۱۳۸۵ خرداد ۹, سه‌شنبه

امروز عصر بار و بنديلم رو بستم و ايشالا فردا عازم دوبي خواهم بود...جاي همه تون رو خالي مي كنم... دوستم امشب اومده بود امانتي هاش رو ازم پس بگيره،ميون حرفاش گفت همين چند لحظه پيش نايب الزياره بودم،ديدمش و حالش رو پرسيدم و گفتم حس مي كنم از بابت پيغامي كه از فرهاد بهت رسوندم ازم دلخور شدي؟و اون جواب داد:نه يه صحبت معمولي بود،شما يه چيزايي گفتي و من جواب دادم...مدتي صحبت كردن و دوستم در خاتمه صحبتهاش گفته خلاصه ما براي شما خيلي احترام قائليم و خيلي دوستتون داريم و اون جواب داده:من هم شما رو خيلي دوست دارم.... ؟
خب هر بدي و خوبي از ما ديديد حلالمون كنيد،ايشالا بي قضا بلا بريم و برگرديم روز دوشنبه مي آم يه سري مي زنم،خوش بگذره به همه،روتون رو مي بوسم بچه ها............ ؟

۱۳۸۵ خرداد ۷, یکشنبه

خيلي جالبه...انصافا كار اين روزگار رو موندم توش...امروز عصر قبل بازي ايران و كرواسي،داشتم همراه دوستم تو محلمون قدم مي زدم،داشتيم از حوالي جايي عبور مي كرديم كه من ازش خاطره دارم،(همونجايي كه پيمان رو فرستادم تا بره با آرزو صحبت كنه) سلانه سلانه واسه خودمون قدم مي زديم كه يه دفعه از پشت ديوار سروكله يه دختر پيدا شد با پوستي روشن،صورتي گرد و چشماني درشت،ما بين خودمون دنيا صداش مي‌زنيم، خب البته بدون شك براي دوستم اون دختر قدر يه دنيا ارزش داره،دنيايي كه رسيدن بهش در حد روياست،با ديدن دختره دوستم طوري از ته دل آه كشيد و ساكت شد كه دلم براش سوخت،گفتم بيا بريم يه چيزي مهمون من بخوريم تا از فكرش در بياي...و براي اين كه باهاش هم دردي كرده باشم گفتم:احساست رو كاملا درك مي كنم.نگران نباش دو ساعت ديگه من آرزو رو مي بينم و اون وقت من هم مثل تو ساكت مي شم...رفتيم از يه سوپري در اون اطراف به حساب من يه اسپوتا و شيرين عسل زديم تو رگ و به راهمون ادامه داديم...مدتي گذشت،نمي دونم،شايد همون دو ساعتي كه خودم از اول گفته بودم،دوستم گفت بريم از همون سوپري من يه بسته لپه واسه خونه بگيرم،رفتيم،دوستم داخل شد و من با كمي فاصله مقابل سوپرماركت ايستادم،در گرگ و ميش هو و از ميون سايه روشن اطراف دختري ريز نقش كه برام حكم همون دنيا رو داره يهو بيرون اومد و جلو در سوپرماركت با دوستم سلام و عليك كرد.خودش بود،هموني كه با ديدنش يه دفعه ساكت شدم و به فكر فرو رفتم............ ؟

۱۳۸۵ خرداد ۵, جمعه

بعد يك هفته كه روحيه ام عجيب بالا بود و به قول خودم خط عمره چسبيده بود تا ته(تكيه كلام اونهاييه كه زياد بازي كامپيوتر انجام داده باشن) يه دو روزي با افت روحيه مواجه شده بودم.همون درد قديمي و حرف هاي هميشگي. از امروز دوباره برگشتم به حالت عاديم...اين هواي تهران هم تكليف خودشو نمي دونه ظاهرا،خرداد و ارديبهشت قاطي شدن،نه به گرماي دور از انتظار و پيش از موعد ارديبهشت و نه به خنكي حالا...جمعه پيش مي خواستيم بريم كوه،در انتظار اومدن دوستم بودم كه حس كردم يه چيزي افتاده زير يه بوته زالزالك،جسد يه كلاغ،نه خود كلاغ...منتها جوجه اش...زنده بود و با دهن باز و چشماي گرد زل زده بود به من.دوربينم همراهم بود،گفتم برم چند تا عكس ازش بگيرم،هنوز كامل بهش نزديك نشده بودم كه يهو دو تا كلاغ بزرگ بهم حمله كردن،خيلي جالب بود،فكر مي كردم فقط تو فيلمها و كارتونها چنين اتفاقاتي مي افته.به هر ترتيبي بود رفتم يه جا قايم شدم،يه گربه سياه داشت نزديك مي شد و جوجه كلاغه رو ديده بود،صحنه هاي جالبي خلق شدن كه همه شونو عكس گرفتم،كاش مي شد مي ذاشتمشون تو وبلاگم تا شما هم تماشاش كنيد،ببينم كسي مي دونه يه راه آسون براي عكس گذاشتن تو بلاگ اسپات چيه؟

۱۳۸۵ خرداد ۱, دوشنبه

واي خدا چقدر چاق شدم!امروز وقتي داشتم تو آينه دستشويي خودمو تماشا مي كردم،يه لحظه مي خواستم تصوير داخل آينه رو با انگشت نشون بدم و حيرت زده بگم تاتانكا!!!(اشاره به فيلم با گرگها مي رقصد،جايي كه قهرمان داستان با ايما و اشاره سعي داشت به سرخپوستها بفهمونه كه بوفالو ديده و كاهن قبيله،پرنده لگد زن، وقتي متوجه منظور طرف مي شه با انگشت به يارو اشاره مي كنه و مي گه تاتانكا!)....؟
سلام بر خرداد...ماه خاطرات زود گذر ولي به ياد موندني...هرچند الان سالهاست كه ديگه خرداد برام اون ماهيت هيجان انگيز همراه با دلهره هاي دوست داشتني رو نداره ولي هنوز هم از اومدنش خوشحال مي شم..چون آخرش به تابستون ختم مي شه...ولي خب اون موقعها،وقتي محصل بودم،به خصوص تو دوره دبيرستان،مزه خرداد با الانش يه كمي فرق داشت...يه كمي كه چه عرض كنم خيلي فرق داشت...مي دونستم كه ماهي رسيده به دمش و اين چند تا امتحان رو هم اگه بي قضا بلا پشت سر بذارم،سه ماه تعطيلي شيرين پيش رومه كه البته با حضور يه كساني شيرينيش دوچندان مي شه...چقدر دنيامون كوچيك بود و دلخوشي هامون ساده...فقط تصور اين كه دوباره تابستون مي شه و فلاني مي آد تو خيابون كافي بود تا كل سه ماه تابستون رو براي خودمون خوش باشيم...يادش به خير! حسرت نمي خورم،خب اون موقع تفريحاتمون اون جوري بود،حالا كه بزرگ شديم و مثلا براي خودمون مردي شديم،كارايي رو مي كنيم كه اون موقعها نمي تونستيم انجامش بديم..واسه تعطيلات سيزدهم چهاردهم اين ماه قرار شده با دوستم بريم دوبي...بله مي دونم،مرسي كه مي گيد به سلامتي خوش بگذره و جاي ما رو هم خالي كنيد و از اين حرفها،ولي خب خدا مي دونه كه من حاضر بودم چند برابر اون مبلغي رو كه دادم به تور پرداخت كنم و بتونم سفر كنم به قديمها،دوباره اون شيطنهاي معصومانه بي غرض رو انجام بدم و يه بار ديگه بي خيالي محض رو تجربه كنم...فكرشو بكنيد،تور سفر به شونزده هيفده سالگي!چقدر مي تونه خيال انگيز باشه...من به دستگاه زمان معتقدم،مي دونم يه روزي اختراع مي شه،فقط خدا كنه اون روز هنوز از عمرم چيزي باقي مونده باشه تا دوباره بتونم لذت نوجون شدن و نوجووني كردن رو تجربه كنم... ؟
پارسال كه تو كلاس آمادگي براي فوق ليسانس شركت كرده بودم،دوتا همكلاسي داشتم كه با همديگه خيلي صميمي شده بوديم،يكيشون يه آقاي متاهل بدنسازخوش قد و بالا و درشت هيكل بود،ديگري يه دختر خانوم ريز و بامزه كه خيلي هم خجالتي بود،سه نفري ته كلاس مي نشستيم و براي خودمون خوش بوديم،خيلي دوست داشتم بعد اتمام دوره هم با هم در ارتباط باشيم،ولي مي دوني،يه چيزي باعث شد خودمو كنار بكشم،يه عاملي كه هيچ جوري نتونستم براي خودم هضمش كنم و هرچند به من هم ارتباط پيدا نمي كرد ولي خب نمي تونستم نسبت بهش بي تفاوت باشم...متوجه شدم كه اون آقاي متاهل با اون دختره دوست شده،فقط همين...هيچ چيز بدي هم از اون دو نفر نديدم و شايد واقعا ارتباطشون كاملا معمولي بود،در هر حال از اون روز تا به امروز اين مسئله ذهنم رو مشغول كرده و هر دفعه به يادش مي آرم از خودم مي پرسم چطور بعضيها مي تونن و يا حاضر مي شن روي آشيونه ديگران،واسه خودشون خونه بسازن؟شخصيت آدمها در عين سادگي چقدر مي تونه پيچيده باشه و درك بعضي از رفتارها چقدر برام سخته...اينا رو نگفتم كه ادعا كنم خودم هيچ وقت دست از پا خطا نمي كنم،هر آدمي تحت شرايطي ممكنه كاملا متفاوت با اون چيزي كه هست رفتار كنه،من به دنبال توجيه يا برائت از اين مسئله نيستم،فقط خيلي دوست دارم از نظر روانشناسي بفهمم كه چه عواملي باعث مي شه يه آدم به راحتي آب خوردن خيانت بكنه و قولي كه داده رو زير پا بذاره...دونستن حقيقتش برام مهمه،اين كه يه روزي خودمم اين جوري بشم يا نه رو آينده معلوم مي كنه،آينده اي كه بدون شك خودم هم در شكل گرفتنش سهيمم. ؟

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۹, جمعه

ديشب داشتم به تفاوت ميون اعتماد به نفس و عزت نفس فكر مي كردم...به اين نتيجه رسيدم كه برعكس اون چيزي كه همه فكر مي كنن ايرونيها اعتماد به نفسشون پايين نيست بلكه عزت نفس ندارن.... ؟

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

خب،خب...مي بينم كه پاشنه در وبلاگم در اومده بس كه كامنت و پيغام و پسغام سرم ريخته!واقعا كه وقتي آدم اين همه خواننده داره پروپا قرص داره نمي دونه به كدومشون اول برسه..... ؟
ديروز 26 ام سالگرد يه موضوعي بود،موضوع كه نه،يه اتفاق جالب كه خيلي وقت پيشها برام افتاده بود،كار به ماجراش نداريم ولي خب همون موضوع باعث شد من يه جايي از داستانم يه مطلبي بر اساس اون واقعه بنويسم...آره درست حدس زديد(شايدم نزديد،بستگي به ...داره!)دارم تبليغ سايت داستانم رو مي كنم،باز يه بخش كوچولوي ديگه از داستانم رو ريختم رو نت،فردا هم خدا بخواد مي خوام شخصا برم وزارت ارشاد و ببينم مي شه قال رو كند يا نه؟آقا ما اصلا غلط كرديم راجع به نوجوونها داستان نوشتيم!ها والا!به قول ناشرم اگه يه كتاب چند صفحه اي راجع به امراض جنسي يا ناراحتي هاي اندام تناسلي نوشته بودم الان به چاپ صد هزارم رسيده بود!....خب سرتونو درد نمي آرم،فعلا از مطلب جديد خبري نيست،اگه قابل دونستيد،يه سر به وبلاگ داستانم-كه لينكش همين گوشه سمت راست صفحه است-بزنيد و ما رو از نظراتتون بهره مند كنيد...قربان شما،كوچولو رو ببوسيد،تا برنامه بعد............... ؟

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

برعكس خيلي ها كه شايد از اتوبان همت بيزار باشن،من از اتوبان همت خوشم مي آد چون هميشه برام فرصت فكر كردن رو ايجاد كرده...اكثر مطالبي كه در اين وبلاگ نوشتم توي مسير اتوبان همت و پشت ترافيك كمرشكنش به ذهنم رسيده...يادش به خير...سال 79-80 كه گرم نوشتن داستان بودم و صبحها در مسير رفتن به سر كار و بعد از ظهر ها وقتي خسته و كوفته سوار ميني بوس داشتم لاي جمعيت له مي شدم،ذهنم وسط ابرها مشغول خلق صحنه ها و وقايع داستانم بود.... ؟
امروز صبح همين طور كه بغل دست راننده تو تاكسي نشسته بودم و اون بنده خدا حرص و جوش خوران تو اون ترافيك سرسام آور،سعي در پيدا كردن يه وجب جا براي پيشروي داشت،من سخت مشغول تفكر اندر مسائل سطح بالا بودم!...به قول پانتي باز فلسفه خونم زده بود بالا...خلاصه بعد از كلي فكرهاي اجق وجق كه حتي خودم هم درست و حسابي ازش سر در نياوردم به اين نتيجه رسيدم كه آدميزاد هيچ وقت نبايد احساسات و نيازهاي طبيعيش رو سركوب كنه وگرنه روزي همون نيازهاي سركوب شده عليهش شورش مي كنن...به نظرم نتيجه جالبي اومد...خوب كه فكر كردم ديدم بيشتر جرمها و يا اعمال غير اخلاقي كه انسانها مرتكب مي شن به نوعي برمي گرده به همون عقده‌هايي كه در وجودشون ريشه دوونده و نشات گرفته از احساساتي است كه روزگاري مرتبا سركوب مي‌شده...من معتقدم هر آدمي حاكم سرزمين احساسات خودشه،همون طور كه اگه حاكم به مردم سرزمينش بي توجه باشه و مدام سركوبشون كنه،روزي مردمش عليهش قيام مي كنن و به خاك سياه مي نشوننش،ما هم اگه نسبت به خودمون ظالم باشيم،روزي عقده هامون ما رو سرنگون و ذليل مي كنن و.... خلاصه كلي فكرهاي قلمبه سلمبه كه امروز تو مسير رفتن به سر كار از ذهن من گذشت!!..... ؟
بگذريم،عده اي از دوستان،از طريق كامنت و يادداشت و آف لاين و ...گله كردن كه تو چرا توي چند پست قبلت طرف يه سري از وبلاگها رو گرفتي و ازشون تعريف مي كني،نكنه خبريه؟؟نه جان شما خبري نيست،منتها من با بعضي از وبلاگهاي دوستان بيشتر حال مي كنم و حالا براي اين كه مساوات رعايت بشه و از همه اسم برده باشم در تكميل اون پست مي گم كه وبلاگ مريم و ريحانه جون رو به خاطر نگاه ظريف و طنزشون به مسائل روزمره زندگي،و وبلاگ ساناز جون رو هم به خاطر اشعار لطيف و نوشته هاي موزون و معني دارش خيلي دوست دارم،ژينوس جان هم خلاصه نويس و نكته سنجه،ستايش خانوم هم تازه به جمع دوستان پيوستن و شايد زود باشه در مورد نوشته‌هاشون نظر بدم ولي همين رو بگم كه خيلي با احساس مي نويسن،آقا مهدي هم طنز پرداز شهير،هر وقت من سوژه كم بيارم مي رم به وبلاگش ناخونك مي زنم،و در آخر باز هم وبلاگ بر و بچه هاي درخت دوشاخه رو به خاطر اين كه جدا صادقانه و دوستانه و از ته قلب مي نويسن تحسين مي كنم،چون به نظرم خيلي هنره كه شيش نفر با هم يه وبلاگ رو اداره كنن و در مورد هم بنويسن و هرگز هم دچار اختلاف نظر نشن....خب از همه اسم بردم،آخيش راحت شدم،خوبه من مثل بعضي از وبلاگها يه قشون لينك ندارم وگرنه اين پست حالا حالا ها به انتها نمي رسيد!!! ؟

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۲, جمعه

واقعا خنده داره!الان داشتم برنامه حوادث باورنكردني رو مي ديدم،نشون مي داد كه تو آمريكا،سه تا جوجه اردك مي افتن تو كانال فاضلاب و براي و نجاتشون آتش نشاني وارد عمل مي شه!!!اون وقت اينجا يه بار چاه رو سر سه تا كارگر ريزش مي كنه،آقايون آتش نشاني بعد يه ساعت از راه مي رسن و بعد سه ساعت اعلام مي كنن كه جسد هر سه تاشون رو سالم از زير خاك بيرون آوردن...نه من مسخره نمي كنم....ولي خب به اين جمله كه مي گه خلايق هرچه لايق شديدا معتقدم...ما اگه واقعا دلمون مي خواست مي تونستيم مثل اونها-منظور كشورهاي پيشرفته بشيم-اما حالا كه نخواستيم پس حق هم نداريم اعتراض كنيم،روشنه؟(چشمك همراه نيشخند!)
ديروز 5 صبح بيدار شدم تا برم تو صف پس گرفتن پول موبايل جا رزرو كنم.شدم نفر 39 ام...خب،بهتر از نفر 249 ايه كه دوشنبه اي وقتي ساعت هفت و نيم رفتم اونجا نصيبم شد.چون راه نزديك بود گفتم برمي گردم خونه،يه چرت مي زنم و دوباره ساعت 8 بر مي گردم...برگشتم و تو تختم دراز كشيدم ولي به جاي خواب تا خود هشت داشتم فكر مي كردم...عادتمه...تو رختخواب كه مي رم يا سه شماره خوابم مي بره يا بايد دست كم يكي دو ساعتي رو فكر كنم...برو برگرد هم نداره...خب اين بار هم سوال هميشگي ما رو به خودش مشغول كرده بود...مسئله دوست داشتن آرزو....مي دونم تكراريه،خيلي راجع بهش حرف زدم ولي مي دونيد،هنوز برام تازه است،هنوز هم كه هنوزه هر وقت بهش فكر مي كنم به نتايج جديدي مي رسم كه برام جالبه...از خودم پرسيدم چرا هنوز فراموشش نكردم؟يه چند سالي رو-ده يازده سال ناقابل!-تو نوبتش بودم و حالا هم داره مي شه سه سال كه از موضوع گذشته،آرزو ازدواج نكرده،من هم نكردم،اون رو نمي دونم چرا،ولي خودم رو مي دونم...من ديگه عاشق بشو نيستم..نه كه از كسي خوشم نيادها..نه،ولي احساسم به اون مرحله نمي رسه..در واقع در مورد آرزو دوست داشتنم به مرحله كمال رسيد،تمام موادي كه لازم بود تا يه دوست داشتن كامل شكل بگيره در مورد آرزو تو دلم شكل گرفت و در كنار هم يه حسي رو به وجود آورد كه تا به حال در مورد هيچ دختري تجربه نكردم...من واقعا اونو دوست داشتم..خيلي واقعي،طبيعي و صادقانه...انگار از وجود خودم شكل گرفته باشه...مي شه گفت من تو وجودم يه‌ آرزو دارم كه همراه من نفس مي كشه،زنده است و همه جا باهامه...تا اون هست،احساس خلا نمي كنم و هر بار بهش مراجعه مي كنم مملو از انرژي و اعتماد به نفس مي شم،اون بهم نيرو مي ده،تحت تاثير اين نيرو من نقاشي كشيدم،داستان نوشتم،وبلاگ ساختم و حس مي كنم كه در آينده هم كارهاي بيشتري خواهم كرد،شايد يه روزي مجسمه بسازم،آهنگ بنوازم،ترانه خلق كنم،خلاصه كه اين احساس همين جور منو رو به جلو و در جهت خلق زيبايي ها پيش برده...شايدم من اشتباه مي كنم،شايد تموم اين كارهايي كه كردم معمولي باشه ولي براي خودم ارزشمنده...براي همينه كه من اين احساس رو مثل يه جنس عتيقه گرون قيمت تو صندوق خونه دلم قايم كردم و هر چند وقت يه بار در كمال دقت و ظرافت مي آرمش بيرون،روي طاقچه ذهنم قرارش مي دم و از تماشاش لذت مي برم....خيلي تبليغاتي شد نه؟خب طبيعيه كه هر كي سعي كنه از عقايدش دفاع كنه و اونو موجه و پسنديده جلوه بده ولي من اين كار رو نمي كنم...درسته كه من عشق آرزو رو زنده نگه داشتم چون حس كردم باعث پيشرفتم مي شه و خيلي از درها رو به روم باز مي كنه ولي در عوض خيلي از درها رو هم به روم بسته...كافيه يكي بخواد تو زندگيم وارد بشه،فوري ذهنم اونو با آرزو مقايسه مي كنه و چون تمام مواد لازم رو براي دوست داشته شدن-اون جوري كه آرزو داشت-به همراه نداره،نهايتا مردود مي شه و با اين توجيه كه"تو آرزو نيستي!" از ذهنم بيرون انداخته مي شه...به همين راحتي!با اين حال من هنوز پاي عقايدم هستم،بهت هم مي گم كه هر راهي رو خواستي تو زندگيت انتخاب كني اول بشناسش،خوب و بدش رو سبك سنگين كن بعد ادامه اش بده...من يه تئوري واسه خودم دارم كه مي گه اگه حتي خواستي كافر هم باشي،آگاهانه كافر باش!.... ؟
خب منبر امروزمون هم به پايان رسيد،به قول برادرم بعضي وقتها خيلي آخوند مي شم،خودمم مي دونم...بسيار خب،كاري نداريد؟من مي خوام برم بيرون هوا خوري،صدسال تنهايي ماكز رو با ترجمه بهمن فرزانه گرفتم و مي خوام بخونم،تو اين هواي خوب و فضاي سر سبز،هيچي به اندازه مطالعه بهم كيف نمي ده،خوش باشيد دوستان! ؟

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

نمی دونم چرا ولی هر بار که نوشته های این دوست جدیدمون آقا مهدی رو می خونم،یه سوژه جدید می آد تو ذهنم...انگاری خودم می خواستم اون مطلب رو بنویسم ولی یه جورایی یادم نمی اومده و با خوندن مطالب ایشون جرقه لازم به انبار مهمات نم کشیده مغزیم اصابت می کنه و خلاصه سر شوق می آم تا یه چیزایی رو که شاید مدتها بود فراموش کرده و در موردش حرف نزده بودم به یاد بیارم..... ؟

جونم برای اونایی که از ماجرا بی خبرن بگه که آقا مهدی ما یه جوجه یاکریم زخمی رو که چیزی نمونده بوده طعمه کلاغ شوم خونه همسایه(همساده؟) بشه نجات می دن و برای مدتی سرپرستی اون مادر مرده رو به عهده می گیرن،از قضا این جوجه یاکریم داستان ما هنوز دونه برچیدن رو بلد نیست و دیگه خودتون حدس بزنید چه مشقاتی این دوست عزیزمون متحمل شده تا چینه دون جناب جوجه یاکریم خالی نمونه....خلاصه این ماجرا منو به یاد یه خاطره انداخت که نمی دونم حوصله دارید براتون تعریف کنم یا نه،اگه ندارید که پاشید برید دنبال کارتون و وقتتونو با خوندن قصه های من تلف نکنید،اگر هم می مونید که خودم مخلصتونم،یه آگهی بازرگانی تماشا کنید تا من برگردم................ ؟

گوسفندی که علف را می فهمید!! برنامه امشب سینماهای تهران(با صدای بم بخونید چون این مثلا آگهی بازرگانیه!)

خب لوس بازی بسه،جونم براتون بگه سالها قبل وقتی اول دبیرستان بودم،یه شب در حین بازی شریف تاق زدن عکس فوتبالیستها-که اون موقع خیلی رایج بود-متوجه پسر همسایه شدم که یه جوجه رو گرفته دستش و عین توپ مائوتی می اندازه بالا می اندازه پایین،می اندازه بالا،می اندازه پایین...خلاصه از اونجایی که پیشینه این عزیز-منظور پسر همسایه است-پیشم روشن بود و می دونستم ایشون از محبان شفیق حیوانات هستن و گربه ها از 200 متریش سوراخ موش رو 2 میلیون می خرن،در ازای 8 تا عکس،جون اون جوجه رو به اصطلاح خریدم...حالا تو سرمای آخرین روزهای آبان ماه،من با یه جوجه مردنی چیکار باهاس می کردم؟؟.....مادرم که وقتی منو با جوجه دید فریادش رفت آسمون:نره خر تو آخه با این سنت باید جوجه نیگه داری؟دست و پا تو اره کن!....ولی ما دلسرد نشدیم و به رقم مخالفت مادر گرامی سرپرستی جوجه بینوا رو که اسمش رو گذاشتم جیک جیکوی 8 (آخه قبلش 7 تا جوجه رو در سنوات قبلی زندگیم بزرگ کرده و زن داده بودم) به عهده گرفتیم و یه جعبه کفش رو به عنوان خونه براش در نظر گرفتیم و برای این که یه وقت مورد غضب مادر جانم قرار نگیره اونو زیر تخت اتاقم قایم می کردم تا وقتی که از مدرسه برگردم...یادش به خیر،یادمه بعد دو سه هفته جوجه هه همچین چاق چله شده بود و من خیالم راحت که این دیگه می تونه خودشو در ببره،یهو یه شب وسط خواب شنیدم صدای نفس نفس زدن می آد،انگار یکی نتونه نفس بکشه،ترسیدم،گفتم نکنه خروسک گرفته باشم،ولی خب بیدار که شدم دیدم صدا از تو جعبه می آد،جیک جیکو سرما خورده و راه تنفسیش بسته شده بود و داشت خفه می شد با اجازتون!!!هر چی مشت و مالش دادیم دیدیم فایده نمی کنه،آخر سر چاره رو در تنفس دهن به دهن دیدم!می خندید،می دونم،ولی خدا شاهده اگه اون لحظه تو گلوش فوت نمی کردم صد در صد جناب جیکجیکو ریق رحمت رو سر می کشیدن!قشنگ یادمه یه صدای تق مانندی اومد و جوجه هه راه گلوش باز شد و تا صبح یه کله خوابید!...سرتونو درد نمی آرم،جیکجیکوی 8 بزرگ و بزرگتر شد تا این که یه روز دیگه جیک جیک نمی کرد و در عوض با صدای گوشخراشی شروع کرد به قوقولی قوقو کردن اونم ساعت یازده شب!!یعنی آخر خروس بی محل!!!خدا مرگم بده،حالا چه جوری صدای این حیوونو ببرم؟الانه که همسایه ها پاشنه در خونه مون رو در بیارن...تا مدتی سر اون بی نوا جوراب می کردم تا روشنایی روز رو نبینه و می سپردم طرفهای ساعت ده صبح که دیگه همه عالم و آدم بیدار می شدن جورابو از سرش بردارن،دو سه روزی کارگر شد و لی خب سماجت جوجه خان-البته حالا باید بگم خروس جان-قابل تحسین بود چون در اون حالت هم دست بردار نبود و با صدای خفه ای همچنان به آواز خوندن ادامه می دادن...آدم دلش می سوخت...طفلک خب خروس بود و باید می خوند،اون وقت من به زور می خواستم نخونه...حتی یادمه یکی از دوستان روش خیلی معذرت از حضورتون،روم به دیوار،شیاف روغن رو پیشنهاد دادن که من دلم نیومد انجامش بدم....به هر حال،مدتی این جوری سپری شد،سر و صدای همسایه ها در اومد و من مجبور شدم خروسه رو بچپونم تو قفس و بیارمش زیر میز آشپزخونه قایمش کنم....ولی خب این چاره اش نبود... ؟

قشنگ یادمه سر امتحانات ثلث سوم بود و من امتحان زبان داشتم،وقتی برگشتم قفس رو خالی دیدم...مادرم خروس بینوا رو بخشیده بود به راننده دانشگاهشون تا ببره تو باغش ولش کنه....البته این چیزی بود که واسه من تعریف کرد،بعید نبود خروس بیچاره اون شب سر سفره شام همون راننده خورده شده باشه....در هر صورت این جدایی بدون خداحافظی،برای منی که حکم قیم اون جوجه رو داشتم،تا به امروز یادم مونده....سالها از اون موقع گذشته ولی خب من هر وقت به یکی برمی خورم که جوجه نگه می داره،یاد اون ماجرا می افتم و از طرف می پرسم:فکرشو کردی وقتی به آواز خوندن بیفته می خوای چه خاکی به سرت بریزی؟؟

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۶, شنبه

جاي همه دوستان خالي ديروز رفته بوديم دركه....شما كه نمي آين!مجبوريم با غريبه ها بريم!!(چشمك!)...خلاصه كوه پر شده بود از اين فينچهاي بسيجي و خواهران كلاغ كه به روسري دخترها گير مي دادن...اصلا تقوط شده بود به هيكل اين كوه!شخصا طرفدار بي بند و باري نيستم،ولي خب اين طرز برخورد رو هم صحيح نمي دونم،حالا بگذريم كه آقايون بي فلان و بهمان،فقط به دختراي تنها و يا اونهايي كه پسر همراهشون نبود گير مي دادن و از ترسشون هر چهار پنج متر جوري ايستاده بودن كه نسبت به هم ديد داشته باشن و با بي سيم دقيقه به دقيقه همديگرو چك مي كردن،ولي خب در مورد خواهران كلاغ جدا ازشون تشكر مي كنم كه چادر به سر كردن،پيشنهاد مي كنم لطفي بكنن و يه روبند هم بندازن تا امثال من كه اومدن از زيبايي هاي طبيعت لذت ببرن با ديدن ريخت دور از جون هلاهلشون عوقم نگيره!خيلي ممنون مي شم اگه اين يه مورد رو هم رعايت كنن...اجرشون با هموني كه ازش طلب دارن!!!!!!!!!! ؟

از دوستاي قديمي،وبلاگ پانتي كه احترامش به جا،هميشه با علاقه و ارادت مي رم متنها شو مي خونم،فاتيما هم كه حق به گردنم داره بابت انتخاب اسم وبلاگ و خب خيلي مسائل ديگه،لاحره و سحر هم كه متنهاشون خود واقعي زندگيه،اما از همه اينا كه بگذريم،وبلاگ بچه هاي درخت دوشاخه يه چيز ديگه اس...شيش تا دوست صميمي،شيش تا دختر شاد و سر زنده،كه بي هيچ ادعايي مي نويسن و من دو سه سالي هست كه مشتري پر و پا قرص وبلاگشون هستم....به دوستان پيشنهاد مي كنم اگه اهل خوندن متنهاي شاد و صادقانه و سرشار از اميد به زندگي هستن يه سري به وبلاگ اين شيش تا خانوم آتيش پاره بزنن!....اند تبليغ شد،ولي خب شايد اين جوري،تلافي هرگز كامنت دادنم رو بهشون كرده باشم،آخه ماجرا داره،مثل وبلاگ شقايق كه هميشه سر مي زنم ولي كامنت نمي دم،به قول پانتي سر مي زنم ولي به روش خودم!!!.... ؟

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۲, سه‌شنبه

وبلاگ يكي از دوستاي تازه وارد رو داشتم مي خوندم،ضمن اين كه خيلي از نثر و قلمش لذت بردم و ببين چي شد كه بر تنبليم فائق اومدم و كامل صفحه شو خوندم، يه جا برخوردم به يه مطلب جالبي كه ديدم اي بابا در مورد خودم دقيقا صدق مي كنه و از اونجايي كه هميشه خودم منتقد شماره يك خودم بودم،شروع كردم تحليل كردن موضوع تا دليلش رو بفهمم....دوست عزيزمون گفته بود كه وبلاگ نويسهاي پسر اكثرا خواننده هاشون مونث هستن و اگه احيانا پسري هم وارد وبلاگشون بشه اون قدر كم تحويلش مي گيرن كه نيومده مي ره....خب من ضمن اين كه حق رو به اين دوستمون مي دم،ولي معتقدم اين مسئله از جاي ديگري هم آب مي خوره،و اون تفاوت برخورد ما با يك پديده مشخص،در شرايط مختلفه،مي گن هويدا رئيس جمهور سابق ايران هميشه مي گفت:ايروني ها دو شخصيت كاملا متضاد دارن،وقتي پياده ان براي عبور از يه در،كلي به هم تعارف مي كنن ولي وقتي پشت فرمون مي‌شينن،حاضر نيستن ذره اي به هم راه بدن و سر يه وجب جا مي خوان حلق همديگه رو پاره كنن...و خب اين يه حقيقته كه متاسفانه يا خوشبختانه جزو فرهنگمون شده و كاملا قابل تسري به ساير اعمال ماست،از جمله همين محيط مجازي يعني اينترنت...هيچ از خودتون پرسيدين چرا ايروني ها از همه بيشتر از چت استقبال كردن؟خب آره،يكي از دلايلش محدوديتهاي موجود بر سر راه ارتباط دخترها و پسرهاست،ولي من شك ندارم رفتار دوگانه‌اي كه در برخورد مستقيم دو جنس تو روابط ما حاكمه مزيد بر علت بوده،نمي خوام خداي نكرده اهانتي به خانومها بكنم،ولي در نظر بگيريد من نوعي تو خيابون بي مقدمه و حالا به هر دليلي برم سمت يه خانومي و با لبخند بگم سلام!فكر مي كنين واكنش اون خانوم چي باشه؟خانومها لطفا طرفداري نكنن چون عليك سلام آخرين احتمال و مي شه گفت ضعيف ترين عكس العمليه كه ممكنه از اون خانوم سر بزنه،حالا اگه نگيم با كيف مي زنه تو سرم و فحشو مي كشه به ريشم و يا لطف مي كنه به يه برو گمشو بي شعور اكتفا مي كنه و يا در خوشبينانه ترين حالت حتي اعتنا نمي كنه،ولي بدون شك جوابمو نخواهد داد.اين جواب ندادن هزار و يك دليل مي تونه داشته باشه كه ما فعلا به هيچ يك كاري نداريم چون چيزي كه مي خوام بهش اشاره كنم جداي از اين مسئله است،حالا همون خانوم رو كه بهم فحش داد و با كيف زد تو سرم و تحويلم نگرفت در اينترنت و پاي برنامه عزيز شفيقمون ياهو مسنجر تجسم كنيد،من يه سلام تايپ مي كنم و به همراش يه صورتك لبخند مي فرستم،اون نه تنها جوابم رو مي ده كه اگه از اين با مرامها باشه يه لبخندي،چشمكي هم در جوابم ارسال مي كنه،يعني چيزي كه در واقعيت و در يك جامعه سالم هميشه اتفاق مي افته ولي خب در مملكت ما هرگز رخ نمي ده.زياد بحثو كش نمي دم ولي خب فرهنگ و ذهنيت جامعه ما نه تنها عتيقه است كه بيمار و فاسد هم هست و با اين شرايطي كه من مي بينم تا 200 سال ديگه هم اميدي به بهبودش نيست.آقا تازه با جوراب پاره اومده تا حكومت پا برهنگان رو احيا كنه!چه شود!!خدا به داد برسه.....حالا نتيجه اي كه از اين بحث مي خوام بگيرم اينه كه هر يك از ما،چه پسر چه دختر در زندگي واقعيمون دوستان هم جنس زياد داريم،چون شرايط براي ارتباط برقرار كردن با اونها نا مساعد نيست،اما در مورد جنس مخالف،چون از زمين و آسمون براش معضل تراشيدن،من نوعي ترجيح مي دم اون ارتباط مورد نظرم رو در جايي ديگه و در مكاني كه كمترين ريسك،ضرر و خطر رو برام داشته باشه برقرار كنم و به اون نياز فطري كه خدا در وجود همه مون قرار داده،يه جوري پاسخ بدم.اين ربطي به جنسيت نداره ها،من فكر مي كنم دخترها هم با دلايلي مشابه،محيط مجازي رو به حقيقي ترجيح مي دن،و خب در انتها بايد بگم آدميزاد هميشه در پي برآورده ساختن نيازمنديهايي است كه دستش از اون كوتاه مونده.....چه موجوديه اين آدميزاد!!! ؟

۱۳۸۵ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

ديشب با حضور دوست ديرينه‌ام كه موهاي بلند و پريشونش رو باد به بازي گرفته بود،يه مراسم كوچيك بي سر و صدا و خودموني به مناسبت تولد آرزو برگزار كرديم،حوالي خونه شون و بدون اون كه حتي خودش متوجه بشه... منوري كه از شب چهارشنبه سوري براي اون شب كنار گذاشته بودم رو روشن كردم و شليك هاي نوراني يكي پس از ديگري به سمت پنجره اتاق آرزو پرتاب شدن و من تو دلم به هر كدومشون يه پيغام سپردم تا اگه روزي، روزگاري به مقصد رسيد،اوني كه بايد بدونه،بدونه كه تا دنيا دنياست،من اونو يادمه و هر جا برم و هرجا باشم،فراموشش نمي‌كنم و خاطره‌اش رو تا ابد در آغوش ذهنم نگه خواهم داشت،تا روزي كه زنده هستم و نفس مي كشم و روي اين زمين راه مي رم................ ؟

من يه خواهش كاملا دوستانه و محترمانه از تمام كساني كه به اين وبلاگ تشريف مي آرن و كامنت مي ذارن داشتم.ضمن تشكر از همه اين عزيزان به خصوص دوستاني كه با نكته سنجي نوشته هاي منو نقد مي كنن،و همچنين بزرگواراني كه هميشه با جملات پر مهر و روحيه بخششون منو شرمنده مي كنن،از همگي درخواست مي كنم به نظرات همديگه احترام بذارن،نسبت به هم موضع نگيرن،و از همه مهمتر،چنانچه عزيزي دوست داره در مورد داستانم اظهار نظر كنه،لطفا اين كار رو در وبلاگ داستانيم-كه لينكش رو در گوشه سمت راست صفحه مي بينيد-انجام بده و مطمئن باشه و من جواب مناسب رو بهش خواهم داد،چرا كه اينجا وبلاگ شخصيم و در واقع خونه دوم منه و دوست دارم آروم باقي بمونه....... ؟