امروز تولد آرزو بود و من براي دومين سال متوالي بود كه براش يه جشن ساده و خودموني مي گرفتم.يه منور كه روش نوشته بود سي زمانه است و هديه اي بود از جانب دختر داييم دستم بود و طبق قرار رفتم دنبال دوستم،هموني كه در مجلس ختم پدرش من با آرزو صحبت كرده بودم.جالبه بدونيد كه امروز تولد برادر بزرگ دوستم هم بود.مدتي تو كوچه هاي محلمون چرخيديم تا هوا تاريك بشه،ماشين آرزو پارك بود و اين يعني اون الان تو خونه است و احتمال داره متوجه كار ما بشه.ولي خب من چندان به اين كه اون بفهمه من براش چيكار مي كنم اهميت نمي دادم،اتفاقا قشنگي كار به اين بود كه نفهمه،ولي از شما چه پنهون،ته دلم بدم هم نمي اومد كه اون به يه نحوي متوجه بشه.
وقتي كبريت رو به فتيله منور نزديك مي كردم ساعت حدودا نه شب بود و ما در چند قدمي خونه آرزو اينا بوديم،طبق سفارش دخترداييم،مقواي دور فتيله رو تا جاي ممكن پاره كرده بودم تا يه وقت وسط راه خاموش نشه،در هر حال در مرتبه اول يه فيشي كرد و خاموش شد،ولي بار دوم با يه صداي خش خش دوست داشتني شروع كرد سوختن و يهو پوف!شليك اول به رنگ سبز به سمت آسمون پرتاب شد كه البته زياد بالا نرفت.داداش دوستم از پشت سر گفت:فلاني،تكونش بده!برگشتم تا بپرسم:چي؟؟كه منوره كج شد و يه شليك قرمز درست از بيخ گوشش گذشت،سريع منوره رو به سمت جلو كج كردم،نگو دوستم جلو تر از منه!اگه سرشو به موقع ندزديه بود،شليك بعد درست پشت يقه اش مي نشست!!خلاصه بعد چند شليك قلق كار اومد دستم.همين طور منور رو تكون مي دادم و آسمون با رنگ سبز و آبي روشن مي شد،چند دختر نوجوون همسايه با كنجكاوي و علاقه تماشا مي كردن،من نمي تونستم زياد سرمو بالا بگيرم چون بعد هر شليك،خاكستر سوزان منور مي ريخت تو صورتم،ولي خب چندان هم خياليم نبود،چون امشب تولد آرزو بود...شليك آخر كه به رنگ قرمز بود از همه بالاتر رفت و كاملا به پنجره آرزو نزديك شد،اما من نايستادم كه ببينم اون دم پنجره اومده يا نه،در حالي كه با دوستام،سه نفري كمر همديگه رو گرفته بوديم و آواز مي خونديم و قر مي داديم، تولد تولد گويان به راهمون ادامه داديم.....آرزو،خواهر قشنگ و دوست داشتني من،تولد بيست و شش سالگيت مبارك،از صميم قلب دعا مي كنم كه خدا بهترين چيزها رو بهت بده.آمين!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر