۱۳۸۳ تیر ۲۱, یکشنبه

خب من دوباره برگشتم...خسته و کوفته! فکرشو بکن از اینجا بکوبی بری گرگان اونوقت ببینی سیل اومده و مردم همه حیرون تو خیابون و آب تا زیر زانوهاشون و خلاصه دست از پا درازتر برگردی...البته من پررو تر از این حرفها بودم و یه شب هم به امید این که هوا بهتر بشه و بتونم برم ماموریت،اونجا موندم(بابا اند روحیه کاری!) ولی خب روز بعد دیدم اگه بیشتر بمونم احتمالا با شنا باید تا تهرون رو برگردم و بی خیال شدم...خب چون خسته ام حال نوشتن ندارم،فقط جواب دوستانی رو که لطف کردن و تو کامنت دونی(به قول دوست عزیزم پیام)برام پیغام گذاشتن رو بدم:

قربونت برم فاتیما جان،ممنون که به فکرم هستی.چشم! به روی چشم!!

و اما آقای شیش دبلیو وی کیو،نمی دونم منظورت چیه،ولی اگه منظورت نگرانیمه که ربطی به والدین نداشت،چون بعید می دونم کسی از این که اتفاقی برای والدینش بیفته خوشحال بشه،نگرانی من بابت آرزو بود،خب تونستی حدس بزنی نگران چی بودم؟ اگه نه حتما بگو تا راهنمائیت کنم.

خب دیگه،یه راست تخت خواب!دارم از زور خواب می میرم،آرزو جون دیشب چه خوابی ازت دیدم....کاش واقعا برآورده بشه،قول دم سر فرصت در موردش بنویسم.....وای که چه خوابی بود....وای آرزو!آرزو! آرزوووووووووو!

۱ نظر:

fatima گفت...

سلام سلام... سفر به خیر خیلی خوشحال شدم برگشتی.الان داره بارون می یاد.یاد یه شعر افتادم :ببار ای اسمون امشب ببار و سر کن اهنگی / به جز گریه گریزی نیست از این زندون دلتنگی
fatima | Homepage | 07.12.04 - 2:47 pm |