۱۳۸۵ خرداد ۱, دوشنبه

سلام بر خرداد...ماه خاطرات زود گذر ولي به ياد موندني...هرچند الان سالهاست كه ديگه خرداد برام اون ماهيت هيجان انگيز همراه با دلهره هاي دوست داشتني رو نداره ولي هنوز هم از اومدنش خوشحال مي شم..چون آخرش به تابستون ختم مي شه...ولي خب اون موقعها،وقتي محصل بودم،به خصوص تو دوره دبيرستان،مزه خرداد با الانش يه كمي فرق داشت...يه كمي كه چه عرض كنم خيلي فرق داشت...مي دونستم كه ماهي رسيده به دمش و اين چند تا امتحان رو هم اگه بي قضا بلا پشت سر بذارم،سه ماه تعطيلي شيرين پيش رومه كه البته با حضور يه كساني شيرينيش دوچندان مي شه...چقدر دنيامون كوچيك بود و دلخوشي هامون ساده...فقط تصور اين كه دوباره تابستون مي شه و فلاني مي آد تو خيابون كافي بود تا كل سه ماه تابستون رو براي خودمون خوش باشيم...يادش به خير! حسرت نمي خورم،خب اون موقع تفريحاتمون اون جوري بود،حالا كه بزرگ شديم و مثلا براي خودمون مردي شديم،كارايي رو مي كنيم كه اون موقعها نمي تونستيم انجامش بديم..واسه تعطيلات سيزدهم چهاردهم اين ماه قرار شده با دوستم بريم دوبي...بله مي دونم،مرسي كه مي گيد به سلامتي خوش بگذره و جاي ما رو هم خالي كنيد و از اين حرفها،ولي خب خدا مي دونه كه من حاضر بودم چند برابر اون مبلغي رو كه دادم به تور پرداخت كنم و بتونم سفر كنم به قديمها،دوباره اون شيطنهاي معصومانه بي غرض رو انجام بدم و يه بار ديگه بي خيالي محض رو تجربه كنم...فكرشو بكنيد،تور سفر به شونزده هيفده سالگي!چقدر مي تونه خيال انگيز باشه...من به دستگاه زمان معتقدم،مي دونم يه روزي اختراع مي شه،فقط خدا كنه اون روز هنوز از عمرم چيزي باقي مونده باشه تا دوباره بتونم لذت نوجون شدن و نوجووني كردن رو تجربه كنم... ؟
پارسال كه تو كلاس آمادگي براي فوق ليسانس شركت كرده بودم،دوتا همكلاسي داشتم كه با همديگه خيلي صميمي شده بوديم،يكيشون يه آقاي متاهل بدنسازخوش قد و بالا و درشت هيكل بود،ديگري يه دختر خانوم ريز و بامزه كه خيلي هم خجالتي بود،سه نفري ته كلاس مي نشستيم و براي خودمون خوش بوديم،خيلي دوست داشتم بعد اتمام دوره هم با هم در ارتباط باشيم،ولي مي دوني،يه چيزي باعث شد خودمو كنار بكشم،يه عاملي كه هيچ جوري نتونستم براي خودم هضمش كنم و هرچند به من هم ارتباط پيدا نمي كرد ولي خب نمي تونستم نسبت بهش بي تفاوت باشم...متوجه شدم كه اون آقاي متاهل با اون دختره دوست شده،فقط همين...هيچ چيز بدي هم از اون دو نفر نديدم و شايد واقعا ارتباطشون كاملا معمولي بود،در هر حال از اون روز تا به امروز اين مسئله ذهنم رو مشغول كرده و هر دفعه به يادش مي آرم از خودم مي پرسم چطور بعضيها مي تونن و يا حاضر مي شن روي آشيونه ديگران،واسه خودشون خونه بسازن؟شخصيت آدمها در عين سادگي چقدر مي تونه پيچيده باشه و درك بعضي از رفتارها چقدر برام سخته...اينا رو نگفتم كه ادعا كنم خودم هيچ وقت دست از پا خطا نمي كنم،هر آدمي تحت شرايطي ممكنه كاملا متفاوت با اون چيزي كه هست رفتار كنه،من به دنبال توجيه يا برائت از اين مسئله نيستم،فقط خيلي دوست دارم از نظر روانشناسي بفهمم كه چه عواملي باعث مي شه يه آدم به راحتي آب خوردن خيانت بكنه و قولي كه داده رو زير پا بذاره...دونستن حقيقتش برام مهمه،اين كه يه روزي خودمم اين جوري بشم يا نه رو آينده معلوم مي كنه،آينده اي كه بدون شك خودم هم در شكل گرفتنش سهيمم. ؟

۱ نظر:

setayesh گفت...

salam agha farhad
che ajab !!!
kash vaghean mishod be aghab bargasht
be ghole shoma be bikhialie mahz!
ey kash mishod
safar khosh begzare
soghat yadet nare
ghorboonet : setayesh
setayesh | Homepage | 05.23.06 - 3:54 am |