۱۳۸۷ آبان ۹, پنجشنبه

امروز هشتمین سالگرد شروع خلق کتاب آواز درنا است...کتابی که همچنان دارم می نویسمش!...اونهایی که وبلاگم رو از اول دنبال می کردن احتمالا خاطرشون هست که چی شد من یهو شروع کردم به نوشتن...آره،روز هشتم آبان ماه ساعت دوازده و اندی شب،من خوندن کتاب 2967 صفحه ای آن شرلی رو تموم کردم و اون قدر تحت تاثیر قلم مونت گومری قرار گرفتم که از فرداش شروع کردم به نوشتن....البته مدتها بود که در فکر خلق اثری با مضمون نوجوانان بودم......دیروز به سرم زد یه چرخی در سایت گوگل بزنم و ببینم در مورد آواز درنا چه نتایجی به ثبت رسیده،خب باید بگم جدا دلگرم کننده و برای خودم غرور آفرین بود......بیش از ششصد نتیجه درباره این کتاب در دنیای اینترنت به ثبت رسیده،وبلاگ و وبسایتهای زیادی اون رو با اجازه یا بی اجازه در صفحه اصلی شون قرار دادن که شاید مشهور ترینشون وبسایت بی نیاز باشه که یکی از پربیننده ترین وبسایتهای ایرانه و مورد جالب دیگه،حضور لینک کتاب من در وبسایت یک دانشجوی پاکستانی رشته حقوق بین الملل بود!......خلاصه آواز درنا در هشت سالگیش،از مرزهای ایران گذشته،و این علاوه بر خوشحالی برای من،این پیام رو داره که باید بهتر و بهتر بنویسم و سعی کنم چیزی که ارائه می دم از قبل بهتر باشه.....راه طولانی و درازی رو پیش رو دارم،ولی خب به نظر می رسه استارتش رو خوب زدم....تا بعد چی پیش بیاد.........بر و بکس جای همیشگی،زنبق های جوان،نغمه و کلاغهاش،سه تفنگدار،تولد هشت سالگی تون مبارک! ؟

۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

زندگی یه دهن کجی آزار دهنده اس به غرورت....هر چی مغرورتر باشی،گزش اون دهن کجی هم بیشتره!....توی اون آستینت که همیشه کاری کردی که به چشم خودم ببینم که بی ارزش ها به من ارجحیت داده می شن!تا ابد هم این سناریو رو تکرار کنی من از موضعم بر نمی گردم!اگه تو خدایی،من هم فرهادم! ؟

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

خب من اول از خانومهای عزیزی که در طرح گردآوری اطلاعات راجع به بازی چام چام با من همکاری تنگاتنگ داشتن یه تشکر ویژه بکنم...از اون عزیزی هم که گفته بود دیگران متن رو نوشتن پس من دیگه نگم تقاضا می کنم حتما متنشون رو بگن،چون این طور که من فهمیدم این بازی بسته به مکان و محل و شهر با گویش های مختلفی تلفظ می شه که خب برای من جالب بود و همه رو آرشیو کردم،جالبه که برای یه بازی ساده مثل سلام خاله بزغاله ما دو سه نوع ورژن داریم،و خب از اطلاعات کاملی که میجون خانوم دادن هم تشکر بکنم،خدمت دیگر خانومها عرض بکنم که ایشون یکی از کارشناسان برجسته در امور بازی های دوران کودکی هستن که اطلاعاتشون در این زمینه خیلی کامله و از همه تون یه چند بیتی بیشتر بلدن،چه توی بازی خاله بزغاله،چه دختره اینجا نشسته گریه می کنه و چه چام چام....یکی از دوستان هم شعری رو با مضمون سفر به شیراز برام نوشته بود که ضمن تشکر از ایشون باید بگم طبق تحقیقاتی که من از چند تن از علمای فن در این باره کردم،این بازی که شما متنش رو نوشتید اسمش چام چام نیست ولی شکل بازی کردنش شبیه چام چامه...در هر صورت ممنون از همگی............حالا که بحث بازی شد،چند وقت پیش داشتم با خودم فکر می کردم که با پیشرفت فن آوری و ورود اون با کانون هر خانواده ای،خواسته ناخواسته بچه های نسل جدید،با بازی هایی که ما در کودکی بازی می کردیم غریبه شدن،الان اگه از یه دختر یا پسر بچه شش هفت ساله بپرسی مادام یس چیه،یا بطری بازی،صاف زل می زنه و تماشات می کنه،ولی فرضا اگه بپرسی غول آخر فلان بازی چطوری شکست می خوره می شینه یه ساعت برات بلبل زبونی می کنه،در حالی که اگه بشینیم کلاهمون رو قاضی کنیم می بینیم که قدمت بازی های اصیلی مثل زو،گانیه،الک دولک،لی لی،خاله بزغاله،شیطون فرشته و امثال اون شاید به صد سال پیش بلکه بیشتر برگرده در حالی که بازی کامپیوتری و نت ده سال نیست که وارد زندگی ما ایرونی ها شده و تموم رسم و رسوم سابق رو زیر و رو کرده....خودم شخصا از بابت این دگرگونی حسرت می خورم،شاید تا چند سال دیگه،اصلا اثری از بازی های دوران بچگی ما باقی نمونده باشه و باید وصفش رو از زبون پدر بزرگ ها و مادر بزرگها بلکه خودمون بشنویم!!!................خلاصه اینه که من دوست دارم اطلاعات بازی های دوره بچگی رو آرشیو کنم و هر جا تونستم توی کتابم ازش حرفی زدم و گریزی زدم به اشعاری که شاید دیگه توی هیچ کوچه ای خونده نشه............................ ؟
بگذریم....وجدانی حال می کنم این پاییز داره کنف می شه توی تهران!هی شبها سرد می شه ولی روز بعد که پا می شی می بینی برگهای سبز درختها سر و مر و گنده سرجاشون روی شاخه ها نشستن و دارن به قواره پاییز دهن کجی می کنن....خدائیش حیف نیست؟این همه وقت صرف شده تا این برگها روی درختها رشد بکنن و به حد اعلای سرسبزی شون برسن،اون وقت دوباره همه چیز از اول....شاخه لخت بشه و مدتی چیزی تنش نباشه تا بهار سال بعد که بخواد لک و لک(نخوید لک لک که یه پرنده اس!منظورم لک و لک کردن به معنی کند کار کردن بود)یه نیمچه برگی روش جوونه بزنه و بعد بزرگ بشه و......اووو!کی می ره این همه راهو،خب سرجاش بمونه راحت تره که!جونم؟نخیر هم،بنده هیچ رقمه از پاییز خوشم نمی آد،حالا شما با هر تابلو و شاهکار هنری هم خواستی مقایسه اش کن،خب دوست ندارمش دیگه،مگه زوره؟؟
و خب حالا یه سوال!کی می دونه اسم اون بازی که دو گروه داخل یه محوطه گچی جمع می شن و گروه اول باید از بین نفرات گروه دوم رد بشه بدون این که گیر بیفته چیه؟این بازی هم تا جایی که می دونم دخترونه اس ولی خب از شکل بازیش به نظر می رسه پسرها هم بازیش کنن....خلاصه همچنان در انتظار یاری سبزتون از نوع بهاریش و نه پاییزی هستیم....خوش باشید.......اوه راستی سارا خانوم(امیدوارم اسمتو درست گفته باشم)من هنوز شصت پامو نمی تونم به دم گوشم برسونم ولی از این که دلگرمی دادین ممنون،سعی می کنم همچنان به خوبی تمریناتمو ادامه بدم.! ؟

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

خب خب با سلام...این سری می خوام چند مدل مختلف بحرفم...هم شوخی،هم جدی و هم هر جوری که شما برداشت می کنید....اول از همه از سرکار خانوم سارا که به قول خودشون سر می زدن و نظر نمی دادن یه تشکر مخصوص بکنم،بدون شک با این اطمینان خاطری که دادید بنده از این به بعد با خیال راحت در کنار این بانوان سلاح به دست به تمرینم ادامه خواهم داد و به نیابت از شما مدارج بالای سبک تائولو رو دریافت می کنم ولی خب همون طور که گفتی تمریناتش بسیار سخت و شبیه فیلمهایی است که از جوونی های جکی چان دیده بودم...فکرشو بکن من جمعه ای یکساعت کارم این بود که پشت به یه درخت بایستم،پل بزنم و درخت رو با دو دست بگیرم و تا جایی که کمرم قوس می گیره برم پایین،بعد برگردم به حالت اول و خم بشم زانوهام رو بغل بزنم...بدون اغراق،یکساعت داشتم این کار رو می کردم و استاده منو به حال خودم گذاشته بود و البته آخر سر برای این که امتحان کنه ببینه من چقدر تمرین کردم و آیا جر زدم یا نه،پشت به پشت بازوهاشو بهم قلاب کرد و عین شنل منو کشوند روی کولش و اون قدر خم شد که من بیچاره عین یک حرف یوی برعکس لاتین(همون نعل اسب اگه این تشبیه براتون قابل تجسم تره)قوس برداشتم و این ستون مهره هام ترق و توروق صدا داد،ولی کیف می ده وقتی می بینی بعدش بدنت شروع می کنه جواب دادن و یه حرکتهایی می تونی انجام بدی که در حالت عادی می خواستی بکنی بی شک خشتک و زیر بغلت جر می خورد! ؟

و اما مطلب بعد راجع به پریشبه....بعد از خوردن یه پیتزای مشت با دوغ(نوشابه نمی خورم چون هر شیشه ای معادل پنجاه حبه قنده و اون بدون قندهاش هم ضرر داره ولی نمی گن) همراه دوستم در خنکی اولین ماه پاییز قدم می زدیم و صحبت در مورد ازدواج بود...بنده خدا دوستم خیلی دوست داره ازدواج کنه و چون شرایطش رو نداره حسابی دمق و ناراحت بود...خلاصه داشتیم بحث می کردیم و بهش می گفتم که من برعکس تو سال به سال دارم نسبت به این مسئله سرد تر می شم و احساس می کنم چهار پنج سال دیگه به کل بتونم ازش صرف نظر کنم...بعد صحبت کشید به گفت و گویی که چند وقت پیش با مادرم داشتم،آخه مادر من استعداد شگرفی در ربط دادن جمیع موارد،حتا شقیقه،به مسئله ازدواج داره و تقریبا روزی نیست که من و ایشون مباحثه ای رو در این مورد نداشته باشیم،خلاصه چند وقت پیش که مادرم از سرسختی من حسابی جوش آورده بود،برگشتم بهش گفتم مگه وقتی قضیه آرزو پیش اومد و شما استقبال نکردین،واضح و روشن به شما نگفتم که من اهل علاقمند شدن شب به صبحی نیستم و یه دختر دست کم چند سال باید در زندگیم حضور داشته باشه و من کامل بشناسمش تا بهش دل ببندم؟...داشتم اینو برای دوستم می گفتم و کوچه رو پایین می اومدیم که از دور متوجه دختری ریز نقش شدم و سریع شناختمش...خودش بود،آرزو....نمی دونم از آخرین باری که دیدمش چقدر گذشته،البته سر مراسم خاکسپاری مادر محله مون یه نظر دیدمش،ولی خیلی وقت بود که از مقابل هم و به فاصله یک متری عبور نکرده بودیم،خب سالها گذشته و دیگه از اون آرزوی عروسکی خبر نیست،اون یک دختر بالغه همون طور که من دیگه پسر بچه نیستم....نکته جالب این بود که برخلاف این سالهای اخیر،شاید برای اولین بار،آرزو با نگاهی ممتد بهم نگاه کرد،من هم نگاهشو بی پاسخ نذاشتم،و چیزی که منو بیش از همه خوشحال کرد،این بود که بالاخره بعد از مدتها که از اون ماجرای تلخ می گذره،در نگاهش هیچ نشونه ای از کدورت و دلخوری ندیدم...برعکس داشت موشکافانه نگاه می کرد.......ما همدیگه رو بخشیدیم،هر چی بوده مربوط به گذشته اس و من مطمئنم اون هم مثل من از اون دوران فقط خاطرات خوبی رو حفظ کرده که همچون یک گنجینه شخصی،فقط برای خودمون ارزشمنده....الان که فکرش رو می کنم می بینم تفاوت خونوادگی ما دو نفر،می تونست منجر به نابودی یک عشق بشه که سالهای سال ازش محافظت کرده بودم و به هر قیمتی،حتا نرسیدن به آرزو حاضر نبوده و نیستم که از دستش بدم....آرزو هر جا که باشه جاش توی قلب منه،دوستش دارم و همیشه به یادشم و مطمئنم در زندگیش موفق می شه چون آدم سختکوش و بلند همتیه...........؟

اوه راستی داشت یادم می رفت! از دوستای عزیزم به خصوص دخترخانومهای محترم خواهش می کنم اگه اطلاعاتی راجع به بازی
چام چام(امیدوارم اسمش رو درست شنیده باشم) دارن بهم بدن،شکل بازی این جوریه که دو نفر جلو هم می شینن،یه شعری رو می خونن و با یه ترتیب خاص کف دستهاشونو به هم می زنن،می خوام بدونم چی می خونن(متن شعر) و در چه شرایطی کسی این وسط برنده می شه،اگه اطلاعاتی داشتید بهم بدید ممنون می شم،این هم بگم که این بازی صد در صد دخترونه اس..............مرسی از همیاری تون،موفق و موید باشید دوستان! ؟

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

به به یاآلاه!بر و بچ وبلاگ خون،احوال شما؟این طرفها؟....عرض به خدمتتون که بنده امروز اولین جلسه شائولینم بود...و البته محض اطلاع عزیزی که متوجه منظورم نشده بگم که شائولین خوردنی یا پوشیدنی نیست بلکه یه رشته رزمی است که در واقع ورزش اصیل و سنتی کشور چینه که به رقص شباهت داره و بسیار ورزش قشنگیه...جکی چان رو می شناسید؟(نگید جکی جان بهتون می خندن ها،زشته،جکی چان،چ داره نه جیم!این هم محض اطلاع)...جت لی رو هم که حتما می شناسید و خب باید بگم این دو بزرگوار از استادان این رشته رزمی هستن که بنده به امید این که روزی بتونم بشم مثل اونها(وخب بلند پرواز نیستم و می دونم باید از بچگی شروع می کردم ولی برای من غیرممکنی وجود نداره)رفتم در چنین کلاسی شرکت کردم... البته می دونم به اون حد ممکنه نرسم ولی معتقدم در هر کاری که شروعش می کنم باید یه الگو داشته باشم،مثلا وقتی شروع به نوشتن کردم الگوم مونت گومری بود و دوست داشتم مثل اون بشم،حالا این که بشم یا نه مهم نیست،مهم اینه که همیشه یکی هست که دوست دارم بهش برسم،در واقع آرزومه،و در رشته شائولین هم رسیدن به مهارت جکی چان نهایت آرزوی بنده اس......جونم براتون بگه که از نکات جالب این کلاس اینه که بنده تنها هنرآموز مذکرش هستم و باقی همه خانومن!چیه؟به کی می خندید؟فکر می کنید خوش به حالم شده؟ابدا....اولا که من یه کم با اون چیزی که عرف و معمول پسراس فرق دارم(بیشتر هم در موردش توضیح نمی دم که حمل بر خودستایی می شه)و دوم و مهمتر از همه این که هر کدوم از اون خانومها در استفاده از یک سلاح تخصص داره....امروز که داشتم اولین مشت و اولین استقرار شائولین رو تمرین می کردم شاهد بودم که هر یک از اونها با وسایلی نظیر خنجر و شمشیر و زنجیر و چوب چه کارهای خوفناکی می کردن و شخصا هیچ دلم نمی خواد روزی همسر یکی از اونها باشم چون جونم و بیشتر از اون سرم رو دوست دارم......استادم آدم جالبیه،واسه خودش چند بار پا شده رفته چین،معبد شائولین،سرشو مثل این راهب ها تراشیده و تمرین کرده و ریاضت کشیده،اصلا به صورتش نگاه می کنی معلومه که ورزشکاره....یه نگاه نافذی داره...و چه آمادگی بدنی فوق العاده ای!حرکاتی که توی فیلمها می بینیم رو به چه راحتی و سرعت اجرا می کنه....خیلی دوست دارم روزی من هم این حرکات رو از بر بشم و هر جا خواستم واسه دل خودم اجراش کنم و حالشو ببرم......بعله خلاصه این حکایت جدید ما بود،نویسندگی در کنار ورزش رزمی.....به نظر خودم که جالب می آد،تا در نهایت به کجا بیانجامه....خوب دوستان،هفته خوبی پیش رو داشته باشید،نمی دونم با این پستم حال کردید یا نه،حس کردم یه کم ضدحال زدم ولی خب عمدی پشتش نبوده....همه تونو دوست دارم....ایشالا که خبرای خوبی ازتون بشنوم....فعلا