۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۵, جمعه

یه خاطره جالب یادم اومد... تا حالا براتون تعریف نکرده بودم که چی شد من به اون دوست آرزو گفتم تفتفو، داستان با نمکی داره، البته اگه شما دختر باشید ممکنه براتون بامزه نباشه، ولی خب ما که خندیدیم، هرچند، من آخرش ناراحت بودم....

سالها قبل، وقتی چهارده پونزده سالم بود، با یه پسری دوست بودم که همه ازش متنفر بودن...چقدر مادرم بهم می گفت با این پسره نگرد، ولی مگه به خرجم می رفت؟ اون موقعها بچه تر از این حرفها بودم که بدونم آدم باید در انتخاب دوست دقت کنه و با هر قماشی نگرده.... از این بابت خیلی زیان دیدم تا یاد گرفتم....زیانهایی که دیگه نشد جبرانشون کنم....

یه روز بعد از ظهر، با اون دوستم که چاق و بد هیبت بود- پس بیاید من بعد گامبالو صداش کنیم- قرار داشتم...منتظر بودم بیاد که یه چیزی نظرمو جلب کرد....یه ماژیک وایت برد آبی روی زمین افتاده بود، بدون هیچ غرضی برش داشتم،گفتم شاید یه جایی به دردم بخوره...گامبالو اومد و ماژیکو دستم دید، ازم پرسید کجا پیداش کردم، منم ماجرا رو براش گفتم....کمی اونطرفتر آرزو اومده بود دنبال دوست تفتفوش، با دیدن ما رفتن داخل و در رو بستن...گامبالو گفت که تفتفو تنهاست و پیشنهاد کرد بریم کمی سر به سرش بذاریم...اول رفتیم در خونشون در زدیم، کسی درو باز نکرد، گامبالو دست بردار نبود و دستشو گذاشت رو زنگو و شاید بگم یکی دو دقیقه نگه داشت...باز خبری نشد، اونها زرنگتر از این بودن که بهمون محل بذارن...گامبالو گفت که باید کارشونو تلافی کنیم، ماژیکو ازم گرفت و درشت رو دیوار خونه تفتفو اینا نوشت: « تفتفو خر است!»...

چند دقیقه بعد سر و کله دخترها پیدا شد، با دیدن اون نوشته فورا دست به کار شدن که پاکش کنن....من و گامبالو اونطرفتر ایستاده بودیم و بهشون می خندیدیم....چند دقیقه بعد، وقتی اونا رفته بودن تا دست و بالشونو بشورن، برگشتیم دم دیواره، دیدیم طوری پاکش کردن که انگار از اول هم چیزی روش ننوشته بودن.گامبالو نیشخندی زد و گفت:« باشه! پس اینو داشته باشید...» این بار سه دفعه زیر هم نوشت تفتفو خر است! باز منتظر شدیم دخترها بیان، این بار آرزو خودش تنهایی اومد، با دیدن نوشته هه، نمی تونست جلو خنده شو بگیره، ما رو که دید فوری خودشو جمع و جور کرد و با وقار رفت داخل منزل تا قضیه رو به دوستش بگه...چند دقیقه بعد، باز اون دوتا سطل و اسفنج به دست پیداشون شد و مشغول سابیدن دیوار شدن....آرزو وسط کار نمی دونم چی شد که گذاشت و رفت، مثل این که تفتفو بهش اعتراض کرده بود که چرا هی می خندی؟ بنابراین تفتفو موند تنها در حالی ما ها داشتیم بهش می خندیدیم...چه حرصی می خورد بنده خدا، ولی اصلا جوابمونو نداد....کارش که تموم شد با عصبانیت رفت تو، فکر کردیم دیگه تموم شده، اومدیم پای دیوار که یهو دیدم پنجره باز شد تفتفو سرشو آورد بیرون و یک تف بزرگ سمتمون پرت کرد و پنجره رو بست. تفه قشنگ افتاد کنار پامون....ظاهرا تمام عقده شو جمع کرده و یه جا سمتمون پرت کرده بود، چون جا تفه رو زمین اندازه یه توپ پینگ پونگ بود! گامبالو عین خیالش نبود، خندید و رفت، ولی من ناراحت شدم، نه به خاطر کار دختره، بلکه متوجه شدم ما کاری کردیم که اون اونقدر ناراحت بشه که به رومون تف کنه...یادمه مدتی اونجا ایستاده بودم و راجع به کاری که کرده بودیم فکر می کردم...نمی دونم چقدر گذشت، ولی وقتی داشتم می رفتم، تفه تقریبا خشک شده بود....

هیچ نظری موجود نیست: