۱۳۸۸ دی ۱۰, پنجشنبه

یه مدتی نمی تونستم بنویسم و البته دلیل داشت...راستش،با اتفاقاتی که این اواخر توی مملکت افتاد و چیزهای که دیدم و شنیدم،دیگه فکری برام باقی نموند که بتونه فارغ و بی تفاوت به اطرافش،فقط از خوشی و سرخوشی بنویسه...با این که همیشه از نوشتن مطالب دردسر ساز(برای خودم) پرهیز می کنم،دلم می خواد فقط یک جمله بگم که توی گلوم گیر کرده و اون اینه که،با تمام احترامی که برای اعتقادات دیگران قائلم و بدون هیچ قصدی برای مقایسه یا انتقاد از برخی مسائل،می خوام بگم ما هزار سال برای علی اکبر و طفلان مسلم اشک ریختیم،از حالا به بعد می تونیم تا هزار سال دیگه برای اون نوجوون و جوونهایی اشک بریزیم و عزاداری کنیم که هم وطنمون بودن و در روز عاشورا کشته شدن...................... ؟
جواب به شادزی:اول این که من از شما خیلی تشکر می کنم که چنین اعتقادی بهم دارید،نظر لطف شماست،ولی خب هر آدمی حتا موفق ترینش،در یه مواقعی احساس ضعف می کنه و دلش می خواد حمایت بشه و به نظر من این مهم نیست که گاهی اوقات دچار چنین حالاتی بشیم بلکه مهم اینه که سعی نکنیم این ضعف رو در خودمون گسترش بدیم و مغلوبش بشیم...همون طور که خوب و بد در کنار هم معنا پیدا می کنه،ضعف و امیدواری هم مکمل همدیگه هستند و تا یکی نباشه،ارزش دیگری معلوم نمی شه،با این حال چشم،من سعی می کنم کمتر نا امید بشم و کمتر اینجا ابرازش بکنم تا به اون نمادی که گفتی از من در ذهن داری نزدیکتر باشم.....بازم ممنون! ؟
و اما گفته بودم یه پست در مورد چین می نویسم،البته بعضی از دوستان ازش تحت عنوان دفاعیه اسم بردن،همین جا بگم که من اصلا قصد دفاع ندارم،بلکه گفتم مطالبی درباره چین و عاداتشون می دونم که می خوام بگم و قضاوت هم به عهده شماست...باید بگم هر ملتی مثل ما نکات خوب و بد داره و این که بگیم همه شون خوبن یا بدن به نظرم حکم دادن به سبک سیاه و سفیده که من چندان نمی پسندم....خاکستری باشیم بهتره!(چشمک)....خب اولین نکته ای که دوست دارم بهش اشاره کنم اینه که چینی ها-عین ما ایرانی ها- آدم های خلاق و باهوشی هستن و خب این خلاقیت رو در اکثر اعمال و ابعاد زندگی شون می تونیم ببینیم...البته منکر نمی شم که بعضی خلاقیت هاشون شاید اصلا به مذاق ما خوشایند نیاد،از جمله خوراکی هاشون که به کل با ما فرق می کنه....برنج هاشون بی نمک و کمی شفته اس،اکثر غذاهاشون بخار پزه و ادویه های تندی هم بهش می زنن،عادت هم دارن اکثر چیزها رو با پوست بخورن،مثل بادمجون!خب حالا همینی که گفتم رو یه سبک سنگین بکنیم ببینیم کجاش خوبه کجاش بد....برنج شفته در اکثر موارد باعث دلرد می شه،چون توی شکم گوله می شه و باد می کنه،به همین خاطر چینی ها اغلب پیش از غذا سوپ رقیق می خورن،سوپ محیط شکم رو برای هضم بهتر آماده می کنه،عدم استفاده از نمک چیزی است که پزشکی امروز مفید بودنش رو ثابت کرده،نمک،شکر و تریاک سه گرد سفیدی هستن که اگه آدم بتونه در طول زندگیش از اون فاصله بگیره سلامتیش-به خصوص از نظر قلب و عروق تضمین شده اس-در مورد ادویه های تند مطلبی در جهت تایید ندارم چون باعث تحریک روده می شه ولی در برخی موارد انگل کش هست،خوردن بادمجون با پوست هم شاید از نظر ما چندان جالب نباشه ولی اثبات شده که خاصیت غذایی بادمجون و کدو بیشتر در پوستشه،مضاف بر این که چینی ها حتی الامکان سرخش نمی کنن و جدا می پزن چون معتقدن اگر مواد غذایی رو باهم در یه دیگ بریزیم و بپزیم(مثل فرضا آبگوشت)بر خواص همدیگه تاثیر می ذارن و در مواردی تاثیر همو خنثی می کنن که این هم در پزشکی امروز به اثبات رسیده.....و اما خوردن حشرات،شاید از نظر من و شما چندش آور باشه ولی ما در آینده ای نه چندان دور-خصوصا در کشورهایی که خاک حاصلخیز یا کشاورزی قدرتمندی ندارن-با بحرانی به اسم تامین مواد غذایی روبرو خواهیم شد که در این بین حشرات به این دلیل که منبع پروتئین هستن و پرورششون هم بسیار راحت و کم خرجه،جزو گزینه های اول رویکرد آدمیزاد برای جایگزینی مواردی چون گوشت هستن-قابل توجه عزیزانی که خوردن سوسک و ملخ رو فاجعه می دونن،شاید بد نباشه از حالا تمرین کنیم و دست کم روزی یه سوسک بخوریم تا در آینده دچار مشکل نشیم!-...به هر حال این یک واقعیته که ایران به رغم کوچکتر بودنش در مقایسه با چین،از انواع و اقسام نعمتهای خدادای برخورداره و شاید این ما باشیم که بهره برداری کامل و درستی از این منابع نمی کنیم،از جمله دریا که برای بعضی کشور ها از جمله ژاپن،منبع درجه یک تامین غذاست ولی ما فقط ماهی و گاهی میگو می خوریم.......خب مواردی چون نظم و ترتیب و کار هماهنگ گروهی در چینی ها به صورت مادرزاد هست که شاید بهتر باشه درباره اش صحبت نکنم چون ما شاید نمره خوبی در این زمینه نیاریم...ولی در جای خودش ملت فقیری هستن که تازه به جمع ثروتمندان ملحق شدن واون هم بخاطر عزم ملی و اتحاد مثال زدنی شونه....هرجا باشن هوای هم رو دارن،شاید از خارجی ها بدزدن و سرشون کلاه بذارن ولی برای خودشون به خصوص در یه مملکت غریب سخاوتمند و جانبدارن.........فکر می کنم تا اینجا کافی باشه،مطلب گفتنی البته هست ولی بعید می دونم کسی حوصله خودنش رو پیدا کنه پس همین جا کات می دم،کسی در مورد چیزی سوال داشت بگه تا در پست های بعدی درباره اش بنویسم........ ؟
نوشابه گشودن برای خود:؟
خب!شما که فکر نکردین من فقط اومدم همینا رو بگم و برم؟(چشمک رندانه!)...عرض به حضورتون که همون طور که گفته بودم گروه شائولین ما این اواخر به کشور چین سفر کرده بود و اجرای خوبی داشت و من کلی ذوق کرده و حرفشو زده بودم که شاید به نظر می رسیده اغراق می کردم،بنابراین برای این که نشون بدم چندان هم بی راه نمی گفتم و یه خبرایی بوده،از شما می خوام که به لینک زیر مراجعه و فایلی که براتون گذاشتم رو دانلود کنید: ؟
http://rapidshare.com/files/328262348/news_Paper.rar.html
حالا این چی هست...عرض به حضورتون که گزارش مصوری است که در هفته نامه رزم آور این هفته از سفر گروهمون به چین به چاپ رسیده و شما می تونین هم کلاسی های منو همراه با استادم جناب آقای جعفری( که در یکی از عکسها وسط بچه ها با لباس مشکی حالت رزمی گرفته) ملاحظه کنید....عکسها شامل اعزام گروه،تمرین،اجرای برنامه،بازدید از دیوار چین و مراسم استقبال رسمی از اونها در فرودگاه امامه که دیدنش خالی از لطف نیست.....و اما اگه از میون شما کسی هست که دوست داره با استادم آشنا بشه یا مایل هست مهارت ایشون رو در اجرای حرکات رزمی به چشم ببینه،لینک زیر رو دانلود کنه: ؟
http://rapidshare.com/files/328264544/shaolin2.3gp.html
توضیح این که این کلیپ با فرمت قابل نمایش روی گوشی تلفن همراه تهیه شده ولی خب اگه می خواید روی کامپیوتر تماشا کنید پیشنهاد می کنم نرم افزار کوئیک تایم یا کا ام پلیر رو از سایت کمیاب آنلاین به آدرس زیر دانلود کنید: ؟
http://www.kamyabonline.com/modules.php?name=News&new_topic=32
خب خیلی حرف زدم،نه؟به اندازه یه هفته غیبت کافی بود؟...برم،برای همه تون آخر هفته خوبی رو آرزومندم،اونهایی که کلیپ استادم رو دانلود کنن می تونن اجرای ایشون رو همراه با موزیک متن زویی چوان(سبک مست) که یکی از آهنگهای اصیل چینی است مشاهده کنن،کسی اگه از اون آهنگ خوشش اومد بهم بگه تا براش بفرستم.....خوش باشید...تا بعد

۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

پارسال من به دلایل شخصی این شب ها رو تحریم کرده بودم،امسال گویا به همه سرایت کرده....پریشب(پنجشنبه) به رسم قدیم با خانواده رفته بودیم تجریش برای خرید کریسمس...خب البته در پست قبلی گفته بودم که مدتیه که خریدی به اون شکل نداریم ولی چون الان شاید پونزده شونزده سالی باشه که مرتب این کار رو انجام می دیم،احساس می کنیم برامون شگون داره....من یه کم سردرد داشتم و قبلش خوابیده بودم که بدتر بداخلاقم کرد،ولی خب به محض این که به تجریش رسیدیم و خنکی هواش به گونه هام خورد حالم بهتر شد...اون حوالی رو دوست دارم،ازش کلی خاطرات خوب دارم،یادمه دبیرستانی که بودم،کوله به دوش از دبیرستان البرز خودمو می رسوندم اونجا،می رفتم بازار،وسطش،یه پاساژ داره که راه پله می خوره و می ره پایین...درست زیر پله یه مغازه بود که بازی های سگا می فروخت،و اطرافش چسبیده به هم دو تا کلوپ بازی....با هزار ذوق و شوق می رفتم اونجا تا جدیدترین بازی ها رو تماشا کنم...بازی های سگا گرون بودن و با پول تو جیبی اون موقعم هیچ تناسبی نداشت ولی خب تماشاشون مجانی بود....این بار که با خانواده رفتیم،به اون محدوده که رسیدیم،یه لحظه جدا شدم تا نگاهی به اون زیر پله بندازم....می دونستم سال هاست که دیگه اون مغازه ها وجود ندارن....از قضا دیدم اون مغازه که بهش سر می زدم و اسمش کنامی بود،داره دوباره باز چینی می شه و به نظر می رسه صاحبان جدیدش می خوان اونو به مغازۀ سی دی و دی وی دی تبدیل کنن....کلوپ های بازی همچنان درش بسته اس و روشو با پوستر های فیلمی از شیلا خداداد پوشوندن.......احساس می کنم به حدی رسیدم که بگم عمر انسان کوتاهه و زود گذر...یه زمانی پنج سال برام عدد بزرگی بود ولی الان احساس می کنم اندازه یک ساله....از هیجده سالگی گذر عمرم رفته روی دور تند...شما رو نمی دونم..................... ؟
بگذریم،تمام این روضه ها رو خوندم که بگم وقتی از بازار خارج شدیم و مادرم خریدهای گیاهی شو از عطاری و سبزی فروشی محبوبش کرد،رفتیم رستوران همیشگی برای خوردن شام...یه شعبه از کبابی جوان....همون موقع دستۀ عزاداران با طبل و سنچ و کوتل و پرچم داشت رد می شد،خدا می دونه کلشون پنجاه نفر نبود که نصفشون همون طبال ها و پرچم به دست ها بودن،وخب این برای من که عزاداری های پرشمار رو از تجریش به یاد دارم واقعا عجیب بود....به غذاخوری که رسیدیم صاحب جوونش که خوش برخورد و خوش قیافه اس گفت غذا نداریم....دو دستش کیسه های ظروف یه بار مصرف بود،می گفت حسینیه مسجد بهش شیشصد تا غذا سفارش داده و ممکنه بهمون نرسه...نگاه به ساعت کردم،یه ربع به نه شب بود....گفتیم هرچه باداباد،می شینیم بلکه بهمون برسه...که رسید،یه شب کریسمس دیگه،در کنار خانواده،سنت هر ساله به جا آورده شد.....ولی خب همون طور که گفتم،با این گذشت سریع زمان،روزی می رسه که نه دیگه کبابی جوانی خواهد بود و نه فرهادی که هر سال با خونواده اش بیاد و سنت رو به جا بیاره....این معمای زمان هم برام شده کلاف سردرگم................ ؟
خودمونی نوشت: ؟
فرهاد به آسمان خیره شد.در تاریکی فرو می رفت و ستارگان بر پهنه اش ظاهر می شدند.چشمان فرهاد نیز کم کم پر از ستاره شد و گفت:؟
این نوری که ما می بینیم مال گذشته هاست،شاید مال میلیونها سال قبل،شبها آسمون دریچه ای می شه رو به گذشته که اگه بتونیم ازش عبور کنیم برگشتیم به عقب،درنا من یه شب در آینده،در حالی که تصویر شهرک و بچه هاش جلو چشمم بود،خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم که اومدم به این زمان...این یعنی همین الانی که من و تو داریم با هم حرف می زنیم،برای یه عده ای که در آینده هستن گذشته محسوب می شیم،و اونها ما رو مثل همین ستاره ها به صورت یه نقطۀ روشن می بینن...من تا یه مدتی بعد از اومدنم به شهرک،شبها که می خوابیدم در زمان جا به جا می شدم،منتها طول جا به جا شدنم کوتاه بود،حداکثر شیش ماه به جلو یا عقب،تا این که تو اومدی و این جا به جایی متوقف شد...؟
درنا با صدای مرتعشی گفت:؟
آره و برای همین هم می گم تقصیر من بود،اگه من نمی اومدم،تو حتما از اتفاقی که برای نرگس می افتاد با خبر می شدی و بهش می گفتی...؟
فرهاد در حالی که به نیت تسکین دادن دوست داشت دستان درنا را بگیرد و خجالت می کشید گفت:؟
نه این حرفو نزن،من حتا اگه می خواستم هم نمی تونستم جلوی این اتفاق رو بگیرم،چون کسی حرف هام رو باور نمی کرد.؟
نسیم خنکی وزید و گونه هایشان را نوازش داد.؟
درنا گفت:؟
نرگس داره باهامون خداحافظی می کنه،این نسیم خوشبو بوسۀ تشکر آمیزشه ،فرهاد اون از من و تو ممنونه که در تمام این مدت دوستش داشتیم.؟
چشمان فرهاد پر از اشک شد و گفت:؟
ولی من هیچ وقت نتونستم در مورد احساسم بهش بگم!؟
درنا زمزمه وار گفت:؟
اون می دونست... ؟
فرهاد نسیم را به درون کشید تا هر چند کوتاه در سینه و در جوار قلبش محبوس بماند و گفت: ؟
می نویسمش،من همه چی رو می نویسم،در مورد خودم،در مورد تو،در مورد نرگس،در مورد همه مون...اسمش رو هم می ذارم آواز درنا! ؟
درنا خیره به چشمان فرهاد لبخند زد. ؟

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

تعداد کسانی که می آن کامنت می ذارن و آدرس نمی ذارن داره زیاد می شه،من هم که این اواخر سرم شلوغه،یادم نمی مونه کی چی گفته و اگه وبلاگ نداشته باشه بعدا یادم می ره جوابشو بدم،پس خانوم من،آقای من،اقلا وبلاگ نداری یه آدرسی از خودت بذار که بدونم کجا می شه از خجالتت در اومد.....مرسی! ؟
پاییز 88 هم به همین سرعت گذشت...برای من که خوب بود،یادمه پارسال موقع بدرقه کردنش گفتم که بهم خوش گذشته و سعی می کنم سال بعد دوست داشتنش(دوست داشتن پاییز) رو تمرین کنم و خب می شه گفت تا حد زیادی موفق بودم...پاییز عزیز باهم خیلی خوش بودیم،تا سال بعد که یه سال بزرگتر می شیم،منتظرت خواهم بود.....و اما زمستون،قبلا هم گفتم که وقتی می رسم به دی ماه می گم که سال تموم شد...واقعا هم همیشه برام زمستون زود گذشته...حتا اون سالی که کنکور داشتم و دور از جون همه تون عین خر می زدم توی سر خودم و درس می خوندم....گاهی باورم نمی شه و از خودم می پرسم من چه طور بعد از مدرسه هفت ساعت و وقتی کلاس هامونو تعطیل کردیم روزی چهارده ساعت درس می خوندم؟...خب در هر زمانی یه انگیزه هایی داریم که بعد که هدفش برآورده شد فراموش می شه و ازش فقط یه خاطره می مونه که به تدریج حالت افسانه ای پیدا می کنه.......؟
کریسمس در پیشه،ما مطابق معمول هر سال خریدمون رو خواهیم رفت،حتا اگه از آسمون سنگ بباره!هرچند الان دو سه سالی می شه که من خریدی به اون شکل انجام نمی دم،ولی همین به جا آوردن سنتی که خودمون باب کردیم و ازش بیشمار خاطرۀ خوب داریم،لذت و مزۀ خودشو داره.....دوست دارم بابا نوئل امسال برام یه چیز خوب از کیسه اش در بیاره!یه چیزی که غافلگیرم کنه!...البته بهم ثابت شده که جزو اونهایی که شانس خرکی می آرن نیستم ولی خب چیزی از کائنات کم نمی شه اگه یه بار هم من قهرمان چنین پیش آمدهایی باشم.........دیگه کم کم برم،استادم برگشته و من می خوام برای اولین بار بعد از مراجعتش از چین برم سر تمرین....جمعه ای استادمون به علت خستگی سفر و مشغلۀ کاری نتونست بیاد ولی من خودم تنهایی تمرین کردم و آخر سر دو تا از پسرها اومدن،خانومها هم افتخار ندادن...خب لابد چین رفتن و دیگه کلاسشون به ما نمی خوره!(چشمک)...شوخی کردم،دخترای کلاس ما انصافا همه خوب و متواضعن......این هم تبلیغ کلاسمون،برم که کلی کار دارم....یادم باشه سری بعد که می آم در جواب دوستانی که در مورد چین اظهار نظر کردن یه چیزایی بگم...خوش باشید و زمستون خوبی در پیش داشته باشید

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

خیلی بده که آدم آمپر شنگولیش(حالا شما ترجمه کن سرحالی که بعد وصلش نکنی به آب شنگولی!) چسبیده باشه به ته صفحه،تازه یه کم هم بیرون زده باشه،اون وقت این آسمون این طور گرفته و بی ریخت شده باشه....ببخشیدا،اه اه!آخه این هم شد آب و هوا؟رغبت نمی کنم دم پنجره برم!.....این چند روز ماموریت بودم،این پست قبلی هم که می بینید موقعی نوشتم که خسته و کوفته از سفر کاری چند روزه برگشته بودم و شور سوباسایی و ما نمی بازیم و خیلی می بخشید ماتحت آسمون رو جر می دیم در من حلول کرده بود و از اونجا که ظاهرا حرف هم نمی تونم توی دلم نگه دارم و بلندگو دستم بدن به ابعاد کرۀ زمین فریاد می کشم،خلاصه اومدیم یه خودی نشون بدیم و بگیم ما هم هستیم........ ؟
خب بالاخره بر و بچ ما هم از چین برگشتن...البته من هنوز هیچ کدومشون رو ملاقات نکردم ولی شنیده ها حاکی از موفقیت گروهه...جالبه ها!هیچ باورتون می شه که یکی از دلایل استقبال از اونها این بوده که حجاب داشتن؟از قرار معلوم برای چینی ها خیلی جالب بوده که یه ورزش هفت هزار ساله که در تمام دنیا به یک شکل داره اجرا می شه،در ایران با تغییراتی مواجه شده و در واقع بهتره بگم بهش یه چیزایی اضافه و ایرانیزه اش کردن.......روی هم رفته بچه ها اجراهای خوبی داشتن و آبرو داری کردن و حتا گفته می شه در حضور مقامات بلند پایه چینی اجرای برنامه داشتن و از استادمون همراه با تعدادی از شاگردان نمونه گزارش خبری و مصاحبه تهیه شده و خلاصه کلی کلاس کشور ما در این زمینه رفته بالا!....خوش به حالشون از مدرسه شائولین- که من آرزوشو دارم برم چون تمام بزرگان هنرهای رزمی چینی فارغ التحصیل اونجان- و دیوار چین و شهر ممنوع بازدید داشتن و خلاصه در کنار تمرین ، چینی ها حسابی بردن گردوندنشون و تازه گفتن از این به بعد هر سال بیاید!....خدائیش دعا کنید سال دیگه آقا ما رو بطلبه و به زیارت کشور نسل اژدها نایل بیایم!آمین یا رب شائولین!(لبخند دندون نما!).......خب دیگه براتون بگم که....آره،این کارفرمای ما یه قول هشت الهفتی از پیمانکار مادر مردۀ ما گرفته که باید تا بیست و دوی بهمن پروژه رو تموم کنی وگرنه جیزتون می کنم(ولی بی شوخی می کنه ها،میلیونها تومن پولشونو یهو نمی ده!)خلاصه ما هم که مشاوریم و باید خیلی می بخشید،دور از جون همه،عین چوپون بالا سر کار وایسیم تا مبادا غفلتی صورت بگیره.....من نیومده باز باید هفته دیگه برم ماموریت و در این هوای زمهریر بندۀ سرمایی نقش مارکوپولو رو ایفا کنم........... ؟
خب دیگه،کم کم کرکره مونو بکشیم بالا....بریم یه کم جای دیگه بنویسیم که پشتش یه هفته ای هست داره باد می خوره....مواظب خودتون باشید بچه ها،آخر هفته خوبی داشته باشید
بعدا نوشت:داشتم گوش می دادم گفتم شاید شما هم دوست داشته باشید،لینک زیر آهنگ لالایی چوبینه،همونی که مادرش براش می خوند تا بخوابه،البته همراهش یه نقاشی هم همراه کردم که برگرفته از یه صحنه ایه که بعید می دونم تلویزیون جمهوری اسلامی پخشش کرده باشه و مربوط به جایی می شه که رولی(دخترک مینی ژوپ دار)چوبین رو در آغوش می گیره و براش لالایی می خونه تا خوابش
ببره...دوست داشتید دانلود کنید
http://rapidshare.com/files/322055410/Chobin.rar.html

۱۳۸۸ آذر ۲۴, سه‌شنبه

بچه که بودم از کارتونهایی که تماشا می کردم خوشم می اومد،دوست داشتم یه جوری بشه که بتونم داشته باشمشون...پس مداد برداشتم و کشیدمشون
بعدا از دروازه بانی عابدزاده خوشم اومد،خصوصا از شیرجه زدنهاش،پس دست کش دستم کردم و روی آسفالت دو متر شیرجه زدم و شوتهای همکلاسی هامو گرفتم
گذشت و یه روزی از داستانی که مونت گومری نوشته بود خوشم اومد،پس قلم برداشتم و رمان نوشتم
از آرزو خوشم اومد،به دستش نیاوردم،ولی احساسش رو قورت دادم و شدم خود آرزو...تموم اون کسانی که دوستشون داشتم الان بخشی از وجودم هستن و با من نفس می کشن
از شائولین خوشم اومد،پس رفتم شائولین یاد گرفتم
.....
و هنوز خیلی چیزها هست که دوست دارم یاد بگیرم و به دست بیارم.....و تا اون روز می خوام که به زندگی ادامه بدم....تا روزی که هر چیزی رو که اراده می کنم بتونم به دست بیارم

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

خب این دفعه می خوام یه پست در مورد کارتون حنا دختری در مزرعه بدم،هرچند خودم از طرفداران این کارتون نیستم،ولی چون یکی دو تا از دوستان در موردش سوالاتی ازم پرسیدن،سعی می کنم یه پست به درد بخور درباره اش بنویسم...البته بگم که اطلاعاتم در مورد کارتون حنا چندان زیاد نیست،ولی یه چیزایی می دونم که شاید در نوع خودش جالب باشه،پس پست امروز هست:حنا دختری در مزرعه! ؟
سریال کارتونی حنا دختری در مزرعه با اسم اصلی(کاتری دختر مرغزار)محصول سال 1984 کمپانی نیپون انمیشن ژاپن هست که همون طور که در پستهای دیگری که درباره کارتونها نوشتم گفتم،همون کمپانی است که تمام کارتونهای معروف دوران بچگی ما از جمله پینوکیو،سندباد،مهاجران،باخانمان،آن شرلی،بابا لنگ دراز و...ساخته...داستان حنا در کشور فنلاند می گذره و ماجرای دختربچه روستایی هفت هشت ساله ای است که مادرش ترکش کرده و با پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می کنه و مثل اوشین که از بچگی برای کمک به خانواده می ره و در مزرعه زمین داران پولدار کار می کنه،می ره که نون خودشو از بچگی در بیاره!این داستانی است که نویسنده فنلاندی به اسم آئونی نولیوارا نوشته و شاید به خواب هم نمی دیده که روزی ژاپنی ها بیان و ازش کارتونی بسازن که به بیش از هفت هشت زبون زنده ترجمه بشه!بله،حنا دور دنیا رو گشته و به اکثر زبانهای اروپایی و حتا عربی ترجمه شده و همون طور که در ورود به ایران اسمش تغییر کرده،در نسخه آلمانی شده ناتالی و در عربی فتانه!در هر صورت با هر اسمی تونسته دل مخاطبانش رو در سراسر دنیا ببره و خب ایران هم یکی از کشورهایی بوده که حنا در اون پخش شده و با استقبال هم همراه بوده.... ؟
اگر اشتباه نکنم حنا اولین بار در سال شصت و چهار در ایران دوبله و پخش شده و اتفاق جالبی که براش افتاده این بوده که سریال مادر مرده چهل و نه قسمت بوده ولی به دلیلی نامعلوم فقط سی قسمتش دوبله و پخش شده(سانسور در این حد برای یه کارتون ندیده بودم!)،مطابق معمول اون دوران،گروهی از گوینده های برجسته صدا و سیما در نقش های اصلی حرف زدن که خب من اسم همه شون رو نمی دونم ولی سعی می کنم به ترتیب اهمیت بگم: ؟
حنا:خودم اسم گوینده اش رو نمی دونم ولی جایی خوندم که خانم شیوا گوران به جاش حرف زده،در مورد این گوینده می تونم بگم که تا جایی که می دونم ایشون جزو اولین مجریان برنامه کودک در شبکه دو بود و خیلی هم اتفاقا خوب برنامه اجرا می کرد،از نقشهای دیگری که ایشون گفتن می شه به بلفی در کارتون بلفی و لیلیبیت اشاره کرد
پدر بزرگ:مرحوم احمد هاشمی یا همون آقای اقتصادی سال های دور
مادر بزرگ:جایی خوندم که مرحوم خانم آذر دانشی جای این شخصیت حرف زده ولی بعید می دونم این طور باشه،تا جایی که می دونم خانم دانشی جای خانم لوتا(زن نیمه دیوانه مزرعه دار) حرف زده
آقای تیمو:عباس نباتی
یاشار:مرحوم کنعان کیانی
سودا:مرحوم مهین بزرگی
خانم سارا:آزیتا لاچینی
رکسانا:مرحوم مهین بزرگی
میکائیل:غلامعلی افشاریه
خانم المیرا:زهرا آقا رضا
خانم دکتر سونیا:مهوش افشاری
نیک:نوشابه امیری
راوی:آزیتا یاراحمدی
مدیر دوبلاژ:مرحوم کنعان کیانی

خب تا اینجاش که شبیه برنامه های درخواستی بود که سعید شیخی جمعه ها اجرا می کرد،ولی برای این که یه فرق هایی هم داشته باشه و همه بعدش بگن برنامه فرهاد بهتر بوده،چند تا چشمه دیگه براتون می آم تا بیشتر حالشو ببرید!(چشمک)...خب اولا برای اونهایی که خوره اطلاعات جمع کردن در مورد این کارتون هستن،دو سایت زیر رو معرفی می کنم:؟
http://www.animenewsnetwork.com/encyclopedia/anime.php?id=443
http://en.wikipedia.org/wiki/Katri,_Girl_of_the_Meadows
اگه حوصله داشته باشید و توی این سایت ها خوب بگردید،چند تا عکس و کلیپ هم می تونید از حنا گیر بیارید،ضمنا یه راهنمایی هم بهتون می کنم و اون این که با جست و جوی اسم اصلی حنا یعنی همون کاتری به زبان لاتین در گوگل،می تونید کلیپ های سینمایی اون رو در سایت یوتیوب ببینید،خب پس خوش بگذره
چی؟نه هنوز تموم نشده،می دونم بعضی هاتون چی دوست دارید گیر بیارید،موزیک حنا...برای اونهایی که دوست دارن این موزیکو داشته باشن لینک زیر رو می ذارم،بدون سانسور،با آوازش،بشنوید و ببینید صدا و سیما چه بلایی سر موزیک بیچاره آورده بوده:؟
http://rapidshare.com/files/318465472/hanna-op.mp3.html

جونم؟باز هم می خواید؟خب این دیگه اندشه به قول داف و پاف امروزی،لینک زیر هم برای اونهایی که خط سریع دارن و می خوان مجانی سریال حنا رو با کیفیت خوب،زبان اصل و زیر نویس انگلیسی دانلود کنن،برید حالشو ببرید،یه دعایی هم برای من بکنید که هنوز حال دارم از این چیزا بنویسم!(اگه زن بگیرم و برم گرفتار شم دیگه نمی تونم ها!از ما گفتن!) ؟
http://hsbsitez.com/files/1440/Katri,+Girl+of+the+Meadows

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

بالاخره بعد از یه هفته ده روز دوندگی،دیشب در نخستین ساعات بامداد گروه ما به مقصد چین حرکت کرد....خیلی دوست داشتم برم بدرقه شون ولی کلا چهارشنبه ای افتاده بودم روی دور بدشانسی....تعریف کنم؟خب من از چند وقت پیش با خودم عهد کردم که اینجا از بدبیاری و خلاصه هرچیزی که پالس منفی به خواننده می ده صحبتی نکنم ولی این بار می شه گفت بیشتر بدشانسی هام خنده دار بودن پس تعریفشون می کنم....چهارشنبه ای قرار بود آخرین تمرین ما پیش از اعزام گروه به چین در باشگاه راه و ترابری انجام بشه،من برای این که به موقع به تمرین که ساعت پنج و نیم بود برسم،ساعت سه از محل کارم زدم بیروم،می خواستم جلدی برم خونه البسه تمرینمو بردارم و د برو که رفتیم...اومدم از پارک بیام بیرون آینه بغل ماشینم سمت شاگرد گرفت به آینه ماشین بغلی و تقی شکست!...آقا ما رو می گی،چنان حالی ازم گرفته شد،آخه من توی رانندگی خیلی به اون آینه متکی هستم و تموم لایی بازی و کارامو با اون تنظیم می کنم،خلاصه دیدم چاره ای نیست باید اول برم آینه مو درست کنم،یه لوازم یدکی نزدیک خونه مون هست گفتم می رم پیش اون،تخت گاز این سوزبرف(اسم ماشینمه) رو روندم و رسیدم به مغازه هه می بینم جناب شکم سیر تعطیل تشریف دارن!...ساعت چنده؟سه و ربع...عالیجناب کی تشریف مبارکشون رو می آرن؟چهار و نیم....دیدم نمی شه،مجبور شدم برم از مغازه های اطراف یه آماری بگیرم،یه مرد سبیلوی سبزه بود،تیپ آخر معتاد،گفت یه دست دومش رو دارم تمیز و سالم،هم تاشوست و دیگه آینه ات به جایی گیر نمی کنه و هم این که باهات ارزون حساب می کنم...گفتم ببند،جهنم و ضرر....اتفاقا وقتی بست دیدم بد نشده،دیدش هم از آینه قبلی که تاشو نبود بهتره...خوشحال از این که سوزبرف حالا چشم راستش بهتر از چپش می بینه اومدم راه بیفتم می بینم حالا سکسکه می کنه!! یه مدتی هاج و واج بودم تا بالاخره چشمم افتاد به درجه بنزین و دیدم به به!رسیده به آخراش و چراغ اخطارش هم روشن شده و من متوجه نشده بودم و خب چون ماشین انژکتوریه،وقتی برسه به ته باک،هرچی آشغال ته نشین شده بوده می ره توی انژکتور و ماشین سرفه می کنه....دیگه با یه بدبختی سوزبرف رو قسم دادم تا دست کم تا اولین پمپ بنزین دووم بیاره،شاکی هم بودم و حق تقدم مقدم رو بی خیال شده بودم و با قلدری خودمو توی یه لاین خالی جا کردم،خوشحال از این که به زودی بنزین می زنم و خلاص می شم از ماشین پیاده شدم می بینم یارو کارگره می گه بنزین قطع شده!می گم واس چی آخه؟می گه داریم شیفت رو تحویل می دیم،یه ربعی منتظر باشید!هیچی دیگه در حالی که تموم اونهایی که در صف نوبت قالشون گذاشته بودم در لاین های دیگه بنزین زدن و به ریشم می خندیدن بنده عین یک عدد خیار چنبر فرد اعلا منتظر بودم تا نوبتم شد...دیگه رسیدم خونه ساعت پنج بود!رسیدم لباس عوض کنم و راه بیفتم،می دونستم دارم دیر راه می افتم و به موقع نمی رسم ولی گفتم فوقش نیم ساعت دیر می رسم،برم که آخرین جلسه اس و تا یه ماه دیگه که استاد برگرده سرم بی کلاهه....خلاصه با این افکار و در حالی که موزیکهای شادی از ضبط سوزبرف پخش می شد و من باهاش کله مو بالا و پایین می کردم وارد اتوبان همت شدم و....چی؟نه بی خیال تعریف ادامه اش نشدم،اون سه نقطه ای که گذاشتم بلایی بود که سر دهنم اومد و بنده به خاطر بی ادبی نتونستم اصل واژه رو بگم و جاش سه نقطه گذاشتم....سرتونو درد نیارم،هفت و نیم رسیدم باشگاه،می بینم استاد و خانوم چینی هه دارن می آن بیرون و در باشگاهو می بندن!کلاس تموم شده بود و همه رفته بودن و من فقط رسیدم با استادم قبل سفر روبوسی کنم و قربونش برم که ای استاد!یه وقت نری اونجا زن چینی بگیری و برنگردی و ما اینجا سه حرفی بشیم!....خانوم چینی هه چهارشاخ مونده که تو چرا الان اومدی و من با حفظ لبخند گفتم به عشق شائولین!خنده اش گرفته بود....برگشتنی گفتم سخت نگیرم و با این که بهم خوش نگذشته بود سعی کنم از لحظاتم لذت ببرم،پس صدای ضبط رو بلند کرده بودم و لایی کشون و خرگاز می اومدم و توی مد خودم بودم و داشتم پارسا چلیک گوش می دادم و می گفتم دلمو برد،سرمو برد که سر بلند کردم دیدم خروجی رو اشتباه پیچیدم و به جای همت غرب رفتم توی مسیر شرقی و اونجا یک اقیانوس ترافیک پیش رومه و دارم برمی گردم سرجای اولم!دیگه دلم می خواست همونجا سرمو بذارم روی داشبورد و زار زار گریه کنم!.....بعله دیگه،رسیدم خونه جنازه بودم،ساعت نه بود و بنده با اجازه تون چهارساعت در ترافیک چرخه زده و به کاف رفته بودم!......دیگه مگه می تونستم برم فرودگاه؟همونجا در دل برای بچه های گروهمون آرزوی موفقیت کردم،هرچند نشد باهاشون خداحافظی کنم ولی خب با یکی شون که روحیاتش بهم شبیهه چند روز پیش حرف زدم و بهش گفتم سعی کنه بهره کافی از این سفر ببره چون فرصتی است که در بهترین زمان نصیبش شده و چون اهل تجزیه و تحلیل و نتیجه گیریه خیلی بیشتر از امثال اونهایی که می گن خب سفر بود،رفتیم تموم شد،می تونه از این سفر استفاده کنه..................خسته نباشید که تا اینجا بنده رو تحمل کردید،من همچنان در حالت خستگی به سر می برم و نمی تونم جواب کامنت بدم،از دوستان بی وبلاگ تقاضا می کنم برن وبلاگ بزنن تا اونجا بتونم از خجالتشون در بیام،خدامی دونه مایه اش چندتا کلیک ماوس بیشتر نیست.......شاد باشید،عیدتون هم جلو جلو مبارک! ؟

۱۳۸۸ آذر ۶, جمعه

خب خب،من اول از همۀ دوستان عزیزم یه عذرخواهی جانانه بکنم،هم به خاطر غیبت چند روزه ام و هم این که فرصت نمی کنم در این پست جواب کامنتهاشون رو بدم...راستش این روزها خیلی گرفتارم،گروه شائولین ما برای شرکت در جشنواره هنرهای نمایشی رزمی در چین انتخاب شده و هرچند من به خاطر غیبت در روز فیلمبرداری از قافله جا موندم،ولی هر روز سر تمریناتشون حاضر می شم تا بهشون دلگرمی بدم...گروه انتخابی متشکل از هشت نفره که پنج نفرشون خانوم هستن(حالا باز بگید توی ایران تبعیض هست!) و برای آمادگی هرچه بیشتر هر روز دارن سخت تمرین می کنن تا در روز موعود آبروداری کنن....استادم هرچند سعی داره هیجانش رو نشون نده ولی معلومه که خیلی خوشحاله،باید هم باشه،سبکش در ایران نوپاست ولی با این حال تونسته اولین سری از شاگردانش رو به جشنواره ای در سطح بین المللی برسونه....این طور که شنیدم سیصد گروه شرکت کننده حضور دارن که از ایران فقط گروه ما انتخاب شده.....کتمان نمی کنم که حسادتم به طور طبیعی تحریک شده،من هم دوست داشتم در میون گروه منتخب باشم،ولی سعی می کنم احساسم رو به شکل دلگرمی دادن و همراهی کردن بروز بدم،بدون شک یه حکمتی بوده و سال دیگه حتما من انتخاب می شم....القصه این روزها مرتب پارک لاله یا باشگاه راه و ترابری بودم و سعی کردم در کنار گروه هم تمرین کنم و فرم های جدید یاد بگیرم(چون استادمون داره بهشون تکنیک های جدیدی یاد می ده که در حالت عادی بهمون نمی گه) هم این که هر کمکی ازم ساخته اس انجام بدم....نمی دونم چه قضاوتی می کنید ولی من حتا بعضی از همکلاسام رو بعد کلاس تا یه جایی می رسونم،خلاصه همه متحد شدیم تا گروه در روز تعیین شده بهترین عملکرد رو داشته باشه......می شه گفت در این هفته ای که گذشت خونه و اتاقم رو رویت نکردم و از کار نیومده صاف رفتم سر تمرین و شب دیروقت برگشتم،دوش گرفتم و شام خوردم و تالاپی افتادم توی تختم و خوابیدم تا روز بعد.......امروز استادمون بهمون مرخصی داده بود و من می خواستم بعد نود و بوقی بیام یه پستی بنویسم که سیستم لطف کرد و قاط زد و بنده تا چند دقیقه پیش یعنی هفت و نیم شب روز جمعه شیش آذر داشتم ویندوز می ریختم و نرم افزار نصب می کردم...این هم از شانس خوشکل من!؟
خب ببخشید که این پستم همه اش شد عرض مصیبت،ایشالا گروه پنجشنبه آینده می ره چین و من یه ده روزی فراغت پیدا می کنم،البته بهتره بگم خودم می مونم و حوضم!وقتی هیچ کس نباشه من تهنا(تنها) اینجا چیکار کنم؟(صورتک ناراحن)....بگذریم،برای این که بد قول نشم،عکسهایی که طی سفر اخیرم به شمال گرفتم رو با توضیحاتش این پایین می ذارم،امیدوارم از تماشاش لذت ببرید،دعا کنید دوستام در جشنواره هنرهای نمایشی چین عملکرد خوبی داشته باشن،شاد باشید بچه ها،عیدتون هم مبارک! ؟

انعکاس تصویر کوه در آب دریاچه کرج
http://night-skin.com/upload/images/3yo4wbn0g1fys8gxqlpl.jpg

جنگل عباس آباد-جایی که ناهار خوردیم
http://night-skin.com/upload/images/027v2rjzd5k006bobke.jpg

جنگل عباس آباد-کم لطفی مردم به طبیعت
http://night-skin.com/upload/images/d7drsv4zye62y69qje.jpg

جنگل عباس آباد-جوجه کباب با طعم بارون
http://night-skin.com/upload/images/q1xtxphjnzxyczu13rc.jpg

زیرانداز در نقش سقف(اونی که تو عکسه من نیستما!من خوشکلترم!لبخند دندان نما!) ؟
http://night-skin.com/upload/images/ovfwjtvxurlfofzybv8r.jpg

منظره جنگل پس از باران
http://night-skin.com/upload/images/xvyo3le6dllg51v4maa.jpg

چند برگ قرمز در میان لشگری برگ سبز
http://night-skin.com/upload/images/0agmd85w8rxa57o08gkr.jpg

جاده جنگلی
http://night-skin.com/upload/images/5jnh0npnnjrabwsc0nb.jpg

همیشه سبز حتا در پاییز
http://night-skin.com/upload/images/lybv9g1o2hrj4qqv423b.jpg

مرحومه مغفوره گراز آینه ای
http://night-skin.com/upload/images/q4k8z9eq9z7wojsmuv.jpg

کلبه زنبور دار در مه
http://night-skin.com/upload/images/fz79r0q74h9mxcad4jv.jpg

بوشوگ به دنبال لوک خوش شانس-جاده تهران
http://night-skin.com/upload/images/gng6vdfl6y11jx6xxliu.jpg

نور خورشید از پشت ابرها بر دامنه کوه می تابد
http://night-skin.com/upload/images/9hj295zrj4a9apkzps7.jpg

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

خب خب دوباره سلام...من برگشتم....می بینم که در این مدت وبلاگ نداران از وبلاگ داران پیشی گرفتن در اظهار لطف...جای شما خالی شمال خیلی بهم خوش گذشت،هرچند به خاطر بارندگی پیوسته عملا نتونستیم اون طور که باید و شاید از ویلا خارج بشیم ولی همین که از سر و صدا و آلودگی دور بودیم،اخبار مملکت به گوشمون نمی رسید و چشم باز می کردیم دور تا دورمون سر سبزی و طبیعت بود،خودش اندازه یک دنیا می ارزید...صبح ها هم که با صدای خنده و بازی دخترای شاد دبیرستانی بیدار می شدم و نیم نگاهی به صحنه بازی کردنشون می انداختم و خدا رو شکر می کردم که با صدای بوق ماشین یا عبور کامیون بیدار نشدم....روی هم رفته خوب بود،کلی عکس و فیلم گرفتم که اگه بتونم حجمش رو کم کنم عکسها رو می ذارم برای اونهایی که دوست دارن تماشا کنن...دو روز رو که به خاطر بارندگی کاملا اسیر بودیم و من در اون مدت تا تونستم نوشتم و عقب موندگی های سررسیدیم(اصطلاح خودمه،آخه من هر روز گزارش روزانه می نویسم و گاهی به خاطر مشغلۀ زیاد چند روزی عقب می افتم)رو تا جایی که می شد جبران کردم و در اوقات اضافی هم پای تماشای سریال فرار از زندان(من اسمشو شکست اسارت ترجمه می کنم)بودم که واقعا نمی دونم چه طوری تونستن داستانش رو بنویسن!...البته در کنار این مسائل سعادت داشتم به خاطر اصرار دوستم حین تماشای کانال فارسی وان مقادیری چند از سریالهای آبگوشتی کره ای رو با دوبلاژی در حد فاجعه تماشا کنم که تنها حسنش دیدن بازیگری بود که با آرزو عین سیبی بود که از وسط به دو نیم کرده بودن...اسم سریال یادم نیست ولی در یه شرکت می گذشت و زن سابق یکی از پرسنل می خواست با پسر یکی از مدیران شرکت ازدواج کنه و جالب این که شوهر سابق هم از زن فعلیش که گویا زمانی فلج بوده خسته شده و دنبال راهی می گشت که دوباره با همسر قبلیش آشتی کنه...کار به داستان ندارم ولی خب اون زن سابقه عجیب شبیه آرزو بود(البته دماغ آرزو قلمی تر نوک بالاس)و خلاصه با دیدنش یه کمی بدنم مور مور شد،خصوصا اونجایی که خواستگار جدید بغلش گرفته بود و در گوشش می گفت توی این دنیا هیچ کس رو اندازۀ تو دوست ندارم.......بگذریم،خاطره بسیار جالب و خنده داری که دارم مربوط می شه به روز پنجشنبه که خیر سرمون با خوب شدن هوا گفتیم بریم یه گشتی در جنگل های عباس آباد بزنیم،منقل و جوجه و سیخ هم برده بودیم و می خواستیم حسابی خوش بگذرونیم و بخور بخور کنیم...خلاصه بعد از این که یه جای خوب و سرسبز پیدا و بساطمون رو پهن کردیم،همچین تا اومدیم منقل رو آتیش کنیم یک بارونی گرفت انگاری دوش روی سرمون باز کرده باشن!هول هولکی وسایلی که می شد رو زیر بغل زدیم و رفتیم درپناه یه درخت...حالا مگه بارون بند می اومد؟آخرش به پیشنهاد من رفتیم زیر انداز رو آوردیم و من و یکی از دوستام اونو عین یه سقف بالا سر دو تا دیگه از دوستام گرفتیم تا اونها بتونن منقل رو به راه کنن...حالا زغالها مرطوب شده بود و روشن نمی شد....من که اگه سرحال باشم در هر شرایطی یه شیطنت ردیف می کنم با دیدن این صحنه و تلاش نافرجام دوستام برای روشن کردن آتیش،رفتم لپ تاپم رو آوردم و موزیک معروف پت و مت رو برای مواقعی که خرابکاری می کنن پخش کردم و آقا دوستام حرص می خوردن و زیر لب فحشم می دادن و من قاه قاه می خندیدم....به هر زحمتی بود آخرش جوجه کبابه رو خوردیم ولی با نون سنگکی که زیر بارون خمیر شده بود و دوغی که معلوم نبود چی ها قاطیش شده،ولی چسبید،در عمرم جوجه کباب به این خوشمزگی نخورده بودم،شاید چون با مشقت فراوان درستش کرده بودیم اون قدر خوشمزه به نظر می رسید....برگشتی یه اتفاق جالب دیگه افتاد و اون هم این که من کنار جاده چشمم خورد به لاشۀ یه گراز که مشخص بود تازه مرده و از گندگی اندازۀ یه گوساله بود،خلاصه به پیشنهاد من همه به نوبت باهاش عکس با ژست شکار انداختیم و ملت رد می شدن و تیکه بهمون می انداختن....طفلی گرازه ماده بود ولی هرچی نگاه کردیم توله هاشو ندیدیم.................. ؟
در برگشت،دو تا از دوستام که اومدنی در کولاک گیر کرده و چهارده ساعت توی راه مونده بودن از مسیر رشت رفتن ولی ما با رشادت از همون مسیر اصلی و کندوان اومدیم و خب برف بود ولی جاده باز بود....چقدر عکس فقط از کوه های سفید و ابرهای خاکستری گرفتم......خوش گذشت،جای همه تون خالی!؟
پی نوشتها: شادزی جان خیلی ممنون از دعوت شما....حیف دیر متوجه شدم وگرنه حتما مزاحم می شدم،اتفاقا من خیلی دوست دارم دوستان وبلاگیم رو،خصوصا بچه هایی که در شهرهای دیگه سکونت دارن،ملاقات کنم!....در مورد کامنتی که گذاشتی باید بگم من واقعا زحمت کشیدم تا تونستم خودم رو به حدی برسونم که استادم منو سزاوار مربی گری بدونه ولی این به اون معنا نیست که من شالبند مشکی دارم،من در واقع مثل فوق لیسانس درسخونی می مونم که استادان برای تدریس در دانشگاه سطح علمیم رو مناسب تشخیص دادن و در کنار تدریس باید به تمریناتم ادامه بدم تا هر چه سریعتر به کمربند مشکی برسم
نیکای عزیز یعنی در روز پنج دقیقه وقت آزاد نداری که یک سطر از خودت بنویسی؟مطمئنم که این طور نیست،در هر صورت خوشحال می شم برای خودت یه خونه مجازی داشته باشی،راستش یه زمانی به درخواست دخترای درخت دوشاخه(لینکش توی لیست دوستام هست)مدتی در وبلاگشون می نوشتم ولی خب من یه اخلاق بد(شاید هم خوب)دارم و اون هم اینه که به جز در خونه خودم،در خونه هیچ کس دیگری راحت نیستم....در هر صورت مرسی از پیشنهادت
لیموی عزیز شما محبت دارین،من هم واقعا دوست دارم در وادی ورزش یا نویسندگی به حدی برسم که تاثیر گذار باشم،بله دوستان در انتخاب محل ویلا بدون شک حسن سلیقه به خرج دادن ولی خب وقتی کبریت بی خطر باشی در کنار معدن طلا هم سرت بی کلاه می مونه!(صورتک ناراحن!) ؟
مینای عزیز من یه اصلاحیه کوچولو روی فرمایشات شما بزنم،بنده اولین استاد نیستم،استادم اولینه،من اگه خدا بخواد می شم جزو اولین مربی ها و قبل من هم مربیانی بودن که کارشون خیلی خوبه،در هر صورت ممنون از اظهار لطفت،من تا حالا سابقه نداشته کسی رو فراموش کنم و ایشالا در آینده نیز این اتفاق رخ نمی ده....بعله دل باید جوون باشه که مال من ظاهرا نوجوونه!(چشمک)...بگذریم،کم فروغ شدی ها،قرار نبود این قدر انتظار رو طولانی کنی،چی شد پس؟(چشمک به علاوه صورتک تشویق و روحیه دادن) ؟

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

دیروز عصر با استاد شائولینم رفتیم یکی از باشگاه های محلمون رو دیدیم...فاصله اش تا خونه ما با پای پیاده ده دقیقه اس...شب قبل با صاحب اونجا که مردی بود درشت و حدودا چهل و پنج ساله با صورتی خشن و مردونه صحبت کرده بودم...طرف خودش کمربند مشکی کاراته بود،سبک کیوکوشین...استقبال کرد و قرار شد من استادمو بیارم برای مذاکرات اولیه....فعلا در حد حرف همه چیز رو به راهه...باشگاه می خواد یه سالن قدیمی رو بازسازی کنه و بده به ما...مدتی طول می کشه ولی خب اگه بشه با توجه به این که چهار پنج تا شهرک در مجاورتش هست،امکان این که یخش بگیره زیاده...تا ببینیم چی می شه،استاد که گفت اون منطقه رو می سپره به من...... ؟
دیشب هم بعد تمرین،استاد ، من و دو سه خانوم دیگه رو که قراره در سطح تهران و در محله های خودمون به عنوان مربی کار کنیم دور خودش جمع کرد و گفت که براتون ده جلسه دوره مربی گری فشرده می ذارم،بعد بهتون حکم می دم و می تونید در آزمون مربی گری درجه سه شرکت کنید و مدرک بگیرید....گفت که باید جدی باشیم چون اولین مربی های سبک شیانگ شینگ در تهران خواهیم بود و به قولی قراره سبک از طریق ما در تهران گسترش پیدا کنه....کسی چه می دونه،شاید ده سال دیگه من هم برای خودم استادی شده باشم و شاگردای زیادی رو پرورش داده باشم....اگه اون جوری بشه حسرت نمی خورم که چرا هیچ وقت جکی چان و بروس لی نشدم! ؟
خب یه دو سه روزی شمالم،سمت کلارآباد،یکی از دوستام به سلامتی خونه خرید و چون من در فرآیند خرید و حتا موقع قولنامه نوشتن در بنگاه همراهیش کردم،به عنوان تشکر منو دعوت کرده ویلاشون....البته قبلا هم اونجا رفته بودم....همونی است که دیوار به دیوارش یه دبیرستان دخترونه اس!(لبخند دندان نما)...می دونم که با همین جمله تو ذهن بعضی ها بیشمار کامنت جهت دار کلید خورده،بگید،راحت باشید،هر حرفی جواب داره پس واهمه نکنید،اونی باید خجالت بکشه که چیزاشو از دیگرون پنهان می کنه،من که صاف می آم اینجا می گم،نه؟
بعدا نوشتها:؟
یک)شادزی جان ممنون از آدرس ایمیل،این طوری در مناسبتها و اعیاد می دونم عرض تبریک هام رو کجا ارسال کنم...در مورد استادت که تلافی می کرده...خب هر کسی یه خلق و خویی داره..معمولا اهل تلافی کردن ناکامی هام سر کسانی که هیچ تقصیری ندارن نیستم
دو)از مینا خانوم به خاطر اظهار لطفشون صمیمانه تشکر می کنم....بنده نیز متقابلا به داشتن دوستان خوبی مثل شما افتخار می کنم
سه)نیکای عزیز خوشحالم که خودت رو آفتابی کردی...حاضرم برات یه وبلاگ افتتاح کنم ولی خب زحمت پرکردنش رو باید خودت بکشی....به نظر می رسه کتابم رو خوندی،ممکنه واقعا همون طور باشه که گفتی چون یک داستان چهارچوبهایی داره که نویسنده نمی تونه ازش تخطی کنه(بنا به ملاحظاتی)ولیکن اینجا خونه دوم منه و توش احساس راحتی می کنم و برای شما که دوستانم هستید بی تکلف صحبت می کنم....ایشالا که همیشه هم این طوری به صلح و صفا باقی بمونه.... ؟
خب دیگه من برم،هنوز ساک سفرمو جمع نکردم و یه ساعت دیگه مسافرم!مواظب خودتون باشید بچه ها،جای همه شما رو در جشنوارۀ رنگهای شمال خالی می کنم،شاد باشید و دیگران رو هم شاد کنید

۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

دیشب به جبران کلاس دوشنبه تصمیم گرفتم برم باشگاهی که استادم عصرهای چهارشنبه اونجا تدریس می کنه یه کم تمرین کنم...جایی است بعد از میدون امام حسین به سمت شرق،و برای من که از سمت غرب می آم یه مسافرته ولی خب بدجور به شائولین عادت کردم و کافیه یه روز تمرینم عقب بیفته،شب صد در صد در خواب شروع می کنم مشت و لگد پروندن و کاتا زدن....خوبه کسی پهلوم نمی خوابه وگرنه تا صبح یه کتک مفصل ازم می خورد....سرعتم توی خواب خیلی بالاتر از حالت بیداری است،گاهی خودم حین اجرای فن بیدار می شم و از سرعت حرکت دستهام حیرت می کنم....بگذریم،سه شنبه شب هم تا صبح داشتم پیچ و تاب می خوردم و بنابراین واجب بود که چهارشنبه رو برم......با استادم تماس گرفتم،گفت اشکالی نداره،بیا...آدرس گرفتم و بعد از ساعت کاری حرکت کردم،دو تا از بچه ها رو باید توی مسیر سوار می کردم،مدتی رو دم کیوسک گلفروشی بعد از پل سیدخندان منتظرشون بودم،افسر هم هی می اومد و چشم غره می رفت...آخه لب خیابون پارک کرده بودم،آخرش هم زدم توی پیاده رو...دوستام اومدن و گفتن استاد زنگ زده گفته کاری براش پیش اومده و نمی تونه بیاد و شما باید به جای من کلاس رو اداره کنید و آخر هم تاکید کرده بود که جدی باشید و آبروداری کنید!....خب برای شروع بد نبود،ناخواسته اولین تجربه مربی گری رو گذروندم....اون هم برای کسانی که بعضی هاشون سن پدرم بودن!...خب آخه سالن تمرین مال یه نهاد دولتی است که برای کارمنداش آخر هفته برنامه ورزشی گذاشته و پرسنل با بچه ها و حتا همسرانشون می آن...در حالی که چندین جفت چشم منو زیر نظر داشتن،کنار زمین گرم می کردم،راستش به اون صورت هیجانی نداشتم،از بچگی در چنین لحظاتی،یه اعتماد به نفس در حد تیم ملی سراغم می اومده که خودم بعد اتمام کار از داشتنش تعجب می کردم...ولی دوستام حسابی هول کرده بودن....کمی نرمش دادم و خب بزرگهای جمع خصوصا یکی شون که اخمو بود با ریش سفید،چند باری سعی کرد ازم سوتی بگیره،نتونست...کلاس رو سه دسته کردم،بچه ها(دختر و پسر) رو سپردم به یکی از دوستام که با حوصله اس و زبون بچه ها رو خوب می فهمه،بزرگترها رو هم خودم دست گرفتم و بعد کمی تمرین،از اون یکی دوستم خواستم که اونهایی رو که در سطح پیشرفته هستن اداره کنه تا من با چند نفری که تازه کار بودن تمرین کنم...هدفم این بود که تفاوت مهارتم به چشم بیاد...آخه اون دوستم که گذاشتمش با پیشرفته ها کار کنه مهارتش در حد من نبود،به این ترتیب هم شرایطی براش پیش می اومد تا در کسوت مربی جدی تر کار کنه،هم بعد که من بهش ملحق می شدم و به جاش ادامه می دادم،تفاوت کارم بیشتر به چشم می اومد(یه جور زرنگی دیگه!)...سرتونو درد نیارم،وقتی به گروه پیشرفته ها ملحق شدم چند تا کاتا(ببر،مار و عقاب) رو زده و از نفس افتاده بودن،من هم اومدم چند حرکت پیشرفته رو بهشون گفتم و حسابی هم توضیح دادم و آخر کلاس همین طور بهم استاد!استاد می گفتن و یکی شون می پرسید آیا من از این به بعد خواهم اومد؟....سعی کردم به خودم نگیرم ولی لذتبخش بود....شب با خوشحالی با دوستانم برمی گشتم و مهمونشون یه ذرت مکزیکی با نسکافه تناول شد.......فرهاد،هیفده ساله،از تهران
بعدا نوشتها: ؟
یک)این حرفم رو اونهایی که کتابم رو خونده باشن متوجه می شن....پریروز تولد ستایش بود...خیلی زود گذشته نه؟....کی فکرشو می کرد؟کار دنیا رو ببین!پیام شد همسایه زیری ما!!! ؟
دو)شادزی جان من آدرس ایمیلت رو نمی بینم...کجا نوشتیش؟

۱۳۸۸ آبان ۱۹, سه‌شنبه

خب بعد چند روز نبودن سلام....خوبید برو بچ؟یا به قول داف و پاف امروزی برو بکس؟(ورژن جدیدتر هم اگه هست بگید به روز باشم لطفا)....طبق معمول ماموریت به پستم خورد و از اونجایی که خیلی شانسمند(الان این تیکه به ذهنم رسید،شانسمند رو می گم)تشریف دارم درست در این چند روزی که نبودم،استاد شائولینم از بروبکسمون فیلم گرفت که بفرسته چین و اگه مورد پسند چینی ها قرار بگیره،یه هفته به خرج دولت چین می رن واسه خودشون مسافرت و بنده باید اینجا بمانم و سماق مک بزنم!.....نمی دونم تا کی باید به خاطر این شغل و رشته ای که انتخاب قلبیم نبوده،از چیزایی که دوستشون دارم دور بمونم؟.....کتابم هم بهم برگردونده شد،خب البته انتظار نداشتم یه نویسنده بزرگی مثل آقای چرمشیر،کار اول یه تازه کار رو بپسنده...ولی خب همیشه اون مصاحبه عباس معروفی توی ذهنم هست که می گفت "اثر اولم رو بردم گلشیری خوند و گفت به جای نویسنده برو سبزی فروش بشو!..و من هم برای این که بهش ثابت کنم که اشتباه می کنه با پشتکار بیشتری کارم رو پیگری کردم و خوب الان آثارم به زبانهای دیگه ترجمه می شه و برای خودم یه انتشاراتی در انگلستان دارم و گلشیری مرده ولی من هنوز هستم!"....خب حالا بدون این که بخوام مقایسه ای بکنم می گم آقای چرمشیر!اون روزی که کتابم دست به دست نوجوونها بگرده و از روش سریال بسازن بهتر و پربیننده تر از دایی جان ناپلئون،نمایشنامه های شما در کتابخانه خاک خواهند خورد!...صلوات!(دیگه گفتم یه بار هم بد جوگیر شم ببینم چه مزه ای داره!خب البته نوشابه گشودن برای خود دلچسبه،ولی بهتره زیاد انجام نشه چون ممکنه دچار تکبر بی مورد بشم،پس همین جا می زنم گاراژ!)...... ؟
یه کاری کردم کارستون!البته از دید خودم،اونهایی که خوره سریالهای کارتونی قدیمی باشن بیشتر حرفمو متوجه می شن..برای این که واسه شما هم ملموس بشه اول برید سریال مهاجران رو توی اینترنت سرچ کنید،بعد بیاد بهتون بگم من چی پیدا کردم!هان؟نمی تونید صبر کنید؟خب می گم،کل پنجاه قسمت مهاجران،با کیفیت خوب،زبان اصل،بدون سانسور....البته حجمش دوازده گیگه و باید قطره قطره با نرم افزار تورنت گرفته بشه،ولی خب برای من که از بچگی صداهای این کارتون رو روی نوار ضبط می کردم و بعد در تکرار های بعدیش روی نوار ویدئو،حالا گرفتنش به صورت کامل و زبان اصل یه مزه دیگری داره...شاید یه روز حالشو داشتم و صداهای فارسی شو جدا و روی این نسخه زبان اصل مونتاژ کردم چون دقت کردم دیدم این نسخه ای که صدا و سیما داره بد جور از کیفیت افتاده...واقعا حیف از اون سریال به خصوص دوبله شاهکارش...دیگه از کجا امثال مرحوم مهدی آژیر پیدا می شه که جای آقای پتی بل حرف بزنه؟یا دکتر دیتون که اسم گوینده شو نمی دونم و بعید می دونم هنوز در قید حیاط باشه...کلا اون همه گوینده که هر کدومشون یه ستاره و یک آس در آسمون دوبله بوده و هستن............................خب دیگه،منبر امروز هم طولانی شد،هم شخصی،تا به جرم خودنوشابه باز کنی(باز هم از اختراعات آنی می باشد-آنی به معنی لحظه ای نه آنی شرلی)سمتم دمپایی پرت نشده تشریفم رو می برم،از دوستانی که کامنت می ذارن تقاضا می کنم وبلاگ یا نشونی از خودشون به جای بذارن تا بتونم بهشون مراجعه و محبت شون رو جبران کنم(خانوم شاد زی به خصوص با شما هستم،نمی شه تشریف بیارید و شرمنده کنید و بعد قسر در برید!اجازه بدید ما هم از خجالتتون در بیایم!شما رو خوب یادمه،خصوصا اون کامنتی که برای تمرینات سخت شائولین گذاشته بودید)....روز و باقی هفته خوبی داشته باشید دوستان
بعدا نوشت:الان ساعت حدودا دوازده و چهل دقیقه ظهر روز نوزدهم آبانه و من همین چند دقیقه پیش اولین دقایق سریال مهاجران رو به زبان اصل دیدم...فقط می تونم بگم دوبله فارسیش به مراتب(به مراتب،به مراتب،به مرااااااااااااااااااااااااتبببببببببببببببب) از زبان اصلش سرتره!واقعا که باید به ژاپنی ها گفت شما فقط سریال بسازید و صدا گذاریش رو واگذار کنید به دیگر ملیت ها...چی می شنیدم!روشی مه به جای لوسی می!صداهای عروسکی جای دو خواهر...صدایی که به گردپای صدای به یاد موندنی آقای پتی بل(به قول ژاپنی ها پتی برو)در نسخه فارسیش نمی رسه...حال منو فقط کسی درک می کنه که با یه سریالی از بچگی بزرگ شده باشه،با لحظه لحظه اش زندگی کرده باشه،اون هیجانات،مستمر دنبال کردن سریال،ضبط کردن صداهاشون از طریق ضبط صوت و کانال اف ام،یه مواقعی هم کانال رادیویی قطع بود و مجبور می شدیم ضبط رو بچسبونیم به بلندگوی تلویزیون سیاه و سفید چهارده اینچم و به همه توی خونه بگم هیس هوس صدا نکنید دارم مهاجران ضبط می کنم...یادش به خیر گذشت اون روزها ولی خوشحالم که در بزرگسالی اون قدر قابلیت دارم که بتونم از شور و حال دوران بچگیم باز استفاده کنم و سرزنده باشم....آهای بزرگترها!بهتره بگم هم سن هام،کار و پست و مقام و حقوق بالا و مدیریت بخش کلم خلال کنی ارزونی خودتون،من با این مهاجرانم قدر یه دنیا حال می کنم!!! ؟

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

سلام بچه ها....خوبین؟
اول از همه از دوستانی که طی پست قبل بهم ابراز لطف کردن یه تشکر ویژه می کنم...مینا خانم محبت فرمودین،بدون شک دلگرمی های دوستان خوبی مثل شما در بهبود حالم موثر بوده....و خب در جواب دوست عزیز سارا(نفهمیدم کدوم سارا هستید کاش راهنمایی می کردید) و لیمو خانوم باید بگم هر آدمی بالاخره یه موقعی دچار ناراحتی می شه ولی مهم به نظرم اینه که بعد از اون ناراحتی آیا اون رو در خودش گسترش بده و مغلوبش بشه یا این که سعی کنه پشت سرش بذاره...من سوپرمن نیستم-ولی سوپرمن را دوست می دارم!- و گاهی ممکنه یه جاهایی کم بیارم...این ارفاق رو در حقم بکنید...ولی خب ترجیح می دم متفاوت از بعضی وبلاگها که صفحاتشون گورستان تلخکامی ها و نجواهای ناامید کننده اس،همیشه مثبت حرف بزنم و امید بدم،خودم این جوری حس بهتری دارم........................ ؟
خب!(یه خب بلند و کشیده!)...این پونصدمین پست من در این وبلاگه!...و خوشحالم از این که اون رو در حالی می نویسم که بیرون هوا صاف و روشن و آفتابی است و همون نور با شدت بیشتری در دل و قلبم می تابه....آره من امروز خیلی حالم خوبه،اون قدر خوب که حاضرم عین یک کیک برشش بزنم و با شما دوستای خوبم سهمیمش بشم...به نظرم سبکی روح خوشبختی بزرگیه و خب من الان عجیب احساس سبکی می کنم....برنامه کاملا جدید معاون کلانتری که در پست قبل گفتم هم به این ترتیب آغاز شد......پونصدتا!عدد کمی نیست ها!پونصد صفحه در این وبلاگ نوشتم،پونصد بار اومدم با دوستام حرف زدم،البته گاهی هم فقط با خودم حرف زدم ولی خب اینجا جائیه که پونصد بار اومدم پس بدون شک می شه گفت یکی از پاتوقهای محبوبم بوده وگرنه این همه بار بهش سر نمی زدم....و خب می شه گفت گذاشتن سنگ بنای این محل رو مدیون آرزویی هستم که رفت ولی من کمبودش رو تبدیل به یه موفقیت کردم،موفقیت از نظر خودم البته،این همه خاطره،این همه دوست،چند تایی هم البته نمی گم دشمن ولی خب آبمون توی یه جوب نرفت ولی من اسمشونو حذف نکردم و گذاشتم در فراموش شده ها،هرچند همه شون هم قهری نیستن،بعضی هاشون یهو برای همیشه رفتن ولی به احترام حضورشون در اینجا اسمشون حفظ شد...........خب یه صلوات محبت کنید،باز جو منو گرفت رفتم بالا منبر....در هر صورت دوست داشتم خودم پونصدمین پستم رو به وبلاگم تبریک بگم،وبلاگ جون،ببینیم هزار رو هم رد می کنیم یا نه؟پس برو بریم.................. ؟

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

این روزها یه خورده کارهام به هم پیچیده و اوضاعم قاراشمیش شده و من هم که کم طاقت،با رفتارم رفتم روی اعصاب دیگران...همین جا از همه عذرخواهی می کنم...خب من هم خدای نکرده آدمم،یه مواقعی سرریز می کنم...ایشالا به زودی درست می شه...از همه اونهایی که بهم لطف داشتن و دارن تشکر ویژه می کنم....به قول معاون کلانتر به زودی با برنامه(روحیه) ای کاملا جدید بر می گردم!...خب حالا هر کی نقش ماسکی رو داره بره بند پرده رو ببره تا بیفته روی شست پام! ؟

۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

هشتِ هشتِ هشتاد و هشت...خیلی دوست داشتم امروز یه روز خاص باشه...خب هرچی باشه هر یازده سال یه بار رخ می ده...قشنگ یادمه وقتی هفتِ هفتِ هفتاد و هفت بود،مجری نیم رخ که همون خانوم هاشمی باشه چه با هیجان در این باره حرف می زد و می گفت که آره بیاید از الان یه چیزی رو باهم قرار بکنیم که یازده سال بعد،روز هشت هشت هشتاد و هشت،همدیگه رو ببینیم و در مورد تغییراتمون با هم صحبت بکنیم...و حالا اون یازده سال سپری شده و نه از نیم رخ خبری هست و نه از خانوم هاشمی!.....از بحث دور نشیم،دلم می خواست امروز یه روز خاص باشه ولی نشد،هیچ کار خاصی به غیر کارهای همیشگی انجام ندادم...در واقع انگار من هم مثل خیلی های دیگه،اصلا برام مهم نبود که امروز چندمه و چند سال گذشته که تمام اعداد تقویم یکی شده...می دونی،کم کم دارم به این نتیجه می رسم که حتا اگه موفق ترین آدم دنیا باشیم ولی یه چیزی رو توی زندگی مون نداشته باشیم،هیچی از صمیم قلب نمی تونه خوشحالمون کنه،یه چیزی که با تمام سادگی و کوچکیش می تونه به همه کارهامون معنا و رنگ و بو بده،و اون چیز.....چیزیه که هنوز به دستش نیاوردم.................... ؟

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

یه کم همچینی بفهمی نفهمی مریض شدم...یه ترکیبی از سرما خوردگی و گلو درد...حدس می زنم عواقب رقص سه روز قبل باشه...خب با اون جیغ های بنفشی که زدم و توی هوووو کشیدن روی مایکل جکسون رو کم کردم و عرقی که آخر مراسم از سر و روم می ریخت چندان هم عجیب نیست که سرمابخورم...حالا چرا سه روز بعدش نمی دونم،همین قدر بگم که کت سفید مرمریم خیس خیس بود طوری که رطوبت از روش مشخص بود....دیگه چه کنیم،این انرژی نوجوونی باید یه جایی تخلیه بشه دیگه....ولی بدون اغراق سه ساعت رو رقصیدم و نخورده از هر مستی مست تر بودم...........لی لی لی لییییییییییییییییییییی! ؟
پریشب شبکه یک یه فیلم قدیمی از خمسه نشون داد به اسم ماموریت آقای شادی...بعید می دونم تماشا کرده باشیدش چون ساعت پخشش خیلی دیر بود و من هم چون در طول روز خوابیده بودم و شب بی خوابی زده بود به کله ام نشستم تماشا کردم....چیزی که نظرمو جلب کرد این بود که در اون فیلم-که دراوایل انقلاب ساخته شده بود-موی زن ها از بالای روسری شون معلوم بود و سر دختربچه ها به زور روسری نکرده بودن،در حالی که الان به رغم رنگ و وارنگ شدن هنرپیشه های زن،محاله یک تار موشون دیده بشه...سختگیری ها شاید در ظاهر برداشته شده باشه ولی در باطن بدتر و تنگ نظرانه تر از قبل داره اعمال می شه...نمونه اش توی همین برنامۀ عمو پورنگ که هر روزعصر پخش می شه...نمی دونم دقت کردید که هیچ دختر بی حجابی رو نشون نمی دن و طوری فیلمبرداری می کنن که دخترای چادری قشنگ توی چشم بیان؟کار به خوب و بد چادر ندارم،هرکی هر جور دوست داره بگرده ولی این که برگردی یه سبک و سیاق خاص رو هی روش زوم بکنی و بگیریش جلو چشم مردم به جز ایجاد حالت انزجار دست آورد دیگه ای نداره....فکر کنم یه بار گفته بودم که در دوبی صحنه بسیار پرمعنایی رو دیدم که تا به امروز در یادم مونده....در خروجی سیتی سنتر-که هایپر استار خودمون کپی اونه-منتظر ون هتل ایستاده بودیم که متوجه زن عربی شدم سیاهپوش از این برقع دار ها که حتا چشم هاش هم دیده نمی شد،هم زمان و در جهت مخالفش،دختری جوون با مینی ژوپ که چه عرض کنم،با میکرو داشت می اومد و یه تاپ پوشیده بود که نه گردنشو می پوشوند و نه نافش رو....هر دو داشتن با خیال راحت از کنار هم رد می شدن؛نه این به اون می گفت هرزه و نه اون یکی به این یکی لولو خورخوره....اینو می گن آزادی اندیشه....حالا اگه فهمیدن!؟
یه صلوات ختم کنید تا منبر بعدی!................ ؟
بعدا نوشت:باش...خورشیدم باش...حتا اگه ستارۀ کوچکی هستی بمون و بهم بتاب...من و تو باهم می تونیم خورشید باشیم،می تونیم!................... ؟

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

نمی دونم چند وقت بود که وارد محوطۀ دانشگاه تهران نشده بودم...امروز با مادرم رفتم اونجا،جلسه تعاونی مسکن استادان دانشگاه بود برای واگذاری واحدهایی که خیر سرشون از هیجده سال پیش دارن می سازن براشون و تازه الان آماده واگذاری شده...خب من بیشتر از جلسه برام فضای دانشگاه جالب بود...نسبت به اون موقعی که اونجا تحصیل می کردم تغییراتی کرده...می شه گفت تمیز تر و خوش منظره تر شده...هرچند من خاطرات چندان دلچسبی از دوران دانشجوییم ندارم،ولی خب همون فاصله در شمالی تا تالار دکترقریب روکه رفتم،حال و هوای دوران دانشجویی و سال اول دانشگاه برام تداعی شد...چه روزهایی بود...با چه امید و آرزویی وارد دانشگاه شده بودم و بعدش چه طور توی ذوقم خورد...می دونی،به نظر من والدین مقصرن،البته شاید واقعا دست خودشون نباشه،ولی این که بیای از دانشگاه یه تصویر مدینه فاضله توی سر بچه پشت کنکوری ترسیم کنی به نظرم بزرگترین خیانت روزگاره!...دانشگاه خوب هست،خیلی هم محسنات داره و درس خوندن در اون خیلی از درها و راه ها رو به روی آدم باز می کنه،ولی مدینه فاضله نیست،وقتی واردش بشی تازه اول بدبختی ته،باید با یه دنیایی کنار بیای که هیچ پیش آگاهی در موردش بهت ندادن،با درسهایی سروکله بزنی که هیچ به نسبت دبیرستان آسون نیست!این قدر نگید به بچه هاتون برو دانشگاه دیگه تمومه!خیانت نکنید آی پدر و مادرها!....ای کاش یاد می گرفتیم به قیمت برآورده شدن آرزوها و از یاد رفتن ناکامی هامون،این قدر دروغ نگیم! ؟

بگذریم،روز شانس مادرم بود،در قرعه کشی هم متراژ خوبی بهش افتاد و هم از نظر طبقه و چشم انداز جای خوبی نصیبش شد،هرچند هر چی پول بدی آش می خوری و بنده خدا برای تتمه کار باید بره سی میلیون دیگه جور کنه تا خونه ای رو که هیجده سال پیش قرار بوده با پنج میلیون بخره،حالا بعد کلی پرداخت قسط در مجموع با چندین برابر قیمت بخره...دلم براش سوخت ولی خب بنده خدا خیلی خوشحال بود،اینه که توی ذوقش نزدم و چیزی نگفتم.......... ؟

عرض می شه که،بالاخره بلوک ما به لطف چشم و هم چشمی و حسادتها در کورس رقابت سوسول بازی عقب نموند وبالاخره به حول و قوه الهی صاحب آیفون تصویری شدیم!..حالا مشت حسین آقا هروقت که از جالیز برگرده می تونه هندونه ای که چیده رو به ننه جونش نشون بده!....کار به محسناتش ندارم ولی واسه پنج طبقه دو واحدی که همه به جلوی درشون دید دارن نصب چنین چیزی به نظرم جز پز دادن و از دیگرون عقب تر نموندن هیچ توجیه دیگه ای نداره،حالا هر کی هر چی دلش خواست بگه!....؟ا

فردا شب جشن عروسی همون دوستمه که پنجشنبه پیش رفته بودم حنابندونش...خب دوباره یه سه ساعت ناز رو یه بند خواهم رقصید...هرچند بیشتر از عروسی دلم هوس پارتی و تولد کرده....کسی نمی خواد بگیره؟گارانتی رقص خوف می دم با خدمات اضافه...نیم ساعت اول رایگان..ژانگولر و تانگولر هم روش!...نبود؟........شاد باشید و آخر هفته خوبی داشته باشید بچه ها

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

دیروز طرفهای ساعت دو و بیست و پنج دقیقه بعد از ظهر،داشتم با تلفن حرف می زدم و بحث کاری بود و کاملا جدی که یهو دیدم همکارام شروع کردن یکی بعد از دیگری از اتاق بیرون دویدن...از اونجایی که شوخی های دبیرستانی توی اتاق ما عرفه،و حتا یه همکار خانوم داریم که با چهل و هفت سال سن و یه پسر دانشجو عین یه دخترنوجوون می گه و می خنده و در شوخی ها مشارکت می کنه،موضوع رو جدی نگرفتم و به صحبتم ادامه دادم...تموم که شد دیدم خانوم همکار سرشو از در آورده تو می گه:تو چرا هنوز نشستی؟د پاشو بیا بیرون دیگه!...هاج و واج تماشاش کردم و پرسیدم:مگه چی شده؟شتابزده گفت:زلزله اومد!مگه نفهمیدی؟!...منتظر جوابم نشد و رفت..من هنوز باورم نمی شد و یه نگاهی توی راهرو انداختم و دیدم همه دویدن بیرون شرکت و جلوی در جمع شدن...خب از قرار معلوم واقعا زلزله اومده بود و من طبق معمول اصلا نفهمیده بودم و خونسرد رفتم با اسناد پیش رئیسم که قاطی جمعیت بیرون ایستاده بود،نتیجه پیگیری مو بهش گفتم و ازش راهنمایی های لازم رو گرفتم و برگشتم دوباره پشت میزم.......نمی دونم این چه خاصیتیه که من دارم و اصلا از زلزله نمی ترسم،افتخار نیست،می تونه به قیمت جونم تموم بشه،ولی آخه مسئله اینجاست که من اصلا زلزله رو حس نمی کنم که بخوام ازش بترسم!...خواننده های قدیمی وبلاگم احتمالا خاطراتم رو در مورد زلزله دو سال پیش و سال هشتاد و سه به یاد دارن و اتفاقات خنده داری که برام افتاد(دیگه بازگوش نمی کنم که تکراری نباشه)....خب البته سال هشتاد و سه به خاطر شرایط خاصی که داشتم فورا بعد از زلزله رفتم محل کار آرزو برای خاطرجمعی گرفتن....این دفعه هم به هر کی که می شناختم مسیج زدم و حال و احوال کردم....می دونی،وقتی یادم می آد که اون سال(83)با چه دلشوره ای رفتم پی آرزو،دلم برای خودم می سوزه...یه زمانی به هر قیمتی پای یه رابطه می ایستادم،ولی خب الان،با این که همچنان تمام کوششم رو برای حفظ یه رابطۀ دوستانه(ولو در ساده ترین شکلش)انجام می دم،ولی به محض این که بهم ثابت بشه که دارم آب در هاون می کوبم و طرف مقابلم به اندازه من برای رابطه ارزش قائل نیست،در پشت سر گذاشتنش درنگ نمی کنم و به راحتی آب خوردن کنارش می ذارم...آره این جوری بهتره،به قول اون مثل معروف(البته اگه درست یادم بیاد)برای کسی بمیر که دست کم حاضر باشه برات گریه کنه! ؟
دلم برای گوشه و کنار محلمون تنگ شده،برای پاتوقمون،جاهایی که ازش خاطره دارم و سر می زدم...مدتی هست که اونهایی که به خاطرشون به اونجاها می رفتم دیگه نیستن و من در این سالها همیشه یه عده ای رو جایگزین شون می کردم،اصلا کار بدون بهونه بهم مزه نمی داد،باید به یه هوایی می بود...دوست داشتم یکی باشه که به خاطرش بیرون برم و حتا اگه بود و نبودم براش توفیری نداشت،دست کم تحویلم بگیره....توقعم بالا نبود،یه سلام و احوالپرسی ساده،یه لبخند بی غرض ارضام می کرد،همونو ضرب در هزار می کردم و انرژی می گرفتم،هم اون حالشو می برد هم من....نمی دونم،در هر صورت اون هم دیگه نیست....ناشکر و افسرده نیستم،ولی خب دلم تنگ می شه....دوست دارم به خدا بگم دیگه بسه،همین قدر کافیه،دیگه نمی خوام بزرگتر بشم!بذار یه چند سالی همین قدی بمونم!کاش به همین آسونی بود،اگه می شد دست کم ده سالی در سن هیفده هیجده سالگی می موندم....چه قدر کار دارم،چه قدر شیطونی و ماجراجویی انجام نشده دارم...دیگه کی بشه که برم سروقتش...خدایا می شه بسه؟جان؟چشم!دیگه حرف مفت نمی زنم! ؟
صبح ها جات اون گوشۀ دم دیوار خالیه شیطون بلا!دیگه با پاهای ضربدری نمی ایستی منتظر سرویست!هول هولکی درس نمی خونی و خمیازه نمی کشی...یادته چی بهم گفتی؟"می خوام درس بخونی و دکترا بگیری تا من به همه بگم فرهادم پروفسوره!بعد برام یه ست برلیان و یه لامبورگینی می خری و من می فروشمش و با پولش می ریم اروپا رو می گردیم!"...یادش به خیر!عین یه خواب بود............... ؟

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

امروز بعد از یکسال تمرین مداوم بالاخره موفق شدم پامو صد و هشتاد کامل باز کنم...البته از روبرو نه طرفین...ولی خب تمرین می کنم تا اونو هم بتونم انجام بدم...می شه گفت بدنم کم کم داره به تمرینات شائولین جواب می ده و خودم هم احساس می کنم که حرکات رو خیلی بهتر دارم اجرا می کنم و دلگرمی و تاییدات همکلاسی هام هم موید این موضوعه...وقتی فکرشو می کنم که تا همین سه چهارسال پیش طوری در اوج ناامیدی بودم که سر آی سی یوی قلب در آوردم و فکر می کردم همه چیز برام تموم شده،مطمئن می شم که روحیه و امید همه چیز یک آدمه و بدون اون انگار کن که مردیم!....دیشب حنا بندون دوستم دعوت بودیم،یکی از آشنا ها که دو سالی می شد منو ندیده بود از فاصله دو سه قدمی به جام نیاورد،باورش نمی شد،می گفت همه سال به سال از ریخت می افتن،تو یهو انگاری پنج شیش سال جوون شدی!خب راستش فقط سعی کردم به خودم نگیرم ولی ته دل از این که ورزش این طور دگرگونم کرده خوشحال شدم...با اجازه تون سه ساعت تمام رقصیدم تا ساعت یک صبح،امروز هم پاشدم و نه صبح رفتم کلاس شائولین و هر طوری بود تمرینات رو تاب آوردم....موندم این همه انرژی رو از کجا می آرم؟مدیونم،اینا رو به تمام اون کسانی که روم تاثیر گذاشتن و باعث پیشرفتم شدن مدیونم...به تک تکشون...و خب بهشون جبران خواهم کرد،شاید نه به این زودی،ولی یه روزی حتما این کار رو می کنم!..
بامزه بود،دیشب آخرای مراسم،قرار شد دخترای مجرد یه جا جمع شن و عروس پشت بهشون،شاخه گلی رو پرتاب کنه و جالب این که شاخه گل از میون انگشتهای حریصی که به سمتش دراز شده بودن گذشت و صاف افتاد جلوی پای من که بی خیال گوشه ای نشسته و شاهد بودم!....همه برام دست گرفتن که نوبت بعدی شمایی!جواب دادم شاخه گل برای خانومها پرتاب شده بود،نه من!...در هر صورت موقعی که نوبت پسرها شد و داماد قرار بود گل پرت کنه،گفتم شانسم رو امتحان کنم و خب این بار درست نوک انگشتم یکی گله رو قاپید و فقط گلبرگش بهم رسید!خب حالا علمای فن بگن تعبیرش چیه؟یعنی من در آینده با یه دختر جانباز ازدواج می کنم؟؟
دیشت تصادفی توی فیسبوک سر از پروفایل دوستی درآوردم که از پایان دوره دبیرستان تا به امروز ندیده بودمش....ازدواج کرده و یه پسر داشت...گفتم یه چرخی توی لیست دوستانش بزنم ببینم چند تا آشنا می بینم....خب باید بگم جمع دایناسورها جمع بود،بعضی هاشون اون قدر تغییر کرده بودن که هیچ دلم نمی خواست تصور کنم هم سن اونها هستم!...ولی خب توی پروفایل یکی شون یه عکس بود از ما با گریم،مربوط به نمایشی که به کارگردانی منوچهر آذری اجرا کردیم...من در لباس سفید کاراته با سه رد خون(به تقلید از بروسلی)روی صورتم...نمایش کمیکی بود و خیلی مورد استقبال قرار گرفت طوری که نه فقط برای چهار مقطع دبیرستان که یه سانس جدا هم برای معلمان و مسئولین مدرسه اجراش کردیم...و خب البته این پرورشی های حسود آخرش چه استقبالی ازمون کردن و از دماغمون در آوردن!چه انگ های بی خودی که بهمون نزدن...ولی با این حال یادش به خیر،واقعا به خیر!دلم هیفده سالگی مو می خواد،با همه چیزم عوضش می کنم،کسی پیداش نکرده؟......خوش باشید بچه ها،هفته خوب و موفقی پیش رو داشته باشید

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

همه چیز از یه ریست ساده شروع شد!...مدتی بود که این ویندوز من سنگین و یا به اصطلاح نرم افزاری ها کثیف شده بود و دستگاه کند کار و راه به راه هنگ می کرد و من می دونستم عنقریبه که مجبور می شم عمل خسته کننده نصب مجدد ویندوز رو انجام بدم،ولی خب فکر نمی کردم یهو این همه دردسر به همراه داشته باشه....یکشنبه شب،داشتم با خیال راحت برای خودم قسمت هشتم پرین رو دانلود می کردم،آخه بعد از اون سریال پانسیون ایکوکو،دیگه مصمم بودم که بشینم و ادامه فراز از زندان رو تماشا کنم ولی خب باز عشق به کارتون های زمان بچگی و خصوصا پرین که من به خاطرش چه کارها که نکردم-دوست پسرش براش نکرده-باعث شد فراز از زندان رو برای مرتبه دوم بذارم یه گوشه و همزمان با دانلود پرین-که وبسایت دانلود زبون اصلش رو پیدا کردم-قسمتهاشو تماشا می کردم...خب باید بگم دوبله فارسیش بی نظیر و صدای رویایی خانوم نرگس فولادوند با صدای ژاپنی پرین عین سیبی است که از وسط به دونیم کنن و بنده نره خر با این سن عشقولانه مشغول تماشا بودم که یهو سیستم هنگ کرد،من هم به روال گذشته ریست کردم و بی صبرانه منتظر بودم سیستم بالا بیاد تا ادامه کارتون رو ببینم که یهو انگشت شست در مقابل دیدگانم نمودار گشت!صفحه تاریک موند و ویندوز بالا نیومد!...حالا هی ریست کن به این امید که درست شه،ولی بعد دو سه مرتبه تلاش نافرجام،خودم عین بچه خوب سی دی ویندوز رو از توی کشو در آوردم و از اونجا که اصلا حوصله نصب دوباره ویندوز رو ندارم گفتم بلکه با گزینه ریپر(تعمیر)قائله خاتمه پیدا بکنه که نکرد و نتیجه تکرار انگشت شست بود!....بگذریم،یه بار ویندوز نصب کردم و تمام درایور ها و نرم افزارها رو از اول ریختم،به بیست و چهار ساعت نکشید که باز صفحه سیاه و انگشت شست نمودار شد!دیگه می خواست گریه ام بگیره،باز بشین پاک کن و از اول بریز...از ترسم فعلا به جز ویروس کش و یاهو مسنجر،هیچ نرم افزاری نریختم،ولی حالا که سیستم بالا می آد،خط اینترنتم بازی در می آره و منو گذاشته تو خماری دانلود ادامۀ قسمتهای پرین....خلاصه که این کامپیوتر مدتی است با ما سر ناسازگاری دارد!.......... ؟
کم کم دارم به این نتیجه می رسم که یاد بگیرم از پاییز بدم نیاد چون با یه مرور اجمالی بر زندگیم شاهدم که اکثر خاطرات خوب و کارهای بزرگم مربوط به همین فصل می شه،دلیلش رو نمی دونم ولی شاید چون در شش ماهه دوم حساب و کتاب سال می آد دستم و می تونم نقشه هایی که برای سال جدید در سر داشتم رو عملی کنم....سرمم که روز به روز داره شلوغتر می شه و برای خودم مشغولیت های جدید پیدا می کنم که خب از این بابت خوشحالم چون کمترین سودش اینه که احساس پوچی و بیهودگی نمی کنم و انگیزه ادامه زندگی در من قویتر می شه....طبق آخرین اخبار هم یکی از همدوره ای های کلاس رزمیم برام یکی از دوستاشو پسند کرده و سفت و سخت دنبال اینه که یه قرار آشنایی بذاره و خب من طبق عادت همیشگی می پیچونم-حمل بر خودستایی نشه این اخلاقمه-و خلاصه نگرانم که سرم این بار واقعا شلوغ شه!.....عده ای از دوستان هم لطف کرده ودر مورد کار کتابم سوال کرده بودن،باید بگم هزینه و شرایط چاپش مشخص شده،دو میلیون و نیم پول و یه ربع سکه برای جلب رضایت جناب ممیز،فقط می مونه پخش کننده که فعلا کسی رو پیدا نکردم،آخه من که نمی تونم هزار و پونصد جلد کتاب رو توی خونه مون انبار کنم!....در هر صورت کاراش داره دنبال می شه و اگه به نتیجه برسه حتما اینجا اعلام می کنم،ممنون از پیگیری تون!؟
دارم یه بخشی از کتاب سوم رو می نویسم که در نگارش اول سرش کم مونده بود گریه ام بگیره!....یادمه وقتی برای اولین بار کتاب زنان کوچک رو می خوندم در توصیف شخصیت جوزفین مارچ(همونی که توی کارتونش بهش می گفتن کتی مارچ)گفته شده بود نویسنده ای احساسی که با خوندن دست نوشته های خودش گریه می کرد و من با خودم می گفتم چه دل نازک ولی خب حالا که نوبت بهم رسیده می بینم من بدترم!....با گذشت هشت سال از نگارش اون بخش، می بینم همچنان قادر به کنترل احساساتم نیستم و دلم برای اون شخصیت می سوزه......قبلا و در یه جای دیگری گفته بودم که شهرک ما سه کتی به خودش دید که هیچ یک براش موندگار نشدن،کتی سوم که شیطون بود و گریزپا و پارسال از اینجا رفتن،کتی دوم دختر آروم و بی سرو صدایی بود و اون هم سال هفتاد و نه از اینجا رفت و کتی اول.....با گذشت شونزده سال هنوز مرگشو باور ندارم،خدا بیامرزدت خواهر جون،هرچند خواهر واقعیم نبودی ولی جای خالیت همیشه برام خالی موند،در اون دوران بچه بودم و نتونستم کاری برات بکنم،ایشالا که الان با نوشتن این داستان بتونم دینم رو بهت ادا کنم،تو هم یکی از اون کسانی بودی که روم تاثیر گذاشتی و باعث پیشرفتم شدی.....روحت قرین آرامش باد! ؟

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

این روزها باز حس و حال نوشتن اومده سراغم و زود و به زود آپ می کنم و خب این تغییر حالت رو مدیون یه سری مسائل هستم که یکیش حضور شماهایی است که نوشته هامو با دقت و علاقه می خونید...کتمان نمی کنم که حس خوبی بهم دست می ده وقتی می بینم کارم توسط دیگرون خونده و نقد می شه...و یاد روزهای اول ساخت این وبلاگ می افتم که تا مدتی خودم تنها خواننده اش بودم...چند روز پیش به سرم زد یه مروری به کامنتهای اولم بکنم و ببینم چه کسانی با چه موضوعاتی سراغم می اومدن،یه سری خاطره زنده شد و این وسط دیدم فقط یکی شون تا به امروز باقی مونده که اون هم متاسفانه دیگه نمی نویسه...یه سری وبلاگ که به فراموشی سپرده شده بود و جست و جو برای پیدا کرد صاحبنش راه به جایی نبرد و تعدادی وبلاگ دیگه که باهمون اسامی به افراد دیگری واگذار شده بود...به صاحب اصلی وبلاگ استامینوفن پیشنهاد می کنم اگه حالشو داشت بره ببینه وبلاگشو به کی دادن و اونو به چی تبدیل کرده!چی؟تو اون وبلاگ رو پاک کردی؟یعنی نمی دونستی پرشین بلاگ وبلاگ پاک نمی کنه و همون فضا رو به دیگر کابران واگذار می کنه؟چی؟نوشته هات؟خب آره اونها که پاک می شه،خیالت راحت!(چشمک).... ؟
می دونی خیلی وقته که شیوه سوگواری احساسی رو گذاشتم کنار ولی خب گاهی اوقات نشونه هایی هست که وقتی می بینی شون بی اختیار یاد یه چیزایی می افتی که نمی تونی از کنارش راحت بگذری...این روزها اصفهان بودم و پیش اومد که چند مرتبه ای از یه نقطه خاص محوطه سبز شرکت برق رد بشم و با نگاه کردن به یه گوشۀ خالی که زمانی اونجا مصالح ساختمونی ریخته شده بود،بی اختیار یاد یه خاطره شیرین افتادم...البته بهتره بگم ترش و شیرین چون خود خاطره اش خوب بود ولی مزۀ نبودن قهرمانش فعلا ترش-نمی گم تلخ-....فکرشو بکن چه انگیزه ای می تونه باعث بشه رئیست رو قال بذاری تا با یه نفر در حد چند دقیقه حرف بزنی،یا وسط یه جلسه مهم با کارفرما از توی جلسه فرار کنی و بری اون گوشه پشت مصالح قایم شی تا کسی نبیندت و باز یه دل سیر صحبت کنی؟...مثل توی فیلم ها می مونه،گاهی باورم نمی شه خودم بازیگر اون صحنه ها بودم،همیشه این جور کارها رو در هر سنی دوست داشتم،یه جور شیطنت،صداقت و بچگی توش بود که از مزه اش خوشم می اومد...به هر حال گذشت اون روزها ولی هر بار که می رم اصفهان و اون گوشۀ محوطۀ شرکت برق رو می بینم یا می رم ابهر و اون فضای روبروی سالن آزمایشگاهش رو،بی اختیار یاد کارای خودم می افتم،حسرت بودن یه همدست برای شیطنت،که مدتی برام برآورده شده بود و هرچند خیلی کوتاه بود،ولی خوشحالم که ازش استفاده کردم....هم بازی!هرجا که هستی سالم و شاد و پیروز باشی،همون چند باری که شیطونی کردیم به کل حسرتهایی که داشتم می ارزید....شاید روزی همه شو گفتم،بد نیست بدونی به خاطرت چه کارایی کردم،شاید درباره اش کتاب نوشتم،کتاب بامزه ای می شه،ولی خب اون روز فعلا نزدیک نیست.... ؟
این ماموریت به قیمت از دست دادن یه فرصت دور هم بودن خوب تموم شد!خانوم چینیه بچه های گروه شائولین ما رو به جشن شون دعوت کرده بود و خب همه تونستن برن جز من....سه شنبه شب که با یکی از بچه ها حرف می زدم کلی با تعریفاش قند توی دلم آب کرد و البته یه جا که گفت خانوم کلاغ کلی بزک دوزک کرده بود بلکه اجرای برنامه داشته باشه و بهش نوبت نرسید کلی خندیدم!بدجنس نیستم ولی خانوم کلاغ جوریه که همه از کنف شدنش لذت می برن!...بسه دیگه خیلی خودمو لو دادم...صبح ها نباید پست بنویسم چون معمولا اون موقع دوز صداقتم در بالاترین حد خودشه و خب بلانسبت و دور از جون شما،تجربه جالبی از صادق بودن ندارم،خوش باشید بچه ها،از اونهایی که بهم سرمی زنن و کامنت می ذارن تشکر ویژه می کنم،آخر هفته خوبی داشته باشید! ؟

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

تکراریه،قبلا هم گفتم ولی خب هشت سال پیش در چنین روزی،نگارش اولیه کتاب آواز درنا رو تموم کردم...اون موقع ها حتا فکرش رو هم نمی کردم که بازنویسی و به ثمر رسوندنش این همه طول بکشه...فعلا هم که بیش از نیمی از کتاب سوم رو نوشتم و تلاشم اینه که تا قبل از عید تمومش کنم...در مورد انتشارش هم به جواب های امیدوار کننده ای رسیدم،هرچند که مثل همیشه پول حلال مشکلاته و...امان از این بی پولی!.....به هرحال دوست دارم سال دیگه این موقع بگم تموم شد،نوشتمش و خلاص شدم..... ؟
گاهی باورم نمی شه که نوشتن اون کتاب کار خودم بوده،نمی گم چیز چشمگیریه،ولی به عنوان کار اول،نوشتن یک رمان با حدود بیست شخصیت و بازگو کردن داستان زندگی شون به گونه ای که خواننده گیج نشه،حوصله اش سر نره و داستان رو دنبال بکنه،اون هم در سنی که خودم هنوز از بیست سالگی فاصلۀ زیادی نگرفته بودم،کاری است که شاید بعدها دیگه نتونم انجامش بدم...در دورانی که این داستان رو می نوشتم،یعنی شروع دهه بیست سالگیم،ذهن و وقت آزادی داشتم ولی واقعا از زندگی چیز زیادی نمی دونستم....الان که بازنویسش می کنم می بینم چه جالب تونسته بودم چیزهایی رو که تجربه نکردم به مدد تخیلم با کمترین انحراف از واقعیت تجسم بکنم،این کتاب بیشترش در مورد زندگیه و اون وقت من موقع نوشتنش زندگی رو نمی شناختم....نمی دونم،شاید یه شرایط خاصی بوده که من در اون قرار گرفتم و مطالب درست به ذهنم می رسیده....آواز درنا به زودی تموم می شه و اگه حتا ده نفر بخوننش و از این ده نفر،سه نفر اونو به یاد داشته باشن،من احساس خواهم کرد که وظیفه مو درست انجام دادم..........به امید اون روز! ؟
بی جنبه نیستم ولی خب این جمعه که سر تمرین بودیم،اون خانوم چینی هه یه خبرنگار با خودش آورده بود که کلی عکس ازمون گرفت وقرار شد هفته بعدهم یه مصاحبه با استادمون داشته باشه...فکرشو بکن،عکس مون در جراید کشور چین منتشر بشه،نمی دونم پیامدش چی می تونه باشه،راستش ذوق زده نیستم ولی خب به صورت معمولی یه کم هیجان دارم،اگه تو کشور خودم چهره نشدم،دست کم برای یک بار هم که شده جلوی خارجی ها به تصویر کشیده می شم،به نظرت باید چه حسی داشته باشم؟
می دونی اگه ده میلیارد پول داشتم چیکار می کردم؟نصفشو به جریان می انداختم و نیمۀ بعدی رو می ذاشتم بانک و بعد با سودش با خیال راحت خونه می نشستم و فارغ از هر نگرانی فقط و فقط می نوشتم...تنها کاری که مثل خوردن و خوابیدن دوست دارم همیشه انجام بدم نوشتنه....فکرشو بکن،فقط نزدیک به ده دوازده تا سررسید پرکرده از سال های زندگیم دارم که هر روز برگه مربوط به اون روز رو از سررسیدهای مختلف می خونم،یعنی امروز که یازدهم مهره،من سر رسیدهام رو تا سال هفتاد ردیف می کنم و یک به یک برگۀ مربوط به روز یازدهم مهر رو ازشون می خونم...فقط می تونم بگم هیچ چیزی لذت بخش تر از دیدن فیلم زندگیم و مروری بر عملکردم بهم مزه نمی ده....خودشناسی شیرینه،حتا اگه چیز بدی رو در مورد خودت کشف کنی،باور کن! ؟
همه مون آخر سر برمی گردیم به اون چیزی که از اول بودیم،بزرگ شدن بهونه اس.....از فرمایشات خودم!....خوش باشید بچه ها،هفته خوبی پیش رو داشته باشید

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

این روزها با خوندن بعضی از وبلاگها یاد روزهای اول دانشجوییم می افتم...به هر دلیلی،دانشجویی برای من چندان خوشایند نبود...یادمه ما رو اول بسم اللهی بردن اردوی آشنایی در اوشون فشم و دو سه روزی اونجا بودیم...اردو مختلط بود ولی خب هیچ نباید تصوری از اون جور سفرها به ذهنتون بیاد،جوری مراقبمون بودن انگار می خوایم جنایت کنیم...میون آلاچیق هامون سیم خاردار کشیده بودن و شبها حتما یکی از این بیسجی ها چشم و دل پاک(!) نگهبانی می داد و بهمون اخطار هم داده بودن که اگر طرف دختری برید بدون پرس و جو اخراج...البته به دخترها هم همینو می گفتن....اردوی بدی نبود روی هم رفته،خاطرات جسته و گریخته ای ازش دارم از جمله مسابقه فوتبال،تماشای فیلم تلفن چالرز برونسون با اون دوبله طلاییش،تماشای گلچین جنگ های نوروزی از جمله تقلید ادای مرحوم نوذری،شهریاری و دکتر عالمی توسط مهران مدیری،یه شب هم که یه سری بسیجی دشک پهن کردن و مثلا حرکات رزمی انجام دادن که یکی شون حالا به عمد یا سهو موقع فن زدن با پا رفت تو شکم یکی از دخترای تماشاچی....ازمون فیلم و مصاحبه هم گرفتن که من هرگز دنبال تهیه نسخه ای از اون نرفتم..... ؟
ترم رو هیفده مهر شروع کردیم،باید بگم اولین چیزی که در بدو ورود به دانشگاه به چشمم اومد،جو خشک و غیر دوستانه اش بود...به نظرم همون جور که دوره راهنمایی رو به عنوان گذرگاهی از بچگی به نوجوونی میون مقطع دبستان و دبیرستان قرار دادن،می باید دوره پیش دانشگاهی رو هم با همین دید برگزار بکنن،یعنی دانش آموز از نظر ذهنی آماده بشه تا احیانا وقتی قدم به دانشگاه گذاشت،غافلگیر نشه.....هرچند شاید این آمادگی پیش از موعد چندان به نفع فرد نباشه!یادمه وقتی می خواستم برای اولین بار مدرسه برم،مامانم یه تصویر رویایی ازش برام ترسیم کرده بود که به محض این که پامو توی مدرسه گذاشتم از شدت شباهت توصیف با واقعیت اشکم سرازیر شد!...می تونم بگم چنین حالتی رو موقع ورود به دانشگاه هم داشتم....شوکه شدم...هیچ شباهتی به اون مدینه فاضله ای که برام ترسیم کرده بودن نداشت....خبری از اون صمیمت ها نبود،همه فقط به خودشون فکر می کردن،حتا دوستای دوره دبیرستان هم تغییر شخصیت داده بودن و سایه ای از تفرعن و خودبزرگ بینی در رفتارشون نمودار بود...خبری از ناظم نبود،خبری از تکلیف و پیگیری معلم نبود....استاد می اومد درسشو می داد و می رفت و اصلا براش مهم نبود،تو سرکلاس بودی،نبودی،چیزی از درس فهمیدی،نفهمیدی....در کل یهو دیدم به خودم واگذار شدم و از اونجایی که هیچ پیش زمینه ای برای این مسئله نداشتم خیلی غافلگیر شدم...کلاس ها خشک و کسل کننده...بچه بی مزه و نچسب...
یکی دو تا دوست بیشتر در دوره دانشجویی پیدا نکردم،با این که بهترین جزوه های ممکن رو می نوشتم و مراجعه کننده هم زیاد داشتم،چه پسر چه دختر،ولی همون شروع بد چنان تاثیر منفی و مخربی روم گذاشت که دیگه نتونستم با دانشگاه و محیطش اخت بشم...رشته ام هم که دوست نداشتم و فقط به عشق جزوه نویسی می رفتم سر کلاس،آخرین سال های نقاشی کشیدنم هم همون دوران بود و کم کم به نوشتن روی آوردم...سه چهار ترم اول هم برام کابوس بود،طوری در افسردگی و بهت غرق شدم که ترم اول یکی از امتحانام رو یادم رفت،هنوز بعد سال ها خواب اون امتحان رو می بینم و با اضطراب بیدار می شم....... ؟
اینا رو نگفتم که عرض مصیبت کنم،یه مروری بود بر خاطراتم،حالا که بهش فکر می کنم می بینم دو عامل،یکی داشتن ذهنیت غیر واقعی از دانشگاه و بی علاقگی به رشته ام،ریشه ناکامی و تلخکامی من در دوره دانشجویی بوده...هرچند خودم هم راحت تسلیم شرایط شدم و جنگندگی لازم رو به کار نبردم...خوشبختانه الان محیط دانشگاه نسبت به زمان ما خیلی بهتر شده،اون موقع ها گیر روی ظاهر خیلی بیشتر از الان بود،پوشیدن شلوار جین و آستین کوتاه برای پسرا ممنوع بود و دخترا حق آرایش کردن یا پوشیدن مانتوهای روشن رو نداشتن،حق صحبت کردن با هم رو هم نداشتیم جز برای جزوه گرفتن،اون هم با صدای بلند چون حراستی ها و انجمن اسلامی ها تا می دیدن یه دختر و پسر به هم نزدیک شدن به قول کتی گوشهاشون روی آدم آمبرلا می شد!....الان خیلی بهتر شده،چند وقت پیش که یه سری رفته بودم دانشگاه شریف از جو شاد و صمیمی دانشجو ها خوشم اومد...پسرا خوش تیپ،دخترا خوشکل،قشنگ با هم در ارتباط بودن....در هر صورت فکر نمی کنم اون حالت خشک و جدی از بین رفته باشه....می دونی به نظر من هر چی در دبیرستان شیطون و با نشاط تر باشی،احتمال این که در دانشگاه توی ذوقت بخوره و دلسرد بشی بیشتره،شاید چون یه دفعه از محیط نوجوونی شوت می شی وسط جو بزرگسالی...ولی می گذره،خیلی زود می بینی خودت هم شدی یکی از اون بزرگترهای یوبس،که فکر می کنه شاخ غول شکونده و حالا باید نخنده و ندوه و نجوشه تا مهم به نظر بیاد....شاید واسه همین من بعد مدتی دیدم همون هیفده هیجده ساله بمونم برام بهتره....هرچند به جبر زمان مجبورم در یه محیط هایی اون نقاب دوست نداشتی بزرگسالیم رو به چهره بزنم،خصوصا در محل کارم و جلسات...همیشه وقتی از وقار و جدی بودنم تعریف می کنن توی دلم می خندم،می گم صبر کن برسم خونه و بین دوستای صمیمیم،اون وقت دیگه منو نمی شناسی!...برای من زنده بودن یعنی پویایی،خندیدن،شاد بودن،شیطنت کردن و سیال بودن....خب خیلی حرف زدم،باز بعید می دونم کسی تا آخرشو بخونه،البته اون چند دوست خوبی که همیشه نوشته هام رو با دقت می خونن رو می شناسم و همیشه وقتی به خونه شون سر می زنم سعی می کنم از خجالت محبت هاشون در بیام....پاییز هم می تونه فصل خوبی باشه به شرطی که با رخوت و زردیش مبارزه کنم،تو می خوای زرد و پلاسیده باشی،من قرمز می شم و تازه،همدیگه رو دفع می کنیم ولی به هم چیره نمی شیم،تو سی خودت،من سی خودم،باشه؟بوس بچه ها،آخر هفته خوبی داشته باشید! ؟

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

خب می شه گفت بعد مدتها یه روز بسیار جالب و متفاوت داشتم...می دونید،احساس می کنم به یه حدی رسیدم که می تونم از هر موقعیتی یه فرصت برای پیشرفت و لذت بردن بسازم...نمی دونم اون پستی رو که در مورد اون خانوم چینی هه نوشته بودم خوندید یا نه...گفته بودم که جدیدا یه خانوم چینی به جمع شاگردان کلاس شائولینمون اضافه شده که مدرس زبان چینی در دانشگاه تهرانه و قصد داره شاخه کنفیسیوس چین رو در ایران راه اندازی کنه...طی صحبت های جسته و گریخته ای که با این خانوم داشتم متوجه شدم که اون قصد داره یه دستگاه اطلاع رسانی تهیه کنه(چیزی شبیه خودپرداز ولی فقط اطلاع رسانی بکنه) و با اون فرهنگ کشورش رو تبلیغ کنه،از من خواسته بود براش از سازنده های داخلی یه استعلام قیمتی بکنم و خب من این کار رو کرده بودم،امروز فرصتی پیش اومد تا به اتفاق هم سری به یکی از شرکت های تولید کننده این نوع کیوسک های اطلاع رسانی بزنیم و جلسه ای با مدیر فروششون داشته باشیم...خب بدون تعریف از خودم باید بگم این جور جلسات رو خیلی خوب پیش می برم و این بار هم خانوم چینی هه از نتایج کار بسیار راضی بود و قرار شد کاتالوگ محصولات به ایمیلش ارسال بشه تا اون بتونه از طریق اون با رئیسش در پکن(به قول خودشون بجینگ) تماس بگیره و مبلغ لازم برای خرید دستگاه رو تهیه کنه.......؟
بعد از جلسه بود و من می خواستم خانوم چینیه رو برسونم منزلش،برگشت بهم گفت که دوست داره به عنوان تشکر شام مهمونم کنه و فقط اگه می شه من ببرمش یه جا که بتونه خریدی انجام بده،خب من هم دیدم وقتشه یه پز درست و حسابی جلوش بدم و به اصلاح آبروی مملکتمون رو بخرم،پس بردمش هایپر استار!نمی دونم تا به حال اونجا رفتین یا نه...خود سیتی سنتر دوبی رو همراه با فروشگاه کارفور بدون کوچکترین تغییری ساختن...اصلا وارد که می شی فکر می کنی رفتی دوبی!اگه تا به حال سر نزدین پیشنهاد می کنم حتما برید چون جدا تماشا داره...محلش هم انتهای بلوار فردوس جنب پل باکری است...خلاصه بردمش اونجا و خانوم سر از پا نمی شناخت مثل هر زن دیگه ای ذوق زده وسط جنس ها می چرخید و چرخ دستی شو پر می کرد...راستش اونجا بود که فهمیدم ویروس علاقه وافر به خرید مختص خانومهای ایرونی نیست و ظاهرا یه سندروم جهانیه...می شه گفت برام بهتر شد،دست کم در آینده از دست همسرم حرص نخواهم خورد و با علاقه و عشق باهاش به خرید خواهم رفت....بگذریم، بعد از خرید رفتیم خونه خانوم چینیه....برای اولین بار طرز پخت چند غذای چینی رو از نزدیک دیدم و البته خودم هم در تهیه اش مشارکت کردم....می دونید،چینی ها خیلی ساده غذا می پزن فرضا به بادمجون سرخ کرده با کمی ادویه می گن غذا!....خیلی جالب بود،خانومه اول بادمجون و کدو رو شست و بعد بدون پوست کندن با ساتور چینی تند و تند خوردش کرد...با چنان سرعتی این کار رو می کرد که حرکت دستشو نمی دیدم...یاد این صحنه هایی افتادم که از آشپزی چینی ها در فیلم ها دیده بودم....ازش پرسیدم شما کدو و بادمجون رو با پوست می خورید؟گفت البته!تمام خواصشون توی پوستشونه....در خرد کردن بادمجون کمکش کردم و برای اولین بار ساتور چینی دستم گرفتم و البته هیچ سرعت نداشتم ولی خب نتیجه کارم مورد پسند خانوم چینی هه بود....در کمتر از یکساعت پنج غذا برام پخت که البته همون جور که گفتم هر پنج تاش باهم می شد خورش بادمجون یا کدوی خودمون،بادمجون و کدوی خرد و سرخ شده در ادویه جدا،جوشونده مرجان دریایی با تخم مرغ،گوشت چرخ کرده سرخ شده با نوعی قارچ چینی،نخود فرنگی و هویج خرد و سرخ شده با فلفل تند،گوشت گوسفند آب پز و دست آخر برنج بدون ذره ای نمک...باید بگم خیلی خوش منظره بود و به همون اندازه خوشمزه....از خانومه خواستم کاملا سنتی برام غذا بکشه و اون هم برام توی کاسه برنج ریخت و با این چوب های ژاپنی داد دستم که بخورم...ازم هم پرسید می تونم با این چوب ها غذا بخورم؟من هم پررو گفتم بله ولی واقعا سخت بود...هر طور بود آبرو داری کردم و با چوب ژاپنی برنج و اون مخلفاتی که گفتم رو خوردم....کار به سلیقه بقیه ندارم ولی برعکس اون چیزی که شنیده بودم اصلا غذاشون بد مزه نبود....ازش پرسیدم چرا همه اینها رو باهم قاطی نمی کنید تا بشه یه غذا؟گفت ما معتقدیم غذا ها روی خواص همدیگه تاثیر می ذارن و بنابراین موقع پخت قاطی شون نمی کنیم.....جای شما خالی دلی از عزا در آوردم...... ؟
بعد از شام هم نیم ساعتی کلاس زبان داشتیم...خانوم چینی هه داره فارسی یاد می گیره و مشق هاشو آورده بود نشونم می داد،بامزه بود،عین بچه های کلاس اول بهشون الف و ب یاد داده بودن و نوشتن آب،بابا و باد.....من با حوصله بهش فرق حروف کوچیک و بزرگ و نحوۀ تلفظشون رو یاد دادم و اون هم در عوض بهم الفبای ساده شده چینی رو آموزش داد و گفت چه جوری تلفظشون کنم و خب باید بگم خیلی زبونشون چپندر قیچی است،مثلا اسم من فرهاده به چینی می شه: ؟
Woa de ming dzi jiao FARHAD!
یاد گرفتید؟تازه تلفظش یه جوریه که عمرا بتونید بگید....کلی باهم خندیدیم و آخرش قرار شد من بهش فارسی یاد بدم و اون به من چینی...به نظر خودم که معامله خوبیه....شما چی فکر می کنید؟
خلاصه شب که خونه می رفتم با خودم فکر می کردم که از کجا به کجا رسیدیم...از یه دیدار ساده در کلاس رزمی تا خرید از هایپر استار،پخت غذای چینی،خوردنش با چوب ژاپنی و دست آخر یادگیری زبان....دنیای جالبیه،روابط عمومی قوی ظاهرا حرف اول رو می زنه.....هرچند معلوم نیست به کجا بیانجامه ولی احساس می کنم سرفصل جدیدی در زندگیم باز شده...کسی چه می دونه؟شاید یه روزی سر از چین در آوردم و ادامه عمرم رو در اونجا گذروندم....همه چیز ممکنه،مسیر زندگی خیلی پر پیچ و خمه هر چیزی می تونه پشتش منتظرم باشه.....نمی دونم تا آخر این پست رو خوندید ولی می خوام بدونم چه حسی از خوندنش بهتون دست داد؟....خوش باشید بچه ها

۱۳۸۸ مهر ۲, پنجشنبه

امروز دیدم همشهری در ضمیمه دوچرخه یه مقاله کوتاه در مورد سریال مهاجران نوشته بود،خودم هم بعد از ظهری داشتم قسمت نهمش رو تماشا می کردم و خب حسرت می خوردم که چه طور در دوبله و نمایش قربانی سانسور شده و ما که اون موقع بچه بودیم و نمی فهمیدیم....هیچ از خودتون پرسیدید جان بیچاره چرا یهو اون طور عین اسب شروع کرد دویدن و اون قدر عجله داشت که دکتر دیتون مست-در دوبله فارسی گفتن دریا زده!- رو سپرد دست بن؟چه کار مهمی می تونسته داشته باشه؟خب معلومه،اون عاشق کلارا بود و بهش قول داده بود قبل از این که به سمت آدلاید حرکت کنن بیاد و ازش خواستگاری کنه،دقت کرده باشید کلارا به خاطر تاخیر جان پکر بود و میلی به مسافرت نداشت و به اصرار پدرش جلو افتاد،ولی خب از اونجا که عشق هر غیر ممکنی رو ممکن می کنه،جان چند کیلومتر رو با تمام قدرت می دوه و خودشو وسط جنگل به کلارا و خواهراش می رسونه و با توجه وقت کمی که داشته در کوتاهترین جملات ازش خواستگاری می کنه و بهش قول ازدواج می ده و بدو برمی گرده...دقت کنید آخر قسمت کلارا حسابی شارژ بود و بدو می رفت سمت آدلاید در حالی که خواهراش خسته بودن...خب حتما دلیل داشته دیگه!...حیف از اون اثر قشنگ،حیف از اون دوبلۀ خوب....می دونید،مهاجران زمانی دوبله شد که هنوز کارهای کارتونی جدی گرفته می شدن،البته الان هم اگه یه کار خوب ارائه بشه مدیرای دوبلاژ روش خوب کار می کنن ولی اون موقع ها،یعنی اوایل دهه شصت خورشیدی،همه کارها جدی گرفته می شد و خب انتخاب هایی هم که صدا و سیما انجام می داد از میون کارهای ارزشمند بود و مثل الان امثال دی جی مون و روبوتک صفحه های تلویزیون رو با زرق و برق بی محتواشون تسخیر نکرده بودن...کارتون ها مفهوم داشت،فیلنامه قوی و استخون بندی جوندار که هر کسی با هر سنی باهاش ارتباط برقرار می کرد...راجع به این موضوع در وبلاگم زیاد حرف زدم و نمی خوام دیگه تکرار کنم،فقط از اونجایی که سریال مهاجران خیلی دوست داشتم و دارم،می خوام اطلاعات شخصی خودم رو در موردش منتشر کنم،بلکه ادای دینی بشه به عشق دوران کودکیم.......... ؟
اگه اشتباه نکنم-خب چون سنم درست و حسابی به اون دوران قد نمی ده-این سریال اولین بار در اواخر سال شصت و دو پخش شد،مدیر دوبلاژش آقای ماهرو بود و گروهی از گوینده های تاپ که هنوز هم درجه یک محسوب می شن در نقش های اصلی حرف زدن که من اونهایی رو که یادمه و می شناسم اسم می برم،به ترتیب نقش: ؟
لوسی می:ناهید امیریان
کیت:فریبا شاهین مقدم
کلارا:مینو غزنوی
بن:مهوش افشاری
آقای پاپل:اکبر منانی
آقای پتی بل:مرحوم مهدی آژیر
بیلی:زهرا آقا رضا
گوینده هایی چون مرحوم کنعان کیانی،مرحوم عزت الله مقبلی،منوچهر والی زاده،محمد عبادی و خود آقای ماهرو در نقش های مختلف حرف زدن که خب شاید نقش آقای پارکر با اون صدای جالبش از همه به یاد موندنی تر باشه که آقای ماهرو جاش حرف می زده....سگ آقای پتی بل هم که جهانی شد و به عنوان سمبل بد ریختی افتاد سر زبون جوون ها و هنوز هم که هنوزه گاهی از دهن این و اون اسمش شنیده می شه.......در هر صورت یادش به خیر! ؟
آقا یکی بیاد این پاییز رو خاموش کنه،نیومده بدجوری گازشو گرفته!بابا به خدا سه ماه وقت داری دوش رو باز کنی روی سرمون ها!یه دفعه این جوری خالی می کنی می ترسم پنچر شی ها!ولی خداوکیلی هوا رو خیلی تمیز کرده،امروز بعد مدتها داشتم توی محلمون قدم می زدم اصلا عشق می کردم نفس بکشم...عجب هوای تمیز و معطری بود و محل ما هم که پردرخت،دیگه اکسیژن خالص بود که روانه ریه ها می شد....خدا این شرایط رو ازمون نگیره...آمین!راستی بچه ها،گروه خونی شما چیه؟چرا می پرسم؟اول بگید،بعد می گم،خوش باشید،شروع پاییز خوبی داشته باشید خصوصا اونهایی که امسال تازه رفتن سر کلاس دانشگاه...این لحظات دیگه تکرار نمی شه،تا بوی آکبندیش نرفته خوب ازش بهره ببرید،بعد عین مدرسه براتون عادی می شه،جای شما بودم یه جا در موردش می نوشتم تا بعدا فراموش نشه.... ؟

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

عمر تابستون هشتاد و هشت هم به آخر رسید...می تونم بگم برام خیلی سریع گذشت،شاید چون برخلاف سالهای گذشته،بیشتر بعد از ظهر ها و شبهای خاطره انگیزش رو توی خونه گذروندم.....امروز اثرات جابه جایی ساعت رو به خوبی درک کردم و باورم شد که آره،چه بخوام چه نخوام،پاییز از راه رسیده....صبح یکساعت بیشتر خوابیده بودم و در روشنایی که در واقع مال ساعت هفت و نیم صبح بود سرحال تا محل کارم رو رانندگی کردم و عصر که برمی گشتم خورشید رمق روزهای گذشته رو نداشت...یکساعت بعدش هم که شب بود.... ؟
قدیم ها وقتی محصل بودم همیشه روز آخر تابستون دلم می گرفت،دوست نداشتم برم خونه و می خواستم تا می شه با آخرین لحظات تابستون باشم...حتا پیش خودم و درون دلم براش مراسم خداحافظی می گرفتم...حتا با گذشت سالها باز این حالت در من به وجود می آد،انگار که دلم بخواد به تابستون اصرار کنم که بیشتر بمونه با این که دیگه خبری از شرایط اون روزها نیست،دیگه نه من فرهاد شیطونم،و نه دیگه شیرین و آرزویی هست که من سر به سرشون بذارم..... ؟
الان داشتم از پنجره منظره پارک خونوادگی رو تماشا می کردم،نوجوون های امروزی،مثل اون موقع های من در پاتوقشون(آلاچیق شرقی) جمع شده بودن و صدای حرف زدنشون می اومد...احساسشون برام قابل درک بود...دوست نداشتن تابستون تموم بشه،اون هایی که خر خون بودن تا سال بعد با دوستاشون خداحافظی می کردن،صدای اون مو دم اسبی شیطون رو هم شنیدم...همونی که اگر هم زمان من بود،شاید من به جای سه کتاب،شیش کتاب در مورد دوران نوجوونیم می نوشتم....می دونی،من خیلی به اون سالها مدیونم،و هنوز هم که هنوزه انرژی مو از اون سال ها دارم،نوشتن برام ابزاری بود که از خلال سال ها نقبی به اون دوران بزنم،دورانی که هرچی بزرگتر می شیم بیشتر انکارش می کنیم... ؟
به همین زودی یکسال گذشت،دیروز سالگرد فوت مادر شهرکمون بود،کسی که اهل محل خیلی بهش مدیونن،نشونه هایی که از خودش به جا گذاشت همچنان در گوشه و کنار به چشم می خوره و اگه قدرشو بدونن تا سالها قابل استفاده خواهد بود....آهای شیطون مو دم اسبی!به دوستات گفتی دیگه آشغال روی زمین نریزن؟هیچ می دونستی همین آلاچیق شرقی رو که همیشه زیرش جمع می شین مدیون همین مادر از دست رفته هستین؟یادتونه چه قدر سفارش می کرد مواظب شهرک باشین؟حالا یکساله که رفته،بچه های خوبی بودید؟به میراثی که گذاشته وفادار موندید؟
شب ها که قدم می زنم از زیر آلاچیق شرقی رد می شم و از اکسیژن اونجا که عطر و بو و شور نوجوونی رو در خودش داره می کشم تو ریه هام و در همون حین دستی هم می برم زیر نیمکت ها تا اگه آشغالی چیزی جا مونده بود پیدا کنم و بریزم توی سطل آشغال....اشکال نداره،من شهرکمون رو دوست دارم،خونمه،می خوام تمیز باشه................ ؟

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

این روزهای آخر تابستون هشتاد و هفت هم بهاری شده...هر روز بارون...خب من همیشه از پاییز بدم می اومده و اومدنش رو دوست نداشتم،ولی خب هوا این روزها پر از عطر مطبوع تابستونه،هنوز اون بوی موندگی پاییز به مشام نمی رسه...شاید این بارندگی ها باعث بشه برگها دیرتر بریزن....در هر صورت چند روزیه که نفس کشیدن در تهران بهم مزه می ده............ ؟
چند وقتیه که سریال مهاجران داره دوباره پخش می شه...درست بعد از ده سال....من از این سریال خاطرات خوش و دوری دارم...اولین بار دبستانی بودم که این سریال رو دیدم...توی عالم خیال اون دو خواهر دوست دخترام بودن و خیلی باهاشون حال می کردم و نقاشی شونو کشیده بودم و زده بودم به دیوار اتاقم...سالها اون تصویر به دیوار بود و من از دیدنشون لذتی می بردم که شاید در بزرگسالی از دیدن یه معشوق واقعی می برم...درسته اون دوست داشتن ها(دوست داشتن بچگی و نوجوونی)بی بهونه و منطق بود ولی یه حسن داشت....خالص بود...خیلی خالص.....این روزها به وبلاگ بعضی ها که سر می زنم می بینم دارن از ورودشون به سن جوونی می گن،هم خوشحالن،هم ناراحت،ولی خب من ناراحتی شونو بیشتر درک می کنم تا خوشحالی هاشون،شاید چون واقعیت خوشحالی هاشون رو دیدم و می دونم چندان هم جای خوشحالی نداره...نمی خوام ناامیدشون کنم ولی،بزرگسالی روی هم رفته چیز دلچسبی نیست،خیلی مزایا داره،ولی دلچسب نیست،مجبوری خیلی کارها بکنی که با عقایدت سازگار نیست ولی باید انجامش بدی....یادش به خیر....هشت نه سالم بود دختر همسایه که ازم یکسال کوچکتر بود ازم قول گرفت که حتما باهاش ازدواج کنم،در عالم بچگی منو شوهر خودش می دونست و ازم می خواست پهلوش بخوابم....من هم روی زمین می خوابیدم و اون دعوام می کرد.....یادمه می گفت چون بچه نداریم تو منو دوست نداری،اون وقت یه شوی حاملگی و زایمان می داد و بعد از خواهر چهار ساله اش می خواست که نقش بچه مون رو بازی کنه،اونو بین من و خودش می خوابوند می گفت حالا دیدی؟حالا همه پهلو هم خوابیدیم....کاش می شد اون موقع از مغزش یه اسکن می گرفتم و می فهمیدم اون با چه نیتی این کارها رو می کرد؟توی ذهنش چی می گذشت؟قطعا هرچی بود با بزرگسالیش فرق داشت....دوست داشتن های ما در بزرگسالی خیلی زنگار بهش چسبیده....این جوری باشه،اون جوری باشه اگه بود دوستش می دارم،اگه نه بره گور پدرش.....چه خوبه بزرگ بودن،نه؟
خیلی پراکنده حرف زدم می دونم،الان اصلا تمرکز ندارم،یه کار جدید رو هم دوباره شروع کردم که هرچند چندان به عاقبتش خوشبین نیستم ولی تا آخرش می رم و اون هم مسئله چاپ کتابمه....دوباره دادمش دست ناشر،اون هم احتمالا باز می فرستدش ارشاد و برای مرتبه دوم توقیف می شه؟یعنی می شه به رشد عقل حضرات دل بست؟من که بعید می دونم....درنا،فکر می کنم بعد از رفتن من تو بتونی دوست پیدا بکنی،من سعیم رو می کنم ولی ممکنه عمرم کفاف نده!بدون منفی نگری.....خوب من برم،این روزها یا بهم سر نمی زنید یا می زنید کامنت نمی دید،نمی دونم کدومشه ولی انگاری وبلاگ سامورایی تنها از قبلش هم تنها تر شده....عیب نداره....این نیز بگذرد!....خوش بگذره بچه ها

۱۳۸۸ شهریور ۲۳, دوشنبه

خب ظاهرا امسال هم قراره سال موفقی باشه...یادمه پارسال یه شب خوابم نبرد و در تاریکی شب مشغول فکر کردن شدم و برای خودم سه چهار هدف دست نیافتنی-برای اون دوران دست نیافتنی-در نظر گرفتم و با خودم گفتم اگه این اهداف تا پایان سال برآورده بشن سال هشتاد و هفت سال موفقی خواهد بود و خب این اتفاق افتاد و من هنوز هم می گم که پارسال موفق ترین سال عمرم بوده...خوشبختانه این حالت به امسال هم سرایت پیدا کرد و از اول سال موفقیتهای کوچک و بزرگی نصیبم شد که خب شاید بارزترینش که براتون هم اینجا گفتم قبولیم در آزمون بازیگری بود...اما خب،هدف بزرگتر،امکانات بزرگتری رو می طلبه،در مورد بازیگری هم به رغم قبولی گفتن باید دو تا دورۀ هشت ماهه بگذرونی که خب شهریه اش برای من خدا تومن بود و مجبور شدم ازش چشمپوشی کنم....در هر صورت ظاهرا قراره راه جدیدی پیش روم باز بشه،جمعۀ دو هفتۀ پیش برای تمرین شائولین به پارک رفته بودم که سر و کلۀ یه خانوم چینی پیدا شد،تمرین ما رو دید و خوشش اومد و با استادمون مشغول صحبت شد،خب من هم به خاطر تسلط بر زبان انگلیسی به عنوان مترجم فراخونده شدم،معلوم شد خانومه نمایندۀ شاخه فرهنگی چین در ایرانه و قصد داره برنامه های فرهنگی در ایران انجام بده و دنبال کسانی می گرده که به فرهنگ چین علاقمند باشن و چون شائولین ورزش ملی کشورشونه مایل بود بدونه آیا ما حاضریم باهاش همکاری کنیم؟نیکی و پرسش؟؟(لبخند دندان نما)...دیروز با این خانوم جلسه داشتیم و خب اگه واقعا اون چیزی که این خانوم گفت صحت داشته باشه و اون بتونه کمک های لازم رو بهمون بکنه بعید نیست در آتیه نزدیک ما اولین کسانی باشیم که برای معرفی هنر رزمی چینی به ایران در قالب یک فیلم،به کشور چین اعزام بشیم...البته این هنوز در حد حرفه و هنوز هیچی مشخص نیست ولی خب راه جدیدیه که چشم انداز خوبی هم داره...برای شروع قرار شده در یک سمینار خصوصی با حضور سفیر چین در ایران،ما اجرای برنامۀ رزمی داشته باشیم و اگه عملکردمون رضایت بخش بود بهمون حق عضویت می دن و این می شه شروع ماجرا....خب،گر از حکمت ببندد دری،ز رحمت گشاید در دیگری....البته این شعر رو من با اجازۀ خودم برای خدا نمی گم،یه وقت ذوق نکنه!(لبخند شیطانی)......... ؟
دیشب سر یه موضوعی مدتی رو وسط شب بیدار بودم و در این مواقع سعی می کنم با فکر کردن هم دوباره خوابم ببره هم از وقتم مفید استفاده کنم و معمولا هم در چنین شرایطی به نتایج جالبی می رسم...از جمله دیشب به این نتیجه رسیدم که ما ایرانی ها همواره در حال دادن مسابقه "من خوبم!" هستیم!....بقیه ملیت ها رو نمی دونم ولی فهمیدم ما ها خیلی راحت سعی می کنیم از خودمون چهره ای رو به نمایش بذاریم که نیستیم و هم و غم و دغدغه مون اینه که در کوران رقابت من خوبم بودن عقب نمونیم...خیلی پیش اومده که در مسیر اومدن از محل کار به منزل خوردم به پست یه همسایه و اون تمام راه رو در مورد حسنات و امتیازات بچه هاش گفته و تعریفی رو ارائه کرده که در ذهن من تصویر بچگی انیشتن مجسم شده....همه اش تعریف،همه اش قمپز در کنی،مبادا یه وقت عیب خودتو بگی ها!از سقف برو بالا!!...البته بد نیست آدم به توانمندی های خودش آگاه باشه ولی این که بخواد حریصانه و انگار مسابقه باشه،هرجا می رسه از اهمیت و خوبی و امتیازات خودش بگه به نظرم بی مورده....فقط ایجاد حساسیت و حسادت می کنه،اون هم به چیزی که اصلا ممکنه وجود خارجی نداشته باشه،چه بسا من بعضی وقتها به سرم زده صحت بعضی از ادعاهایی رو که می شنوم مشخص کنم و به نتایجی رسیدم که بهتر دیدم حرفی در موردش نزنم وگرنه آبروی طرف می ره....هان؟تو مگه خودت کم از خودت تعریف می کنی؟خب من که نگفتم نمی کنم،دقت کنی از اول که شروع کردم تعریف کردن ماجرا گفتم ما این جوری هستیم،یعنی من هم خواسته و ناخواسته جزوش می شم،ولی خب خدا رو شکر یه چیزی رو مطمئنم این که حسادتی به کسی ندارم و اگه فرضا بشینه سه ساعت از امتیازات خودش بگه ککم هم نمی گزه و هیچ خودمو به زحمت نمی اندازم که فرضا یه چیزی بگم که جلوش کم نیارم،از این نظر در بخش قابل ملاحظه ای از وقت و اعصاب و انرژی مغزیم صرفه جویی می شه.......خب،منبر امروز چه طولانی شد،بعید می دونم همه از اول تا آخرشو بخونن،اون دوست عزیزتر از جانم که می دونم خط آخر رو فقط می خونه پس بدون که پست امروز ما در مورد فواید استفاده از پوشک بچه بوده که اگه خواستی کامنت بدی مجبور نشی کل حرفهای منو بخونی!....روز خوش،موفق باشید بچه ها

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

چشم به هم زدم نصف تعطیلیم گذشت...تا شنبه و پایان مرخصیم سه روز بیشتر نمونده و من با این که هیچ جا نرفتم و خونه بودم ولی بهم خوش گذشت...از میون روش های متصور برای وقت گذرونی،تماشای سریالی کارتونی به اسم پانسیون ایکوکو رو به همه چیز ترجیح دادم...این سریال رو قبلا جسته و گریخته از ماهواره به زبون فرانسوی دیده بودم و همیشه دوست داشتم کاملشو ببینم که به مدد ای دی اس ال و پیدا کردن سایتی که تمام قسمت هاش رو داشت میسر شد...می دونم تا اسم کارتون بشنوید رگ بزرگسالی تون عود می کنه،مشکل خودتونه،تقصیر من نیست که بعضی ها نمی دونن که در ژاپن حتا برای پیرمردها هم کارتون می سازن و ما به جای این که ژست بزرگسالی بگیریم و فکر کنیم پشت کردن به عادات قدیم یعنی بزرگ شدن(هر چند به موقعش ما بزرگها اراجیف فلان خوانندۀ جلف سکینه سلطون رو می کنیم ورد زبون و الگوی رفتارمون و باز مدعی هستیم بزرگیم!) ولی گاهی بد نیست ببینیم محتوا چیه بعد چونه رو بالا بگیریم...داستان سریال در مورد عشق پاک پسر دانشجویی است به یک بیوۀ جوان که مسئول پانسیونشونه و مدتی کوتاه،شش ماه،شوهر داشته و بعد از فوت همسرش تصمیم می گیره با انجام کاری خدماتی،غصه هاش رو فراموش کنه،جدا از سوژۀ جالب داستان و کمیک بودنش(واقعا بعضی اپیزودهاش آدمو از خنده روده بر می کنه)،واقع گرایی و نشون دادن خصلت های آدمها به صورت بی پرده یکی از امتیازات این کارتونه...شاید جالب باشه اگر بدونید هم خونه های دانشجوی جوان یک مادر خاله زنک و پسر توخسش،یک زن جوون کاباره ای و یک مرد جوون مرده خور(تیپ همونهایی که رضا عطاران نقششون رو عالی بازی می کنه) هستن و هر یک در جای خودشون داستانهایی فرعی و جالب دارن که به نمک سوژه اضافه می کنه....حالا بگذریم از ساده لوحی بیش از حد و صداقت آزار دهندۀ یوسوکه(جوان دانشجو) که برای دادن یه هدیه ساده به کیوکو(بیوۀ جوون) می میره و زنده می شه یا وقتی این شائبه پیش می آد که ممکنه کیوکو استعفا بده و بره به پهنای صورتش گریه می کنه....به نظرم صحنه ها خیلی واقعی هستن و آدم راحت باهاش همذات پنداری می کنه چون ما به ازاشو در اطراف خودش دیده....برای اون کسانی که دوست دارن یه سریال کارتونی مفرح با تمی اجتماعی و عشقی رو تماشا کنن،لینک دانلود کلیه قسمت هاشو اینجا می ذارم،من که تا الان نزدیک به سی قسمتش رو تماشا کردم و هر روز دارم پنج شیش قسمت دانلود می کنم و می بینم...خلاصه این بود شرح سرگذشت بنده در ایام تعطیلی تابستونیم..... ؟
جات خالی بود شیطون،الان پره،ولی حالا من خالی شدم!همینه دیگه،هیچ وقت در و تخته هم زمان به هم جفت نشدن!...این یه سطر خصوصی بود،شما به خودتون نگیرید! ؟
راستی لینک دانلود: http://hsbsitez.com/files/1125/Maison+Ikkoku
حالشو ببرید

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

هر کی اومد این ورا یه تبریکی بهم بگه کمی دلگرم شم...آخه ناسلامتی امروز پونزده شهریور تولدمه...هیجده سالم کامل شد و به سن قانونی رسیدم و دیگه هم می تونم رای بدم و هم زن بگیرم!(چشمک همراه لبخند مسخره...............) ؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

اگه می خوای دیگران دوستت داشته باشن،تو هم باید اونها رو دوست داشته باشی!....این جمله رو سالها پیش وقتی یه نوجوون دبیرستانی بودم شنیدم و تا به امروز یادم مونده...البته تا مدتها به عمق فلسفه ای که پشتش هست پی نبرده بودم،چهارسال پیش بود که کم کم شروع کردم بهش فکر کردن و دیدم نه بابا این جمله مفهوم خیلی گسترده ای داره،با این حال باز درست متوجه اش نشدم تا همین چند وقت پیش که دوزاریم قشنگ افتاد...می دونی،یه چیزایی هست وقتی از دهن دیگرون می شنوی،فکر می کنی خیلی آسون و پیش پا افتاده اس و حتما خودت اینو می دونستی،ولی وقتی روش فکر می کنی،می بینی دلیل بیشتر شکست هات بی اعتنایی به همون چیزاییه که فکر می کردی می دونی...یه ماه پیش بود،یه دفعه این جمله توی ذهنم طنین انداخت،احساس کردم دارم یه مفهوم جدید ازش استخراج می کنم،یه توضیح ابتدایی که امروز صبح پیش از رفتن به تمرین به کنهش پی بردم و تازه فهمیدم که ای دل غافل چه قدر از زندگی عقبم!...تا به حال شده بگی چرا من هرچی به دیگران خوبی می کنم،قدرم دونسته نمی شه؟حتما گفتی،این جمله هم شاید به گوشت آشنا باشه "هر کاری می کنم،هرچی بهش لطف می کنم،باز اعتنایی نمی کنه"،معمولا این شکایتی است که خانومها بیشتر می کنن تا آقایون ولی جهانشموله...حالا،هیچ فکر کردی چرا این حالت پیش می آد؟که تو خودت رو وقف دیگرون کنی ولی باز قدرت دونسته نشه و احساس خسران کنی؟نمی دونی چرا؟یه بار دیگه اون جمله ای که بالا گفتم رو بخون و این جوری که من امروز صبح برای خودم تعبیرش کردم بخون،فکر کنم تو هم دوزاریت بیفته و جرینگی صدا بده: ؟
اگه می خوای دیگران دوستت داشته باشن،یاد بگیر اون ها رو جوری که می پسندن دوست داشته باشی! ؟
گاهی اوقات هست که ما فکر می کنیم داریم به یکی خوبی می کنیم،یا به خاطرش به آب و آتیش می زنیم،در حالی که از نظر طرف مقابل هیچ یک از کارای ما مفهوم خوبی نمی ده،اصلا اون کارها رو خوبی نمی دونه که بخواد قدرشناس باشه،کار به این ندارم که طرف مقابل چه قدر قضاوتش درسته،می خوام بگم اکثرا چون یه طرفه و با پیش فرض خودمون پیش می ریم نتیجه نمی گیریم...فکر می کنم درست این باشه که اول سعی کنیم دیدگاه یه نفر رو بشناسیم،در واقع این زحمت رو به خودمون بدیم،به خصوص ببینیم اون چه چیزایی رو خوب می دونه و می پسنده،بعد به خودمون مراجعه کنیم و ببینیم اصلا اهل انجام کارایی که اون خوب می دونه هستیم؟بهمون بر نمی خوره؟خفیف نمی شیم؟اگه جواب مثبت بود ادامه بدیم....چی؟خودت می دونستی اینو؟بشین بابا،یه اصطلاحی داشت صادق هدایت برای اینایی که نشستن یکی یه چیزی بگه فوری بگن ما می دونستیم،که خب چون بی ادبیه از گفتنش معذورم ولی دوست داشتی برو کتاب توپ مرواری صادق هدایت رو بخون،بعد بیا احساست رو نسبت به من در هرچند جمله که خواستی بیان کن...چیه؟چرا این جوری نگاه می کنی؟بدت می آد کسی جوابتو بده؟خب نیا اینجا!منو که می شناسی!...خواهرا بردارا یه صلوات ختم کنن،این بود خاتمه درس و بحث این جلسه مون،شب مسواک بزنید و با دهن باز نخوابید یه وقت دیدید یه پشه مونگولی اشتباهی رفت اون تو کار دستتون داد...اینو برای خنده نگفتم بی مزه،چه نشسته من یه حرفی بزنم نکته بگیره،بشین حال نداریم،روز بزرگواران خوش! ؟
پی نوشت:بعضی جملاتم خطاب به فرد خاصیه که ازش شناخت دارم و می دونم روحیاتش چه جوریه،یه وقت شما به خودتون نگیرید(این جمله عمومی بود و انتظار جواب در کامنتدونی ازش ندارم!اینم باز برای همون شخص نوشتم!نیشخند) ؟