۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

قلب های به هم پیوسته

خب بالاخره باز وقت کردم(البته بهتره بگم همت کردم!)بیام دوباره آپ کنم...و می بینم که منبرم مشتریاش بسیار کم شده...هر چند وبلاگ سامورایی کوچک در تاریخ 7 سالۀ خودش چنین دورانی رو داشته،ولی این بار دو عامل یکی شخصی یکی بدبیاری دکان ما رو کساد کرده...من در اسباب کشی به وبلاگ جدید تعداد زیادی از خواننده هام رو پاک کردم که دیگه نمی اومدن و فقط اسمی ازشون توی لیستم موجود بود،عده ای رو هم خودم صلاح دیدم که دیگه نباشن،به این ترتیب لیست بلند بالام به تعدادی دوست قابل اعتماد تقلیل پیدا کرد...دلیل بعدی هم شانس گل بلبلمه،فهمیدم این اواخر بلاگ اسپات توسط خیلی از سرویس ها به نوعی فیلتر شده،یعنی صفحه اش می آد،ولی تا کلیک می کنی که نظر بدی پیغام می ده که صفحه قابل نمایش نیست،خب راستش تنها راه حلی که برای این موضوع به نظرم می رسه اینه که با عرض معذرت از خواننده ام بخوام با فی ل تر شکن برام کامنت بذاره...اگر کسی هم بلده چه طور می شه یه فروم ساخت که اونجا راحت خودی ها بیان و پسوردش هم فقط دست خودمون باشه، راهنماییم کنه،متشکرم!
و اما این هفته که گذشت بسیار پرکار و پرخاطره بود خدا رو شکر و اگه بخوام همه شو تعریف کنم این پست بسیار طولانی می شه،پس فقط دوتا از نظر خودم جالب هاشو می گم:
اول)جمعۀ پیش،دهم اردیبهشت،برای هفتمین سال متوالی،مراسم تولد نمادین آرزو رو برگزار کردم،دیگه از اون دوستم که مهرۀ مار داره خبری نبود و من و یکی دیگه از دوستام،دو تا منور رو هم زمان حوالی خونۀ آرزو آتیش کردیم...می شه گفت به مرور زمان حس و حال این کار برام عوض شده،اوایل نوعی حس فقدان و سوز فراغ داشتم که به تدریج دگرگون شده و جاشو به گرامی داشت یه خاطرۀ خوب داده...من می دونم که روز دهم اردیبهشت باید شاد باشم و جشن بگیرم،حالا فلسفه اش چی بوده از نظرم دیگه چندان مهم نیست،در این وانفسای فشار زندگی و هجوم استرس،هرچی بیشتر برای خودم بهونۀ شاد بودن جور کنم به نفعمه،خلاصه امسال در حوالی ساعت ده و نیم شب دهم اردیبهشت،در سکوت و تاریکی پر رمز و راز کوچه های شهرک،آرزو یه سال دیگه بزرگتر شد!....
دوم)سه شنبه(چهارده اردیبهشت) در خلال اولین مسابقات شعر به زبان چینی،که در تالار دانشکدۀ زبان های خارجی دانشگاه تهران برگزار شد،اجرای برنامه داشتیم،رقص شیر و اجرای فرم گروهی...حالا فکرشو بکن توی یه وجب جا،هوا خفه و گرم،تماشاچی هم که سه پشته نشسته و ایستاده جوری که جای سوزن انداختن نبود،من هم این وسط مسئول هماهنگی شده بودم و هم زمان باید چندتا کار انجام می دادم،اول از همه که خانوم چینی هه بهم دوربین عکاسی شو داد و گفت برام از کل مراسم عکس و فیلم بگیر،بعد استاد بهم غر زد که مگه تو دستیار من نیستی؟برو بچه های گروه نمایش رو سر و سامون بده و ضمنا با این هندیکم از مراسم فیلم بگیر،این وسط یکی از دخترای شرکت کننده در مسابقات شعر،از دانشجویان خانوم چینی هه که جدیدا با ما هم شائولین تمرین می کنه،قرار بود بعد خوندن شعرش،یه اجرای کوتاه هم داشته باشه،بندۀ خدا هیچ پیش زمینه ای هم از رزمی نداشت،قرار شد به اون هم من چند حرکت ساده یاد بدم،دست آخر هم ازم خواسته شد مسئول اجرای درست و بدون مشکل نمایش رقص شیر و اجرای فرم گروهی باشم!.........
خلاصه دیدم نمی شه،فوری تقسیم کار کردم،اول از همه بعد از گرفتن چند تا عکس(بماند که مموری پر بود و از یه چینی هه خواستم برام خالیش کنه چون تمام گزینه ها به زبان چینی بود و اون بی دست و پا بلد نبود و دونه دونه 68 عکس رو پاک کرد،بعد من وقتی حدود 20 تا عکس گرفته بودم،اومدم ابتکاری یکی شو پاک کنم بدون سر در آوردن از زبونش زدم کلشو پاک کردم!)،دوربین ها رو(عکاسی و فیلمبرداری)سپردم به یکی از دوستام و گفتم من گند زدم عکس ها رو پاک کردم،بنابراین از هرکی و هر چی بود عکس و فیلم بگیر!...بعد اشاره زدم به دختره که بریم بیرون تالار توی راهرو باهات یه کم تمرین کنم،حالا فکرشو بکن جلوی تمام دوستان و همکلاسی های کنجکاوش،بنده خدا هم وارد نیست و من مجبور بودم حرکت ها رو بدون دست زدن بهش(جمهوری اسلامیه دیگه)با هزار ادا و جنگولک بازی یادش بدم!....شانسم البته دختره باهوش بود و زود یاد گرفت،فقط چون احساس کردم اعتماد به نفس نداره،بهش دلگرمی دادم و گفتم موقع اجرا می آم تماشا می کنم و هر جا یادت رفت اصلا توقف نکن و فقط به من نگاه کن!...یه جوری گونه هاش گل انداخت و گفت چشم و بدو رفت.....خب این از این،بعد هم تا زمان اجرای نمایش،در نقش عمو پورنگ،سرپرست شیش تا دختر و پسر بودم از پنج تا دوازده سال،شیطون،تا برای اجرای نمایش آماده شون کنم،برای این که بازیگوشی نکنن همه اش می گفتم برنامۀ بعدی شما هستید تا مشغول تمرین بشن،بعد هم که این کلکم نخ نما شد بهشون گفتم از خبرگزاری شین هوای چین برای تهیۀ گزارش اومدن(البته خالی نبستم)و ضمنا سفیر فرهنگی چین هم برای دیدن برنامه تون می آد،پس جدی باشید....آقا اینو گفتم یکی از پسرها که هفت سالشه پاهاش شروع کرد لرزیدن و یکی از دخترها هم که کلاس اول دبستانه رنگش پرید و چشماش شبیه یه بچه آهوی وحشت زده درخشید،حالا بیا و درستش کن!....بگذریم،خدا رو شکر آخرش همه چیز به خیر و خوشی گذشت،گروه رقص شیر کارشو عالی انجام داد و در یه ابداع جالب،از سکو بالا رفت و برای خانوم مجری(که از اون چینی های گوگولی بود)دهن دره کرد و طفلی از ترس دو متر پرید و همه خندیدن و بچه های اجرای نمایش هم یه کم هول بودن،ولی من همون طور که قول داده بودم مثل اجرای اون دختر شاعره،به کارشون نظارت داشتم و هر جا بهم خیره می شدن با حرکت دست بهشون می گفتم خونسرد باشن و با تکون سر تاییدشون می کردم،طفلک ها یه بار سلاح هاشون رو گم کرده بودن و هراسون سراغشو می گرفتن،با اشاره گفتم پشت سرتون گذاشتمشون روی زمین........
یادش به خیر،البته تبلیغ از خودم می شه،ولی یاد یکی از ایپزودهای کتاب دومم افتادم،قلب های به هم پیوسته،که خیلی دوستش دارم و معتقدم بهترین فصلی شده که در این سه جلد کتاب نوشتمش،دوست داشتید دانلود کنید و بخونیدش،می شه گفت من سه شنبه ای یه مرتبۀ دیگه،با گوشت و پوست و خونم،نتیجۀ همدلی و مشارکت صمیمانه رو احساس کردم،جایی که همه به افتخارمون ایستاده دست زدن،از گوشه و کنار سیل تبریک به سمتمون جاری شد،و عدۀ زیادی به اشتباه منو جای استاد گرفته بودن و ازم سوال می پرسیدن....روز خوبی بود،ولی خب من بعدش عین یه جناز افتادم روی تخت،روح و جسمم خسته بود...جدا سخت بود....ولی خدا رو شکر انجام شد!
حرف آخر:توقع ندارم همه شو خونده باشید،ولی اگه خوندید متشکرم،هفتۀ خوبی رو براتون آرزو می کنم!

۲ نظر:

مينا گفت...

سلام.خوبين؟
1- براي من كه هنوز فيلتر نشده وبلاگتون(چشم نزنم حالا!!)كميت مهم نيست!مهم كيفيت نظراته آقا فرهاد؛-)

2- اي بابا...كاش يكيم بود كه شب تولدمون واسه ما منور روشن مي كرد؛-)D:

3- پس واقعا حيف شد كه دير از مراسم با خبر شدم.مخصوصا اين كه ديدن شما رو در نقش عمو پورنگ از دست دادم!!!!D:

شاد باشيد:-)

برکه گفت...

من که vpnدارم ولی فکرم نمی کنم فیلتر باشی...کلاس تعطیل نیست 15 روز میرم و میام...همچین خصوصیم نبودااا من کلا عمومی می نویسم...بعدم که کو تا برمممم...هنوز ززمانش قطعی نیست تیر بودنش معلومه همین