جمعه روز خوبي بود...بعد مدتها يه برنامه تفريحاتي خوب داشتم...با يه گروه سي چهل نفره دختر و پسر،كه هيچ يك رو هم نميشناختم رفتم تور،تور طالقان...پنجشنبه شب بود كه يهو يكي از دوستام سروكله اش پيدا شد و گفت:يه تور جور شده بگو مي آي يا نه؟ هميشه كاراش اينجوريه، آني و لحظه اي! گفتم آره و اين جوري شد كه همسفرش شدم.سفر بدي نبود،بقول دوستم اكثر هم سفرا در و داف بودن وكمترين حسنش اين بود كه تماشاي رقصشون برام جالب بود...مني كه شب قبلش حسابي حالم گرفته شده بود! متاسفانه تولد استادم برگزار نشد،يعني شد ولي نه اون طوري كه ما انتظار داشتيم.فاميل براش يه جشن خانوادگي گرفتن،پنجشنبه شب كه با چند شاخه گل براي عرض تبريك رفتم در خونه شون، استاد با تاسف اين مطلبو برام عنوان كرد.خب از اولش هم بايد حدس مي زدم كه شدني نيست،ولي خب براي مني كه خيلي دوست داشتم يه موقعيت ولو كوچيك پيدا كنم كه واسه آخرين بار با آرزو زير يه سقف باشم،اين خبر اصلا خوشايند نبود.
استاد دعوتم كرد داخل منزل و پذيراييم كرد و طبق معمول يه دنيا حرف برام زد،اما من اون لحظه حواسم به اون گوشه هال بود،جايي كه 13 سال پيش در چنين لحظاتي رقص زيباي كسي رو ديدم كه تا سالها برام يه الهه بود.همون لحظه هم داشتم شبح رقصان و متحركش رو مي ديدم...حيف كه اون فقط يه رويا بود..يه روياي شيرين.
عوض اين ضد حال توي اون تور در اومد،در و داف بقول دوستم خودشونو با رقص خفه كردن،تو راهروي باريك ميون صندليهاي اتوبوس تو همديگه مي لوليدن و مي رقصيدن.همه با هم آشنا بودن.دختر و پسر از سر و كول هم بالا مي رفتن.دختر جوون بيست و هفت هشت ساله اي هم رهبرشون بود كه از اول تا آخر داشت مي رقصيد...گروه شادي بودن، مال يه اجتماعي بودن به اسم تي.آي.بي. نمي دونم مخفف چي هست ولي ظاهرا براي خودشون اعتقادات خاصي دارن از جمله اين كه نبايد زندگي رو سخت بگيرن و هرجور فكر مي كنن بهتره،همون جوري زندگي كنن.واقعا هم اين جوري بود.هر كاري دلشون مي خواست مي كردن.دوستم كه با همه شون راحت بود.با هركي خواست رقصيد.هركي رو دوست داشت دست انداخت گردنشو و از هر كي خوشش اومد سرشو گذاشت روي پاش.
تجربه جالبي بود.من كه فقط ناظر بودم.موقع رقص همه شون رو تشويق مي كردم و عكس مي گرفتم.در مباحثاتشون هم شنونده بودم.چيز خاصي نمي گفتن.فقط خيلي راحت بودن.در پشت چهره بعضيهاشون افسردگي رو به وضوح احساس مي كردم.غمي كه در پشت نقابي از خنده،خوشي و بي خيالي پنهان شده بود.نگاهشون هدفدار نبود.دنبال هدف بود و خسته و نا اميد از يافتن هدف.شايد تنها دلخوشي شون همين دور هم بودن و لحظاتي بود كه باهم بودن و درد دل مي كردن.
جاي خوش آب و هوايي رفتيم.مسير رفت و برگشت پر از گل بود و ما هم بي نصيب نمونديم.به محل اتراق كه رسيديم ظهر شده بود.گروههاي ديگري هم اونجا بودن.گروه گولد كوئست،چي چي قزوين و و و.همه در دسته هاي چند تايي گوله گوله تنگ هم نشسته بودن.همونجا جول و پلاسمون رو پهن كرديم.تي آي بي ها كه مشغول بازي و بگو بخند و آواز شدن.من ناهار خوردم و كاراي اونا رو تماشا كردم.لحظات خوبي داشتم.يه دختر 17-18 ساله اونجا بود كه خيلي قيافهاش بامزه بود.منو ياد كسي مي انداخت ولي يادم نمي اومد كي.ازش خواستم ازم يه عكس بگيره.اتفاقا در بين اون 50-60 تا كسي كه انداختم،اون عكس يكي از بهترينها بود.موقع چرت بعد از ظهر كه رسيد،اعضاي گروه تنگ هم خوابيدن.هر كي سرشو گذاشت رو پا يا سينه اون يكي و خوابيد.گفتم كه،خيلي با هم راحت بودن،خيلي زياد.من از فرصت استفاده كردم،رودخونه اي اون نزديكها بود،رفتم و چند عكس قشنگ انداختم.
موقع برگشت ديگه نا براي كسي نمونده بود.حتي اون دختره ترقه رهبر گروه هم بعد كمي رقص دراز به دارز افتاد و خرو پفش به آسمون رفت! من هم چشمام رو بستم.در حالتي بين خواب و بيداري بود كه با صداي آوازي بيدار شدم كه مي گفت:
بذار تو خواب بمونم،اگر حقيقتي نيست،روياي با تو بودن،قشنگ تر از زندگي است! قشنگ تر از زندگي است!
صدا از نوار اندي بود كه داشت از بلند گوهاي اتوبوس پخش مي شد...چقدر اين شعر رو مناسب حال خودم ديدم...والبته خيلي از آدمهاي ديگه...بي شك اوني كه سيگار مي كشه،تزريق مي كنه يا اون قدر مي خوره كه مستي بزنه به بالاي پيشونيش،همه و همه به اين خاطره كه از دنياي حقايق دور بشن،وقتي در دنياي حقيقي نباشه كسي يا چيزي كه بهش دل ببندي،ناخودآگاه تمايل پيدا مي كني جايي بري كه به اين خواسته هات برسي...هرچند اين حرف خيلي نااميدانه است،ولي خب گاهي اوقات راسخترين افراد هم احساس ضعف مي كنن.همون لحظه يه شعر از سياوش قميشي به ذهنم اومد كه مي گفت:
اونقدر زجر كشيدم،تا به آرزوي رسيدم! بذار آدما بدونن،مي شه بيهوده نپوسيد! مي شه خورشيد شد و تابيد،مي شه آسمونو بوسيد!
يادمه اين شعر رو اولين بار در تلخترين دوران عمرم شنيدم،زماني كه هيچ اميدي به زندگي نداشتم.همين چند جمله ساده منو به زندگي اميدوار كرد...بايد زجر كشيد،زحمت كشيد،جنگيد،نا اميد نشد تا اين كه يك روز به اون چيزي كه در آرزوش هستي برسي.از سال 74 تا به الان،هر وقت اين آواز رو زمزمه مي كنم نوري از اميدواري به قلبم مي تابه..آره،بالاخره يه روزي نوبتم مي شه،مهم نيست كي باشه و چقدر طول بكشه،مهم اينه كه ايمان دارم روزي نوبت من هم مي رسه...بلند گو همچنان آواز اندي رو پخش مي كرد.ما به دروازه تهران رسيده بوديم.تا چند لحظه ديگه من مي رسيدم خونه،غروب بود و من در ذهنم تمام اون لحظات خوشي رو كه سپري كرده بودم با آرزو قسمت مي كردم،آرزويي كه بي شك امروز هم در كنار مادرش داشته سخت كار مي كرده...خسته نباشي آرزو! خدا قوت!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
سلام.خب خوش بگذره .پس حسابي حال و هوات عوض شد .خيلي خوشحال شدم.وقت كردي يه خبري هم از ما بگير .فداي تو
fatima | Homepage | 08.04.04 - 4:45 am |
ارسال یک نظر