۱۳۸۶ خرداد ۱۱, جمعه

بله،همون طور که از تیتر این پست پیداست می خوام بگم تو سالهای گذشته،روز دهم خرداد کجا بودم و چیکار می کردم،خب…ازم نپرسید چطوری این کار رو می کنم،فقط،خدا رو شکر می کنم که هنوز هفتاد سالم نشده وگرنه این پست چقدر طولانی و احتمالا خسته کننده می شد،حالا هم نمی دونم واقعا چند تا از شما تا آخرشو می خونه ولی خب خودم که از یادآوریش لذت می برم حتی از تلخ ترینش،این یه جمله رو هم بگم و برم سر روایت گذشته ها اون هم این که به نظر من خاطره تلخ به اون معنا وجود نداره،هرچند تلخی بعضی وقایع تا سالها باقی می مونه ولیکن این ما هستیم که می تونیم با عوض کردن دیدگاهمون،در همون خاطره تلخ کلی نکات آموزنده ببینیم و ازش نه به نیکی ولی به تلخی هم یاد نکنیم….یه صلوات محمدی پسند ختم کنید لطفا! ؟
ده خرداد 85:در راه دوبی بودم با یکی از دوستانم،آغازی بود بر یه سفر سه چهار روزه پرخاطره که هنوزم که هنوزه با یادآوریش می خندیم و یادش به خیر می گیم،از خراب شدن هواپیما در موقع بلند شدن از باند گرفته تا تور سافاری که من داشتم از زور تکون ماشین از دست می رفتم،تا خیمه و جشن رقص عربی،تور واید وادی(پارک آبی)،گشت و گذار در سیتی سنتر و کارفور و مراکز خرید و گل گشت زدن در دیسکوها همه و همه گوشه ای از خاطراتی بود که به ثبت رسید. ؟
ده خرداد 84:در حال گذروندن ماموریت یازده روزه ام در مینو دشت گرگان بودم،کارم این بود که هر روز صبح ساعت شیش پاشم و به کار سه گروه اجرایی در طول یه خط فشار قوی نظارت کنم تا بعد از ظهر…روزهای نسبتا خسته کننده ای بود ولی خوش گذشت،کلی فیلم و عکس از مناظر بکر و سر سبز اونجا گرفتم،یه حشره ای هم که هرگز نفهمیدم چی بود،مچ دست چپم رو گزید طوری که اندازه دستهای پاپای(همون ملوان زبل خودمون)باد کرد.در روز ده خرداد جلسه ای در برق گرگان داشتیم با مدیر عامل سیاس و چرب زبون یکی از پیمانکارها و البته مدیر عامل برق گرگان،ناهار هم که خودم رو تلپ کردم،برگشتنی مدیر عامل شرکت پیمانکار با این که تو جلسه حسابی به هیکل هم تقوط کرده بودیم برام تا مینو دشت رو ماشین دربستی گرفت و کرایه ام رو هم حساب کرد.هم سفر یه راننده سبزه لاغر معتاد شکل با یه پراید مشکی بودم که تا خود مقصد تموم اسرار زندگی شو واسم گفت.شب وقتی خوابیده بودم،خواب و نیمه خواب مادرم رو دیدم که اومده بالا سرم و داره آروم صدام می کنه،ولی وقتی ازجا پریدم و نیم خیز شدم خودم بودم و اتاق تاریک و خالی هتل استقلال مینو دشت. ؟
ده خرداد 83:روزی که منحنی تنش های وارد شده به من قشنگ یه موج سینوسی رو طی کرد،از قعر نا امیدی تا اوج امیدواری و بر عکس.آرزو بهم زنگ زد.آخرین گفتگوی ما تا به امروز.همه چی اتفاقی رخ داد،بعد صحبت ناموفقی که در 12 فروردین اون سال باهاش داشتم و سپری کردن ایامی سخت با مشغله های شدید فکری،و البته بعد تولد غیابی که براش در دهم اردیبهشت گرفتم(و این شد یکی از رسوم زندگیم که تا امروز جدای از هر چی که بینمون گذشته دارم تکرارش می کنم)،تلنگر یکی از دوستان باعث شد به صرافت بیفتم که کارم رو باهاش یک سره کنم،رک و پوست کنده ازش بپرسم باهام ازدواج می کنه یا نه؟….تا ابد اون دوست یاهو مسنجریم رو-سحر-که قبول کرد از جانب من به آرزو پیغام بده دعا می کنم،خدا می دونه وقتی برام آف گذاشت و تبریک گویان خبر داد که اون گفته بهت زنگ می زنه تا لحظه ای کهع زنگ زد من چه ساعتهای پر تلاطمی رو تجربه کردم،هرچند اون گفتگو سرانجام خوشی نداشت،زودتر از اون که من بگم می خوام درباره ازدواج باهات حرف بزنم اون گفت که نامزد کردم و به زودی می رم،و خب خداحافظی تلخی داشتیم همراه با آرزوهای خوشی که من براش داشتم و اعتراف به چیزی که قرار بود بهش بگم و دیگه تعریف کردنش لطفی نداشت،اون خواهش کرد که مکالمه رو تموم کنیم و تا امروز اون ازدواج نکرده و من هم به اون اصراری نکردم. ؟
ده خرداد 82:پکر بودم چون تو کارم گاف کرده و یه سفارش خرید رو اشتباه داده بودم،البته در اون دوران حواسم پی نوشتن کتابم بود و همین باعث می شد در حین کار تمرکز نداشته باشم،از یه دختر جوون هم که همکارم بود خوشم اومده بود و به برکت این موهبت تا دلت بخواد تو کارم سوتی می دادم،دختر خوبی بود و به همون اندازه کله شق و غیر منطقی،آخرش دعوامون شد و خب شروعش همون روز بود وقتی من رفتم سر میزش و چون داشت با تلفن صحبت می کرد گفتم مزاحمش نشم و خودم مدارک رو از روی میزش بردارم که یهو گوشی رو کشید تو سینه اش و بهم خیره شد،گفتم:چیه؟فکر می کنی یواشکی به حرفهات گوش می کنم؟خندید و گفت:زیاد مطمئن نیستم!...همون حرف ساده خیلی بهم برخورد،بهش هم گفتم و اون هرگز عذرخواهی نکرد،یادمه بعد از ساعت کاری برای تمدد اعصاب رفتم پارک ملت،روی نیمکتی که جنب مجسمه یه مادر و نوزاده نشستم و به دریاچه مصنوعی و قایقهای پایی چشم دوختم،جایی که نسترن کتابم با نامزدش بهنام آشنا می شه…. ؟
ده خرداد 81:شروع جام جهانی 2002 بود و شکست عجیب فرانسه قهرمان دوره قبل در برابر سنگال…تا بازی تموم شد رفتم سر قرار با دوست دخترم-تنها دوست دخترواقعی که تا به حال داشتم-به تازگی عزادار پدرش شده و مشکی پوشیده بود،پارک پردیسان قرار داشتیم،دو نفری رفتیم وسط تپه ها روی یه تخته سنگ کنار هم نشستیم و اون نقاشی های رو که مربوط به دورانی می شد که در یه مدرسه معلم نقاشی بود و همه به تاریخ 23 اسفند 79 نشونم داد و من هم مجسمه سفالی کوچکی که یه پیرمرد بود که پریده یه پیرزن رو روی نیمکت ببوسه بهش هدیه دادم. ؟
ده خرداد 80:اون سال هم دهم پنجشنبه بود و من برای خرید بازی کامپیوتری رفته بودم بازار تجریش.تصادفا یکی از دخترای همکار رو با چه تیپی دیدم و خودم رو زدم به نفهمی،اون هم همین کار رو کرد،شتر دیدی ندیدی!اون روزها کنسول دریم کست تازه اومده و من در فکر خریدش بودم و از هر جایی آمار قیمتش رو می گرفتم.وقتی برگشتم خونه ساعتها پای رمان امیلی بودم و دنبای رویا گونه و لطیف و زیبایی که لوسی مونت گومری نزدیک به یه قرن پیش در ذهنش خلق کرده بود.شب خبر رسید مادر بزرگم سکته کرده،با مادرم رفتیم سر وقتش و همراه دو تا از خاله ها بردیمش بیمارستان امیر اعلم بستریش کردیم،ماشالا هزار ماشالا با این که زنی 84 ساله بود ولی سرحال بود،یادمه تو سالن پذیرش روی برانکار به هوش اومده بود و می خواست برگرده خونه،من هم برای این که سر شو گرم کنم،هر ده دقیقه می گفتم:مامان بزرگ،وقت نماز صبحه!و اون بنده خدا مهر رو ازم می گرفت و همون طور دراز کش نمازشو می خوند و چند دقیقه بعد که حوصله اش سر می رفت و می خواست پاشه(و اجازه حرکت نداشت)می گفتم:مامان بزرگ وقت نماز عصره!و اون بنده خدا باور می کرد و باز مشغول نماز می شد.تو اون یک ساعتی که در انتظار بستری کردنش بودیم شاید مادر بزرگم سی چهل رکعت نماز خوند.خدا رحمتش کنه،دو سال بعد و باز هم سر نماز از دنیا رفت. ؟
ده خرداد 79:برای دیدن دوستم رفته بودم محل کارش در ناصر خسرو،ساختمون دارایی کل.خیلی ازم پذیرایی شد و بعد رفتیم از تعاونی اونجا من فیلم ویدئوی ارزون قیمت گرفتم و آخرش هم نتونستم جلو خودم رو بگیرم و یه سر رفتیم توپ خونه و من 4 تا بازی کامپیوتری خریدم و واسه خودم عجیب بود که چرا این همه پول تو جیبمه!نگو پولی رو که بابای بنده خدام داده بود تا براش سی دی راهنمای اکسس رو بخرم ناخواسته خرج کرده بودم!حالا چیرفتم خونه می بینم بازی رو دستگاهم نمی آد!شبش رفتم کلوپ سر کوچه و بازی ها رو فروختم! ؟
ده خرداد 78:بدون هیچ مطالعه ای رفتم سر امتحان آزمایشگاه حرارت،برگه رو با هر چرت و پرتی به ذهنم رسید پر کردم و دمش گرم استادمون آقای جوادی،که بنده خدا دست چپش فقط انگشت شست داشت،بهم فرمول ها رو گفت،وگرنه صفر می شدم!پشتش با عجله و تو گرمای کشنده ساعت دو بعد از ظهر رفتم امیرآباد آزمایشگاه مدار منطقی،خسته و عرق کرده رسیدم و دیدم در بسته است و استاد اعلامیه زده که جلسه آخر هیفدهم!یه سر رفتم مرکز کامپیوتر از یه دختر نو ژست بی ریخت ده دقیقه وقت خواستم تا ایمیلهام رو چک کنم.چیزی نیومده بود.شب با بچه رفته بودیم در خونه یکی از رفقا تا چند تا بازی بگیریم،از ترس این که نگهبان در رو ببنده،کلید ورودی مجتمع رو ازش گرفتیم ولی وقتی برگشتیم دیدیم نگهبان خوابش برده و فراموش کرده در رو قفل کنه….. ؟
ده خرداد77:استاد ترمودینامیک که هفت جلسه رو نیومد،ازمون امتحان میان ترم گرفت و گفت دو هفته دیگه ازتون پایان ترم می گیرم.من که طبق معمول هیچی نخونده بودم،دمش گرم دوستم مجید که یواشکی حل المسائل روز از زیر میز بهم رسوند،آخه استاد گشاد زورش اومده بود خارج از مسائل کتاب سوال بده و البته دستش درد نکنه،وگرنه همون دو تا سوال رو هم نمی تونستم جواب بدم! ؟
ده خرداد 76:خوشحال و خندون،ورجه وورجه کنون برمی گشتم خونه چون ترم تموم شده بود و فقط امتحانا مونده بود و پشتش یه تابستون دوست داشتنی در راه بود.عصری اون دختری که از هفته دوم فروردین 75 فقط باهام تلفنی حرف می زد زنگ زد و سوال شیمی داشت،بلد نبودم،ولی گفتم از مادرم می پرسم و جوابشو بهت می دم،ولی اون دیگه اون روز تماس نگرفت.آخرین باری که با هم تلفنی حرف زدیم اواخر خرداد 83 و کمی بعد از اون خاطره تلخ ده خرداد همون سال بود و اون دختره حالا 25 سالش بود. ؟

و… ؟
و..؟
و؟
ده خرداد 70:وسط امتحانای ثلث سوم اول دبیرستانم بودم و پنج روز به خاطر ارتحال امام بهمون تعطیلی خورده بود،پشت خونه تفتفو-دوست آرزو-با دوستانم بودم که اون همراه خانواده سوار بر ماشین عبور کرد و از پنجره عقب بهم خیره شد و من هم در جواب تو باغچه تف کردم تا به خیال خودم تلافی اون تفی که یه هفته پیش سمتم پرت کرده بود رو در آورده باشم.تفتفو حالا یه خانوم 27 ساله اس،فوق لیسانس گرفته و پدرش تیرماه پارسال فوت کرد. ؟

۸ نظر:

naim گفت...

nemidonam chera?vali be nazaram talkh resid,kashki khodet talkhisho ehsas nakarde bashi.
naim | 06.01.07 - 6:42 pm |

khare kocholo گفت...

:O ...!
khare kocholo | Homepage | 06.02.07 - 4:37 pm |

نازنین گفت...

سلام آقا فرهاد
چه ماجراي جالبي بود شرط مي بندم پسر پاك و با احساسي هستي و وفادار
خدا رو چه ديدي شايد اوني كه قسمت تو و خيلي عالي باشه يه هو سرو كله اش پيدا شه و زندگي تو زيرو رو كنه
راستي منم دانشگاه تهرانيم 77كامپيوتر بودم
آرزو دارم در تولد آرزو براي خودت آرزويي دست و پا كني
موفق باشيد
نازن&# | 06.03.07 - 2:23 am |

asale baba گفت...

نمی پرسم چطور این کار رو کردی چون می دونم! این سالنامه هات رو بذار برای فروش! بد نیستااا...
asale baba | Homepage | 06.03.07 - 7:46 pm |

reyhane گفت...

بله ؟؟؟
ببخشین با من بودین ؟؟؟
چه طور جرات کردی ؟؟
؟
هان؟؟

هنوز هم برام جالبه که یه پسر ایقد مقید به خاطره نویسی باشه
ندیدم تا حالا .. :-؟؟ !!!
reyhane | 06.06.07 - 4:54 am |

مهرناز گفت...

سلام
خوبيد؟
من از 8 صبح تا 8 شب همه روزه ! سر كارم
حتي تو اين تعطيلات و پنجشنبه ها
و جمعه ها
يه پروژه خارج از كشور داريم كه خيلي فوري در عرض دو ماه بايد بسته شه
ديگه ناي وب گردي رو ندارم
اگه فرصت داشتم كلي حرف بود براي گفتن تو بلاگم
خوش باشيد
Anonymous | 06.06.07 - 2:49 pm |

asale baba گفت...

ببینم من دیروز اینجا یه پست دیگه نخوندم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
asale baba | Homepage | 06.10.07 - 3:39 am |

ناشناس گفت...

بايد فوري برم چشم پزشكي
اوضاع چشمام وخيمه
راست مي گم
باور كنيد
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
آخه ديشب چشمام يه پست ديگه اينجا ديده
بود
Anonymous | 06.10.07 - 3:25 pm |