۱۳۸۴ تیر ۳۱, جمعه

هفته پيش سر كلاس تئوري هاي مديريت،استادمون داشت در مورد اثر پيگماليون حرف مي زد.اثر پيگماليون در واقع تاثير ناشي از مثبت فكر كردن در مورد ديگرانه،به اين معنا كه اگر يك مدير باور داشته باشه كه كارمندانش افرادي كاري و فعالن و در موردشون مثبت فكر كنه،اين باعث مي شه كه كارمندان تحت تاثير اين اعتقاد به افرادي كوشا تبديل بشن و در واقع هموني بشن كه مدير در موردشون فكر مي كرده.استادمون تاكيد كرد كه اثر پيگماليون محدود به گستره مديريت نيست و جهان شموله.همونجا من تو دلم با خنده به خودم گفتم و طبق معمول من شامل استثنا شدم حتي در مورد اين قانون كه مي گن جهانشموله و درستيش اثبات شده.مي دوني به تجربه بهم اثبات شده كه من هميشه شامل استثنا مي شم،چه مثبت و چه منفي،ولي خب اين كه كدومشون بيشتر شاملم شده......هه هه هه!؟
پريشب واسه خودم تو كوچه هاي محلمون قدم مي زدم و هر بار كه از جلوي خونه آرزو اينا رد مي شدم تو دلم مي گفتم:منو ببخش آرزو!من ببخش كه عهدمو مي شكنم.ديگه نمي تونم ،به خاطر سلامتيم مجبورم كه....بذار اين جوري بگم كه از هفت هشت ماه پيش كه اوضام قاراشميش شد دكتر بهم گفته بود كه بايد كمي هم به فكر خودم باشم و به خودم برسم وگرنه....ولي من پشت گوش انداخته بودم تا اين كه باز يكي دو هفته پيش اونجوري شدم،و اين بار جدا حس كردم كه دخلم اومده،شايد خنده تون بگيره،ولي قويا حس مي كنم كه در آخرين لحظه كه جونم مي خواست در بره خودم دو دستي چسبيدمش و به كالبدم برش گردوندم!!همونجا تصميم گرفتم كه در باورهام يه تجديد نظري بكنم،به هر قيمتي نمي شه به يه كار ادامه داد،سلامتي در درجه اوله!خلاصه در حالي كه تنفسم اونقدر ضعيف شده بود كه حتي خودم صداشو نمي شنيدم دوباره برگشتم.نمي دونيد بعدش چه حالت آرامشي بهم دست داد،به سبكي يك پر و به بي تفاوتي يك سنگ قبر شده بودم!!هيچ كس از اين ماجرا خبردار نشد،اين شد يه قراري بين خودم و خودم.و خب ديروز اولين قدم رو در جهت خلاف عقايد هميشگيم برداشتم.چقدر مضحك بود.البته خودم اينو مي دونستم،به خودم بود هرگز توجهي بهش نمي كردم،ولي چه كنم كه جسمم به اندازه منطقم قوي نيست و حريف اين يكي نمي شه.شرمنده غرور و باورهام شدم...........................................!؟
ديروز دم غروب كه روي سكوي هميشگيم نشسته بودم و پياده شدن و خونه رفتن آرزو رو تماشا مي كردم كه با روسري سفيد و مانتوي مشكي از دور نيم نگاهي بهم داشت تو دلم بهش گفتم:آرزو من هم بالاخره تسليم شدم.يادته به دوستم گفتي واسه فلاني احترام قائلم چون اهل هيچي نيست؟چون هيچ كاري نمي كنه؟شرمنده تم چون فلاني ديگه اون چيزي كه تو در موردش فكر مي كني نيست.فلاني هم بالاخره آلوده شد.

ديشب راحت خوابم نمي برد،هي يه صدايي تو مغزم مي پيچيد:خدايا من چيكار كردم؟فكرش اذيتم مي كرد،به خودم گفتم كاش مي شد از خدا به كس ديگري شكايت برد!آخه اين چه ويژگي مزخرفيه كه بهمون داده؟شايد يكي اصلا دلش نخواد كه داشته باشدش،كيو بايد ببينه؟تو كه ادعاي كامل بودنت مي شه بد نبود موقع خلق هر آدمي ازش مي پرسيدي كه آيا دوست داره چنين چيزي رو داشته باشه؟البته به نظرم اينم از عجايب خلقته.آدمي كه ادعاي هوش و آدميتش مي شه،با اون جسم سنگين و مغز سه چهار كيلوئيش ببين تسليم چه چيز پست و كوچيكي مي شه!تن به چه خفتي مي ده!خدايا نكنه تو اينو خلق كردي كه به آدم نشون بدي در هر حالتي باز خوار و ذليله؟
خب من نمي خوام چيزي رو گردن خدا بندازم،خودم خواستم پس چشمم كور بايد اعتراض نكنم،ولي مجبور شدم،به خودم بود هرگز سمتش نمي رفتم.الان هم كمي گيجم.خب طبيعيه.وقتي يهو تغيير رويه مي دي مدتي طول مي كشه تا عادت كني.مثل يه لباس نو مي مونه.اوايل خيلي بهش حساسي و تا يه لك بهش مي افته عزا مي گيري،اما بعد كه چرك و كثافت از سر و روش باريدن گرفت ديگه برات عادي مي شه، عادت مي كني به كثيف بودن خودت.خدايا چقدر كثافت بودن راحت بود و من نمي دونستم!راستي چرا من هميشه راه سخته رو انتخاب مي كنم؟؟

هیچ نظری موجود نیست: