۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

خب می شه گفت بعد مدتها یه روز بسیار جالب و متفاوت داشتم...می دونید،احساس می کنم به یه حدی رسیدم که می تونم از هر موقعیتی یه فرصت برای پیشرفت و لذت بردن بسازم...نمی دونم اون پستی رو که در مورد اون خانوم چینی هه نوشته بودم خوندید یا نه...گفته بودم که جدیدا یه خانوم چینی به جمع شاگردان کلاس شائولینمون اضافه شده که مدرس زبان چینی در دانشگاه تهرانه و قصد داره شاخه کنفیسیوس چین رو در ایران راه اندازی کنه...طی صحبت های جسته و گریخته ای که با این خانوم داشتم متوجه شدم که اون قصد داره یه دستگاه اطلاع رسانی تهیه کنه(چیزی شبیه خودپرداز ولی فقط اطلاع رسانی بکنه) و با اون فرهنگ کشورش رو تبلیغ کنه،از من خواسته بود براش از سازنده های داخلی یه استعلام قیمتی بکنم و خب من این کار رو کرده بودم،امروز فرصتی پیش اومد تا به اتفاق هم سری به یکی از شرکت های تولید کننده این نوع کیوسک های اطلاع رسانی بزنیم و جلسه ای با مدیر فروششون داشته باشیم...خب بدون تعریف از خودم باید بگم این جور جلسات رو خیلی خوب پیش می برم و این بار هم خانوم چینی هه از نتایج کار بسیار راضی بود و قرار شد کاتالوگ محصولات به ایمیلش ارسال بشه تا اون بتونه از طریق اون با رئیسش در پکن(به قول خودشون بجینگ) تماس بگیره و مبلغ لازم برای خرید دستگاه رو تهیه کنه.......؟
بعد از جلسه بود و من می خواستم خانوم چینیه رو برسونم منزلش،برگشت بهم گفت که دوست داره به عنوان تشکر شام مهمونم کنه و فقط اگه می شه من ببرمش یه جا که بتونه خریدی انجام بده،خب من هم دیدم وقتشه یه پز درست و حسابی جلوش بدم و به اصلاح آبروی مملکتمون رو بخرم،پس بردمش هایپر استار!نمی دونم تا به حال اونجا رفتین یا نه...خود سیتی سنتر دوبی رو همراه با فروشگاه کارفور بدون کوچکترین تغییری ساختن...اصلا وارد که می شی فکر می کنی رفتی دوبی!اگه تا به حال سر نزدین پیشنهاد می کنم حتما برید چون جدا تماشا داره...محلش هم انتهای بلوار فردوس جنب پل باکری است...خلاصه بردمش اونجا و خانوم سر از پا نمی شناخت مثل هر زن دیگه ای ذوق زده وسط جنس ها می چرخید و چرخ دستی شو پر می کرد...راستش اونجا بود که فهمیدم ویروس علاقه وافر به خرید مختص خانومهای ایرونی نیست و ظاهرا یه سندروم جهانیه...می شه گفت برام بهتر شد،دست کم در آینده از دست همسرم حرص نخواهم خورد و با علاقه و عشق باهاش به خرید خواهم رفت....بگذریم، بعد از خرید رفتیم خونه خانوم چینیه....برای اولین بار طرز پخت چند غذای چینی رو از نزدیک دیدم و البته خودم هم در تهیه اش مشارکت کردم....می دونید،چینی ها خیلی ساده غذا می پزن فرضا به بادمجون سرخ کرده با کمی ادویه می گن غذا!....خیلی جالب بود،خانومه اول بادمجون و کدو رو شست و بعد بدون پوست کندن با ساتور چینی تند و تند خوردش کرد...با چنان سرعتی این کار رو می کرد که حرکت دستشو نمی دیدم...یاد این صحنه هایی افتادم که از آشپزی چینی ها در فیلم ها دیده بودم....ازش پرسیدم شما کدو و بادمجون رو با پوست می خورید؟گفت البته!تمام خواصشون توی پوستشونه....در خرد کردن بادمجون کمکش کردم و برای اولین بار ساتور چینی دستم گرفتم و البته هیچ سرعت نداشتم ولی خب نتیجه کارم مورد پسند خانوم چینی هه بود....در کمتر از یکساعت پنج غذا برام پخت که البته همون جور که گفتم هر پنج تاش باهم می شد خورش بادمجون یا کدوی خودمون،بادمجون و کدوی خرد و سرخ شده در ادویه جدا،جوشونده مرجان دریایی با تخم مرغ،گوشت چرخ کرده سرخ شده با نوعی قارچ چینی،نخود فرنگی و هویج خرد و سرخ شده با فلفل تند،گوشت گوسفند آب پز و دست آخر برنج بدون ذره ای نمک...باید بگم خیلی خوش منظره بود و به همون اندازه خوشمزه....از خانومه خواستم کاملا سنتی برام غذا بکشه و اون هم برام توی کاسه برنج ریخت و با این چوب های ژاپنی داد دستم که بخورم...ازم هم پرسید می تونم با این چوب ها غذا بخورم؟من هم پررو گفتم بله ولی واقعا سخت بود...هر طور بود آبرو داری کردم و با چوب ژاپنی برنج و اون مخلفاتی که گفتم رو خوردم....کار به سلیقه بقیه ندارم ولی برعکس اون چیزی که شنیده بودم اصلا غذاشون بد مزه نبود....ازش پرسیدم چرا همه اینها رو باهم قاطی نمی کنید تا بشه یه غذا؟گفت ما معتقدیم غذا ها روی خواص همدیگه تاثیر می ذارن و بنابراین موقع پخت قاطی شون نمی کنیم.....جای شما خالی دلی از عزا در آوردم...... ؟
بعد از شام هم نیم ساعتی کلاس زبان داشتیم...خانوم چینی هه داره فارسی یاد می گیره و مشق هاشو آورده بود نشونم می داد،بامزه بود،عین بچه های کلاس اول بهشون الف و ب یاد داده بودن و نوشتن آب،بابا و باد.....من با حوصله بهش فرق حروف کوچیک و بزرگ و نحوۀ تلفظشون رو یاد دادم و اون هم در عوض بهم الفبای ساده شده چینی رو آموزش داد و گفت چه جوری تلفظشون کنم و خب باید بگم خیلی زبونشون چپندر قیچی است،مثلا اسم من فرهاده به چینی می شه: ؟
Woa de ming dzi jiao FARHAD!
یاد گرفتید؟تازه تلفظش یه جوریه که عمرا بتونید بگید....کلی باهم خندیدیم و آخرش قرار شد من بهش فارسی یاد بدم و اون به من چینی...به نظر خودم که معامله خوبیه....شما چی فکر می کنید؟
خلاصه شب که خونه می رفتم با خودم فکر می کردم که از کجا به کجا رسیدیم...از یه دیدار ساده در کلاس رزمی تا خرید از هایپر استار،پخت غذای چینی،خوردنش با چوب ژاپنی و دست آخر یادگیری زبان....دنیای جالبیه،روابط عمومی قوی ظاهرا حرف اول رو می زنه.....هرچند معلوم نیست به کجا بیانجامه ولی احساس می کنم سرفصل جدیدی در زندگیم باز شده...کسی چه می دونه؟شاید یه روزی سر از چین در آوردم و ادامه عمرم رو در اونجا گذروندم....همه چیز ممکنه،مسیر زندگی خیلی پر پیچ و خمه هر چیزی می تونه پشتش منتظرم باشه.....نمی دونم تا آخر این پست رو خوندید ولی می خوام بدونم چه حسی از خوندنش بهتون دست داد؟....خوش باشید بچه ها

۱۱ نظر:

reyhane گفت...

برای اینکه باز متهم نشم به این که فقط خط آخر پستت رو میخونم مجبورم بگم از خوندن این پست چه حسی دارم ... ولی خب هر چی فکر میکنم میبینم هیچ حس خاصی ندارم :D
فقط اون سکانس فیلم مرد عنکبوتی توی ذهنم مجسم شد که دختر و پسره با هم توی آشپز خونه غذا درست میکردن و میرقصیدن .
صحنه ی شادی بود !!!
2009/09/28, 04:17:43 ب.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate

مينا گفت...

جالب بود.زندگي اكتيو رو خيلي دوست دارم.اين كه مدام پي كار و اين چيزا باشي.البته نه از نوع كار جانفرسا و خسته كننده.مثل همين كار شما.كاري كه توش هيجان باشه.اين كه ندوني آيندت با اين كاري كه الان مي كني در ارتباط خواهد بود يا نه.و از اين جور فكر ها و سوالاي هيجان انگيز.
هميشه عاشق اين بودم كه دوستاي زيادي داشته باشم و تا حد زيادي هم موفق شدم.از هر طيفي هم كه بگين دوست دارم.از چادري و مذهبي گرفته تا دخترايي كه به قول خودشون فشن و به روز هستن.
2009/09/28, 10:52:42 ب.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate

مينا گفت...

خودم هم طيف وسط اين دو هستم اما هر دو طيف باهام خيلي خوب ارتباط برقرار مي كنن و راحت دوست مي شن.همينطور هميشه دوست داشتم از فرهنگ هاو شهر ها و حتي كشور هاي مختلف هم دوست داشته باشم.مخصوصا كشور هاي آسيايي.البته اين زياد برام ميسر نشده تا حالا.مگر اين كه تو دانشگاه اين اتفاق بيفته.البته خارجي كه كم گير مياد.مگه همون فرهنگ نقاط مختلف ايران به پستم بخوره
ولي اين روزي كه شما داشتين به نظرم خيلي خوب بود.اگه من بودم شب از هيجان اون روز خوابم نمي برد.رفتن به خونه كسي كه از اون طرف آسيا اومده و بعد آشنا شدن با فرهنگ و آداب غذا خورد
2009/09/28, 10:53:22 ب.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate

مينا گفت...

و بعد آشنا شدن با فرهنگ و آداب غذا خوردنشون و يادگيري زبان و ...چنين فرصت هايي رو غنيمت بدونيد.براي هر كسي پيش نمياد
2009/09/28, 10:54:01 ب.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate

مينا گفت...

راستي راجع به عكس كنار وبم هم فكر نمي كنم اين گل مينا باشه.گل مينا اين شكلي هست اما ريز تره.البته اون نوعي كه من ديدم ريز تر از اين بود و گلبرگهاي پر تري هم داشت.شايد مدلهاي ديگه هم داشته باشه؛-)
2009/09/28, 11:02:09 ب.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate

abrebahar گفت...

salam dadashi

bah bah pas hesabi khosh gozasht !man hesam khaili jaleb bood chon yade filma oftadam !!be khatere in hame movafaghiyat behet tabrik migam khob chon harkasi nemitoone etemado doostiye ye gharibaro be in shekl jalb kone...espand faramoosh nashe dood koniya~
2009/09/29, 05:17:47 ق.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate

mahsa! گفت...

salam!
kheili vaght bood miUmadam ama comment nemizashtam...
emrooz kheili baram jaleb bood (in akharin post)
vaghean fek nemikardam injoori bashin... (khoobe kheili)
fek mikardam ke shakhsiate enzeva talabai darin (nemidoonam chera..hatman az roo shakhsiati ke bara farhad too ketab gofte shode)
be har hal kheili khoobe adam injoori bashe 9man khodam aslan intori nistam ! )
rasi..ketabetoon be koja pish mire...
yadame gofte boodin dg nemikhain interneti bedinesh....
karhaye ershadesh chetorias ?
omidvaram ye rooz belakhare too ketab foroshi bebinamesh...
2009/09/29, 07:28:41 ق.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate

خریت انتها نداره گفت...

پست شما تا آخر خوانده شد !
محض اطلاع!!!
2009/09/29, 11:33:29 ب.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate

مينا گفت...

سلام.آپ كردم بالاخره:دي
2009/09/30, 09:26:07 ق.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate

رضا گفت...

سلام،تا جایی که یادمه شما قبلا هم با چینی ها ارتباطی از نوع فرانسوی داشتید!؟امیدوارم این یکی هم ختم به خیر بشه!!به هرحال ما که نه چینی هستیم نه مونث، و الا تا حالا ما هم از راهنماییها و بادمجان خردکردنهای شما مستفیض می شدیم.راستی! این بنده خدا شوهر نداره تا براش بادمجان خرد کنه!!این خانم موقع خردکردن،دستش رو نبرید؟یا حضرت یوسف!!!!!!!یا شاید شما چند دستت رو بریدی؟!!!موفق باشی
2009/09/30, 11:08:35 ق.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate

سارای گفت...

WO0Wچه تجربه ي جالب بوده واقعا!
اولش فكر كردم حتما شما هم با ايشون چيني صحبت مي كنيد ولي انگار خيلي زبانشان مريخي تر ازين حرف هاست!

راستي من با بلاگتون آشنايي ندارم..شوما از كلاس هاي رزمي چه طور به يك استاد دانشگاه رسيديد!!!
2009/09/30, 02:59:35 ب.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate