۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

مظلوم نمایی

منبر امروز ما اخلاقی فلسفیه،همون اول گفتم تا اونهایی که حالشو ندارن نخونن!
چند روز پیش یه مقاله توی همشهری خوندم راجع به روراست بودن با خود...نویسنده در قالب اعترافات خیالی یک زن/مرد که زندگی مشترکش در مرز فروپاشی است،به واکاوی دلایل این موضوع پرداخته و نتیجه گرفته بود که اغلب مشکلاتی که ما فکر می کنیم منشاء اش دیگرانن،در واقع از خودمون سرچشمه می گیره...نمی دونم تا به حال با افرادی برخورد داشتید که در توصیفشون می گن طرف خیلی فیلمه؟...همیشه از خودم می پرسیدم چرا این جور آدمها این شکلی رفتار می کنن و آیا این کارشون عمدیه یا سهوی؟...با کمی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که همۀ ما در دوران بچگی،ایفای نقش رو در قالب مامان بازی و دیگر بازی های من در آوردی تجربه می کنیم و این مسیری است که طی می کنیم تا شخصیتمون شکل بگیره و به مرور از قالب تقلید از بزرگترهامون خارج بشیم و شخصیت خودمون رو بروز بدیم،از اینجا به بعده که ممکنه ما بدون اون که متوجه باشیم به این نقش بازی کردن ادامه بدیم،شاید هم اوایلش آگاهانه باشه و برای امتحان کردن و فرضا لذت بردن،ولی کم کم جزو عاداتمون می شه و موضوع جایی بغرنج می شه که ما غرق نقشمون بشیم و امر بهمون مشتبه بشه که همونی هستیم که زمانی اداشو در می آوردیم...برگردیم به موضوع اون مقاله ای که اول بحث بهش اشاره کردم،یکی از جملاتی که خیلی روم تاثیر گذاشت این بود"برای این که طرف مقابلم رو وادار کنم مطابق میلم رفتار کنه مظلوم نمایی می کردم!"...خودم شخصا بارها به افرادی برخوردم که چنان تصور غلطی در مورد خودشون داشتن که فکر می کردن سزاوار همه گونه تایید و همراهی از جانب دیگرانن،کوچکترین انتقادی رو در مورد خودشون نمی پذیرفتن و با شلوغ بازی سعی داشتن به همۀ عالم ثابت کنن که مظلوم ترین موجودات روی کرۀ زمینن...جالب اینجا بود که ادعا می کردن بدی های هیچ کس رو بهش تلافی نکردن و همه رو بخشیدن،در حالی که اگه کمی پای حرفهاشون می نشستی کاملا به این نتیجه می رسیدی که اونها به هیچ کسی رحم نکردن!و از اون جالب تر موقعی بود که قبول می کردن اشتباه کردن و فرضا می خواستن عذرخواهی کنن ولی دلجویی شون هم در قالب حرکت رو به جلو و مدیون کردن تو بود!!....
چی می شه که یه نفر به این مرحله از خود بزرگ بینی(شاید واژۀ کاملی برای بیان این جور افراد نباشه)یا بهتر بگم خود متمایز بینی می رسه؟غیر از اینه که در نقشی که بازی می کرده جوری غرق شده که خودش هم باورش شده؟
لابد حالا می گید که چی و راه حل چیه؟خب من که کارشناس نیستم،نظر مجانی هم نمی دم(چشمک)ولی شخصا فکر می کنم بهترین کار اینه که این جور افراد رو نادیده بگیریم بلکه دست کم مجبور بشن به خودشون رجوع کنن و رفتارشون رو مورد بازنگری قرار بدن که البته طرف برای این کار باید یه درجه ای از انعطاف و نقد پذیری رو داشته باشه که چون همیشه عده ای پیدا خواهند شد که بهش حق بدن،به خودش این زحمت رو نمی ده و به پشتگرمی همون عده به کارش ادامه می ده...به قول شاعر آن کس که نداند،و نداند که نداند(یا به قول خودم نخواهد بداند که نداند)بذاریدش تو همون جهل مرکبی که هست تا ابد دهر بماند تا چشمش درآد!ولی مواظب باشید قدرت دستش نرسه چون پدر همه رو در می آره!(چشمک)....خب،این بود منبر امروز ما،والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته!خواهرها مسواک فراموش نشه!....هفته خوبی داشته باشید بر و بچ!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

حرفهام با خودم

رفتم انتشاراتی می گه خرج چاپ کتاب شما برای هزار جلد می شه پنج میلیون!...کاری که در سال هشتاد و سه با یک میلیون و هفتصد انجام می شد حالا شده سه برابر...آخه از کجا بیارم؟
خودمونی نوشت:بی قرار رفتنم،بذار تا زمانش نشده کارامو انجام بدم بعد برم............

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

تولدت مبارک مامان!

خب بعد از چهار روز فیلتر بی دلیل صفحۀ ورودی بلاگ اسپات(حضرات باید هر از گاهی کرمشون عود کنه واسه کارای بی دلیل!)با کمی تاخیر تولد مادر عزیزم رو که پریروز پنج اردیبهشت بود بهش تبریک می گم...ایشالا سال های طولانی سایه اش بالای سرم باشه و من هر سال براش کیک و هدیه و شمع تولد بخرم و غافلگیرش کنم!(چشمک)...مادر عزیزم تولدت مبارک!
اون هایی که وبلاگمو از قدیم دنبال کرده باشن می دونن که اردیبهشت برام ماه پر مناسبتیه چون هم تولد مادرم توشه و هم تولد آرزو...درسته که با گذشت شش سال،عشق آرزو در گنجینۀ خاطرات ارزشمندم بایگانی شده،ولی این دلیل نمی شه که دهم این ماه،باز یکی دو منور به افتخارش روشن نکنم...اصلا این کار رو بیشتر برای خودم می کنم،مثل هر مملکتی که روزهایی در سال رو برای خودش مناسبت می کنه و بهونه ای برای شاد بودن،من هم می خوام اعیاد خودم رو داشته باشم...پنجم و دهم اردیبهشت و ششم شهریور روزهای جشن در تقویم سرزمین منه و در این روزها برای گرامی داشت یاد و خاطرۀ کسانی که برام ارزشمندن و روی من تاثیر گذاشتن یه کار نمادین می کنم...
بعدا نوشت:دلم می خواد از آینده با خبر بشم،کسی فالگیر خوب سراغ نداره؟(چشمک)

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

سال پرکاری در راهه!

خب دوباره بعد یه مدتی پیدام شد...عرض به حضورتون که اینجانب می خواستم روز شنبه آپ کنم و با یه خبر دسته اول اومده بودم که کامپیوترم بدون هیچ دلیلی هنگ کرد و بعد هم سکته زد و بعدشم دیگه بالا نیومد!ریست کردن و حتا نصب مجدد ویندوز هم دردی رو دوا نکرد...هرچند از ریخت ناجور آرم ویندوز موقع بالا اومدن فهمیدم که یحتمل زرت یکی از قطعاتش قمصور شده و حدسم امروز عصر که بعد از دو روز فرصت کردم دستگاه رو ببرم تعمیرگاه به یقین مبدل و مشخص شد که کارت گرافیکیم سوخته...خلاصه مبلغی رو از جیب مبارک اخت شدیم تا بتونیم الان در خدمت شما باشیم...(حالا یکی نیست بهم بگه مگه خیلی پی ات فرستاده بودن که داری می گی کجا بودی؟محض رضای خدا یکی در این مدت پرسید کجایی؟-با خودم بودم ها،یه وقت به دل نگیری خوشکله!چشمک!!)
بگذریم،جونم براتون بگه که...همین اول بسم اللهی می خوام برای خودم نوشابه باز کنم...یادتونه چند پست قبل گفتم که دم عید برامون مراسم تجلیل گرفتن و به بچه های گروهمون که در مسابقات چین و گرجستان مدال گرفته بودن لوح تقدیر دادن؟...خب حالا می تونید گزارش مصورش رو از طریق لینک زیر بخونید:
البته طبق معمول من توی عکس ها نیستم و دلیلش هم واضحه چون من اون روز به عنوان عکاس در صحنه ظاهر شدم و عکس هایی که پایین صفحه از اجرای مراسم می بینید رو بنده گرفتم با اجازه تون!(لبخند دندان نما)...همون طور که می بینید و قبلا هم گفته بودم اکثریت با خانوم هاست چرا که دو ردیف آخر در واقع کسانی هستن که در کلاس باهاشون تمرین می کنم و ضمنا عکس یکی از خانومها به دلیل نامعلومی(شاید برای این که تساوی بین تعداد و دختر و پسر به وجود بیاد)حذف شده...از میون هم کلاس های من هم روزبهان با هشت و یگانه با هفت سال سن جوونترین اعضای گروهمون هستن...پیرمردشون هم که منم!(چشمک)...خب بخوایم منصفانه هم قضاوت کنیم کار درست رو اونها می کنن که از سن پایین شائولین رو شروع کردن و اگه ادامه بدن شک نکنید که در سه چهار سال آینده به تیم ملی می رسن...خوش به حالشون...اگه من فقط نصف اونها زمان یا انعطاف بدنی داشتم....چی؟چی می شد اون وقت؟هیچی دیگه رزمی کار بزرگ دیگری به جهان معرفی می شد...این که سوال نداره!!...چه کنیم دیگه،ما نسل سوخته ایم و استعدادهامون همین جور داره هدر می ره!(لبخند دندان نما+صورتک خشنود!).....
خب دیگه همینو می خواستم بگم،آخر خود تحویل گیری،بعد این همه مدت اومدم تمام پستم شد تعریف از خود...ولی خدا می دونه خیلی خیلی سرم شلوغ شده...از ظواهر امر این طور برمی آد که امسال سال پرکاری برام خواهد بود...نه فقط در ورزش که در محل کار هم قراره ارتقاء پیدا کنم و به احتمال زیاد سرپرستی بگیرم و چند تا نوچه بیاد زیر دستم...البته خیال نکنید خیلی گنده می شم ها،ولی خب یه نیمچه رئیسی می شم واس خودم و چندر غاز می ره روی حقوقم...دل خوش کنیه البته،توی شرکت دولتی خیار و کمبزه زیاد فرقی نمی کنه ولی روی هم رفته نشنیده بگیرید ازم تا وقتی که خودم خبرتون کنم....
خب دیگه برید سر درس و مشقتون،قراره امسال امتحانها زودتر شروع بشه پس تنبلی نکنید و درس بخونید،تابستون وقت کافی خواهید داشت که بیاد سراغم....خوش باشید بچه ها،باقی هفته بهتون خوش بگذره!

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

سامورایی کوچک شش ساله شد!

شب نوزدهم فروردین،این وبلاگ طفل معصوم بی سر و صدا شش سالش کامل شد...یادم نمی ره در چه شرایطی اینجا رو ساختم،و اون موقع به خودم چه قولی دادم...شرایط البته فرق چندانی نکرده،من همونم که بودم منتها با تجربه،روحیه و اعتماد به نفس بیشتر...پوستم هم کلفت شده و تحملم بالا رفته...و زندگی؟همونی است که قبلا بود،سختگیر و چالش برانگیز!باید حقمو از چنگالش بکشم بیرون...می دونی، احساس می کنم اون قدر قوی شدم که اون تنها یک چیزی رو که تا به الان در به دست آوردنش ناکام بودم به دست بیارم...گوش کن روزگار!اونی که می خوام رو ازت می گیرم نه اونی که بهم تحمیل می کنی...پس بچرخ تا بچرخیم..............با احترام،سامورایی ای که دیگه چندان کوچیک نیست!

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

سال جدید،برنامه های جدید

امروز بعد از تمرین،که جدا سنگین بود و استادمون تلافی دو هفته استراحت رو برای اونهایی که در این مدت تمرین نکرده بودن در آورد،داشتیم خداحافظی می کردیم که منو گوشه ای کشید و گفت که با یه کارگردان و تدوینگر حرفه ای حرف زده و نظرشونو برای ساخت یه فیلم رزمی جلب کرده....خب این موضوع پارسال هم مطرح بود و من هم عین این ندید بدیدها اومده بودم اینجا درباره اش گفته بودم ولی خب چون به مرور زمان خبری نشده بود،حدس زدم که این هم باید یکی دیگه از بلندپروازی های استادم باشه...ولی خب گویا باز مصمم شده و آخرش ازم خواست اگه می تونم ایمیل جکی چان و جت لی رو هم گیر بیارم چون می خواد یه مکاتبه ای باهاشون بکنه و اگه بشه ازشون راهنمایی بگیره!(تو دلم گفتم بله؟جکی چان؟؟!)...در هر صورت شروع امسال بسیار وسوسه انگیز به نظر می رسه،نمی خوام بگم حتما تا آخر امسال بلند پروازی های استادم به تحقق می پیونده،ولی اگه پنجاه درصدش هم بشه من کلاهمو می اندازم آسمون هفتم!امروز وسط تمرین که همه داشتیم از خستگی می افتادیم استادمون گفت اونهایی که ازشون راضی باشم رو باهاشون تخصصی کار می کنم برای مربیگری،و اگه نمرۀ بالا بیارن آخر سر می فرستمشون چین،معبد شائولین تا مدرک بین المللی بگیرن!(جونم؟معبد کجا؟؟!)...حالا چه بشه یا نشه،من این بشارت ها رو به فال نیک می گیرم،انگیزه ای می شه تا با دلگرمی بیشتری تمرین کنم...از قدیم گفتن سالی که نکوست از بهارش پیداست،ایشالا واقعا هم این طور باشه!.....
بعدا نوشت:
متوجه یه تغییر توی پست هام از پست قبلی نشدید؟جونم؟نخیر بیشتر دقت کن،چی؟نه،اون هم نیست...بابا تیتر دار شده دیگه!نگاه کن بالاش خاکستری تیر زده تعطیلات 89...این هم یکی از شاهکارهای بنده اس که در آستانۀ ششمین سالگرد تاسیس وبلاگم،تازه یادگرفتم برای پست هام تیر بذارم!!...خدا زیادم کنه!!!

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

تعطیلات 89

روی هم رفته تعطیلی بدی نبود...هرچند هیچ جا نرفتم و تمام این دو هفته رو تهران بودم،ولی بیشتر از هر زمان دیگری نوشتم...و ورزش کردم...شاید یه روز در میون پارک بودم و با یکی از دوستام تمریناتی رو که برنامه ریزی کرده بودیم انجام می دادیم...پیشرفتم از نظر خودم بد نبود،صد و شصت تا دراز نشست،نود تا بشین و پاشو و هشتاد تا شنا...این رکوردم در روز آخر بود،نزدیک سه دقیقه هم در حالت نشست مابو(زین اسبی) تونستم دوام بیارم...
می دونی،باز افتادم روی دور ولخرجی،سال هشتاد و سه که آرزو دردم در اوج بود،بی مهابا هرچی دستم می رسید می خریدم،دوربین عکاسی،دوچرخه،اسکنر،پرینتر...البته با دو تای آخر رویام در مورد آرزو تا حد زیادی برآورده شد ولی بعد که تبش خوابید...همین قدر بگم که الان حتا نمی دونم پرینترم کجاست و اگه به برق وصلش کنم کار می کنه؟...و خب امسال هم سرآمد خرید هام تلویزیون ال سی دی سونی بود،سی و دو اینچ،دو مگا پیکسل،صد هرتز...یعنی مدل روز...برای یه اتاق کوچیک کافیه...تلویزیون قبلیم(که اون هم از این سونی معمولی ها بود) رو هم دادم به مادرم...تلویزیون خودش دیگه کهنه شده بود...هرچند من خاطرات خوشی از اون تلویزیون سامسونگ دارم...یادش به خیر!چهارم دبیرستان بودم که خریدیمش چهل و نه هزار تومن...و تا امروز هم عین ماه کار می کرد...تمام خاطرات خوبم از پخش کارتونهای مورد علاقه ام رو از اون تلویزیون دارم...زمانی که تنها وسیلۀ سرگرمی توی خونه مون بود و چهارتایی می شستیم روبروش و دیدنی ها و ارتش سری نگاه می کردیم....از اون سال ها خیلی دور شدم،جوری که انگار همه اش یه رویا بوده...یه رویای فراموش شده...
می دونی،پارسال یه درس بزرگ گرفتم...اون هم این که می شه در عین غم داشتن،شاد و موفق بود...جای زخم درد می گیره ولی می شه با دست،پا،سر و حتا دل زخمی هم کارامونو درست انجام بدیم و خوشحال باشیم...با گریه کردن و غمبرک گرفتن هیچ چیزی درست نمی شه...دیدی اینایی رو که ژست مغموم می گیرن تا عالم و آدم بفهمن که یه غصه ای دارن؟از این جور تظاهر ها بدم می آد!...زندگی فیلم هندی نیست،قبول دارم که گریه آدم رو آروم می کنه ولی حتا اگه اندازۀ تموم اقیانوس های عالم هم اشک بریزیم هیچی عوض نمی شه،نه دل روزگار به حالمون می سوزه،نه کمکی از غیب می رسه،نه معجزه می شه...بالاتر از سیاهی که رنگی نیست،یا با همینی که هست باید ساخت،یا باید رفت و فک روزگار رو پایین آورد!البته اگه زورمون می رسید،وگرنه کتکی می خوریم بدتر از قبلی که شاید از دردش بشینیم تمام عمرمون گریه کنیم...بله قبول دارم که با روزگار نمی شه در افتاد،خودمونیم البته،من وقتی شاکی بشم یه جای سالم برای بستگان درجه یکش نمی ذارم،ولی در کل جنبه شوخی نداره،خیلی بچه اس!
چی؟خب آره معلومه که به اندازۀ سابق سرحال نیستم ولی این هیچ ارتباطی به اون حدسی که می زنی نداره،نمی شه که هر سری می آم اینجا مثل این دل خجسته ها گل و بلبل بگم،به هر حال زندگی زیر و بم داره و یه روزی سرخوشی،یه روزی دلخور...ولی روی هم رفته زندگی همینه و تا روالش دستمون نیست نمی تونیم اعتراضی داشته باشیم،مگه این که(از اینجا به بعد رو یواش بخونید)زورمون برسه بزنیم اونجاشو بشکافیم!(صورتک سوت و بی خیالی!)....
خب دیگه برم،آره می دونم پست زیاد جالبی نبود،من هم زیاد باهاش حال نکردم ولی خب دوست نداشتم خلاف اون چیزی که احساس می کنم رو نشون بدم،البته به موقعش حقم رو می گیرم،این روزگار هر چی هم زورش بیشتر باشه در نهایت یه نقطه ضعف هایی هم داره،این جوری نیست که فکر کنه می تونه واس خودش جولان بده و آب از آب تکون نخوره...عزیزم آدم با آدم فرق می کنه،فکر کردی همه وایمیسن تو براشون نسخه بپیچی؟اینو با روزگار بودم،یه وقت به خودت نگیری ها،آفرین،حالا یه بوس بکن منو،آفرین،تا دفعۀ بعد خدانگهدار!