۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

تعطیلات 89

روی هم رفته تعطیلی بدی نبود...هرچند هیچ جا نرفتم و تمام این دو هفته رو تهران بودم،ولی بیشتر از هر زمان دیگری نوشتم...و ورزش کردم...شاید یه روز در میون پارک بودم و با یکی از دوستام تمریناتی رو که برنامه ریزی کرده بودیم انجام می دادیم...پیشرفتم از نظر خودم بد نبود،صد و شصت تا دراز نشست،نود تا بشین و پاشو و هشتاد تا شنا...این رکوردم در روز آخر بود،نزدیک سه دقیقه هم در حالت نشست مابو(زین اسبی) تونستم دوام بیارم...
می دونی،باز افتادم روی دور ولخرجی،سال هشتاد و سه که آرزو دردم در اوج بود،بی مهابا هرچی دستم می رسید می خریدم،دوربین عکاسی،دوچرخه،اسکنر،پرینتر...البته با دو تای آخر رویام در مورد آرزو تا حد زیادی برآورده شد ولی بعد که تبش خوابید...همین قدر بگم که الان حتا نمی دونم پرینترم کجاست و اگه به برق وصلش کنم کار می کنه؟...و خب امسال هم سرآمد خرید هام تلویزیون ال سی دی سونی بود،سی و دو اینچ،دو مگا پیکسل،صد هرتز...یعنی مدل روز...برای یه اتاق کوچیک کافیه...تلویزیون قبلیم(که اون هم از این سونی معمولی ها بود) رو هم دادم به مادرم...تلویزیون خودش دیگه کهنه شده بود...هرچند من خاطرات خوشی از اون تلویزیون سامسونگ دارم...یادش به خیر!چهارم دبیرستان بودم که خریدیمش چهل و نه هزار تومن...و تا امروز هم عین ماه کار می کرد...تمام خاطرات خوبم از پخش کارتونهای مورد علاقه ام رو از اون تلویزیون دارم...زمانی که تنها وسیلۀ سرگرمی توی خونه مون بود و چهارتایی می شستیم روبروش و دیدنی ها و ارتش سری نگاه می کردیم....از اون سال ها خیلی دور شدم،جوری که انگار همه اش یه رویا بوده...یه رویای فراموش شده...
می دونی،پارسال یه درس بزرگ گرفتم...اون هم این که می شه در عین غم داشتن،شاد و موفق بود...جای زخم درد می گیره ولی می شه با دست،پا،سر و حتا دل زخمی هم کارامونو درست انجام بدیم و خوشحال باشیم...با گریه کردن و غمبرک گرفتن هیچ چیزی درست نمی شه...دیدی اینایی رو که ژست مغموم می گیرن تا عالم و آدم بفهمن که یه غصه ای دارن؟از این جور تظاهر ها بدم می آد!...زندگی فیلم هندی نیست،قبول دارم که گریه آدم رو آروم می کنه ولی حتا اگه اندازۀ تموم اقیانوس های عالم هم اشک بریزیم هیچی عوض نمی شه،نه دل روزگار به حالمون می سوزه،نه کمکی از غیب می رسه،نه معجزه می شه...بالاتر از سیاهی که رنگی نیست،یا با همینی که هست باید ساخت،یا باید رفت و فک روزگار رو پایین آورد!البته اگه زورمون می رسید،وگرنه کتکی می خوریم بدتر از قبلی که شاید از دردش بشینیم تمام عمرمون گریه کنیم...بله قبول دارم که با روزگار نمی شه در افتاد،خودمونیم البته،من وقتی شاکی بشم یه جای سالم برای بستگان درجه یکش نمی ذارم،ولی در کل جنبه شوخی نداره،خیلی بچه اس!
چی؟خب آره معلومه که به اندازۀ سابق سرحال نیستم ولی این هیچ ارتباطی به اون حدسی که می زنی نداره،نمی شه که هر سری می آم اینجا مثل این دل خجسته ها گل و بلبل بگم،به هر حال زندگی زیر و بم داره و یه روزی سرخوشی،یه روزی دلخور...ولی روی هم رفته زندگی همینه و تا روالش دستمون نیست نمی تونیم اعتراضی داشته باشیم،مگه این که(از اینجا به بعد رو یواش بخونید)زورمون برسه بزنیم اونجاشو بشکافیم!(صورتک سوت و بی خیالی!)....
خب دیگه برم،آره می دونم پست زیاد جالبی نبود،من هم زیاد باهاش حال نکردم ولی خب دوست نداشتم خلاف اون چیزی که احساس می کنم رو نشون بدم،البته به موقعش حقم رو می گیرم،این روزگار هر چی هم زورش بیشتر باشه در نهایت یه نقطه ضعف هایی هم داره،این جوری نیست که فکر کنه می تونه واس خودش جولان بده و آب از آب تکون نخوره...عزیزم آدم با آدم فرق می کنه،فکر کردی همه وایمیسن تو براشون نسخه بپیچی؟اینو با روزگار بودم،یه وقت به خودت نگیری ها،آفرین،حالا یه بوس بکن منو،آفرین،تا دفعۀ بعد خدانگهدار!

۸ نظر:

مينا گفت...

سلام
چه خوب...منم دلم تعطيلاتي مثل مال شما رو مي خواست.بهره بردن از آرامش تهران و ورزش و نوشتن و خوندن...خوش به حالتون؛-)
به به...تلويزيون نو مبارك.مرفه بي درد كه مي گن شمايين آيا؟D:شوخي مي كنم...ايشالا كه اين تلويزيون هم پر از تصاوير جالب و خاطره انگيز باشه براتون
اون درسي رو كه شما پارسال گرفتين منم چند وقته گرفتم.گاهي كه بعد از مدت ها با دوستام درد دل مي كنم همشون از تعجب شاخ در ميارن كه تو اين همه مدت اين همه مشكل داشتي و انقدر شاد و شنگول بودي؟به نظر من اين روزا غمگين بودن مد شده و يه جورايي كلاس داره.واسه همين ملت خوششون مياد همش بنالن و غمگين باشن!!من كه مي گم دو روز دنيا جاي هرچه بيشتر شاد بودنه و نبايد خودمونو به خاطر مسائل ساده الكي در گير كنيم.جالبه كه چند وقت بود مي خواستم مطلبي با همين مضمون تو وبم بذارم كه شما پيش دستي فرموديد!

مينا گفت...

ادامه...
خب سرحال نبودن واسه همه پيش مياد آقا فرهاد...خيلي هم پست خوبي بود.سرحال باشي يا نباشي ما پايتونيم در حد تيم ملي:-)بعله!

چي؟چشمم روشن.طلب بوس در روز روشن آخه؟؟؟!!!!D:
فعلا...

مينا گفت...

آخي...ببخشيد كه باعث شدم فكر كنين باهاتون قهرم.نه بابا قهر چيه آخه؟اونم با شما؟:-)

بزکه گفت...

سلام...والا من پیغامی رو حذف نمی کنم اگه می خواستم این کار رو انجام بدم نظرات رو تاییدی می کردم.آخرین پیغامت رو اومدم و جواب دادم( در مورد این پرسیده بودی که من مربی رقصم یانه)و منتظر جواب بودم ولی چیزی دریافت نکردم.یحتمل بلاگم گشنه بوده خوردتش...یه بار دیگه بزار هر سوالیم داری به چشمم...

برکه گفت...

بعدم که خوب میکنی هر چی هستی بنویس نمی خواد فیلم بازی کنی...به قول شاعر تا کی باید بجای خودمون نقابمون حرف بزنه؟به اندازه مردم فیلم بازی می کنن بیا ما خودمون باشیم...

برکه گفت...

بستگی داره چه رقصی بخوای .من خودم شاگرد خصوصی می گیرم و خونه درس میدم.قیمتش هم فرق داره.حالا تو بگو چی می خوای تا من بگم.

برکه گفت...

من الان همین جا جواب بدم؟مشکلی نیس؟

panti گفت...

خوبه که هنوز با خودت و بقیه صادقی...شاید واسه همینه که هنوز دوستم موندیا...بعد از مدتها اومدم اینجا...راستش دیگه هیچ وبلاگیو نمیخونم..اما خوشحالم که سر زدم...همیشه خوش باشی.