۱۳۸۶ خرداد ۱۸, جمعه

این مطالبی که می خونین رو دیشب(پنجشنبه شب)در خلال بی خوابیم که نمی دونم رو چه حسابی طولانی شد در ذهنم مرور می کردم...جونم براتون بگه من اندر حکمت این یه دفعه اومدن و بعد به همون شکل غیب شدن بازدید کننده های وبلاگم موندم!البته خودم وبلاگ رو مثل یه بوستان فرض می کنم که می تونه مراجعه کننده گذری و یا دائم داشته باشه،ولیکن چون این اتفاق سر بازدید کننده های دائم افتاده باعث شده یه جورایی فکر خیال بزنه به سرم!هرچند من در همه حال کار خودم رو می کنم و ماشالا اون قدر سمجم که وقتی یه چیزی رو بچسبم تقریبا محاله که ولش کنم،ولی بیاید با هم سر گذشت چند تا از این دوستان عزیز یهو تبخیر شده رو مروری بکنیم،فقط اگه یه وقت اسم خودتون رو اینجا دیدین بهتون بر نخوره ها! ؟
پانتی:خب ایشون از اول باهام طی کرده بودن که تو وبلاگ هم آسه بیام و آسه بریم و گاهی یه سوت کوچولو واسه هم بزنیم که آره ما اومده بودیم،ولی الان مدتیه که من صدای سوت ایشون رو نمی شنوم.خیلی شخصی و موجز و پرمعنا می نویسه و شخصا معتاد نوشته هاشم،پانتی خانوم دریاب! ؟
فاتیما:قدیمی ترین خواننده وبلاگ من،استاد در قتل عام وبلاگهای خودش!در دورانی که من دلم بد گرفته بود و دست کم روزی یه پست بیرون می دادم و بعد شب می اومدم کامنت دونیش رو آب و جارو می کردم،سر و کله این دوست عزیزم پیدا شد و در طول این سه سال با این که یه زمونهایی واسه هم مردیم و یه مواقعی هم زدیم به تیپ هم ولی خدا رو شکر تا امروز ارتباط اینترنتی مون ادامه داشته منتها نه به اون ایمیل و چت پی در پی اون موقعهاش،نه به حالا که ما یه تاقار پست می نویسیم ایشون در بهترین حالتش لطف می کنن برامون یه شکلک ارسال می کنن!در هر صورت خاطره اون مکالمه صمیمانه تلفنی رو من به عنوان یادگاری هنوز تو ذهنم از ایشون دارم. ؟
راحله(لاحره) و سحر:بعد فاتیما لاحره قدیمی ترین بود و با این که سنی هم نداشت ولی خیلی پخته و بی پروا حرف می زد(از اون پررو باحالا بود) و جالب این که از اولین وبلاگ نویسهای ایرونی محسوب می شد که از سال 82(یعنی اولین سال راه اندازی وبلاگ فارسی در ایران)وبلاگ می نوشت و حتی داشت یه داستان می نوشت که حیف ناتموم گذاشتش،باهم خوب جفت و جور شده بودیم،اغلب از طریق چت و بعد ها مسیج از حالش با خبر می شدم بعد یهو یه ماه غیبش زد و به هیچ آف و مسیجی جواب نداد،خلاصه وقتی با بقیه بچه اون قدر بهش پیله کردیم تا بیاد بگه چی شده که دیگه نمی نویسه،یه پست نهایی نوشت و دکون وبلاگش رو برای همیشه بست و بعد مدتی هم فهمیدم سیم کارتش رو واگذار کرده و خلاصه به کلی از روی صفحه رادار محو شد!سحر دوست صمیمیش که در خلال همین غیب شدنهای لاحره باهاش آشنا شدم هم یه جورایی در عین خجالت و انزوا طلبی خیلی شیرین بیان بود ولیکن اون هم یه دفعه بعد از لاحره دست به غیبتی کبرا زد،البته باید اعتراف کنم من هم بر اساس یه عادت کودکانه ای که دارم وقتی سحر شروع کرد به سر نزدن من هم تلافی کردم،ولیکن از یابنده تقاضا می شود این دو را به آدرس صندوق پستی میل فرمایند و مژدگانی قابل توجهی دریافت نمایند! ؟
مریم و ریحانه:این دو نفر به فاصله کمی تو وبلاگم ظاهر شدن و بعدا معلوم شد باهم دوستن،مریم یه جورایی جدی و شخصی می نوشت و چهارچوب فکریش سنتی بود که من می پسندیدم،ضمنا رک بود و تعارفی با کسی نداشت و با این که خیلی کم تونستم بشناسمش ولی حس کردم انزوا طلبه که این تیپ شخصیتها جذبم می کنن،متنهای خوب و با جزئیاتی می نوشت و ما مشتری پر و پا قرص وبلاگش بودیم بعد یه مرتبه با یه عکس سبز رنگ از دنیای مجازی خداحافظی کرد و جماعتی رو داغدار نوشته هاش...ریحانه کمتر از مریم می نوشت و نوشته های اون حالت خاطره نویسی داشت(که تم مورد علاقه منه)همراه با پس زمینه ای از بیان شیطنتها و احساسات دخترونه و بنابراین به دکون ایشون هم زیاد سر می زدیم،ولیکن ایشون هم نمی دونم تحت تاثیر اقدام انتحاری مریم بود یا نه که یهو وبلاگش رو رها کرد(هرچند امیدوارم مثل هاچ بعد 60 قسمت دوباره وبلاگش بتونه پیداش بکنه)و در حال حاضر یه چند وقت یه باری تو چت یه سرکی می کشه که نگرانم اون هم قطع بشه! ؟
مهدی:به قول خودم سید!تنها پسر تو وبلاگم،رک و بی پروا و تند و تیز و هیجانی می نوشت،جالبه که زمینه دوستیمون با یه جر و بحث شروع شد ولی بعد با هم خیلی دوست شدیم،با بیان بی تکلفش حال می کردم و بنابراین همیشه به وبلاگش سر می زدم،ولی نمی دونم چی شد بعد یه سفری که به مناطق جنگی رفت دچار چه دگرگونی ناشناخته ای شد که بلاگش رو نابود کرد و فعلا هم که مفقود الاثره!سید جون اگه صدای منو می شنوی التماس دعا داریم! ؟
ژینوس:خیلی کم باهاش در ارتباط بودم،از طریق لاحره و کامنت باحالی که براش گذاشته بود و کنجکاویم رو تحریک کرد باهاش آشنا شدم،غمگین و شخصی می نوشت،اون هم مثل سید یهو وبلاگش رو نابود کرد و دیگه خبری ازش نشد. ؟
عسلی و دلدار:خوشبختانه این دو عزیز که بعدا فهمیدم دخترخاله هستن هنوز کم و بیش بهم یه سری می زنن و اولی درگیر کنکوره و دیگری از اولش گفت که زیاد اهل آفتابی شدن نیست،نوشته های عسلی رو به خاطر توصیف دخترونه قشنگی که از دنیای اطراف خودش با ذکر جزئیات و احساساتش داره خیلی دوست دارم،خاطره نویس خوبیه،حاضرم خاطراتش رو یه جا بخرم!یه زمانی جالب بود از لحاظ ذهنی با هم اینترلاک داشتیم و بارها بدون هماهنگی قبلی در یک زمان وارد نت می شدیم،الان مدتیه به خاطر امتحانات و آماده شدنش واسه کنکور کمتر می بینمش ولی امیدوارم سه هفته دیگه خنده به لب و با خبر خوش پیداش بشه،برای موفقیتش دعا می کنم.دلدار هم خیلی لطیف می نویسه ولی کم،همین جا تشویقشون می کنیم بلکه موثر بیفته. ؟
مهرناز:نمی دونم من اولین بار رفتم تو وبلاگ ایشون،یا ایشون اومدن اینجا،خیلی شخصی می نویسه و انزوا طلبه،جالبه که بعد ها فهمیدم ما یه زمانی هم محل و به نوعی همسایه بودیم!کم حرفه و در حال حاضر هم که یه پروژه خارج از کشور داره و خب از اونجا که پای هر ایرونی به خارج برسه دیگه پشت سرش رو نگاه نمی کنه نگرانم که ایشون هم همین سناریو رو اجرا کنن! ؟
هیرودیا:تو کتابم یه شخصیت دارم به اسم لیلا که لقبش بمب محله اس،موقعی که خلقش می کردم از اونجا که لیلای قصه من بسیار فعال و پر انرژی و شاد و خوش صحبت بود،و از طرفی به برکت جمهوری اسلامی دخترای ما بنده های خدا نه جرئت می کنن حرف بزنن و نه بخندن،نگران بودم که چنین شخصیتی مصنوعی و حتی آرمانی جلوه کنه ولی آشنایی با هیرودیا( که به نظر من به جای هرودیس باید دختر هرکول می شد)خیالم رو از هر جهت راحت کرد،اگه من ادعام می شه که یه رمان سه جلدی نوشتم که جلد اولش پونصد شیشصد صفحه اش،این عزیز هر پستش دست کمی از یه رمان نداره و من شخصا تا به حال ندیدم کسی بتونه یه جا این قدر مطالب گوناگون رو گردآوری بکنه،هیرودیا تو باید خبرنگار بشی،ببین کی گفتم،حیفه مثل من سر از خازن و مقاومت و سلف در بیاری،به خدا حیفه!هرچند ایشون رو هر از چندگاهی از طریق چت یا مسیج ملاقات می کنیم و جا داره از تماسهای پرمهر و پر ملاتشون(چشمک) که هر دفعه بنده رو شرمنده کردن یه تشکر ویژه بکنم،ولی این بمب انرژی هم مدتیه کم سر و صداس،دلیلش هم فعلا نامشخصه،فقط امیدوارم خاموش نشه که من قصد داشتم ایشون رو به عنوان جانشین خورشید به کهکشان راه شیری معرفی کنم............ ؟

خب این تنها نمونه هایی بود از دوستانی که افتخار آشنایی شون رو داشتیم و یهو ما رو تنها گذاشتن و در واقع باعث شده یاد روزهای اول راه اندازی وبلاگم بیفتم که اسمش رو گذاشته بودم دنیای سامورایی تنها...آقا جان تنها اومدیم،تنهام می ریم،غیر از اینه؟
پی نوشت:یه وقت تعارف نکنید ها،اگه می خواید بگید فرهاد خیلی لوس و بی مزه ای یا هر اظهار لطف دیگه ای از همین جا اجازه شو بهتون می دم،تشویق که تو کارتون نیست،هرچند بر اساس یه تجربه شخصی می دونم که اگه می خوای به کنه حرف یه دختر پی ببری جلوی حرفهاش یه گیت نور بذار!(یعنی وارونگر) ؟

۴ نظر:

asale baba گفت...

سلام

خيلي سرم شلوغه. ولي نشد واسه ت كامنت نذارم...خيلي ممنون از وقتي كه گذاشتي و نوشتي و همينطور ممنون از از لطفي كه نسبت به نوشته هام داري...خيلي مرسي...
asale baba | 06.09.07 - 4:49 am |

شيدا گفت...

خـــب آپ که می کنی یه خبری به ما بده؛ جون تو سر می زنم
;
شيدا&# | Homepage | 06.09.07 - 1:00 pm |

مهرناز گفت...

نه جان من!اين كم حرف و انزوا طلب و پاش به خارج از كشور باز شده رو از كجا آورديد؟
پروزه مال خارج از كشوره
من خيلي هم پر حرفم
انزوا طلبي هم حرفش رو نزنيد
مهرناز و انزوا
!!!!!!!!!!!!!!!
Anonymous | 06.09.07 - 3:50 pm |

شيدا گفت...

من این متن رو قبلا هم خونده بودماااا
ولی واقعا نتونستم کامنت بذارم
اکانتم تموم شد
شيدا&# | Homepage | 06.12.07 - 1:54 pm |