۱۳۸۶ تیر ۱, جمعه

دوباره تابستون گرم و دوست داشتنی از راه رسید...فکر می کنم خیلی تکراری بشه اگه از علاقمندیم به تابستون بگم،بارها تو این وبلاگ درباره اش حرف زدم و با این که سالهاست که تابستون دیگه برام اون ماهیت گذشته رو نداره و تا حد یه فصل معمولی پایین اومده باز دوستش دارم،با اومدنش هیجان زده می شم و حس خفته ولی فراموش نشده خاطرات قدیمی شروع می کنه به سینه ام مشت زدن...آره یه روزی من هم مثل خیلی های دیگه یه بچه محصل بودم که با شروع تابستون با خوشحالی به استقبال سه ماه تعطیلی سرشار از ماجرا و خاطره می رفتم...دنیام کوچیک بود،توقعاتم کم و آرزوهام ساده و دست یافتنی...تموم هم و غمم تموم کردن فلان بازی کامپیوتری و یادگرفتن فلان حرکت فوتبالی بود یا شیرجه زدن رو آسفالت وقتی داخل دروازه می ایستادم سعی می کردم شیرجه ام به همون قشنگی شیرجه عابد زاده روی زمین چمن باشه،پهلوم زخم می شد و درد می گرفت ولی اگه دیگرون خوششون می اومد دردش فراموش می شد،دیدن فلانی که دیگه نهایت آمالم بود،همین که ببینمش و دل خوش کنم به روزی که باهم دوست خواهیم شد،مهم نبود که چه موقع باشه،حتی مهم نبود که بعد از این که دوست شدیم قراره چی پیش بیاد،فقط دلم می خواست به هر بهونه ای شاد باشم و این هایی که گفتم انگیزه هایی بودن برای شاد بودنم....و خب الان نمی دونم چقدر از اون روزها فاصله گرفتم،اون زمین آسفالتی که من به عشق گرفتن توپ روش شیرجه می زدم الان دیگه وجود نداره،اون کسی که من به عشق دیده شدن براش شیرجه می زدم الان دیگه نیست،رویای دوست شدن باهاش هم خیلی وقته که به تاریخ پیوسته،همه چیز تغییر کرده،ما بزرگ شدیم و افتادیم تو یه مسیری که اسمش...نمی دونم اسمش چیه همین قدر بگم که حالم ازش بهم می خوره،نه دوست دارم ببینمش نه احساسش کنم،نه این که خیال کنی از زندگی متنفرم،برعکس،حالا که آدم بزرگ شدم استقلال عمل دارم،خیلی ها هستن که وقتی منو می بینن اول اونها باید سلام کنن و همراه اسمم لفظ آقا رو به کار ببرن...لحظه ای رو که برای اولین بار یه کوچیکتر منو با تیتر آقا مخاطب قرار داد و بهم سلام کرد،فراموش نکردم،چقدر احساس غرور می کردم،الان هم وقتی وارد جلسه ای می شم،یا در جایی محکم و با اعتماد به نفس جوری حرف می زنم که طرف مقابلم آچمز می شه،باز یه حس خوشایندی سراسر وجودمو در بر می گیره،درست شبیه اون موقع که دو متر شیرجه می زدم و زخمی می شدم ولی توپ رو می گرفتم و فلانی هم می دید و به روی خودش نمی آورد ولی لبخندش نشون می داد که دیده،آره الان هم هست چیزایی که معادل همون چیزهای قدیمی خر کیفم کنه،ولی می دونی چیه؟این کجا و آن کجا....حاضرم همه این خوشحالی رو بدم،باز اون جور ساده و بی بهونه خرکیف بشم،اون جوری که وقتی اول تیر سال هفتاد بعد امتحانات ثلث سوم دویدم تو خونه و گفتم:راحت شدم! و تو سررسیدم که هنوز دارمش نوشتم:آغاز ماههای خوشبختی! ؟
پی نوشت:نمی دونم چقدر از حرفهام سر در می آرید ولی خب من دیروز برای دهمین سال متوالی بازی هاک آی کومودور شصت و چهار رو تموم کردم،این هم یکی از همون مراسمیه که گفته بودم هر سال این موقع انجامش می دم و حس اون دورانم رو برام باز سازی می کنه،زنده باد تابستون،خوش به حال اونهایی که سه ماه تعطیلن،منتظرم باشید بچه ها،من هم بیست و دو سال دیگه،سی سال خدمتم پر می شه و بازنشست می شم و اون وقت همگی باهم تا پارک رو می دویم و سر و صدا می کنیم و همسایه ها رو شاکی می کنیم....بدوید،واینسید،نگران منم هم نباشید،من بهتون می رسم.... ؟

۱۴ نظر:

اقلیما گفت...

salam
achmoz yani chi? ya achmaz?
rasti kheili jalebe ke manam alan taghriban hese u ro daram.
felan bye ta hi.
اقلي&# | 06.22.07 - 7:47 pm |

asali گفت...

salam.farhad khan..
migama in ghazie shirin o arezoo sare chy bood?
man ke chizi azash sar dar niovordam...
hanoozam nafahmidam chera joloye chapesh ro gereftam?
cheghad khodeshoono maskhare kardan vaghean,dige halam az hamashoon beham mikhore..
vaghty in chiza ro mishnavam ,alaghe mandim vase raftan bishtar mishe,,,

ok. montazere goshe haye digeye romanetoon hastam..

asali | Homepage | 06.23.07 - 12:41 am |

Hirodiya گفت...

masalan chera khabar nemidi?
Hirodiya | Homepage | 06.23.07 - 1:48 am |

Hirodiya گفت...

masalan chera khabar nemidi?
Hirodiya | Homepage | 06.23.07 - 1:48 am |

Hirodiya گفت...

khoondam postet ro!
man mesle to fekr nemikonam!
to gahi ziyadi khodet ro asire nostalozhi mikoni!
Hirodiya | Homepage | 06.23.07 - 2:00 am |

samira(ممول) گفت...

من بايد بگم كه بازم تابستون لعنتي آمد. چقدر بگم كه ازش بدم مياد؟
samira | Homepage | 06.24.07 - 6:05 am |

samira(ممول) گفت...

درسم كه هنوز تمام نشده.مشغول امتحانا هستم. قسمت سخت ماجرا
samira | Homepage | 06.24.07 - 6:07 am |

مهرناز گفت...

سلام
خوبيد شما؟
اگه دوستام بفهمند كه من يه بلاگ دارم كه خونم مباح اعلام مي شه
من حرفهاي خصوصي رو كه به هيچكي نمي گم اون تو مي نويسم و معلومه كه دوست ندارم آشنا هام اين صفحه رو بخونند
الان هم يه ماهي هست كه از خانواده ام اطلاعي ندارم چه برسه به دوستام!ساعت 10 شب كانه ميت مي رسم خونه حتي روزهاي تعطيل و تا 2 ماهه ديگه اگه عمري باشه اين روند ادامه داره
راستي ديگه هم نمي تونم از پايان نامم تو شهريور دفاع كنم همه كارام مونده استادم ديگه داره از دستم كفري مي شه
دعا كنيد لطفا به شدت محتاجم
Anonymous | 06.24.07 - 4:06 pm |

مهرناز گفت...

نه وبلاگ داشتن جرم نيست ولي من دوست ندارم كساني كه من رو مي شناسند از خصوصي ترين احساساتم باخبر بشند
جاري دوري نرفتم فقط احتمالا فرصت نوشتن تو وبلاگم رو تا 2 ماهه ديگه ندارم
راستي شما چشماتون خسته نمي شه اينقدر چشمك مي زنيد
!!!!!!!!
چشمك
Anonymous | 06.25.07 - 4:08 pm |

داستانک گفت...

گرم و دوس داشتنی!!؟
داستانک | Homepage | 06.26.07 - 5:27 am |

jeenous گفت...

vayyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyyy bebin ki oomade be man sar zadeeeeee...malooome ke yadameeeee chejooriiii man o peida kardi??? vaaay nemidooni che heseee khoobiii bood...enghad ke fek kone yeki az oon door dooraa az oon tah tooye khateratesh enghad be yadet hast ke bloge jadideto kashf kone vaaay ke kheili lezat bakhsh bood merc :X
jeenous | Homepage | 06.27.07 - 2:00 pm |

samira(ممول) گفت...

:D vaghei budan
samira | Homepage | 06.27.07 - 2:57 pm |

شیدا گفت...

ژینوس رو از وبلاگ من پیدا کردی

می دو نمممممم
منم خودم چند وقت پیش بعد از مدت ها پیداش کردم
در مورد لینک شما هم چشم در اولین فرصت
شیدا&# | 06.27.07 - 5:19 pm |

شیدا گفت...

آ� ام
|شیدا& | Homepage | 06.29.07 - 8:53 am |