشبختترين تن فروش جهانم ! ؟

۱۳۸۶ آذر ۲۴, شنبه

چند روز پیش یکی از دوستام،همونی که پدرش فوت شده،بهم زنگ زد و خبر غافلگیر کننده ازدواج قریب الوقوع برادر بزرگش رو بهم داد....خب جدای از این که از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدم،یه مطلبی منو به فکر فرو برد....جدا بعضی از اتفاقات در زندگی آدم قسمته و نمی تونی از قبل در موردش قاطع صحبت کنی....همین همسر آینده برادر دوستم زمانی با ایشون و ما همسایه بود،و جالبه که در تمام سالهایی که با این خانوم همسایه بودیم ایشون رو زیارت نکرده بودیم تا این که چند سال پیش از محل ما رفتن و برادر این خانوم که از دوستان مشترک من و دوستمه به ما سر می زده و در یکی از این آمد و رفتها یک بار خواهرش رو همراه خودش می آره و این می شه سرآغاز آشنایی برادر بزرگ دوستم با خواهر ایشون که خوشبختانه ختم به خیر شده.....می دونی،از بچگی از این جور سرانجام ها خوشم می اومد،به نظرم خیلی رویایی و فانتزی می اومد،یادمه وقتی داشتم کتاب آنی رویای سبز رو می خوندم،یه جا که مونت گومری گفته بود:"هم بازی های دیروز،عشاق امروز،همسران فردا" این جمله خیلی به دلم نشست،پیش خودم حس کردم چقدر رمانتیکه که آدم وقایع زندگیش شبیه رمانها و داستانها رخ بدن....و خب در اون دوران،یعنی اوایل بیست سالگیم خیلی برام هیجان انگیز بود که ببینم یکی براش چنین حالتی رخ داده و دوست داشتم برای خودم هم به همین شکل پیش بیاد،ولی خب حالا که وارد سی سالگی شدم،می دونم که زندگی کتاب رمان یا داستان عاشقانه نیست و واقعیات زندگی دقیقا به همون شکلی که برنامه ریزی شده رخ می دن و نه اون جوری که ما دوست داریم....زندگی واقعی هیچ رویا و فانتزی و خیالاتی در خودش نداره،این ما هستیم که دوست داریم این جوری ببینیمش.....در هر صورت،گاهی مواردی مثل این برادر دوستم پیش می آد که خلاف روال عادی،به قانون خشک طبیعت دهن کجی می کنه و قهرمان ماجرایی می شه که قرنها،میلیونها انسان در آرزوی تحققش بودن و چه بسیار نویسندگانی که در حسرت چنین آروزیی داستانها نوشتن......... ؟
پی نوشت جدید اضافه شده:نمی دونم من با این آهنگ پس زمینه وبلاگم(برگرد پیشم آرزو)عشق بازی می کنم یا اون با من؟هنوز بعد سه سال تاثیر گذاره مثل روز اول.......................................!؟
http://s2.supload.com/free/Perine___Mom..jpg/view/

خب اگه اون قدر حوصله داشتین که منتظر شدین لینک بالا بیاد،و دیدینش و خوشتون اومد،می تونین روی لینک زیر کلیک کنین تا چند تا صدا هم در این رابطه بشنوین،از شما چه پنهون من این مادر و دختر رو خیلی دوست داشتم و دارم

http://us.geocities.com/alisalvador/Voice/text/Perine.htm

۱۳۸۶ آذر ۱۸, یکشنبه

سالها پیش من یه نوجوون اول دوم دبیرستان بودم که تماشای یه سریالی رو خیلی دوست داشتم...همه قسمتهاش رو هم دنبال می کردم و با همون چیزی که از زیر قیچی سانسور گر رادیو تلویزیون ایران در رفته بود کلی حال کردم و سالها با خاطره اش زندگی کردم و تا امروز هم لذتش باهام همراهه.....حتی می شه گفت روم تاثیر گذاشت و توی نوشتن بهم ایده داد...و خب فقط حسرتی کوچیک از ندیدن اون صحنه های سانسوری منو رها نکرده بود که به لطف ای دی اس ال،اون چیزی رو که می بایست پونزده سال پیش می دیدم،بالاخره دیدم.....قشنگ بود.............بالاخره من هم دیدمش....؟
http://alisalvador.tripod.com/Come_to_me.htm

هرچند این نقاشی تصوری،خیلی بهتر از اون چیزی بود که در واقعیت اتفاق می افتاد ولی خودش بود...خود خودش

۱۳۸۶ آذر ۱۱, یکشنبه

این روزها باز گرفتار شدم...شاید چند روزی هم نباشم....به هر حال،در این فرصت کم دو تا مطلب رو بگم و برم: ؟
اول این که شش فصل از جلد دوم کتاب آواز درنا رو آماده کردم که لینکش رو اینجا برای علاقمندان می ذارم،دوست داشتم مثل کتاب اول براش یک وبسایت می ساختم ولی فعلا هم وقت ندارم هم بازنویسی کتاب دوم به حدی نرسیده که از نظر من وبسایت بخواد،فکرشو بکنید کتاب دوم قراره 24 فصل باشه و من تازه شش فصل رو در عرض یکسال نوشتم،تازه کتاب سومی هم در کار هست که بر اساس پیش بینی من در حدود بیست و هفت هشت فصل خواهد داشت...حالا من کی برسم همه اینا رو بازنویسی و آماده بکنم خدا می دونه...می ترسم عمرم کفاف نده....امیدی هم که به این ارشاد نیست،می دونم می پرسید چرا منتشرش نمی کنم،بابا به خدا دوساله دنبال این کارم،نمی کنن....هزار جور بهونه الکی می آرن ولی جان کلامشون اینه که نویسنده ایرونی حق نداره چنین تم هایی رو بنویسه...بیشتر نگم که با خودستایی اشتباه گرفته می شه....خلاصه در حال حاضر این شش فصل رو برای علاقندان می ذارم،یه توضیح هم بدم که این متن نهایی نیست،چون با عجله نوشتم احتمالا غلط املایی خواهد داشت،یا یه جاهائیش ممکنه مطلب خوب پرورونده نشده باشه،جلو جلو عذرخواهی می کنم،ولی خب در حدود 95 درصد همین رو ارائه خواهم کرد،از دوستانی که زحمت مطالعه اش رو می کشن تقاضا دارم مثل همیشه با نظرات،انتقادات و پیشنهاداتشون کمک دست من باشن،با تشکر......... ؟
مطلب بعد این که یادآوری می کنم من روی کامنت دونیم هیچ تسلطی ندارم چون جزو سرویس بلاگ اسپات نیست بنابراین هیچ کامنتی رو نمی تونم پاک بکنم،دوستان عزیز لطفا در حین کامنت دادن دقت بیشتری داشته باشن....متشکرم
تازه اضافه شده:راستی لینک وبلاگم در سیصد و شصت رو هم براتون می ذارم تا در این مدتی که نیستم و نمی تونم آپ کنم یه جوری
نبودم جبران شده باشه،فکر کنم هفت هشت تا پست اونجا برای خوندن باشه که برای سرگرم شدن بد نباشه...... ؟

۱۳۸۶ آذر ۴, یکشنبه

خب می شه گفت با منتشر کردن پست قبل به هدفم رسیدم...می دونید،من در زندگی از هیچ چیز به اندازه آدمهای دو رو که روبروت یه چیز می گن و پشت سرت چیز دیگه بدم نیومده و هرگز چنین افرادی رو نه تحمل کردم و نه جزو دوستانم قرارشون دادم...حدس من از اول این بود که کسی که اون چت اهانت آمیز رو با من داشته از طریق وبلاگم به من رسیده،چندان سخت نبود،تاکیدش بر مطلبی که من فقط در وبلاگم درباره اش حرف زدم سرنخ اولیه رو بهم داد و از اونجا که تا مطمئن نشم به کسی اتهامی وارد نمی کنم،تصمیم گرفتم با انتشار پست قبل نه فقط از نظرات دوستان واقعیم بهره مند بشم،که اون فردی رو که در پوشش دوست به خیال خودش داره منو ریشخند می کنه شناسایی کنم،باید بگم خیلی راحت توی دام افتاد،با اون کامنت دسته گلش که دست کمی از نحوه چت کردنش نداشت خودش رو لو داد،برو عزیزم...برو و دیگه پشت سرت رو هم نگاه نکن...امثال شما اینجا جایی ندارن! ؟
از دوستای خوبم که نظراتشون رو با صداقت در اختیارم گذاشتن تشکر می کنم،بله باهاتون موافقم،ایگنور خیلی چیز خوبیه و حالا اون عزیز به این ترتیبی که دیدید ایگنور شد....ممنون از همکاری تون بچه ها! ؟
جدید اضافه شده:خب من معمولا اهل تبلیغ از خودم نیستم ولی یه وبلاگ توی یاهو سیصد شصت دارم که بدجور داره خاک می خوره،از دوستانی که اینجا می آن چنانچه کسی به وبلاگ سیصد و شصتم هم سر بزنه و کامنت بده خوشحالم کرده،ضمنا از اونجایی که کامنت دونی من حالت پیام خصوصی نداره اگر کسی مایل به گفتگوی خصوصی با من هست می تونه از آیدی ایمیلم که تو وبلاگم هست برای آف لاین گذاشتن استفاده کنه....موفق باشید

۱۳۸۶ آذر ۲, جمعه

چند وقت پیش در چت یه برخوردی داشتم با یک ناشناس که شرح گفتگوی منو با ایشون می خونید،جهت رعایت ادب به جای الفاظ رکیک این دوست عزیز سه نقطه گذاشتم،دوست دارم بدونم شما اگر جای من بودید چه برخوردی با چنین فردی می کردید و جوابی که بهش می دادید چی بود؟لطفا احساس واقعی تون رو بگید.... ؟

Skyyy_666 (7/22/2008 10:52:06 PM): hi.... how are you today...?
santana_nin (7/22/2008 10:52:20 PM): سلام...بد نيستم...شما؟
Skyyy_666 (7/22/2008 10:52:44 PM): salam
Skyyy_666 (7/22/2008 10:52:46 PM): Setareh
Skyyy_666 (7/22/2008 10:52:49 PM): 20
Skyyy_666 (7/22/2008 10:52:51 PM): az shomal
santana_nin (7/22/2008 10:53:00 PM): خوشوقتم ستاره خانم
santana_nin (7/22/2008 10:53:19 PM): خوب هستيد؟
Skyyy_666 (7/22/2008 10:53:23 PM): merci
Skyyy_666 (7/22/2008 10:53:32 PM): you fek konam gofte boodi GF dary doroste?
santana_nin (7/22/2008 10:54:04 PM): من؟؟؟؟
Skyyy_666 (7/22/2008 10:54:14 PM): bale
Skyyy_666 (7/22/2008 10:54:15 PM): shoma
santana_nin (7/22/2008 10:54:17 PM): يادم نمي آد چنين چيزي به هيچ کسي گفته باشم
santana_nin (7/22/2008 10:54:45 PM): من هرگز به دوست دختر اعتقاد نداشتم
santana_nin (7/22/2008 10:54:58 PM): اينجا در اين مملکت دوست دختر بي معنيه
Skyyy_666 (7/22/2008 10:57:35 PM): pas chera CHAT mikoni?
Skyyy_666 (7/22/2008 10:57:43 PM): aslan be chi eteghad dary?
santana_nin (7/22/2008 10:57:56 PM): اين ها دو تا مقوله جدا از هم هستن
santana_nin (7/22/2008 10:58:08 PM): چت مي کنم چون به ارتباطات علاقمندم
santana_nin (7/22/2008 10:58:16 PM): به خيلي چيزها اعتقاد دارم
santana_nin (7/22/2008 10:58:37 PM): اينا رو براي چي مي پرسي ستاره جان؟
Skyyy_666 (7/22/2008 10:58:56 PM): mikham ashna sham bahat
santana_nin (7/22/2008 11:00:04 PM): مي خواي دوست دخترم بشي نکنه
santana_nin (7/22/2008 11:00:08 PM): مي شه زنگ نزني
santana_nin (7/22/2008 11:00:13 PM): ناراحت مي شم از صداش
Skyyy_666 (7/22/2008 11:00:26 PM): na
Skyyy_666 (7/22/2008 11:00:36 PM): man be rahatyaaaaaa Pa nemidam
santana_nin (7/22/2008 11:01:15 PM): من هنوز درخواستي نکردم که شما دست پيش مي گيري عزيزم
santana_nin (7/22/2008 11:02:28 PM): از کجا فهميدي آنلاينم؟
Skyyy_666 (7/22/2008 11:15:18 PM): hala fek kardi ki hasty ke khodeto migiry inghadaaaaaaaaaaar
santana_nin (7/22/2008 11:15:20 PM): زنگ بازي رو دوست داري؟
Skyyy_666 (7/22/2008 11:15:28 PM): are
Skyyy_666 (7/22/2008 11:15:35 PM): boro baba
Skyyy_666 (7/22/2008 11:15:44 PM): malllooome azoon 7 khataaaaaaaaaaaeeeeeeeeeee
santana_nin (7/22/2008 11:15:55 PM): عزيزم شما مشکل داريد
Skyyy_666 (7/22/2008 11:16:02 PM): bye bye !
Skyyy_666 (7/22/2008 11:16:03 PM): be hamoon mooz mar kariy haaaaaaaaat edame bede
Skyyy_666 (7/22/2008 11:16:08 PM): 7 khate
Skyyy_666 (7/22/2008 11:16:11 PM): azizam???
santana_nin (7/22/2008 11:16:20 PM): توصيه مي کنم با يه مشاور مشورت کني
Skyyy_666 (7/22/2008 11:16:28 PM): shoma ham moshkel dare asasi mibashid
Skyyy_666 (7/22/2008 11:16:40 PM): daghighan manam hamin tosiye ro mikonam
Skyyy_666 (7/22/2008 11:16:47 PM): baayad bery doctor
Skyyy_666 (7/22/2008 11:16:53 PM): oonam az noe divane shenas
Skyyy_666 (7/22/2008 11:17:07 PM): ravan shenas nemitone kareto ra bendaze
Skyyy_666 (7/22/2008 11:17:25 PM): be shoma
Skyyy_666 (7/22/2008 11:17:26 PM): ravan shenas nemitone kareto ra bendaze
Skyyy_666 (7/22/2008 11:17:30 PM): ravan shenas nemitone kareto ra bendaze
Skyyy_666 (7/22/2008 11:17:30 PM): ravan shenas nemitone kareto ra bendaze
Skyyy_666 (7/22/2008 11:17:31 PM): ravan shenas nemitone kareto ra bendaze
Skyyy_666 (7/22/2008 11:17:33 PM): ravan shenas nemitone kareto ra bendaze
Skyyy_666 (7/22/2008 11:17:34 PM): ravan shenas nemitone kareto ra bendaze
Skyyy_666 (7/22/2008 11:17:35 PM): ravan shenas nemitone kareto ra bendaze
Skyyy_666 (7/22/2008 11:17:41 PM): … khol
santana_nin (7/22/2008 11:18:01 PM): خودتو خسته نکن عزيزم
santana_nin (7/22/2008 11:18:11 PM): با اين کارا من عصباني نمي شم
Skyyy_666 (7/22/2008 11:18:13 PM): … maghz
santana_nin (7/22/2008 11:18:17 PM): خودتي
Skyyy_666 (7/22/2008 11:18:25 PM): toee
Skyyy_666 (7/22/2008 11:18:27 PM): … khole ravani
Skyyy_666 (7/22/2008 11:18:30 PM): … maghz
santana_nin (7/22/2008 11:19:08 PM): خودتي عزيزم
Skyyy_666 (7/22/2008 11:19:21 PM): toee golam
Skyyy_666 (7/22/2008 11:21:14 PM): too chat zan gir nemiyad khodeto khaste nakon
santana_nin (7/22/2008 11:21:46 PM): مطمئن باش اگه دنبالش بودم ياد توصيه ات خواهم افتاد عزيزم
Skyyy_666 (7/22/2008 11:22:00 PM): vase ez naya chat bichare
santana_nin (7/22/2008 11:22:43 PM): خودتي عزيزم
Skyyy_666 (7/22/2008 11:22:52 PM): toee azizam
Skyyy_666 (7/22/2008 11:23:08 PM): hala chera inghadr migi azizam
santana_nin (7/22/2008 11:23:41 PM): آخه دوست داشتني هستي عزيزم
Skyyy_666 (7/22/2008 11:24:14 PM): okh jon
Skyyy_666 (7/22/2008 11:24:20 PM): pas miyay khastegarym
santana_nin (7/22/2008 11:24:56 PM): بايد اول اخلاقت رو خوب کني
santana_nin (7/22/2008 11:25:04 PM): من زن بد دهن نمي خوام فاطي جان
Skyyy_666 (7/22/2008 11:26:00 PM): fati na
Skyyy_666 (7/22/2008 11:26:01 PM): setare
santana_nin (7/22/2008 11:26:21 PM): من فاطي بيشتر دوست دارم عزيزم
Skyyy_666 (7/22/2008 11:27:00 PM): ok

ظاهرا دوست عزیزمون از اینجا به بعد حوصله اش سر رفته و ما رو از بیانات گوهر بارش محروم کرده...یه توضیحی هم بدم که ایشون یه بار با اسم مستعار فاطی خوشگله قبلا باهام چت کرده بود و اصرار داشت بدون من دوست دختر دارم یا نه...حالا واسه چی؟به چه دردش می خوره این؟الله و اعلم.......... ؟
پی نوشت:واقعا اگه قرار باشه آدم به خاطر هر چیز بی اهمیتی خون خودش رو کثیف بکنه،چیزی به اسم اعصاب برامون باقی می مونه؟راجع بهش بعدا یک پست می نویسم فعلا می خوام بدونم عکس عمل شما در قبال چنین برخوردی چیه،من از روش خودم دفاع نمی کنم و می خوام ازتون مشاوره بگیرم،پس نظر واقعیتون رو برام بنویسید،جون هر کی هم دوست دارید یه وقت هندونه زیر بغلم نذارید،متشکرم دوستان! ؟

۱۳۸۶ آبان ۲۷, یکشنبه

خب بعد یه سفر خوب و خاطره انگیز و یه روز استراحت پشتش،امروز اومدم که یه کم بنویسم…فکر نمی کنم لزومی داشته باشه تاکید کنم که واقعا خوش گذشت،جای همه شما رو خالی کردم…هیچ فکر نمی کردم در فصل پاییز،یه جا بتونه این طور چشم نواز و خوش آب و هوا باشه…تازه اون توصیفاتی رو که در وصف زیبایی فصل پاییز خونده بودم رو درک می کنم،چون پاییز تهران که هیچ لطفی نداره،ولی در یه جاهایی مثل شمال واقعا زیباست،ترکیبات رنگی که اونجا می بینی،دست کمی از شاهکارهای نقاشی نداره و خب خنکی و تمیزی هوا مزید بر علته تا آدم به راحتی یک برگ خوابش ببره…چقدر فقط خوابیدم در این مسافرت…بعد هر گردشی با دوستم جلو شومینه دراز می کشیدیم و وسط حرف خوابمون می گرفت و به خیال یه چرت نیم ساعته برای تجدید قوا چشمامون رو می بستیم و بیدار که می شدیم می دیدیم سه چهار ساعت پیوسته خوابیدیم!واقعا یه سری در هوای اونجا هست چون عجیب آدم راحت خوابش می بره… ؟
یکی از دلایلی که به نظر من باعث شد به ما بیشتر خوش بگذره این بود که در ویلای دوستم اثری از رادیو،تلویزیون،تلفن،کامپیوتر و خلاصه هر چی امکانات ارتباط جمعیه نبود و می شه گفت ما به نوعی زندگی آدمیزاد رو در صد سال قبل البته با کمی تغییر تجربه می کردیم و من تازه می فهمیدم چرا آدمها در اون دوران این قدر بی دغدغه بودن…هیچ صدایی نبود مگر صدای گوشنواز طبیعت،بکر،آرام و خلسه آور….عمده وقت ما به غیر از خواب به چرخ زدن در کنار دریا و جنگل سرسبز و کوچه های تنگ و پیچ در پیچ اونجا گذشت…یه جایی بودیم حوالی متل قو و این ور خیابون دریا بود،اون ور خیابون جنگل….روز اول رفتیم سمت جنگلهای عباس آباد و مدتی خودمون رو وسط درختها گم و گور کردیم و تا تونستیم ریه هامون رو با اکسیژن خالص پر کردیم…نعمتی که وجودش در تهران کیمیاست…باغ خلعت بری انتخاب بعدی مون بود،بهشتی پهناور که تا چشم کار می کرد ردیف به هم فشرده بوته های چای بود و درختان پرتقال و نارنگی و اون قدر می رفت تا به جنگل و بعد کوه می رسید و در نهایت به آسمون بوسه می زد…البته وجود دو سگ قلتشن خفن در اون باغ رو باید یادآور بشم،یه وقت به هوای این چیزایی که تعریف کردم سرتون رو نندازید برید داخل باغ که شانس یار ما بود و اگه باغبون به موقع سگها رو مهار نکرده بود،احتمالا با دریدن خشتک من و دوستم برای خودشون جشنی می گرفتن… خب،باغ به اون بزرگی،سگهای نگهبان اون شکلی هم می خواد…دوستم با صاحب باغ آشنا بود و در مدتی که خوش و بش می کردن و چند توله سگ با صدایی نازک وسط حرفشون پارازیت می اومدن،من دوربین به دست وسط سرسبزی بودم و فیلم و عکس می گرفتم…واقعا که تا آدم به چشم خودش نبینه باور نمی کنه که یه همچین جاهای خیال انگیزی وجود داره…هر عکسی که می گرفتم برای خودش یک پوستر بود…شانس ما روز آخر هوا یه کم ابری بود و تیزی آفتاب رو می گرفت،من و دوستم از خدا خواسته لب ساحل رو زیر انداز دراز کشیدیم و به زمزمه مکرر و آرامش بخش دریا گوش سپردیم و بازی مرغهای دریایی رو به تماشا نشستیم…تورهای ماهیگیری بود که توی دریا گسترده می شد و هزاران هزار ماهی که به امید رهایی تقلا می کردن و طعمه پرندگان صیاد می شدن…. ؟
دیوار به دیوار ویلای دوستم یه دبیرستان دخترونه بود،صادقانه بگم،هیچ کار ندارم که شما بعد خوندن این سطر چه تصوری کردید،ولی برای من تماشای دنیای دخترای دبیرستانی،و لذتی که از دیدن بازی کردنشون،دو نفره و چیک و تو چیک هم راه رفتنشون،جیغ کشیدنهاشون،دنبال هم دویدنهاشون،سر صف یواشکی درس خوندنشون،گریه هاشون،خنده هاشون و خلاصه کلیه تظاهرات نوجوانانه شون بهم دست می داد،دست کمی از سیاحت باغ خلعت بری و ساحل دریای نیلگون نداشت…بنده های خدا با دماغهایی سرخ از سرما سر صف می ایستادن و ناظم چادر مشکیشون براشون سخنرانی می کرد و مثلا می گفت: ؟
-نسترن یه مقاله درباره روز دختر نوشته که برامون می خونه… ؟
خلاصه بعد از این که نسترن با صدایی که از ته چاه می اومد و به ناله بچه گربه شبیه بود مقاله شو خوند،خانم ناظم با شوری وصف ناپذیر میکروفن رو در دست گرفت و مفتخرانه گفت: ؟
شما هم از نسترن یاد بگیرید،اعتماد به نفس داشته باشید و مثل اون مقاله بنویسید،راجع به امام زمان،تا ما بفرستیم اداره و بهتون جایزه بدن!چه ایرادی داره که مقاله های مذهبی شما برنده جایزه بشه؟شما در آینده دانشجوهای مملکت خواهید بود…. ؟
به جبران محبت دوستم که ویلا رو مهیا کرده بود،هر جا کمکی از دستم بر می اومد انجام می دادم،نون می خریدم،غذا گرم می کردم و می کشیدم،ظرف می شستم،تی می کشیدم…یه بار داشتم آشغالهای داخل باغچه رو جمع می کردم،انواع و اقسام خورده ریزها از پوست ساندیس بگیر تا شربت سینه و شیرین عسل پنجاه تومنی مصرف نشده به پستم خورد،صدای دبیر مرد از پنجره بالا سرم می اومد که می گفت: ؟
ان الله شاء ان یراک قتیلا!تکرار کنید! ؟
صدای ناهماهنگ و بی حوصله دخترا رو شنیدم که داشتن اون حدیث رو تکرار می کردن،همون موقع یه شیرین عسل مصرف نشده دیگه تالاپ افتاد کنار پام،به پنجره نگاه کردم،هیچ کس نبود،همه مشغول جواب دادن به معلم بودن……… ؟
وقتی بعد از سه روز،وارد خونه خودمون شدم و در رو پشت سرم بستم،حس و حال کسی رو داشتم که از شکافی گذشته و وارد دنیای دیگری شده و شکاف پشت سرش بسته شده….تموم شده بود،اون کنار شومینه لم دادنها و از آرزوهای دور و دراز حرف زدنها،تو باغ خلعت بری وسط بوته های چای دویدنها،کنار دریا قدم زدنها و شب سوغاتی خریدنها و صدای خانم ناظم که می گفت بعد از من دعای فرج رو تکرار کنید،همه پشت سر گذاشته شده بودن و ازشون فقط یه خاطره مونده بود..خاطره ای شیرین که گنجینه ای خواهد بود برای دورانی که دیگه توان رفتن به چنین مسافرتهایی رو نداشته باشم…من برگشتم… ؟
پی نوشت:این پست رو کاملا بی طرفانه نوشتم،اگه به کسی برخورده مشکل از خودشه! ؟

۱۳۸۶ آبان ۲۱, دوشنبه

دیدن یه صحنه ساده،باعث شد دیشب تا مدتی خوابم نبره و بعد از مدتها که سرم رو می ذاشتم روی بالش و سه شماره خوابم می برد،کمی به زحمت بیفتم و هی از این پهلو به اون پهلو بشم و غرق در افکاری آشنا واسه خودم آه بکشم....البته این آه حالت دلسوزی نداشت،حسرت هم نبود،شاید اگه در توصیفش بگم یه جور حسودی ارضا نشده بهتر باشه...شاید احمقانه به نظر بیاد اگه بگم از دیدن صحنه صحبت یه دختر و پسر نوجوون که در تاریکی شب به خیال خودشون کنج دیوار قایم شده بودن تا دیده نشن این طور فکرم مشغول شد...صحنه آشنا بود...ولی منو یاد اونی که شما فکر می کنید نمی انداخت،بلکه یه مفهوم بزرگتر پشتش بود که از لحظه ای که از اون دو نفر جدا شدم تا موقعی که رفتم بخوابم ذهنمو درگیر خودش کرد..... ؟
همیشه از این که در زندگی رازی نداشتم خودم رو سرزنش می کنم،وقتی خودمو می ذارم جای اون دو نفر،چه دختره چه پسره،البته بیشتر دختره،خودمو می بینم که برای چند لحظه دیدن دوستم یه دروغ برای پدر و مادرم سرهم کردم،یه دروغ که بر خلاف سایر دروغها گفتنش برام خیلی شیرینه،بعد اون هیجان رسیدن تا سر قرار،آیا اون سر وقت می آد؟یه وقت اگه نیاد چی؟لذتی که تجربه می کنم وقتی از دور به محل قرار نزدیک می شم و می بینم اون زودتر از من خودشو به اونجا رسونده،گرمای لذت بخشی که در این موقع ته دلم شکل می گیره و تا سینه ام بالا می آد و قلبم رو به تپش وا می داره،با دیدنش دیگه کل دنیا رو فراموش می کنم،فقط اونو می بینم،با اشاره اش می ریم یه جایی که فکر می کنیم مزاحمی نیست تا چند جمله صحبت کنیم،خیلی ساده،حرفهای معمولی می زنیم،خوبی؟چیکارا می کنی؟به مامانت چی گفتی که گذاشت بیای؟چقدر وقت داری؟....ولی همین جملات ساده نحت تاثیر افسونی که هر دو مون رو میخکوب کرده می شه واژه های جادویی...می شه خاطرات فراموش نشدنی...اون حجب و حیا...اون خجالت در نگاه کردن تو صورت هم...اون برق نگاه مشتاق و علاقمند طرف مقابل...اون آروم حرف زدن...زمزمه کردن...با هر صدای مشکوکی جفتمون می پریم،جفتمون می ترسیم،جفتمون وقتی می فهمیم خبری نیست نفس راحت می کشیم...و اون لحظه خداحافظی...دوباره کی می آی؟...نمی دونم...خیلی دیر شده...مامانم منو می کشه...دور می شم،به خیال خودم تا خونه رو یه نفس می دوم تا زمانی که اصلا نفهمیدم چطوری سپری شد جبران بشه،دوباره همون هیجان...همون حس راز داری....کجا بودی تا حالا؟یه دروغ دیگه سرهم می کنم،خانوم همسایه خرید داشت تو بردنش بهش کمک کردم...مادر مثلا باور می کنه و من در حالی که سعی می کنم سرخی گونه هام دیده نشه،همچنان تحت تاثیر خلسه دیدار چند لحظه پیش،می دوم تو اتاقم و در رو می بندم و یه نفس راحت می کشم....من راز دارم!یه راز که فقط خودم و خودش می دونیم...و هر جا که بریم نقش بازی می کنیم تا رازمون فاش نشه...راز ما فقط ماله ما دو نفره...و این رازداری چقدر شیرینه............................. ؟
پی نوشت :چند روز نیستم...مسافرتم...دقیقا از فردا تا جمعه...می رم شمال اگه بشه و می خوام حسابی خوش بگذرونم...نمی گم دلتون آب،می گم جای همه تون خالی! ؟

۱۳۸۶ آبان ۱۷, پنجشنبه

چند وقت پیش من یه شیطنتی کردم و نصفه و نیمه حرفشو اینجا زدم و حالا می خوام مشروحش رو بگم....راجع به همون دختر همسایه مون کتی مارچ و قضیه شعر سلام سلام خاله بزغاله....جونم براتون بگه ما یه دختر در همسایگی مون داریم که من از وقتی یه دختربچه بود و لی لی و قایم باشک بازی می کرد دیده بودمش تا حالا که بزرگ شده و واسه خودش یه دختر نوجوون شونزده ساله اس...بسیار دختر سالم و پر شور و نشاط و ورزشکاریه و کاراکتر پسرونه هم داره و واسه همین اسمش رو گذاشتم کتی مارچ-اونهایی که سریال زنان کوچک رو دیده باشن و یا کتابش رو خونده باشن می دونن چرا چنین اسمی براش گذاشتم-اتفاقا عین کتی واقعی یه موی دم اسبی بلند و با نمک داره که وقتی با دوستاش بازی می کنه به یه حالت قشنگی توی هوا تکون می خوره،خلاصه به قول یکی از بچه ها دل همه تون آب یه دختر همسایه ای داریم بامزه و تو دل برو....چند وقت پیش که داشتم می رفتم سر کار،تصادفا کتی مارچ رو دیدم که داشت بدو بدو می رفت سرکوچه،روپوش آبی تیره مدرسه به تنش و کوله به دوشش و صورت خواب آلودش نشون می داد که خواب مونده،طفلی چنان می دوید انگار بهش گفته باشن چکت برگشت خورده!خلاصه همون طور که داشت می دوید متوجه شدم که دفتر یادداشتش از کوله اش افتاد زمین ولی خودش اون قدر عجله داشت که نفهمید،رفتم دفتر رو برداشتم و خواستم صداش بزنم که یهو اون خصلت شیطنت مدفون شده درزیر گذر سالهای ورود به بزرگسالیم عود کرد،یه فکری به ذهنم رسید و گفتم بذار یه شوخی کوچولو با این کتی مارچ شیطون بکنم،پس چیکار کردم؟با روان نویس قرمز و خیلی خوش خط صفحه آخر دفترش نوشتم"سلام سلام خاله بزغاله!حواست کجاست خاله بزغاله؟منو گم نکن خاله بزغاله!گناه دارم،خاله بزغاله!"...نوشتم و رفتم سر کوچه،دیدم کتی مارچ با یه حالت نگرانی گردن می کشه و نوک پا ایستاده و داره سر خیابون رو نگاه می کنه تا ببینه از سرویس جامونده یا نه،حواسش خلاصه به من نبود،یه پسر بچه مدرسه ای رو صدا زدم و گفتم این پونصد تومن ماله تو به شرطی که بری این دفتر یادداشت رو بدی به اون دخترخانومی که اونجا ایستاده و بهش بگی صفحه آخرشو بخونه،پسره اولش جا خورد ولی بعد لبخندی زد و مثل یه بچه خوب ماموریت رو انجام داد،من خودمو یه جا قایم کردم تا اگه احیانا کتی خواست کنجکاوی کنه نتونه منو ببینه،بنده خدا کتی مارچ طوری با چشمای گرد و درشتش و با یه آمیزه ای از تعجب،معصومیت،خجالت و نگرانی شروع کرد اطرافشو ورانداز کردن که یه لحظه دلم براش سوخت،ولی خب من و ایشون تقریبا به اندازه سن ایشون با هم تفاوت سنی داریم و هرچند حاج یونش فتوحی مشکلات اختلاف سن رو حل کرده ولی خب من بعید می دونم به اندازه حاج یونس خوش شانس باشم،بنابراین با خاطره ای خوش از شیطنتی نوجوانانه،رامو کشیدم و رفتم سر کار.................................................. ؟
پی نوشت:احیانا کسی هست که ندونه بازی خاله بزغاله چطوریه؟یه بازی دخترونه اس،دو گروه دختر مقابل هم می ایستن،یه گروه گرگه و گروه مقابل بزغاله،آواز می خونن و به همدیگه نزدیک می شن و بعد عقب می کشن،هر کسی عقب بمونه یا شعر رو درست نخونه باخته...بعید می دونم پسرا از این بازیها بکنن ولی خب از شما ها احتمالا چند نفری این بازی رو کرده،کسی هست که شعرش رو کامل به یاد داشته باشه؟

۱۳۸۶ آبان ۱۳, یکشنبه

این روزها کارم بعد از نوشتن شده فیلم تماشا کردن...در حالی که بیرون از اتاقم و تو خیابونهای تاریک و ساکت محلمون مگس پر نمی زنه،من جلو کامپیوتر نشستم،لم دادم روی صندلی و دارم با فراغ خاطر فیلم تماشا می کنم...خدا این زندگی راحت رو ازم نگیره ولی خب همه چیز موقتیه...در هر صورت این شگرد جدیدمه برای پر کردن وقت و فرار از تنهایی...گاهی دلم واسه کوچه هامون تنگ می شه....کوچه هایی که شاید نزدیک به بیست سال باشه که شبها توش قدم زدم،تنها یا با دیگران،و از وجب به وجبش کلی خاطره خوب و بد دارم...هرچند به نظر من خاطره بد وجود نداره،هر خاطره ای حتی تلخ ترینش بعد از مدتی با لبخند ازش یاد خواهد شد....بله می گفتم که گاهی دلم واسه بیرون رفتن،قدم زدن،منظره پارک رو تماشا کردن،به حوض گرد و درخت پهلوش سلام گفتن و در تاریکی غبار آلود شب به دنبال گمشده همیشگیم گشتن تنگ شده...خب،بعد این همه سال کوچه گردی،یه پاییز و زمستون به خودم مرخصی بدم که ایرادی نداره....دیگه خبری از اون روح سرگردانی که منو از خونه بیرون می کشید نیست...همون روحی که من به شکل بانویی نوجوان و شیطون می دیدمش و در جستجوش همه جا رو صد دفعه زیر پا می گذاشتم..... ؟
چند روز پیش تصادفا یه سری دی وی دی کارتونی دستم رسید از جمله همون رابین هودی که ما ایرانیا سالها عادت داشتیم شب عید از برنامه کودک شبکه یک تماشاش کنیم...البته با هرازان سانسور....خلاصه با برادرم نشستیم تماشا کنیم،دیدیم میون زبونهای انتخابیش،زبون چینی هم داره،گفتیم یه دیدی بزنیم ببینیم رابین هود به زبون چینی چه مزه ای داره!!...خلاصه در وصفش همون بس که اولش هر چی گوش می دادیم اسمی از رابین هود میون دیالوگهای شخصیتهای فیلم نمی شنیدیم،این شد که زدیم جلو و رفتیم سر صحنه ای که پرنس جان بعد از اون گندی که به مسابقه تیراندازیش زده می شه،هیس رو از داخل بشکه می آره بیرون و ماره که حسابی آب شنگولی زده بوده در حالت مستی بهش می گه پی جی عزیز اون یارو لک لکه رابین هود بود!و پرنس جان تکرار می کنه رابین هود و مار نگون بخت رو شیش جفت گره می زنه به تیر خیمه...خلاصه اونجا بود که متوجه شدیم چینی ها به رابین هود می گن "لوبین هاد"!!.....هر هر هر!چرا می خندیدن؟خوبه چینی ها هم به ما بخندن بگن شما چرا سیپروس رو می گین قبرس یا هونگری رو می گین مجارستان؟....به این نتیجه رسیدم که هر اسمی رو باید فقط از اهل همون زبان بشنویم،فکرشو بکن بری چین و بگی می خوام دیداری
از پایتختتون پکن داشته باشم و اونها بر و بر تماشات کنن و بگن تا جایی که ما یادمونه اسم پایتخت ما "بجینگه" نه پکن! ؟
یه چیزی برام مثل رزو روشن شده...اون هم این که من در این دنیا به تمام آرزوهای مادیم خواهم رسید،ولی آرزوی معنوی......شاید بعدا در این مورد یه پستی نوشتم............................. ؟
تازه اضافه شده:در پی استقبال از آهنگ ژاپنی آنت،بدین وسیله اعلام می کنم که آهنگ زبان اصل کارتونهای آن شرلی با موهای قرمز،خانواده دکتر ارنست،هنا دختری در مزرعه،هایدی،بابا لنگ دراز،مهاجران،زنان کوچک،هزاران کیلومتر در جستجوی مادر-مارکو-،نیلو و فلندی،ممول،بچه های کوه تاراک،باخانمان،پینوکیو،رامکال،سندباد و ماجراهای تام سایر موجود می باشد،کسی اگه دوست می داره،بهم بگه براش بفرستم،منتها یهو نگید همه شا!من خطم دایال آپه هنوز و نمی تونم یهو یه خروار آپ لود کنم! ؟

۱۳۸۶ آبان ۱۰, پنجشنبه

گوشه هایی از گزارش روزانه ام در هشتم آبان سال 79: ؟
"شب در بستر و در خلوت خود آخرین صفحات این کتاب(آنی-رویای سبز)رو خوندم:جم نیمه لنگ و با پازلفی های سفید شده(ازجنگ)بر می گرده...کسی به جز داگ ماندی(سگش)در ایستگاه(قطار)به پیشواز اون نمی ره...شرلی از همه دیرتر برمی گرده و همه آمدند به جز والتر و کنت...ریلا احساس تنهایی شدید می کنه...گویا (همه)اون رو فراموش کردن...یونا برای تحصیل خانه داری به شارلوت تاون خواهد رفت...نن و دای معلم می شوند و فیت هم در انگلستان پرستار است و پس از اتمام درس پزشکی،جم با اون عروسی خواهد کرد...پس ریلا چه خواهد شد؟...اما در نهایت سوار رویایی بر چهارچوب در ظاهر می شه و می پرسه:"آیا تو ریلا مای-ریلای خودم هستی؟"و ریلا در پاسخ می گه"بیه"(ریلا وقتی دستپاچه می شده به جای "ل" می گفته "ی" پس منظورش بله بوده)..................و آخرین صفحه کتاب در ساعت 12:13:17 شب ورق می خوره ...کاغذ نشانه گذار رو به عنوان یادگاری لای این برگها می گذارم(و هنوز اون برگ بعد 7سال وسط سر رسید سال 79 منه)...بله پس از تقریبا دو ماه مطالعه مستمر(اشتباها در پست قبلی گفته بودم سه هفته)و می شه گفت زندگی با یار و مونش دوست داشتنی،دو روز پس تکرار آخرین قسمت کارتون آن شرلی این کتاب 2961 صفحه ای رو خوندم...صفحاتی که هر یک با دنیایی (از)عشق نوشته شده بودن و با عشق بیشتری خونده شدن و جمله جمله اون با بند بند گوشت و خون من آمیخته شد و بر دلم نشست...من به کمک این کتاب تونستم دوباره نوجوانی شاد و زنده دل و 16 ساله بشم...من نویسنده خواهم شد..اثری می نویسم که مثل مونت گومری پساز مرگم چاپ بشه...قسم می خورم...." ؟

گوشه هایی از گزارش روزانه ام در نهم آبان همون سال(در واقع فردای اون روز): ؟
"در محل کار (منظورم سرکار بوده)فرصت زیاد بود و بعد از مدتها دست به قلم بردم و داستانی رو که مدتها بود در سر می پروروندم،امروز شروع به نگارشش کردم،با عشقی سرشار به نویسندگی قلم به دست گرفتم...هر سطری که می نوشتم،کتاب آینده خودمو می دیدم که پس از مرگم در تیراژهای بالا چاپ شده و دست به دست میون نوجوانان علاقمند به داستانهای عاشقانه ماجراجویانه می گرده...خلاصه تمام قدرت و عشق که داشتم به همراه تعلیماتی که از 2 ماه مطالعه کتاب آنی به دست آورده بودم جمع کردم و 3 صفحه نوشتم که به نظرم واقعا خوب و عالی بودن....." ؟

و خب جالبه بدونید که من نوشتن کتاب رو از جلد دوم شروع کردم!!درواقع اولین سطرهایی که نوشتم بعد ها شد شروع کتاب دوم!و اون سه صفحه رو تا به حال فقط چهار نفر خوندن،مادرم،دوستم،دختر مهتابی و عسلی 2...البته کل پیش نویس اولیه رو یکی دیگر از دوستانم در همون حد فاصل سالهای 79 تا 80 که مشغول نوشتن هر سه کتاب بودم،خونده بود..................هفت سال از اون روزی که قسم خوردم یه چیز موندگار بنویسم گذشته و من احساس می کنم بالاخره نیروی کافی برای این کار رو به دست آوردم...مغرور نشدم،به خودشناسی رسیدم، می دونم هنوز در اول راهم،در واقع این هفت سال حکم آمادگی رو برام داشت و حالا آماده خیز برداشتنم... ؟
پی نوشت:از اونجایی که دیدم هیچ کس از متن ترجمه شده استقبال نکرد،پس بی خیال ادامه دادن اون مطلب شدم...گاهی دلم برای نقاشی کردن تنگ می شه،یعنی شده،خیلی هم زیاد،ولی دیگه اون شور و حال گذشته رو در خودم نمی بینم،حالا فقط دوست دارم بنویسم،بنویسم و بنویسم،ولی خب باید هر از چند گاهی یه تلنگر بهم بخوره تا باز برگردم سراغ نقاشی،مثل قضیه آرزو که باعث شد هم در نوشتن پیشرفت کنم هم بعد مدتها یه نقاشی ازش بکشم....همونی که دو ماه پیش تو وبلاگم گذاشته بودم....و حالا باز دلم برای یه عامل انگیزه بخش که بهم نیروی تازه ای بده تنگ شده...کو امثال تفتفو،کو اون دختر شونزده ساله ای که من به عشقش چهار صد صفحه زندگینامه نوشتم؟کو اون شور و حال؟رفتن...رفتن و جاش تجربه نشست...دیگه در سن و سال من کسی آدم رو تکون نمی ده،خودت باید استارت خودت باشی،خودت باید بجنگی،تک و تنها.....منفعت و ضررش هم فقط خودت می رسه...تک و تنها.........ولی خب،کی واسه آدم دوباره می شه اون دختر شونزده ساله؟....جدا که یادش به خیر! ؟

۱۳۸۶ آبان ۴, جمعه

می دونی...دارم به این نتیجه می رسم که مسئله سن و اختلافش با دیگران فقط یه بهونه اس...آدمیزاد اگه واقعا بخواد یه کاری رو انجام بده،روی حرفم دوباره تاکید می کنم"واقعا بخواد"،می تونه هر کاری رو انجام بده...من در مورد خودم این مسئله رو به کرات اثبات کردم...هشت سالم به زور بود،یه روز تلویزیون رو روشن کردم دیدم داره پسر شجاع نشون می ده،از شکل نقاشیش خوشم اومد فردای اون روز از لوازم التحریری جلوی مدرسه واسه خودم سری کامل عکس برگردونهاش رو خریدم،بعد با مدل قرار دادنش یه نقاشی از روش کشیدم،تا اون روز من نقاشی به اون شکل نکشیده بودم،می کشیدم ولی نه خیلی جدی،نتیجه کارم از نظر خودم جالب بود،به معلممون که نشون دادم گفت دروغ می گی!خودت نکشیدی!برای این که بهش ثابت بشه که راست می گم،جلوی روی خودش شروع کردم به نقاشی...یادم نمی ره عکس العملش رو...با این که بیشتر از بیست سال از اون روز گذشته...کلاسش رو تعطیل کرد،نقاشی هام رو دستش گرفت و شروع کرد توی کلاسها دوره چرخیدن که نگاه کنید!من یه شاگرد دارم که چنین نقاشی هایی می کشه...از اون روز به بعد من شروع کردم به نقاشی کشیدن و به حدی رسیده بودم که همکلاسی هام برای این که یه نقاشی بهشون بدم حاضر بودن جام امتحان بدن،تمرینهای مشکل ریاضیم رو حل کنن،خلاصه برای نقاشی هام سر و دست می شکوندن.... ؟
دوازده سالم بود،اون موقع تیم فوتبال ایران برای شرکت در بازیهای جام ملتهای آسیا رفته بود به دوحه قطر و احمد رضا عابد زاده پدیده دروازه بانی ایران کسی بود که در طول تمام بازی ها تنها یک گل خورد،سه پنالتی از چین و یکی از ماجد عبدالله آقای گل عربها گرفت و بدون شک یه تنه ایران رو تا بازی نهایی برد بالا،هرچند با تبانی ما رو جلوی عربستان بازوندن ولی هیچ کس منکر حرکات اعجاب برانگیز دروازه بان بلند بالای ایران که قشنگ یادمه چینی های چشم بادومی وقتی پشت توپ می ایستادن که بهش پنالتی بزنن،از نگرانی چشماشون اندازه یه هلو گرد می شد،نبود...و خب من نوجوون تماشاچی هم چشمام گرد شد و به خودم گفتم چه خوب می شه من هم مثل اون بشم،از فرداش منی که هرگز فوتبالم خوب نبود و بازیم نمی دادن،داوطلبانه ایستادم درون دروازه،و در مدت یک تابستون به حدی از مهارت رسیدم که بچه ها برای گل زدن بهم باهم مسابقه می ذاشتن،یادمه در دوره دبیرستان تیم های کلاسهای دیگه دنبالم می فرستادن و حتی در یه بازی حساس بین کلاسی،در حالی که تیم کلاس ما حذف شده بود،من در تیم برنده اولها ایستادم و در بازی نهایی،برنده دومها رو که چهار بازیکنش توی تیم مدرسه بودن شکست دادیم و من در اون بازی چند موقعیت گل رو گرفتم و در ضربات پنالتی،دو بار(دفعه دوم تکرار ضربه)بهترین مهاجمشون رو گرفتم و ما برنده شدیم.... ؟
بیست و چهار سالم بود،دیگه نه نقاشی می کردم و نه تو دروازه می ایستادم،روزی از روزها پشت ویترین یه مغازه چشمم افتاد به یه کتاب،اسمش برام آشنا بود،آنی رویای سبز،اثر لوسی مود مونت گومری،قبلا سریالش رو دیده و بهش علاقمند شده بودم،می دونستم داستان بسیار جالب و پر احساسی داره راجع به دختری یتیم که وارد زندگی خواهر و برادر مجرد پا به سن گذاشته ای می شه و زندگی شون رو متحول می کنه،هشت جلد کتاب بود و شاید بالغ بر دو هزار صفحه،در عرض سه هفته کل کتاب رو خوندم و یادمه وقتی کتاب رو می بستم به خودم می گفتم:می خوام مثل اون بشم...مثل مونت گومری یه نویسنده محبوب...از فرداش شروع کردم به نوشتن تا به امروز که هفت سال گذشته و من جدای از هر اظهار نظری که دیگران راجع به نوشته هام دارن،احساس می کنم در حد خودم به همون اندازه که در هشت سالگی در نقاشی و در دوازده سالگی در دروازه بانی موفق بودم،موفقم... ؟
این روزها من از روابطم با دیگران احساس رضایت می کنم و دوستان فراوانی که در این محیط مجازی پیدا کردم تاییدی است بر این مدعا و خب همه اینها رو گفتم تا به اینجا برسم که همه ما یه توانمندی هایی داریم که بهتره بهش واقف بشیم چون کمترین حسنش اینه که باعث می شه به خودشناسی برسیم و این خودشناسی به آدم امید و اعتماد به نفس و به زندگی هدف می ده،من اگه الان می گم تو فصل پاییز هم احساس طروات می کنم به این خاطر نیست که مثلا از پاییز خوشم اومده(طرفدارای پاییز به خودشون وعده ندن!(چشمک))بلکه بالاخره یادگرفتم که حتی در فصل مرده و بی روحی چون پاییز که همیشه برام فصل تنهایی بوده چطور خودم رو شاد نگه دارم و روحیه ام رو حفظ کنم....دیروز،در واقع پریشب یه شیطونی جالب کردم،تعریفش نمی کنم ولی خب اونهایی که کتابم رو خونده باشن متوجه منظورم خواهند شد وقتی که بگم"یه لحظه حمید و آیدین بودن رو دوباره تجربه کردم"،یه شیطنت که ترکیبی از طبع هنری آیدین و جسارت حمید بود و البته نتیجه ای که نداشت ولی من بیشتر با هدف لذت بردن انجامش دادم،بنده خدا کتی مارچ!فکرشو بکن وقتی اون شعر "سلام سلام خاله بزغاله" رو بخونه،فکرش تا کجا ها می ره.... ؟
خب،در اینجا می خوام متن آواز تیتراژ اصلی سریال بچه های آلپ رو که به سلامتی چهارشنبه پخشش تموم شد اینجا بذارم و ریحانه دخترخاله عزیز که جدیدا ژاپنیش خیلی پیشرفت کرده تقبل زحمت می کنه و متن آهنگ رو برامون ترجمه می کنه،البته دخترخاله اگه جایی احتیاج به کمک داشتی رودرواسی نکنی ها،من خودم هم متن و هم ترجمه شو از برم،می تونی روی من حساب کنی!(چشمک!( ..... ؟

Chi isana umaretate no kumo wa
Engelu tachi no watagashi ne
Chi ihitte zenbu tabete hoshiei
Kirakira iro ga Hirogaru youno

Doko ni aru no Aoi sora
Watashi no kokoro no naka dessu ne

Doko ni iru no Aoi tori
Minna no kokoro no naka dessu ne

Aozora wa Kamisama no okurimono
Sunaosa wa Kamisama no takaramono

Dare ka ni ichiwaru shita asa wa
itomi no oku ni Netsu ga dete
Itsu mo wa kanayaiteru Alpusumo
Gure inatte Shimau no desu ne

Doko ni aru no Aoi sora
Watashi no kokoro no naka dessu ne

Doko ni iru no Aoi tori
Minna no kokoro no naka dessu ne

Akogare wa Kami sama no okuri mono
Yatashisa wa Kami sama no takaramono

Tomodachi wa Kami sama no okurimono
Watashi tachi Kami sama no takaramono

چیه دخترخاله؟کمک لازم داری؟باشه اصلا بند اول رو خودم ترجمه شو بهت می گم،چه کنیم خراب دوست و آشنا و فامیلیم: ؟

Chi isana umaretate no kumo wa
درون ابرهای کوچک زاده می شود
Engelu tachi no watagashi ne
فرشتگانی از (پنبه و) پشمک
Chi ihitte zenbu tabete hoshiei
در انتظار اشک ریختن و سیراب نمودن
Kirakira iro ga Hirogaru youno
به هنگامی که آذرخشی رنگین( بر پهنه آسمان) نقش می بندد
Doko ni aru no Aoi sora
آسمان لاجوردیم کجاست؟
Watashi no kokoro no naka dessu ne
اینجاست،درون قلبم

Doko ni iru no Aoi tori
و این پرنده آبی رنگ من است
Minna no kokoro no naka dessu ne

که درون قلب همه(دوستانم) است

Aozora wa Kamisama no okurimono
آسمان لاجوردی هدیه ای است از جانب خداوند
Sunaosa wa Kamisama no takaramono
و جواهری است راستین از (لطف)او

خب،بقیه اش با دخترخاله!موفق باشی...... ؟

۱۳۸۶ آبان ۲, چهارشنبه

این که آدم در سن سی سالگی تا این حد احساس نشاط و سرزندگی بکنه و شور دوره نوجوونی رو بیش از هر وقت دیگری در قلبش حس کنه کاریه که شاید فقط از من بربیاد،البته حمل بر خودستایی نشه،ولی پاییزی رو به یاد ندارم که در اون تا این حد سرحال بوده باشم و این درحالیه که نسبت به سالهای قبل تنهاتر شدم و از لشگر شکست خورده دوستان سابقم،تقریبا کسی باقی نمونده....خلاصه خودمم در عجبم که چی باعث می شه تا این حد سرزنده،باروحیه و اعتماد به نفس باشم و البته می دونم که این دوران موقتیه،اصلا دنیا حساب و کتابش روی یک موج سینوسی واقع شده و به زبون لری یه روز در اوجی و روز دیگه در قعر،و اتفاقا این نغییر مداوم باعث می شه زندگی برات یکنواخت نباشه و قدر چیزایی رو که داری بیشتر بدونی....می دونید،یه چیزی رو در مورد خودم به وضوح دارم احساس می کنم،اون هم اینه که من علیه غم و ناراحتی علم مخالفت افراشتم...یعنی چی؟این جوری بهت بگم که من سخت ترین استرسها رو حالا چه با دلیل چه بی دلیل به خودم وارد کردم،دوران سختی رو از نظر روحی پشت سر گذاشتم،اونهایی که الان می آن بهم می گن تو خوشی زده زیر دلت یا سرت شلوغه یا احیانا از این که دیگه مثل خودشون زانوی غم بغل نگرفتم شاکین،در واقع اون روی سکه منو ندیدن...زیاد دور نیست...کافیه روی اولین پستهایی که تو این وبلاگ نوشتم کلیک کنی...ببین چی بودم،کجا بودم،و حالا به کجا رسیدم....قضاوت با خواننده ولی خب من از شرایط فعلیم خیلی راضی ترم،درسته که به قیمت فدا کردن و فراموش کردن خیلی چیزا تموم شده،ولی عوضش الان اگه یکی ازم تعریف بکنه،من هم در اون تعریف دلپذیر از نظر احساسی باهاش شریکم،نه این که قهرمان تعاریف دیگران باشم ولی خودم قلبا از اون چیزی که هستم لذت نبرم........... ؟
خب،اولا که می خوام ای دی اس ال بگیرم چون به این نتیجه رسیدم که این ماه وقتی قبض تلفن بیاد بدون شک از ترس برخورد دمپایی و کفگیر باید تو خیابون بخوابم،به نظر من هم شرایطش روی هم رفته خوبه،سرعتش بالاست و قیمتش مناسب شده،هرچند در مقایسه با فن آوری روز سرعتش هیچ به حساب می آد...ولی خب ما که عادت دارم!مگه همین پیکان -لگن چهل ساله-رو به قیمت روز تو پاچه مون نمی کنن؟؟
و دیگه این که،مرسی از این استقبال پرشور،خیلی وقت بود دکونم این طور شلوغ نشده بود،دمتون گرم بچه ها!.....دیگه این که،ایشالا شما هم دلاتون شاد باشه،کار سختی نیست،فقط باید مثل من به مرحله ای برسین که دیگه حالتون از غمگین بودن به هم بخوره!....بهله......ما بریم....منتظرتونم،پیشششش من بیاید...تا بعد

۱۳۸۶ مهر ۲۵, چهارشنبه

می بینم که سر و کله همه تون ظرف این دو سه روز پیدا شده!اونم چه نوادری!ریحانه...مریم.....منو بگو که می خواستم به تصور کساد شدن دکون وبلاگم،کرکره شو بکشم....پس معلوم شد همین دور و برها بودید و آمار نمی دادید...خیلی خب...من می دونم و شما ها!اصلا ببینم،کدومتون متوجه شد که من لینک کتابم رو مدتیه برای همه قابل دسترسی کردم؟هیچ به گوشه سمت راست صفحه اون بالا دقت کردین؟یادتونه قبلا چی نوشته بود؟حالا چی نوشته؟
جواب مراجعه کنندگان به ترتیب اومدن: ؟

سوشیانسه:چه به آینده بد بینی!این جوری باشه که باید یه بارکی دکون زندگی رو توی زمین تخته کنیم بره که!یه کم امیدوارانه فکر کن،خودمون نابود کردیم،خودمون هم باید درستش کنیم،مگه نه سوشی جون؟راستی کدوم پرانتز خوب کار نمی کنه؟بگو تا خودم با ولیش صحبت کنم! ؟

عسل بابا:شما هم که شمشیر رو از رو بستی!خوبه اداره زمین رو ندادن دست شما و سوشی جون!دو روزه فناش می کردین!به نظرت باید بذاریم همه چی از دست بره یا درستش کنیم؟چند تا بارون دوست داشتنی رو تجربه کردی تا به حال؟آیا برات مهم نیست که همین لذتی رو که از قدم زدن زیر بارون می بری،نوادگانت در آینده هم بتونن ببرن؟

سارای...(چشمک):کدوم ضمینه سارا خانوم؟اگه خدا کریم بود که جلوی رشد خورشید رو می گرفت تا هرچی زیبایی و دار و درخت هست رو نابود نکنه!راستی عیدت مبارک! ؟

عسلی:می بینم که عسلها پشت سر سوشی خانوم تظاهرات راه انداختن!من فکر می کنم قبل از نفت و گاز شدن یه کاری بکنیم که به درد آیندگان بخوره،با محکوم کردن آینده چی به دست می آریم؟راستی این آدرس وبلاگی که دادی ظاهرا مشکل داره،من هر کاری کردم نتونستم بهش دسترسی پیدا کنم،راهنمایی بفرمایید لطفا! ؟

ریحانه:دختر خاله جون خیلی ممنون که به خواهشم توجه کردی!همین نکات ظریفته که باعث می شه شما تا این برای من دوست داشتنی جلوه کنید!بنده هم عارضم به خدمتتون اون روزی که تشریف بردید طبقه بالای موتور خونه و پاهاتون رو جلوی اون بخاری دراز کردید و به من که در آتش می سوختم ریشخند زدید حتما یادتون باشه که متن کارنامه تون رو با صدای بلند برام بخونید!قول می دی دخترخاله؟

مریم:به به،مریم خانوم!راه گم کردید....این طرفها!می گفتید یه آب و جارویی می کردیم وبلاگمون رو!به قول ریحانه جانم برایتان بگوید که بنده شکی در این که مرگ حقه ندارم،اون چیزی که به نظر من حق نیست از دست رفتن این همه زیبایی و پیشینه اس که ظاهرا برای هیچ یک از مراجعه کنندگان مهم نبوده!در ضمن عزیزم شما خیلی وقته تشریف نمی آوردید،همه نگرانتون شده بودن،اینه که اسمتون رو گذاشتیم در لیست گمشدگان بلکه هرچه زودتر پیدا بشید....حالا واقعا پیدا شدی یا.....؟

پی نوشت برای سوشیانسه:من آپم!اشکالی داره اینجا بگم؟
پی نوشت برای ریحانه:زبون ژاپنیت خوب شد؟
پی نوشت برای عسل بابا:نتیجه مراجعه ات به دکتر چی شد؟
پی نوشت برای هیرودیا:نمی خوای سنت شکنی کنی؟جای کامنتت خالیه ها! ؟
پی نوشت برای فاتیما:تو هم بسه دیگه!بیا چهار خط کامنت بنویس!از اون سر دنیا می آن اینجا کامنت می دن اون وقت تو گربه زبونتو خورده؟
پی نوشت برای مهرناز:مهرناز خانوم کم پیدا شدید ها!این رسمش نبود! ؟
پی نوشت برای ژینوس:می دونم این کامنت رو نمی خونی،ولی باقی دوستان به ژینوس بگن که من این یه خط رو به یاد اون نوشتم! ؟
پی نوشت به همه:پاراگراف دوم پست چهارم اکتبرم رو(دو پست قبل) کدومتون نخونده؟چرا فقط جواب سوشی جان اومد پس؟؟؟

۱۳۸۶ مهر ۲۲, یکشنبه

خب امسال هم ماه رمضون سپری شد و من عید فطر رو به اونهایی که این یک ماه رو با اعتقاد روزه گرفتن تبریک می گم...چون در هر صورت این عید اونهاس...اصلا اهل تظاهر نیستم و وقتی کاری رو نکرده باشم نمی گم که کردم...آقا من که این مدت رو روزه نبودم پس عید شما مبارک باشه نه من.......چراش هم بمونه واسه خودم....................... ؟
چند وقت پیش یه مقاله ای خوندم که عجیب منو به فکر فرو برد...یه تریلیون سال دیگه،چیزی به اسم کهکشان راه شیری وجود نخواهد داشت و خورشید هر چی که هست رو به کام خودش خواهد کشید....هرچند من اون روز رو هرگز نخواهم دید و شاید حسرت خوردن برای چنین چیزی برای منی که خیلی از اون فاصله دارم احمقانه به نظر بیاد ولی حتی تصور این که این زمین،این دنیا با تموم زیبایی هاش از بین خواهد رفت قلبم رو به درد می آره....وقتی فکرشو می کنم که خاکی که توش والدینم،خودم،دوستانم و تمام کسانی که دوستشون دارم دفن خواهند شد به خاکستر تبدیل می شه،تموم اون زیبایی هایی که دیدم و بهشون عشق ورزیدم،در موردشون نوشتم و درونش زندگی کردم،دنیایی که توش مفهوم عشق،نفرت،شادی،غصه و خوشبختی رو یادگرفتم،همه و همه نابود خواهد شد،خدا رو شکر می کنم که اون قدر عمر نخواهم کرد که از دست دادن همه این چیزها رو به چشم ببینم....نمی دونم این نوشته ها چند سال باقی خواهد موند....آیا مثل ما که قرنها بعد نوشته و آثار به جا مونده از انسانهای غار نشین رو خوندیم و به اسرار زندگی شون پی بردیم،آدمهای آینده نوشته های امثال من وبلاگ نویس رو به عنوان یه مستند تاریخی خواهند خوند؟آیا اون آدمی که یه تریلیون سال دیگه شاهد از بین رفتن زمین با تمام پیشینه و تاریخ و تمدنشه خواهد دونست منی که قرنها قبل از اون می زیستم،همون نگرانی و دلواپسی رو داشتم که اون در لحظات آخر وداع با زمین خواهد داشت؟.....خدا رو شکر،خدا رو شکر که اون قدر زنده نخواهم بود که نابودی دنیا رو با تموم مظاهر و زیبایی هاش ببینم،اگه در عمرم سه آرزوی بزرگ داشته باشم یکیش قطعا این خواهد بود که بشر اون قدر توانمند بشه که بتونه کره زمین رو از نابودی حتمی نجات بده....دوست ندارم یه تریلیون سال دیگه،خاکستر من و عزیزانم در فضای بیکران رها بشه.............................. ؟
پی نوشت:نوشتن هر گونه کامنتی رو که در اون از معاد،آخرت و یا قیامت حرفی به میون اومده باشه رو در جواب این پستی که نوشتم مطلقا ممنوع اعلام می کنم،لطفا این مورد رو در نظر داشته باشید...............متشکرم! ؟

۱۳۸۶ مهر ۱۲, پنجشنبه

جاتون خالی سرما که خوردیم هیچ،زد به شش ام و خلاصه یه پنادور رو مهمون آقای دکتر بودیم...هرچند من که از آمپول خوشم می آد!درست برعکس دوره بچگیم که کافی بود بگن آمپول تا درمانگاه رو هوا بره....خنده دار بود موقع تزریق،خانوم پرستاره رو بهم کرد و گفت:این آمپول خیلی سوزش و درد داره،اگه بعد تزریق درد داشتین از کیسه آب گرم استفاده کنین و محل تزریق رو با روغن ماساژ بدین....بعد اومد تزریق کنه برگشته بهم می گه: شما چقدر عضله باسنتون سفته!ورزش می کنین؟.....خنده ام گرفته بود اساسی،جالب این که به جز همون درد فرو کردن سوزن هیچی،خدا می دونه هیچی،احساس نکردم!جوری که بعد تزریق برگشتم به پرستاره می گم:دردش بعدا می آد دیگه چون الان که درد نگرفت.....خندید................. ؟
قابل توجه اون دسته از دوستانی که کتاب اول منو کامل خوندن......نوشتن چهار فصل از کتاب دوم رو تموم کردم و از اونجا که می خوام در حین نوشتن کتاب دوم ارتباط بیشتری با خواننده هام داشته باشم و نظراتشون رو در کارم لحاظ بکنم،فقط برای اونهایی که کتاب اول رو خوندن،می خوام این چهار فصل رو در اختیارشون قرار بدم و هدفم اینه که دوستان زحمت بکشن بعد مطالعه هر ایرادی که به ذهنشون می رسه(تکرار می کنم من ایراد کارم رو می خوام،از تعاریف و تمجیدهاتون پیشاپیش سپاسگزارم،ممنون از محبتتون!)بهم منتقل کنن،بنابراین اون دسته از دوستانی که در پیش شرطی که عنوان کردم قرار می گیرن لطفا بهم ایمیل هاشون رو لطف بکنن تا فایل چهار فصل اول رو براشون ارسال کنم،با تشکر ؟

۱۳۸۶ مهر ۸, یکشنبه

امسال پاییز برام یه رنگ بوی دیگه ای داره...نه این که فکر کنید نظرم عوض شده و ازش خوشم اومده...نه...من اصلا سرشتم با ماههای ابری و دلگیر همخونی نداره!صد سال هم بگذره من و پاییز از همدیگه خوشمون نخواهد اومد،اینو گفته باشم!(چشمک)....ولی خب یه روالی رو این روزها در پیش گرفتم که هم باعث می شه این شبها که کمتر بیرون می رم وقتم پر بشه و هم حس خوب فاتح شدن رو برام تجربه کنم...اول مهر بود که رفتم سراغ کمدم و از اون پشت مشتها یه کارتن خاک گرفته که توش مملو از سی دی بازی کامپیوتری بود و برمی گشت به دوران دانشجویی و علاقمندی عجیبم به گیم رو بیرون کشیدم و شروع کردم بازیهایی رو که به هر دلیلی نیمه کاره باقی گذاشته بودم تموم کردن....یک حالی می ده!....بعد این همه سال دیگه هیچی از بازیها یادم نمونده و ضمن این که بازی کردن مجددش برام تداعی کننده دوران قدیمه،یه جور تازگی هم قاطیشه....واقعا چه دورانی رو من ساعتها پای این بازیها صرف می کردم....یادمه یه بار هشت ساعت مداوم پای یه بازی نشسته بودم و آخرش هم نتونستم تمومش کنم،ولی حالا به لطف تکنولوژی و البته برخی امکانات(لبخند دندون نما) راهنمای بازی ها رو دانلود و بعد پرینت می کنم و در حالی که مثل کتاب روی زانوهام گذاشتمش،بازی رو قدم به قدم از روی راهنما بازی و بعد تموم می کنم....نمی دونید این تموم کردنها چه لذتی برام داره،شنیده بودم که آدمیزاد در یه مراحلی از زندگی از رجعت به گذشته لذت می بره و خب من برای خودم بهترین فصل رو واسه این کار پاییز می دونم....بیرون اتاقم سوت و کور و تاریکه ولی داخل اتاق من سخت درگیر تموم کردن بازی هستم و چیزی از این خصیصه های دلتنگ کننده پاییز رو درک نمی کنم!(رضایت)..... ؟
تنها چیزی که الان داره اذیتم می کنه یه سرماخوردگی سمجه که عدل حالا که قراره واسه دو روز برم ماموریت تا برسم خدمت کارفرما گریبان گیرم شده،فکرشو بکن،با صدایی گرفته مثل کلاغ باید دو ساعت تو جلسه واسه کارفرما بلبل زبونی کنم!بنده خدا کارفرما!.....حقمه!تا من باشم رئیسم رو نفرین نکنم تا اون هم بلایی سرش بیاد که مجبور بشه چهل روز استراحت بکنه و من مجبور بشم به جاش این طرف و اون طرف ماموریت برم! ؟
خب داره سردم می شه،می خوام بدوم زیر لاحاف،دعا کنید زود حالم خوب شه،چون اون یه ذره حس و حالی که برای نوشتن داشتم این مرض لامصب ازم گرفته!.....تا بعد................... ؟

۱۳۸۶ شهریور ۳۰, جمعه

جالبه که الان مدتی بود می خواستم راجع به دنیای مجازی- اینترنت- مطلب بنویسم و تنبلیم می اومد،اون وقت همین چند وقت پیش سر زدم به وبلاگ یکی از دوستان دیدم اون این کار رو کرده!هرچند اون از دید خودش موضوع را تجزیه و تحلیل کرده بود،ولی خب من خودمو بابت تعللی که مرتکب شدم سرزنش کردم و تنها بهونه ای که تونستم برای تبرئه خودم بیارم این بود که من زودتر این مطلب یه ذهنم رسیده بود!!....... ؟
به نظر من دنیای مجازی محیطیه که هر کس در اون می تونه خود واقعی شو بروز بده،ما در دنیای حقیقی به هزار و یک دلیل قادر نیستیم اون چیزی رو که هستیم نشون بدیم،چون در اکثر مواقع به ضررمون تموم می شه،منتها اینترنت یک حاشیه امنیتی رو ایجاد می کنه که اجازه می ده آدم با خیال راحت خودش باشه...من که شخصا معتقدم اونی که تو این دنیای مجازی آدم بدیه،بدون شک در دنیای واقعی هم آدم بدیه و اون کسی که خوبه،ولو این که در دنیای واقعی به خاطر همون هزار و یک دلیلی که گفتم آدم خوبی نباشه،در باطن دوست داره که خوب باشه......من خودم اینجا رو محلی برای تحقق آرزو های ناممکن در دنیای حقیقی تلقی می کنم،جایی که تو می تونی بهش پناه بیاری و ارضا بشی و خب اگه شانس بیاری و آدم خلاقی باشی،می تونی موفقیت کسب کنی و این موفقیت رو به دنیای واقعی هم تسری بدی....هرچند موفق شدن تو دنیای مجازی،این بار به خاطر نبودن اون هزار و یک دلیل مزاحم،نسبت به دنیای واقعی آسون تره،ولی خب می تونه زمینه ساز اعتماد به نفس در آدم باشه....به شخصه بخشی از موفقیت خودم در ارتباط با جنس مخالف رو مرهون همین دنیا می دونم،دنیایی که بهم فرصت داد تمرین کنم،آزمون و خطا داشته باشم و خب حالا از روابط اجتماعیم لذت می برم،البته شاید این حرف برای خیلی از کسانی که نسل جدید محسوب می شن،مضحک و حتی بی ارزش جلوه کنه....خب تقصیری ندارن،اونها اون دورانی که برای یک سلام و علیک ساده،می بایست بیست بار تنت می لرزید رو ندیدن....چشم و گوششون زمانی باز شد که آقای خاتمی براشون فضای باز اجتماعی ایجاد کرده بود،سگهای پاچه گیر رو از تو خیابون جمع کرده بود،بهشون حق می دم پوز خند بزنن،که اگه اون شرایط رو دیده بودن احتمالا ماتحت دنیای مجازی رو هم می بوسیدن!!..........نه قصد توهین دارم و نه می خوام از نسل خودمون اسطوره مظلومیت بسازم،ما هم در دوران خودمون خیلی کارها کردیم،ولی خب نمی شه آزادی های نسل امروز رو دید و حسرت نخورد،چرا چیزی که در زمان من یک تابو بوده،الان اون قدر پیش پا افتاده و بی ارزشه که اگه بگی چنین چیزی برای من یه حسرته بهت می خندن؟واقعا هم وقتی به عنوان یه آدم بالغ به این مسئله نگاه می کنم می بینم این آزادی ها چیز خاصی نبوده و فقط تنگ نظری و کوته فکری یک مشت نفهم بوقلمون صفت باعث شده ما در اون سن از اسباب بازی های روحیمون محروم بمونیم و با حسرت بزرگ بشیم....ترجیح می دم بیشتر از این در این باره حرف نزنم.......بگذریم،داشتم می گفتم که اینترنت جائیه که توش می تونی به خیلی از آرزوهات برسی...وقتی می گم آرزو لزوما ارتباطات مد نظرم نیست،فرض کن یه آهنگی رو در یه دوره خاص از زندگیت شنیدی،و یا فیلمی رو دیدی که خیلی روت تاثیر گذاشته،دنیای حقیقی رو هم زیر و رو کردی و نتونستی گیرش بیاری،ولی یه سرچ ساده در دنیای مجازی کافیه تا تو رو به آرزوت برسونه و احساس خاطره انگیزی که تشنه تجربه کردن دوباره اش بودی رو برات زنده و جاویدان بکنه...آره این دنیای مجازی می تونه جای خیلی خوبی برای آدم باشه.......... ؟
به پشت سرم که نگاه می کنم می بینم بیشتر از هفت ساله که وارد این دنیا شدم و تقریبا چهار ساله که وبلاگ دارم،خیلی ها در این مدت اومدن و رفتن،چه اسامی که به این لیست دوستانم با خوشحالی اضافه و بعد از مدتی بی خبری با تاسف پاک شد...اوایل وقتی یکی به وبلاگم می اومد که کلی تعریف و تمجید و ابراز احساسات می کرد خیلی تحت تاثیر قرار می گرفتم،می گفتم خودشه،یه دوست خوب تو دنیای مجازی پیدا کردم، ولی یهو بعد یه مدت همون جور که غیر منتظره اومده بود،بی خبر هم می رفت....می دونی به نظرم وبلاگ مثل یه مدرسه می مونه که تو در یه مدت محدودی با یه عده همکلاس می شی بعد ممکنه خیلی از همکلاسی هات رو دیگه نبینی،بعضی هاشون هم برات موندگار می شن....از این نظر دنیای مجازی و حقیقی هیچ فرقی باهم ندارن..............والسلام علیکم،و رحمت الله و برکاته....خواهران حرکات موزون،برادران تشویق فراموش نشه! ؟
بی ربط:فکر می کنم بارها راجع به احساس بدم نسبت به فصل پاییز اینجا گفته باشم،جا داره در شروع یه پاییز دیگه،برای مرتبه نمی دونم چندم بگم:پاییز حالم ازت بهم می خوره،خوش نیومدی! ؟

۱۳۸۶ شهریور ۲۳, جمعه

به نظر من فقط از این صدا و سیمای ایران بر می آد که یه فیلم از بروس لی نشون بده،اون وقت تمام صحنه های زد و خوردش سانسور شده باشه!!از اون بدتر،ساعت یازده صبح بیان اعلام بکنن که ایها الناس چه نشستید که امروز ماه رمضون بوده و شمایی که روزه تون رو خوردین هم یه جای لق تون!!!..... ؟
به قول پانتی،Never mind! ؟
شکر خدا،امسال بعد سالها تابستون بسیار خوبی رو داشتم،پر از وقایع خوب و شادی آور،شانس بیارم یه پیشامد خوب هم قراره دوشنبه همین هفته ای که می آد برام رخ بده،که از اونجایی که من تا چیزی به وقوع نپیونده در موردش حرف نمی زنم،می ذارم واسه همون موقع درباره اش حرف بزنم ولی بدونید اگه بشه،من بعد شونزده سال یکی از شیرین ترین خاطراتم رو بار دیگه تجربه خواهم کرد،هرچند که دیگه آرزو و دوستش و خیلی های دیگه نیستن تا در این خاطره باهام سهیم باشن،ولی من سعی می کنم به نیابت از اونها،تا می شه از شانسی که بهم رو کرده کمال استفاده رو ببرم.......... ؟
آهای دوشاخه ای ها،بالاخره بعد سالها،من هم بخشیده شدم و می تونم باهاتون بیام!............. ؟

۱۳۸۶ شهریور ۱۹, دوشنبه

خب...طفلی رئیسم تا امروز نتونسته سر کار بیاد...ما هم که برای خودمون شلنگ تخته می اندازیم!!!.........هیچی نشده دارم سرما می خورم...هر سال این موقع با سرد شدن ناگهانی هوا من یه سرمایی می خورم...آخه شبها با پنجره باز می خوابم.... ؟
از همه دوستهایی که با ایمیل یا کامنت منو مورد لطف قرار دادن تشکر می کنم....راستش احساس می کنم دوستای خوبی در این محیط مجازی پیدا کردم که نمونه شو در دنیای حقیقی هرگز نداشتم...خوبی اینجا اینه که همه بدون نگرانی می تونن خوب باشن...چیزی نیست که وادارشون کنه بد باشن.....من هم خوشحالم که در این دنیای در اندشت،به پست خوبها خوردم...سعی می کنم قدر شما ها رو بدونم دوستای خوبم،ممنون،همه تون رو می بوسم! ؟

۱۳۸۶ شهریور ۱۰, شنبه

خب...این روزها الکی خوش می گذره،یکی از دوستای قدیمیم که الان بیشتر از هر موقع دیگری با هم صمیمی شدیم(از بازماندگان اکیپ هفت هشت ده نفری دوستای سابقم) سربازیش افتاده تهران و خلاصه فعلا هر بعد از ظهر با هم قدم می زنیم و صحبت می کنیم و در نتیجه دیگه حرفی نمی مونه که اینجا بزنم...البته یه وقت فکر نکنید انگیزه ام برای نوشتن ته کشیده،کم نوشتنم به معنای اصلا ننوشتنم نیست،من همچنان گزارش روزانه ام رو در سر رسیدم می نویسم و خصوصی ترین حرفهام رو اونجا می زنم.... ؟
چند وقت پیش که حقوق می دادن متوجه شدم که کمتر از سابق به حسابم پول واریز شده،فیش حقوقیم رو که چک کردم معلوم شد رئیسم این ماه برام اضافه کار رد نکرده،راستشو بخواید با این که در حال حاضر حسابی دستم تنگه و هنوز دارم قسطهای سوز برف رو می دم،هیچ به رئیسم رو ننداختم،فقط برای این که مطمئن بشم اشتباهی رخ نداده و این عدد مضحک رو به عنوان اضافه کار ایشون در حقم محبت داشته یه سوالی ازش کردم و وقتی جواب مثبتش رو شنیدم،در حالی که با لبخندی پدرانه خودش رو آماده می کرد که پاچه خوری هام رو بشنوه از سر میزش بلند شدم و رفتم...بمیرم هم واسه چند هزار تومن اضافه کار التماس نمی کنم...هرچند که واقعا بهم از نظر مالی فشار اومده....ولی خب این آخر ماجرا نبود،از اونجا که می گن کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم می رسه،سه شنبه ای که رئیسم می رفت مسافرت،موقع خداحافظی ته دلم نفرینش کردم و گفتم:ایشالا یه بلایی سرش بیاد که تموم لذت این مرخصی از دماغش در بیاد!....هیچ ادعایی در زمینه سق سیاهی و مستجاب الدعوه بودن ندارم،اصلا با کینه توزی و تلافی کردن مخالفم ولی در هر صورت امروز که اومدیم سر کار دیدیم از حضرت اجل خبری نیست،تا ظهر هم صبر کردیم باز ایشون تشریف فرما نشدن،خلاصه خبر رسید که ایشون در سفر کمرشون طوری گرفته که فعلا بستری هستن و معلوم نیست کی بتونن از جاشون بلند بشن!...هرچند که باز تاکید می کنم معتقد نیستم این بلا به خاطر نفرین من سرش اومده،ولی چون درست بعد اون ماجرا این اتفاق افتاد،من پیش خودم کلی کیف کردم و گفتم چه امامزاده ای بودم و خبر نداشتم!.......... ؟
پی نوشت:من آدم کینه توزی نیستم و معمولا هم سعی می کنم بدی های دیگران رو فراموش کنم تا یه وقت فکر انتقام جویی به سرم نزنه ولی خب گاهی اوقات بعضی تسویه حسابها ولو این که خودت هم در اون دخیل نباشی خیلی به آدم مزه می ده....من که این جوری فکر می کنم! ؟

جدید اضافه شده: ؟
جالبه بدونید بعد از دو سه روز که رئیسم از مرخصی برگشت معلوم شد نه تنها کمرش گرفته،که در مسیر برگشت ماشینش که هنوز شیش ماه نیست خریدتش تصادف ناجوری کرده جوری که نزدیک شیشصد هفتصد تومن خرج رو دستش گذاشته...خلاصه وقتی داشت با چهره ای پکر اینا رو تعریف می کرد تو دلم گفتم بد سق سیاهی دارم ها!خلاصه مواظب باشید یه وقت نفرینتون نکنم !!!! ؟
یه چیز دیگه...اصلا شما پستهای منو می خونین و نظر می دین یا می گین همین جوری یه چیزی بگیم اینم که یونگوله نمی فهمه؟نه وجدانی...البته خطابم به اون دوستای خوبم که همیشه با کامنتهاشون خوشحالم می کنن نیست ولی کامنت بعضی از بچه ها بد جور مشکوک می زنه،مثلا من در مورد آهنگ آنت می نویسم،طرف می آد می گه حالت خوبه؟اصلا ربطی داره این دو تا به هم؟هیچ کدوم هم که لطافت طبع نداشتین که...حالا آهنگ ژاپنی خوشتون نمی اومد بشنوید،دست کم ازم می خواستید ترجمه شو براتون می ذاشتم،آخه چقدر بی ذوقید شما ها!! ؟
و آخر این که تولدم مبارک،واسه خودم پیرمردی شدم وجدانی....ولی خب اگه بخوام تو یه جمله کوتاه بگم چه فرقی با زمانی کردم که نصف الانم سن داشتم باید بگم تو اون دوران بدون اون که بدونم الکی شاد و خوش روحیه بودم،ولی حالا دقیقا می دونم چرا باید این جوری باشم....ایشالا دلاتون همیشه شاد باشه....به مناسبت تولدم همه تون آقا و خانوم فرق نمی کنه،یه بوسه مهمون من هستید،فقط هل ندید تا نوبت رعایت بشه............! ؟

۱۳۸۶ مرداد ۳۰, سه‌شنبه

یکشنبه نمی دونم سر چی بود زود از سرکار برگشتم،حدودای سه و نیم بعد از ظهر بود،هان یادم اومد،از ماموریت برگشته و خسته و کوفته بودم،خلاصه روی تخت واسه خودم دراز شده بودم و همین جوری واسه تفنن تلویزیونم رو روشن کردم دیدم اهه!داره آنت نشون می ده!(اگه بلاگ اسپات صورتک رضایت داشت الان اینجا استفاده اش کرده بودم!)،مثل همیشه با یه ذوقی نشستم نگاه کردم،شاید بیشتر از اون موقعی که سوم دبستان بودم و برای اولین بار این سریال شبکه دو پخش شد،اون موقعها شبکه دو چهار پنج تا سریال کاتونی خریده بود که هر سال پشت هم پخششون می کرد و ماشالا همه شون هم پنجاه شصت قسمتی،تا یکی شون تموم می شد دوباره از قسمت اول،شاید بدون اغراق من از سال دوم دبستان تا سوم راهنمایی هر سال تابستون این کارتونها رو می دیدم و فقط روزهای پخشش عوض می شد....بگذریم،این یه رقم آنت رو بعد این همه سال هنوز هم دوستش دارم و معتقدم از میون اون همه سریال پخش شده،این یکی زیباترین و ظریفترین ارتباطات عاشقانه ممکن رو دوره بچگی نشون داده،چیزی که در سن و سال ما دیگه وجود نداره،عشق بی تکلف بچگی،عشقی که ابدا مادی و جسمانی نیست و زلال و بی بهونه اس مثل آب و اون قدر رویائیه که فقط به درد همون دوره بچگی و کتابهای قصه می خوره!...از بحث دور نشیم،بچه که بودم از این آنت خیلی حرصم می گرفت،به قول اون موقع هام گریه ئو بود!یعنی اشکش دم مشکش بود،یادمه عکس برگردونش هم که اومده بود اون رو در حالت برا گریه کشیده بودن!...لوسین رو دوست داشتم چون هنرمند بود و قلب صافی داشت و خب حالا در سن بزرگسالی این خط سیر قشنگ داستانه که جذبم می کنه،تعادل معقولی که میون خوب و بد بودن دو شخصیت هست،هیچ وقت یکی شون برنده کامل نیست...و خب عشق بی آلایش یه پسر روستایی به هم بازی دوره بچگیش و تلاشی که در جهت جبران اشتباهش می کنه،هنوز بعد این همه سال جمله پایانی راوی داستان رو در قسمت آخر یادمه که می گه:خدانگهدار آنت مهربان،خداحافظ لوسین فدارکار....و اگه دقت بکنی می بینی که این دقیقا همون دو خصلتیه که برای دوام هر زندگی مشترکی لازمه،محبت و گذشت،نمی دونم چقدر حرفم رو قبول دارید ولی باور کنید که کارتونهایی که در دوران بچگی ما پخش می شد اون قدر از لحاظ مفاهیم اخلاقی غنی بودن که بیست بار هم اگه دیده بشن باز نکته هایی دارن که بشه ازشون آموخت...از اونجایی که به این کارتون خیلی علاقه داشتم و. دارم،به عنوان حسن ختام این پست یه سری اطلاعات در موردش بهتون می دم که شاید خالی از لطف نباشه: ؟
نام اصلی سریال Arupusu monogatari: watashi no annetto (داستان آلپ:آنت من)
زبان اصلی ژاپنی ؟
کمپانی سازنده NIPPON ANIMATION ؟
سال ساخت 1983 ؟
تعداد قسمت پنجاه
این سریال علاوه بر زبان فارسی به زبانهای انگلیسی،آلمانی،فرانسوی و ایتالیایی ترجمه شده است. ؟
گویندگان نسخه فارسی : ؟
ناهید امیریان(آنت) ؟
مریم شیرزاد(دنی) ؟
مرحوم مهدی آژیر(آقای بارنیل پدر آنت) ؟
فهیمه راستکار(مادر بزرگ کلود) ؟
فریبا شاهین مقدم(ژان) ؟
مهوش افشاری(فرانس) ؟
مهدی آرین نژاد(پیرمرد جنگلی) ؟
آزیتا لاچینی(خانم مورل مادر لوسین) ؟
شهروز ملک آرایی(کدخدا و دکتر گیوت) ؟
متاسفانه اسم گوینده لوسین از خاطرم رفته،اگه کسی اسمش رو می دونه بهم بگه...مرسی! ؟
پی نوشت:اگه احیانا کسی هست که علاقمنده موزیک تیتراژ این سریال رو داشته باشه(البته نسخه ژاپنی) بهم بگه تا بهش بدم،موزیک بسیار لطیفی است همراه با آواز به اسم آسمان آبی رنگ آنت،که ترجمه اش هم اگه خواستید موجوده... ؟

۱۳۸۶ مرداد ۲۲, دوشنبه

چند روز پیش تو وبلاگ مهتاب خانوم بود که دیدم برام نوشته که دعوت شدم،بدون هیچ توضیح اضافی...من هم که از حرف ایشون سر در نیاورده بودم،گفتم لابد همین طوری گفته تا این که امروز تو وبلاگ ابربهار دیدم باز نوشته دعوت شدی و خب چون توضیحات کافی اول پست نوشته شده بود،اینجانب آی کیوی اعظم بالاخره فهمیدم کجا دعوت شدم،به یه بازی با یه سوال اصلی و سه زیر سوال به شرح زیر: ؟
اگه قرار باشه یه فیلم از زندگی شما ساخته بشه: ؟
یک)اتفاقات مهم زندگیتون که باید حتما بهشون اشاره بشه کدوما هستن؟
دو)اتفاقات مهمی که بهشون اشاره نشه خیلی بهتره؟
سه)خلاصه ای از اخلاقتون به اضافه ی شخصیت و غیره که باید بهش اضافه بشه؟
چهار)چه هنرپیشه ای رو برای ایفای نقش خودتون انتخاب می کنین؟
خب،اونهایی که وبلاگ منو از قدیم می خونن احیانا باید یادشون باشه که من قبلا یه پستی تو این مایه ها نوشتم،کلا یکی از علاقمندیهای من،داستان ساختن از روی محیط اطرافم،کسانی که می شناسم و حدس زدن شخصیت دور و بری هامه،یه پست هم قبلا نوشتم که توش خصوصیات کسانی رو که بهم سر می زنن رو بر اساس نوع کامنت گذاشتنشون نوشته بودم که از محتوای جوابها معلوم شد که حدسیاتم چندان هم دور از واقعیت نبوده!به هر جهت چون این یه بازیه و من نمی خوام خرابش کنم،ضمن این که همه شما به خصوص هیرودیا و عسلی رو به این بازی دعوت می کنم،خودم به سوالای بالا یکی یکی جواب می دم: ؟
جواب سوال اول)دوست دارم افرادی که در زندگیم تاثیر گذار بودن،نحوه ارتباطشون با من و میزان تاثیر گذاری شون به خوبی نشون داده بشه،به خصوص مادرم....به عنوان یک مرد افتخار می کنم که همیشه در زندگیم زن(و در کل جنس مخالفم)یک عنصر تاثیر گذار و انگیزه بخش بوده و خب سرآمد اونها مادرمه که اگر من امروز از چیزی بهره مند هستم،اگر به جایی رسیدم،اگر موفقیتی کسب کردم بدون شک مرهون زحمات،دلسوزی و دقت نظر ایشون بوده و آرزو دارم روزی بتونم ارزشمندترین اثرم رو با اقتباس از شخصیت مادرم بنویسم. ؟
جواب سوال دو)نه!اگه قرار باشه روزی فیلمی بر اساس سرگذشت من ساخته بشه دوست دارم به همون اندازه که به جنبه های مثبتم می پردازه،جنبه های منفیم رو هم نشون بده...در اکثر فیلمهایی که از روی زندگی مشاهیر ساخته شده ناخواسته شاهد اون هستیم که کارگردان سعی کرده با پرداختن صرف به وجوه خوب اون شخص،ازش یه حالت اسطوره ای و نمادین بسازه که خب من اون رو غیر واقعی می دونم چون همون جور که آدم بد مطلق نداریم،خوب مطلق هم وجود نداره،این برآیند خوبی و بدی ماست که باعث می شه دیگران درمورد ما قضاوت کنن و ما رو خوب یا بد توصیف کنن،به عنوان کسی که قراره روزی سرگذشتش به فیلم تبدیل بشه از کارگردان می خوام واقعیت رو بی کم و کاست به تصویر بکشه،همون جور که بوده،نه دلم می خواد الکی بزرگ بشم،نه بی دلیل مورد اهانت قرار بگیرم،همون جور که بودم!مرسی آقا یا خانوم کارگردان! ؟
جواب سوال سه)خب،جدی و در عین حال شوخم،مرموزم،شیطونم،بدجنسم، ساده ام،واقعگرا و خیالپردازم،به طبیعت و هنر علاقمندم،از آدمهای فضول و چاپلوس خیلی بدم می آد،هم بی رحمم هم دل رحم،بچه ها رو دوست دارم،بزرگترها رو دوست ندارم،اتاقم رو به همه جای دنیا ترجیح می دم،مغرورم و در ظاهر بی اعتنا ولی کمتر چیزی از چشمم پنهان می مونه،حافظه ام خوبه،نوشتن رو به اندازه نفس کشیدن و غذا خوردن دوست دارم،اگه از یک دختر خوشم بیاد نه باهاش حرف می زنم و نه نگاهش می کنم بلکه راجع بهش می نویسم و ازش نقاشی می کشم،فیلم زیاد تماشا می کنم،به یاد ندارم در ده سال گذشته قبل از خواب بدون مسواک زدن و نخ دندون کشیدن خوابیده باشم،تنبلم،از جسیکا آلبا،آنجلینا جولی و کمرون دیاز و ترانه علی دوستی و گلشیفته فراهانی خوشم می آد،گوشت و موز خیلی دوست دارم و می خورم،می تونم دو دقیقه نفسم رو زیر آب نگه دارم و بیشتر از اون رو امتحان نکردم ولی شاید بتونم،چیزی رو فراموش نمی کنم،از سه چهار سالگیم کلی خاطره دارم،کارتون دوست دارم،شلوار جین زیاد می پوشم،روزگاری می تونستم ده دوازده تا صدا تقلید کنم،از گروه تاتو خوشم می آد،طرفدار پر و پا قرص آثار مونت گومری و مارکز هستم...بسه دیگه،واسه یه فیلم ساختن که آدم این قدر خودشو لو نمی ده! ؟
جواب سوال چهار)خب،فکر نمی کنم به این راحتی کسی بتونه نقش منو بازی کنه،چون نه خوش تیپم،نه خوش قد و بالا،هنر پیشه های ما هم که قربونش برم همه از لا زر ورق در اومدن و تیپشون به تیپ برد پیت دهن کجی می کنه،فکر می کنم کارگردان مثل آقای بیضایی از نابازیگر استفاده کنه بهتر باشه،برای خودت می گم آقای کارگردان،می ترسم خیلی علاف بشی! ؟
خب،این بود شرح حال بنده،نمی دونم کدومتون بعد من این بازی رو دست می گیرید،ولی خب ممنون از مهتاب و ابر بهار به خاطر دعوتشون،اومده بودم که خاطره جشن عروسی دوستم رو تعریف کنم که خب عرق بازی شدیم و داستانش بمونه واسه سری بعد که اگه حس و حالی بود براتون تعریف کنم چون خالی از لطف نیست....خوش باشید بچه ها! ؟

۱۳۸۶ مرداد ۱۶, سه‌شنبه

تابستون هم که از نیمه گذشت...همیشه این روزها رو دوست داشتم...نه این که دلیل خاصی داشته باشه ولی خب مرداد همیشه برام عزیز بوده...با تیر چندان حال نمی کنم،چون تا می آی درکش کنی گذشته...کلا تیر ماهی در زندگیم نبوده که کند گذشته باشه...حتی اون سالی که پای کنکور بودم هم تیرماه سریع گذشت...شهریور رو هم که حرفشو نزن...با این که خودم یه شهریوری صد در صد خالصم ولی اصلا این ماه رو دوست ندارم...ماهی که تابستون در اون تموم می شه و آخرش پاییز مرده و افسرده است..... ؟
یه چیزی بهت بگم؟به عنوان یه بزرگتر که نه،کسی که بیشتر از تو توی این دنیا بوده و چهارتا پیرهن بیشتر از تو پاره کرده...احساسات به هیچ دردی نمی خوره!روز به روز بیشتر به این نتیجه می رسم،و این برای کسی که خودش زمانی خدای احساسات بوده یه مفهوم دیگری داره...چه کارهایی که از روی همین احساسات نکردم،انواع و اقسام فداکاریها،گذشتها،حماقتها...ولی الان که بهش فکر می کنم می بینم دیگه اون بزرگی و شکوه گذشته رو برام ندارن...البته هیچ اهل سرزنش خودم بابت کارهایی که در گذشته کردم نیستم...همیشه برای خودم این طور استدلال می کنم که در اون زمان،هر تصمیمی که گرفتم بهترین بوده با در نظر گرفتن سطح تجربه و شعورم...ولی دلیل نمی شه من پنج سال بعد راجع به یک موضوع به همون شکل قضاوت کنم که قبلا می کردم...چون اگه بخواد این جور باشه اسمش می شه در جا زدن...از بحثمون دور نشیم،تو هم اگه می خوای زیاد اذیت نشی،دهه بیست رو پشت سر نذاشته هزارتا درد زودتر از موعد نگیری،این قدر الکی آبغوره نگیر!اون هم واسه دیگران،حالا باز واسه خودت باشه یه حرفی،ولی واسه خاطر دیگران.....نمی دونم،شاید تو هم باید این سن و سال رو با همون کیفیتی که من پشت سر گذاشتم،با همون خبط و خطا ها پشت سر بگذاری و مثل من آخر سر بفهمی که حرص و جوش بیخودی می خوردی...انگلیسیها یه ضرب المثل جالبی دارن که می گه:هیچ وقت به خاطر عشق ازدواج نکن...روش خیلی فکر کردم،اولش به نظرم بی رحمانه اومد،ولی به تدریج من هم یه جورایی به کنه مطلب رسیدم،ولی اعتراف می کنم نه کاملا،و این نشون می ده که من هنوز یه نموره از احساسات گذشته ام رو دارم.....در هر صورت،این که دیگه شاد بودنم رو منوط به وجود یا حضور بعضیها نمی کنم رو در حد خودم و برای خودم یک موفقیت می دونم....یک هیچ به نفع اینجانب! ؟
بی ربط:نشون دادید آخر سیاستید...نصف کسانی که می آن اینجا دخترن،بلکه بیشتر،ببین یکی شون در مورد پشت قبل یه نظر روشن داد؟نگید چرا به ما دخترا می گید سیاس،خب هستید دیگه! ؟

۱۳۸۶ مرداد ۱۱, پنجشنبه

چند شب پیش برنامه ای رو از شبکه سه تماشا می کردم و طی اون آقای فردوسی پور با دعوت از امیر قلعه نویی،ایشون رو در برابر دو کارشناس فوتبال،دکتر ذوالفقارنسب و حاج رضایی نشونده بود و خودش با اشتیاق تمام و اون خنده دندون نمای خاصش مشغول مانور دادن و موش دووندن وسط بحث بود و این وسط قلعه نویی هی سرخ و سفید می شد...کار به این که کی این وسط حق به جانبش بود ندارم،تاکتیک شبکه سوم برام جالب بود که به اسم پاسخگویی به انتقادات مردم،انتقام بی مهری قلعه نویی با مجری ورزشی شبکه سه رو در جریان مسابقات جام ملتهای آسیا گرفت...روبرو کردن کسی که الگوش علی پروینه با دو آدم تحصیلکرده دانشگاهی از اون کارها بود که فقط از عادل فردوسی پور بر می اومد و خودش از این شکاف طبقاتی کمال استفاده رو برد تا از قول اون دو کارشناس و گاه مردم،هرچی دلش می خواست به قلعه نویی بگه و خب اون هم چندان بی جواب نمی ذاشت،چون ممکنه نتونه از لحاظ فنی جوابگوی دو کارشناس خبره باشه ولی از پس فردوسی پور با اون حرف تو حرف آوردن منظور دارش که بر می آد...چیزی که این وسط کفریم می کنه،این دو دوزه بازیها و خر فرض کردنهای صدا و سیما است،دل بیننده خوشه که شبکه سوم داره صداشو به گوش مسئولین می رسونه و اون قدر به فکره که برداشته مربی تیم ملی رو کشونده پای میز محاکمه،در حالی که پشت پرده،یکی دنبال تسویه حساب شخصی شه(یعنی همون شبکه سه) و دیگری(که قلعه نویی باشه)می دونه که پشتش سفته و در خفا حمایتش می کنن و بنابراین حاضر می شه بیاد جلو چند میلیون بیننده سکه یه پول بشه تا کمی از فشار انتقادات رها بشه و همه بگن دیدید؟دیدید چطور صدا و سیما حق مردم رو از مربی تیم ملی گرفت؟....عین همین برنامه رو در مورد کوله پشتی داشتیم،جایی که رئیس نیروی انتظامی میهمان برنامه بود و حرفهایی می زد که آدم مخش سوت می کشید و اون وقت جناب حسنی که بهش سپرده بودن جناب رادان رو یه کم قلقلک بده تا مردم باورشون بشه که چقدر تو صدا و سیما آزادی بیان هست،می آد و اون لبخند تمسخر آمیز رو روی لب می نشونه و سوالاتی رو می پرسه که برای الف و واوش قبلا دویست بار با بالا دستی هاش هماهنگ کرده....آره جون عمه تون!همه باورشون شد،واقعا هم می شه تو یه نهادی مثل صدا و سیما که از مرکز اطلاعات بیشتر کنترل می شه،یه الف مجری سرخود بیاد و با یه مقام مملکتی این جوری صحبت بکنه!...خودتونید عزیزان،خودتونید!! ؟
بی ربط:دست کم سه تا دوست دارم که اقلا یکی شون با حداقل شیش تا دختر دوسته و وقتی ازش می پرسی می گه دوتاش فابریکن و باقی شون دوست معمولی،وقتی با تعجب ازش می پرسم مگه دختری هم هست که دوست معمولی بشه؟در جوابم می خنده و می گه:کجای کاری بابا!اونها هم دوست پسراشون رو دارن،منتها دلشون می خواد با یه نفر دیگه هم در ارتباط باشن!...من که این جور چیزا در زمانم وجود نداشته برای اضافه شدن معلوماتم می پرسم:حالا فرق زید با دوست معمولی چیه؟...نگاه ممتدی می کنه و می گه:با زیدت لاو می ترکونی ولی با دوست معمولی نه!..کنجکاو تر می شم و می پرسم:یعنی با دوست معمولی تلفنی حرف می زنی و قرار ملاقات هم می ذاری،خوشت اومد شام می خوری و مهمونی می ری،فقط باهاش لاو نمی ترکونی دیگه؟...انگشتش رو به نشونه تایید بالا می آره و می گه:دقیقا!...و خب من هنگ می کنم،نه این که باورم نشه دخترا تا این حد لارج شدن ها،لارج بودن خبر نداشتیم،تعجبم از اینه که چرا همه به ما که می رسن سجاده آب می کشن؟لابد رو پیشونی من نوشتن،دور از جون،ایشون الاغ تشریف داره!.....نتیجه اخلاقی این که: ؟
همون قدر که صدا و سیما به مردم راست می گه،دختر و پسرها به همدیگه راست می گن!...صلوات ختم کنید لطفا! ؟

۱۳۸۶ مرداد ۴, پنجشنبه

تا نظرم عوض نشده و نرفتم برش دارم می رید لینک زیر رو می بینید،سوالی هم نمی پرسید چون معلومه تصویر کیه،بعد این همه مدت دلم خواست علاوه بر خودم دیگران هم ببیننش،خب؟
http://s2.supload.com/free/A_Sandis.jpg/view/

پی نوشت:دیشب به خودم می گفتم دوازده سال نقاشی می کردم،بعد هم رفتم سراغ نوشتن،و الان بعد هفت سال که مستمر دارم می نویسم،احساس می کنم از نقاشیم بیشتر پیشرفت داشتم،شاید اصلا از اول باید می رفتم پی نوشتن...یعنی می شه یه روزی از اون چیزی که تصویرش همیشه تو ذهنمه و باهامه و هرچی ازش می نویسم تمومی نداره،یه روز تصویری خلق بشه که همه از دیدنش همون لذتی رو ببرن که من می بردم...نمی دونم،ولی اگه اون روز زنده بودم شک نکنید که خوش ترین روز زندگیمه! ؟

۱۳۸۶ تیر ۳۱, یکشنبه

خب مبارک مردم ورزش دوست باشه این باخت مسخره به تیم فوتبال کره!به هیچ وجه قبول ندارم که اونها خوب بازی کردن،ما به خودمون باختیم و بی تعصبی بعضی از بازیکن هامون که از ترس مصدوم شدن پا به توپ نمی زدن،و البته اصرار عجیب سر مربی تیم ملی به استفاده از بازیکنانی که هیچ آمادگی نداشتن و فقط صرف این که روزگاری مارادونا یا شایدم ماراسه نای آسیا بودن،می بایست فیکس بازی می کردن و حق اون بازیکن بی نام و نشونی که به انگیزه نامدار شدن حاضر بود از جون مایه بذاره تضییع شد و خب سر آمد شاهکار سر مربی صد وبیست دقیقه حفظ جناب خطیبی بود که خب ایشون هم جواب محبت سر مربی رو به خوبی دادن و بالاتر از اون،آوردن طالب لو در دقیقه آخر،احتمالا آقای قلعه نویی اعتقاد عجیبی به کارتون فوتبالیستها داشتن وبدون شک اون قسمتی رو که سر مربی تیم میوا،واکاشی مازو رو سر ضربه پنالتی وارد زمین می کنه و نتیجه می گیره رو دیده بوده و اصلا یادش نبوده همون تیمی که شش بر دو تیم کره رو برد و سر ضربات پنالتی مقابل عربستان شکست خورد،عین همین سناریو رو با عابد زاده تجربه کرده بود که در دقایق آخر به جای نکیسا اومد و حتی عابد زاده عقاب آسیا هم نتونست پنج دقیقه ای خودش رو با شرایط مسابقه وفق بده....یکی نبود بهش بگه اگه این یه تاکتیک موفق در فوتبال بود مربی های با تجربه تر از جناب قلعه نویی بودن که از این روش استفاده کنن....به هر حال،تیم باخت تا ما یکی در میون مقابل کره در این مرحله برده و باخته باشیم..... ؟
پی نوشت اول:می گم این هکر های عراقی با پرشین بلاگ چیکار داشتن که هکش کردن؟شایع شده پرشین بلاگ مجبور شده پسوند وبسایتش رو از کام به آی آر تغییر بده و خب به این ترتیب کلی آدرس لینک باید تو وبلاگها تصحیح بشه! ؟
پی نوشت دوم:با تشکر از دوستانی که در پست قبلی انواع و اقسام پیشنهادات رو بهم دادن،ایشالا در این مورد یه جواب مفصل خواهم نوشت،اما احیانا هیچ یک حاضر هستید در عملی کردن پیشنهاداتتون مشارکت شخصی داشته باشید؟(چشمک+لبخند دندون نما!) ؟

۱۳۸۶ تیر ۲۷, چهارشنبه

امروز دقیقا چهار سال از اون ظهر تابستونی می گذره،روزی که آرزو با سلام کردن به من و در واقع پیش قدم شدن در این کار،باب جدیدی رو در زندگیم باز کرد که هر چند به اون جایی که من در ابتدا رویاشو در سر می پروروندم ختم نشد،ولی خالی از فایده هم نبوده....من خیلی نسبت به اون دوران فرق کردم،در بعضی زمینه ها به کلی تغییر کردم،بعضی چیزهام هم مثل روز اول حفظ شده،در هر حال الان که به پشت سرم نگاه می کنم می گم خدا رو شکر که آرزو اون روز بهم سلام کرد چون اگه نمی کرد من الان قطعا این چیزی که هستم نبودم،ممنون از آرزو،ممنون از خودم و ممنون از خدا....... ؟
پ.ن:امیدوارم متوجه بشی که دارم جواب تو رو می دم،خب من باید واقع بین باشم و هرگز فکر نکنم که الان ده پونزده سال پیشه و من همون موقعیتها رو دارم،الان دوران زین به پشتیمه،گرفتی چی می گم؟

۱۳۸۶ تیر ۲۳, شنبه

مجردی هم بد دردیه به خدا!جواب سلام هر دختری رو که می دم،ولو دختر بچه همسایه که سنش رو ضربدر دو هم بکنی هم سن و سال من نمی شه،این دوستهای بی جنبه من شروع می کنن به به و چه چه کردن و مزخرف گفتن!والا این جوری که داره پیش می ره،من نگرانم روزی که ازدواج بکنم از ترس زنم جرئت نکنم اصلا جواب سلام هیچ موجود مونث دیگه ای رو بدم....بد روزگاریه به خدا! ؟

۱۳۸۶ تیر ۲۲, جمعه

چند روز پیش داشتم روی این موضوع که آدمیزاد از تکرار خودش لذت می بره فکر می کردم...در واقع می شه نوعی از خویشتن دوستی آدمها رو در این علاقه به تکرار شدن دید...شاید برای شما هم پیش اومده باشه که به پدر یا مادرهایی بربخورید که از میون بچه هاشون،روی یکی بیشتر از بقیه حساسیت و تعصب دارن و در واقع مصداق اون جمله معروفن که آروزهای برآورده نشده خودشون رو در بچه هاشون جستجو می کنن...خب حالا چرا این جوریه؟چرا یه فرضا پدر،تاکید داره که پسرش حتما دکتر یا مهندس بشه؟یا فلان مادر دوست داره دخترش با فلان مرد پولدار ازدواج کنه؟
جوابی که من به این سوال دادم این بود که چون اون پدر یا مادر فرضی،در وجود فرندش،خودش رو می بینه،تکرار خودش رو،و دوست داره این تکرار، اون چیزی بشه که خودش در زمانی که در اون سن و سال بوده،آرزو داشته بشه ولی نشده....من فکر می کنم این حالت وقتی فرزند هم جنس اون پدر یا مادر آرزومند باشه و از نظر چهره شبیه به اون،شدید تر نمود پیدا کنه... غافل از این که شمش بدل هرگز شمش اصل نمی شه،هر آدمی رو بهر کاری ساختن و خودخواهیه اگه بخوایم مجبورش کنیم چیزی بشه که شاید اصلا دوست نداشته باشه،حالا به هر بهونه ای که باشه.....یادمه اون موقعها که غصه آرزو برام تازه بود،یه مقاله ای خوندم راجع به این که یه خانومی تو آمریکا،کلی پول داده تا گربه مرده شو براش شبیه سازی بکنن،همون موقع یه پست تو همین وبلاگ نوشتم و گفتم ای کاش می شد من آرزو رو برای خودم بازسازی می کردم و هر چند در اون صورت از نظر سنی خیلی با هم اختلاف سنی پیدا می کردیم،ولی من سرپرستش می شدم و اون رو تبدیل می کردم به چیزی که همیشه در مورد آرزو،آرزو داشتم....می دونی،حالا که بهش فکر می کنم می بینم چقدر این فکر خودخواهانه بوده،باید واقعیات رو اون جوری که هست پذیرفت،اون قدر شجاع بود که به همون دردناکی و تلخی که هست تجربه اش کرد،و این جوریه که آدم دنیا دیده می شه....هنوز آرزو رو دوست دارم،به همون شدت روز اول،منتها این بار با دیدگاه کسی که سومین دهه از زندگیش رو پشت سر گذاشته. ؟

۱۳۸۶ تیر ۱۶, شنبه

رادیو روشن بود و گوینده داشت با یه حاج آقایی در مورد شان و منزلت زن مصاحبه می کرد،تصادفا شنیدم که یارو از قول شیخ کافی گفت که "خداوند زن و مرد رو برابر می دونه ولی زنها رو بیشتر دوست داره!"....همین نقل قول ساده،دیشب قبل خواب مثل خوره افتاده بود به جونم،هرچی بیشتر راجع بهش فکر می کردم به نتایج جالبتری می رسیدم،از جمله این که یا خدا مذکره،یا اگه مذکر نیست،مردها (استغفرالله)حرف تو دهن خدا گذاشتن و از قول اون بیانیه صادر کردن!آخه خیلی عجیبه،اگه جدا خدا زن و مرد رو برابر می دیده،پس چرا ما در طول تاریخ حتی یه پیامبر زن نداریم؟لابد می گید تو کار خدا دخالت نکنم ولی خب آخه یکی دو تا سه تا که نبوده،تاریخ می گه ما صد و بیست و چهار هزار تا پیغمبر داشتیم،اصلا صد تا داشتیم،نه پنجاه تا،یعنی یکی شون نمی بایست زن می بوده؟این عجیب نیست به نظر شما؟
حالا از این بگذریم،در مورد فلسفه پوشش زنها،در این که اگه پوشیده باشن کمتر نگاهشون می کنن که شکی نیست،ولی آیا واقعا خدا گفته زنها این ریختی بگردن؟مگه همه متفق القول نیستن که همون خدایی که با ابراهیم و موسی و عیسی حرف زده با حضرت محمد هم حرف زده؟پس چرا به اونها نگفته زنهاتون این ریختی بگردن،فقط به مسلمونها گفته؟!یعنی خدا یادش رفته بوده به اونها بگه یهو سر حضرت محمد یادش افتاده؟چی؟می گید اسلام از بقیه ادیان کاملتره؟خب پس حالا به این سوالم جواب بدید،همه معتقدیم که خدا کامل و بی عیب و نقصه،خب اگه این جور باشه باید در تمام حالات دینش رو به یک شکل و یک اندازه به پیامبراش ارائه کرده باشه،کوچکترین کم زیادی در این زمینه به معنای اینه که کارش کامل نبوده،قبول دارین؟یه وقت هوس طرفداری از خدا به سرتون نزنه و از جانبش حکم صادر نکنین ها،خدا لازم باشه بلده از خودش دفاع کنه....خلاصه،اینها گوشه ای از افکاری بود که دیشب رهام نمی کرد و بی خوابم کرده بود...آخرش هم به این نتیجه رسیدم که در طول تاریخ مردها به احتمال زیاد یه شیطنتهایی کردن و عقاید خودخواهانه خودشون رو به بهونه این که حرف خداس به کرسی نشوندن،من قبول ندارم خدا به زنها گفته باشه تو گرمای چهل درجه از گرما هلاک شید چون فقط باید ازتون دو تا چشم و نوک بینی معلوم باشه،اصلا خود این حرف عقلانیت خدا رو می بره زیر سوال،چون من که بنده اش هستم می گم جای خدا بودم به مردها می گفتم یاد بگیرید نگاه نکنید و خودتون رو کنترل کنید!آیا اگه به جای مردها در طول تاریخ زنها قدرت حاکم بودن الان در ممالک اسلامی به جای زن،مردها حجاب نداشتن؟من حتی حدس می زنم مثل اسبها چشم بند هم براشون می ذاشتن تا به جز جلوی پاشون چیز دیگه ای رو نبینن....من به اون حرف که می گه حجاب باید درونی باشه نه ظاهری معتقدم،یه زن خودش باید به این نتیجه برسه که چه شکلی بگرده،کسی نباید مجبورش بکنه،اون زنی که دوست داره لخت بگرده،بکشیش هم آخرش لخت می گرده...به جای این که انواع و اقسام پوشش ها و زره ها رو تن زن بیچاره کنیم و بهش بقبولونیم که ارزشش در اینه که شکل ارواح بگرده،بیایم مردها رو درمان کنیم.بله،پس چی؟معلومه که هم هزینه اش بیشتره هم دردسرش!مگه یه مرد به راحتی قبول می کنه که هیز و چشم چرونه؟ولی زن یه فریاد سرش بکشی مطیع می شه،نشد یه برخورد خشن چاشنیش کن و تمام!رام می شه مثل گربه،دیدی؟چه راحت و بی دردسر صورت مسئله رو می شه پاک کرد؟آب از آب هم تکون نخورد!والا به عنوان یه مرد خجالت می کشم بگم که هم جنسهای من بودن که سر زنها رو در طول قرنها به این شکل شیره مالیدن،جدا خجالت می کشم! ؟
پی ان:یهو بر نگردید بگید این فرهاد چه کافر بالفطره ایه!جون من متنی که نوشتم رو با دقت بخونید،من هیچ جا نگفتم خدا وجود نداره بلکه گفتم بعضی حرفها نمی خوره که حرف خدا باشه،احتمالا این وسط یه تحریفی صورت گرفته،مفهوم بود؟خدا کنه! ؟
یه سوال:چرا مردها ژاندارک رو به این خاطر که یه زن بود و ادعایی تو مایه های پیامبری می کرد سوزوندن؟

۱۳۸۶ تیر ۱۲, سه‌شنبه

شبکه سه امروز عصر داشت خشم اژدهای بروسلی رو نشون می داد،با این که ده بار تا به حال این فیلم رو دیدم و دیگه مثل دوران نوجوونیم که عشق بروسلی شدن منو کشته بود،برام جذاب نبود،ولی خالی از لطف هم نبود....یه زمانی چقدر دوست داشتم یه رزمی کار واقعی بشم که یه تنه صد نفر رو حریفه و ضرباتی استثنایی و خیره کننده می زنه...اتفاقا دنبالش هم رفتم،دو سه رشته رزمی رو تا یه جاهایی دنبال کردم،ولی می دونی،مشکل اینجا بود که من اون مایه اصلی رزمی کار شدن،یعنی جرئت زدن رو نداشتم.....آره خلاصه در حالی که بروسلی در صفحه تلویزیون داشت جلو چشمم وور و وور آدم نقش زمین می کرد ما هم یاد قدیمها کردیم....یادمه یه خانومی تو همسایگی ما بود که پسرش با من هم بازی بود،بهم می گفت چقدر تو شبیه بروسلی هستی!....و خب من از میون آرزوهای دوران بچگی و نوجوونیم که شامل نقاش و رزمی کار و دروازه بان و دوبلور و هنرپیشه سینما شدن بود شدیم مهندس برق!!!چیزی که اگه تو بچگی ازم می پرسیدن محال بود بتونم حدسش بزنم!هرچند الانم من خودم رو بیشتر یه نویسنده می دونم تا مهندس....سایت کتابم رو دیدین؟خبر دارین در ظرف دو ماه دویست تا بازدید کننده داشته؟
پی ان:رز آرکانا اسم یه فنه که من خیلی دوستش دارم،ماله یه بازی رزمیه و من همیشه اجراش می کنم،البته گوینده ژاپنی به همون دلیلی که تو پستهای قبلیم توضیحش دادم اشتباها اون رو لز آلکانا تلفظ می کنه که خب در کل قضیه تفاوتی ایجاد نمی کنه...مهم اون فنه خوشکله که پنج ضربه،چهار تا وارو به سمت جلو و یه قیچی به سمت عقب....دختره هم خیلی خوشکل و نرم اجراش می کنه...ملتفت شدین؟شک دارم!(چشمک)..... ؟
Res Arkana

۱۳۸۶ تیر ۸, جمعه

همیشه زنگ ادبیات رو دوست داشتم...نه به این خاطر که عاشق نوشتنم که به خاطر...نه،بهتره خودم نگم،دوست داشتید روی لینکهای زیر کلیک کنید و خودتون ببینید....یادش به خیر خدائیش!.......................................... ؟
http://s2.supload.com/free/Alpes_heroes.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/Boy_soccer_characters.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/Brunka.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/Chobin.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/Chobin_other.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/General.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/Ikiu_and_sayo.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/memoru.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/Perrine_2.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/Piano_M.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/Ruli_chobine.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/Shonen_Yayuei.jpg/view/
http://s2.supload.com/free/Yayuei_1.jpg/view/

پی نوشت:خیلی وقت بود خیال داشتم این کار رو بکنم...در هر صورت شاید یه روزی تنبلی رو بذارم کنار و یه وبسایت از کارهای هنریم درست بکنم...کلا چند تا کار هست تو این مایه ها که مدتیه در فکر انجامشم ولی قد نمی ده...ایشالا مصرف آب هندونه ام پایین بیاد،سه چهار تا لینک دارم علاوه بر لینک داستانم که اینجا اضافه کنم....فقط اگه این تنبلی بذاره.............! ؟

۱۳۸۶ تیر ۱, جمعه

دوباره تابستون گرم و دوست داشتنی از راه رسید...فکر می کنم خیلی تکراری بشه اگه از علاقمندیم به تابستون بگم،بارها تو این وبلاگ درباره اش حرف زدم و با این که سالهاست که تابستون دیگه برام اون ماهیت گذشته رو نداره و تا حد یه فصل معمولی پایین اومده باز دوستش دارم،با اومدنش هیجان زده می شم و حس خفته ولی فراموش نشده خاطرات قدیمی شروع می کنه به سینه ام مشت زدن...آره یه روزی من هم مثل خیلی های دیگه یه بچه محصل بودم که با شروع تابستون با خوشحالی به استقبال سه ماه تعطیلی سرشار از ماجرا و خاطره می رفتم...دنیام کوچیک بود،توقعاتم کم و آرزوهام ساده و دست یافتنی...تموم هم و غمم تموم کردن فلان بازی کامپیوتری و یادگرفتن فلان حرکت فوتبالی بود یا شیرجه زدن رو آسفالت وقتی داخل دروازه می ایستادم سعی می کردم شیرجه ام به همون قشنگی شیرجه عابد زاده روی زمین چمن باشه،پهلوم زخم می شد و درد می گرفت ولی اگه دیگرون خوششون می اومد دردش فراموش می شد،دیدن فلانی که دیگه نهایت آمالم بود،همین که ببینمش و دل خوش کنم به روزی که باهم دوست خواهیم شد،مهم نبود که چه موقع باشه،حتی مهم نبود که بعد از این که دوست شدیم قراره چی پیش بیاد،فقط دلم می خواست به هر بهونه ای شاد باشم و این هایی که گفتم انگیزه هایی بودن برای شاد بودنم....و خب الان نمی دونم چقدر از اون روزها فاصله گرفتم،اون زمین آسفالتی که من به عشق گرفتن توپ روش شیرجه می زدم الان دیگه وجود نداره،اون کسی که من به عشق دیده شدن براش شیرجه می زدم الان دیگه نیست،رویای دوست شدن باهاش هم خیلی وقته که به تاریخ پیوسته،همه چیز تغییر کرده،ما بزرگ شدیم و افتادیم تو یه مسیری که اسمش...نمی دونم اسمش چیه همین قدر بگم که حالم ازش بهم می خوره،نه دوست دارم ببینمش نه احساسش کنم،نه این که خیال کنی از زندگی متنفرم،برعکس،حالا که آدم بزرگ شدم استقلال عمل دارم،خیلی ها هستن که وقتی منو می بینن اول اونها باید سلام کنن و همراه اسمم لفظ آقا رو به کار ببرن...لحظه ای رو که برای اولین بار یه کوچیکتر منو با تیتر آقا مخاطب قرار داد و بهم سلام کرد،فراموش نکردم،چقدر احساس غرور می کردم،الان هم وقتی وارد جلسه ای می شم،یا در جایی محکم و با اعتماد به نفس جوری حرف می زنم که طرف مقابلم آچمز می شه،باز یه حس خوشایندی سراسر وجودمو در بر می گیره،درست شبیه اون موقع که دو متر شیرجه می زدم و زخمی می شدم ولی توپ رو می گرفتم و فلانی هم می دید و به روی خودش نمی آورد ولی لبخندش نشون می داد که دیده،آره الان هم هست چیزایی که معادل همون چیزهای قدیمی خر کیفم کنه،ولی می دونی چیه؟این کجا و آن کجا....حاضرم همه این خوشحالی رو بدم،باز اون جور ساده و بی بهونه خرکیف بشم،اون جوری که وقتی اول تیر سال هفتاد بعد امتحانات ثلث سوم دویدم تو خونه و گفتم:راحت شدم! و تو سررسیدم که هنوز دارمش نوشتم:آغاز ماههای خوشبختی! ؟
پی نوشت:نمی دونم چقدر از حرفهام سر در می آرید ولی خب من دیروز برای دهمین سال متوالی بازی هاک آی کومودور شصت و چهار رو تموم کردم،این هم یکی از همون مراسمیه که گفته بودم هر سال این موقع انجامش می دم و حس اون دورانم رو برام باز سازی می کنه،زنده باد تابستون،خوش به حال اونهایی که سه ماه تعطیلن،منتظرم باشید بچه ها،من هم بیست و دو سال دیگه،سی سال خدمتم پر می شه و بازنشست می شم و اون وقت همگی باهم تا پارک رو می دویم و سر و صدا می کنیم و همسایه ها رو شاکی می کنیم....بدوید،واینسید،نگران منم هم نباشید،من بهتون می رسم.... ؟

۱۳۸۶ خرداد ۲۹, سه‌شنبه

این زلزله هم واسه ما شد مایه خنده....با دوستم نشسته بودیم و فیلم تماشا می کردیم که من حس کردم صندلیم داره تکون می خوره،اول فکر کردم اونه که با پاش داره صندلی مو هل می ده،ولی وقتی چشمم به لامپ آویزی سقف افتاد که واسه خودش تاب می خورد،مطمئن شدم که زلزله است،حالا تو بگی اگه ذره ای ترسیدم؟حتی خودمم بعدش تعجب کردم که چرا اصلا نترسیدم!حالا دوستم متوجه شده می گه:فلانی!زلزله اس ها!...و من با خونسردی در حالی که نگاهم رو از روی صفحه مونیتور بر نمی دارم می گم:می دونم!...دوستم انگاری فکر کرده بود من درست متوجه منظورش نشدم،این بار با هیجان بیشتری حرفشو تکرار کرد و دید نخیر من عین خیالم نیست!فرصت نشد باهام بحث کنه چون زلزله بند اومده بود و بعدش به اصرار دوستم رفتیم بیرون به ملتی که از ترس جونشون ریخته بودن تو کوچه و خیابون و به فک و فامیلشون زنگ می زدن و احوالپرسی می کردن می خندیدیم...ولی خب من بالاخره اولین زلزله عمرم رو تجربه کردم،آخه دفعات قبل که زلزله اومده بود اصلا متوجه نشده بودم و اون قدر هم کم ظرفیت بودم که سریع به دوستام مسیج زدم که آره متوجه شدین زلزله اومده؟
بعد عمری وبلاگ داستانم-همونی که لینکش گوشه بالای همین صفحه سمت راسته-رو آپ کردم،اگه حالشو داشتید یه سری بزنید و اگه نظری داشتید اجازه بدید ما هم بدونیم....هوا گرمه و فعلا حال نوشتن ندارم...یه استخر می خوام آبش خنک باشه و پری های دریایی در اون مشغول به شنا.....چیه؟منظورم که شما ها نبودین که برام قیافه می گیرین!هرچند هر کی دوست داشت می تونه بیاد با من استخر...مهمون من....حالا کی می آد؟هیشکی!می دونستم از هیچ کدومتون بخار بلند نمی شه ولی چه کنم که دست خودم نیست و همیشه بهتون امیدوارم!!(لبخند شیطانی دندون نما!).................. ؟

۱۳۸۶ خرداد ۲۱, دوشنبه

واقعا آدمها توی زندگی دنبال چی هستن؟این همه آدم می آن و می رن همه تقریبا به یک شکل...خیلی هاشون هیچی به دست نمی آرن و خیلی هاشون هم فکر می کنن همه چی به دست آوردن ولی در نهایت پنج سال بعد رفتنشون حتی یه نفر هم اونها رو به یاد نداره....واقعا آدمیزاد دنبال چیه؟آیا صرف این که ازدواج کرد و دو سه تا نسخه از روی خودش ساخت که بعد از خودش این مسیر رو ادامه می دن و جایگزین خودش در زنجیره رسیدن به جاودانگی می شن کفایت می کنه؟کاری که هر حیوونی هم می تونه انجام بده؟نمی دونم...تازه از یه خواب نه چندان دلچسب بعد از ظهربیدار شدم و سرم درد می کنه و این سوال بی جواب آزارم می ده....واقعا برای چی اومدیم و کجا متوقف بشیم که حق مطلب به درستی ادا شده باشه؟

۱۳۸۶ خرداد ۱۸, جمعه

این مطالبی که می خونین رو دیشب(پنجشنبه شب)در خلال بی خوابیم که نمی دونم رو چه حسابی طولانی شد در ذهنم مرور می کردم...جونم براتون بگه من اندر حکمت این یه دفعه اومدن و بعد به همون شکل غیب شدن بازدید کننده های وبلاگم موندم!البته خودم وبلاگ رو مثل یه بوستان فرض می کنم که می تونه مراجعه کننده گذری و یا دائم داشته باشه،ولیکن چون این اتفاق سر بازدید کننده های دائم افتاده باعث شده یه جورایی فکر خیال بزنه به سرم!هرچند من در همه حال کار خودم رو می کنم و ماشالا اون قدر سمجم که وقتی یه چیزی رو بچسبم تقریبا محاله که ولش کنم،ولی بیاید با هم سر گذشت چند تا از این دوستان عزیز یهو تبخیر شده رو مروری بکنیم،فقط اگه یه وقت اسم خودتون رو اینجا دیدین بهتون بر نخوره ها! ؟
پانتی:خب ایشون از اول باهام طی کرده بودن که تو وبلاگ هم آسه بیام و آسه بریم و گاهی یه سوت کوچولو واسه هم بزنیم که آره ما اومده بودیم،ولی الان مدتیه که من صدای سوت ایشون رو نمی شنوم.خیلی شخصی و موجز و پرمعنا می نویسه و شخصا معتاد نوشته هاشم،پانتی خانوم دریاب! ؟
فاتیما:قدیمی ترین خواننده وبلاگ من،استاد در قتل عام وبلاگهای خودش!در دورانی که من دلم بد گرفته بود و دست کم روزی یه پست بیرون می دادم و بعد شب می اومدم کامنت دونیش رو آب و جارو می کردم،سر و کله این دوست عزیزم پیدا شد و در طول این سه سال با این که یه زمونهایی واسه هم مردیم و یه مواقعی هم زدیم به تیپ هم ولی خدا رو شکر تا امروز ارتباط اینترنتی مون ادامه داشته منتها نه به اون ایمیل و چت پی در پی اون موقعهاش،نه به حالا که ما یه تاقار پست می نویسیم ایشون در بهترین حالتش لطف می کنن برامون یه شکلک ارسال می کنن!در هر صورت خاطره اون مکالمه صمیمانه تلفنی رو من به عنوان یادگاری هنوز تو ذهنم از ایشون دارم. ؟
راحله(لاحره) و سحر:بعد فاتیما لاحره قدیمی ترین بود و با این که سنی هم نداشت ولی خیلی پخته و بی پروا حرف می زد(از اون پررو باحالا بود) و جالب این که از اولین وبلاگ نویسهای ایرونی محسوب می شد که از سال 82(یعنی اولین سال راه اندازی وبلاگ فارسی در ایران)وبلاگ می نوشت و حتی داشت یه داستان می نوشت که حیف ناتموم گذاشتش،باهم خوب جفت و جور شده بودیم،اغلب از طریق چت و بعد ها مسیج از حالش با خبر می شدم بعد یهو یه ماه غیبش زد و به هیچ آف و مسیجی جواب نداد،خلاصه وقتی با بقیه بچه اون قدر بهش پیله کردیم تا بیاد بگه چی شده که دیگه نمی نویسه،یه پست نهایی نوشت و دکون وبلاگش رو برای همیشه بست و بعد مدتی هم فهمیدم سیم کارتش رو واگذار کرده و خلاصه به کلی از روی صفحه رادار محو شد!سحر دوست صمیمیش که در خلال همین غیب شدنهای لاحره باهاش آشنا شدم هم یه جورایی در عین خجالت و انزوا طلبی خیلی شیرین بیان بود ولیکن اون هم یه دفعه بعد از لاحره دست به غیبتی کبرا زد،البته باید اعتراف کنم من هم بر اساس یه عادت کودکانه ای که دارم وقتی سحر شروع کرد به سر نزدن من هم تلافی کردم،ولیکن از یابنده تقاضا می شود این دو را به آدرس صندوق پستی میل فرمایند و مژدگانی قابل توجهی دریافت نمایند! ؟
مریم و ریحانه:این دو نفر به فاصله کمی تو وبلاگم ظاهر شدن و بعدا معلوم شد باهم دوستن،مریم یه جورایی جدی و شخصی می نوشت و چهارچوب فکریش سنتی بود که من می پسندیدم،ضمنا رک بود و تعارفی با کسی نداشت و با این که خیلی کم تونستم بشناسمش ولی حس کردم انزوا طلبه که این تیپ شخصیتها جذبم می کنن،متنهای خوب و با جزئیاتی می نوشت و ما مشتری پر و پا قرص وبلاگش بودیم بعد یه مرتبه با یه عکس سبز رنگ از دنیای مجازی خداحافظی کرد و جماعتی رو داغدار نوشته هاش...ریحانه کمتر از مریم می نوشت و نوشته های اون حالت خاطره نویسی داشت(که تم مورد علاقه منه)همراه با پس زمینه ای از بیان شیطنتها و احساسات دخترونه و بنابراین به دکون ایشون هم زیاد سر می زدیم،ولیکن ایشون هم نمی دونم تحت تاثیر اقدام انتحاری مریم بود یا نه که یهو وبلاگش رو رها کرد(هرچند امیدوارم مثل هاچ بعد 60 قسمت دوباره وبلاگش بتونه پیداش بکنه)و در حال حاضر یه چند وقت یه باری تو چت یه سرکی می کشه که نگرانم اون هم قطع بشه! ؟
مهدی:به قول خودم سید!تنها پسر تو وبلاگم،رک و بی پروا و تند و تیز و هیجانی می نوشت،جالبه که زمینه دوستیمون با یه جر و بحث شروع شد ولی بعد با هم خیلی دوست شدیم،با بیان بی تکلفش حال می کردم و بنابراین همیشه به وبلاگش سر می زدم،ولی نمی دونم چی شد بعد یه سفری که به مناطق جنگی رفت دچار چه دگرگونی ناشناخته ای شد که بلاگش رو نابود کرد و فعلا هم که مفقود الاثره!سید جون اگه صدای منو می شنوی التماس دعا داریم! ؟
ژینوس:خیلی کم باهاش در ارتباط بودم،از طریق لاحره و کامنت باحالی که براش گذاشته بود و کنجکاویم رو تحریک کرد باهاش آشنا شدم،غمگین و شخصی می نوشت،اون هم مثل سید یهو وبلاگش رو نابود کرد و دیگه خبری ازش نشد. ؟
عسلی و دلدار:خوشبختانه این دو عزیز که بعدا فهمیدم دخترخاله هستن هنوز کم و بیش بهم یه سری می زنن و اولی درگیر کنکوره و دیگری از اولش گفت که زیاد اهل آفتابی شدن نیست،نوشته های عسلی رو به خاطر توصیف دخترونه قشنگی که از دنیای اطراف خودش با ذکر جزئیات و احساساتش داره خیلی دوست دارم،خاطره نویس خوبیه،حاضرم خاطراتش رو یه جا بخرم!یه زمانی جالب بود از لحاظ ذهنی با هم اینترلاک داشتیم و بارها بدون هماهنگی قبلی در یک زمان وارد نت می شدیم،الان مدتیه به خاطر امتحانات و آماده شدنش واسه کنکور کمتر می بینمش ولی امیدوارم سه هفته دیگه خنده به لب و با خبر خوش پیداش بشه،برای موفقیتش دعا می کنم.دلدار هم خیلی لطیف می نویسه ولی کم،همین جا تشویقشون می کنیم بلکه موثر بیفته. ؟
مهرناز:نمی دونم من اولین بار رفتم تو وبلاگ ایشون،یا ایشون اومدن اینجا،خیلی شخصی می نویسه و انزوا طلبه،جالبه که بعد ها فهمیدم ما یه زمانی هم محل و به نوعی همسایه بودیم!کم حرفه و در حال حاضر هم که یه پروژه خارج از کشور داره و خب از اونجا که پای هر ایرونی به خارج برسه دیگه پشت سرش رو نگاه نمی کنه نگرانم که ایشون هم همین سناریو رو اجرا کنن! ؟
هیرودیا:تو کتابم یه شخصیت دارم به اسم لیلا که لقبش بمب محله اس،موقعی که خلقش می کردم از اونجا که لیلای قصه من بسیار فعال و پر انرژی و شاد و خوش صحبت بود،و از طرفی به برکت جمهوری اسلامی دخترای ما بنده های خدا نه جرئت می کنن حرف بزنن و نه بخندن،نگران بودم که چنین شخصیتی مصنوعی و حتی آرمانی جلوه کنه ولی آشنایی با هیرودیا( که به نظر من به جای هرودیس باید دختر هرکول می شد)خیالم رو از هر جهت راحت کرد،اگه من ادعام می شه که یه رمان سه جلدی نوشتم که جلد اولش پونصد شیشصد صفحه اش،این عزیز هر پستش دست کمی از یه رمان نداره و من شخصا تا به حال ندیدم کسی بتونه یه جا این قدر مطالب گوناگون رو گردآوری بکنه،هیرودیا تو باید خبرنگار بشی،ببین کی گفتم،حیفه مثل من سر از خازن و مقاومت و سلف در بیاری،به خدا حیفه!هرچند ایشون رو هر از چندگاهی از طریق چت یا مسیج ملاقات می کنیم و جا داره از تماسهای پرمهر و پر ملاتشون(چشمک) که هر دفعه بنده رو شرمنده کردن یه تشکر ویژه بکنم،ولی این بمب انرژی هم مدتیه کم سر و صداس،دلیلش هم فعلا نامشخصه،فقط امیدوارم خاموش نشه که من قصد داشتم ایشون رو به عنوان جانشین خورشید به کهکشان راه شیری معرفی کنم............ ؟

خب این تنها نمونه هایی بود از دوستانی که افتخار آشنایی شون رو داشتیم و یهو ما رو تنها گذاشتن و در واقع باعث شده یاد روزهای اول راه اندازی وبلاگم بیفتم که اسمش رو گذاشته بودم دنیای سامورایی تنها...آقا جان تنها اومدیم،تنهام می ریم،غیر از اینه؟
پی نوشت:یه وقت تعارف نکنید ها،اگه می خواید بگید فرهاد خیلی لوس و بی مزه ای یا هر اظهار لطف دیگه ای از همین جا اجازه شو بهتون می دم،تشویق که تو کارتون نیست،هرچند بر اساس یه تجربه شخصی می دونم که اگه می خوای به کنه حرف یه دختر پی ببری جلوی حرفهاش یه گیت نور بذار!(یعنی وارونگر) ؟