۱۳۸۸ خرداد ۱۱, دوشنبه

روزها داره بلند و طولانی می شه...حالا دیگه تا طرفهای نه شب هوا روشنه...پنجرۀ اتاقم در محاصره برگهای سر سبزه و صدای گفت و گوی گنجشکها شبانه روز شنیده می شه...چه حیف که این پنجره رو به پارک باز نمی شه...جایی که تموم خاطرات خوش بچگی و نوجوونیم در اون مستتره....تحمل اسارت داره مشکل می شه....آرزو حالا دیگه خوب می تونم احساست رو درک کنم وقتی تصمیم گرفتی دیگه بیرون نیای....هرچند برای من فقط چند ماهه شروع شده ولی تو نوجوونیت و حالا جوونیت رو در پشت دیوارهای خونه گذروندی...خب،شاید اون جوری راحت تر بودی....برای منی که از بچگی عین یک کبوتر وحشی آزاد بودم و هر جایی که دلم می خواست می رفتم،اکتفا کردن به تماشای منظره پارک برای چند ماه واقعا کار مشکلیه....آرزو حالا می فهمم چه حسی داشتی وقتی گفتی "احساس کردم احترامم از دست رفته!"...خیلی وقته که از جلو خونه تون رد نشدم...اصلا خیلی وقته که تو کوچه هایی که توش بزرگ شدم راه نمی رم...جایی که برام مثل وطن بود،حالا برام غریبه شده،دیگه نه من سکنه اش رو می شناسم و احتمالا نه اونها منو....آرزو یعنی تاوان اشتباه من هم باید مثل تو این قدر طولانی باشه؟من هم مثل تو باید گذر سال ها رو از پشت پنجره تماشاگر باشم؟فقط چون مثل تو یه لحظه احساسم به عقلم غلبه کرد؟...خودم با خودم کردم که لعنت بر خودم باد....نه مایوس نیستم....گاهی دلم می گیره ولی تسلیم شدن هرگز...هنوز سماجت گذشته ام رو دارم...این یه دورۀ موقته...بالاخره دوران اسارت من هم تموم می شه،تا اون روز رو تحمل می کنم....و خب روزگار لاکردار می تونه اگه دلش خواست یه کم بهم دلخوشی بده....نه روز دیگه،آره نه روز دیگه می تونه برام روز خوبی باشه....ببینم روزگار جنبه شو داری بهم ببینی؟شک دارم،ولی خیالی نیست،به هیچیم نمی گیرمت،تو کار خودتو بکن،من کار خودمو،آره تو زورت بیشتره،ولی من هم بلدم چه طور نادیده بگیرمت،هرچی دلت می خواد عرضه اندام کن!..............دارم می نویسم،به هر سختی که هست دارم می نویسم،سرنوشت پانتی رو می گم،کتاب سوم،هشت سال پیش وقتی تازه کار بودم زورم به پانتی نرسید،خودشو بهم دیکته کرد ولی این بار رامش می کنم....پانتی هم مثل بقیه،ملکه ها هم آدمن....مگه نه پانتی؟...................ببخشید که از حرفهام هیچی دستگیرتون نشد...خب این روزها که وبلاگ داره خاک می خوره و کمتر کسی بهم سر می زنه من به رسم قدیم با خودم خلوت می کنم......صدای رسیدن مسیج می آد....می دونم کیه....بابت امتحانهاش بهش خسته نباشید گفته بودم.....برم یه چاق سلامتی باهاش بکنم....باز خدا رو شکر که هست.....خوش باشید بچه ها! ؟

۴ نظر:

marjan گفت...

سلام
اجازه هست یه دقیقه بپرم وسط حرفای خودت با خودت؟
سلام منم بهش برسون.مهار کدن خیلی سخته.من که اغلب زود خسته شدم ا ز مقابله.امیدورام تو بتونی
2009/06/01, 08:53:18 ب.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate

mahsa گفت...

salam!!
khobfahmidaneshoon ke kare sakhti e vali mishe fahmid darin minevisin :D

man fasle jadid mikhaam!!!!!
(az dastan haii ke daram mikhoonam(ke mese shoma hamzaman fasl midan)ye mahe hichkodoom fasle jadid nadadan!!!! (( )
2009/06/03, 06:14:35 ب.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate

s r گفت...

سلام.

من كه ازتون خواسته بودم در مورد رسيدن شما و آرزو يه هم يه چيزي بگم .( يادتونه) ولي شما نذاشتيد.

خيلي وقته كه مي خواستم ازتون بخوام يه عكي از پانتي ازاون زمون كه اومده بود ايران و تو حوادث كتابتون بود رو بذاريد تو قسم آلبوم خاطراتتون تا ببينيم واقعا اين دختر اينقدر خوشگل بود كه شما مي گيد يا نه قيافش معمولي بود..... ولي هربار اومدم اينو تو كامنتم بنويسم يادم مي رفت ولي امروز نوشتم ( عكس پانتي رو بذاريد ببينيمش).. راستي از آيدين و سرنوشتش چه خبر؟؟؟؟؟

بابا يكدفعه هم كامنت غير خصوصي بذار ديگه
2009/06/05, 01:54:08 ب.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate

s r گفت...

اهه اين شكلها از كجا پريدن اومدن وسط كامنت من ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


).
2009/06/05, 01:56:40 ب.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate