۱۳۸۳ مرداد ۶, سه‌شنبه

ديشب بي خواب شدم...يهو از خواب پريدم و طبق معمول افكار مختلف اومد سراغم وديگه تا صبح خوابم نبرد...يه صحنه مدام مي اومد جلو چشمم،نمي خواستم بهش فكر كنم،چون از دست من كاري ساخته نيست ولي چطور مي شه به يكي علاقه داشته باشي و ببيني داره ذره ذره آب  مي شه و بي تفاوت باشي؟حتي اگر خودش ازت خواسته باشه كه توجهي نكني...نه! من كه نمي تونم...هميشه نسبت به اطرافيانم حساس بودم به خصوص كساني كه دوستشون دارم.....

پريشب آرزو رو ديدم،خسته و مونده از سر كار برگشته بود،داشت  يه چيزي رو از روي تابلوي اعلانات ساختمونشون مي خوند،روسريش رفته بود عقب،موهاشو محكم  بسته بود و يه دمب كوچولوي بي رمق از پشت كله اش آويزون بود...تا ديدم ايستادم....يادم اومد اون قديمها هميشه آرزو به خاطرمدل موهاي قشنگش معروف بود،يه فوكول خوشكل داشت كه با يه روبان كوچيك صورتي پشت سرش بسته مي شد،گيسوان مواج بلندش دوطرف صورتش رو پر مي كردن،نمي دونم به اون مدل مو چي مي گن ولي هر چي بود بهش خيلي مي اومد...مي شد شكل يك عروسك ...يه عروسك  ناز كوچولو...

به راهم ادامه دادم ولي هنوز چند قدم نرفته دوباره برگشتم،مي خواستم دوباره ببينم،ببينم تا مطمئن بشم،اما اين بار آرزو روسريشو كشيده بود جلو...يه لحظه سرشو چرخوند ومنو ديد،من به راهم ا امه دادم و باز برگشتم ولي اون همچنان ايستاده بود...هي من مي رفتم و برمي گشتم و اون همچنان ايستاده بود...

خدا جون،چه اتفاقي داره مي افته؟مي شه بهم بگي تا من هم بفهمم؟همون لحظه تفتفو دوست سابق آرزو هم از راه رسيد،با تبختر خاصي از پرايد مشكي رنگش پياده شد...اونقدر آرايش كرده بود كه به زحمت شناختمش...احتمالا از يه مهموني بر مي گشت...رضايت از زندگي رو در چهره اش مي ديدم...موهاشو هايلايت كرده بود...با اون اندام باريكش چنان با غمزه وناز راه مي رفت انگار  مي خواد برقصه...به خودم گفتم اين دوتا دختر زماني عين هم بودن...هيچ فرقي باهم نداشتن...الا اين كه آرزو چند سروگردن از تفتفو خوشكل تر هم بود...حالا اگه نخوايم اخلاقشونو مقايسه بكنيم كه زمين تا آسمون تفاوت داشت...متانت آرزو كجا و ادا و مسخره بازيهاي تفتفو كجا....در هر حال تفاوت عمده اي با هم نداشتن...هر دو به يك اندازه شايستگي برخورداري از خوشبختيهاي زندگي رو داشتن...اونوقت چه اتفاقي افتاد؟ يكي شده خسته از زندگي ديگري خفه از زور خوشي....اين كجاش با عدالت هم خوني داره؟ اصلا آرزو رو كه مي بينم قلبم تير مي كشه...داره مي شه شبيه مردها...روز به روز بيشتر ظرافتهاشو دست مي ده....اون معصوميت كودكانه داره جاشو مي ده به خشونت مردانه....نمي خوام عجز و لابه كنم،كار از اين حرفها گذشته....روي صحبتم  در درجه اول با خداست و بعد آرزو....آرزو من نمي تونم نبينم،نمي تونم! چرا؟چرا؟؟چرا تو بايد اين قدر سختي بكشي؟چرا هر وقت كه مي بينمت بايد لاغر تر و رنجورتر از دفعه پيشت باشي؟چرا نبايد هيچ وقت به غير از لباس مشكي رنگ ديگري به تنت ببينم؟چرا تو بايد مثل بيوه زنهاي 60 ساله باشي اونوقت اون تفتفوي نالايق با مانكن 18 ساله اشتباه گرفته بشه؟اگه اون حقشه تو هم حقته!چي؟بهم مربوط نيست؟ اگه به من مربوط نيست به خدا كه مربوط هست...خدايا چيكار داري مي كني،هيچ معلوم هست؟من دارم دعا مي كنم،دوستام دارن دعا مي كنن،دعا مي كنن در كار آرزو گشايشي پيش بياد،پس چرا نمي شنوي؟كري؟كوري؟؟خري؟؟؟؟ نه...نمي خواد بهم بگيد،خودم مي دونم! با خدا نبايد اينجوري حرف زد!زشته، بهش بر مي خوره! ما رو سنگ مي كنه...خودم مي دونم هزارتا بدتر از آرزو تو اين دنيا هست،ولي از دست من چه كاري براي اونها بر مي آد؟من كه خدا نيستم! ولي مي تونستم حداقل به يكي از بنده هاش كمك كنم كه! چرا نذاشتي؟خدايا چرا نذاشتي..........................؟؟؟؟؟

مغزم داشت سوت مي كشيد،ديگه سپيده زده بود،صداي آواز پرنده ها مي گفت كه يه روز ديگه شروع شده...روزي كه قراره براي بعضيها پر از خوشي باشه و براي بعضيها پر از رنج و تالم....به كسي هم مربوط نيست كه چرا اينجوريه....همينه ديگه!شكايتي داري؟ سرتو بزن به ديوار! آره بزن! به همون خدا حتي آرزو هم اگه بفهمه ديگه براش مهم نيست....همه چيز بي اهميت شده....همه چيز بي هويت شده...من شدم يه روبات،تو شدي يه روبات،همه شديم روبات! مي ريم و مي يايم...مي ريم و مي يايم...يه سري مون امروز از حركت مي افتن يه سري مونم فردا...اوني هم كه اون بالاست ظاهرا به هيچيش نيست....خب تو باشي چيكار مي كني؟ د همينه همه فقط به فكر خودشونن،معلومه،وقتي كسي نيست به فكرت باشه خودت بايد فكر خودت باشي...فقط به فكر خودت....

آرزو،من كاري ندارم قوانين اين دنيا چيه،من نا اميد بشو نيستم،لازم باشه تا روز قيامت صبر مي كنم تا همه چيز درست بشه،بشه اونجوري كه ما دلمون مي خواد،بشه اونجوري كه  لياقتشو داريم...خرافات و دعا و معا رو هم بذاريم كنار...بايد عمل كرد....بايد حق رو گرفت،بايد گرفت!! آرزو در آغوشم خواهي ماند....خواهي ماند... تا ابد.......................!؟





۲ نظر:

fatima گفت...

مثل هميشه قشنگ و گريه دار... اميدوارم كه همه چي درست بشه.هنوز نرفتن اما به محض اينكه سرم خلوت شد بهت ميل مي زنم
fatima | Homepage | 07.29.04 - 6:03 am |

fatima گفت...

سلام فرهاد جان. فكر نكنم بتونم اون برنامه اي رو كه گفتي تهيه كنم .ميدونم كه برات دردسره ولي لطف كن برام انگليسي بنويس .ممنون
fatima | Homepage | 08.02.04 - 6:24 am |