۱۳۸۳ شهریور ۱۴, شنبه
آرزو،بانوي كوچك،از صميم قلب بهت تبريك مي گم،دلم نيومد فقط يه بار بهت تبريك بگم،به خدا دوست داشتم تمام اين بلاگ رو با اسم تو پر مي كردم......مي دونم امشب كه به خونه برگردي لبخند به لباته،مي دونم كه خواهرتو به آغوش مي كشي و مي بوسي،حق هم داري،اين همون كوچولو فسقلي مسقليه كه ده سال پيش،دستشو مي گرفتي و با خودت مي آوردي تو كوچه،مثل يه مادر تر و خشكش مي كردي،عاشقش بودي،مي بوسيديش،بغلش مي كردي،بهش عشق مي ورزيدي،و حالا اون قبول شده،شده براي خودش يه خانوم مهندس،يه خانوم مهندس كوچولو موچولو....آرزو بانوي كوچكم،تو كي مهندس مي شي؟تو كي دكتر مي شي؟يادته مي گفتي دوست دارم دندون پزشكي بخونم؟يادته گفتي پامو بيرون نمي ذارم تا روزي كه قبول بشم؟هنوز دير نشده،آرزو اگه بخواي حتما مي توني،به خواهرت نگاه كن،همت كرد و قبول شد،آرزو به خاطر خدا،به خاطر خودت به تحصيل ادامه بده،لياقت تو بيش از اينيه كه الان هستي.......آرزو امشب كشيك وايمي سم،نمي خوام لحظه اي رو كه برمي گردي از دست بدم،آرزو واسه ديدن لبخندت تو صف مي ايستم،مي دونم اين لبخندت از ته قلبه ومصلحتي نيست،كي مي دونه واسه دوباره ديدنش چقدر بايد صبر كنم......آرزو من هم در شاديت شريك بدون،آرزو باور كن به اندازه تو خوشحالم،كاش مي شد امشب تا صبح مي زديم و مي كوبيديم،كاش مي شد در كنارهم مي رقصيديم و مي خنديديم،كاش مي شد فاصله بينمون رو به صفر مي رسونديم.....كاش مي شد.....كاش مي شد........................................................!؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر