۱۳۸۴ اردیبهشت ۱۶, جمعه

ديشب،يعني شامگاه پنجشنبه پونزده ارديبهشت هشتاد و چهار،يه اتفاق جالبي افتاد...هوا گرگ و ميش بود و من تازه از پاي كامپيوتر بلند شده بودم و با شادي زايد الوصفي كه نتيجه گوش كردن به يه آواز خاص بود كه من حس مي كنم صداي خواننده اش شبيه آرزوئه،و همچنين نگاه كردن به تصويري كه من از چشمهاي آرزو پشت در اتاقم نصب كردم و هميشه بهش خيره مي شم،مي رفتم بيرون و با خودم زمزمه مي كردم:اي آرزو!اي تجسم عشق...اي موجود دوست داشتني دو پا....همچنان كه ورجه وورجه كنان به سمت خونه دوستم مي رفتم از ته كوچه اي كه بهم عمود مي شد و من از انتهاش عبور مي كردم دو تا صداي بيپ بيپ دزدگير ماشين شنيدم،چند بار سرك كشيدم،چيزي قابل رويت نبود ولي من شك نداشتم كه خود آرزوئه،اين صداي دزدگير ماشين اون بود،چند قدم جلوتر به دوستم برخوردم كه طبق قراري كه باهم گذاشته بوديم داشت سر هشت و يازده دقيقه مي اومد جاي هميشگي ملاقاتمون.خواب آلوده و بي حال به نظر مي اومد.من با خوشحالي و با حركات ممتد دست بهش علامت دادم كه:بيا!بجنب! دست به جيب قدمهاشو تند كرد و پرسيد:چي شده؟گفتم:من مطمئن نيستم ولي اومدني دوتا صداي بيپ بيپ شنيدم كه حس مي كنم ماله ماشين آرزوئه!بيا بريم ببينيم،شايد شانس داشته باشيم و اون هنوز نرفته باشه!
حدسم درست بود،به ماشين كه نزديك مي شديم من جثه كوچيك آرزو رو ديدم كه از در سمت راننده خارج شد،كاپوت رو بالا زد و يه شيشه كوچيك آب دستش بود و ظاهرا مي خواست بريزه توي رادياتور ماشينش.حركات مختصر سر و نيم نگاه هايي كه هر بار رنگ طبيعي تري به خودش مي گيره،مثل هميشه نماينده سلام و احوالپرسي بين ما دونفر بود.اما دوستم كمي قدمهاشو كند كرد و با آرزو سلام و احوالپرسي كرد.ظاهرا آرزو كمي دير اونو كه هم بازي دوران بچگيش بود به جا آورد،چون با تاخير ولي لبخند جوابش رو داد.به راهمون ادامه داديم و من سر از پا نمي شناختم،به دوستم با شور و وجد گفتم:حال كردي؟يه نوشابه مهمون من!دوستم تحسين گرانه گفت:آخه چه جوري فهميدي؟ بادي به غبغب انداختم و گفتم:حالا كجا شو ديدي؟من حتي مي تونم صداي ماشين آرزو رو از پشت سرم تشخيص بدم!آخ كه هر وقت كه يه اتفاقي مي افته كه به نوعي تاييد كننده احساسم به آرزوست چقدر خوشحال مي شم!چقدر اين ثابت كردنهاي مكرر به دلم مي چسبه!....فورا ساكت شدم چون حس كردم صداي ماشين آرزو رو مي شنوم كه از پشت سر داره به ما نزديك مي شه.باز هم درست حدس زده بودم،خودش بود!رفت ته كوچه و دور زد و جلوي پاي ما نگه داشت و با خوشرويي به دوستم سلام كرد و گفت:سلام!اول نشناختمت!چطوري؟؟ دوستم دستهاشو به پنجره كمك راننده تكيه داد و شروع كرد به صحبت كردن،من با رعايت فاصله و با لبخندي محو شاهد ماجرا بودم.ياد قديمها افتاده بودم،وقتي همراه پيمان بالاي بومشون مي رفتيم تا با آرزو صحبت كنه.آرزو كوچولو در حالي كه دستهاشو از سرما به هم مي ماليد همراه دو خواهر كوچيكش مي اومد و به بهانه مراقبت از اونها،مشغول صحبت با پيمان مي شد........هنوز اون صحنه ها جلو چشمم بود كه درست همون لحظه باباي پيمان رد شد و من بهش سلام كردم.گفتگوي دوستم با آرزو ادامه داشت.شنيدم كه ازش مي پرسيد:مي ري كه بموني؟و آرزو در حالي كه روسري شو درست مي كرد جوابي داد كه من نشنيدم.
وقتي دوستم پيشم برگشت،انتظار داشتم كه با هم حركت كنيم،ولي متوجه شدم كه آرزو حركت نكرده و منتظره،دوستم شتابزده گفت:از آرزو خواستم يه وقت بيست دقيقه اي بهم بده كه باهاش حرف بزنم.مي خواي مسئله تو رو مطرح كنم؟ مات و متحير موندم كه چي بگم؟دوستم كه ترديد من و حتي شايد بگم ترسم رو ديد گفت:من مي خوام يه فرصتي ايجاد كنم تا ازش بخوام اون باز يه وقتي بهت بده تا با هم صحبت كنيد،خب نظرت چيه؟ با مكثي كوتاه جواب دادم:بايد صحبت كنيم.در هر حال خودش هم بايد راغب باشه.دوستم با تحكم گفت:زود باش!معطل نكن!فرصت از دست مي ره ها! چشمهاي دوستم مي درخشيد و پر از خواهش بود،با اين كه از قبل جواب آرزو رو مي دونستم،گفتم باز به خودم فرصت بدم،موافقت كردم و دوستم بلافاصله سوار ماشين آرزو شد و همراهش رفت،در حالي كه من باز در دريايي از افكار مختلف سرگردون بودم.
****
بايد اعتراف كنم كه نسبت به يكسال قبل خيلي واقع بين تر شدم و كنترل احساستم بيشتر دستم اومده.در مدتي كه در انتظار بازگشت دوستم بودم،رفتم واسه خودم يه سانديس خريدم.اين عادت سانديس خوردن كه من از آرزو به عاريه گرفتم گاهي بدجور آرومم مي كنه،مثل بعضي آدمها كه با كشيدن سيگار آروم مي شن.
همچنان كه در فواصل كوتاه ني سانديس رو به دهنم مي گذاشتم و هورت مي كشيدم،افكار مختلفي به ذهنم هجوم مي آوردم،پارسال كمي جلوتر از همين موقع بود كه من شماره آرزو رو به سحر دادم و ازش خواستم به محل كارش زنگ بزنه و ازش بخواد كه باهام تماس بگيره،چون مي خواستم راجع به مسئله مهمي باهاش حرف بزنم!راجع به ازدواج!ولي خب اون گفتگو پايان تلخي داشت.....دلهره داشتم،دست خودم نبود،تعجب مي كردم كه چطور وقتي پاي آرزو به ميون مي آد من اين طور دستپاچه مي شم و قدرت تكلمم رو از دست مي دم،دهنم خشك شده بود و هر چي هورت مي كشيدم تاثيري نداشت.براي خودم هم باورش مشكل بود ولي بعضي وقتها ته دل دعا مي كردم كه آرزو قبول نكنه!اين براي خودم هم عجيب بود.به خودم نهيب مي زدم كه مگه تو نبودي كه هميشه وقتي اون آهنگ چيني رو گوش مي دادي با التماس از خدا مي خواستي كه آرزو رو برگردنه؟مگه مدام تكرار نمي كردي:آي آرزو!برگرد پيشم آرزو؟پس چرا الان ترس برت داشته؟.....با تكون سر سعي مي كردم افكار نامنظمم رو در ذهنم نظم بدم،لب ور مي چيديم و به خودم جواب مي دادم:آره!ولي خب من حس مي كنم ارزشمندي آرزو به اينه كه هرگز برنگرده!واقعيات رو نمي شه تغيير داد،من سالها به پاش نشستم ولي اون در نهايت اون آرزويي نشد كه من ازش انتظار داشتم،اون گفت من ادامه تحصيل مي دم،در دنيا رو به روي خودم مي بندم و زماني از اين زندان بيرون مي آم كه پام به دانشگاه رسيده باشه و پزشكي قبول شده باشم! نزديك به ده سال از اون موقع گذشته،ولي اين حرف هرگز به حقيقت نپيوست.و خب اين همون قدر كه براي آرزو تلخ بود براي من هم بوده....در هر حال خدا،باز هم مي گم،هرچي صلاح ما دونفر هست مقدر كن،من از اولش زمام اين مسئله رو به تو سپرده بودم،تو بودي كه امروز اين موقعيت رو ايجاد كردي،دستت درد نكنه،من به هر نتيجه اي راضي هستم.
****
غيبت دوستم طولاني شد.هوا سرد شده بود و يه نمه بارون هم زد ولي خب من چندان متوجه نبودم.هنوز تو فكر بودم و گاهي هجوم احساسات به سينه ام در حدي بود كه باعث مي شد چشمهام تار ببينن و من مجبور شم چند بار پلك بزنم تا اون حسي رو كه مي خواسته مثل يك خنجر از سينه ام بيرون بزنه عقب برونم.ياد حرف دوستم افتاده بودم كه همين جمعه پيش سر فوتبال برام تعريف كرد كه خواب ديده آرزو رو به همه فرياد مي زده كه من از همه متنفرم و در اين محل فقط از يك نفر خوشم مي آد و اون فلانيه! و اسم من رو به زبون آورده بود.دوستم با هيجان اين مطلب رو تعريف مي كرد و من با اين كه شنيدنش برام شيرين و اميدوار كننده بود ولي ته دل مي دونستم كه نبايد به رويا ها اهميت داد.
بالاخره صداي دوستم رو از پشت سرم شنيدم.دوان دوان،مثل قديمها،وقتي خبري از آرزو و يا دوستش برام مي آورد، داشت به سمتم مي اومد.خودشو بهم رسوند و خواست شروع كنه به تعريف كردن كه من گفتم:فارغ از اين كه نتيجه چي باشه و آرزو چي گفته باشه،من وظيفه خودم مي دونم كه ازت تشكر كنم.
دوستم شروع به تعريف ماجرا كرد،از مطالب حاشيه ايش فاكتور مي گيرم،ولي خب بعضي مطالبش برام خيلي جالب و شنيدني بود.از جمله اين كه آرزو اول فكر كرده بود دوستم از جانب پيمان اومده حرف بزنه ولي وقتي فهميده بود قضيه مربوط به من مي شه گفته بود:اون خيلي پسر خوبيه،و من به عنوان يه دوست كه زماني در بچگي باهم در ارتباط بوديم خيلي براش احترام قائلم،چون كار مي كنه،اهل دختر بازي نيست و در كل آدم سالميه.....دوستم تعريف مي كرد كه آرزو در نهايت خونسردي و اعتماد به نفس و خيلي قاطع حرف مي زد و معلوم بود كه مسئله براش حل شده است.در برابر درخواست دوستم كه اصرار داشت آرزو فرصتي ديگه اي بهم بده خيلي راحت گفته بود:ما قبلا صحبتهامون رو كرديم. دوستم گفته بود:و تو بهش گفته بودي مي خواي ازدواج كني،اما خودت هم خوب مي دوني كه اون باور نكرده!...آرزو ساكت شده و بعد گفته:خب من هيچ مشكلي در اين كه ما باز هم صحبت كنيم ندارم ولي يه نكته اي اين وسط هست و اون هم اين كه ما معيارهامون با هم فرق مي كنه،بعضي چيزها هست كه تغيير ناپذير هستن و ما نمي تونيم به زور اونها رو به ميل خودمون تغيير بديم، همين باعث مي شه كه در نهايت نتونيم به نتيجه برسيم،براي همين من فكر مي كنم ما با هم صحبت نكنيم بهتر باشه........از جواب آرزو خيلي خوشم اومد،اون چقدر منطقي و چقدر شبيه من فكر كرده بود.انگار خدا صداي دل منو و نجواهام رو -كه گوشه هاييش رو هم در اين بلاگ نوشتم- به گوش آرزو رسونده بود.چقدر اين دختر عاقله،چقدر روشن فكره.حتي نخواسته كمي به من و يا خودش ارفاق كنه!همين خصلتشه كه هميشه در من تاثير گذار بوده و هست.قاطعيتش ،واقع بينيش،منطقش و اجتنابش از احساسات گرايي.اون خيلي راحت مي تونست روي اين مسئله مانور بده و امتياز بگيره،من از خود راضي نيستم،ولي خب شكي نيست كه من يكي از بهترين انتخابها براي آرزو هستم،اما اون نخواست سوء استفاده كنه،نخواست مثل بعضي دخترها كه براي پسرها دام پهن مي كنن از آب گل آلود ماهي بگيره.
به دوستم گفتم:آرزو يه بار ديگه كاري كرد كه در نظرم احترام پيدا كنه.خدا مي دونه كه اون با اين دوباره نه گفتنش،چه احترامي پيشم پيدا كرد.احترام كه داشت ولي باز هم بيشتر شد.من شك ندارم كه اون روزي موفق مي شه و به اون چيزي كه روزي آرزوي بدست آوردنش رو داشت خواهد رسيد.
ساكت شدم و تو دلم زمزمه كردم:و اون هميشه بانوي كوچك من باقي مي مونه،حتي اگه براي هميشه بره و برنگرده!

۴ نظر:

ناشناس گفت...

avalesh ke matno negah kardam goftaaaaaaam aaaaaaaaaaaaaaaaa cheghadr ziyadeeeeeee ama khondam didam e che zood tamomid mahve jariyan bodam ...khoshbehalet ke ye bare dige didishhhhhhhhhh:D...khobe ke javabesho doost dashti
Anonymous | 05.06.05 - 8:45 am |

پیام گفت...

سلام
نمیدونم، واقعأ جالب هست! اما گاهی فکر میکنم که تو داری فرهادی میشی که برای من شناختنت مشکل و مشکلتر شده...من حافظه ی تو رو ندارم و نمیتونم بگم چرا تو این حافظه ی سنگین رو داری اما میتونم بگم من کم میارم نه تنها در برابر تو، بلکه در برابر آرزو و حتی در برابر بسیاری از این وبلاگ نویسای دیگه،گاهی فکر میکنم من به عنوان خوانندت این حق رو دارم که ازت بخوام از افرادی گم شده هم بنویسی، از بی اهمیت ترین افراد زندگیت هم بنویسی...چون صبا ز خار و گُل، ترک آشنائی کُن، تا به هرکه روی آری، روی آشنا بینی...من هنوز نمیدونم دشمنات کیا هست&
پیام | Homepage | 05.10.05 - 6:26 pm |

پیام گفت...

دشمنات کیا هستن و چرا دشمنات رو اندازه ی آرزو دوست نداری
پیام | Homepage | 05.10.05 - 6:27 pm |

ashk kochike گفت...

shoma sar nemizani up ham nemitavani benmayi??????????
ashk kochike | Homepage | 06.07.05 - 4:59 am |