۱۳۸۴ شهریور ۶, یکشنبه

من الان دبي هستم-مي خواستم بكم كه اينجا هم اوركات و كزاك رو بستن-خلاصه فكر نكنين اينجا اخر ازاديه

۱۳۸۴ مرداد ۲۷, پنجشنبه

اين فيلم اسپاگتي در هشت دقيقه رو كه ديدم چقدر ياد خودم افتادم!نه،من هنوز ازدواج نكردم كه حالا بخوام تكرارش بكنم،ولي بعضي جاهاي فيلم،بخصوص اونجايي كه گلشيد هي سعي مي كنه به رامبد جوان چراغ سبز نشون بده و بفهمونه كه بهش علاقمنده و فقط منتظر يه پيشنهاد كوچيك از جانب اونه،و رامبد جوان مدام دوزاريش كجه و پرت و پلا جوابشو مي ده،ياد خودم افتادم...البته رامبد جوان واقعا دوزاريش كج نبود،فقط مثل من اون قدر شجاعت نداشت كه مردونه حرفش رو بزنه و خب چون خودش نويسنده و كارگردان فيلمش بود،به خودش يه فرصت ديگه داد تا گنده كاريشو راست و ريس بكنه اما در مورد من،متاسفانه سناريوي زندگي مو يه نفر نوشته بود كه ظاهرا حوصله ويراش و بازنويسي شو نداشته....واقعا ها،وقتي يادم مي افته آرزو خيلي واضح و روشن همون اول بهم گفت ببين فلاني من در حال حاضر دوتا خواستگار دارم ولي هنوز تصميمم رو نگرفتم،من چطور برگشتم و گفتم:مبارك باشه!خب حالا آقا داماد كي هست؟!!!پسر تو اگه واقعا هم خر نباشي بايد بگم بعضي وقتها بدجور هر چي خره رو سفيد مي كني!....بله،مي دونم،افسوس گذشته ها رو نبايد خورد،چون با اين كارها گذشته بر نمي گرده،ولي خب بعضي وقتها از اين كه فقط يه بار بهم فرصت داده مي شه بدجور لجم مي گيره،باعث مي شه به خودم بگم سري بعد هفت دستي فرصته رو مي چسبي و نمي ذاري بره،اما خب از اون ور هم به خودم نهيب مي زنم و مي گم،نه!اون وقت طرف فكر مي كنه نديد بديدي و از پشت كوه اومدي!هيچ وقت حتي به مخيله اش هم خطور نمي كنه كه تو متولد خارج،مسلط به دو زبان بيگانه،خونواده دار و داراي مدرك تحصيلي از يه دانشگاه معتبر هستي!چيه؟خيلي خودمو تحويل گرفتم؟مي تونيم ديگه،مي تونيم،شما هم اگه دوست داشتيد يه بلاگ درست كنيد و توش تا تونستيد از خودتون تعريف كنيد،كيه كه باور كنه فقط!!!!؟؟
از شوخي كه بگذريم فيلم خوبيه،اسپاگتي در هشت دقيقه رو مي گم،آخر خنده است،بريد تماشا كنيد بلكه يه كمي خنده بياد رو لبتون،چيه هي اخم كرديد و ارواح شكمتون كلاس مي ذاريد؟؟؟
بدجور قاطي كردم،به يه مرحله اي رسيدم كه ديگه هيچي راضيم نمي كنه،هر چيزي رو تا ندارمش دلم مي خواد،اما همين كه بدستش مي آرم از چشمم مي افته،انگار نه انگار چيزي بوده كه تا همين چند وقت پيش براش له له مي زدم.
صاف تو چشمام نگاه كرد و با صداي آرومي گفت:بايد ياد بگيري آدمها رو دوست داشته باشي!....جريان ماله يه ماه پيشه،ولي من تا الان تو فكرشم....واقعا چي گفت طرف،چقدر حرفش عميق و معنا دار و از رو شناخت بود،باورم نمي شد اين حرف رو يه....نمي تونم بگم يه چي زد ولي از اون خيلي بعيد بود.
دوستم بعد از بحثي طولاني برگشت بهم گفت:آره حرفهات منطقيه،ولي اين كه تو بخاطر كسي كه ديگه برنمي گرده خودت رو از شير بگيري و با هيچ كس دوست نشي ظلميه كه در حق خودت مي كني!بهش گفتم:پس خبر نداري مثل اين كه؟اون ماله يه ماه پيش بود ولي حالا ديگه نمي تونم ادعا كنم كه اوني هستم كه آرزو مي گفت...يادته چي گفت؟گفت براي فلاني احترام قائلم چون اهل هيچي نيست و هيچ كاري نمي كنه!ولي من ديگه اوني نيستم كه اون مي گفت،من هم بالاخره تسليم شدم،البته پشيمون نيستم،من مجبور شدم چون داشت به سلامتيم لطمه مي خورد،ولي خدا شاهده كه شب قبلش،همين طور تو كوچه هاي محل راه مي رفتم و از زير پنجره آرزو رد مي شدم و تو دلم ازش مي خواستم كه منو ببخشه،ببخشه كه عهدم رو زير پا مي ذارم.
اگه يه روزي دوباره با آرزو رو در رو بشم،حتما بهش مي گم،مي گم كه عهدم رو زير پا گذاشتم،نمي خوام اون تصوري غير واقعي از من داشته باشه.
مي دونم كه دارم براي خودم مي نويسم،واقعا هم همين طوره،مي دونم كه هيچ كدومتون از حرفهام سر در نياورديد،مدتيه اين جوري مي نويسم،شايد براي همينه كه ديگه به اينجا سر نمي زنيد،اشكالي نداره،چون من در حقيقت اينا رو نمي نويسم كه شما بخونيد و باهام هم دردي كنيد،بلكه مي نويسم چون جاي ديگه اي نيست كه تعريفشون كنم،اين محيط مجازي جاي امنيه كه من هرچي رو كه دوست ندارم به گوش اغيار برسه،بيرون بريزم و سبك بشم،شايد هم بشه به اين بلاگ گفت قبرستون احساسات غير قابل بيان؟خب ديگه برم،تا شما باشيد ديگه نيايد و نوشته هامو بخونيد!كار مهم تر نداشتين انجام بدين؟خداحافظ

۱۳۸۴ مرداد ۱۷, دوشنبه

قبل از اين كه ماجراي ديروز رو تعريف بكنم،مي خوام يه چيزي رو از همين اول روشن بكنم،من نه ادعاي بچه مثبت بودنم مي شه و نه مي خوام گله و شكايتي بكنم،خب؟!فقط اينو بگم كه تا الان فكرم رو مشغول كرده،واقعا كه چه اتفاقاتي مي تونه واسه آدم بيفته............................!؟
ديشب با دوستم-هموني كه تو مجلس ختم پدرش با آرزو حرف زده بودم- تو محل قدم مي زديم و صحيت مي كرديم،من داشتم راجع به مقاله اي كه تو روزنامه همشهري درباره هري پاتر خونده بودم حرف مي زدم كه هر دو متوجه دختر آبي پوش ناشناسي شديم كه داشت از يكي از همسايه ها آدرس مي پرسيد،دوستم كه هرگز چيزي از چشمش پنهان نمي مونه،به خصوص اگر مربوط به يه دختر باشه،يواش در گوشم زمزمه كرد:مهندس قدما رو يواش كن! سرعتمون رو كم كرديم،البته چندان برام مهم نبود كه دختره خودشو به ما مي رسونه يا نه،ولي خب با شناختي كه از دوستم داشتم مطمئن بودم كه اگه همه چي خوب پيش بره يه ماجراي جالب در پيش خواهيم داشت.دختره نزديك شد،كنار جدول يه بچه گربه زير ماشين مونده و مرده بود.داشتم جسدشو با اكراه نگاه مي كردم كه يهو دختره بي مقدمه گفت:آخي!طفلكي!شما چطور دلتون مي آد تماشا كنين و هيچ كاري نكنين!دوستم فوري گفت:اتفاقا تو اين فكر بوديم كه براش مراسم بگيريم!دختره يك تك خنده زد و گفت:آره!از لحن عادي صدات معلومه چقدر تحت تاثير قرار گرفتي!دوستم چشماشو به چشماي فيروزه اي دختره دوخت و جواب داد:اتفاقا ما خيلي هم احساساتي هستيم!
يه نگاه به اون دختره كافي بود تا بفهمم هيچ شانسي جلوش ندارم!اونقدر لامصب خوشكل بود كه يه لحظه عقل از سرم پريد،عين نديد بديدها بهش خيره شدم و لبخند زدم،غرورم اون لحظه داشت فحشم مي داد ولي خب بي فايده بود،قافيه رو بد باخته بودم!..........معلوم شد دختره راهشو گم كرده،مي گفت اومده بوده اين ورا خونه يكي از دوستاش ولي دعواش شده و با عصبانيت اونجا رو ترك كرده و درخواست همراهي طرف رو نپذيرفته و حالا به شدت پشيمونه چون فكر نمي كرده گم بشه!دوستم با اشاره بهم فهموند كه بهش تعارف بزنم كه :اگه مايل باشيد مي رسونيمتون!دختره آخر حرفه اي بود،يك نه با عشوه اي گفت از صدتا آره غليظ تر!دوستم شروع كرد اصرار كردن،من كه به غرورم برخورده بود گفتم:اصرار نكن،شايد دوست نداشته باشه كه با ما بياد!مردمكهاي سبز و براق دخترك سمتم چرخيد و گفت:از اين دوستت خوشم اومد!ياد بگير! البته بهم حق بديد كه بهتون اعتماد نكنم!دوستم اومد چيزي بگه كه من زودتر گفتم:كاملا حق داريد ما هم اصرار نداريم كه شما بهمون اعتماد كنيد،منتها من بعيد مي دونم اين موقع شب يه دختر تنها اونم با چنين سر و وضعي بتونه بي دردسر برگرده خونه اش!دختره سرشو كج كرد و گفت:مگه من سر و وضعم چشه؟تازه من اينجا غريبم،شما دلتون برام نمي سوزه؟ خب اقلا تا دم اتوبان باهام بياد و برام ماشين دربستي بگيريد،آخه من گناه دارم! من با لبخند گفتم:مانعي نداره،ولي من نگرانم در اون صورت راننده هه يه گناه بزرگتري مرتكب بشه! غش غش شروع كرد به خنديدن.دوستم با لحن قانع كننده اي گفت:تو حاضري به يه راننده غريبه اعتماد كني ولي به دو تا پسر مثبت مثل ما نه؟واقعا كه!دختره با غر و اطوار گفت:آخه من شما رو نمي شناسم! من خطاب به دوستم گفتم:حالا كه خانوم دلشون نمي خواد با ما بيان،زنگ بزن تاكسي سرويس و بگو يه ماشين بياد! دوستم با دلخوري قبول كرد و چون موبايلش آنتن نمي داد رفت كمي اونطرفتر،من رو يه سكو نشستم و با دختره حرف زدم.اعتراف مي كنم كه هنوز نتونسته بودم خودم رو جمع و جور كنم و آب از لب و لوچه ام جاري بود.دختره صورت گرد و بچه گونه اي داشت،لباش گرد بود و منو ياد كسي مي انداخت كه هنوزم كه هنوزه دوستش دارم،دماغش هم عمل كرده و مثل اون نوك بالا بود،مش غليظي كرده و پاهاشو برنزه كرده بود،ازش پرسيدم:رنگ چشمات طبيعيه يا لنز گذاشتي؟فوري انكار كرد و گفت:نه!رنگش اوريجيناله! خنده ام گرفته بود،چون مثل روز روشن بود كه دروغ مي گه،كلا دختر پر فيس و افاده و بهونه گيري بود و مدام خيلي ببخشيد افه چسكي مي اومد،ولي خب نازش به دل مي نشست.نتونستم خودمو نگه دارم و ازش پرسيدم كه آيا با كسي دوسته؟يا با كسي دوست مي شه؟ باز يه جواب داد از قبلي كميك تر:نه!من هرگز با كسي دوست نبوده و نيستم و نخواهم شد!بيخود نيست دوستام بهم مي گن مريم مقدس! معلوم شد اسمش مريمه،ازش پرسيدم چند سالشه،اول گفت پونزده سال،بعد گفت بيست و شيش سال!ازش پرسيدم چيكاره است؟گفت تو يه شركت مدير داخليه و زبانش فوله!داشتم از خنده روده بر مي شدم.در اين اثني دوستم با آژانس تماس گرفته و طرف گفته بود ماشين مي فرسته.ولي در عمل هرچي ايستاديم خبري نشد.دختره غر مي زد و مي گفت:شما ها خيلي بديد!خب از اين سواري هاي عبوري يكي رو برام دربست بگيريد ديگه!بهش گفتم:ما مي گيريم،ولي حاضري سه تومن پياده شي؟با حالت خانوم پيچازي گفت:بله؟سه تومن؟مگه سر گردنه است!گفتم :خب خودت امتحان كن! با تكون ملايم دست دختره،اولين ماشين عبوري براش نگه داشت،يه پيرمرد هيز بود كه فقط با نگاهش داشت مريم رو مي خورد!مريم سعي كرد با اطوار ريختن دل يارو رو بدست بياره ولي خب يارو گفت سه و پونصد يك كلام!
خلاصه دختره كه ديد حق با ماست شروع كرد دم تكون دادن و ازم پرسيد:ماشينت چيه؟گفتم:رنو! ابروهاش پريدن بالا و انگار داشت مي گفت وبا گفت:رنووووو!؟؟؟گفتم:خيلي دلت بخواد! و رو به دوستم كردم و گفتم:من ديرم شده،حالا كه اين خانوم با ما نمي آد بيا بريم سراغ كار و زندگيمون!يهو دختره وسط دويد و گفت:خب حالا رنوت رو پاست؟تند مي ره؟يه چشم غره اي بهش رفتم و جواب ندادم،دوستم گفت:برو ماشينتو بيار! گفتم:مي آرم ولي چون اين دختره ما رو معطل كرده بايد تا دم ماشين بياد! و منتظر جواب نشدم و راه افتادم،دختره چند قدم اومد و بعد دوستم رو جلو انداخت كه بياد پاچه خوري كنه،من هم كه در اصل قپي اومده بودم گفتم باشه،هميجا باشيد الان ماشينم رو مي آرم و با قدمهايي سريع ولي بدون هيچ دويدن يا عجله اي رفتم ماشينم رو آوردم،بين خودمون باشه،قند تو دلم آب شده بود!!..........درست لحظه‌اي كه دختره رو مي خواستم سوار كنم يكي از دوستام ما رو ديد ولي خب من عادي برخورد كردم،دختره تا سوار شد با تقليد صداي يه بچه چهار پنج ساله گفت:سلام آقا گنده هه!من مريمم!شما كي هستيد؟ بايد بگم كه تقليد صداي دختره حرف نداشت،طوري خوشم اومد كه بعد مدتها به ياد قديمها چند تا تقليد صدا كردم تا ازش عقب نمونم،كلي خوشش اومد،پرسيدم:حالا كجا بايد بريم؟با همون صداي بچه گونه گفت:آرياشهر! گفتم:من اونجا رو بلد نيستم! گفت:تو هم عجب آي كيو اي هستي!اصلا منو تا دم تاكسي سرويس برسونين!من با تاكسي سرويس مي رم! اتفاقا همون لحظه جلوش بوديم،فوري ترمز كردم و گفتم:بفرماييد!همين جاست! دوباره مثل يه گربه خودشو لوس كرد و گفت:نه!من مي‌خوام با شما بيام!
سرتون رو درد نيارم،تا دختره رو برسونيم به منزلش،كلي تو راه خنديديم،البته بيشتر دوستم باهاش بگو بخند مي كرد چون من واقعا نمي دونستم به يه چنين دختري چه چيزي مي شد گفت،مريم اصلا وقار نداشت و همين باعث مي شد نتونم باهاش صميمي بشم.نزديكاي آرياشهر بوديم كه دختره گفت:ماشينت كه ضبط نداره،اقلا تو كه صدات خوبه يه دهن برامون بخون! مي دونستم منظورش چيه،بنابراين گفتم:شما بخونيد تا ما استفاده كنيم! بي مقدمه شروع كرد به خوندن،نمي گم صداش معركه بود،ولي قشنگ مي خوند،معلوم بود كه رو صداش كار كرده،دوستم بعد هر اجرايي بر مي‌گشت و مي گفت:مريم دوستت دارم!دوستت دارم! مريم هم با لحن بچه گانه مي گفت:دروغ مي گي! و بعد مكثي كوتاه يهو مي گفت:اگه يه چيز ديگه بخونم بيشتر دوستم داري؟ دوستم مي گفت:معلومه!همين الان هلاكتم!مرا ببوس رو بخون تا همين جا قال قضيه رو بكنم! مريم مي خنديد و يه آواز ديگه مي خوند،تو آينه نگاش مي كردم كه با چشماي بسته آواز مي خوند و دوستم به شوخي با دستهاي قلاب كرده مريد گونه تماشاش مي كرد،هرگز در عمرم نتونستم احساسات و روحيات اين جور افراد رو درك كنم،هيچ وقت نتونستم اين جور ريلكس باشم،ولي خب برام جالب بود كه ببينم.
به مقصد كه رسيديم دختره گفت:خب من ازتون خوشم اومده شما ها اين طرفها نمي يايد؟ رو كردم به دوستم و گفتم:شماره موبايلت رو بهش بده! انگار باورش نشده بود،با مكثي كوتاه شماره رو بهش داد و مريم تو دفترش يادداشت كرد،موقع خداحافظي دست داديم و من آروم دستشو فشار دادم،خوشش اومد و خنديد،من تو دلم گفت:برو به سلامت،مي دونم كه هرگز دوباره تو رو نخواهيم ديد.
ساعت از يازده شب گذشته بود،داشتيم بر مي گشتيم و دوستم همچنان داشت در مورد وقايع چند لحظه پيش حرف مي زد،من سر تكون مي دادم و بله و خير مي گفتم تا اين كه دوستم گفت:يه جورايي شبيه آرزو بود،نبود! دلم آتيش گرفت،راست مي گفت،يه جورايي شبيه بود،به خصوص لباي گرد و دماغ نوك بالاش،با يه نفس احساسات تحريك شده ام رو بيرون ريختم و گفتم:شبيهش بود،ولي وقار آرزو كجا،لوند بازي هاي اين كجا!حاضرم شرط ببندم كه اگه از صد نفر هم بپرسيم خواهند گفت كه آرزو مدير داخلي شركته و اين دختره آرايشگر!..................!?