۱۳۸۳ مرداد ۳۰, جمعه

هر لحظه كه مي گذره بيشتر دور شدنش رو احساس مي كنم...آرزو رو مي گم...آرزو داره مي ره...رفتنش رو حس مي‌كنم

پريشب دوچرخه سواري مي كردم كه ديدم آرزو برگشت،بر خلاف معمول پارك نكرد كه بره منزل،بلكه اعضاي خانواده بهش ملحق شدن و دسته جمعي رفتن جايي،لباس مهموني تنشون بود، من روي سكو نشسته بودم و خستگي مي گرفتم و در همين حين آرزو و خانواده اش سوار بر ماشين از كنارم گذشتن،در اون گرگ و ميش هوا،يك نظر چهره آرزو رو ديدم،عوض شده بود،جدي تر از هميشه و خالي از هر گونه عطوفت.چشماشو تنگ كرده بود و فقط جلوشو نگاه مي كرد. ديگه خبري از سر چرخوندن و نگاه كردن نبود.شايد آرزو اصلا منو نديده بود.با خودم گفتم فراموشم كرده......!؟

امروز آرزو سركار نرفت.ظهر كه با خواهر كوچيكش گويا رفت استخر و شب كه دوچرخه سواري مي كردم ديدم كه با انبوهي از خريدها برگشت.خواهرها و مادرش هم همراهش بودن،اونقدر تعداد خريدها زياد بود كه در چند نوبت بردنش بالا.خاري تو قلبم خليد،با خودم گفتم لابد خريدهاي مهموني عروسي شه

رفتنش رو احساس مي كنم،لازم نيست كسي بهم بگه، همون طور كه اومدنش رو اون شب حس كرده بودم،حالا هم دارم رفتنش رو احساس مي‌كنم، خدايا آرزو داره مي ره...چه احساسي داريد وقتي ببينيد با ارزش ترين چيزتون داره از پيشتون مي ره و هيچ كاري از دست شما بر نمي آد؟به احساس كودك يتيمي تشبيهش مي كنم كه بر بالين مادر محتضرش حاضر باشه و رفتن تدريجي شو به چشم ببينه و بدونه كه هيچ كاري از دستش بر نمي آد...ترس...ترس از تنهايي...ترس از بي كس شدن...ترس از اين كه آينده رو تاريك ببيني...از تنهايي نمي ترسم،از قديم باهاش آشنا بودم،سالهاست رفيق و مونسمه، از بي كسي هم نمي ترسم،هميشه سعي كردم رو پاي خودم بايستم،از خودم مي ترسم،از اين كه نتونم اين فشار رو تحمل كنم، خدايا مي دوني كه من ترسو نيستم،نه اهل خودكشيم،نه اهل داد و بيداد و قشقرش به راه انداختن...خدايا تو سوگواريهاي منو ديدي،فرياد ها و ضجه هاي پر از سكوتم رو شنيدي،مي دوني كه من سرمو فقط روي شونه خودم مي ذارم و گريه مي كنم،زانوهاي خودمو بغل مي گيرم و در سينه فشار مي دم اشك مي‌ريزم،مي دوني كه هرگز جلوي ديگران به ضعفم اعتراف نمي كنم،صورتمو با سيلي سرخ مي كنم و دم نمي زنم...اما اين بار مي ترسم نتونم طاقت بيارم،مي ترسم از درون متلاشي بشم،مي ترسم تلخي اين حقيقت اونقدر باشه كه از پا درم بياره.

خدايا من تصميم خودم رو گرفتم،از راهي كه رفتم بر نمي گردم،فقط از تو مي خوام بهم قدرت بدي كه مثل هميشه اين بار هم سربلند بيرون بيام،خدايا بهم شكيبايي بده،صبر بده،استقامت بده،شجاعت بده و دلي به وسعت اين دنيا،چرا كه مي بينم اين تلخي و مرارت رو پاياني نيست...خدايا ازت مي خوام حسادتها رو ازم دور كني،مي خوام وقتي آرزو رو در لباس عروسي ديدم،دست در دست مردي ديگر،از صميم قلب و از روي خلوص نيت براش سعادت و خوشبختي رو آرزو كنم،خدايا بهم قدرت بده كه اين حقيقت رو ببينم و بپذيرم و دم نزنم،خدايا حماقتها و كينه ها رو ازم دوركن،دوست دارم با بزرگواري گذشت كنم نه با حقد و بدخواهي....و در انتها خدايا ازت مي خوام از اين به بعد بيشتر با من باشي چون آرزو كه بره در دلم فقط تو باقي مي موني،همون طور كه از روز اول حضور داشتي،به تو پناه مي آرم،دستم رو بگير...آمين.

۳ نظر:

ash kochike گفت...

بابا پسر تو چرا همچین میکنی؟؟؟شاید اصلا اینی که تو فکر میکنی نیست اگه هم هست که نباید این باشه نباید غصه بخوری مگه نرفتی جلو مگه حرف دلت رو نزدی پس دیگه نگرانه چی هستی تو از ا
ash kochike | Homepage | 08.20.04 - 2:25 pm |

ash kochike گفت...

تو از احساست گفتی اونم گوش نکرد حالا هر چی خدا بخواد همونه نمیشه که ادم به خاطر یه عشق داغون بشه...
ash kochike | Homepage | 08.20.04 - 2:27 pm |

ash kochike گفت...

مطمئنی که اونم همین اندازه به تو وابستگی داشته؟؟ ببین فرهاد خصوصیت ادم اینه که هر چی رو از جلو دستش بر دارن به اون راقب تر میشه
ash kochike | Homepage | 08.20.04 - 2:28 pm