۱۳۸۶ آذر ۴, یکشنبه

خب می شه گفت با منتشر کردن پست قبل به هدفم رسیدم...می دونید،من در زندگی از هیچ چیز به اندازه آدمهای دو رو که روبروت یه چیز می گن و پشت سرت چیز دیگه بدم نیومده و هرگز چنین افرادی رو نه تحمل کردم و نه جزو دوستانم قرارشون دادم...حدس من از اول این بود که کسی که اون چت اهانت آمیز رو با من داشته از طریق وبلاگم به من رسیده،چندان سخت نبود،تاکیدش بر مطلبی که من فقط در وبلاگم درباره اش حرف زدم سرنخ اولیه رو بهم داد و از اونجا که تا مطمئن نشم به کسی اتهامی وارد نمی کنم،تصمیم گرفتم با انتشار پست قبل نه فقط از نظرات دوستان واقعیم بهره مند بشم،که اون فردی رو که در پوشش دوست به خیال خودش داره منو ریشخند می کنه شناسایی کنم،باید بگم خیلی راحت توی دام افتاد،با اون کامنت دسته گلش که دست کمی از نحوه چت کردنش نداشت خودش رو لو داد،برو عزیزم...برو و دیگه پشت سرت رو هم نگاه نکن...امثال شما اینجا جایی ندارن! ؟
از دوستای خوبم که نظراتشون رو با صداقت در اختیارم گذاشتن تشکر می کنم،بله باهاتون موافقم،ایگنور خیلی چیز خوبیه و حالا اون عزیز به این ترتیبی که دیدید ایگنور شد....ممنون از همکاری تون بچه ها! ؟
جدید اضافه شده:خب من معمولا اهل تبلیغ از خودم نیستم ولی یه وبلاگ توی یاهو سیصد شصت دارم که بدجور داره خاک می خوره،از دوستانی که اینجا می آن چنانچه کسی به وبلاگ سیصد و شصتم هم سر بزنه و کامنت بده خوشحالم کرده،ضمنا از اونجایی که کامنت دونی من حالت پیام خصوصی نداره اگر کسی مایل به گفتگوی خصوصی با من هست می تونه از آیدی ایمیلم که تو وبلاگم هست برای آف لاین گذاشتن استفاده کنه....موفق باشید

۱۳۸۶ آذر ۲, جمعه

چند وقت پیش در چت یه برخوردی داشتم با یک ناشناس که شرح گفتگوی منو با ایشون می خونید،جهت رعایت ادب به جای الفاظ رکیک این دوست عزیز سه نقطه گذاشتم،دوست دارم بدونم شما اگر جای من بودید چه برخوردی با چنین فردی می کردید و جوابی که بهش می دادید چی بود؟لطفا احساس واقعی تون رو بگید.... ؟

Skyyy_666 (7/22/2008 10:52:06 PM): hi.... how are you today...?
santana_nin (7/22/2008 10:52:20 PM): سلام...بد نيستم...شما؟
Skyyy_666 (7/22/2008 10:52:44 PM): salam
Skyyy_666 (7/22/2008 10:52:46 PM): Setareh
Skyyy_666 (7/22/2008 10:52:49 PM): 20
Skyyy_666 (7/22/2008 10:52:51 PM): az shomal
santana_nin (7/22/2008 10:53:00 PM): خوشوقتم ستاره خانم
santana_nin (7/22/2008 10:53:19 PM): خوب هستيد؟
Skyyy_666 (7/22/2008 10:53:23 PM): merci
Skyyy_666 (7/22/2008 10:53:32 PM): you fek konam gofte boodi GF dary doroste?
santana_nin (7/22/2008 10:54:04 PM): من؟؟؟؟
Skyyy_666 (7/22/2008 10:54:14 PM): bale
Skyyy_666 (7/22/2008 10:54:15 PM): shoma
santana_nin (7/22/2008 10:54:17 PM): يادم نمي آد چنين چيزي به هيچ کسي گفته باشم
santana_nin (7/22/2008 10:54:45 PM): من هرگز به دوست دختر اعتقاد نداشتم
santana_nin (7/22/2008 10:54:58 PM): اينجا در اين مملکت دوست دختر بي معنيه
Skyyy_666 (7/22/2008 10:57:35 PM): pas chera CHAT mikoni?
Skyyy_666 (7/22/2008 10:57:43 PM): aslan be chi eteghad dary?
santana_nin (7/22/2008 10:57:56 PM): اين ها دو تا مقوله جدا از هم هستن
santana_nin (7/22/2008 10:58:08 PM): چت مي کنم چون به ارتباطات علاقمندم
santana_nin (7/22/2008 10:58:16 PM): به خيلي چيزها اعتقاد دارم
santana_nin (7/22/2008 10:58:37 PM): اينا رو براي چي مي پرسي ستاره جان؟
Skyyy_666 (7/22/2008 10:58:56 PM): mikham ashna sham bahat
santana_nin (7/22/2008 11:00:04 PM): مي خواي دوست دخترم بشي نکنه
santana_nin (7/22/2008 11:00:08 PM): مي شه زنگ نزني
santana_nin (7/22/2008 11:00:13 PM): ناراحت مي شم از صداش
Skyyy_666 (7/22/2008 11:00:26 PM): na
Skyyy_666 (7/22/2008 11:00:36 PM): man be rahatyaaaaaa Pa nemidam
santana_nin (7/22/2008 11:01:15 PM): من هنوز درخواستي نکردم که شما دست پيش مي گيري عزيزم
santana_nin (7/22/2008 11:02:28 PM): از کجا فهميدي آنلاينم؟
Skyyy_666 (7/22/2008 11:15:18 PM): hala fek kardi ki hasty ke khodeto migiry inghadaaaaaaaaaaar
santana_nin (7/22/2008 11:15:20 PM): زنگ بازي رو دوست داري؟
Skyyy_666 (7/22/2008 11:15:28 PM): are
Skyyy_666 (7/22/2008 11:15:35 PM): boro baba
Skyyy_666 (7/22/2008 11:15:44 PM): malllooome azoon 7 khataaaaaaaaaaaeeeeeeeeeee
santana_nin (7/22/2008 11:15:55 PM): عزيزم شما مشکل داريد
Skyyy_666 (7/22/2008 11:16:02 PM): bye bye !
Skyyy_666 (7/22/2008 11:16:03 PM): be hamoon mooz mar kariy haaaaaaaaat edame bede
Skyyy_666 (7/22/2008 11:16:08 PM): 7 khate
Skyyy_666 (7/22/2008 11:16:11 PM): azizam???
santana_nin (7/22/2008 11:16:20 PM): توصيه مي کنم با يه مشاور مشورت کني
Skyyy_666 (7/22/2008 11:16:28 PM): shoma ham moshkel dare asasi mibashid
Skyyy_666 (7/22/2008 11:16:40 PM): daghighan manam hamin tosiye ro mikonam
Skyyy_666 (7/22/2008 11:16:47 PM): baayad bery doctor
Skyyy_666 (7/22/2008 11:16:53 PM): oonam az noe divane shenas
Skyyy_666 (7/22/2008 11:17:07 PM): ravan shenas nemitone kareto ra bendaze
Skyyy_666 (7/22/2008 11:17:25 PM): be shoma
Skyyy_666 (7/22/2008 11:17:26 PM): ravan shenas nemitone kareto ra bendaze
Skyyy_666 (7/22/2008 11:17:30 PM): ravan shenas nemitone kareto ra bendaze
Skyyy_666 (7/22/2008 11:17:30 PM): ravan shenas nemitone kareto ra bendaze
Skyyy_666 (7/22/2008 11:17:31 PM): ravan shenas nemitone kareto ra bendaze
Skyyy_666 (7/22/2008 11:17:33 PM): ravan shenas nemitone kareto ra bendaze
Skyyy_666 (7/22/2008 11:17:34 PM): ravan shenas nemitone kareto ra bendaze
Skyyy_666 (7/22/2008 11:17:35 PM): ravan shenas nemitone kareto ra bendaze
Skyyy_666 (7/22/2008 11:17:41 PM): … khol
santana_nin (7/22/2008 11:18:01 PM): خودتو خسته نکن عزيزم
santana_nin (7/22/2008 11:18:11 PM): با اين کارا من عصباني نمي شم
Skyyy_666 (7/22/2008 11:18:13 PM): … maghz
santana_nin (7/22/2008 11:18:17 PM): خودتي
Skyyy_666 (7/22/2008 11:18:25 PM): toee
Skyyy_666 (7/22/2008 11:18:27 PM): … khole ravani
Skyyy_666 (7/22/2008 11:18:30 PM): … maghz
santana_nin (7/22/2008 11:19:08 PM): خودتي عزيزم
Skyyy_666 (7/22/2008 11:19:21 PM): toee golam
Skyyy_666 (7/22/2008 11:21:14 PM): too chat zan gir nemiyad khodeto khaste nakon
santana_nin (7/22/2008 11:21:46 PM): مطمئن باش اگه دنبالش بودم ياد توصيه ات خواهم افتاد عزيزم
Skyyy_666 (7/22/2008 11:22:00 PM): vase ez naya chat bichare
santana_nin (7/22/2008 11:22:43 PM): خودتي عزيزم
Skyyy_666 (7/22/2008 11:22:52 PM): toee azizam
Skyyy_666 (7/22/2008 11:23:08 PM): hala chera inghadr migi azizam
santana_nin (7/22/2008 11:23:41 PM): آخه دوست داشتني هستي عزيزم
Skyyy_666 (7/22/2008 11:24:14 PM): okh jon
Skyyy_666 (7/22/2008 11:24:20 PM): pas miyay khastegarym
santana_nin (7/22/2008 11:24:56 PM): بايد اول اخلاقت رو خوب کني
santana_nin (7/22/2008 11:25:04 PM): من زن بد دهن نمي خوام فاطي جان
Skyyy_666 (7/22/2008 11:26:00 PM): fati na
Skyyy_666 (7/22/2008 11:26:01 PM): setare
santana_nin (7/22/2008 11:26:21 PM): من فاطي بيشتر دوست دارم عزيزم
Skyyy_666 (7/22/2008 11:27:00 PM): ok

ظاهرا دوست عزیزمون از اینجا به بعد حوصله اش سر رفته و ما رو از بیانات گوهر بارش محروم کرده...یه توضیحی هم بدم که ایشون یه بار با اسم مستعار فاطی خوشگله قبلا باهام چت کرده بود و اصرار داشت بدون من دوست دختر دارم یا نه...حالا واسه چی؟به چه دردش می خوره این؟الله و اعلم.......... ؟
پی نوشت:واقعا اگه قرار باشه آدم به خاطر هر چیز بی اهمیتی خون خودش رو کثیف بکنه،چیزی به اسم اعصاب برامون باقی می مونه؟راجع بهش بعدا یک پست می نویسم فعلا می خوام بدونم عکس عمل شما در قبال چنین برخوردی چیه،من از روش خودم دفاع نمی کنم و می خوام ازتون مشاوره بگیرم،پس نظر واقعیتون رو برام بنویسید،جون هر کی هم دوست دارید یه وقت هندونه زیر بغلم نذارید،متشکرم دوستان! ؟

۱۳۸۶ آبان ۲۷, یکشنبه

خب بعد یه سفر خوب و خاطره انگیز و یه روز استراحت پشتش،امروز اومدم که یه کم بنویسم…فکر نمی کنم لزومی داشته باشه تاکید کنم که واقعا خوش گذشت،جای همه شما رو خالی کردم…هیچ فکر نمی کردم در فصل پاییز،یه جا بتونه این طور چشم نواز و خوش آب و هوا باشه…تازه اون توصیفاتی رو که در وصف زیبایی فصل پاییز خونده بودم رو درک می کنم،چون پاییز تهران که هیچ لطفی نداره،ولی در یه جاهایی مثل شمال واقعا زیباست،ترکیبات رنگی که اونجا می بینی،دست کمی از شاهکارهای نقاشی نداره و خب خنکی و تمیزی هوا مزید بر علته تا آدم به راحتی یک برگ خوابش ببره…چقدر فقط خوابیدم در این مسافرت…بعد هر گردشی با دوستم جلو شومینه دراز می کشیدیم و وسط حرف خوابمون می گرفت و به خیال یه چرت نیم ساعته برای تجدید قوا چشمامون رو می بستیم و بیدار که می شدیم می دیدیم سه چهار ساعت پیوسته خوابیدیم!واقعا یه سری در هوای اونجا هست چون عجیب آدم راحت خوابش می بره… ؟
یکی از دلایلی که به نظر من باعث شد به ما بیشتر خوش بگذره این بود که در ویلای دوستم اثری از رادیو،تلویزیون،تلفن،کامپیوتر و خلاصه هر چی امکانات ارتباط جمعیه نبود و می شه گفت ما به نوعی زندگی آدمیزاد رو در صد سال قبل البته با کمی تغییر تجربه می کردیم و من تازه می فهمیدم چرا آدمها در اون دوران این قدر بی دغدغه بودن…هیچ صدایی نبود مگر صدای گوشنواز طبیعت،بکر،آرام و خلسه آور….عمده وقت ما به غیر از خواب به چرخ زدن در کنار دریا و جنگل سرسبز و کوچه های تنگ و پیچ در پیچ اونجا گذشت…یه جایی بودیم حوالی متل قو و این ور خیابون دریا بود،اون ور خیابون جنگل….روز اول رفتیم سمت جنگلهای عباس آباد و مدتی خودمون رو وسط درختها گم و گور کردیم و تا تونستیم ریه هامون رو با اکسیژن خالص پر کردیم…نعمتی که وجودش در تهران کیمیاست…باغ خلعت بری انتخاب بعدی مون بود،بهشتی پهناور که تا چشم کار می کرد ردیف به هم فشرده بوته های چای بود و درختان پرتقال و نارنگی و اون قدر می رفت تا به جنگل و بعد کوه می رسید و در نهایت به آسمون بوسه می زد…البته وجود دو سگ قلتشن خفن در اون باغ رو باید یادآور بشم،یه وقت به هوای این چیزایی که تعریف کردم سرتون رو نندازید برید داخل باغ که شانس یار ما بود و اگه باغبون به موقع سگها رو مهار نکرده بود،احتمالا با دریدن خشتک من و دوستم برای خودشون جشنی می گرفتن… خب،باغ به اون بزرگی،سگهای نگهبان اون شکلی هم می خواد…دوستم با صاحب باغ آشنا بود و در مدتی که خوش و بش می کردن و چند توله سگ با صدایی نازک وسط حرفشون پارازیت می اومدن،من دوربین به دست وسط سرسبزی بودم و فیلم و عکس می گرفتم…واقعا که تا آدم به چشم خودش نبینه باور نمی کنه که یه همچین جاهای خیال انگیزی وجود داره…هر عکسی که می گرفتم برای خودش یک پوستر بود…شانس ما روز آخر هوا یه کم ابری بود و تیزی آفتاب رو می گرفت،من و دوستم از خدا خواسته لب ساحل رو زیر انداز دراز کشیدیم و به زمزمه مکرر و آرامش بخش دریا گوش سپردیم و بازی مرغهای دریایی رو به تماشا نشستیم…تورهای ماهیگیری بود که توی دریا گسترده می شد و هزاران هزار ماهی که به امید رهایی تقلا می کردن و طعمه پرندگان صیاد می شدن…. ؟
دیوار به دیوار ویلای دوستم یه دبیرستان دخترونه بود،صادقانه بگم،هیچ کار ندارم که شما بعد خوندن این سطر چه تصوری کردید،ولی برای من تماشای دنیای دخترای دبیرستانی،و لذتی که از دیدن بازی کردنشون،دو نفره و چیک و تو چیک هم راه رفتنشون،جیغ کشیدنهاشون،دنبال هم دویدنهاشون،سر صف یواشکی درس خوندنشون،گریه هاشون،خنده هاشون و خلاصه کلیه تظاهرات نوجوانانه شون بهم دست می داد،دست کمی از سیاحت باغ خلعت بری و ساحل دریای نیلگون نداشت…بنده های خدا با دماغهایی سرخ از سرما سر صف می ایستادن و ناظم چادر مشکیشون براشون سخنرانی می کرد و مثلا می گفت: ؟
-نسترن یه مقاله درباره روز دختر نوشته که برامون می خونه… ؟
خلاصه بعد از این که نسترن با صدایی که از ته چاه می اومد و به ناله بچه گربه شبیه بود مقاله شو خوند،خانم ناظم با شوری وصف ناپذیر میکروفن رو در دست گرفت و مفتخرانه گفت: ؟
شما هم از نسترن یاد بگیرید،اعتماد به نفس داشته باشید و مثل اون مقاله بنویسید،راجع به امام زمان،تا ما بفرستیم اداره و بهتون جایزه بدن!چه ایرادی داره که مقاله های مذهبی شما برنده جایزه بشه؟شما در آینده دانشجوهای مملکت خواهید بود…. ؟
به جبران محبت دوستم که ویلا رو مهیا کرده بود،هر جا کمکی از دستم بر می اومد انجام می دادم،نون می خریدم،غذا گرم می کردم و می کشیدم،ظرف می شستم،تی می کشیدم…یه بار داشتم آشغالهای داخل باغچه رو جمع می کردم،انواع و اقسام خورده ریزها از پوست ساندیس بگیر تا شربت سینه و شیرین عسل پنجاه تومنی مصرف نشده به پستم خورد،صدای دبیر مرد از پنجره بالا سرم می اومد که می گفت: ؟
ان الله شاء ان یراک قتیلا!تکرار کنید! ؟
صدای ناهماهنگ و بی حوصله دخترا رو شنیدم که داشتن اون حدیث رو تکرار می کردن،همون موقع یه شیرین عسل مصرف نشده دیگه تالاپ افتاد کنار پام،به پنجره نگاه کردم،هیچ کس نبود،همه مشغول جواب دادن به معلم بودن……… ؟
وقتی بعد از سه روز،وارد خونه خودمون شدم و در رو پشت سرم بستم،حس و حال کسی رو داشتم که از شکافی گذشته و وارد دنیای دیگری شده و شکاف پشت سرش بسته شده….تموم شده بود،اون کنار شومینه لم دادنها و از آرزوهای دور و دراز حرف زدنها،تو باغ خلعت بری وسط بوته های چای دویدنها،کنار دریا قدم زدنها و شب سوغاتی خریدنها و صدای خانم ناظم که می گفت بعد از من دعای فرج رو تکرار کنید،همه پشت سر گذاشته شده بودن و ازشون فقط یه خاطره مونده بود..خاطره ای شیرین که گنجینه ای خواهد بود برای دورانی که دیگه توان رفتن به چنین مسافرتهایی رو نداشته باشم…من برگشتم… ؟
پی نوشت:این پست رو کاملا بی طرفانه نوشتم،اگه به کسی برخورده مشکل از خودشه! ؟

۱۳۸۶ آبان ۲۱, دوشنبه

دیدن یه صحنه ساده،باعث شد دیشب تا مدتی خوابم نبره و بعد از مدتها که سرم رو می ذاشتم روی بالش و سه شماره خوابم می برد،کمی به زحمت بیفتم و هی از این پهلو به اون پهلو بشم و غرق در افکاری آشنا واسه خودم آه بکشم....البته این آه حالت دلسوزی نداشت،حسرت هم نبود،شاید اگه در توصیفش بگم یه جور حسودی ارضا نشده بهتر باشه...شاید احمقانه به نظر بیاد اگه بگم از دیدن صحنه صحبت یه دختر و پسر نوجوون که در تاریکی شب به خیال خودشون کنج دیوار قایم شده بودن تا دیده نشن این طور فکرم مشغول شد...صحنه آشنا بود...ولی منو یاد اونی که شما فکر می کنید نمی انداخت،بلکه یه مفهوم بزرگتر پشتش بود که از لحظه ای که از اون دو نفر جدا شدم تا موقعی که رفتم بخوابم ذهنمو درگیر خودش کرد..... ؟
همیشه از این که در زندگی رازی نداشتم خودم رو سرزنش می کنم،وقتی خودمو می ذارم جای اون دو نفر،چه دختره چه پسره،البته بیشتر دختره،خودمو می بینم که برای چند لحظه دیدن دوستم یه دروغ برای پدر و مادرم سرهم کردم،یه دروغ که بر خلاف سایر دروغها گفتنش برام خیلی شیرینه،بعد اون هیجان رسیدن تا سر قرار،آیا اون سر وقت می آد؟یه وقت اگه نیاد چی؟لذتی که تجربه می کنم وقتی از دور به محل قرار نزدیک می شم و می بینم اون زودتر از من خودشو به اونجا رسونده،گرمای لذت بخشی که در این موقع ته دلم شکل می گیره و تا سینه ام بالا می آد و قلبم رو به تپش وا می داره،با دیدنش دیگه کل دنیا رو فراموش می کنم،فقط اونو می بینم،با اشاره اش می ریم یه جایی که فکر می کنیم مزاحمی نیست تا چند جمله صحبت کنیم،خیلی ساده،حرفهای معمولی می زنیم،خوبی؟چیکارا می کنی؟به مامانت چی گفتی که گذاشت بیای؟چقدر وقت داری؟....ولی همین جملات ساده نحت تاثیر افسونی که هر دو مون رو میخکوب کرده می شه واژه های جادویی...می شه خاطرات فراموش نشدنی...اون حجب و حیا...اون خجالت در نگاه کردن تو صورت هم...اون برق نگاه مشتاق و علاقمند طرف مقابل...اون آروم حرف زدن...زمزمه کردن...با هر صدای مشکوکی جفتمون می پریم،جفتمون می ترسیم،جفتمون وقتی می فهمیم خبری نیست نفس راحت می کشیم...و اون لحظه خداحافظی...دوباره کی می آی؟...نمی دونم...خیلی دیر شده...مامانم منو می کشه...دور می شم،به خیال خودم تا خونه رو یه نفس می دوم تا زمانی که اصلا نفهمیدم چطوری سپری شد جبران بشه،دوباره همون هیجان...همون حس راز داری....کجا بودی تا حالا؟یه دروغ دیگه سرهم می کنم،خانوم همسایه خرید داشت تو بردنش بهش کمک کردم...مادر مثلا باور می کنه و من در حالی که سعی می کنم سرخی گونه هام دیده نشه،همچنان تحت تاثیر خلسه دیدار چند لحظه پیش،می دوم تو اتاقم و در رو می بندم و یه نفس راحت می کشم....من راز دارم!یه راز که فقط خودم و خودش می دونیم...و هر جا که بریم نقش بازی می کنیم تا رازمون فاش نشه...راز ما فقط ماله ما دو نفره...و این رازداری چقدر شیرینه............................. ؟
پی نوشت :چند روز نیستم...مسافرتم...دقیقا از فردا تا جمعه...می رم شمال اگه بشه و می خوام حسابی خوش بگذرونم...نمی گم دلتون آب،می گم جای همه تون خالی! ؟

۱۳۸۶ آبان ۱۷, پنجشنبه

چند وقت پیش من یه شیطنتی کردم و نصفه و نیمه حرفشو اینجا زدم و حالا می خوام مشروحش رو بگم....راجع به همون دختر همسایه مون کتی مارچ و قضیه شعر سلام سلام خاله بزغاله....جونم براتون بگه ما یه دختر در همسایگی مون داریم که من از وقتی یه دختربچه بود و لی لی و قایم باشک بازی می کرد دیده بودمش تا حالا که بزرگ شده و واسه خودش یه دختر نوجوون شونزده ساله اس...بسیار دختر سالم و پر شور و نشاط و ورزشکاریه و کاراکتر پسرونه هم داره و واسه همین اسمش رو گذاشتم کتی مارچ-اونهایی که سریال زنان کوچک رو دیده باشن و یا کتابش رو خونده باشن می دونن چرا چنین اسمی براش گذاشتم-اتفاقا عین کتی واقعی یه موی دم اسبی بلند و با نمک داره که وقتی با دوستاش بازی می کنه به یه حالت قشنگی توی هوا تکون می خوره،خلاصه به قول یکی از بچه ها دل همه تون آب یه دختر همسایه ای داریم بامزه و تو دل برو....چند وقت پیش که داشتم می رفتم سر کار،تصادفا کتی مارچ رو دیدم که داشت بدو بدو می رفت سرکوچه،روپوش آبی تیره مدرسه به تنش و کوله به دوشش و صورت خواب آلودش نشون می داد که خواب مونده،طفلی چنان می دوید انگار بهش گفته باشن چکت برگشت خورده!خلاصه همون طور که داشت می دوید متوجه شدم که دفتر یادداشتش از کوله اش افتاد زمین ولی خودش اون قدر عجله داشت که نفهمید،رفتم دفتر رو برداشتم و خواستم صداش بزنم که یهو اون خصلت شیطنت مدفون شده درزیر گذر سالهای ورود به بزرگسالیم عود کرد،یه فکری به ذهنم رسید و گفتم بذار یه شوخی کوچولو با این کتی مارچ شیطون بکنم،پس چیکار کردم؟با روان نویس قرمز و خیلی خوش خط صفحه آخر دفترش نوشتم"سلام سلام خاله بزغاله!حواست کجاست خاله بزغاله؟منو گم نکن خاله بزغاله!گناه دارم،خاله بزغاله!"...نوشتم و رفتم سر کوچه،دیدم کتی مارچ با یه حالت نگرانی گردن می کشه و نوک پا ایستاده و داره سر خیابون رو نگاه می کنه تا ببینه از سرویس جامونده یا نه،حواسش خلاصه به من نبود،یه پسر بچه مدرسه ای رو صدا زدم و گفتم این پونصد تومن ماله تو به شرطی که بری این دفتر یادداشت رو بدی به اون دخترخانومی که اونجا ایستاده و بهش بگی صفحه آخرشو بخونه،پسره اولش جا خورد ولی بعد لبخندی زد و مثل یه بچه خوب ماموریت رو انجام داد،من خودمو یه جا قایم کردم تا اگه احیانا کتی خواست کنجکاوی کنه نتونه منو ببینه،بنده خدا کتی مارچ طوری با چشمای گرد و درشتش و با یه آمیزه ای از تعجب،معصومیت،خجالت و نگرانی شروع کرد اطرافشو ورانداز کردن که یه لحظه دلم براش سوخت،ولی خب من و ایشون تقریبا به اندازه سن ایشون با هم تفاوت سنی داریم و هرچند حاج یونش فتوحی مشکلات اختلاف سن رو حل کرده ولی خب من بعید می دونم به اندازه حاج یونس خوش شانس باشم،بنابراین با خاطره ای خوش از شیطنتی نوجوانانه،رامو کشیدم و رفتم سر کار.................................................. ؟
پی نوشت:احیانا کسی هست که ندونه بازی خاله بزغاله چطوریه؟یه بازی دخترونه اس،دو گروه دختر مقابل هم می ایستن،یه گروه گرگه و گروه مقابل بزغاله،آواز می خونن و به همدیگه نزدیک می شن و بعد عقب می کشن،هر کسی عقب بمونه یا شعر رو درست نخونه باخته...بعید می دونم پسرا از این بازیها بکنن ولی خب از شما ها احتمالا چند نفری این بازی رو کرده،کسی هست که شعرش رو کامل به یاد داشته باشه؟

۱۳۸۶ آبان ۱۳, یکشنبه

این روزها کارم بعد از نوشتن شده فیلم تماشا کردن...در حالی که بیرون از اتاقم و تو خیابونهای تاریک و ساکت محلمون مگس پر نمی زنه،من جلو کامپیوتر نشستم،لم دادم روی صندلی و دارم با فراغ خاطر فیلم تماشا می کنم...خدا این زندگی راحت رو ازم نگیره ولی خب همه چیز موقتیه...در هر صورت این شگرد جدیدمه برای پر کردن وقت و فرار از تنهایی...گاهی دلم واسه کوچه هامون تنگ می شه....کوچه هایی که شاید نزدیک به بیست سال باشه که شبها توش قدم زدم،تنها یا با دیگران،و از وجب به وجبش کلی خاطره خوب و بد دارم...هرچند به نظر من خاطره بد وجود نداره،هر خاطره ای حتی تلخ ترینش بعد از مدتی با لبخند ازش یاد خواهد شد....بله می گفتم که گاهی دلم واسه بیرون رفتن،قدم زدن،منظره پارک رو تماشا کردن،به حوض گرد و درخت پهلوش سلام گفتن و در تاریکی غبار آلود شب به دنبال گمشده همیشگیم گشتن تنگ شده...خب،بعد این همه سال کوچه گردی،یه پاییز و زمستون به خودم مرخصی بدم که ایرادی نداره....دیگه خبری از اون روح سرگردانی که منو از خونه بیرون می کشید نیست...همون روحی که من به شکل بانویی نوجوان و شیطون می دیدمش و در جستجوش همه جا رو صد دفعه زیر پا می گذاشتم..... ؟
چند روز پیش تصادفا یه سری دی وی دی کارتونی دستم رسید از جمله همون رابین هودی که ما ایرانیا سالها عادت داشتیم شب عید از برنامه کودک شبکه یک تماشاش کنیم...البته با هرازان سانسور....خلاصه با برادرم نشستیم تماشا کنیم،دیدیم میون زبونهای انتخابیش،زبون چینی هم داره،گفتیم یه دیدی بزنیم ببینیم رابین هود به زبون چینی چه مزه ای داره!!...خلاصه در وصفش همون بس که اولش هر چی گوش می دادیم اسمی از رابین هود میون دیالوگهای شخصیتهای فیلم نمی شنیدیم،این شد که زدیم جلو و رفتیم سر صحنه ای که پرنس جان بعد از اون گندی که به مسابقه تیراندازیش زده می شه،هیس رو از داخل بشکه می آره بیرون و ماره که حسابی آب شنگولی زده بوده در حالت مستی بهش می گه پی جی عزیز اون یارو لک لکه رابین هود بود!و پرنس جان تکرار می کنه رابین هود و مار نگون بخت رو شیش جفت گره می زنه به تیر خیمه...خلاصه اونجا بود که متوجه شدیم چینی ها به رابین هود می گن "لوبین هاد"!!.....هر هر هر!چرا می خندیدن؟خوبه چینی ها هم به ما بخندن بگن شما چرا سیپروس رو می گین قبرس یا هونگری رو می گین مجارستان؟....به این نتیجه رسیدم که هر اسمی رو باید فقط از اهل همون زبان بشنویم،فکرشو بکن بری چین و بگی می خوام دیداری
از پایتختتون پکن داشته باشم و اونها بر و بر تماشات کنن و بگن تا جایی که ما یادمونه اسم پایتخت ما "بجینگه" نه پکن! ؟
یه چیزی برام مثل رزو روشن شده...اون هم این که من در این دنیا به تمام آرزوهای مادیم خواهم رسید،ولی آرزوی معنوی......شاید بعدا در این مورد یه پستی نوشتم............................. ؟
تازه اضافه شده:در پی استقبال از آهنگ ژاپنی آنت،بدین وسیله اعلام می کنم که آهنگ زبان اصل کارتونهای آن شرلی با موهای قرمز،خانواده دکتر ارنست،هنا دختری در مزرعه،هایدی،بابا لنگ دراز،مهاجران،زنان کوچک،هزاران کیلومتر در جستجوی مادر-مارکو-،نیلو و فلندی،ممول،بچه های کوه تاراک،باخانمان،پینوکیو،رامکال،سندباد و ماجراهای تام سایر موجود می باشد،کسی اگه دوست می داره،بهم بگه براش بفرستم،منتها یهو نگید همه شا!من خطم دایال آپه هنوز و نمی تونم یهو یه خروار آپ لود کنم! ؟

۱۳۸۶ آبان ۱۰, پنجشنبه

گوشه هایی از گزارش روزانه ام در هشتم آبان سال 79: ؟
"شب در بستر و در خلوت خود آخرین صفحات این کتاب(آنی-رویای سبز)رو خوندم:جم نیمه لنگ و با پازلفی های سفید شده(ازجنگ)بر می گرده...کسی به جز داگ ماندی(سگش)در ایستگاه(قطار)به پیشواز اون نمی ره...شرلی از همه دیرتر برمی گرده و همه آمدند به جز والتر و کنت...ریلا احساس تنهایی شدید می کنه...گویا (همه)اون رو فراموش کردن...یونا برای تحصیل خانه داری به شارلوت تاون خواهد رفت...نن و دای معلم می شوند و فیت هم در انگلستان پرستار است و پس از اتمام درس پزشکی،جم با اون عروسی خواهد کرد...پس ریلا چه خواهد شد؟...اما در نهایت سوار رویایی بر چهارچوب در ظاهر می شه و می پرسه:"آیا تو ریلا مای-ریلای خودم هستی؟"و ریلا در پاسخ می گه"بیه"(ریلا وقتی دستپاچه می شده به جای "ل" می گفته "ی" پس منظورش بله بوده)..................و آخرین صفحه کتاب در ساعت 12:13:17 شب ورق می خوره ...کاغذ نشانه گذار رو به عنوان یادگاری لای این برگها می گذارم(و هنوز اون برگ بعد 7سال وسط سر رسید سال 79 منه)...بله پس از تقریبا دو ماه مطالعه مستمر(اشتباها در پست قبلی گفته بودم سه هفته)و می شه گفت زندگی با یار و مونش دوست داشتنی،دو روز پس تکرار آخرین قسمت کارتون آن شرلی این کتاب 2961 صفحه ای رو خوندم...صفحاتی که هر یک با دنیایی (از)عشق نوشته شده بودن و با عشق بیشتری خونده شدن و جمله جمله اون با بند بند گوشت و خون من آمیخته شد و بر دلم نشست...من به کمک این کتاب تونستم دوباره نوجوانی شاد و زنده دل و 16 ساله بشم...من نویسنده خواهم شد..اثری می نویسم که مثل مونت گومری پساز مرگم چاپ بشه...قسم می خورم...." ؟

گوشه هایی از گزارش روزانه ام در نهم آبان همون سال(در واقع فردای اون روز): ؟
"در محل کار (منظورم سرکار بوده)فرصت زیاد بود و بعد از مدتها دست به قلم بردم و داستانی رو که مدتها بود در سر می پروروندم،امروز شروع به نگارشش کردم،با عشقی سرشار به نویسندگی قلم به دست گرفتم...هر سطری که می نوشتم،کتاب آینده خودمو می دیدم که پس از مرگم در تیراژهای بالا چاپ شده و دست به دست میون نوجوانان علاقمند به داستانهای عاشقانه ماجراجویانه می گرده...خلاصه تمام قدرت و عشق که داشتم به همراه تعلیماتی که از 2 ماه مطالعه کتاب آنی به دست آورده بودم جمع کردم و 3 صفحه نوشتم که به نظرم واقعا خوب و عالی بودن....." ؟

و خب جالبه بدونید که من نوشتن کتاب رو از جلد دوم شروع کردم!!درواقع اولین سطرهایی که نوشتم بعد ها شد شروع کتاب دوم!و اون سه صفحه رو تا به حال فقط چهار نفر خوندن،مادرم،دوستم،دختر مهتابی و عسلی 2...البته کل پیش نویس اولیه رو یکی دیگر از دوستانم در همون حد فاصل سالهای 79 تا 80 که مشغول نوشتن هر سه کتاب بودم،خونده بود..................هفت سال از اون روزی که قسم خوردم یه چیز موندگار بنویسم گذشته و من احساس می کنم بالاخره نیروی کافی برای این کار رو به دست آوردم...مغرور نشدم،به خودشناسی رسیدم، می دونم هنوز در اول راهم،در واقع این هفت سال حکم آمادگی رو برام داشت و حالا آماده خیز برداشتنم... ؟
پی نوشت:از اونجایی که دیدم هیچ کس از متن ترجمه شده استقبال نکرد،پس بی خیال ادامه دادن اون مطلب شدم...گاهی دلم برای نقاشی کردن تنگ می شه،یعنی شده،خیلی هم زیاد،ولی دیگه اون شور و حال گذشته رو در خودم نمی بینم،حالا فقط دوست دارم بنویسم،بنویسم و بنویسم،ولی خب باید هر از چند گاهی یه تلنگر بهم بخوره تا باز برگردم سراغ نقاشی،مثل قضیه آرزو که باعث شد هم در نوشتن پیشرفت کنم هم بعد مدتها یه نقاشی ازش بکشم....همونی که دو ماه پیش تو وبلاگم گذاشته بودم....و حالا باز دلم برای یه عامل انگیزه بخش که بهم نیروی تازه ای بده تنگ شده...کو امثال تفتفو،کو اون دختر شونزده ساله ای که من به عشقش چهار صد صفحه زندگینامه نوشتم؟کو اون شور و حال؟رفتن...رفتن و جاش تجربه نشست...دیگه در سن و سال من کسی آدم رو تکون نمی ده،خودت باید استارت خودت باشی،خودت باید بجنگی،تک و تنها.....منفعت و ضررش هم فقط خودت می رسه...تک و تنها.........ولی خب،کی واسه آدم دوباره می شه اون دختر شونزده ساله؟....جدا که یادش به خیر! ؟