۱۳۸۷ اردیبهشت ۸, یکشنبه

این هفته ای که گذشت برام پر مشغله بود،هرچند شکر خدا گرفتاری هاش همه خیر بودن و ختم به خیر هم شدن...برعکس فروردین که بسیار آروم و بی سر و صدا گذشت،اردیبشهت شروع خوبی برام داشت،به اکثر اهدافی که تعیین کرده بودم رسیدم،برای خودم کتابخونه خریدم و اتاقم بعد از یک ماه شلوغی و پخش و پلا بودن اثاث کف اتاق،مرتب عین دسته گل شد...به قول مادرم حالا آدم کیف می کنه تماشاش بکنه!...لپ تاپ هم خریدم و نه فقط دیروز بخش یازده کتابم رو بعد از دو ماه باهاش به اتمام رسوندم که این پستی رو که الان دارید می خونید هم نوشتم...البته لپ تاپه نفتی و قدیمیه ولی کارمو راه می اندازه...کار بعدی هم که انجام شد خرید هدیه تولد و برگزاری یه جشن ساده و خودمونی برای مادرم بود،نمی دونم تا چند سال دیگه می تونم از شانس تجربه چنین پیشامد خاطره انگیزی برخوردار باشم ولی تا روزی که امکانش وجود داشته باشه کوتاهی نخواهم کرد....خلاصه که هفته خوبی بود و فقط خرید هاش خاطره انگیز نبود،به غیر از اون جشن تولد به یادموندنی،یه تجربه شخصی هم از نوع مراجعت به گذشته داشتم،راجع بهش نمی خوام زیاد توضیح بدم ولی همین قدر می گم که به لطف حضور یه هم بازی خوب،دوباره تونستم نوستالژی دوران نوجوونی رو برای خودم زنده کنم...مرسی هم بازی!مرسی از این که هستی! ؟
چند روز پیش ها دلم برای همون دورانی که همیشه دوستش داشتم یعنی نوجوونیم تنگ شده بود،حالت کسی رو داشتم که دوست داره بره سر مزار عزیز از دست رفته اش گریه کنه،واقعا نمی تونم حسرتی رو که موقع دیدن چشم انداز پارک خانوادگی به هنگام غروب بهم دست داد توصیف کنم،جای خالی تک تک کسانی که ازشون خاطره داشتم رو حس کردم،وقتی به گوشه پارک جایی که روزگاری از پشت شمشادهای سبز بلند، هم دوره ای هام در حال بازی خنده کنون سر در می آوردن چشم دوختم، دلتنگی سنگینی سراغم اومد...آره می دونم،خیلی وقت از اون روزها گذشته...خیلی زیاد.... ؟
پی نوشت:آقا شدم مصداق اونی که پا بذاره لب ساحل و دریا خشک شه!یه بار ما خیر سرمون اومدیم ذوق کنیم که داستانمون توی یه سایت پر بیننده پذیرفته شده،پزشم اینجا دادم و آدرسش رو گذاشتم،و خب از حق نگذریم باعث شد دست کم صد نفر وبسایت کتابم رو ببینن(حالا این که چند نفرشون هم حوصله کردن بخوننش با خداش) ولی خب دلم خوش بود بعد مدتی رکود باز وبسایت کتابم مشتری پیدا کرده، امروز رفتم سراغ سایت قفسه می بینم تغییر کاربری داده!!! باورتون نمی شه خودتون روی آدرسی که در پست قبلی گذاشتم کلیک کنید ببینید چی واستون می آد!...چی بود اون جمله؟مادر...ای وای ببخشید،منظورم این بود که بخشکی شانس!! ؟

۱۳۸۷ اردیبهشت ۱, یکشنبه

می گن سالی که نکوست از بهارش پیداست،و خب اگه این حرف رو درست فرض کنیم باید بگم که احساس می کنم سال خوبی رو پیش رو دارم...مفتخرم اعلام کنم که کتابم در سایت کتابخانه مجازی قفسه(که آدرسش رو آخر همین پست برای علاقمندان می ذارم)پذیرفته شده و چه باورتون بشه چه نه ظرف مدت سه روز نزدیک به 110 بازدید کننده داشته...می دونم صرف این که صد نفر کتاب آدم رو دیده باشن نمی شه حکم داد که اون کتاب با استقبال مواجه شده چون ممکنه فقط رفته باشن برای ارضای کنجکاوی سری به سایت کتابم زده باشن و حتی یک ورقش رو هم نخونده باشن ولی می دونی،من از این بابت خوشحالم،من به اون چیزی که می خواستم رسیدم،نوشتن اثری که مخاطب داشته باشه و خلق شخصیتهایی که بتونن موندگار بشن و چه من باشم چه نباشم به زندگی شون ادامه بدن...البته تا دو جلد باقی مونده کتاب آواز درنا به طور کامل بازنویسی نکنم و به دست خواننده نرسونم احساس آرامش نخواهم کرد ولی خب در حال حاضر حس می کنم یک سوم کار رو با موفقیت انجام دادم،اگه عمری باقی بود و اتفاقی نیفتاد،مصمم هستم ادامه جلد دوم رو تا آخر امسال بلکه زودتر تموم کنم و اگه بشه جلد سوم رو هم سال آینده بازنویسی کنم و بعدش خلاص!آواز درنا بعد ده سال کاملا متولد می شه و می ره دنبال سرنوشتش و من می تونم برم سراغ کارهای بعدی،شخصیتهای دیگه و دغدغه خلق و بزرگ کردنشون...کار ندارم دیگرون می خوان بهم دلگرمی بدن یا دستم بندازن،من کار خودم رو می کنم،دارم یک لپ تاپ می خرم تا هر جا و هر موقعی که یه فرصت آزاد پیدا کردم بنویسم،فعلا هم نگارش بخش یازده کتاب دوم رو تموم کردم،اون هم بعد از دو ماه و اندی!!شاید اینجا گذاشتمش برای دسترسی عموم،نمی دونم دوستانی که کتابم رو دنبال می کنن براشون خوشاینده دو ماه یه بار یه بخش جدید بخونن یا دوست دارن چند ماه صبر کنن و یه دفعه سه چهار بخش رو با هم بخونن،خلاصه اون هایی که دوست دارن همین یه بخش یازده رو بخونن بهم بگن،همین جا هم بابت معطل شدنشون ازشون عذرخواهی می کنم،باور کنید وقتم کمه،از همه اونهایی هم که به طرق مختلف در نوشتن این کتاب کمکم کردن،و انگیزه به وجود آوردن تشکر می کنم،سعی می کنم به جبران محبتهای شما هر بار بهتر بنویسم،امیدوارم ازم قبول کنید،متشکرم،برای همه تون آرزوی موفقیت روز افزون دارم................... ؟
و اما آدرس سایت قفسه،اینجا می تونید کتابهای مفید زیادی پیدا کنید،فکر کنم برای قشر کتابخون بسیار سرگرم کننده باشه:؟

۱۳۸۷ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

جونمی جون،از طریق یکی از دوستهای خوبم مطلع شدم تلویزیون ایران شبکه یک عصرها بین ساعت پنج ربع تا پنج و نیم داره باخانمان نشون می ده،اونقده ذوقیدم،آخه پرین یکی از شخصیتهای مورد علاقه من بوده و همچنان هم هست،نه فقط خودش رو دوست داشتم که عاشق صدای قشنگی که در نسخه فارسی براش گذاشتن بودم(والبته هنوز هم هستم،می دونید که من وقتی عاشق چیزی بشم دیگه ازش دست نمی کشم-آخر تعریف از خود!!)و خلاصه این تجدید شدنها برام شیرینی و لذت خاصی داشت،دوباره منو برد تو اون سالهای دور،اولین باری که این سریال از تلویزیون عصرهای جمعه پخش می شد و من سال دوم دبیرستان بودم....یادش به خیر،خیلی دلم برای اون دوران تنگ شده،دورانی که دیگه قرار نیست برام تکرار بشه،دست کم در این زندگی....بگذریم،می خوام به کسانی که فرصت نمی کنن پرین رو تماشا کنن یا اون ساعت کار دارن ولی دلشون می خواد بتونن تماشا کنن یه روش خوب یاد بدم تا به آرزوشون برسن...کار سختی نیست،روی این لینک زیر کلیک کنید: ؟
http://www.iransima.ir/Index.jsp

نه فقط پرین که هر برنامه ای که از شبکه های ایران پخش بشه رو تا یک ماه گذشته ضبط شده می تونید اینجا پیدا کنید،حالشو ببرید،برای من که شنیدن صدای اون دوران گوینده پرین،خانوم نرگس فولادوند،که قاعدتا اون موقعها نوزده بیست سالش بیشتر نبوده،(و البته الان هم همچنان بیست سالشه چون می دونید که خانومها از بیست سالگی دیگه کنتور سنشون شماره نمی اندازه!)،خودش یه دنیا عشق و آرزو و خاطره اس،به نظر من که هیچ صدایی این قدر نمی تونست روی یه شخصیتی بشینه و بهش بخوره و اون رو تا این حد ملموس و باور پذیر و دوست داشتنی بکنه!ناز نفس و صدای این هنرمند خوش صدا و البته در کنارش یک سپاسگزاری درست و حسابی و جانانه همراه با بوسه ای گرم برای اون دوست خوبم که خبر خوش پخش دوباره سرگذشت پرین رو بهم داد!خیلی دوستت می داشتم،الان هوار هوارتا بیشتر می دارم!!!خب من که برم قسمتهای پرینی که این چند روز ندیدم رو تماشا کنم،امیدوارم شما هم پای برنامه های مورد علاقه تون بشینید،شب همگی خوش باشه! ؟

۱۳۸۷ فروردین ۲۱, چهارشنبه

چه زود می گذره!چشم به هم زدم چهار سال گذشت...وبلاگم رو می گم،نوزدهم این ماه تولد چهار سالگیش بود...و در چه دورانی هم بناش کردم،با خاک یکسان بودم و کوهی از ناگفته ها روی شونه هام سنگینی می کرد...ولی خب خدا رو شکر الان احساس آرامش می کنم...برام جالبه که چرا با این که هر دو ضربه بزرگ عاطفی رو در زندگیم در فصل بهار خوردم،یکی دوازدهم فروردین هشتاد و سه و دیگری بیست و پنج اردیبهشت هفتاد و چهار،ولی باز هم بهار رو دوست دارم،باز وقتی شروع می شه دوست دارم از نو عاشق بشم...اون سایه شیطون گریزان بیش از هر موقعی شبهای بهار می آد سراغم و منو از ماوام بیرون می کشه...هنوز هم که هنوزه دوست دارم دنباش کنم،مثل همیشه از دستم فرار می کنه،ولی خب یه روزی بالاخره هر دومون خسته می شیم و اون روزه که می گیرمش....وبلاگ جون تولدت مبارک!دیگه داری برای خودت مردی می شی ماشالا ها!آخرش هم همه خواهند رفت و من و تو فقط می مونیم،مثل اون روزها،مثل سال هشتاد و سه،مثل سال هفتاد و چهار....تولدت مبارک،یه نفس عمیق بکش،بعد چهارتا شمعی که توی دلم برات روشن کردم فوت کن! ؟

۱۳۸۷ فروردین ۱۸, یکشنبه

خیلی سال پیش،وقتی یه نوجوون سیزده چهارده ساله بودم،یه دفعه زد به سرم و از یه دختری خوشم اومد،خب بچه بودم و نمی دونستم چیکار باید بکنم تا توجه اون دختر بهم جلب بشه،کاملا غریزی عمل می کردم و هرچی به فکرم می رسید انجام می دادم،می شه گفت در طی اون سه چهار سالی که من به اون دختر پیله کرده بودم،انواع و اقسام روشها رو برای دوست شدن باهاش امتحان کردم و موفق نشدم،در اون دوران مقصر اصلی این شکست رو دختره می دونستم،آخه از شما چه پنهون به مرور زمان ازش خیلی خوشم اومده بود و از این که می دیدم نمی تونم دختری رو که دوست دارم مال خود کنم اعصابم خورد شده بود و حال و روز نداشتم،اون به احساساتم توجه نداشت،هرچی بهش می گفتم دوستت دارم و سعی می کردم محبتم رو بهش ابراز کنم بیشتر ازم دور می شد،و من تعجب می کردم که چرا با این که خیلی دوستش دارم،به خاطرش تب کردم و سر گذاشتم به صحرای کربلا،ولی حتی حاضر نیست یک دقیقه از وقتش رو به من بده،دست کم حرفم رو بشنوه،چرا وقتی منو می بینه اخمهاش می ره توی هم،راهشو کج می کنه و از تو باغچه می ره؟مگه من باهاش چیکار کرده بودم؟غیر از این بود که خیلی دوستش داشتم؟....کمی که گذشت،من به تدریج کینه اون دختر رو به دل گرفتم،آره اون سنگ دل بود،بی احساس و از خود راضی!هر کسی بود و این جلز و ولز کردن و اشک ریختنهای منو می دید تا به حال دلش به حالم سوخته بود،اون فرشته نبود بلکه شیطان بود،شیطانی که خدا بهش یه صورت فرشته گونه داده تا پسرای صاف و ساده ای مثل من رو گول بزنه و به دام خودش بکشونه و بعد شکنجه بده!.....سرتونو درد نیارم،دختری که یه دوره ای براش یقه جر می دادم،حالا برام شده بود نماد تنفر و مصمم بودم ازش انتقام بگیرم!اون باید تاوان این همه بی مهری رو می پرداخت،شاید باورتون نشه که زمانی حتی به کشتنش هم فکر می کردم!می گفتم بعد که کشتمش خودم هم خودکشی می کنم!!!...خدا رو شکر در آخرین لحظه اون یه ذره عقلی که هنوز تو کله ام باقی مونده بود به دادم رسید و باعث شد اسمم نره تو لیست امثال فرازها و شاهرخها....ولی خب،به تلافی لگدمال شدن احساساتم،یک تابستون کابوس مانند رو براش رقم زدم........چرا براتون اینها رو گفتم؟چرا گذشته ای که همیشه سعی در کتمان کردنش دارم رو تمام و کمال براتون بازگو کردم؟چرا خودم رو لو دادم؟.....چون این یکی از بزرگترین درسهایی بود که در زندگی گرفتم،هر دوست داشتنی عشق نیست،و هر عشقی با سرانجام نیست.نمی خوام جو گیر بشم ولی اگه می شد می دادم این جمله رو روی سینه ام خالکوبی کنن تا هرگز یادم نره که یه زمانی چقدر اشتباه فکر می کردم و چه مفاهیمی رو به غلط جای دیگر مفاهیم می گرفتم.من فکر می کردم عاشق اون دخترم ولی در حقیقت عاشق خودم بودم،اون تلاشی که برای به دست آوردنش می کردم،اون به آب و آتش زدنها،جزع فزع کردنها،اشک ریختنها و حرص و جوش خوردنها به خاطر اون نبود،که به خاطر خودم بود،من خودخواه یک دنده زورگو که تحمل درک حقیقت و شکست رو نداشتم و می خواستم به هر قیمتی شده به خواسته ام برسم....کدوم عشق؟کدوم دوست داشتن؟کدوم اشک؟کدوم کشک؟مگه مفهوم عشق غیر از مصلحت دیگری رو بر خود ارجح دونستنه؟کجای مکتب عاشقی گفتن که معشوق رو به زور از آن خود کن؟....همه اش اشتباه بود،تمام اون عمر و اعصاب و فکری که خرج کرده بودم و تازه به خاطرش متوقع بودم بی خود بود چون اعتقادم از اساس اشتباه بوده؛اصلا کسی منو اذیت نکرده بود،من خودم باعث آزار خودم شده بودم....چون من اصلا مفهوم دوست داشتن رو غلط فهمیده بودم و اون قدر یک دنده بودم که روزگار برای درآوردنم از اشتباه محکم ترین سیلی ممکن رو به گوشم زد،حالا می دونم که: ؟

دوست داشتن و بالاتر از اون عشق یعنی دیگرخواهی،نه خود خواهی

اگر دلم برای کسی مثل سیر و سرکه بجوشه دلیل بر این نمی شه که اون فرد هم چنین احساسی نسبت به من داشته باشه

عاشق دیگران شدن هنر نیست،هر وقت تونستم دیگران رو عاشق خودم بکنم هنر کردم

اگر می خوام با کسی دوست بشم،اول باید روش دوست داشتنش رو یاد بگیرم،ممکنه من پای طرف رو ببوسم و از دید خودم فکر کنم این
جوری بهش محبت کردم،در حالی که اون فرد یک لبخند رو به هر چیزی ترجیح بده

به هر قیمتی سعی نکنم با هر کسی دوست باشم،گاهی دو آدم هیچ ایرادی ندارن،ولی خلق نشدن که باهم دوست باشن

و از همه مهتر(تمام این روضه ها رو خوندم که اینو بگم)واقع بین باشم و به جای این که مدام دیگرون رو متهم کنم ازشون دلیل کارشون رو بپرسم،به خودم مراجعه کنم و دلیل شکستم رو در خودم جستجو کنم

از اون دوران سالها گذشته،و من الان از روابطی که دارم احساس رضایت می کنم و بدون هیچ گزافه گویی،عملکرد اون دختر رو در پیشرفت خودم موثر می دونم،آره اون دختر باعث پیشرفتم شد،شاید خودش قلبا چنین نیتی نداشت،ولی با سرسختیش کاری کرد که من اصلاح بشم،اگر اون در هر یک از مراحل شل می گرفت و تسلیم می شد،من مغرور می شدم و به اشتباهم پی نمی بردم،آره اون به من یاد داد که چطور باید دیگران رو دوست داشت،چیکار باید کرد که دیگران ازم فرار نکنن و مهم تر از اون،مفهوم واقعی عاشقی چیه....حالا می دونم که من در اون چهار سال عاشق اون دختر نبودم،من خودمو دوست داشتم،هرچند مطمئنم اگه کسی اون موقع می اومد سراغم،حاضر بودم رگم رو تیغ بندازم تا به همه ثابت کنم که اون دختر رو دوست دارم!....جدا که آدم در بعضی از مواقع چطور تسلیم اوهام و وسوسه می شه و حقیقتی رو که همه قادر به دیدنش هستن نمی بینه

بعدا اضافه شد:شما که یه وقت فکر نکردین اون دختر آرزو بوده؟معلومه که نبود،خدا رو شکر ماجرای آرزو بعد از اون تجربه تلخ بود و اتفاقا همون تجربه باعث شد جوری قضیه خودم با آرزو رو به سرانجام برسونم که شایسته خودش و احساسی بود که بهش داشتم....من آرزو رو واقعا دوست داشتم........................ ؟

۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

بهله...خدمت شما عرض کنم که،یهویی زد به سرم که بیام و یه پست بنویسم و توش کمی سر به سر خانمهای عزیز بذارم،البته خدای نکرده بنده نه از جونم سیر شدم و نه بیشتر خدا نکرده قصد اهانت به کسی رو دارم،این پست صرفا یک شوخیه،اگه به عزیزی برخورد،حتما به من بگه تا از دلش در بیارم،فکر می کنم تا به حال،دست کم برای شمایی که دو سه ساله توی این وبلاگ با من آشنا شدید،مسجل شده باشه که اصلا اهل راه انداختن جنگ وبلاگی نیستم،مطالبی هم که می نویسم حتا اگه انتقادی باشه سعی می کنم بدون سمت و سو و کلی نوشته بشه،خلاصه این که اصلا دنبال این نیستم از طریق وبلاگ بینی کسی رو به خاک بمالم و این حرفها....بگذریم،امروز صبح بعد مدتها بنده زود پاشده بودم،البته زود از نظر خودم اگه هشت و اندی صبح رو زود قلمداد کنید،و گفتم اول صبحی یه چرخی در این دنیای مجازی بزنم،خلاصه زد و یکی دو جا یه سری عناوین وبلاگ و بلست سیصد و شصت نظرم رو جلب کرد و خلاصه کک رو در زیر شلواری ما به رقصی وسوسه انگیز واداشت و باعث شد بنده جسارت کنم و این پست رو در شوخی با چند عنوان که نویسنده شون خانوم هستن بنویسم،امیدوارم به دل نگیرن........... ؟
ببین فلانی چقدر تنهاست؟(اسم نبردم که یه وقت نیاد منو بکشه!)،این تیتر یکی از وبلاگها بود،و نویسنده داخل پرانتز با چند یای تحبیب،همون ی ای که معمولا آخر اسامی و القاب می ذارن و نشونه محبت گوینده اس مثلا مثل خانومی و عسلی،خودش رو مخاطب قرار داده و علامت احساس رو هم چاشنی کرده بودن طوری که اشک در چشمانم حلقه زد و گفتم الهی من بمیرم برای تنهایی شما که تا به حال فکر می کردم امام علی و نهایتا امام حسین بودن که در تاریخ به تنهایی مشهور بودن، حال که وصف شما رو خوندن بدون شک اسمتون رو هم به عنوان یکی از نمادهای تنهایی به ذهن خواهم سپرد و در سوگ تنهایی شما اشکها خواهم ریخت و خونها خواهم گریست و فواره ها و رودخانه ها جاری خواهم ساخت تا به آنجا که روزی خودم در اشکم غرق شوم،باشد که صدایم به گوش پروردگار متعال برسد و شما از تنهایی در آیید!.......... ؟
حالا به این بلست توجه کنید:کلی حال بد و مزخرف و گریه و از این حرفها دیگه...باور کن دیگه دوست ندارم ببینمت!.... ؟
همیشه از خودم پرسیدم چرا بعضیها اختلاف نظرشون با دوست جونشون رو از طریق رسانه های عمومی به گوش تمام جهانیان می رسونن؟البته می دونم اگه ازشون بپرسی می گن اونی که باید بفهمه می فهمه،ولی خب گناه ما چیه که تازه از راه رسیدیم اون وقت روی سر در پروفایل شما بزرگ زده دور شو!دیگه نمی خوام ریختت رو ببینم، بی وفا!چطور تونستی دل بلوری منو بشکونی؟، می بخشمت با این که دلم رو لگد کوب کردی، چرا رفتی نامرد؟خیلی گفتم دوستت دارم،نمی فهمی بیچاره؟
گاهی هم صحبت از دلشستگی و خیانت در عشق نیست و به اصطلاح نویسنده عجیب رفته توی مد سیندرلا و سفید برفی و یه جوری در وصف خودش حرف زده که جرئت نمی کنم از صد متریش رد بشم مبادا آسیبی بهش برسه،مثلا به این چند نمونه توجه کنید:من دلم از شیشه اس،اینجا می آی بلند حرف نزن،می شکنه!...یا من یه جوجوام که مامانم رو گم کردم،مواظبم می شی؟،...نازی مرده!منو فراموش کن!....خیلی پستی!حرفهات همه هستند دروغ!برو گمشو عروسک بی چشم و رو!....می دونستی دوستت دارم و رفتی؟می کشمت.... ؟
گاهی هم نصایح حکیمانه اس که بر ما ارزانی می شه...تا به حال به معنای قشنگ ای بی سی دی اف جی فکر کردی؟.....من نمی دونم به کی می شه اعتماد کرد،بی خود نیست همه از من دورند!.... من از زماني كه قلب، خود را گم كرده است، مي ترسم. من از تصور بيهودگي اين همه دست و از تجسم بيگانگي اينهمه صورت، مي ترسم.هنوز چشمي نديده ام كه نگاهش آشنا باشد ....من ارچه در نظر یار خاکسار شدم رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند....در نگاه کسانی که پرواز را نمی فهمند،هرچه اوج بگیری کوچکتر خواهی شد!.... ؟
به جز دسته آخر که خب باعث خوشحالی است که موفق شدن در این مدت کم به چنین بصیرت شگرفی از جهان آفرینش برسن،ولی در موارد قبلی،شخصا والدین رو مقصر می دونم،هرچند جامعه هم به خاطر بی توجهی به جوانان و دنیای پر از فراز و نشیبشون کم بی تقصیر نیست،ولی این دلیل نمی شه که والدین در وظیفه شون که همون اشباع کردن بچه ها از مهر و محبته،تا این حد کوتاهی کنن که یک بچه،نوجوون و یا جووون باید بیاد پناه ببره به خیالات،سفره دلش رو جلوی هر کس و ناکسی باز کنه،دل خوش کنه به چند هم دردی و قربون صدقه واهی و بیفته توی دام کسانی که منتظر نشستن تا یه زخم خورده ای از راه برسه تا به امید درمان،فریبش بدن و زخمی بهش بزنن بدتر از زخم قبلی؟...یه دفعه خیلی از فاز شوخی زدیم توی جدی،نه؟چی؟چقدر بی مزه ای فرهاد؟مرسی عزیزم،منتظر بودم شما این مسئله رو کشف کنید،ولی واقعا این موضوع فکرم رو مشغول کرده بود،گفتم در قالب شوخی و جدی بگمش...یه کم قوی باشیم،یه کم دیر نا امید بشیم،یه کم سر سخت باشیم،یه کم ارزش خودمون رو بیشتر بدونیم و توانمندی هامون رو بشناسم و یه کم زود بعضی چیزا رو فراموش کنیم،فکر کنم مشکلمون حل بشه....والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته...خواهرای محترم هنگام خروج از مسجد چادرشون رو جلو بکشن! ؟