۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

هشتِ هشتِ هشتاد و هشت...خیلی دوست داشتم امروز یه روز خاص باشه...خب هرچی باشه هر یازده سال یه بار رخ می ده...قشنگ یادمه وقتی هفتِ هفتِ هفتاد و هفت بود،مجری نیم رخ که همون خانوم هاشمی باشه چه با هیجان در این باره حرف می زد و می گفت که آره بیاید از الان یه چیزی رو باهم قرار بکنیم که یازده سال بعد،روز هشت هشت هشتاد و هشت،همدیگه رو ببینیم و در مورد تغییراتمون با هم صحبت بکنیم...و حالا اون یازده سال سپری شده و نه از نیم رخ خبری هست و نه از خانوم هاشمی!.....از بحث دور نشیم،دلم می خواست امروز یه روز خاص باشه ولی نشد،هیچ کار خاصی به غیر کارهای همیشگی انجام ندادم...در واقع انگار من هم مثل خیلی های دیگه،اصلا برام مهم نبود که امروز چندمه و چند سال گذشته که تمام اعداد تقویم یکی شده...می دونی،کم کم دارم به این نتیجه می رسم که حتا اگه موفق ترین آدم دنیا باشیم ولی یه چیزی رو توی زندگی مون نداشته باشیم،هیچی از صمیم قلب نمی تونه خوشحالمون کنه،یه چیزی که با تمام سادگی و کوچکیش می تونه به همه کارهامون معنا و رنگ و بو بده،و اون چیز.....چیزیه که هنوز به دستش نیاوردم.................... ؟

۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

یه کم همچینی بفهمی نفهمی مریض شدم...یه ترکیبی از سرما خوردگی و گلو درد...حدس می زنم عواقب رقص سه روز قبل باشه...خب با اون جیغ های بنفشی که زدم و توی هوووو کشیدن روی مایکل جکسون رو کم کردم و عرقی که آخر مراسم از سر و روم می ریخت چندان هم عجیب نیست که سرمابخورم...حالا چرا سه روز بعدش نمی دونم،همین قدر بگم که کت سفید مرمریم خیس خیس بود طوری که رطوبت از روش مشخص بود....دیگه چه کنیم،این انرژی نوجوونی باید یه جایی تخلیه بشه دیگه....ولی بدون اغراق سه ساعت رو رقصیدم و نخورده از هر مستی مست تر بودم...........لی لی لی لییییییییییییییییییییی! ؟
پریشب شبکه یک یه فیلم قدیمی از خمسه نشون داد به اسم ماموریت آقای شادی...بعید می دونم تماشا کرده باشیدش چون ساعت پخشش خیلی دیر بود و من هم چون در طول روز خوابیده بودم و شب بی خوابی زده بود به کله ام نشستم تماشا کردم....چیزی که نظرمو جلب کرد این بود که در اون فیلم-که دراوایل انقلاب ساخته شده بود-موی زن ها از بالای روسری شون معلوم بود و سر دختربچه ها به زور روسری نکرده بودن،در حالی که الان به رغم رنگ و وارنگ شدن هنرپیشه های زن،محاله یک تار موشون دیده بشه...سختگیری ها شاید در ظاهر برداشته شده باشه ولی در باطن بدتر و تنگ نظرانه تر از قبل داره اعمال می شه...نمونه اش توی همین برنامۀ عمو پورنگ که هر روزعصر پخش می شه...نمی دونم دقت کردید که هیچ دختر بی حجابی رو نشون نمی دن و طوری فیلمبرداری می کنن که دخترای چادری قشنگ توی چشم بیان؟کار به خوب و بد چادر ندارم،هرکی هر جور دوست داره بگرده ولی این که برگردی یه سبک و سیاق خاص رو هی روش زوم بکنی و بگیریش جلو چشم مردم به جز ایجاد حالت انزجار دست آورد دیگه ای نداره....فکر کنم یه بار گفته بودم که در دوبی صحنه بسیار پرمعنایی رو دیدم که تا به امروز در یادم مونده....در خروجی سیتی سنتر-که هایپر استار خودمون کپی اونه-منتظر ون هتل ایستاده بودیم که متوجه زن عربی شدم سیاهپوش از این برقع دار ها که حتا چشم هاش هم دیده نمی شد،هم زمان و در جهت مخالفش،دختری جوون با مینی ژوپ که چه عرض کنم،با میکرو داشت می اومد و یه تاپ پوشیده بود که نه گردنشو می پوشوند و نه نافش رو....هر دو داشتن با خیال راحت از کنار هم رد می شدن؛نه این به اون می گفت هرزه و نه اون یکی به این یکی لولو خورخوره....اینو می گن آزادی اندیشه....حالا اگه فهمیدن!؟
یه صلوات ختم کنید تا منبر بعدی!................ ؟
بعدا نوشت:باش...خورشیدم باش...حتا اگه ستارۀ کوچکی هستی بمون و بهم بتاب...من و تو باهم می تونیم خورشید باشیم،می تونیم!................... ؟

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

نمی دونم چند وقت بود که وارد محوطۀ دانشگاه تهران نشده بودم...امروز با مادرم رفتم اونجا،جلسه تعاونی مسکن استادان دانشگاه بود برای واگذاری واحدهایی که خیر سرشون از هیجده سال پیش دارن می سازن براشون و تازه الان آماده واگذاری شده...خب من بیشتر از جلسه برام فضای دانشگاه جالب بود...نسبت به اون موقعی که اونجا تحصیل می کردم تغییراتی کرده...می شه گفت تمیز تر و خوش منظره تر شده...هرچند من خاطرات چندان دلچسبی از دوران دانشجوییم ندارم،ولی خب همون فاصله در شمالی تا تالار دکترقریب روکه رفتم،حال و هوای دوران دانشجویی و سال اول دانشگاه برام تداعی شد...چه روزهایی بود...با چه امید و آرزویی وارد دانشگاه شده بودم و بعدش چه طور توی ذوقم خورد...می دونی،به نظر من والدین مقصرن،البته شاید واقعا دست خودشون نباشه،ولی این که بیای از دانشگاه یه تصویر مدینه فاضله توی سر بچه پشت کنکوری ترسیم کنی به نظرم بزرگترین خیانت روزگاره!...دانشگاه خوب هست،خیلی هم محسنات داره و درس خوندن در اون خیلی از درها و راه ها رو به روی آدم باز می کنه،ولی مدینه فاضله نیست،وقتی واردش بشی تازه اول بدبختی ته،باید با یه دنیایی کنار بیای که هیچ پیش آگاهی در موردش بهت ندادن،با درسهایی سروکله بزنی که هیچ به نسبت دبیرستان آسون نیست!این قدر نگید به بچه هاتون برو دانشگاه دیگه تمومه!خیانت نکنید آی پدر و مادرها!....ای کاش یاد می گرفتیم به قیمت برآورده شدن آرزوها و از یاد رفتن ناکامی هامون،این قدر دروغ نگیم! ؟

بگذریم،روز شانس مادرم بود،در قرعه کشی هم متراژ خوبی بهش افتاد و هم از نظر طبقه و چشم انداز جای خوبی نصیبش شد،هرچند هر چی پول بدی آش می خوری و بنده خدا برای تتمه کار باید بره سی میلیون دیگه جور کنه تا خونه ای رو که هیجده سال پیش قرار بوده با پنج میلیون بخره،حالا بعد کلی پرداخت قسط در مجموع با چندین برابر قیمت بخره...دلم براش سوخت ولی خب بنده خدا خیلی خوشحال بود،اینه که توی ذوقش نزدم و چیزی نگفتم.......... ؟

عرض می شه که،بالاخره بلوک ما به لطف چشم و هم چشمی و حسادتها در کورس رقابت سوسول بازی عقب نموند وبالاخره به حول و قوه الهی صاحب آیفون تصویری شدیم!..حالا مشت حسین آقا هروقت که از جالیز برگرده می تونه هندونه ای که چیده رو به ننه جونش نشون بده!....کار به محسناتش ندارم ولی واسه پنج طبقه دو واحدی که همه به جلوی درشون دید دارن نصب چنین چیزی به نظرم جز پز دادن و از دیگرون عقب تر نموندن هیچ توجیه دیگه ای نداره،حالا هر کی هر چی دلش خواست بگه!....؟ا

فردا شب جشن عروسی همون دوستمه که پنجشنبه پیش رفته بودم حنابندونش...خب دوباره یه سه ساعت ناز رو یه بند خواهم رقصید...هرچند بیشتر از عروسی دلم هوس پارتی و تولد کرده....کسی نمی خواد بگیره؟گارانتی رقص خوف می دم با خدمات اضافه...نیم ساعت اول رایگان..ژانگولر و تانگولر هم روش!...نبود؟........شاد باشید و آخر هفته خوبی داشته باشید بچه ها

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

دیروز طرفهای ساعت دو و بیست و پنج دقیقه بعد از ظهر،داشتم با تلفن حرف می زدم و بحث کاری بود و کاملا جدی که یهو دیدم همکارام شروع کردن یکی بعد از دیگری از اتاق بیرون دویدن...از اونجایی که شوخی های دبیرستانی توی اتاق ما عرفه،و حتا یه همکار خانوم داریم که با چهل و هفت سال سن و یه پسر دانشجو عین یه دخترنوجوون می گه و می خنده و در شوخی ها مشارکت می کنه،موضوع رو جدی نگرفتم و به صحبتم ادامه دادم...تموم که شد دیدم خانوم همکار سرشو از در آورده تو می گه:تو چرا هنوز نشستی؟د پاشو بیا بیرون دیگه!...هاج و واج تماشاش کردم و پرسیدم:مگه چی شده؟شتابزده گفت:زلزله اومد!مگه نفهمیدی؟!...منتظر جوابم نشد و رفت..من هنوز باورم نمی شد و یه نگاهی توی راهرو انداختم و دیدم همه دویدن بیرون شرکت و جلوی در جمع شدن...خب از قرار معلوم واقعا زلزله اومده بود و من طبق معمول اصلا نفهمیده بودم و خونسرد رفتم با اسناد پیش رئیسم که قاطی جمعیت بیرون ایستاده بود،نتیجه پیگیری مو بهش گفتم و ازش راهنمایی های لازم رو گرفتم و برگشتم دوباره پشت میزم.......نمی دونم این چه خاصیتیه که من دارم و اصلا از زلزله نمی ترسم،افتخار نیست،می تونه به قیمت جونم تموم بشه،ولی آخه مسئله اینجاست که من اصلا زلزله رو حس نمی کنم که بخوام ازش بترسم!...خواننده های قدیمی وبلاگم احتمالا خاطراتم رو در مورد زلزله دو سال پیش و سال هشتاد و سه به یاد دارن و اتفاقات خنده داری که برام افتاد(دیگه بازگوش نمی کنم که تکراری نباشه)....خب البته سال هشتاد و سه به خاطر شرایط خاصی که داشتم فورا بعد از زلزله رفتم محل کار آرزو برای خاطرجمعی گرفتن....این دفعه هم به هر کی که می شناختم مسیج زدم و حال و احوال کردم....می دونی،وقتی یادم می آد که اون سال(83)با چه دلشوره ای رفتم پی آرزو،دلم برای خودم می سوزه...یه زمانی به هر قیمتی پای یه رابطه می ایستادم،ولی خب الان،با این که همچنان تمام کوششم رو برای حفظ یه رابطۀ دوستانه(ولو در ساده ترین شکلش)انجام می دم،ولی به محض این که بهم ثابت بشه که دارم آب در هاون می کوبم و طرف مقابلم به اندازه من برای رابطه ارزش قائل نیست،در پشت سر گذاشتنش درنگ نمی کنم و به راحتی آب خوردن کنارش می ذارم...آره این جوری بهتره،به قول اون مثل معروف(البته اگه درست یادم بیاد)برای کسی بمیر که دست کم حاضر باشه برات گریه کنه! ؟
دلم برای گوشه و کنار محلمون تنگ شده،برای پاتوقمون،جاهایی که ازش خاطره دارم و سر می زدم...مدتی هست که اونهایی که به خاطرشون به اونجاها می رفتم دیگه نیستن و من در این سالها همیشه یه عده ای رو جایگزین شون می کردم،اصلا کار بدون بهونه بهم مزه نمی داد،باید به یه هوایی می بود...دوست داشتم یکی باشه که به خاطرش بیرون برم و حتا اگه بود و نبودم براش توفیری نداشت،دست کم تحویلم بگیره....توقعم بالا نبود،یه سلام و احوالپرسی ساده،یه لبخند بی غرض ارضام می کرد،همونو ضرب در هزار می کردم و انرژی می گرفتم،هم اون حالشو می برد هم من....نمی دونم،در هر صورت اون هم دیگه نیست....ناشکر و افسرده نیستم،ولی خب دلم تنگ می شه....دوست دارم به خدا بگم دیگه بسه،همین قدر کافیه،دیگه نمی خوام بزرگتر بشم!بذار یه چند سالی همین قدی بمونم!کاش به همین آسونی بود،اگه می شد دست کم ده سالی در سن هیفده هیجده سالگی می موندم....چه قدر کار دارم،چه قدر شیطونی و ماجراجویی انجام نشده دارم...دیگه کی بشه که برم سروقتش...خدایا می شه بسه؟جان؟چشم!دیگه حرف مفت نمی زنم! ؟
صبح ها جات اون گوشۀ دم دیوار خالیه شیطون بلا!دیگه با پاهای ضربدری نمی ایستی منتظر سرویست!هول هولکی درس نمی خونی و خمیازه نمی کشی...یادته چی بهم گفتی؟"می خوام درس بخونی و دکترا بگیری تا من به همه بگم فرهادم پروفسوره!بعد برام یه ست برلیان و یه لامبورگینی می خری و من می فروشمش و با پولش می ریم اروپا رو می گردیم!"...یادش به خیر!عین یه خواب بود............... ؟

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

امروز بعد از یکسال تمرین مداوم بالاخره موفق شدم پامو صد و هشتاد کامل باز کنم...البته از روبرو نه طرفین...ولی خب تمرین می کنم تا اونو هم بتونم انجام بدم...می شه گفت بدنم کم کم داره به تمرینات شائولین جواب می ده و خودم هم احساس می کنم که حرکات رو خیلی بهتر دارم اجرا می کنم و دلگرمی و تاییدات همکلاسی هام هم موید این موضوعه...وقتی فکرشو می کنم که تا همین سه چهارسال پیش طوری در اوج ناامیدی بودم که سر آی سی یوی قلب در آوردم و فکر می کردم همه چیز برام تموم شده،مطمئن می شم که روحیه و امید همه چیز یک آدمه و بدون اون انگار کن که مردیم!....دیشب حنا بندون دوستم دعوت بودیم،یکی از آشنا ها که دو سالی می شد منو ندیده بود از فاصله دو سه قدمی به جام نیاورد،باورش نمی شد،می گفت همه سال به سال از ریخت می افتن،تو یهو انگاری پنج شیش سال جوون شدی!خب راستش فقط سعی کردم به خودم نگیرم ولی ته دل از این که ورزش این طور دگرگونم کرده خوشحال شدم...با اجازه تون سه ساعت تمام رقصیدم تا ساعت یک صبح،امروز هم پاشدم و نه صبح رفتم کلاس شائولین و هر طوری بود تمرینات رو تاب آوردم....موندم این همه انرژی رو از کجا می آرم؟مدیونم،اینا رو به تمام اون کسانی که روم تاثیر گذاشتن و باعث پیشرفتم شدن مدیونم...به تک تکشون...و خب بهشون جبران خواهم کرد،شاید نه به این زودی،ولی یه روزی حتما این کار رو می کنم!..
بامزه بود،دیشب آخرای مراسم،قرار شد دخترای مجرد یه جا جمع شن و عروس پشت بهشون،شاخه گلی رو پرتاب کنه و جالب این که شاخه گل از میون انگشتهای حریصی که به سمتش دراز شده بودن گذشت و صاف افتاد جلوی پای من که بی خیال گوشه ای نشسته و شاهد بودم!....همه برام دست گرفتن که نوبت بعدی شمایی!جواب دادم شاخه گل برای خانومها پرتاب شده بود،نه من!...در هر صورت موقعی که نوبت پسرها شد و داماد قرار بود گل پرت کنه،گفتم شانسم رو امتحان کنم و خب این بار درست نوک انگشتم یکی گله رو قاپید و فقط گلبرگش بهم رسید!خب حالا علمای فن بگن تعبیرش چیه؟یعنی من در آینده با یه دختر جانباز ازدواج می کنم؟؟
دیشت تصادفی توی فیسبوک سر از پروفایل دوستی درآوردم که از پایان دوره دبیرستان تا به امروز ندیده بودمش....ازدواج کرده و یه پسر داشت...گفتم یه چرخی توی لیست دوستانش بزنم ببینم چند تا آشنا می بینم....خب باید بگم جمع دایناسورها جمع بود،بعضی هاشون اون قدر تغییر کرده بودن که هیچ دلم نمی خواست تصور کنم هم سن اونها هستم!...ولی خب توی پروفایل یکی شون یه عکس بود از ما با گریم،مربوط به نمایشی که به کارگردانی منوچهر آذری اجرا کردیم...من در لباس سفید کاراته با سه رد خون(به تقلید از بروسلی)روی صورتم...نمایش کمیکی بود و خیلی مورد استقبال قرار گرفت طوری که نه فقط برای چهار مقطع دبیرستان که یه سانس جدا هم برای معلمان و مسئولین مدرسه اجراش کردیم...و خب البته این پرورشی های حسود آخرش چه استقبالی ازمون کردن و از دماغمون در آوردن!چه انگ های بی خودی که بهمون نزدن...ولی با این حال یادش به خیر،واقعا به خیر!دلم هیفده سالگی مو می خواد،با همه چیزم عوضش می کنم،کسی پیداش نکرده؟......خوش باشید بچه ها،هفته خوب و موفقی پیش رو داشته باشید

۱۳۸۸ مهر ۲۱, سه‌شنبه

همه چیز از یه ریست ساده شروع شد!...مدتی بود که این ویندوز من سنگین و یا به اصطلاح نرم افزاری ها کثیف شده بود و دستگاه کند کار و راه به راه هنگ می کرد و من می دونستم عنقریبه که مجبور می شم عمل خسته کننده نصب مجدد ویندوز رو انجام بدم،ولی خب فکر نمی کردم یهو این همه دردسر به همراه داشته باشه....یکشنبه شب،داشتم با خیال راحت برای خودم قسمت هشتم پرین رو دانلود می کردم،آخه بعد از اون سریال پانسیون ایکوکو،دیگه مصمم بودم که بشینم و ادامه فراز از زندان رو تماشا کنم ولی خب باز عشق به کارتون های زمان بچگی و خصوصا پرین که من به خاطرش چه کارها که نکردم-دوست پسرش براش نکرده-باعث شد فراز از زندان رو برای مرتبه دوم بذارم یه گوشه و همزمان با دانلود پرین-که وبسایت دانلود زبون اصلش رو پیدا کردم-قسمتهاشو تماشا می کردم...خب باید بگم دوبله فارسیش بی نظیر و صدای رویایی خانوم نرگس فولادوند با صدای ژاپنی پرین عین سیبی است که از وسط به دونیم کنن و بنده نره خر با این سن عشقولانه مشغول تماشا بودم که یهو سیستم هنگ کرد،من هم به روال گذشته ریست کردم و بی صبرانه منتظر بودم سیستم بالا بیاد تا ادامه کارتون رو ببینم که یهو انگشت شست در مقابل دیدگانم نمودار گشت!صفحه تاریک موند و ویندوز بالا نیومد!...حالا هی ریست کن به این امید که درست شه،ولی بعد دو سه مرتبه تلاش نافرجام،خودم عین بچه خوب سی دی ویندوز رو از توی کشو در آوردم و از اونجا که اصلا حوصله نصب دوباره ویندوز رو ندارم گفتم بلکه با گزینه ریپر(تعمیر)قائله خاتمه پیدا بکنه که نکرد و نتیجه تکرار انگشت شست بود!....بگذریم،یه بار ویندوز نصب کردم و تمام درایور ها و نرم افزارها رو از اول ریختم،به بیست و چهار ساعت نکشید که باز صفحه سیاه و انگشت شست نمودار شد!دیگه می خواست گریه ام بگیره،باز بشین پاک کن و از اول بریز...از ترسم فعلا به جز ویروس کش و یاهو مسنجر،هیچ نرم افزاری نریختم،ولی حالا که سیستم بالا می آد،خط اینترنتم بازی در می آره و منو گذاشته تو خماری دانلود ادامۀ قسمتهای پرین....خلاصه که این کامپیوتر مدتی است با ما سر ناسازگاری دارد!.......... ؟
کم کم دارم به این نتیجه می رسم که یاد بگیرم از پاییز بدم نیاد چون با یه مرور اجمالی بر زندگیم شاهدم که اکثر خاطرات خوب و کارهای بزرگم مربوط به همین فصل می شه،دلیلش رو نمی دونم ولی شاید چون در شش ماهه دوم حساب و کتاب سال می آد دستم و می تونم نقشه هایی که برای سال جدید در سر داشتم رو عملی کنم....سرمم که روز به روز داره شلوغتر می شه و برای خودم مشغولیت های جدید پیدا می کنم که خب از این بابت خوشحالم چون کمترین سودش اینه که احساس پوچی و بیهودگی نمی کنم و انگیزه ادامه زندگی در من قویتر می شه....طبق آخرین اخبار هم یکی از همدوره ای های کلاس رزمیم برام یکی از دوستاشو پسند کرده و سفت و سخت دنبال اینه که یه قرار آشنایی بذاره و خب من طبق عادت همیشگی می پیچونم-حمل بر خودستایی نشه این اخلاقمه-و خلاصه نگرانم که سرم این بار واقعا شلوغ شه!.....عده ای از دوستان هم لطف کرده ودر مورد کار کتابم سوال کرده بودن،باید بگم هزینه و شرایط چاپش مشخص شده،دو میلیون و نیم پول و یه ربع سکه برای جلب رضایت جناب ممیز،فقط می مونه پخش کننده که فعلا کسی رو پیدا نکردم،آخه من که نمی تونم هزار و پونصد جلد کتاب رو توی خونه مون انبار کنم!....در هر صورت کاراش داره دنبال می شه و اگه به نتیجه برسه حتما اینجا اعلام می کنم،ممنون از پیگیری تون!؟
دارم یه بخشی از کتاب سوم رو می نویسم که در نگارش اول سرش کم مونده بود گریه ام بگیره!....یادمه وقتی برای اولین بار کتاب زنان کوچک رو می خوندم در توصیف شخصیت جوزفین مارچ(همونی که توی کارتونش بهش می گفتن کتی مارچ)گفته شده بود نویسنده ای احساسی که با خوندن دست نوشته های خودش گریه می کرد و من با خودم می گفتم چه دل نازک ولی خب حالا که نوبت بهم رسیده می بینم من بدترم!....با گذشت هشت سال از نگارش اون بخش، می بینم همچنان قادر به کنترل احساساتم نیستم و دلم برای اون شخصیت می سوزه......قبلا و در یه جای دیگری گفته بودم که شهرک ما سه کتی به خودش دید که هیچ یک براش موندگار نشدن،کتی سوم که شیطون بود و گریزپا و پارسال از اینجا رفتن،کتی دوم دختر آروم و بی سرو صدایی بود و اون هم سال هفتاد و نه از اینجا رفت و کتی اول.....با گذشت شونزده سال هنوز مرگشو باور ندارم،خدا بیامرزدت خواهر جون،هرچند خواهر واقعیم نبودی ولی جای خالیت همیشه برام خالی موند،در اون دوران بچه بودم و نتونستم کاری برات بکنم،ایشالا که الان با نوشتن این داستان بتونم دینم رو بهت ادا کنم،تو هم یکی از اون کسانی بودی که روم تاثیر گذاشتی و باعث پیشرفتم شدی.....روحت قرین آرامش باد! ؟

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

این روزها باز حس و حال نوشتن اومده سراغم و زود و به زود آپ می کنم و خب این تغییر حالت رو مدیون یه سری مسائل هستم که یکیش حضور شماهایی است که نوشته هامو با دقت و علاقه می خونید...کتمان نمی کنم که حس خوبی بهم دست می ده وقتی می بینم کارم توسط دیگرون خونده و نقد می شه...و یاد روزهای اول ساخت این وبلاگ می افتم که تا مدتی خودم تنها خواننده اش بودم...چند روز پیش به سرم زد یه مروری به کامنتهای اولم بکنم و ببینم چه کسانی با چه موضوعاتی سراغم می اومدن،یه سری خاطره زنده شد و این وسط دیدم فقط یکی شون تا به امروز باقی مونده که اون هم متاسفانه دیگه نمی نویسه...یه سری وبلاگ که به فراموشی سپرده شده بود و جست و جو برای پیدا کرد صاحبنش راه به جایی نبرد و تعدادی وبلاگ دیگه که باهمون اسامی به افراد دیگری واگذار شده بود...به صاحب اصلی وبلاگ استامینوفن پیشنهاد می کنم اگه حالشو داشت بره ببینه وبلاگشو به کی دادن و اونو به چی تبدیل کرده!چی؟تو اون وبلاگ رو پاک کردی؟یعنی نمی دونستی پرشین بلاگ وبلاگ پاک نمی کنه و همون فضا رو به دیگر کابران واگذار می کنه؟چی؟نوشته هات؟خب آره اونها که پاک می شه،خیالت راحت!(چشمک).... ؟
می دونی خیلی وقته که شیوه سوگواری احساسی رو گذاشتم کنار ولی خب گاهی اوقات نشونه هایی هست که وقتی می بینی شون بی اختیار یاد یه چیزایی می افتی که نمی تونی از کنارش راحت بگذری...این روزها اصفهان بودم و پیش اومد که چند مرتبه ای از یه نقطه خاص محوطه سبز شرکت برق رد بشم و با نگاه کردن به یه گوشۀ خالی که زمانی اونجا مصالح ساختمونی ریخته شده بود،بی اختیار یاد یه خاطره شیرین افتادم...البته بهتره بگم ترش و شیرین چون خود خاطره اش خوب بود ولی مزۀ نبودن قهرمانش فعلا ترش-نمی گم تلخ-....فکرشو بکن چه انگیزه ای می تونه باعث بشه رئیست رو قال بذاری تا با یه نفر در حد چند دقیقه حرف بزنی،یا وسط یه جلسه مهم با کارفرما از توی جلسه فرار کنی و بری اون گوشه پشت مصالح قایم شی تا کسی نبیندت و باز یه دل سیر صحبت کنی؟...مثل توی فیلم ها می مونه،گاهی باورم نمی شه خودم بازیگر اون صحنه ها بودم،همیشه این جور کارها رو در هر سنی دوست داشتم،یه جور شیطنت،صداقت و بچگی توش بود که از مزه اش خوشم می اومد...به هر حال گذشت اون روزها ولی هر بار که می رم اصفهان و اون گوشۀ محوطۀ شرکت برق رو می بینم یا می رم ابهر و اون فضای روبروی سالن آزمایشگاهش رو،بی اختیار یاد کارای خودم می افتم،حسرت بودن یه همدست برای شیطنت،که مدتی برام برآورده شده بود و هرچند خیلی کوتاه بود،ولی خوشحالم که ازش استفاده کردم....هم بازی!هرجا که هستی سالم و شاد و پیروز باشی،همون چند باری که شیطونی کردیم به کل حسرتهایی که داشتم می ارزید....شاید روزی همه شو گفتم،بد نیست بدونی به خاطرت چه کارایی کردم،شاید درباره اش کتاب نوشتم،کتاب بامزه ای می شه،ولی خب اون روز فعلا نزدیک نیست.... ؟
این ماموریت به قیمت از دست دادن یه فرصت دور هم بودن خوب تموم شد!خانوم چینیه بچه های گروه شائولین ما رو به جشن شون دعوت کرده بود و خب همه تونستن برن جز من....سه شنبه شب که با یکی از بچه ها حرف می زدم کلی با تعریفاش قند توی دلم آب کرد و البته یه جا که گفت خانوم کلاغ کلی بزک دوزک کرده بود بلکه اجرای برنامه داشته باشه و بهش نوبت نرسید کلی خندیدم!بدجنس نیستم ولی خانوم کلاغ جوریه که همه از کنف شدنش لذت می برن!...بسه دیگه خیلی خودمو لو دادم...صبح ها نباید پست بنویسم چون معمولا اون موقع دوز صداقتم در بالاترین حد خودشه و خب بلانسبت و دور از جون شما،تجربه جالبی از صادق بودن ندارم،خوش باشید بچه ها،از اونهایی که بهم سرمی زنن و کامنت می ذارن تشکر ویژه می کنم،آخر هفته خوبی داشته باشید! ؟

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

تکراریه،قبلا هم گفتم ولی خب هشت سال پیش در چنین روزی،نگارش اولیه کتاب آواز درنا رو تموم کردم...اون موقع ها حتا فکرش رو هم نمی کردم که بازنویسی و به ثمر رسوندنش این همه طول بکشه...فعلا هم که بیش از نیمی از کتاب سوم رو نوشتم و تلاشم اینه که تا قبل از عید تمومش کنم...در مورد انتشارش هم به جواب های امیدوار کننده ای رسیدم،هرچند که مثل همیشه پول حلال مشکلاته و...امان از این بی پولی!.....به هرحال دوست دارم سال دیگه این موقع بگم تموم شد،نوشتمش و خلاص شدم..... ؟
گاهی باورم نمی شه که نوشتن اون کتاب کار خودم بوده،نمی گم چیز چشمگیریه،ولی به عنوان کار اول،نوشتن یک رمان با حدود بیست شخصیت و بازگو کردن داستان زندگی شون به گونه ای که خواننده گیج نشه،حوصله اش سر نره و داستان رو دنبال بکنه،اون هم در سنی که خودم هنوز از بیست سالگی فاصلۀ زیادی نگرفته بودم،کاری است که شاید بعدها دیگه نتونم انجامش بدم...در دورانی که این داستان رو می نوشتم،یعنی شروع دهه بیست سالگیم،ذهن و وقت آزادی داشتم ولی واقعا از زندگی چیز زیادی نمی دونستم....الان که بازنویسش می کنم می بینم چه جالب تونسته بودم چیزهایی رو که تجربه نکردم به مدد تخیلم با کمترین انحراف از واقعیت تجسم بکنم،این کتاب بیشترش در مورد زندگیه و اون وقت من موقع نوشتنش زندگی رو نمی شناختم....نمی دونم،شاید یه شرایط خاصی بوده که من در اون قرار گرفتم و مطالب درست به ذهنم می رسیده....آواز درنا به زودی تموم می شه و اگه حتا ده نفر بخوننش و از این ده نفر،سه نفر اونو به یاد داشته باشن،من احساس خواهم کرد که وظیفه مو درست انجام دادم..........به امید اون روز! ؟
بی جنبه نیستم ولی خب این جمعه که سر تمرین بودیم،اون خانوم چینی هه یه خبرنگار با خودش آورده بود که کلی عکس ازمون گرفت وقرار شد هفته بعدهم یه مصاحبه با استادمون داشته باشه...فکرشو بکن،عکس مون در جراید کشور چین منتشر بشه،نمی دونم پیامدش چی می تونه باشه،راستش ذوق زده نیستم ولی خب به صورت معمولی یه کم هیجان دارم،اگه تو کشور خودم چهره نشدم،دست کم برای یک بار هم که شده جلوی خارجی ها به تصویر کشیده می شم،به نظرت باید چه حسی داشته باشم؟
می دونی اگه ده میلیارد پول داشتم چیکار می کردم؟نصفشو به جریان می انداختم و نیمۀ بعدی رو می ذاشتم بانک و بعد با سودش با خیال راحت خونه می نشستم و فارغ از هر نگرانی فقط و فقط می نوشتم...تنها کاری که مثل خوردن و خوابیدن دوست دارم همیشه انجام بدم نوشتنه....فکرشو بکن،فقط نزدیک به ده دوازده تا سررسید پرکرده از سال های زندگیم دارم که هر روز برگه مربوط به اون روز رو از سررسیدهای مختلف می خونم،یعنی امروز که یازدهم مهره،من سر رسیدهام رو تا سال هفتاد ردیف می کنم و یک به یک برگۀ مربوط به روز یازدهم مهر رو ازشون می خونم...فقط می تونم بگم هیچ چیزی لذت بخش تر از دیدن فیلم زندگیم و مروری بر عملکردم بهم مزه نمی ده....خودشناسی شیرینه،حتا اگه چیز بدی رو در مورد خودت کشف کنی،باور کن! ؟
همه مون آخر سر برمی گردیم به اون چیزی که از اول بودیم،بزرگ شدن بهونه اس.....از فرمایشات خودم!....خوش باشید بچه ها،هفته خوبی پیش رو داشته باشید

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

این روزها با خوندن بعضی از وبلاگها یاد روزهای اول دانشجوییم می افتم...به هر دلیلی،دانشجویی برای من چندان خوشایند نبود...یادمه ما رو اول بسم اللهی بردن اردوی آشنایی در اوشون فشم و دو سه روزی اونجا بودیم...اردو مختلط بود ولی خب هیچ نباید تصوری از اون جور سفرها به ذهنتون بیاد،جوری مراقبمون بودن انگار می خوایم جنایت کنیم...میون آلاچیق هامون سیم خاردار کشیده بودن و شبها حتما یکی از این بیسجی ها چشم و دل پاک(!) نگهبانی می داد و بهمون اخطار هم داده بودن که اگر طرف دختری برید بدون پرس و جو اخراج...البته به دخترها هم همینو می گفتن....اردوی بدی نبود روی هم رفته،خاطرات جسته و گریخته ای ازش دارم از جمله مسابقه فوتبال،تماشای فیلم تلفن چالرز برونسون با اون دوبله طلاییش،تماشای گلچین جنگ های نوروزی از جمله تقلید ادای مرحوم نوذری،شهریاری و دکتر عالمی توسط مهران مدیری،یه شب هم که یه سری بسیجی دشک پهن کردن و مثلا حرکات رزمی انجام دادن که یکی شون حالا به عمد یا سهو موقع فن زدن با پا رفت تو شکم یکی از دخترای تماشاچی....ازمون فیلم و مصاحبه هم گرفتن که من هرگز دنبال تهیه نسخه ای از اون نرفتم..... ؟
ترم رو هیفده مهر شروع کردیم،باید بگم اولین چیزی که در بدو ورود به دانشگاه به چشمم اومد،جو خشک و غیر دوستانه اش بود...به نظرم همون جور که دوره راهنمایی رو به عنوان گذرگاهی از بچگی به نوجوونی میون مقطع دبستان و دبیرستان قرار دادن،می باید دوره پیش دانشگاهی رو هم با همین دید برگزار بکنن،یعنی دانش آموز از نظر ذهنی آماده بشه تا احیانا وقتی قدم به دانشگاه گذاشت،غافلگیر نشه.....هرچند شاید این آمادگی پیش از موعد چندان به نفع فرد نباشه!یادمه وقتی می خواستم برای اولین بار مدرسه برم،مامانم یه تصویر رویایی ازش برام ترسیم کرده بود که به محض این که پامو توی مدرسه گذاشتم از شدت شباهت توصیف با واقعیت اشکم سرازیر شد!...می تونم بگم چنین حالتی رو موقع ورود به دانشگاه هم داشتم....شوکه شدم...هیچ شباهتی به اون مدینه فاضله ای که برام ترسیم کرده بودن نداشت....خبری از اون صمیمت ها نبود،همه فقط به خودشون فکر می کردن،حتا دوستای دوره دبیرستان هم تغییر شخصیت داده بودن و سایه ای از تفرعن و خودبزرگ بینی در رفتارشون نمودار بود...خبری از ناظم نبود،خبری از تکلیف و پیگیری معلم نبود....استاد می اومد درسشو می داد و می رفت و اصلا براش مهم نبود،تو سرکلاس بودی،نبودی،چیزی از درس فهمیدی،نفهمیدی....در کل یهو دیدم به خودم واگذار شدم و از اونجایی که هیچ پیش زمینه ای برای این مسئله نداشتم خیلی غافلگیر شدم...کلاس ها خشک و کسل کننده...بچه بی مزه و نچسب...
یکی دو تا دوست بیشتر در دوره دانشجویی پیدا نکردم،با این که بهترین جزوه های ممکن رو می نوشتم و مراجعه کننده هم زیاد داشتم،چه پسر چه دختر،ولی همون شروع بد چنان تاثیر منفی و مخربی روم گذاشت که دیگه نتونستم با دانشگاه و محیطش اخت بشم...رشته ام هم که دوست نداشتم و فقط به عشق جزوه نویسی می رفتم سر کلاس،آخرین سال های نقاشی کشیدنم هم همون دوران بود و کم کم به نوشتن روی آوردم...سه چهار ترم اول هم برام کابوس بود،طوری در افسردگی و بهت غرق شدم که ترم اول یکی از امتحانام رو یادم رفت،هنوز بعد سال ها خواب اون امتحان رو می بینم و با اضطراب بیدار می شم....... ؟
اینا رو نگفتم که عرض مصیبت کنم،یه مروری بود بر خاطراتم،حالا که بهش فکر می کنم می بینم دو عامل،یکی داشتن ذهنیت غیر واقعی از دانشگاه و بی علاقگی به رشته ام،ریشه ناکامی و تلخکامی من در دوره دانشجویی بوده...هرچند خودم هم راحت تسلیم شرایط شدم و جنگندگی لازم رو به کار نبردم...خوشبختانه الان محیط دانشگاه نسبت به زمان ما خیلی بهتر شده،اون موقع ها گیر روی ظاهر خیلی بیشتر از الان بود،پوشیدن شلوار جین و آستین کوتاه برای پسرا ممنوع بود و دخترا حق آرایش کردن یا پوشیدن مانتوهای روشن رو نداشتن،حق صحبت کردن با هم رو هم نداشتیم جز برای جزوه گرفتن،اون هم با صدای بلند چون حراستی ها و انجمن اسلامی ها تا می دیدن یه دختر و پسر به هم نزدیک شدن به قول کتی گوشهاشون روی آدم آمبرلا می شد!....الان خیلی بهتر شده،چند وقت پیش که یه سری رفته بودم دانشگاه شریف از جو شاد و صمیمی دانشجو ها خوشم اومد...پسرا خوش تیپ،دخترا خوشکل،قشنگ با هم در ارتباط بودن....در هر صورت فکر نمی کنم اون حالت خشک و جدی از بین رفته باشه....می دونی به نظر من هر چی در دبیرستان شیطون و با نشاط تر باشی،احتمال این که در دانشگاه توی ذوقت بخوره و دلسرد بشی بیشتره،شاید چون یه دفعه از محیط نوجوونی شوت می شی وسط جو بزرگسالی...ولی می گذره،خیلی زود می بینی خودت هم شدی یکی از اون بزرگترهای یوبس،که فکر می کنه شاخ غول شکونده و حالا باید نخنده و ندوه و نجوشه تا مهم به نظر بیاد....شاید واسه همین من بعد مدتی دیدم همون هیفده هیجده ساله بمونم برام بهتره....هرچند به جبر زمان مجبورم در یه محیط هایی اون نقاب دوست نداشتی بزرگسالیم رو به چهره بزنم،خصوصا در محل کارم و جلسات...همیشه وقتی از وقار و جدی بودنم تعریف می کنن توی دلم می خندم،می گم صبر کن برسم خونه و بین دوستای صمیمیم،اون وقت دیگه منو نمی شناسی!...برای من زنده بودن یعنی پویایی،خندیدن،شاد بودن،شیطنت کردن و سیال بودن....خب خیلی حرف زدم،باز بعید می دونم کسی تا آخرشو بخونه،البته اون چند دوست خوبی که همیشه نوشته هام رو با دقت می خونن رو می شناسم و همیشه وقتی به خونه شون سر می زنم سعی می کنم از خجالت محبت هاشون در بیام....پاییز هم می تونه فصل خوبی باشه به شرطی که با رخوت و زردیش مبارزه کنم،تو می خوای زرد و پلاسیده باشی،من قرمز می شم و تازه،همدیگه رو دفع می کنیم ولی به هم چیره نمی شیم،تو سی خودت،من سی خودم،باشه؟بوس بچه ها،آخر هفته خوبی داشته باشید! ؟