۱۳۸۵ مرداد ۱۴, شنبه

صبحه و من مطابق معمول دارم مي رم سركار...اتوبان شلوغه،خر صاحابشو نمي شناسه،ملت هم كه قربونش برم همه عمل جراحي قلب باز دارن يا رئيس جمهورن و اگه دير برسن مملكت از دست مي ره،واسه همين همچنان كه به قوانين رانندگي بيلاخ مي دن از چپ و راست من رد مي شن و با رانندگيشون جفت پا مي رن رو اعصابم... به قول خودم انگار كه خفتت رو چسبيدن و تكون مي دن و مي گن:به مادرم فحش بده!...... مي رسم سر كار،دلم خوشه كه اينجا يه شركت مهندسيه و پرسنلش همه با فرهنگ و تحصيل كرده ان....به محض اين كه پامو مي ذارم تو دستشويي از حرفم پشيمون مي شم،خدا بده بركت خوك رو...اقلا وقتي كارشو انجام مي ده يه مشت خاك مي ريزه رو شاهكارش....به نظر شما به يه مهندس كه سن بابام رو داره و شاخ افاده و ادعاش مي ره تو ما تحت آسمون چي بايد گفت؟بايد گفت آقا مي ري دستشويي بهداشت رو رعايت كن؟چيزي رو كه قاعدتا ننه ات تو سه سالگي يادت داده ؟؟
ساعت كاري تموم شده،واسه تمدد اعصاب مي رم پارك ،شلوغه و از هر قماشي آدم اومده،تشنه ام مي شه،مي رم سمت آب خوري،يه پسر بچه داره آب مي خوره و قاعدتا وقتي آب خوردنش تموم بشه نوبت منه،تو همين گير و دار سر و كله يه دختر بچه 10 ساله با موهاي دمب اسبي پيدا مي شه،يه شيشه خالي آب معدني دستشه و بدون توجه صاف مي آد جلو من شروع مي كنه شيشه شو پر كردن،تو دلم مي گم بچه اس،چيزي بهش نگم....ولي هنوز كار دخترك تموم نشده سر و كله يه زن جوون چادري پيدا مي شه اصلا انگار نه انگار من وايسادم دم آبخوري،مي چسبه به دخترك و تا آب خوردنش تموم مي شه سرشو مي بره دم شير....تو اين فكرم به اين زن به اصطلاح بالغ عاقل كه ماشاالله ايمان و اعتقاد هم كه از سر و روش مي باره چي بگم كه مي بينم يه پيرمرد كه سن بابا بزرگمه هم بي توجه اومده منتظره تا وقتي كار زنه تموم شد دبه شو پر كنه....رو مي كنم به دوستم و با خنده مي گم:داشته باش اصل رعايت نوبت رو!دو زاري پيرمرده مي افته و مي ره اون ور تر وامي سه....ولي خب مشتري قبلي وقتي چينه دونشو تا آخر پر مي كنه نمي دونم رو چه حسابي بيني شو واسه ما مي گيره آسمون و مي ره،نه عذرخواهي نه چيزي...... ؟
غروب شده،دارم تو محلمون قدم مي زنم،ته دلم خوشحالم كه اينجا شهرك معلم هاست و همه فرهنگي و با شخصيتن....نور يه ماشين از پشت سر بهم مي تابه،يه 206 سياه كه پنج تا دختر سوارشن با سرعت از بغلم رد مي شه كه يهو يه زانتياي خاكستري از مقابلش سر در مي آره و سر نوبت عبور يهو چنان دعوايي بينشون شكل مي گيره كه بيا و ببين،راننده زانتيا كه يه مرد جا افتاده اس سرشو از پنجره مي آره بيرون و در جواب راننده 206 كه بهش گفته بوده كثافت يه فحشي مي ده كه مودبانه اش مي شه هر جايي....دختره همراه دوستاش پياده مي شه،ماشالا چهره ها همه موجه،هر كي باشه ببيندشون مي گه حتما دختر وزيري وكيلي چيزي هستن،ولي خب دهنشو كه باز مي كنه من ياد ديالوگهايي مي افتم كه راننده هاي تريلي تو چهار راه سيروس و گود زنبورك خونه به كار مي برن،خدا بده بركت،فحشاهاي ركيكه كه عين مرواريد از دهن دختر خانوم مي ريزه. ؟
شبه و من تو اتاقم دراز كشيدم،چشمام كم كم گرم مي شه كه با صداي بوق ممتد يه ماشين از جا مي پرم،چيزي نشده،همسايه بزرگ وار در راستاي رعايت آداب معاشرت،در جواب سلام يه نفر براش بوق زده.....يه غلتي تو جام مي زنم و قبل از اين كه خوابم ببره به خودم مي گم:چقدر سخته تو جامعه اي زندگي كني كه مردمش تا اين حد باهات اختلاف فرهنگي دارن.....................؟

۳ نظر:

شقایق گفت...

فقط تو نيستي كه رنج مي بري...اينو مي دوني؟؟؟ شايد همه ي اون كسايي هم كه اين جوري بي فرهنگن ته دلشون يه روزي از اين وضع خسته شدن...واسه همين الآن همرنگ جماعتن...متاسفم..واقعا متاسفم اما حقيقت كشور جهان سوميه ما بيش ازين نيست...
شقاي&# | Homepage | 08.06.06 - 6:30 am |

reyhaneh گفت...

زیاد سخت نگیر ... وقتی سخت بگیری هی سرت میاد .. من امتحان کردم ... خودم خیلی سر این چیزا که میگی حرص می خورم ولی باید واسه خودت سوت بلبلی بزنی تا راحت بتونی زندگی کنی!
reyhaneh | Homepage | 08.06.06 - 12:18 pm |

reyhaneh گفت...

زیاد سخت نگیر ... وقتی سخت بگیری هی سرت میاد .. من امتحان کردم ... خودم خیلی سر این چیزا که میگی حرص می خورم ولی باید واسه خودت سوت بلبلی بزنی تا راحت بتونی زندگی کنی!
reyhaneh | Homepage | 08.06.06 - 12:18 pm |