۱۳۸۴ شهریور ۳۱, پنجشنبه

حكايت من شده شبيه حكايت ناصرالدين شاه و فرنگ!مي گن شاه قاجار بعد از اين كه براي اولين بار به سفر خارجه رفت و سر از فرانسه در آورد،اون قدر تحت تاثير محيط اونجا قرار گرفت و خوشش اومد كه حاضر بود سرمايه هاي مملكت رو به باد بده تا بتونه ولو شده يك سفر ديگه بره فرنگ....اين روزها همه اش فيلم ياد هندستون مي كنه،مثل اين كه اون مسافرته خوب به دهنم مزه كرده!واقعا خجالت آوره!...اما مي دونيد،زياد خودم رو از اين بابت مقصر نمي دونم،اين نتيجه محروميت كشيدنها و رياضتهاي بي مورديه كه من در دوران زندگي به خودم دادم...اگه من هم مثل همه بندگان خدا،سر وقتش از زندگيم لذت برده بودم،الان اين جور به فلاكت نمي افتادم!...نه،نه،من پشيمون نيستم،چون اون موقعها كه به خودم سخت مي گرفتم،از روي اعتقاد بود،و من هرگز اهل زير سوال بردن اعتقادات قديمم نيستم،ولي ديگه لزومي نمي‌بينم كه وقتي از يه رويه اي به نتيجه نمي رسم،روش الكي اصرار كنم،از من مي شنويد،هيچ وقت به خودتون محروميت بيخود نديد،صادق و درستكار و راسخ بودن به هيچ وجه بد نيست،ولي نه به هر قيمتي،آخه كه چي؟مي خوايد امام حسين رو رو سفيد كنيد يا حضرت مسيح رو!؟؟
يه جا يه مطلب خوندم كه خيلي به نظرم جالب اومد،نوشته بود اكثر آدمها يا رابين هودن يا سيندرلا!يعني به خاطر جلب توجه و محبت ديگران ياد خودشون رو به زحمت مي اندازن يا ديگرانو! ديديد بعضيها هستن كه وقتي شما يه گرفتاري براتون پيش مي آد به هر قيمتي مي خوان مشكلتون رو رفع كنن؟حتي حاضرن خودشون ضرر كنن ولي شما راضي باشيد و ازشون تشكر كنيد،به اينا مي گن رابين هود!يعني براي اين كه ديگران تحويلشون بگيرن مدام به آدم سرويس مجاني مي دن،شايد بگيد اين كه بد نيست،ولي خب قسمت تلخ ماجرا زمانيه كه خودشون به كمك نياز دارن اما هيشكي نيست كه به دادشون برسه!........يه عده اي هم هستن كه بهشون مي گن سيندرلا ،يعني خودشونو به آب و آتيش مي زنن تا جذاب باشن و تو چشم بيان و ديگرون ازشون تعريف و تمجيد كنن.حالا چرا اينا رو گفتم؟چون حس مي كنم هر يك از ما در گذر از دوران بي تجربگي تا رسيدن به دوران پختگي و بلوغ فكري،يكي از اين دو حالت رو پشت سر مي ذاريم،مثلا من خودم از اون رابين هودهاي كار درست بودم، سر خودم بي كلاه بود،ولي كافي بود حس كنم فلان رفيقم از فلانكي خوشش مي آد،فوري يه ترتيبي مي دادم تا به هم برسن و به قول معروف دستشون رو تو دست هم مي ذاشتم.هنوز هم كه هنوزه خيلي از رفقام پيشم مي آن و بابت مسائل عاطفيشون از من راهنمايي مي خوان،و من همچنان مضايقه نمي كنم،اما پيش خودمون باشه،مدتيه احساس خسران مي كنم،به خصوص بعد از ماجراي آرزو،اين حالت بيشتر در من تقويت شد،مي دوني،اين يه واقعيته كه همه به فكر خودشون هستن،تا بهت نياز دارن مثل گربه خودشون رو به پر و پاچه ات مي مالن و با عشوه و ناز برات ميو ميو مي كنن،ولي به محض اين كه مشكلشون رو برطرف كردي مي رن و حتي ديگه پشت سرشون رو هم نگاه نمي كنن،البته من توقعي ازشون ندارم،نفس كار هميشه برام لذت بخش و ارضا كننده بوده،ولي از شما چه پنهون كم كم دارم از رابين هود بودن خسته مي شم،شايد لازم باشه كم كم جامه رابين هودي رو از تنم در بيارم و تقديم يه نفر ديگه بكنم و خودم برم تو صف متقاضيان كمك وايسم!؟
چند شب پيش،تو هواي خنك آخرين روزهاي تابستون واسه خودم قدم مي زدم و تو فكر بودم و از خودم مي پرسيدم كه كدوم قدرتي قادره ولو شده براي يك لحظه،جلوي حركت سريع عمر رو بگيره؟همه ما چه بخوايم،چه نخوايم،محكوم به بزرگ شدن هستيم،بزرگ شدني كه شايد باب ميلمون نباشه....چقدر،چقدر دلم براي اون دوراني كه پونزده شونزده سالم بود و هيچ فكر و خيالي نداشتم الا خنده و بازيگوشي و فوتبال و خريدن بازي كامپيوتري و تي شرت رنگي و شوخي كردن با فلان دختر تنگ شده.....اگه مي دونستم اين قدر زود سپري مي شه حتما يه كاري مي كردم تا هرگز تموم نشه...شايد بگيد تو كه اينو مي گي پس الانو درياب!چيو دريابم دوست عزيزم؟الان كه چيزي ندارم كه بخواد راضيم كنه و بعد ها از نداشتنش حسرت بخورم!لقبم اينه كه جوونم ولي كو اون شرايط جوون بودن و جووني كردن؟وقتي مجبوري مثل هفتاد ساله ها زندگي كني تا از نظر همه مقبول به نظر بياي،مي شه اسمت تو رو گذاشت جوون؟
گاهي اوقات از اين كه تا اين حد ريسك پذيريم پايينه از خودم حرصم مي گيره!مي دوني،اگه به اندازه يه دونه ارزن جسارت داشتم،تا به حال صد بار لگد زده بودم زير خيلي از چيزايي كه الان دو دستي چسبيدمش!شايدم اين از عاقليمه؟كسي چه مي دونه،شايد اگه من به همه چي پشت مي كردم و مي رفتم دنبال آرزوهام وضعم بهتر از ايني بود كه الان دارم؟نمي دونم!نمي دونم و همين ندونستنه كه آزارم مي ده و مثل خوره افتاده به جون فكر و اعصابم...دست خودم نيست،از بچگي عادت داشتم فكر كنم و تجزيه و تحليل كنم،و خب آدمي كه زياد فكر كنه،بيشتر اذيت مي شه!بيخود نيست كه مي گن ديوونه غم نداره،هيچ چيزي كم نداره!!!؟؟
بازم شروع كردم به نق زدن،هر سري مي آم اينجا مي گم بيا و يه بار يه متن غير انتقادي بنويس،ولي مگه به خرجم مي ره؟هنوز دو سطر ننوشته غر زدنها و بهونه گرفتنهام شروع مي شه،عين اين پيرزنها!واقعا اگه من دختر مي شدم چي مي شد!!برم،برم چندتا حركت ورزشي انجام بدم كه مدتيه اضافه وزن اذيتم مي كنه،يادش به خير اون زموني كه فقط شصت و پنج كيلو بودم و بيست و چهار ساعته دنبال توپ فوتبال مي دويدم!!!!!!!!؟

۱۳۸۴ شهریور ۱۹, شنبه

حس مي كنم از هفته پيش به اين طرف يه چيزي در من تغيير كرده،نمي دونم اسمش رو چي بذارم يا چه جوري توصيفش كنم....فقط مي تونم بگم كه تغيير كردم.ساعت پنج بعد از ظهر سه شنبه پونزده شهريور من وارد بيست و نه سالگي شدم،زياد هيجان زده نيستم،هرچند دهه سوم زندگيم به نفسهاي آخرش رسيده و سال ديگه اين موقع،وارد دهه چهارم زندگيم مي‌شم،ولي از اين كه هربار بيشتر احساس با تجربگي مي كنم،خوشحالم،ظاهرا عمرم رو بيهوده تلف نكردم.
نيومدم كه درباره تولدم حرف بزنم،در واقع اين دفعه مي خوام خيلي متفاوت تر از سابق صحبت كنم،شايد به نوعي بشه گفت مي خوام كليشه شكني كنم،كاري ندارم ديگراني كه اين متن رو خواهند خوند چه فكري در موردم مي كنن،ما نه وكيل وصي همديگه هستيم و نه امام و مرشد،هيشكي رو هم تو قبر ديگري نمي خوابونن،صرف نظر از اين كه ما خودمون هزارتا كار مي كنيم و عيب نداره ولي وقتي از ديگري سر مي زنه،حس پيامبريمون گل مي كنه،بايد بگم كه من اون قدر شجاعت دارم كه خودمو اون جور كه هستم معرفي كنم،چيزي كه خيلي ها جيگرشو-البته اگه جيگر عمق مطلب رو برسونه وگرنه شايد بهتر بود واژه ديگري به كار مي بردم-هرگز پيدا نمي كنن.
دوبي از نظر من به جز جاذبه هاي تجاريش،هيچ چيز قابل عرضه اي نداره،اون موقعي كه تو ساحل يه وجبي درياش ميون كلي دختر بيكيني پوش لخت و عور قدم مي زدم،و يا وقتي فاصله اتوبوس تا اقامتگاهمون رو كه از بيست قدم تجاوز نمي كرد،از زور گرما با شر شر عرق و هن و هن طي مي كردم و يا وقتي مي رفتم دستشويي و چون تو دبي چيزي به اسم آب سرد وجود نداره مجبور بودم با آب داغ(!) طهارت كنم،چقدر حسرت خوردم كه ما تو مملكتمون با اين هواي خوب،با اين همه جاذبه هاي طبيعي منحصر به فرد،يه زمامدار با شعور نداريم كه بفهمه با اين امكانات خداداي كه تو ايران هست،چه درآمدي رو مي شه وارد مملكت كرد!.....ما اينجا از پاپ كاتوليك تريم،خوشم اومد تو دبي كه يه كشور عربيه و ساكنين اصليش به قول خودمون عربهاي سوسمار خورن،يه دونه پليس نمي بيني،تو خيابونهاشون يه دونه سرعت گير هم وجود نداره،همه ماشينهاي آخرين مدل سوارن،ولي يه نفر قوانين رانندگي رو زير پا نمي ذاره،گدا،معتاد،بي خانمان و يا دزد اونجا وجود نداره،زنهاشون هم هر طور دوست دارن لباس مي پوشن،يكي مثل بتمن يا زورو حتي نمي توني چشهاشو ببيني و درست چند قدم اون ور تر،يكي داره با تاپ و شلوارك خرامان خرامان راه مي ره،هيشكي هم برنمي گرده بهش بگه تو چرا تو مملكت من داري اين جوري مي گردي و يا مشكل شخصيتي خودشو در قالب تكريم به بانوان به زنها حقنه كنه! ....زندگيشون واقعا استاندارده،نظم و ترتيبشون واقعا قابل ستايشه،همه چي شون رو حساب كتاب و برنامه است،وقتي وارد مراكز خريدشون مي شي ممكن نيست دست خالي بيرون بياي،براي همه سلايق و كليه درآمدها،جنس قابل ارائه هست،اوني كه وسعش مي رسه شلوار سيصد هزار تومني مي خره،اوني كه نداره يه جين پنج هزار تومني مي خره،هر دو هم راضي هستن.

اون شب بعد خريد و خوردن شام،هوس كردم برم ديسكو،كاملا مي دونستم براي چي مي رم و خودم رو از نظر روحي-رواني آماده كرده بودم،تور ليدر بهم آدرس يه جاي با كلاس رو داد،البته گفت اونجا ايروني ها رو راه نمي دن!!ولي خب من گفتم كه فرانسوي و انگليسي بلدم و طرف گفت:پس اصلا نگو ايروني هستي و به اسم فرانسوي برو داخل تا كلي تحويلت بگيرن.دوازده درهم دادم و تا اونجا رفتم،دم در دوتا سياهپوست كه به كينگ كونگ مي گفتن زكي،با باتومي كه در عين حال ردياب هم بود منو گشتن و فوري پرسيدن:كجايي هستي؟گفتم:فرنچ!فروشنده بليت به اين راحتي ها سرش كلاه نمي رفت،به زبون فارسي گفت:خوش اومدي!منم فقط تماشاش كردم و تو دلم بهش انگشت شستم رو نشون دادم.ورودي پنجاه درهم بود و همراهش دوتا ژتون مجاني مشروب مي دادن،من خيلي صادقانه گفتم كه من نيازي ندارم چون مشروب نمي خورم!...طرف يه جوري حيرت زده تماشام كرد انگار گفتم:من هم جنس بازم!براش توضيح دادم كه من اهل الكل نيستم،اونم گفت:اينجا مشروبات غير الكلي هم سرو مي شه.
محيط اونجا چندان بزرگ نبود،يه هال باريك بود با موزائيكهاي سفيد كه به سه اتاق ختم مي شد،اولي ظاهرا اتاق گفتگوهاي صميمي يا شايدم استعمال دخانيات بود،چون كلي دختر و پسر دوتا دوتا تو تاريكي تنگ هم نشسته بودن و معلوم نبود چيكار مي كردن،يه مسير ال مانند رو رد مي كردي و مي رسيدي به دو اتاق روبروي هم،سمت چپي بار بود،سمت راستي ديسكو،من بدون تامل پيچيدم سمت راست....چراغها خاموش بود،روشنايي اتاق از نورهاي دايره‌اي رنگارنگ متحركي كه طول و عرض اتاق رو طي مي كردن تامين مي شد، دختر و پسر هاي جوون زيادي از مليتهاي مختلف،دور ميزهاي دو و سه و چهار نفره گرد نشسته بودن و يكي يه سيگار گوشه لب يا يه ليوان نيمه پر جلوشون بود و نگاهشون از گوشه چشم به سن ،جايي كه سه تا دختر رنگ و وارنگ،داشتن با شور و هيجان آواز مي خوندن،دوخته شده بود،جلو سن غلغله بود،دختر و پسر تو هم مي لوليدن و پا به پاي آهنگ مي رقصيدن،در انتهاي سالن،تريا قرار داشت عده‌اي روي صندلي هاي گرد پايه بلند تك نفره نشسته بودن و مشروب مي خوردن.من رفتم سر يه ميز خالي چهار نفره نشستم،يه دختر هندي با موهاي بلند دمب اسبي در حالي كه لباس مشكي چسبون پولك دوزي شده براق قشنگي تنش بود بهم نزديك شد و گفت:نوشيدني ميل مي كنيد؟آروم گفتم:نه،ممنون....مدتي وقت لازم بود تا خودمو پيدا كنم،جو گير نشده بودم،ولي خب ديدن چنين چيزهايي در كشوري اسلامي،واقعا برام دور از انتظار بود.يكساعتي فقط تماشاچي بودم،در حالي هرچند وقت يه بار سر و كله ساقي هاي سياهپوش پيدا مي شد و ازم مي پرسيدن كه آيا چيزي كم و كسر ندارم؟دخترهاي كاباره اي از مليتهاي مختلف-اكثرا چيني- اونجا پرسه مي زدن و بسته به موند و كلاسشون،بعضيها سر ميزت مي اومدن و سر صحبت رو باهات باز مي كردن،سن خالي شده بود و پسرها در حالي كه هر كدوم دست يه دختر رو گرفته بودن مي رفتن وسط و مي رقصيدن،درگوشي صحبت مي كردن و بعد مدتي مي ديدي كه دو نفري خارج شدن و ديگه برنگشتن،بعضيهاشون هم بعد چند دقيقه از هم جدا مي شدن و مي رفتن سراغ يه نفر ديگه،اين وسط يه پيرمرد زشت دماغ كلاغي دندون گرازي،كه نمي دونم رو چه حسابي راهش داده بودن،در حالي كه يه مشت اسكناس دستش بود،مدام سراغ دخترهاي مختلف مي رفت و با يه التماسي ازشون مي خواست باهاش برقصن،ولي هيچ كس تحويلش نمي گرفت،همونجا تو دلم گفتم پيري هم بد درديه! نگام به يه دختر روس افتاد كه با اون موهاي بور و چشمهاي سبز درشت و قد بلند به يه باربي شبيه بود، چه پسرايي با چه تيپهايي مي رفتن سراغش ولي اون حتي نگاهشون نمي كرد،البته اون هم از زرنگيش بود،يه پسر عرب خر مايه اومد و يهو خانوم ملكه گل از گلشون شكفت و در مقابل ديدگان آتيش گرفته از حسادت اطرافيان دو نفري مشغول رقص شدن و بعد هم غيبشون زد!! بالاخره تصميم گرفتم يه جنبي بخورم،عين اين بچه مظلومها نشسته بودم و كاري نكرده بودم،البته از همون بدو ورود يه دختر چيني ژاپني با چشماي بادومي و لبهاي گرد برجسته و گيسوان لخت مشكي بلند نظرمو جلب كرده بود،منتها مثل هميشه مي خواستم كلاس بذارم و تحويل نگيرم تا خودش بياد سر ميزم!اما وقتي ديدم يه ساعت گذشت و هيشكي سراغم نيومد خودم بساطمو جمع كردم و اول رفتم سمت تريا،گفتم يه آب پرتقال بخورم تا حواسم بياد سرجاش،همون لحظه يه دختر رومانيايي بهم نزديك شد و از راه نرسيده سينه شو چسبوند به سينه ام و پرسيد:خوش مي گذره؟آروم تو گوشش زمزمه كردم:بدك نيست...دختره وقتي فهميد دفعه اولمه كه مي آم چنين جايي يه نگاه ژرفي بهم كرد و لبخند زنان سر تكون داد،ازش پرسيدم:حالا به نظرت چيكار كنم؟جوابمو نداد و همچنان كه از روي شونه نگاهم مي كرد ازم دور شد.تو دلم گفتم:لابد داره بهم مي خنده كه با اين سنم اين قدر بي تجربه ام!بهم برخورد،حس مي كردم كه نبايد كسي جرئت داشته باشه چنين فكري در موردم بكنه،با ديدن همون دختر چيني ژاپنيه كه داشت مي رفت سمت سن،عزمم رو جزم كردم و رفتم طرفش.ولي خيلي طول نكشيد كه متوجه شدم تنها نيست و يه پسر همراهشه!دير جنبيده بودم،مرغ از قفس پريده بود...حالم گرفته شد اساسي،برگشتم سر صندليم و با حسادت رقص دختره با اون پسره رو به تماشا نشستم،چقدر دختره باريك و خوش هيكل بود!خيلي هم قشنگ مي رقصيد،يه تاپ نارنجي و شلوار چسبون شيري به تنش بود ،موبايلشو زده بود بغل كمرش و سگ عروسكي خوشكلي كه از اون آويزون بود با هر تكون كمرش رو باسنش اين طرف و اون طرف مي رفت،پسره در گوشش زمزمه مي كرد و دختره لبخند مي زد،بعد مدتي هم با همديگه رفتن بيرون،آي سوختم!فحشو بستم به ريش خودم،از بي عرضگي خودم به ستوه اومده بودم،البته اونجا دختر فراوون بود،ولي خب من اون چيني ژاپنيه رو پسنديده بودم!خلاصه داشتم به اين نتيجه مي رسيدم كه امشب رو بايد تو خماري بمونم كه ديدم دختره برگشت!ديگه معطلش نكردم،فوري خودمو بهش رسوندم،با صداي من،صورت گرد و سفيد و ساده شو سمتم چرخوند،چه آرايش كمي داشت، فقط مداد چشم و ماتيك،خودشو سوچي بيست و چهار ساله معرفي كرد و گفت كه اهل چينه و فوري هم گفت:
Do you want a lady?
هم خنده ام گرفت و هم متاسف شدم،واقعا اين پول چيه كه آدما به خاطرش به چنين خفتهايي تن مي دن؟
تصميم گرفتم براي يك شب هم كه شده موقعيتي رو ايجاد كنم كه از هر نظر هم براي خودم و هم براي سوچي تازه و جديد و در عين حال ارزشمند باشه.....در مدتي كه پيشش بودم،تلاشم اين بودكه اون چيزي رو كه هميشه از ارتباط صحيح و انساني با يك زن در ذهنم داشتم پياده كنم،مي دونستم اكثر مردها وقتي كه با يك زن تنها مي‌شن اختيار اعمالشونو از دست مي دن و مثل حيوون مي شن،وخب زنهايي كه كارشون تن فروشيه بدون شك تجربيات تلخ و نا اميد كننده اي از چنين مردهايي دارن،ولي من به اون زن اون چيزي رو بخشيدم كه حدس مي زدم هميشه در زندگي ازش محروم بوده،احترام...كاري به نظر بقيه ندارم،شايد از نظر خوانندگان مؤنث هم لازم نباشه واسه كسي كه خودش براي خودش شخصيت قائل نشده،احترام قائل بشيم،اما من فكر نمي كنم بخشيدن گوشه اي از چيزي كه خودمون زيادي ازش برخورداريم به كسي كه نيازمندشه كار چندان سختي باشه.
به محض اين كه داخل اتاق رفتيم به من گفت فقط بيست دقيقه،پولش رو هم اول گرفت،اما آخرش وقتي بعد از دو ساعت تركش مي كردم،با اشتياق ازم پرسيد دوباره كي مي آم پيشش؟وقتي گفتم:معلوم نيست،چون من يك خارجيم و ممكنه ديگه هرگز همديگه رو نبينيم،فوري شماره شو رو روي يه كاغذ نوشت و بهم داد،حتي اون قدر بهم اعتماد كرد كه اسم واقعيشو بهم گفت.
نمي خوام با افتخار از اين كه شبي رو با يك زن كرايه اي سپري كردم صحبت كنم، اون قدر هم ساده نيستم كه فرق بازار گرمي رو با ابراز تمايلات باطني و حقيقي ندونم و يا فكر كنم كه يك شبه تونستم يه آدم گمراه رو به راه بيارم،اما نكته اينجاست كه من تاثير رفتار انساني رو در كسي كه حتي زبون من رو درست متوجه نمي شد به عينه ديدم،وقتي بهش گفتم ترجيح مي دم به جاي اون عمل با هم صحبت كنيم ماتش برد،فكر كرد منظورم رو درست متوجه نشده و كمي هم دلخور شد،اما من بهش گفتم اين من هستم كه پول دادم و قائدتا من بايد معترض باشم كه نيستم!من دوست دارم وقتي از هم جدا مي شيم يه خاطره خوب از هم داشته باشيم و همون قدر كه من احساس رضايت مي كنم تو هم بكني.....مسلم بود كه اول باور نكرد،ولي مدتي كه گذشت چنان با علاقه كنارم نشسته بود و با هم صحبت مي كرديم انگار سالهاست كه باهم دوستيم،شنيدن شرح حال انسانها،بخصوص انسانهاي رنج كشيده و آسيب ديده برام هميشه جالب بوده،سوچي تعريف كرد كه يه خواهر و يه برادر داره،همون جا حدس زدم كه چون داشتن سه تا بچه تو چين ممنوعه،اون از طرف دولت حمايت نمي شده و احتمالا يكي از دلايلي كه به انحطاط كشيده شده همينه.ازش پرسيدم:چند وقته اينجايي؟گفت:دو ماه.پرسيدم:دلت براي پدر و مادرت تنگ نشده؟جوابش مثبت بود ولي باز تاكيد كرد كه اينجا پول بيشتري در مي آره.پرسيدم ماله كدوم ايالت چين هستي؟گفت:هنگ كنگ....خب من عاشق جكي چان و بروس لي هستم و بنابراين سر همين كمي شوخي كرديم.پرسيدم:كونگ فو بلدي؟چشماش با هيجان درخشيد و گفت:مگه تو مي دوني كنگ فو چيه؟با لبخند خاصي گفتم:معلومه كه مي دونم.و به شوخي با هم مبارزه كرديم كه نهايتا به كشتي و سالتو و كمر گيري ختم شد!خيلي حرفها زديم و كلي شوخي كرديم و خنديديم،من واژه هايي رو كه اون گاه و بي گاه به زبان چيني مي گفت به خاطر مي سپردم و در شرايط مناسب به خودش تحويل مي دادم و اون از خنده كف زمين پهن مي شد و قاه قاه مي خنديد.بدون شك همون قدر كه به من خوش گذشت براي اون هم لحظات شيريني رقم خورد.من به درك و بينش جديدي رسيدم و از ته دل ديدم و حس كردم كه يك مرد به روح يك زن،به موجوديتش و به حضورش بيشتر نيازمنده تا به جسمش و از طرفي يك زن هم چيزي جز يك احساس پاك و واقعي و دلگرم كننده از يك مرد نمي خواد،چقدر دلم سوخت وقتي دختره با يه لحن آروم و پر از نيازي ازم پرسيد:دوستم داري؟
موقع خداحافظي بهش گفتم:سيگار نكش،هيچ واسه سلامتيت خوب نيست.گفت:نمي كشم،دوستام دود مي كنن و لباسهاي من هم بو گرفته.گفتم:در هر صورت من نه سيگار مي كشم و نه مشروب مي خورم.اول باور نكرد،ولي وقتي ژتون مشروب باقي مونده از ديسكو رو نشونش دادم،پريد منو بغل كرد و گفت:آفرين!آفرين!تو پسر خيلي خوبي هستي،من از تو خوشم مي آد...بعد نگاهي به ساعتش كرد و گفت:واي!دو ساعت شد!...و بعد از مكثي كوتاه اضافه كرد:ولي مهم نيست،هر وقت خواستي دوباره بيا،جايي هم براي خريد يا تفريح خواستي بري و همراه نداشتي بگو تا من بيام...سرمو به نشونه تاييد و خداحافظي تكون دادم و خواستم از در خارج بشم كه دستشو انداخت دور گردنم و منو بوسيد و آروم در گوشم گفت:متشكرم!